21-08-2013، 8:41
(آخرین ویرایش در این ارسال: 21-08-2013، 8:47، توسط niloofarf80.)
سپاساتون کو پس؟؟؟؟؟؟؟؟
اما ساعتش... اهی کشیدم... ساعت نه صبح بهم زنگ زده بود نفسم تو سینه حبس شد.
به شمارش خیره شدم ...
دیشب نتونستم حرف بزنم... امروز چی؟؟؟ چرا ازش فرار کردم ... اگر میموندم اون هیچی نداشت بهم بگه ... پوزخندی به حال وروزم زدم وفکر کردم چرا تا پارکینگ دنبالم اومد... فقط خودکارمو بهم بده؟!
حالم خوب نبود... نمیتونستم ببینمش... نمیخواستم ... نمیشد ...
یه نفس عمیق کشیدم ... الان سرم درد نمیکنه ... چیزی هم راه گلوم نیست...
دست یخ کردمو به صورتم کشیدم و زنگ زدم.
بوق اول که خورد...
نفسم به شماره افتاد. میخواستم قطع کنم که حسی تو وجودم مانع شد...
بوق دوم...
بوق سوم کامل نشده ، صداشو شنیدم که گفت:سلام!
نفسمو حبس کردم .
جز همون سلام که گذاشتمش تو بی جوابی هیچی نگفت...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به لرزی که همه ی جونمو گرفته بود مسلط بشم...
گوشیمو دو دستی گرفته بودم ... از گوش راستم به چپ بردمش... با حس ناراحتی وبی عادتی بخاطر یه مکالمه که باید باگوش چپم میشنیدمش ، دوباره گوشی و دست به دست کردم.
صدای نفسهای کسرا رو میشنیدم.
از استرس مرتعش نفس میکشیدم ...
کسرا اهسته گفت: بهترین؟
لبمو گزیدم و یه سدی راه گلومو بست...
کسرا کمی مکث کرد وگفت: خودکارتون هنوز پیش منه ...
تو شک بودم که طبیعتشه که الان اینطوری حرف بزنه یا برای حرص من... یا ...
کسرا ادامه داد: صبح هم تماس گرفتم بپرسم بهترین یا نه ... الو... خانم نامجو ...
عین یه غریبه با من حرف میزد! این طبیعتش نبود!!!
دیگه اشکهام اروم اروم روی صورتم فرود میومدن،صدای اه خسته ای ازش شنیدم و اروم گفت: مراقب خودتون باشید خانم نامجو...
به هق هق افتاده بودم که اهسته زمزمه کرد: خدا حا...
حس کردم همه چی داره روی سرم اوار میشه... قبل از اینکه زمان و فرصت و از دست بدم تند گفتم:صبر کن.
نفس عمیقی کشیدم و خفه وتند که مبادا فرصت از دست دادن گفتن این جملم رو هم ازم بگیره ... سریع و با بغض نالیدم:فقط یه فرصت...
باورم نمیشد دارم التماسش میکنم ... لحنم عاجزانه بود،این حق من بود ...
حق من بود ...
بعد از نصف سال بهش بگم یه فرصت بهم بده و باید میداد !
یه نفس عمیق کشید و بعد از چند ثانیه که برای من انگار هزارسال گذشت ... خداحافظشو تکمیل کرد... و صدای بوق توی سرم پتک زد! یه پتک سنگین تر از خانم نامجو گفتن کسرا ...
به گوشیم نگاه کردم... هنوز بوق میزد ... صدای بوق تو سرم به شدت ضربه میزد و من...
گوشیمو با حرص و وجودی لرزون به دیوار کوبیدم...توی تاریکی فضای اتاقم... به زحمت نوری که از زیر در وارد میشد و با حجم تاریکی فضا مبارزه میکرد، من دیدم که یه قطعه ی کوچیک از گچ دیوار کنار صفحه ی خاموش گوشیم ریخت.
کشون کشون از تخت پایین اومد... شقیقه هام تیر میکشید و انگار توی مغزم سوزن فرو میکردن...
دولا دولا راه میرفتم... نفسم بالا نمیومد... سینه ام و چشمهام میسوختن...
دهنم خشک بود وشور... بی رمق در اتاقم و قفل کردم... وسط ثقل اتاق... زیر لوستری که شکل های موهومیش روی دیوار با چوب لباسی ولباس ها ، سایه بازی میکرد... من نشستم...
بدون اینکه مثل هربار که شب میشد و تلاش میکردم که برای این اشکال نقش درست کنم ، نگاهمو ازشون گرفتم. ذهنم خالی خالی بود ... با یک حس لرز مسخره ... که از شرش با صد پتو هم خلاص نمیشدم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و ...
زار زدم!!!
با صدای بلند ...
با صدایی که دلم میخواست از بلندی زیاد بیشتراز استانه ی شنواییم باشه... زار میزدم و زار میزدم ... به حال خودم... به حال تمام رویاهایی که شکستن... به حال کسرایی که ساکت پشت تلفن درجواب خواهش و عجز و شکستن غرورم فقط گفت:خداحافظ... تا امید یه دیدن دوباره رو از دست بدم ... تا دل خوش نکنم به اینکه شاید... فردایی... پس فردایی... اتفاقی... احتمالی؛ اونو ببینم!
کسرایی که منو شکست ... و بهش بخاطر این شکستن حق میدادم ... من سهم کسرا نبودم. اصلا سهم هیچ کس نبودم... پلکهامو محکم روی هم فشار میدادم و هیچ تلاشی برای خفه کردن هق هقم از خودم نشون نمیدادم...
دلم میخواست زار بزنم... برای خودم و غروری که کف دستم گذاشتمش ... برای بی اعتنایی... برای گذشته ام...برای اینده ام...
زار میزدم بدون اینکه دلم بخواد صدای زجه هامو بشنوم ...
زارمیزدم بدون توجه به مشتهایی که به در اتاقم کوبیده میشد... بابا... نادین... مامان!
زارمیزدم ... تمام تنم میلرزید... چشمهام میسوخت ... نفس کم میاوردم... سینه ام درد میکرد... بی رمق بی رمق... حتی نتونستم بشینم... کم کم روی فرش اتاق پهن شدم ... تارهای صوتیم خفه شدن ... هق هقم خود به خود ساکت شد... فقط اشک از چشمام پایین میریخت و توی تار وپودفرش گم میشد...!
صدای کوبش و پرتابی اومد... و بعد معلق شدنم ... صداها توی سرم گم بودن...
تصویرها هم تارِ تار... هنوز از پلکهام اشک میریخت... هنوز سخت نفس میکشیدم... سینه ام درد میکرد... هق هقمم ساکت و خاموش... حالا من بودم یه غروری که زیر پام گذاشتم یه فرصت خواستم ... شاید باید به ایمان و مقدساتش قسمش میدادم که بهم یه فرصت بده!
یه فرصت ... یه اطمینان... حس خفگی بهم غلبه کرد و همه چیز سیاهِ سیاه شد... توی سیال تاریکی من غرق و جستجو گر ، دنبال یه ارزن غرور... یه جو اعتماد ...!
فصل ششم:
نگام خیره به دو ردیف مهتابی روی سقف مونده بود...
با دیدن انگشتهای سیما که اروم پشت دستم اونها رو نوازشگر میکشید گفت: نیاز... حال مادرت خوب نیست.
حرفی نزدم...
سیما نفس کلافه ای کشید و از جاش بلند شد،به سمت یخچال رفت ،یه پاکت اب پرتقال برداشت ولبه ی تخت نشست.
نی و توی پاکت فرو کرد و به سمت من گرفتش... نی و روی لبام مالید.
سرمو به سمت پنجره ای که سمت چپ تخت بود چرخوندم ، سیمابا حرص گفت:سه روزه نه حرف میزنی نه غذا میخوری... که چی بشه؟ با این ضعیف بازی هات مثلا میخوای کسرا برگرده ... خانم خانما بهتره بدونی که وقتی حسام بهش گفت تو چه حالی هستی شازده ککشم نگزید... نیاز به خودت بیا ...
چشمه ی اشکم خشک شده بود ... فقط لج بود!
سیما با گریه پاکت دست نخورده رو توی سطل کنار تختم سمت راست انداخت واز اتاق خارج شد. سایه هایی زیر در بودن ... میدیدمشون...
نفس عمیقی کشیدم ... سه روز توی بیمارستان بستری بودم بدون اینکه هیچ میلی به خوردن وحرف زدن داشته باشم ... فقط میخوابیدم وفکر میکردم و میخوابیدم وگریه میکردم...!
در اتاق باز شد.
با دیدن نادین نگامو به سقف دوختم.
صندلی و کشوند کنار تختم و نشست. دست به سینه زل زد به من .
همیشه ازاینکه یکی اینطروی بهم خیره بشه و حرکاتمو زیرنظر بگیره متنفر بودم واعتراض میکردم ... ولی اینبار درسکوت فقط رومو ازش گرفتم...
حس کردم دستشو کنار دستم گذاشت. توجهی نکردم.
اروم گفت: نیاز ...
لحنش بوی خواهش میداد... انگار التماس میکرد که جوابشو بدم!
ولی من مثل همه ی این سه روز بی جواب گذاشتمش...
ازجاش بلند شد و به سمت پنجره رفت.
پشت به من کرد... مثلا داشت محوطه رو نگاه میکرد اما کلافگیش نشون میداد که داره عصبانیتشو کنترل میکنه،دیگه رفتارای برادرمو میشناختم.
خیلی هم سکوتش طول نکشید با حرص گفت: با این کارات میخوای چیو ثابت کنی؟ به درک ... به جهنم... ارزششو داره خودتو به این روز بندازی ... ما رو...
وروشو به سمتم چرخوند وگفت: نیاز اون پسر اینقدر برات ارزش داره ... ما چه گناهی کردیم؟مامان حالش خوب نیست... میفهمی نیاز؟ نیاز تا غذا نخوری تا حرف نزنی... تا حتی یه قلپ اب نخوری... نیاز تو رو خدا ... اینجا ادمای زیادی بستری ان... چون واقعا مریضن... مشکل دارن... تو داری دستی دستی خودتو به کشتن میدی!
باورم نمیشد پلکهاش بخاطر من خیس شده ... بخاطر من حرص میخوره وسرخ شده ... اینقدر نگرانمه و من...!
نفس عمیقی کشیدم... نادین روشو به سمت پنجره چرخوند و گفت:مگر دستم بهش نرسه... بلایی به سرش میارم که مرغای اسمون به حالش زار بزنن... باهاش کاری میکنم که ارزوی مرگ کنه، صبر کن ... امروز از شوهر دوستت داشتم ادرسشو میپرسیدم هرچند داشت طفره میرفت ولی بالاخره که موقور میاد ،باهاش کاری میکنم کارستون...
از ترس نفسم بند اومد. نتونستم ساکت بمونم. لبامو بهم فشار میدادم... نادین گاهی به سرش میزد! اگر واقعا بلایی سر کسرا میاورد؟!حاضر بودم قسم بخورم این کار ازش بعید نیست...
اب دهنمو قورت دادم و ملافه رو تو مشتم نگه داشتم ... با بهت زمزمه وار گفتم:نادین...
نادین پوفی کشید و گفت: بالاخره رضایت دادی ... مثلا این مدت خفه خون گرفتی که ...
با چشمهای پر اشک وسط حرفش گفتم:اگر بخوای بری سراغش... عین این چاله میدونی ها ...
لبه ی تخت نشست و گفتم:هیچ وقت نمیبخشمت ...
نادین دو دستی موهاشو عقب فرستاد واز جاش کلافه بلند شدو چند قدم جلوم رژه رفت وگفت:این پسره ی بیشعور...
اروم گفتم:هیس... حق داره نادین!
نادین با عصبانیت گفت:چه حقی نیاز... پسره ابروی تو رو گرفته تو مشتش... تو تازه حقم ... و مات به من ،حرفشو نصفه نیمه گذاشت.
جلو اومد وگفت: چه حقی نیاز؟ هان؟ چه حقی؟
خفه گفتم:فقط من با معیارهاش جور درنمیام...
نادین پوزخند تلخی زد وگفت: با معیاراش جور در نمیومدی غلط کرد با اون فضاحت تو رو رد کرد ... دیگه چی میخواست؟ چی میخواست ازت؟جز خانواده ی خوب... جز چهره و تحصیلات... تو که ...
اشکهام اروم از گونه هام پایین افتادن و نادین گفت:اینقدر اون ادم برات مهمه؟
به هق هق افتادم ونادین گفت: واقعا جالبه بهش حق هم میدی!
فین فینی کردم و نادین گفت:خیلی خب بسه دیگه ... این همه زانوی ماتم گرفتی...
و دستشو گذاشت روی دستمو گفت: تو هیچی کم نداری نیاز...
لبخندی زدم و گفت: فکر نکن چون برادرتم میگم... واقعا هیچی کم نداری... همه چی تمومی نیاز... اگر اون پدرسگ...
تند گفتم :پدرش فوت شده ... بجای این فحشا براش یه فاتحه بخون...
پوفی کشید و با حرص میخواست بپره بهم که تند گفتم:یه لیوان اب بهم میدی؟
ازجاش بلند شد و سری از روی تاسف واسم تکون داد، از حضورش استفاده کردم وگفتم:کی مرخص میشم؟
نادین:پس فردا...
_چرا اینقدر دیر؟
نادین لیوان و به سمتم گرفت وگفت:فشارت پایینه، کم خونی داری... خیلی ضعیفی... دوبار تو این سه روز دچار تشنج شدی! و با غرولندی زیر لب گفت: ای بر پدرش...
اخمی کردم وگفت:خب بابا تو هم... مرتیکه...!
لیوان وازم گرفت و رفت محوطه تا یه سیگار بکشه ... منم دراز کشیدم ... به نمای سفید اتاقم خیره شدم، خیره به سفیدیهایی که از سفیدی زیاد چشممو میزد... نگاهمو خسته میکردوکسلم میکرد.
سرموتوی بالش فرو کردم.
من به کسرا حق میدادم .
شب با تماشای رد شدن ثانیه ها از روی ساعت ده و بی خبری کسرا تموم شد...حتی میدونستم گوشیم هم شکسته و...
هنوز نمیدونم برای ساعت ده وتلفن و حرف نزدن باهاش باید چه حسی داشته باشم، دلتنگی یا...
بهرحال سردرد و رویه ایی که جسمم پیش رو گرفته بود بهم چیره شد و خوابیدم.
سیما با غرغر زیر گوشم گفت: تو که هنوز خوابی؟
و حس کردم یه چیزی رو سرم کشید!
میدونستم هوا روشنه ... حوصله ی باز کردن پلکهامو نداشتم ... سیما زیر گوشم گفت:خوابی؟؟؟ پاشو ببین کی اومده ...
غلتی زدم و سیما گفت:انقدربخواب تا جونت دربیاد ... و با صدای بسته شدن در اتاق نفس راحتی کشیدم و پلک هامو باز کردم. نور کمی چشممو زد...
نادین جلوی پنجره ایستاده بود.
کش وقوسی اومدم ... خوشبختانه سرمم و از دستم دراورده بودن، اهی کشیدم وگفتم:نادین ... یه لیوان اب به من میدی؟
وچشمامو بستم وفکر نکردم چرا نادین باید یه سره سورمه ای بپوشه... میدونستم زیاد از رنگ ابی وهمخانواده اش خوشش نمیاد! بیشتر بخاطر تعصب روی تیمش!
صدای قدم هاشو میشنیدم که به سمت میزی میرفت که درست رو به روی تختم بود ... لیوانی برداشت و دریخچالی که کنار میز بود و باز کرد.صدای ریزش اب و به داخل لیوان میشنیدم و صدای بسته شدن در یخچال... وقدم های نادین که داشت به سمت تخت میومد.
فرضی میدونستم که پایین تختمه...
اروم گفتم:اینم یخرده بده بالا...
منظورم به تخت و پشتی بود .
با گفتن :کافیه... دستمو دراز کردم که لیوان و بگیرم و خیلی قبل تر از دراز کردن دستم برای گرفتن یه لیوان اب ، پلکهامو باز کردم... نگام ثابت و خیره به دو چشم کندویی که توشون لامپ روشن کرده بودن ،قفل شد!
بغضی تو گلوم چنگ انداخت...
و هجوم اشک به چشمهام باعث شد تصویر رو به روم برفکی از نوع پرده ی اشک بشه!
لبخندی زد وگفت:سلام... صبح بخیر!
صداش عین پتک بود... چشمهامو بستم... محکم پلکهامو روی هم فشار دادم، نمیخواستم از خواب بیدار بشم،حق نداشتم از این خواب بیدار بشم... دو قطره اشک اروم از روی گونه ام سرخوردند.
صدای نفس های کسرا بهم هشدار میداد که جز من اون هم توی اتاق هست، اشکهای بی اراده که بی وقت روی صورتم میریختند رو نمیتونستم کاری کنم. دیگه دستم براش رو بود!
با این حال با دستی که از جای سرم کبود بود اروم گونه های خیسمو پاک کردم.
صدای کسرا باعث شد پلکهامو باز کنم.
اروم گفت:تشنه نیستی؟
به لباسش نگاه کردم،اراسته ... پیرهن سورمه ای و جین سورمه ای و کفش های جیر مشکی...
به پیرهن صورتی و گشاد خودم نگاه کردم... نا مرتب... دستی به موهام کشیدم... با لمس یه شال روی سرم ... اونو مرتب کردم . کار سیما بود احتمالا...! سیماهم تو خواب ورویای من حضور داشت.
به لیوان ابی که تو پنجه هاش قفل بودن نگاه کردم...
بعد به دستهای خودم... نوبتی بود، نگاه کردن به اون و به خودم نوبتی شده بود! ... اول اون ... بعد من ...!
دستهام می لرزیدن ... کسرا بلند شد... دلم ریخت ... نکنه بره؟ نکنه بره و نشنوه حرفامو... نکنه بره و از خواب بیدار بشم...
جلو اومد ... کنار تخت ... سایه اش روم افتاد... هیکل ورزیده اش و بلندی قامتش همه ی منِ مچاله رو توی سایه ی خودش جا میداد.
لیوان و بالا اورد ... نکنه بریزه رو سرم و از خواب بپرم؟
به لبام نزدیکشون کرد... دستهام خیلی وقت بود که نمیلرزید ولی کاری نکردم نشونش ندادم که نمیلرزن... کمی اب خوردم... من اصلا تشنه نبودم ...!
لیوان و اروم پس کشید. مردد بود .... دنبال میز میگشت دو دل بود اونو روی میز بذاره یا نه...!
دستمو دراز کردم و خواستم بده به من...
لیوان جلوم گرفت . دستمو قفل کردم... وقتی مطمئن شد گرفتمش دستشو کشید عقب... اما نتونستم نگهش دارم و افتاد زمین... با صدا سکوت جفتمونو شکست اما خود لیوان نشکست!... اب روی زمین ریخت و حتی دیدم چند قطره هم به کفش کسرا پاشید... ابی که دهنی من بود!!!
کسرا خم شد... لیوان وبرداشت ... به سمت سینک رفت ... شست و گذاشتش روی میز...همون جا ایستاد وگفت:هنوز تشنته؟
دستهامو تو هم قلاب کردمو سرمو به علامت اره تکون دادم.
اروم تو فکرم زمزمه کردم:
"تشنگی بهـــــــــــــانه بود
آبـــــــــــــ را با لیــــــــــــــوان
تــــــــو می خـــــــــــــواهــــــــ ــم!"
وصحنه ی تکراری یک لیوان اب حاضر کردن!
وباز سایه اش که منو تو خودش جا میداد... این بار چند جرعه بیشتر خوردم... به پنجه ها و انگشتهای کشیده و بزرگش نگاه میکردم... بغض کمرنگم با اب فرو رفت پایین.باورم نمیشد که برای اولین بار طعم اب و حس کردم...
وباز سایه اش که منو تو خودش جا میداد... این بار چند جرعه بیشتر خوردم... به پنجه ها و انگشتهای کشیده و بزرگش نگاه میکردم... بغض کمرنگم با اب فرو رفت پایین.باورم نمیشد که برای اولین بار طعم اب و حس کردم...
یه طعم خوب...
یه طعم خاص...
ملس... گس... شیرین... تلخ... شور... ترش... امم... یه طعم بی طعمی!
امیخته ای از خنکی وگرمی ... شاید پاکی وزلالی...
گرمای دست گنده ی کسرا رو حس میکردم...
دستی که لیوان توش گم شده بود...
دستی که انگشتهاش دور لیوان وقاب گرفته بود ...
دستی که گرم بود و سرمای اب بخار میشد ...
کاش تا ابد اب خوردنم ادامه داشت.
بهم نگاه کرد، بهش نگاه کردم ...
اهسته گفت:خوشحالم به نسبت سلامتیتو بدست اوردی!
چیزی نگفتم.
از بی حرفی رجوع به کلیشه کرد و گفت:چه خبر؟!
در بی جوابی مصر بودم.
اهسته گفت: بعد از اون شب... یعنی بعد از اون روز...
وباز دمشو محکم بیرون داد.
مکث کرد و ادامه اش رو به سکوت واگذار کرد.
بازدم مردونه ای بود.طوفانی... طولانی.... محکم... گرم ... داغ... خوردتو صورتم!
حتی خیلی طولانی تر از بازدم های من!!!
کسرا لبخندی زد.
یعنی نه به صراحت و عمق یه لبخند .... من فرم لبهاشو یه لبخند محو میدیدم...
تصور من از بسته بودن لبهاش یه لبخند محو بود.
نمیخواستم فکر کنم این نوع بسته بودن فرم لبهاش ،یعنی فقط بسته بودن لبهاش... میخواستم خیال کنم این جور بسته بودن لبهاش یعنی یه لبخند محو!
یه نفس عمیق کشیدم و کسرا گفت: من تند رفتم ...
سری تکون داد و گفت: من هنوزم فکر میکنم که تو تمام شنیده های منو تکذیب میکنی... !
چشمهامو بستم... پس صرفا با همین امید دوباره برگشته بود؟
این حرفش برای اینکه باور کنم بیدارم ... کافی بود!
خفه گفتم:دروغ نیست...
اهی کشید و گفت: بله ... متاسفانه...
تند نگاهش کردم و اون از حرفش برنگشت... بله ... تاسف میخورد !
نگامو به رو به رو دوختم...
کسرا اهسته گفت:فکر کنم جفتمون بخوایم یه فرصت دوباره بهم بدیم...
جمله اش سوالی بو د یا خبری یا تعجبی یا پر طعنه و کنایه؟
چراهایی تو ذهنم وول میخورد... چرا اومده بود؟؟؟ چرا یه فرصت میخواست بده بهم... اگر برای علاقه دوباره پیش قدم شده بود خب کمی رویایی فکر میکردم اگرم برای دلسوزی اومده بود... من هیچ توجیهی برای اومدنش نداشتم!
کسرا از سکوتم استفاده کرد وگفت: من سعی کردم با خودم کنار بیام... نظرت چیه که ...؟
سوال بود ... وباز بی جواب گذاشتمش... پیش خودم فکر میکردم:
چرا؟؟؟ من که دژ غرورمم برات شکستم بی انصاف! چرا الان که به این روز نزار افتادم اومدی... دلت سوخت!
میل به بی جوابی تو وجودم بیداد میکرد.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت:جواب منو نمیدی؟
لحنش خواهشی بود.
چراهای تو ذهنم خودشونو به پستوی تمایل به نادونستن سپردن ... و حس بی جوابی به کسرا کم کم محو شد. بیشتر بخاطر لحنش ، نگاهش و رویایی که میخواستم باورش کنم، اون منو دوست داشت که برگشته... اهی کشیدم زانوهامو تو شیکمم جمع کردم.
سکوت مدت داری بینمون بود و بالاخره ذهنم نتیجه گرفت:تا ابد قرار نیست رو به روم بشینه و حضورشو مزه مزه کنم!
مرتعش گفتم:
-چی باید بگم؟
کسرا چشمهاش برقی زد و با لبخندی که کاملا بهش میشد گفت لبخند ،گفت:مسلما موافق یه فرصت دوباره هستی...
کسرا بدون مکث وحاشیه وقربون صدقه هایی که ازش توقع داشتم رفت سر اصل مطلب وگفت:فکراتو کردی؟
-اوهوم.
کسرا سکوت کرد.
منم تبعا دوست داشتم نازمو بکشه وبگه: خب عزیزم اگر بگی نه و بیخیال من بشی خودم ومیکشم واز این حرفها!
ولی جفتمون لال مونده بودیم.
اخرش هم من کم طاقت گفتم: من هنوز یه چیزایی واسم مبهمه.
کسرا:چی؟
_چرا برگشتی؟
کسرا:دوست داشتی برنگردم؟
نفس عمیقی کشیدم و روی تختم نشستم و رک و پوست کنده گفتم: دوست داشتم اصلا نری که اینطوری برگردی!
کسرا نفسشو تو گوشی فوت کرد و گفت:خودتو بذار جای من ... هفت ماه وقت میذاری، مراوده داری... هر شب باهاش مکالمه داری... یه روز یکی میاد تمام تصوراتتو در مورد کسی که فکر میکنی هفت ماهه میشناسیش بهم میریزه! وقتی هم از خود طرف میپرسی قضیه چیه ... میگه همش درسته، راسته!
با کلافگی گفتم: تو از من توضیح نخواستی... فقط گفتی تکذیب! همین... تو میدونستی...امکان نداشت ندونی!
کسرا:فکر میکردم یک کلاغ چهل کلاغه خاله زنک هاست. میخواستم چیزی که باورش دارم و باور کنم!
از این حرفش قلبم گرفت.
منو باور داشت؟!
کمی سکوت کرد و منم از سکوتش بهره بردم تا بغضمو کنترل کنم.
کسرا اهسته گفت:قبل از تماسم با حسام صحبت میکردم.
با گفتن "خب" ازش خواستم به حرفش ادامه بده.
کسرا یه جور که داشت منو دق میداد اروم وشمرده گفت: باید یه چیزایی و از نو شروع کنیم، یه قول هایی هم بهم بدیم... حرف یه روز و دوروز نیست ... حتی حرف اینم نیست که بعد چند وقت از هم خسته شدیم ، تموم کنیم... و با طعنه گفت:میگید تموم کردن دیگه نه؟!
منظورش روابط دوستی بود.
اهی کشیدم وگفتم:بهتره به من طعنه نزنی...
کسرا چیزی نگفت و گفتم:خب حسام چی میگفت؟
کسرا پرت جوابمو داد: بهتره که اگر قراره شروعی باشه، زیر نظر خانواده ات باشه نیاز... من ترجیح میدم بهم محرم بشیم و اینطوری بهتر و بیشتر میتونیم همدیگه رو بشناسیم!
تند عین خل و چل هایی که یه دبه رو تابوی ترشیدگیشون کردن گفتم:یعنی عقد کنیم؟
حس کردم حرفشو با یه لبخند ادا کرد. درجوابم با همون لبخندی که صرفا حسش میکردم و نمیدیدمش گفت: من با عقد مشکلی ندارم، بیشتر حرفم این بود که زیر نظر پدرت ، صیغه باشیم زیر نظر خانواده ها ... دلم نمیخواد به چشم پدر و مادرت ، ادمی باشم که فقط با احساسات دخترشون بازی کرده!
پس مرگش این بود .حسام وسیما اینا رو بهش گفته بودن. هرچند بهتر شد چون کار منو راحت تر کرده بودن!
اهسته گفتم:خب من الان باید چی بگم؟
خندید وگفت: اگر موافقی... یه قراری جور کن من باز بتونم با پدر ومادرت صحبت کنم.
گوشی وگوش به گوش کردم وگفتم:به پدر ومادرم میخوای چی بگی؟
کسرا پوفی کشید وگفت:چی باید بگم؟
_من بهشون نگفتم ... هیچی... فقط گفتم به تفاهم نرسیدیم!
کسرا:یعنی درجریان نیستن؟
-نه...
کسرا کمی مکث کرد وگفت:از منم توقع داری که حرفی نزنم درسته؟
صریح گفتم:اره...
کسرا :باشه... ولی... تو زندگیمون چطوری تضمین میکنی که اعتماد وباورم به تو بدون خدشه تا اخر عمرم باقی بمونه؟؟؟
-معمولا دختران که تضمین میخوان!
کسرا کمی مکث کرد وگفت:حداقل بهم این حق ومیدی که ...
و چیزی نگفت.
_چی؟بهت حق بدم که منو نخوای؟ تو فکر کردی کی هستی؟
با صدایی که میلرزید از بغض جمله ی اخرمو ادا کردم.
زود اتیشی شدم... خودمم میدونستم زود اتیشی میشم... ولی مگه یه ادم چقدر ظرفیت داره؟ خب من دوسش داشتم و اونم خر که نبو د... میفهمید و داشت اذیتم میکرد!
کسرا مبهوت گفت:نیاز؟!
خفه گفتم: پیش خودت فکر کردی چون یه دخترم و ازت خواستم یه فرصت بهم بدی حق داری هرجور دلت خواست حرف بزنی ورفتار کنی؟ فقط ادعا داری...
کسرا وسط حرفم گفت:عصبانی نباش نیاز جان... باشه بعدا با هم صحبت میکنیم...
-نه ... اصلا برام مهم نیست که نباشی...
و گوشی و روش قطع کردم.
زانو هامو کشیدم تو بغلم... اشکهام اروم روی صورتم سر میخوردن، از اول حرفش یه کلمه نپرسیده بود نیاز خوبی... حالت چطوره... ببخشید که بخاطر من کارت به بیمارستان کشید...! لعنت به تو که اینقدر غدی و ...! من براش غرورمو له میکردم و اون از من تضمین میخواست...
با لرزش گوشیم دیدم داره زنگ میزنه. ریجکت کردم.
برام پیام زد: " لطفا جوابمو بده".
و دوباره زنگ زد. بازم ریجکت کردم .میخواستم خاموش کنم. سرم درد گرفته بود.
دوباره پیام زد: "نیاز جان... یه لحظه جوابمو بده."
دلم برای لحن ملتمسانه اش سوخت و بار سوم که زنگ زد جواب دادم.
کسرا پوفی کشید وگفت: ببین با من چیکار میکنی... خانمم ... عزیزمم... من چه ادعایی دارم، مدعی چی باشم اخه؟فکر کردی خیلی خوشحالم که بعد هفت ماه...که پس فردا میشه دقیقا هشت ماه ... من همه ی وقت وزندگیمو گذاشتم واسه ی یه نفر فکر میکنم... یهو چهار روزقبل روز سرنوشت ساز زندگیم یه بچه سوسول قرتی میرسه و میگه ... لا اله الا الله...
زبونمو زیر دندونام فشار دادم، یعنی یادش بود؟؟؟ بعد من چرا یادم نبود؟ ازاینکه یادش بود ته دلم قیلی ویلی میرفت، ذوق کرده بودم بیشتر ازاینکه من یادم نبود که دو روز دیگه میشه هشت ماه و هنوز توی هفت ماه سیر میکردم ولی اون یادش بود!!!
از ذوقم نیشم باز شد ولی یه جوری که نازمو بکشه گفتم:خب چرا سر من داد میزنی؟
کسرا :من؟؟؟ من کجا سرت داد زدم عزیزم... تو هرچی میشه گوشی و قطع میکنی!
_اخرین بار کی گوشی و قطع کرد؟
با طعنه این جمله رو گفتم... هرچند اون طعنه نزد که من اونطوری از دستش فرار کردم.. .ولی خب... حرفم یه جوری بود که باعث شد کمی سکوت کنه،هرچند با شناختی که ازش داشتم میدونستم این سکوت بیشتر جنبه ی فکر کردن داره، فکر کردن به اینکه چطوری باهام صحبت کنه و یه جورایی از دلم دربیاره. و خوبم بلدبود بدون لوس بازی و ادا و اصول با حرف زدن منطقی منو به جذب و شیفته ی خودش کنه طوری که اصلا یادم بره من همون دختری ام که سه روز سکوت کردم وروزه گرفتم وگوشیمو پرت کردم تو دیوار و مدام زار میزدم وناله میکردم!!!
کسرا یه نفس عمیق کشید وگفت: جفتمون لازم داشتیم یخرده فکر کنیم درسته؟
حرف حساب بود، چی میخواستم بگم ... بی منطقی های فرزاد ناز کشی داشت ... حالا چی میشد مثلا کسرا هم قربون صدقه ام میرفت؟ یه عزیزم و خانمم میگفت من جون میدادم خدا بیشترش کنه...! ایش...
پوفی کشیدم وگفتم: اره...
کسرا با یه لحنی که انگار اکس خورده باشه تند گفت:پس یه قرار میذاری بیام دوباره مزاحم بشم؟
نفسمو فوت کردم وگفتم:باشه.
یه جور تلخ گفتم:امر دیگه باشه؟
کمی مکث کرد ویه نفس عمیق کشید.
یه جوری که حس کردم داغیش گوشمو نوازش کرد.
یه جوری که انگار تو گوشم نفسشو داد بیرون ، تو احساسات یه نفس تلفنی غرق بودم که اروم گفت:عرضی نیست خانم.
از خلسه بیرون اومدم، این بشر تو مرامش نازکشی و سماجت نبود!!!
پوفی کشیدم وگفتم:
_خیلی خب... من خداحافظی میکنم.
کسرا اروم گفت:باشه نیازم خداحافظی کن... و با یه لحنی که کمی بوی شیطنت میداد در ادامه گفت:ولی من خداحافظی نمیکنم!
پوفی کشیدم وگفتم:شب بخیر...
و قطع کردم.
یه کش و قوس به کمرم دادم که صفحه ی گوشی خاموش وروشن شد.
یه پیام از کسرا بود.
_چی شد؟چرا خداحافظی نکردی؟آیکون خنده.
براش با طعنه نوشتم:
-چون یه نفر بهم گفته بود خداحافظی امید دیدار دوباره رو از ادم میگیره، ولی خودشم ازم خداحافظی کرد.
سه تا علامت تعجب هم گذاشتم تنگش و گوشیمو با مردم ازاری خاموش کردم.
بالاخره بعد از مدت ها تونستم اروم بخوابم!
فصل هفتم:
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که با کلافگی توی محوطه قدم میزدم سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم!
"خودکشی"
همین یه کلمه باعث شده بود امروز هرکس منو ببینه چنان با ترحم و دلسوزی یا برعکس... چنان با خشم و مذهب مابانه و ضعیف بهم نگاه کنه که نتونم هیچ توضیحی بدم! واقعا یک کلاغ چهل کردن طناز چه نفعی براش داشت؟ این حرص واحساسات بچگانه چی بود که اینطوری ابروی منو گرفته بود دستش و جار میزد که نیاز نامجو ،دانشجوی ترم اخر معماری بخاطر دلیلی که مشخص نیست خود کشی کرده!
واقعا باید بودم و قیافه ی خودم و که قشنگ داشت شاخ رو سرم سبز میشد و میدیدم وقتی بچه ها ازم میپرسیدن رگمو زدم یا قرص خوردم!
مگر دستم به طناز نرسه! دختره ی احمق... انگار من ابرومو از توی جوب پیدا کردم!
هرچند حال وروز اخرین باری که تو دانشگاه هم ازم دیده بودن هم مزید بر علت شده بود انگار...
گوشیم تو جیبم لرزید.
جلوی مانتومو زدم کنار و از تو جیب جینم، گوشیمو دراوردم. مانتوی بدون جیب هم بدبختی ای بودا!
داشتم اس ام اس کسرا رو میخوندم که نوشته بود: توی پارکینگ منتظرتم.
اتفاقا داشتم به همون سمت میرفتم پس دیگه میدیدمش و جوابشو ندادم!
با صدای کلفت کسی ناچارا سرعتمو کم کردم و ایستادم.
-خانم نامجو...
-سلام!
حامد صدوقی کلاسورشو دست به دست کرد و درحالیکه اروم کنارم شروع به راه رفتن کرد ،گفت:سلام خانم نامجو حال شما؟
از وقتی با فرزاد بهم زده بودم برای حامدی که منو نیاز جون صدا میکرد ، شدم خانم نامجو!
با اخم گوشیمو توی کیفم انداختم و گفتم:از احوال پرسی شما ... ممنون.
حامد کمی قدم هاشو با من منظم کرد وگفت: شنیدم بیمارستان بودید؟الحمد الله خطر برطرف شده؟
-بله یه افت فشار ساده بود! می بینید که لابد برطرف شده!!!
حامد لبخند کجی زد وگفت: ولی من از دوستان شنیدم که شما ...
وسط حرفش گفتم: دوستان یخرده پیاز داغشو زیاد کردن! وگرنه اتفاق خاصی رخ نداده!
اومدم ازش جلو بزنم و برم که گفت:ولی اگر بخاطر فرزاده ... اون رابطه اش با مهسا خیلی جدی نیست!
یعنی من چه خود کنترلی ای داشتم اون لحظه پقی نزدم زیر خنده!
با این حال نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:اقای صدوقی... اگر فکر میکنید من یک درصد احتمالا ناراضی ام از اینکه رابطه ام با فرزاد تموم شده ، کاملا در اشتباهید...
حامد سرشو خاروند وگفت: فرزاد بهم گفت خیلی پشیمونه که با شما تموم کرده!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده ... با خنده گفتم: بله؟فرزاد به شما گفته که با من تموم کرده؟؟؟
اشکی که داشت ازچشمم پایین میومد و گرفتم جلوی ورودی پارکینگ ایستادم وگفتم: وای خیلی خندیدم... اقای صدوقی فکر میکنم شما فراموش نکرده باشید که بعد از چند بار پیش اومدن وعقب کشیدن من تونستم فرزاد وقبول کنم، کسی که خواست تموم کنه فرزاد نبود! من بودم... اشتباه به عرضتون رسونده!!!
حامد نیشش باز شد وگفت: میدونستم... از اولم از فرزاد بعید بود که بخواد با شمابهم بزنه!
لبخند عمیقی زدم وگفتم: خب اگر کنجکاویتون برطرف شد من باید برم...
حامد سری تکون داد وگفت:در خدمتتون باشم . تشریف میبرید خونه؟ برسونمتون.
-ممنون...
و با چشم دنبال کسرا گشتم، داشت مستقیم به من نگاه میکرد.
حامد مسیر نگامو تعقیب کرد و با اخمی گفت:خب پس دیگه بااجازتون.
سری تکون دادم و بی محل به اخمش...
منم به سمت کسرا رفتم...
با یه هیجانی از اینکه دوباره برگشته بودیم به روزهای خوبمون بهش لبخند زدم.
اروم گفت:سلام...
بلند و با شوق گفتم:ســـلام!
یه جوری اخم هاش تو هم بود که ادم حس میکردبا قاتل باباش طرفه، با لحن اروم و خشنی گفت:سوار شو...
شونه هاموبالا انداختم و سوار شدم و اونم سوار شد.
ولی چنان در ماشینشو کوبید که یه لحظه قلبم تو سینم تند تند زد. این چشه؟؟؟
کمربندشو بست وماشین و روشن کرد.
یه نفس عمیق کشیدم که بوی گل یاس خورد تو دماغم.
سرمو به عقب چرخوندم. وای یه دسته گل از رز و یاس و لیلیوم روی صندلی عقب بود.
با هیجان گفتم: مال منه؟
سرشو به علامت اره تکون داد و از دانشگاه زدیم بیرون.
دسته گل و از روی صندلی برداشتم وتا اونجا که جا داشت بوشو کشیدم تو دماغم... تو دلم زمزمه کردم : وای کسرا عزیزمی!... میدونست گلهایی که دوست دارم چیه،قبلا اون اوایل ازم پرسیده بود.
با لبخند گفتم:حالا کجا میریم؟
کسرا دنده رو با حرص جا زد و بدون اینکه نگاهشو از رو به رو بگیره گفت:هرجا بگی!
لب برچیدم.
چه اخمو!
فکرمو بلند گفتم : چه اخمویی؟
نگام نکرد ... ولی یه نفس پر حرص کشید.
اصرار نکردم جوابمو بده ولی با قهر رومو ازش گرفتم و از پنجره به خیابون زل زدم ... "بد اخلاق"!
مسیری که پیش رو داشتیم بهم میگفت داریم میریم دربند... احتمالا همون جایی که اولین بار بهم گفت: نیازش بشم!
نگه داشت، پیاده شد... با اینکه اخمو بود ولی منتظر موند منم پیاده بشم.
دسته گلمم دستم بود . میخواستم به همه ی دخترا نشون بدم این اقا خوشگله واسه من گل خریده! اونم یه سلکشن مخلوط از گل های مورد علاقه ام!
روی تختی نشستیم.
دسته گل و گوشه ای گذاشتم وکسرا نفسشو فوت کرد.
به نیم رخ منقبض و اخموش نگاه کردم ، دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت .
یخرده دندون رو جیگرم گذاشتم وتا شاید خودش بگه ... سرمو با دید زدن اطراف گرم کردم . چه خلوت بود.
هرچند وسط هفته مسلما تو ساعت یک بعد از ظهر باید هم خلوت میبود!
به نیم رخ کسرا نگاه کردم. یخرده صورتش منقبض بود شایدم فقط من اینطور حس میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و انگشتهای خالی از هیچ زینتی رو تو هم فرو کردم و پوفی کشیدم.
کسرا متوجه کسلیم شده بود اما همچنان به سکوتش ادامه میداد.
دست اخر حرصی گفتم:
-میشه بگی چی شده؟
چنگی به موهاش زد و تند گفت:یعنی نمیدونی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
_میشه بگی از کجا باید بدونم؟
بهم مستقیم خیره شد.
از نگاه تیز و تندش ،زود چشم دزدیدمو به زمین خیره شدم. عین ادم درستکاری که میخواد نهی از منکر کنه به من مثلا خطا کار نگاه میکرد !!!
کسرا اروم گفت: نمیخوام بحث کنم ... نمیخوام بحث کنیم... ولی ...
_ولی چی؟؟؟ حرفتو راحت بزن...
خم شد و درحالی که بند کفششو باز میکرد گفت: بهتره الان راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم... روز خوبی داشتی نیاز خانم؟!
یه جوری گفت خانم که اگر فحش میداد اینقدر بهم بر نمیخورد!
اخم کردم واونم چهار زانو نشست جلوم.
یخرده خیره نگام کرد و گفت: تو چرا اخم کردی؟
_اخم نکنم؟؟؟ واسه ی من قیافه میگیری... اینطوری صحبت میکنی... یه کلمه هم نمیگی چی شده!
و با اخم تندتری رومو ازش گرفتم.
ولی دیدم که یه لبخند محو رو لبشه!
نفسشو بیرون داد و گفت: پس منطقی بحث کنیم؟؟؟
بهش نگاه کردم وگفتم:اگر منظورت بحث منطقی راجع به گذشته ی من و فرزاده ... همون اندازه که ساکت به فرزاد گوش دادی بایدم به من گوش بدی... اگرم برات مهم نیست و از حالا به بعد من برات مهمه ... که اصلا نباید بحث کنیم!
کسرا خیره بهم نگاه کرد حتی پلک هم نمیزد ... یه نگاه پر از عصبانیت و شماتت و سرزنش...!
چند لحظه به سکوت گذشت...
یعنی میخواستم دونه دونه مژه هاشو بکنم!!!
حرصی گفتم:خب هرچی که هست وبگو ... مجبوری ساکت بمونی؟؟؟
پوفی کشید وگفت:صریح بگم؟
با یه لحنی که به نوعی تقلید حالت اون بود گفتم:اگر ممکنه!
بهم چپ چپ نگاه کرد و گفت: ادای منو در میاری؟؟؟
پوزخندی زدم وگفتم: هرجور دوست داری فکر کن... خب من منتظرم اقا کسرا هرچی دوست داری بگو!
لبخند محوی زد و گفت: اقا کسرا؟
چیزی نگفتم و اون هم موهاشو با کف دستش از روی پیشونیش عقب زد وگفت: من نمیخوام بعد هفت ماه فکر کنم که تو نارو زدی!
خندیدم و سری تکون دادم . یه مدلی بانمک گفت نارو زدی... با یه لحن بامزه و شیطون ...
با دیدن حالت چشمهاش که توش جدیت بود نیشمو بستم و تو چشمهاش که منتظر توضیح و جواب بود خیره شدم. .. شایدم هنوز میخواست منو پس بزنه ... نمیدونم ... هرچی که بود زمزمه کرد:
نیاز اگر بحثی نمیکنم بخاطر این نیست فراموش کردم یا گذاشتمش کنار یا برام مهم نیست... بخاطر وضعیت خودته ...
با تعجب گفتم:وضعیت من؟؟؟
کسرا:هنوز زیر چشمات گوده ... لاغر تر شدی ... و خب همشم تقصیر منه ...
با پررویی گفتم:
-حالا که من بخشیدم وبرگشتم ...
کسرا پوفی کشید و با لحن متحکمی گفت: اگر دوباره این اتفاق بیفته فکر نکنم ...
مات به دهنش خیره شدم ...
کسرا نگاهشو ازم گرفت و پنجه هاشو تو هم قلاب کرد و گفت: باید بهت میگفتم که این اولین و اخرین فرصــَ ...
تند وسط حرفش گفتم: وای مرسی از این همه لطف بیکرانت ...!
کسرا اهی کشید و من درحالی که دستهامو مشت کرده بودم و زبونمو زیر دندونام فشار میدادم تا حرص وعصبانیتی که داشتم رو بروز ندم اون نگاهشو خیلی راحت ازم گرفت و به نقطه ی دور دستی خیره شد و رفت تو فکر...
یعنی قشنگ داشت با من بازی میکرد، یه بازی که باخت و بردش در هر حال به نفع اون بود! ... شده بودم یه بازیچه که اون دست روی نقاط حساس احساسات من بذاره و مدام با من و ... غرورم...و شخصیتم و... احساسم ... بازی کنه ...
الانم دقیقا داشت سرکوفت میزد ... بی اعتنایی میکرد به اینکه منم این طرف رابطه دارم از خودم و وقتم وحسم مایه میذارم ...! اصلا انگار من این وسط مهم نبودم! چقدر خودخواه بود کسرا...
منی که خودمو کنار گذاشتم تا بهش بگم که برام ارزش داره و دلم یه فرصت میخواد که باز به تو خودمو ثابت کنم... رو نمیدید ... جالبه واقعا!
دیگه کم کم داشت باورم میشد کسرا هیچ حسی به من نداره ... و خیلی هم مایله که این رابطه هرچه زودتر تموم بشه ... با بهونه ای که به نفع خودش باشه تا بی گناه بنظر برسه ومتهم نشه که با احساس یه دختر هفت ماه بازی کرده ... متهم نشه که اون پا پس کشیده ... یا حتی عذاب وجدان هم نداشته باشه و بگه تقصیر خود نیاز بود ... وگرنه...
اه ... لعنت به من ... لعنت خدا به من ... !!! کم کم داشتم از حرفهاش ورفتارش اذیت میشدم، چیزی که تا به حال اتفاق نیفتاده بود!
چطور تونستم غرورمو له کنم و بازم به سمتش بیام که اینطوری خرد تر و خرد ترم کنه ... اینطوری لهم کنه ... اینطوری با من و روانم بازی کنه و بگه اولین و اخرین فرصت و پیش رو داری ... هـــه! لطف کردی اقا ... ! فهمیدم چقدر برات مهمم!!!
کاش اونقدری که تو واسم ارزش داشتی من برات مهم بودم... کاش یه درصد هم تو بودی که اصرار میکردی و سماجت به خرج میدادی... کاش دوستت نداشتم ... کاش تو بودی که منو ...!
کاش میشد این همه حرف دلم و بلند بلند تو روش بگم... ولی نمیتونستم ... یعنی از ترس از دست دادنش ...!!!
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم و فرو بدم ... تو دلم خودمو سرزنش میکردم ... هرچی که بود من هنوزم دوستش داشتم با تمام با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن هاش ... من میخواستمش ... نمیتونستم بکشم کنار... نمیخواستم ... نمیشد!!!
بهم نگاه کرد...
یه لحظه حس کردم چقدر نگاهش سرده ... چقدر بی تاب اون برق چشمهاشم... اهی کشیدم و درحالی اروم زیر لب زمزمه کردم:
چه حمـــاقتـــی که می رانــــی ام و بــــاز احمقانه می خـــواهــــمــــت ...
چه غـــــرور بی غیـــــرتی دارم مــــن!!!
اهسته نفسمو از سینه خارج کردم و کسرا هم با همون خیرگی سرد گفت:
- ببین نیاز تو برای من مهمی... من نمیخوام رابطمون به منجلاب بکشه و مدام سر دیروز و فردا بحث کنیم... سر اتفاقاتی که افتاده وکاری از دستمون بر نمیاد ...
ببین درسته من یه جوری عجولانه پشت پازدم به همه چیز... طوری که خودمم باورم نمیشد منو ببخشی و دوباره برگردی ولی از تو هم میخوام منو درک کنی... همونطور که من دارم سعی میکنم درک کنم که تو اون برهه شاید اصلا منو اونقدر نمیشناختی که لایقم بدونی تا بهم از حضور فرزاد بگی یا مثلا کی بود اسمش... رضا ! ... حرف تو برای من قطعا مهمتره از بحث چهار تا خاله زنک! ولی مگه من بد میگم؟؟؟ ......
نیاز من وقتی تو رو تو اون وضع دیدم ... مکثی کرد . دستی تو موهاش کشید. .. نفس عمیقی هم کشید وگفت: حرف من اینه که دوست دارم بهم اعتماد کنیم ... با هم صادق باشیم... اینقدر توقع زیادیه که میگم رابطه ی من و تو پاک باشه ... که تهش به یه جایی برسه؟ اینقدر حرفم رکیکه که تو اینطور گر میگیری؟؟؟
ومنتظر جواب بهم خیر شد.
ته دلم نرم شد. یه لبخند عمیق تو دلم زدم ولی سعی کردم رو لبام نمایشش ندم.پوزیشن اخمم هنوز به قوت خودش حفظ بود!ولی ته دلم جشن گرفته بودم... یعنی خاک تو سر شل و ولم که با دو کلمه حرف سریع خام میشم!
هرچی که بود یه جور قشنگی حرف زد ... از پشت پازدن عجولانه و اینکه من بخشیدمش تا برگرده ! از این یه اپسیلون احترامی که برای من وشخصیتم قائل شده بود لذت بردم. درواقع لنگه کفشی بود واسه ی خودش...
یه جورایی حس میکردم خودشو مقصر میدونست ... پس بچه پررو اینقدر چشم چرونی کرده که می بینه زیرچشام گوده و لاغر شدم! ای هیزِ شیطون!
نفس عمیقی کشیدم وملایم و مهربون گفتم: تو هر توضیحی بخوای من حاضرم بگم ولی به شرطی که یه بار بحث کنیم و قائله ختم بشه نه که هر روز هر روز تو همش منو بازجویی کنی... !
کسرا پوفی کشید وگفت:چرا بهم نگفتی؟؟؟
-فکر میکردم روابط گذشته ام برای گذشته است... فکر میکردم حال واینده است که مهمه!
کسرا: برای من مهم بود!خودتم میگی بود، یعنی الان نیست...
کسرا اخم کرد وگفت:چرا نباشه نیاز جان؟بحث یه عمر زندگیه... من نمیخوام تا اخرین لحظه ی زندگیم بهت شک داشته باشم!
با بهت گفتم:چه شکی؟
کسرا پوفی کشید وگفت:نیاز جان ... عزیزم... بحث یه روز دوروز دوستی ورابطه نیست... فهمیدن اینکه تو به من وابسته شدی یا من بهت علاقه دارمم سخت نیست... نیاز من دارم اینده رو می بینم!
-حرف اصلیتو بزن لطفا!
کسرا :دیدمت با اون پسره داشتی میخندیدی...
با چشمهای گرد شده گفتم: هم کلاسیم بود ... حالمو پرسید... و منم دیدم که تو داشتی ما رو میدیدی!
کسرا کمی مکث کرد و خواست چیزی بگه ولی منصرف شد و به سکوتش ادامه داد!
چهار زانو نشسته بود و ارنجش روی زانوش بود و دستهاشو تو هم قفل کرده بود.
منم پاهاموکه از تخت اویزون بود و کمی تکون دادم. با نوک کفشم روی اسفالت زیرپام شکل میکشیدم... کسرا ساکت بود و منم داشتم با خودم کلنجار میرفتم ... نتونستم طاقت بیارم. نمیشد فکرمو همش تو ذهنم نگه دارم!
با حرص بهش نگاه کردم.
متوجه سنگینی نگام شد و بهم خیره نگاه کرد.
با غیظ گفتم:چی شده کسرا؟ نکنه فکر کردی با هرکی سلام وعلیک دارم جز دوست پسرام بوده!
کسرا پوفی کشید وگفت:من چنین حرفی نزدم!
-ولی من اینطوری برداشت میکنم...
کسرا: خب من فکر کردم تو ...
وسط حرفش تند گفتم:
-که من دارم باز بهت خیانت میکنم اره؟؟؟ یعنی من با هرکی سلام و علیک داشته باشم وباهاش بگم و بخندم دارم به تو خیانت میکنم؟؟؟ اره دیگه منظورت اینه ... فکرت اینه... بعدشم یعنی من حق صحبت و مکالمه ومراوده با کسی ندارم؟ یعنی باید تاریک دنیا باشم؟؟؟ استقلال وشخصیتم چی؟؟؟
و با حرص از جام بلند شدم وقبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:ببین اقای راد ... محمد کسرای راد... بهتره بفهمی که من اگر تو گذشته هر رابطه ای داشتم اینقدر شعور این ودارم که بازخورد این روابط به حال واینده ام نکشه... اینقدر حالیم هست که توی زندگی مشترک وقتی عهد ببندم باید تا تهش پای عهدم وایسم!!! اگرفکر میکنی که من کیس مناسبی برات نیستم چون بهم اعتماد نداری چون فقط توی گذشته ی من موندی... بهتره همین الان تمومش کنیم... با این طرز فکری هم که داری لابد خیلی خوش بحالته که عذاب وجدان نداری... چون دختری مثل من دو روز گریه میکنه ولابد میره سر وقت یکی دیگه! پس بهتره متاسف هم نباشی و خوشحال باشی که بعد هفت ماه ... یا هشت ماه ... ذات کثیف دختری که براش وقت خرج کردی وشناختی!
رومو ازش گرفتم داشتم با سرعت از تخت دور میشدم که دو تا قطره اشک از چشمام پایین چکید...
با صدای بلندی داد زد:نیاز صبر کن...
ولی من قدمهامو تند تر کردم... اون با یه آخ بلند بهم رسید و کیفمو کشید وگفت:یه دقه صبر کن ...
ایستادم و سرم پایین بود.
دماغمو بالا کشیدم سر به زیر به زمین و پاش نگاه میکردم که دیدم جوراب سفیدش غرق خونه ...
سرمو بالا گرفتم صورتش تو همه تو هم بود ... ولی داشت به من نگاه میکرد...باز سرمو پایین گرفتم... اون پا برهنه ، یعنی بدون کفش احتمالا از تخت پریده بود و افتاده بود دنبالم.
پای راستش همونی که غرق خون بود و اورد بالا... به زانوی چپش تکیه داد...
وای... آه از نهادم بلند شد.
یه تیکه شیشه ی دلستر رفته بود تو کف پاش و خونش جورابشو رنگی کرده بود... اروم درش اورد وپرتش کرد یه گوشه...
من به جای اون یه ناله از ته قلبم کردم... همینجور داشت از کف پاش خون میومد و جورابشو خونی میکرد!
یه لنگه پا ایستاده بود ... با بغض گفتم: این بخیه میخواد.
کسرا یه نفس عمیق کشید وگفت: اره احتمالا...
-خب بیا بریم این طرفا درمانگاه هست...
کسرا:بذار برم کفشامو بیارم...
قبل اینکه کسرا لی لی کنه تند رفتم سمت تخت و کفشاشو که پایین تخت بود برداشتم ... با دیدن دسته گلم اونو هم برداشتم و اومدم جلوش.
میخواست اون یکی وبپوشه که گفتم:پاتو بذاری زمین الوده میشه ... زخمت بازه...
لی لی کرد سمت یه تخت و نشست روش... یه لنگه کفششو پوشید و اون یکی هم گرفت دستش... و با دیدن دسته گلی که برام خریده بود و گرفته بودم تو دستم لبخندی زد.
ولی من لبمو گزیدم وگفتم: بیا تکیه بده به من ... بریم تا دم ماشین.
یه لبخند گرم و مهربون بهم زد و گفت:تو برو دم ماشین من میام...
و سوئیچو گرفت سمتم!
سوئیچو گرفتم وگفتم: خب دستتو بده من ...
خندید وگفت:نیاز برو من میام...
-ای خدا ... حالا حلال و حرومت گرفته ...
کسرا فقط خندید و جوابمو نداد.
با حرص گفتم: گناهش گردن من ... دستتو بده ...
کسرا سرشو داد عقب وبلند بلند خندید.
به جوراب تمام خونیش نگاه کردم و پامو کوبیدم زمین وگفتم:دیوونه پات داره خون میره ازش... پاشو دیگه ...
از جاش بلند شدو گفت:فاصله اتو حفظ کن شیطون ...
با حرص کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم: ببینم اون پله ها رو چطوری میخوای بیای پایین!
و راه خروجو پیش گرفتم.بالای پله ها ایستادم.
هم دلم شور میزد هم قیلی ویلی میرفت. از هولش که دوییده بود دنبالم کلی حال کرده بودم، این دفعه مثل اون دفعه نبود که بذار با چشم گریون برم! ... حالا هم که پاش اینجوری زخمی شده بود هم بخاطر هول شدنش از رفتن ناگهانی من بود هم بخاطر این بود که نمیخواست من اونجوری برم! ... کلا این زخمه بهم میچسبید ، میدونستم بخیه میشه و جاش میمونه و تا اخر عمرش یادش میفته که بخاطر من اینطوری تندی از جاش پریده که نذاره من برم!!!
لی لی کنان به سمتم اومد.
پایین رفتن از پله هایی که نرده نداشت زیاد اسون به نظر نمیرسید.
فاتحانه نگاش کردم و اونم داشت پاشو میذاشت زمین که جیغ زدم و گفتم: نکنی... کزاز میگیری...
و بی هوا دستشو گرفتم وگفتم: بیا باهم بریم پایین.
یه لحظه حس کردم نفس خودم وخودش تو سینه حبس شد ... بخصوص که یه جور خاصی نگام میکرد که تا ته مغز استخونم داغ شد.
دستش چه بزرگ بود ... داغ بود ... یخرده زبر هم بود ... هنوز دستشو گرفته بودم. هیچ کاری نمیکرد ولی کم کم اروم اروم انگشتهاشو لای جالی خالی انگشتهای من فرستاد... یه جوری اینکارو کرد که هم لای انگشتام قلقلکی شد و خارش گرفت ... هم نفسمو تو سینه حبس کرد ... اولین بار بود، نه برای من ... اولین بار بود که دست کسرا رو میگرفتم!... داغیش کل تنمو داغ میکرد. اروم با شصتش پشت دستمو نوازش کرد.
یه جوری مور مور شدم و ته دلم کامیون کامیون داشتن از اون عسلی که تو چشاش بود ذوب میکردن. نفس عمیقی کشیدم یه حس ارامشی تو جونم تزریق کردن...
نگاش کردم ویه لبخند زدم. یخرده تو چشمام خیره شد. فرم لباش جوری بود که حس میکردم یه لبخند محو داره بهم میزنه . اروم نفسشو از بینی بیرون فرستاد ... دستمو یه فشار کوچیک داد و اروم انگشتهاشو از فضای خالی انگشتهای من دونه دونه دراورد... کم کم دستشو کامل از دستم دراورد و اهسته گفت: بازوتو از روی مانتو میگیرم!
لبخند شرمگین و خجالت زده ای زدم. هنوز داشت منو اونطوری نگام میکرد. اروم پنجه هاشو دور بازوم حلقه کرد... از اینکه بازوم لاغربود و تو کل دستش جاشد و پنجه هاش بهم رسیدن هم خودم خندم گرفت، هم کسرا متوجه لاغری دستام شد.
بهرحال هرچی که بود کمکش کردم واز پله ها پایین اومد ... بعد هم من سوار شدم و تا درمونگاه توی سکوت بدون اینکه بهم نگاه کنیم روندم!
وارد درمونگاه شدیم با فاصله کنار هم راه میرفتیم ولی هواشو داشتم اگر افتاد بگیرمش!... هرچند که خودش همه ی راه و از دم ماشین تا داخل ساختمون لی لی کرد.
یه اقایی اومد و راهنماییمون کرد سمت اتاق تزریقات ... کسرا روی تخت نشست و اون مرده هم گفت: چی شده ؟
کسرا توضیح داد و درحالی که جوراب کسرا رو با قیچی پاره میکرد نگاهش به من افتاد و گفت:حالت خوبه خانم؟
-بله مرسی...
_از خون میترسی؟
کسرا لبخندی بهم زد وگفت:رنگت پریده ... بیرون منتظر باش الان تموم میشه ...
واقعا هم حس میکردم طاقت ندارم سوزن زدن به کسرا رو ببینم.
اروم رفتم بیرون نشستم ... به کف دستم خیره شدم.
لبخندی زدم و فکر کردم تا کی میتونم دستمو نشورم؟؟؟ اثرات دست کسرا هنوز رو پوستم هست؟
دستمو به دماغم نزدیک کردم، هیچ بویی نمیداد ... از فکرم وتوقعم خندم گرفت و درحالی که عین بچه ها پامو تکون تکون میدادم منتظر موندم. یه بچه هه رو داشتن امپول میزدن. واقعا من اصلا دل اینو نداشتم که برم رشته ی تجربی و به این کارا برسم!
نیم ساعتی کار کسرا طول کشید . از اتاق اومد بیرون ... یه کفشش پاش بود اون یکی پاش هم بانداژ شده ، کرده بود تو کفشی که پاشنه اش رو خوابونده بود و لک لک کنان و کمی لنگون راه میومد !
خودش حساب کرد وبا هم رفتیم بیرون.
من رانندگی میکردم.
جلوی یه ابمیوه فروشی نگه داشتم و دوتا شیرموز خریدم.
کسرا خندید وگفت:شرمنده کردید ...
حرفی نزدم و کسرا لبخندی تو روم پاشید و اهسته گفت: با خانوادت صحبت کردی؟
اهمی کردم و دروغی گفتم: اره ...
کسرا گفت:خب من کی بیام دست بوسی؟
یه نیشخندی زدم وگفتم: پس فردا اینطورا ...
کسرا مصر پرسید:پس فردا حتمیه؟
-تو با این پات میخوای بیای؟
کسرا:پام چیزیش نیست که، دست کم گرفتی مارو؟ پس، پس فردا عصر... خوبه؟
سری تکون دادم وگفتم: قدمتون سر چشم.
خندید و گفت: چه لفظ قلم... شیطون!
دیگه ماده ی شیرین کم اورده بودم تو دلم ابش کنم ... کسرا حرفی از بحثمون نزد . منم ترجیح میدادم بهش فکر نکنم . یه سوتفاهم از برخورد من و حامد پیش اومده بود براش ومن درکش میکردم، بعد از فهمیدن جریان فرزاد خب بهش حق میدادم حساس بشه، و چه حساسیت شیرینی هم بود از اینکه اینطوری بهم توجه میکرد و خودشو اش ولاش میکرد خونم میجوشید و حس خوب داشتم.
باالتماسای من رسوندمش تا سرکوچه اشون ... خیلی دوست داشتم خونشونو ببینم ولی ته کوچه بود و کسرا هم خیلی تمایل نداشت! حس میکردم شاید تو محلشون براش بد بشه!
پیاده شد و برام دربست گرفت وحساب کرد و قرار شد که داداشش بیاد ماشین وببره تو خونه، یا اگر خودش تونست ماشین و ببره مسیر کوتاه بود و خودش هم از عهده اش بر میومد!
منم تو تمام راه فکر میکردم چطوری به پدر و مادرم بگم، هرچند تو عمل انجام شده قرار میگرفتن و خلاصه رضایت میدادن ولی خیلی میترسیدم!
تا رسیدم خونه،برام پیام زد:رسیدی؟
براش نوشتم:اره ... خوبی؟درد نداری؟
برام نوشت:مرسی. اینقدرها هم ناز نازی نیستم! آیکون خنده ... "خط پایین:"
پس فردا ساعتشو بهم بگو .
و هیچ عزیزم و قربونت برم و فدات بشمی برام ننوشته بود!
و هیچ عزیزم و قربونت برم و فدات بشمی برام ننوشته بود!
تو دلم ادامه ی جمله اشو ویرایش کردم:خانمم خوبم. تو که حالمو میپرسی بهترم میشم، فدات بشم پس فردا می بینمت ، گلم از الان دلم برات تنگ شده... !!!
زبونم لال خاک برسرش خب چرا اینقد تو محبت صرفه جویی میکرد؟! والله...
گوشیو به شارژ زدم . مامان تو اشپزخونه بود.
لباسامو عوض کردم وبه اشپزخونه رفتم.
مامان لبخندی بهم زد وگفت: رنگ وروت باز شده.
نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم: طوریم نبود که ...
مامان با تعجب یه تای ابروشو داد بالا و گفتم: سالاد درست کنم؟
و بدون اینکه منتظر جواب باشم، به سمت یخچال چرخیدم و نایلون خیار گوجه رو از بخش سردخونه بیرون کشیدم.
مامان ارنجمو گرفت وگفت:نیاز؟
-بله مامان جون جون جونم؟
دستمو کشید و به سمت صندلی های میز نهار خوری هدایت کرد وگفت: بشین.
-چشم...
نایلون ها رو روی میز گذاشتم و درحالی که چند تا خیار و گوجه برمیداشتم مامان رو به روم نشست و با خیرگی مات شد بهم و در عین صراحت گفت: با اون پسره دوباره در ارتباطی اره؟؟؟
از نگاه سنگین مامان در رفتم، تند از جام بلند شدم و گوجه خیار هارو توی سینک ریختم و درحالی که شیر اب و باز میکردم گفتم:چطور؟
مامان با تحکم گفت: نیاز فقط جوابمو بده ...
یه لحظه خشکم زد. اخرین باری که مامان باهام اینطوری صحبت کرده بود و اصلا به یاد نداشتم!
من مشغول شستن گوجه و خیار بودم ... مامان هم خوشبختانه سکوت کرده بود و بهم اجازه داده بود تا فکرمو منظم کنم.
بالاخره که باید میگفتم پس فردا کسرا به خونمون میاد!
یه ظرف گود برداشتم با یه چاقو... رو به روی اپن ایستادم وظرف وگذاشتم روی سنگ گرانیتی!
لبهامو خیس کردم . یه نفس عمیق کشیدم ... بعد اروم اروم کلماتی وکه میخواستم بگم و تو ذهنم حلاجی کردم، با من من گفتم: مامان من و اون با هم صحبت کردیم... بعدش هم ...
حضور مامان و فی الفور کنارم حس کردم.
چشمم تو ظرف سالاد بود و داشتم گوجه ها رو خرد میکردم.
مامان با صدایی گرفته از حرص گفت: راجع به چی صحبت کردین؟
شمرده گفتم: کسرا ... قراره... پس فردا... به خونمون بیاد!!!
صدای نفس های تند مامان و برخورد بازدمش تو گونه ام باعث شد دست از کارم بکشمو تو چشمهای به خون نشسته ی مامان زل بزنم.
مامان پوفی کشید و درحالی که از اشپزخونه بیرون میرفت گفت:حرفشم نزن نیاز...
تندی چاقورو تو ظرف انداختم واز اشپزخونه پریدم بیرون و گفتم: ولی مامان ...
مامان با حرص گفت: یادت رفت چطوری تحقیرت کرد؟یادت رفت چطوری از اتاقت اومد بیرون؟یادت رفت چطوری به تو به ما بی احترامی کرد؟؟؟ حالا دوباره خامش شدی ومیخوای...
بابغض گفتم:ولی مامان مسئله اونطوری که شما فکر میکنید...
مامان وسط حرفم پرید وگفت: ما قرار بود با اونها اشنا بشیم و ببینیمشون ... خیلی خب... اومدن ودیدیم... نه من و نه پدرت موافق این وصلت نیستیم!مامان وسط حرفم پرید وگفت: ما قرار بود با اونها اشنا بشیم و ببینیمشون ... خیلی خب... اومدن ودیدیم... نه من و نه پدرت موافق این وصلت نیستیم!
مبهوت گفتم:ولی مامان ...
مامان از جلوم رد شد و من با ناباوری داشتم به قدم های ارومش نگاه میکردم که به سمت اتاق مشترکش با بابام میرفت!
خشکم زده بود ... یخ کرده بودم. یعنی چی مخالفن!
با قدم های تند و کوبشی به سمت اتاق رفتم وبا اخم گفتم: فکر نمیکردم اجازه ندی حرفهامو کامل بزنم!
مامان درحالی که سرشو توی یه کتاب فرو کرده بود گفت:به اندازه ی کافی شنیدم.
لبه ی تخت نشستم وبا یه لحن ملایم گفتم: مامان منو کسرا به تفاهم نرسیدیم... بعد باهم صحبت کردیم ودیدیم همه چی یه سوتفاهمه ... همه چی حل شده!
مامان عینکشو روی بینیش به سمت چشمهاش هول داد و بی توجه به من صفحه ی کتابشو ورق زد!
با حرص ادامه دادم : کسرا و خانواده اش پس فردا عصر میان ...
مامان همونطور که سرش تو کتاب بود گفت: میتونی کنسلش کنی.
با عصبانیت کتاب واز دست مامان کشیدم وگفتم: شده اونقدری که واسه ی دانشجوهات وقت میذاری واسه ی من هم بذاری؟؟؟
مامان تو چشمهام خیره شد و با التماس گفتم: اگر این بارم اومدن و شما خوشتون نیومد من دیگه هیچی نمیگم! قول میدم...
مامان دستهاشو تو هم قلاب کرد وگفت: اول باید بهم بگی چی شده ... چرا رفته ... چرا برگشته...
با کلافگی گفتم:بابا من که دو دقیقه پیش گفتم ... یه سوتفاهم بود حل شد.
مامان با عصبانیت بلند داد زد: چه جور سو تفاهمیه که دختر 22 ساله ی منو تا مرز افسردگی و شوک و تشنج میبره؟؟؟ این چه جور سو تفاهمیه که تو 5 روز بخاطرش بستری میشی؟؟؟ چه اتفاقیه که اصرار داری انکارش کنی و به اسم یه سو تفاهم قالبش کنی؟؟؟
پوفی کشیدم وگفتم: یه چیزی بین خودمونه ...
مامان عینکشو دراورد و روی میزی که کنار تخت دو نفره ی بلوطی رنگ بود پرت کرد ... با انگشت اشاره و شصت بین چشمها وبالای بینیشو مالید و گفت:نیاز ... وقتی بیمارستان بودی، وقتی بیهوش بودی... وقتی...!!! بابات بهم گفت یه دکتر زنان معاینه ات کنه ... میدونی چرا؟
کمرم خیس شد.
مامان منتظر با چشمهای پر اشک به من نگاه میکرد و من خشک و مبهوت فکر کردم همه چیز تقصیر منه!
مامان اروم گفت: میدونی نیاز مگه نه؟ چراشو میدونی... میدونی چرا پدرت این حرف و زد...
خفه گفتم: میدونم مامان!
مامان ادامه داد: خوبه... ولی من اجازه ندادم... گفتم من از چشمام به دخترم بیشتر اعتماد دارم...
یه نفس عمیق کشیدم و مامان گفت: بهم بگو نیاز... بگو چی شده ... چی به سرت اومده ... من مادرتم ... حقمه بدونم!
از جام بلند شدم که مامان دستمو کشید وگفت:نیاز... بهم بگو چیه جریان... راستشو بگو!
دستمو از دست مامان کشیدم بیرون و با صدایی که از ته چاه انگار درمیومد گفتم: بهم اعتماد کن مامان. . . حداقل تو بهم اعتماد کن!
به مامان نگاه کردم. لبخندی زدم و با بغض گفتم: بین من و کسرا هیچی نبوده ... هیچ وقت ... اون یه ادم مذهبی وخجالتیه ... هشت ماهه میشناسمش... تا خواستگاری هم باورم داشت... ولی یکی باورشو از من بهم ریخت ... من برای کسرا توضیح دادم... اونم یه فرصت به من داد ولی گفت باید زیر نظر خانواده باشیم... عقد کنیم محرم باشیم... بخدا پسرخوبیه... خودتونم تو همون یک ساعت شیفته ی رفتارش شدید نگید نه ... من ازنگاهتون خوندم... بذارید یه بار دیگه بیاد ... بعد بابا و نادین وبفرستید تحقیقات ... اگر حتی یه سر سوزن بد بود ، با دلیل و منطق بهم بگید نه ... میگم نه و تموم میشه! ولی مامان ...
مامان پوفی کشید ...
شکهامو با پشت دست از روی صورتم پس زدم ویه نفس عمیق کشیدم وگفتم: مامان ... من ... من کسرا رو دوست دارم! مامان ... واقعا دوسش دارم...!
و بعد با هق هق خفه ای از اتاق دوییدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. درو کوبیدم و پشت در نشستم.
زانوهامو کشیدم تو بغلم ... اروم اروم داشتم گریه میکردم. اگر فرزاد لعنتی خفه مونده بود الان همه چی بین من وکسرا خوب بود!!!
اگر فرزاد ساکت مونده بود پدر ومادرم هم به فکر این نمیفتادن که ...
شقیقه هامو توی دستام فشار دادم و زمزمه کردم: خدا ... حالا دیگه چطوری تو چشمهای بابام نگاه کنم؟!
حالا هم افراد خانواده ام بودن که بهم بی اعتمادن هم فردی که قراره باهاش تشکیل خانواده بدم!!!
ساعت نزدیکای ده شب بود و بال بال میزدم برای تماس کسرا ... بابا و مامان از سر شب درحال پچ پچ بودن و نادین هم جلوی تلویزیون مشغول بود!
پنج دقیقه به ده به اتاقم رفتم ... روی تختم دراز کشیدم و گوشی و توبغلم نگه داشتم.
چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشی بلند شد.
-بله؟
کسرا:سلام خانم ...
-سلام . خوبی؟
کسرا: من عالی ، عصرخوبی داشتی؟ ظهر و که به کاممون تلخ کردم! و خندید.
منظورش به پاش بود.
تازه یادم افتاد.
روی تختم نیم خیز شدم وگفتم:خوبی؟؟؟ درد که نداری؟
با هیجان خاصی که تو صدا ولحنش بود گفت:خوبم... خدا رو شکر... چه خبر؟
قبل از اینکه جواب چه خبرشو بدم ، صدای فریاد بابا از تو اتاق بلند شد...
رو به مامانم داد میزد: "چی داری میگی مریم، این حرفها چیه؟؟؟ من محاله اجازه بدم ..."
از ترس اینکه کسرا بشنوه تند گفتم: کسرا من باید قطع کنم، صدام میکنن...
با توجه به صدام گفت:چی شده نیاز؟نگرانم کردی... باشه ...
تند گفتم:فعلا شبت بخیر...
وقبل اینکه چیزی بگه تماس و قطع کردم.
جرئت اینکه برم تو هال و به هیچ وجه نداشتم.
پشت در اتاقم ایستادم و گوشمو به در چسبوندم.
ولوم تلویزیون کمی بالا و پایین شد و صدای مامان و شنیدم که اروم داشت میگفت:ولی شاپور ...
بابا بلند و مقتدرانه گفت: مریم ... اونا به ما بی احترامی کردن و منم اجازه نمیدم که ...
قبل از تموم شدن جمله ی بابا در وباز کردم.
بابا ساکت و مامان با چشمهای گرد شده به من که توی چهار چوب اتاقم ایستاده بودم نگاه میکردند.
نادین هم صدای تلویزیون و کم کرده بود!
مامان اروم تذکر داد: برو تو اتاقت نیاز...
نفس عمیقی کشیدم و با جرئتی که نمیدونستم از کجا صاحبش شده بودم یه قدم جلو اومدم وگفتم: ولی این بحث مربوط به من و زندگیمه!
بابا پوف کلافه ای کشید و دستشو توی موهای جو گندمیش فرو کرد و روی کاناپه نشست. با حس عجیب غریبی که تو جونم منو وادار به حرف زدن میکرد ، یه قدم دیگه جلو اومدم و با به اعتماد به نفسی که یه جور معجزه ی وقت بود گفتم: من گفتم اونا پس فردا بیان اینجا!
مامان لبشو گزید و همونطور که دست به کمر ایستاده بود چشمهاشو بست.
بابا با چشمهای به خون نشسته اش به من خیره شد وگفت: بله؟!!!
نفس پر صدایی کشیدم و گفتم: بهتره یه فرصت دیگه بهشون بدیم بابا ... خودتونم میدونید که اونا از هر لحاظ ایده الن... و هیچ ایرادی به کسرا و خانواده اش نیست.
بابا با حرص از جاش بلند شد، طوری که مبل کمی به عقب حرکت کرد و صدای کشیده شدن پایه هاشو روی سنگ خونه شنیدم.
بابا دستهاشو تو جیبش کرد و رو به مامان گفت: پس کار از کار گذشته، اره مریم؟؟؟
مامان تند جبهه گرفت وگفت: نه ... منظور نیاز اینه که به اونها بگیم پس فردا بیان! و با اشاره از من خواست ساکت بشم.
ولی من نمیتونستم. پای زندگیم وسط بود ... اینده ام، کسرا... خوشبختی ... عشق! همه چی... من جلوی کسرا کم نیاوردم که حالا جلوی مامان و بابام کم بیارم .
بابا دستهاشو تو جیبش کرد وگفت: باشه بیان ... مهمون واز جلوی در خونه رد نمیکنم ... ولی نیاز ... اجازه و اختیار تو دست منه ... و مطمئن باش امکان نداره اجازه بدم تو با چنین خانواده ای وصلت کنی... خانواده ای که پای حرف میشه از زیر مسئولیت شونه خالی میکنن ... به دختر من بی احترامی میکنن ! مطمئن باش مخالف سر سخت این وصلت منم! لازم باشه اونقدر سنگ جلوی پاشون میندازم که خودشون منصرف بشن...
وجلوم ایستاد وگفت: هرچند تا حدی مطمئنم که اونها هم اصراری ندارن نیاز!!!
مات به چهره ی مغموم و عصبانی بابا خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شما دارین با اینده ی من بازی میکنین...
بابا بلند تو صورتم داد زد : اینده ی تو گیر یه پسریه که با غرور و شخصیتت بازی میکنه؟ بهت بی احترامی میکنه؟؟؟ اره؟؟؟
مامان تند گفت: شاپور الان سکته میکنی اروم باش...
کم نیاوردم و با صای متحکمی گفتم:
-اون حق داشت... هرکس دیگه ای هم جای اون بود...
بابا بلندتر گفت: چه حقیه؟؟؟ این چه حقیه که تو به اون یلا قبا میدی؟
و بالحن گرفته و خش داری ادامه داد: تو چطور دختری هستی نیاز... پس غرورت کجاست؟ تو مگه چی کم داری که اینطوری به التماس و عجز افتادی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم ... اشکهام بی اختیار روی صورتم فرود میومدن . اما خودمو نباختم ولی برام سخت بود ، حالا داشتم از جانب خانواده ام تحقیر میشدم! حیف عقل و دین و دلم باهم میگفتن انتخابم درسته ... وگرنه حاضر نمیشدم حال خونوادمو اینطوری کنم!
مامان با چشمهایی که توشون اشک حلقه زده بود با نگرانی به بابا نگاه میکرد.
از قرمزی صورت بابا که به کبودی میزد منم دلم گرفته بود! ولی نمیخواستم کوتاه بیام و پا پس بکشم... نمیخواستم فرصتمو از دست بدم... نمیخواستم کسرا رو از دست بدم!
بابا نفس خسته ای کشید و من بدون اینکه از تک و تا بیفتم با مکث کوتاهی ، اروم گفتم: من کسرا رو دوست دارم بابا... از گفتنش خجالت نمیکشم... حیا هم دارم... ولی خودتونم میدونید که اون میتونه منو خوشبخت کنه ... مطمئنم میدونید!
بابا با کلافگی که تو لحنش موج میزد گفت: من چطوری به پسری که یه بار تو رو پس زده اعتماد کنم؟...
احساس کردم یکی داره قلبمو تو مشتش فشار میده.
هق هقمو خفه کردم و بابا با صدای بلندی گفت: به کی اعتماد کنم؟ تو رو بعد از مرگم دست کی بسپرم؟؟؟ به چه مردی؟؟؟ مردی که از دختر یکی یکدونه ی من دست میکشه و دوباره معلوم نیست به چه هوا و هوسی پا پیش میذاره ... دختر من چقدر خامه ... دختر من!
نفس پر سر وصدایی کشید و خفه گفت: ... نیاز نامجو ... نیاز من ... افتخار من!... خانم مهندس معمار که از اصالت و منزلت اجتماعی وتحصیلی و چهره هیچی کم نداره 5 روز بیمارستان بستری میشه... بخاطر کی؟؟؟ بخاطر چی؟؟؟
ودستی توی موهاش فرستاد ... سرمو پایین انداختم. دیگه از گریه تنم میلرزید!
بابا کمی جلوم راه رفت وگفت: تو رو به چه اعتمادی بسپارم دستش؟؟؟ من 22 سال برای تو زحمت کشیدم که اینطوری به این روز بیفتی؟؟؟ که یکی با غرورت اینطوری بازی کنه و تو بگی حق داشت؟؟؟... دختر من... مگه چی کم داره که معطل یه قرون دوزار محبت اون پسر ...
دستی به پیشونیم کشیدم و تند گفتم:بابا خواهش میکنم! کسرا خوب تر از اونه که لایق این الفاظ باشه! من دوسش دارم بابا... اون منو خوشبخت میکنه ... مگه همین مهم نیست؟!
بابا صریح اب پاکی وریخت رو دستم وگفت: نیاز... حرف اخرمو اول زدم ... من نمیذارم با این پسره ازدواج کنی... نمیذارم شخصیتتو خرد کنی... اینو بفهم!
و درحالی که به سمت اتاق میرفت ،گفت: دیگه نمیخوام بحث اضافه ای توی این خونه داشته باشیم!
بلند گفتم: این حرف اخرته بابا؟
بابا توی چهار چوب ایستاد وگفت: حرف اول و اخرمه...
-من و کسرا میتونیم حکم ازدواج بگیریم!!!
بابا به سمتم چرخید و درحالی که خون خونشو میخورد گفت:چی؟؟؟
سرم داشت میترکید... شقیقه هام تیر میکشید ، حال بعد از گریه ام بود!
ادامه دادم: کسرا سربازی رفته، خونواده اش هیچ مشکلی نداره ... به قدر کافی پس انداز داره... دادگاه هم صلاحیتشو تشخیص بده اون به جای شما به من حکم میده! دادگاه غرور و شخصیت من که براش مهم نیست، برای منم نیست !...
مامان با بهت گفت: داری ما رو تهدید میکنی نیاز؟
بی رمق نالیدم:
-نه مامان... من فقط دارم راه حل هایی که دارمو میگم... تصمیم با خودتونه ... قبلا گفتم بازم میگم ... شما هم میدونید که نمیتونید روی کسرا ایرادی بذارید! پس نذارید داغ با اجازه ی پدر و مادر و سر سفره ی عقد به گورببرم!
بابا با لحن خسته ای گفت: چه کوتاهی ای در حقت کردم که اینطور جلومی نیاز؟؟؟
-اگر خوشبختی من براتون مهمه ... یه فرصت دیگه به کسرا و خانواده اش بدید...مطمئنم میتونن راضیتون کنن! وگرنه ...
بابا تلخ گفت: وگرنه میری با حکم دادگاه ازدواج میکنی؟؟؟ برو... ولی اون وخانواده اش پا توی این خونه نمیذارن... تو هم با حکم دادگاهت برو ازدواج کن... ولی من دیگه دختری به این اسم نیاز ندارم!!!
و با صدای کوبیده شدن در اتاق نفسمو رها کردم. دیگه دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بزنم!تا دیروز مشکلم ، رضایت کسرا بود، حالا مشکلم رضایت خانواده ام درمورد کسراست!!!
نادین یه جور خاصی نگام میکرد، مامان هم روی مبلی نشست و پیشونیشو ماساژ میداد.
ته نگاه نادین یه چیزی بود که سر درنمیاوردم. با این حال با حس اینکه دلم میخواد دق و دلیمو سر اون خالی کنم با حرص گفتم: چیه؟؟؟ ادم ندیدی؟
و به اتاقم رفتم و منم متقابلا در و کوبیدم! روی تختم نشستم. زانوهامو کشیدم بغلم. با دیدن صفحه ی گوشیم برش داشتم... 10 تا پیام از کسرا داشتم. لبخندی زدم و روی تختم دراز کشیدم.
انتخاب من درست بود!
تمام شب با سردرد و بی خوابی وفکر وخیال کلنجار رفتم، اخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم، حتی ده تا پیام نگران کسرا و ایده هایی که درمورد امیدواری و توکل به خدا هم داشت نمیتونست ارومم کنه.
تمام تلاشم برای خوابیدن فقط به دو ساعت چرت زدن کشید اون هم اونقدر خواب وبیخواب بودم که بدتر خسته ترم کرد.
دم دمای ساعت هفت اماده شدم واز خونه زدم بیرون، با اینکه کلاس نداشتم اما فضای خونه اعصابمو به شدت خرد میکرد. دیگه حوصله ی بحث نداشتم ، واقعا نمیکشیدم که بخاطر این مسئله مدام بحث و داد و قال کنم. اونم مسئله ای که قاعدتا تا حالا باید حل میشد اما به خاطر دهن گشادی یه نفر دیگه اینقدر پرپیچ خم و کلافه کننده بود !!! دقیقا عین یه کلاف سردرگم !
دستهامو تو جیبم کردم و نفس عمیقی کشیدم.
بوی نون داغ به مشامم خورد . بی اراده توی صف ایستادمو دوتا نون بربری هم خریدم. بعدش هم از سوپر یه بسته شیرکاکائو و پنیر و کیک ...
وقتی هم که به خودم اومدم جلوی در اپارتمان نقلی سیما بودم!
با دیدن حسام که داشت پرایدشو از پارکینگ در میاوردجلو رفتم و گفتم:سلام!
با تعجب در وباز کرد و گفت: سلام نیاز خانم ... طوری شده؟
خندیدم و گفتم: نه میخوام صبحونه رو با سیما بخورم... اشکالی داره؟
حسام با نگرانی گفت: این وقت صبح اخه ...
لبخندی زدم وگفتم: شما صبحونه خوردید؟
با گیجی گفت: من شرکت میخورم... بفرمایید داخل...
لبخندی زدم و حسام مردد پرسید:واقعا طوری نشده؟
خندیدم وگفتم:باور کنید هیچی... یخرده دلم گرفته بود گفتم بیام با سیما درد و دل کنم همین!
حسام سری تکون داد و در و برام باز کرد وگفت:بفرمایید بالا ... سیما خوابه ... و از توی جاسوئیچیش کلید واحد شونو داد دستمو گفت:اصولا به صدای زنگ هم واکنش نشون نمیده!
خندیدم وبا ممنون ومرسی کلید وازش گرفتم.
حسام رفت و منم پله های ساختمون چهار طبقه رو بالا میرفتم. کفشهامو دراوردم و با کلید درو باز کردم.
یه هال و پذیرایی کوچیک مربعی بود که ضلع شمالیش به اشپز خونه و ضلع جنوبیش به یه راهرو ختم میشد. ته راهرو اتاق خواب مشترک حسام وسیما بود... ابتدای راهرو هم دو در رو به روی هم بودن، یه در که به سرویس بهداشتی میرسید و در دوم هم به حمام ...
یه خونه ی شصت متری کوچیک، مخصوص دو کبوتر عاشق... تمام حسن این خونه به سندیه که به نام حسام وسیما بود! اول زندگی اجاره نشینی نداشتن، اتوبوس سواری هم نداشتن چون حسام ماشین داشت وسیما هم ماتیزی که باباش براش خریده بود... زندگی خوبی داشتن! ... دکور خونه به پیشنهاد من با ست کرم و شکلاتی مبله شده بود.
و البته پرده های سفید و کاراملی رنگ که به کتبیه های قهوه ای سوخته زینت داده شده بود.
نفس عمیقی کشیدم خرید هامو روی اپن اشپزخونه ی کوچولو موچولوی سیما گذاشتم و درحالی که دنبال قوری میگشتم چشمم به چایی ساز افتاد میخواستم باهاش ور برم و روشنش کنم که، با صدای باز وبسته شدن در دستشویی و صدای خواب الود سیما ، سلام کردم.
سیما یه لحظه تو راه رو ایستاد وگفت:حسام؟
به تاپ وشلوارک سفیدی که تنش بود نگاهی کردم وگفتم:حسام رفت...
سیما خمیازه ای کشید و گفت: نیاز تویی؟؟؟
خندیدم وگفتم:تازه بیدار شدی...
سیما با تعجب وچشمهای گشاد شده ی بیدارش منو از نظر گذروند و با اخم گفت:حسام کوش؟
-رفت سرکار...
سیما با دهن باز بهم خیره بود.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: بیا صبحونه بخور خنگ خدا!!!
و درحالی که با چایی ساز کشتی میگرفتم گفتم: سیما این مدلش با مال ما فرق میکنه ... بیا چایی بذار ... من از گشنگی دارم می میرم!
سیما سری تکون داد توی ظرف شویی دست و روشو شست و گفت:ساعت هشت صبح تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
روی اپن نشستم و گفتم:حالا برات میگم . ولی حوصله ی خونه موندن نداشتم.
سیما چشم غره ای بهم رفت و کتری استیلی رو پر اب کرد.
-مگه چایی ساز نداری؟
سیما: اون دکوره ... چایی توش خوشمزه نیست.
سری تکون دادم و صدای تلفن بلند شد.
سیما از تلفنی که توی اشپزخونه بود استفاده کرد.
-بله؟؟؟
...
-سلام صبح بخیر...
...
-اره ... چطور؟؟؟
...
-اره دیگه زا به رام کرده!!!
...
-نه هنوز که نگفته ... نگران نباش. نه... نه بابا حسام خل شدی... اکی... باشه ... فعلا.
پوفی کشید و گفت:خاک تو سرت نیاز ... حسام فکر کرده از خونه فرار کردی!!!
کلافه گفتم: دست کمی هم از یه دختر فراری ندارم!
سیما با گشنگی و خمیازه توی نایلون خرید هام سرک کشید و گفت: چرا درنا خریدی خوشم نمیاد... من شیرین عسل دوست دارم!
با کلافگی گفتم:خوشبحالت سیما... تمام درد زندگیت دوست نداشتن کیک درنا ست!!!
سیما با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: خبه خبه... پاشو بیا بشین صبحونه بخوریم بعدش عین ادم تعریف کن چی شده ...
ودوتا لیوان روی اپن گذاشت و رو به من گفت: بیا پایین از اینجا ، سفره پهن کنم.
از روی اپن پریدم پایین و درحالی که سیماد و صندلی پایه بلندو رو به روی اپن جا سازی میکرد گفت: حالا چرا خرید کردی...
جوابشو ندادم و با کنجدهای روی نون بربری بازی میکردم... یعنی داشتم میکندمشون!!!
سیما کنارم نشست و گفت: خب چه خبر؟؟؟ کسرا میگفت فردا دعوتن اره؟؟؟
دو تا کنجدا رو از روی نون کندم وگفتم:بابام مخالفه سیما...
سیما با تعجب گفت:چی؟؟؟
اهی کشیدم و سربسته از دیشب حرف زدم.
سیما که صبحونه بهش کوفت شده بود گفت: اگر مخالفه پس ...
اهی کشیدم وگفتم: من به کسرا نگفتم ... مامانمم گفت یه بهانه جور کن و کنسل کن!
سیما:خب؟
-من نمیخوام از مخالفت خانوادم کسرا چیزی بدونه!
سیما با چشمهای گرد شده به من نگاه کرد وگفت: مگه میشه؟؟؟ وایسا ببینم... یعنی هم کسرا اینا هم بابا و مامانتو میذاری تو حالت انجام شده؟؟؟
جوابشو ندادم وسیما گفت: نیاز میخوای چیکار میکنی؟؟؟ فردا جدی جدی کسرا و مونس جون میان خونتون ...
دستمو توی موهام فرستادم وگفتم:میدونم!
سیما:میدونم شد حرف؟ خب به کسرا بگو...
-نه ...
سیما: نه چیه دیوونه ... اینطوری اونا بیان پدر و مادرت و میخوای چیکار کنی... ابرو ریزی میشه وحشتناک نیاز...
سرمو با کلافگی تکون دادم وگفتم: نه سیما ... نمیخوام این فرصت و از دست بدم ... بابا مامان من یعنی اینقدر بی فرهنگن که یه مهمونو از خونه بندازن بیرون؟
سیما یخرده بهم نگاه کرد وسری تکون داد درحالی که یه تیکه نون جدا میکرد و خمیرهای توشو درمیاورد ، گفت: نه ... ولی نیاز خانواده ات اگر مخالف باشن ... بالاخره که چی... کسرا میفهمه ...
تند وسط حرف سیما گفتم: فکر اونجاشم کردم سیما ... من وکسرا میریم حکم دادگاه میگیرم ...
اون تیکه نون از دست سیما تو سفره افتاد و مات با دهن باز به من خیره شد و گفت: چـــی؟
مصمم گفتم: این اخرین راهمه...
سیما دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت: تب داری نیاز؟
با حرص دستشو پس زدم وازجام بلند شدم و گفتم: ببین کسرا رو دادگاه قبول میکنه ... اگر سابقه دار نباشه... اگر یه خونواده ی خوب داشته باشه... یا مثلا اگر شاغل باشه .. چه میدونم....
سیما: تو بابات حقوق دانه یا خودت؟؟؟ اینا چیه میگی؟
کمی راه رفتم و گفتم:تو اینترنت پیدا کردم!
سیما پوفی کشید وگفت: فکر کردی حکم دادن به همین اسونیاست؟؟؟
-مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟
سیما ازجاش بلند شد و دست منو گرفت و باهم به هال رفتیم.
منو روی مبل نشوند و یه لیوان اب برام اورد.
نفس عمیقی کشید وگفت : نیاز اولا که شاید فردا همه چیز حل شد... بعدشم... حکم باید اخرین راه حل ذهنت باشه... اول باید کسرا بتونه خونواده اتو راضی کنه ... یخرده باهم بحث کنن... مشکلا رو حل کنن... اینجوری که هر کی از جاش بلند شد باید بره با حکم دادگاه عروسی کنه!
نفس عمیق و پر حرصی کشیدم وگفتم:سیما پیام سکانس نده ... بابای من راضی نمیشه ...
سیما تند گفت:فکر کردی کسرا راضی میشه تو با حکم باهاش عروسی کنی؟
چشمام پر اشک شد وسیما گفت: ببین نیاز... خودت بهتر از من کسرا رو شناختی و میشناسی... اون خیلی دوست داره ... ولی نه عاشقه ، نه مجنون ، بچه سال ـَم نیست که ازاین ادا اصولا دربیاره و مدام واست غش و ضعف کنه... اون تمام ذهنش حساب کتابه ... هر قدمی که تو زندگیش برمیداره با اصوله ... خودتم میدونی... نیاز اگر پدرت اونو قانع کنه دست از سر تو برداره ... کسرا اصراری نمیکنه ... مطمئن باش اگر بهش از دادگاه و حکم بگی ، پیش خودش میگه این دختر خیلی بی عقله ... و قبل هرچیز تو رو میذاره کنار...
با صدای خفه ای گفتم:اینقدر واسش دم دستم که هر بار منو بذاره ک ... کن...کنار؟؟؟و با صدای بلندی به هق هق افتادم.
سیما منو سمت خودش کشید وگفت: نیاز تو رو خدا اروم باش... هنوز که چیزی معلوم نیست...
میون گریه هام بلند بلند گفتم: من ... چطوری ... کسرا رو ول کنم؟؟؟ چطوری سیما؟
سیما نفس عمیقی کشید و با نوازش کمرم گفت:توکل کن به خدا ... کسرا اگر واقعا دوست داشته باشه سعی میکنه پدرتو راضی کنه... مطمئنم اینقدرم به تو علاقه داره که دوباره پا پیش گذاشته و اصرار داره زیر نظر خانواده ات با تو باشه ... کسرا عاقل تر از این حرفهاست... خودتم میدونی!
بریده بریده میون گریه هام گفتم:
-نمیخوام... اصلا دیگه کسرا رو هم نمیخوام... چطوری میتونه اینقدر بی رحم باشه؟؟؟ مگه من دستمال کاغذیشم؟مگه عروسکشم؟؟؟ مگه بازیچه اشم؟؟؟ من واسش چیم که این کارا رو با من میکنه؟؟؟
سیما اهسته گفت:خودت کردی نیاز... قبول کن تقصیر خودته ... وگرنه کسرا با تو مشکلی نداشت... اصلا اگر همه چیز و میدونست ... شاید کار به اینجا نمیرسید؟
با صدای بلندی تو گریه هام جیغ زدم و سیما زیرگوشم گفت: اروم دیوونه ... چته ... هنوز که چیزی معلوم نیست؟؟؟
چشمهای پر اشکمو به شونه ی سیما فشار دادم وگفتم:سیما من بدون کسرا می میرم...
سیما پوفی کشید و گفت:هوی... دماغتو با لباس من پاک نکن...
-اه... برو بابا...
وازش فاصله گرفتم و سرمو میون دستهام گرفتم.
خندید وبا مکثی بهم خیره شد وبا طعنه گفت:اون موقع که رضا رفت هم همینو گفتی نیاز... گفتی بدون رضا می میری!
و از جاش بلند شد.
سرمو تو دستم محکم فشار دادم و فکر کردم رضا با کسرا اصلا قابل قیاس نیستند!
سیما دست به کمر توی اشپزخونه ایستاده بود ... کوسن مبل و که پشت کمرم بود و برداشتم گذاشتمش زیر سرم... پاهامو تو شیکمم جمع کردم و روی مبل دو نفره به زور خودمو جا کردم.
سیما بلند از توی اشپزخونه گفت: نیاز نهار قیمه درست کنم یا ماکارانی؟؟؟
جوابشو ندادم وچشمهامو بستم...
صدای پای سیما رو شنیدم و بعد حضورشو جلوی چشمهای بسته ام حس کردم.
اهسته گفت:خوابیدی؟؟؟
جواب ندادم و گذاشتم فکر کنه که واقعا خوابم... هرچند که واقعا خوابم برد!
با احساس پرت شدن از بالای یه کوه ، فوری نیم خیز شدم ... چشمهامو باز کردم . تو یه محیط غریبه بودم. حس میکردم پاهام خشک شدن، با چشم چرخوندن تو خونه و دیدن یه پتوی مسافرتی سبز با چهارخونه های ابی که روم بود ، از جام بلند شدم. کمر و کتفم واقعا درد گرفته بود، کمی عضلات پاهامو تکون دادم و کش و قوس اومدم... سیما با دیدن من گفت: به به خانم خوش خواب.
اهی کشیدم و گفتم: ببخش سیما ...
سیما چراغ اشپزخونه رو روشن کرد وگفت: میگم که قراره همه ی اینا رو جبران کنی... نظرم عوض شد...
گیج گفتم:راجع به چی؟
سیما خندید و گفت: یک سال اول بچمو میسپارم تو نگهش داری... من که عمرا پوشک بگیرمش!
لبخندی زدم و سیما گفت:چایی یا غذا؟؟؟
وسط خمیازم گفتم:چایی...
سیما سری تکون داد و گفتم: مامانم زنگ نزد؟
سیما:نه...
با تعجب گفتم:نه؟؟؟
خندید وگفت:من بهش زنگ زدم گفتم تو اینجایی... شامم میمونی... شبم خودمون می بریمت . مریم خاله هم گفت کلی نصیحتت کنم!
-تو چه مورد؟
سیما اهی کشید وگفت: حیف خیلی چشمات وحشتناک قرمزه وگرنه خوب دوست داشتم اذیتت کنم... بشین یه خبر خوب برات دارم!
فصل هشتم:
چشمم روی ساعت قفل بود.
ساعت شش و سی دقیقه رو نشون میداد . دقیقا پونزده دقیقه از اومدن کسرا و مونس خانم میگذشت ، این بار دو نفری اومده بودن...
این بار عزیز هم حضور نداشت ...
خانواده ی منم اونقدر باهاشون سرد برخورد کرده بودن که کسی نه از جاش تکون میخورد نه حتی یک کلمه حرف میزد .
با اینکه رسم اینه که من چایی و بیارم ولی بابا بهم گفت از اولش باید توی مراسم بشینم و پذیرایی و چرخوندن سینی چایی و مامان انجام داد. کسرا یه کت وشلوار مشکی تنش بود با یه پیرهن سفید، از اینکه مثل اون دفعه اراسته اومده بود واقعا خوشحال بودم دسته گل وشیرینی هم روی میز نهار خوری بود، یه سبد شیک پر از لیلیم ورز... که از اون قبلیه بزرگتر وشکیل تر بنظر میرسید .
نفسمو سنگین بیرون دادم .
جو اونقدر کسل کننده وفضا اونقدر خشک بود که جرات نفس کشیدن هم نداشتم.
بابا ساکت به پایه ی میز نگاه میکرد نادین کنار من نشسته بود و مامان کنار بابا... مونس خانم وکسرا هم رو به روی مامان وبابا ... مونس خانم فقط هر از گاهی به من با یه نگاه مهربون لبخند میزد و من جوابشو با شرمی که گونه هامو میپشوند میدادم.
نادین باکلافگی پاشو اومد بندازه روی پای دیگه اش که محکم پنجه ی پاش به میز عسلی جلومون برخورد کرد و صدای هین مامانم و ظرف وظروفا سکوت و شکست.
یخرده مچ پاشو مالید و گفت: خب مشکلی نیست شما ادامه بدید...
همین یه جمله باعث شد فضا کمی رنگ شوخی بگیره و کسرا لبخند قشنگی بزنه ... هرچند بابا هم درحالی که پشت لبشو می مالید یه لبخند محوی زد.
مامان از این جو استفاده کرد وگفت:تو روخدا بفرمایید میوه ...
مونس خانم لبخندی شبیه لبخند کسرا زد و کمی جا به جا شد وگفت: فرصت برای میوه خوردن زیاده ... فکر میکنم بهتر باشه بریم سر اصل مطلب!
بابا با نگاه خاصی به کسرا گفت: منم موافقم.
کسرا مطمئن وشق ورق نشسته بود و مستقیم به بابا نگاه میکرد جفتشون با نگاهشون انگار داشتن دوئل میکردن.
مونس خانم از سکوت بابا استفاده کرد رو به کسرا اشاره ای زد.
کسرا نفس عمیقی کشید وبا لبخند محوی گفت: با اجازه ی خانم و اقای نامجو ... و مادرم ... همینطور اقا نادین... و البته خانم نامجوی کوچیک !
قند تو دلم اب شد... نامجوی کوچیک!!!عجیب بهم چسبید.
لبخندی زدم و منتظر و مشتاق همه ی جونم گوش شد ...
کسرا ادامه داد: من قبلش یه عذرخواهی به شما بدهکارم...
وقتی داشت این جمله رو میگفت سرشو پایین انداخته بود و با خجالت با بابا که طرف صحبتش بود ، حرف میزد!
کسرا اروم وشمرده گفت: امیدوارم اون رفتار عجولانه ام رو به حساب جوونی وخامی بذارید... یه مسئله ای بود که رفع شد و اگر قابل بدونید من امروز خدمتتون رسیدم که عرض کنم...
ای جانم پیشونیش خیس عرق بود! یه دونه از ریش ریش های شالمو دور انگشت اشارمو پیچونده بودم ، اونقدر که بند انگشتم سیاه شده بود از تجمع خون!
کسرا سرشو بالا اورد مستقیم تو چشمهای بابام زل زد و قاطعانه گفت: مسلما درحد و اندازه ی دختر شما نیستم ولی فکر میکنم که توانایی اینو دارم که ایشونو خوشبخت کنم ... یعنی یه زندگی ساده ...البته در ابتدا ساده و در اینده هردو در کنار هم پیشرفت میکنیم و به بهرحال در توانم یا بهتر بگم در توان جفتمون می بینم که یه زندگی خوب و اروم وباهم و درکنار هم بسازیم...
از اینکه منم جمع بست حس کردم دیگه میخوام بپرم ماچش کنم!
حرفهای کسرا منو از تو خلسه ی قشنگم بیرون کشید.
کسرا:
- هرچند که باید عرض کنم که چنین چیزی بدون رضایت شما امکان پذیر نیست ولی من واقعا امید دارم که بخشندگی شما نصیب حالم بشه و بهم فرصت بدید تا یه بار شانسمو محک بزنم ... و نهایت تلاشم اینه که شما رو رو سفید کنم اقای نامجو!
تحسین وتو چشمهای بابا میدیدم.
ولی میدونستم لجباز تر ازاین حرفهاست که اعتراف کنه که مجاب شده یا کوتاه بیاد!
کسرا در اخر کلامش اضافه کرد: زیاده گویی منو ببخشید ...
و نفس عمیق و پنهونی کشید ولی من حد استرسشو میتونستم درک کنم.
با این همه منم مثل بقیه ی جمع کوچیکمون زل زدم به دهن بابا...
بابا شاپور هم داشت حرفهایی که تو مخش بود و مزه مزه میکرد والبته عجیب حرفهای شمرده ی کسرا به دلش نشسته بود، یعنی بعد این همه وقت بابامو نشناسم بذارم بمیرم!!!
بعد از چند لحظه که خوشبختانه انتظار زیاد طولانی ای نبود، بابا پاشو روی پاش انداخت و گفت: اقا کسرا ... راستش نمیدونم درجریان هستید یا نه... ولی من و همسرم اگر قبول کردیم که امشب در خدمت شما باشیم، بخاطر اصرار دخترم بود و ابایی از گفتن این موضوع ندارم ... اما حتما شنیدید که مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسه... من از شما تضمین میخوام! چه تضمینی هست که شما دوباره اتفاق و ماجرای قبل و...
مونس خانم اروم گفت: میون کلامتون اقای نامجو... و نگاهی به کسرا که با شرمندگی سرشو پایین انداخته بود کرد و رو به بابا و مامانم گفت: ولی خب کسرای منم بهرحال یه خرده جوونه هنوز... چم و خم زندگی و یه سری برخورد ها دستش نیست... من میدونم که منش شما جز اینه که جلوی پای جوونها سنگ بندازیم... ولی حرف شما کاملا متینه ... مهم خوشبختی این دو جوونه ... منم مادرم... خودم دو تا دختر دارم، عروس دارم ، داماد دارم... میدونم و میفهمم که حال سختیه بخصوص که تجربه ی اول باشه ... ولی ازشما هم توقع بخشش دارم به هرحال یه پیشامدی بود بین خودشون رفع شده، جوونن گاهی داغن گاهی سرد! ... کسرای منم رفیق نیمه راه نیست ... از این بابت خیالتون ازش راحت باشه ... هر تضمینی بخواید من درهرحال پشتیبان دخترتون هستم!
بابا با این حرفها مجاب نشده بود حرفهای خود کسرا بیشتر به دلش مینشست!
کسرا هم به صورت بابا خیره نگاه میکرد و سعی داشت با نگاهش اطمینان رو به بابا القا کنه ... هرچند تا حدی هم موفق بود،چراکه خشکی لحن وصورت بابام به کل از بین رفته بود و تحت تاثیر قرار گرفته به نظر می رسید!
بابا دست تو جیب کتش کرد و منم همزمان لبمو بین دندونهام فشار میدادم.
بابا کاغذی رو از توی جیبش دراورد ودرحالی که میخواست عینکشو از جیب دیگه اش پیدا کنه گفت: یه سری شرطه که من از قبل اماده کردم... ورو به مامانم گفت: عینک منو میاری ؟
قبل اینکه مامان ازجاش بلند بشه کسرا به قصد گرفتن اون کاغذ خودشو جلو کشید وبابا هم کاغذ وبه کسرا داد.
کسرا لبخندی زد و درحالی که کاغذ و تا میکرد اونو توی جیب سینه ی کتش گذاشت وگفت:شرایطتون نشنیده وندیده و نخونده قبول... هر تضمین دیگه ای هم بخواید من درخدمتم!
مات به کسرا خیره شدم! مامان و نادین وبابا هم همینطور... اصلا مونده بودن چی بگن!
یعنی اب قند لازم شده بودم شدید ...اصلا از کسرا توقع نداشتم چنین حرکتی بزنه!!!
یعنی یخرده خیلی ازش بعید بود ولی تمام شک و شبهه ی منو تو احساسش برطرف کرد، یعنی من هرچی تا دیروز فکر میکردم که حس کسرا به من چطوریه و از چه نوعه ، صد و هشتاد درجه تغییر کرد ...! حالا دیگه میدونستم منو میخواد ... به معنای واقعی خواستن ، منو میخواد! به معنای شراکت وما شدن منو میخواست ...!
مونس خانمم با اینکه تو چشمهاش بهت بود ولی لبخندی زد و بابا ابروهاشو بالا داده و متفکر به گوشه ی میز خیره نگاه میکرد ، به به ... همه چی به نفع کسرا بود.
باز جمع دچار سکوت شد و من اروم ویواشکی به کسرا که مصر بود تو چشمهای بابا زل بزنه نگاه میکردم.
نفس عمیق بابا توجه ها رو به خودش جلب کرد. لبخندی زد و ملایم تر از قبل گفت: نمیدونم چی بگم...
کسرا اهسته گفت: هر شرط و امر دیگه ای باشه به دیده ی منت می پذیرم...
بابا لبخند عمیقی زد و کسرا با خجالت نگاهشو از بابا گرفت.
مونس خانم خیلی ریلکس از خنده ی بابا استفاده کرد و گفت: راستش اقای نامجو صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... ما هم که عجله ای نداریم ، بحث یه عمر زندگیه ... توی یه بار دو بار زیارت شما هم کدورت ها برطرف نمیشه ... چه بهتر که یه فرصتی برای ما وشما باشه و ادامه ی این بحث به اخر هفته موکول بشه ... یه عید مبارکی هم هست چه بهتر که بیشتر با هم اشنا بشیم ، شما هم تو این فرصت از کسرای من تحقیق کنید ... پرس و جو کنید...
بابازمزمه کرد:خواهش میکنم اختیار دارید...
مونس خانم ادامه داد: تعارف که نداریم اقای نامجو بحث یه عمر زندگیه من خودمم برای دخترم از دامادمون تحقیق کردم ... بهرحال اگر قابل دونستید این بار ما در خدمت شما باشیم... یه شب و پیش ما بد بگذرونید!
مامان مشغول تعارف تیکه پاره کردن شد و منم یخرده به بابام که هنوز متفکر بود خیره شدم... نگاهم از نادین که کسل و بی حوصله بنظر می رسید ناخوداگاه جذب نگاه کسرا شد.
بچه پررو... خجالت نمیکشید جلوی بابام اینطوری به من نگاه میکرد.
لبخند مطمئنی زد وچشمهاشو اروم بست وباز کرد.
یعنی من که تامرز بیهوشی رفتم همین یه پلک یعنی همه چی حله ... کلی توضیح وتفسیر داشت!!! یعنی بسپار به من ... یعنی من دوست دارم... یعنی تا تهش هستم... یعنی چه خوشگل شدی امشب!!!
با همه ی این اوصاف...
هرچند دلم میخواست همین امشب قال قضیه کنده بشه و من تکلیفم مشخص بشه ... ولی حرف مونس خانمم از یه طرف متین بود و از طرف دیگه واقعا باعث شد مامان و بابام یه جورایی بیشتر و محترمانه تر از قبل رفتار کنند، یعنی همه چی رسمیت گرفته بود، رفت و امد و اشنایی و ... یعنی لی لی لی حوضک!!!
با اصرار بیش از حد مامان و بابام اونها برای شام نموندن وقرار شد پنج شنبه ما به خونه ی اونها بریم و تو این موقعیت بابا هم از کسرا تحقیق کنه !
موقع سوار شدن اونها با اسانسور جلوی در... وقتی که کسی حواسش نبود کسرا یه جمله بهم گفت... فقط یه خواسته ... بهم گفت: باهام صادق باش نیازم...!
مشغول جمع کردن ظرفها بودم که دیدم مامان توی اشپزخونه به یخچال تکیه داده و داره به یه نقطه ی نامعلومی نگاه میکنه! به اشپزخونه رفتم ... پیش دستی ها رو ، روی اپن گذاشتم . مامان اصلا حواسش به من نبود.
اروم دستمو رو شونه اش گذاشتم وگفتم:مامان؟؟؟
مامان فوری اشکهاشو پاک کرد وگفت: پیش دستی ها رو اوردی؟؟؟ اشغالا رو تو سطل خالی کن!
به مامان خیره شدم و اونم نتونست نگاه اشکیشو ازم پنهون کنه و گفتم:چی شده؟
نفس عمیقی کشید وگفت: هیچی...
پامو کوبیدم زمین وگفتم: اِ... مامان بگو چی شده؟
مامان یخرده تو چشمهام خیره شد و رک گفت: نیاز تو واقعا کسرا رو دوست داری؟
نیشم باز شد و با لمس انگشتهام گفتم: خیـــــلی....
اونقدر غلیظ گفتم که مامان هم لبخندی زد وگفت: اون چی؟
اخمی کردم وگفتم: یعنی بهتون با اینکار امشبش ثابت نشد؟؟؟
حداقل به خودم که ثابت شد نباید هیچ شکی به حس کسرا نسبت به خودم داشته باشم!
مامان دستی به صورتم کشید وگفت:یعنی بیخود نگرانم؟؟؟
و منو کشید تو بغلشو گفتم:مامانی ...
مامان موهامو بو کشید و گفت:جانم؟
-بابا چطوری راضی شد؟!
مامان نفس عمیقی کشید و منو از خودش دور کرد ... درحالی که داشت ظرفها رو از اشغال خالی میکرد گفت: رفت محلشون تحقیقات... همین دیروز که تو نبودی... همه به سرشون قسم میخوردن ... سرشناس... اصیل... وقتی هم که سیما زنگ زد و ازشون تعریف کرد، دیگه نتونست نه بیاره ...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: حالا تو اون کاغذه چی نوشته؟
مامان خندید و گفت: حق سفر و حق طلاق و ... و با همون خنده گفت:تا رفتن بهم گفت اصلا فکرشو نمیکرده کسرا اینطوری قبول کنه!
خندیدم و گفتم: دیگه دیگه...
مامان لپمو کشید و منم که یه جورایی از رژه رفتن جلوی بابا ونادین خجالت زده بودم... برای همین به بهانه ی خستگی به اتاقم رفتم.
تا در و بستم عین جت پریدم تو تختم... ساعت پنج دقیقه به ده بود ... گوشیمو تو سینه ام فشار میدادم و منتظر بودم!
یعنی باور کنم که همه چیز داشت به این اسونی جور میشد؟؟؟ خدایا این همه خوشبختی و کجا قایم کرده بودی بروز نمیدادی؟ این همه حس خوب... لحظه ی خوب!
با لرزش گوشیم یخرده ناز کردم و دیر جواب دادم.
صدای مهیج کسرا تو گوشی پیچید و منم که کف از دست داده ... مست وحیران فقط کنترل میکردم خودمو که قربون صدقه اش نرم!
کسرا میگفت لحظه شماری میکنه تا پنج شنبه... منم که کلا لحظه شمار بودم!
کسرا حرف میزد از اینده از برنامه هامون از اینکه بنظر من اون در دید خونواده ی من چه نمره ای گرفته و ایا بخشیده میشه و خلاصه ... تا ساعت یک صبح من وکسرا صحبت کردیم! یعنی یه رکورد سه ساعته!!!
صبح روز بعد تمام ماجرا رو برای سیما مفصل شرح دادم ... سیماهم که همش سرکوفت میزد و مسخره بازی درمیاورد، هی میگفت: برو حکم دادگاه بگیر... ال کن... بل کن... خلاصه با کلی تو سر هم زدن از پشت تلفن، قرار اخر هفته رو بهش گفتم که دعوت شدیم.
هرچند که سیما زیاد خوشحال نشد...هرچند که سیما زیاد خوشحال نشد ... چون از خیلی وقت پیش برای اون روز تعطیل اخر هفته کلی با خونواده ی مادریش برنامه چیده بودن و به احتمال 90 درصد ممکن بود که حضور نداشته باشن، بهرحال برای من خیلی مهم نبود ...
یعنی میدونستم که عند نامردها و بی معرفتهای دنیام که برام مهم نبود چون سیما واقعا درحقم خواهری کرده تو این دوران ... ولی ... خب همیشه یه ولی وجود داره!!!
بعد از قطع کردنم ، تلفن زنگ زد و من گوشی وبرداشتم .
صدای یه خانم میانسال بود .
-بفرمایید؟
-سلام منزل خانم نامجو؟
-بله ... شما؟
-راد هستم... مونس راد!
قلبم داشت میومد تو گلوم.
اهمی کردم وگفتم: سلام خانم راد ، نیاز هستم.
مونس خانم با لحن مهربونی گفت: خوبی دخترم؟ ببخشید بد موقع زنگ زدم ...
-خواهش میکنم ... ممنون شما خوبین؟
مونس خانم:شکر... مادر هستن نیاز جان؟
-بله ... گوشی حضورتون، ازمن خداحافظ.
وتلفن رو به مامان دادم و درحالی که بال بال میزدم تا بزنم روی ایفون مامان با نامردی رفت تو اتاق ودرم بست! نیم ساعت بعد با چهره ی بشاش از اتاق بیرون اومد وفقط در یک جمله گفت: زنگ زده بود رسما دعوت کنه و ادرس بده!
و رفت تو اشپزخونه ... یعنی میخواستم دونه دونه موهای خودمو بکنم از حرصم تو اتاقم چپیدم!
یعنی تمام سه شنبه رو از اتاقم بیرون نیومدم از ترس اینکه مبادا آتویی دست بابا یا نادین بدم ، شده بودم کوزت و گل سر سبد خونه!
بخصوص که نزدیک امتحاناتمم بود و از طرفی هم چهارشنبه باید یه سر دانشگاه میرفتم وبا استادم مشورت میکردم ... دلم به ساعت ده شب خوش بود که خدا از ما این تایم و نگیره!
...
با نهایت استرس و هیجان تو صورتم نگاه میکردم، اصلا باورم نمیشد که پنج شنبه اینقدر زود برسه ...
مامانم دور خودش میچرخید ، خاله هم با یه قیافه ای روی مبل نشسته بود که با صد من عسل هم نمیشد خردش! عزیز هم مثل همیشه با تسبیحش داشت ذکر میگفت وهر وقت چشمش به من میفتاد یه لبخند مهربون میزد.
واقعا خالی بودن حضور سیما رو حس میکردم، یعنی یه خواهری... دخترخاله ای چیزی!
اهی کشیدم ودستی به لباسم کشیدم.
با صدای بابا که گفت: نیاز اماده ای؟
نفسمو سنگین بیرون دادم و مانتومو روی لباسم پوشیدم ... یه شال صورتی خیلی کمرنگ روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
مامان با ذوق نگام کرد و گفت: ماه شدی...
نادین با غر گفت:دیر شد!!!
پوفی کشیدم و کیفمو برداشتم... کفش هامو پوشیدم و وارد اسانسور شدم.
نادین و خاله و مامان هنوز تو خونه بودن، من توی پارکینگ ازاسانسور بیرون اومدم ، بابا هنوز ماشین وروشن نکرده بود.
سوار شدم که بابا هم پشت فرمون نشست.
از تو اینه نگاهی به من کرد و منم با خجالت و ناز و لحن لوسی گفتم: این کراوات خیلی بهت میاد بابایی...
بابا سرشو به عقب چرخوند و با مهربونی دستشو رو گونه ام کشید.
راستش با اینکه یخرده داشت رژگونمو پاک میکرد ولی نتونستم هیچ کاری بکنم... بابام با همه ی سفت و سختیش جلوی کسرا کم اورده بود در نهایت، هرچند که مطمئنم به این نتیجه رسیده که بهتراز کسرا گیر من نمیاد! بعدشم ادم نقد و ول نمیکنه نسیه بچسبه!!!
از فکرام خندیدم که بابا مچمو گرفت و گفت: به چی میخندی؟
با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم:هیچی.
بابا اروم گفت:خوشحالی؟
قبل از جوابم مامان در جلو رو باز کرد و رو به عزیز گفت: عزیز جلو بشینین؟
عزیز با خنده گفت: بشین مادر من عقب راحت ترم...
و کنار من نشست و خاله و نادین هم تو ماشین نادین نشستند ... مامان با غرغر گفت: بجنب شاپور که دیر شد ... 9 هم نمیرسیم!!!
و برگشت به عقب وگفت:ببخش عزیز جون پشتم بهته... و سرشو از شیشه بیرون کرد رو به نادین گفت: نادین کادو رو کجا گذاشتی؟نادین:صندوق...
مامان بانگرانی گفت:خاک بر سرم نشکنه!
نادین نشنید گازداد و جلوی ما افتاد.
بابا :شور نزن مریم... واست خوب نیست!
مامان با ناز روشو گرفت وگفت: تو هم که چقدر نگران منی!
بابا هم با چرب زبونی که مامانمو خام میکرد گفت: نگران جفتتونم!!!
مامانم ریز خندید و من ...!
وااااای... انگار خاک عالمو ریختن تو سرم! این یه موضوع رو به کل فراموش کرده بودم!
تا رسیدن به مقصد که دو منطقه از ما بالاتر بود ساکت نشستم...
با دیدن کوچه اشون که پر ماشین بود، بابا غرزد: حالا کو جای پارک ...
با دیدن یه پسر سبزه رو و بلند قامت و چهار شونه که جلوی موهاش ریخته و خیلی ولی شیک بود، بابا گفت: این باما کار داره؟
و شیشه رو پایین داد و پسر که حدودا سی و چهار – پنج بهش میخورد دستشو از شیشه داخل اورد و همونطور که با بابا دست میداد گفت: اقای نامجو؟
بابا:بله ...
پسر لبخندی زد و با روی باز گفت: راد هستم... محمد حسین راد... برادر کسرا... خیلی خوش امدید ... بفرمایید داخل منزل پارک کنید، امشب کوچه هیئته اینه که شلوغ شده...
بابا با لبخندی گفت: حالا یه جای پارکی پیاده میشه...
محمدحسین با تعارف گفت:خواهش میکنم نفرمایید... ببخشید امشب اینطوری شد ، بن بست اخرین در... سمت پارکینگ بازه...
بابا بوقی براش زد و به نادین اشاره کرد دنبالمون بیاد و محمد حسین دستی تکون داد و کمی بعد هم موبایلشو دم گوشش گرفت.
اخی داداش شوهرم خیلی ناز بود!!!
با دیدن کسرا جلوی در بابا براش چراغ زد و اون هم درحالی که با نگاه دنبال من میگشت دستی تکون داد و خلاصه رفتیم تو حیاطشون ...
وای چقدر شلوغ به نظر میرسید.
از ماشین ها پیاده شدیم... مونس خانم پله هارو پایین اومد و با روی گشاده و باز مامان و خاله مهناز و عزیز ومن وکشید تو بغلش... البته به نوبت.
کسرا با نادین گرم رو بوسی کرد و با بابا شاپورم ایضا...
برای من که سلام کرده بودم بهش وتازه از بغل مونس خانم بیرون اومده بودم یه سری تکون داد و اهسته گفت: روز خوبی داشتی؟
با خنده سرمو تکون دادم و کسرا گفت: من ساعت ده شب چطوری بهت زنگ بزنم؟
از شیطنتش ریز ریز خندیدمو اونم ما رو به داخل خونه هدایت کرد، وقت نشد حیاط و دید بزنم... جلوی در دایی کسرا و زن دایی کسرا ایستاده بودن، چون میشناختمشون باهاشون رو بوسی کردم.
ولی یه خانم و اقایی بودن که من نمیشناختم... کسرا معرفی کرد: ایشون خواهرم هانیه، همسرشون اقا مهدی... و رو به زوج دیگه ای گفت: ایشون هم دخترداییم زهرا سادات و همسرشون اقا پدرام!
یعنی یه لحظه خشکم زد ... قیافه ی زهرا رو تجزیه تحلیل نکرده یه خانمی درحالی که یه پسر بچه ی شیطون و سفت چسبیده بود گفت: سلام منم یلدا هستم همسر محمد حسین اقا ...
و همون موقع هم محمد حسین بلند گفت: یاالله...
داشتیم وارد خونه میشدیم که یه دختری بدو بدو جلو اومد و گفت: وای من جا موندم؟؟؟
کسرا دستشو گذاشت روی شونه ی دختری که خیلی ریز میزه بود وگفت:ایشونم خواهرم ...فا... یعنی شیما هستن!
شیما که خیلی قیافه اش شبیه کسرا بود به دلم نشست شاید بیشتر بخاطر قیافه اش... یلدا زن محمد حسین خیلی شوخ بود و زهرا سادات و شوهرش کلا پچ پچ میکردن و اون وسط دو تا بچه هم حسابی شلوغ کار ی میکردن ... علی پسر برادر کسرا ... به همراه هدیه ... دختر هانیه خواهر کسرا!!!
یعنی خودمم یه لحظه قاطی کردم چی به چیه ...
یه خانمی بهم معرفی نشد که بعد فهمیدم ایشون برای پذیرایی و کمک هستن... به جز یلدا و شیما بقیه همه با حجاب نشسته بودن ... برام جالب بود که شیما با یه استین کوتاه و جین تنگ مشکی پذیرایی میکنه و یلدا هم یه بلوز شلوار ساده تنش بود.
یخرده با مانتو ناراحت بودم ... پذیرای اولیه با چایی شروع شده بود... هنوز فرصت نکرده بودم خوب و درست وحسابی قیافه ها رو دید بزنم!
کسرا چیزی زیر گوش شیما گفت وشیما هم به سمت من اومد و بلند گفت: زن داداش...
با این حرفش جمع خنده ی ریزی کرد و منم درحال ذوب شدن بودم ... شیما با شیطنت گفت: بفرمایید طبقه ی بالا لباستونو عوض کنید راحت باشید.
رو به مونس خانم با اجازه ای گفتم و یه " اینجا متعلق به خودته عروس گلم" شنیدم و برای کسرا خط و نشون کش چشم غره رفتم. حرف یاد شیما داده ها... "زن داداش"... وویی من یهو از این همه رویا بیدار نشم!!!
شیما منو به طبقه ی بالا راهنمایی کرد و در حالی که در اتاقی وباز میکرد برام گفت: بفرما زن داداش...
قبل نگاه کردن به دکور اتاق گفتم:اینجا اتاق خودته؟
با نمک خندید وگفت:نه اتاقه داداش کسرائه ...
و همون موقع مونس خانم صداش کرد:شیما مادر...
شیما هم با خنده گفت: زن داداش شما لباستو عوض کن ... با اجازه...
تند ازش پرسیدم: راستی شیما چند سالته؟
کنار چشمهای عسلیش چین میخورد موقع خندیدن ... با همون قیافه گفت: سوم دبیرستانم... امسال دیپلممو میگیرم... هفده!
و تندی از پله ها سرازیر شد.
در اتاق وباز کردم.
همیشه دلم میخواست ببینم اتاق کسرا چه شکلیه... خب چیز خاصی منتظرم نبود. یه فضای مربعی که با یه کتاب خونه ... یه کمد دیواری که توی درش یه اینه بود ... و یه میز نقشه کشی مهندسی و یه تخت پر شده بود .ولی بسیار همه چیز مرتب.
جز ساعت دیواری هم هیچی رو دیوا ر نبود . همه چیز هم قهوه ای سوخته و کرم بودن ... در کل از اون فضای کوچیک هفت هشت متری برای چیدن وسایل خوب استفاده شده بود.
یه دری هم داخل اتاق قرار داشت ... نفس عمیقی کشیدم و فوری مانتومو دراوردم. ازتوی کیفم کفش شیری پاشنه تختمو بیرون کشیدم و درحالی که مرددبودم شال بذارم یا نه ... در اخر رای به گزینه ی اول دادم ... ولی موهای سشوار شده امو قشنگ توی صورتم ریختم واز پشت هم هفت موهامو به نمایش گذاشتم.
کت و دامن گلبهی رنگی پوشیده بودم با جوراب شلواری کرم رنگ و کفش کرم ... و البته شال صورتی... یه خرده رژ زدم و کیفو مانتومو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
حین پایین اومدن از پله ها ... مونس خانم با دیدنم هزار ماشا اللهی گفت و اسبابی شد برای کل کشیدن یلدا وهانیه و دست زدن حاضرین و فراهم شدن بساط اسپند!!! کسرا هم که دیگه نگو... یه جوری با ذوق نگام میکرد که انگار بار اولشه تو چشماش لوسترروشن کرده بودن ، برق نگاهش داشت منو میگرفت کم مونده بوداتصالی بدم بپرم بغلش!
با روبوسی مونس خانم با من ... دستمو گرفت وبا اجازه ی بابا کنار کسرا نشوند .
کسرا هم که کلا توی اون پیراهن طوسی وجین مشکیش خیلی شیک و اسپورت شده بود منم که تا پیشش نشستم بوی عطرامون مخلوط شد وجفتمون تو فضا بودیم، واقعا کسرا رو اینقدر خوشحال ندیده بودم.
قرار بر این شد که ساعت ده شام بخوریم ... بخصوص که مونس خانم بحث و گرفته بود دستش و میگفت :میخوایم بااجازه ی خانواده ی اقای نامجو... باخنده اضافه کرد: با ارامش غذامونو بخوریم.
بابا که اصلا منظور خانم نامجو رو نفهمیده بود گفت: امشب اختیار ما با شماست خانم راد ...
مونس خانم با لبخند خاصی گفت: با اجازه ی عزیز خانم.
عزیز لبخندی زد وگفت: اجازه ی ما دست شماست ...
مونس خانم رو به بابا گفت: ایشالا که موافق وصلت این دو نفر هستید ...بابا کمی سرجاش جا به جا شد وگفت: والله چی بگم ...
مامان سقلمه ای به پهولی بابا زد و با لحن نازی رو به مونس خانم گفت: بهرحال مهم اینه که اصل کاری ها از هم خوششون بیاد ...
مونس خانم هم ادامه ی حرف مامان گفت: پس با اجازه ی اقای نامجو یه تاریخ مبارکی تعیین کنیم برای عقد و عروسی...
بابا اروم خیلی صریح وسریع رفت روی یه موضوع دیگه و با یه لحن خیلی مهربون و محترمانه گفت: والله ما که مخالفتی نداریم...
ازاین حرفش گر گرفته و هیجان زده دسته ی مبل وفشار دادم که از جام نپرم و هورا هورا نکنم! باید برای یه شبم که شده بود خانمانه و متین رفتار میکردم!
بابا ادامه داد:
نظر نیاز که مشخصه ... ولی خانم راد ما تو خونواده رسم نداریم دختر عقد کرده خونه ی پدرش باشه ... و رو به کسرا ادامه داد: هر وقت شما تونستید یه خونه ای در حد خودتو دخترم جور کنی اون وقت مراسم عقد و عروسی هم به جای خودش...
عزیز حرفهای بابا رو با تکون سر تایید کرد.
کسرا سرشو بلند کرد و گفت: حرف حرف شماست جناب نامجو!
بابا لبخندی زد و مونس خانم گفت: حالا تا قبلش بد نیست یه صیغه ای بینشون باشه که محرم باشن؟ اشتباه عرض میکنم اقای نامجو؟ نظر شما چیه عزیز خانم؟ ... بخوان به کارا و مقدماتشون برسن و ... بالاخره بیشتر اشنا بشن ...
عزیز: اختیاردارش اینجا نشسته ما چه کاره ایم؟
بابا لبخندی زد و گفت: اختیار ما یه عمره دست خانم هاست...
با حرف بابا جمع خندید و بابا کمی سرجاش جا به جا شد و گفت: بله حق با شماست ...
دایی کسرا گفت: مهریه چی مشخص کردید؟
مونس خانم گفت: این دیگه ریش و قیچیش دست اقای نامجوئه...
بابا لبخندی زد و گفت:برای مهر و شیر بها هم ... مهر همسر من چهارده سکه است و ما رسم نداریم دختربه سکه بفروشیم... برای دخترمم همین مهره ... برای عروسی هم که میاد تو خونه هم همین!
جمله ی اخر بابا به اخر نرسیده صدای اعتراض نادین بلند شد که گفت: اِ بابا...
باعث شد هممون بخندیم ... یعنی خدانادین و از من نگیره ...
نمیدونم چرا توقع داشتم بابا مهریه امو سنگین بگیره ولی این کار ونکرد. متانت و اصالت خانواده ی کسرا باعث شده بود بیخیال سنگ انداختن هاش بشه! شاید هم تحقیقاتش!
به هرحال خانواده ی کسرا به شدت از این پیشنهاد استقبال کردن و مونس خانم هم گفت که مهر هانیه و یلدا هم در همین حدوده ... یکی 24 سکه یکی هم 5 سکه ... به هرحال تتمه ی حرفهای مونس خانم به اجازه وموافقت بابا برای خوندن صیغه بود !
مونس خانم با رضایت به بابا نگاه میکرد و خلاصه جمع یه رنگ وبوی دیگه گرفت . درواقع همه چیز سر سه سوت مهیا شد!
برای من که فقط مهم کسرا بود و همین...
بعد از یه گفتگوی کوچیک سر مسائل جزیی... دایی کسرا ازجاش بلند شد با اجازه ی عزیز که بزرگ مجلس بود از توی کتابخونه رساله رو برداشت، مونس خانم هم بلند شد و به سمت من اومد، با رو ی باز منو تو اغوش کشید و گفت: عروس گلم ... دختر قشنگم مبارکت باشه ... خوشبخت باشید ...
و یه انگشتر از دست خودش دراورد و درحالی که منو به سمت جایی که قبلا نشسته بودم هدایت میکرد، انگشتر و گذاشت کف دست کسرا و پیشونی کسرا رو بوسید.
و خودش هم روی مبلی نشست و ناظر وشاهد ما ...
یلدا و هانیه هم هرکدوم روی میز و پر کردن با چند بسته کادو ... یعنی اخرین درجه ی شرمندگی بود قیافه ی من!
چند لحظه به سکوت گذشت ، نفسم تو سینه حبس بود زیر نگاه سنگین اطرافیان دستهای مرتعشمو تو هم قلاب کردم ... از ته دلم ارزو کردم بابا وقتی صیغه رو میخونه که دیگه واقعا نرم شده باشه، اشتباه کسرا رو بیخیال بشه ورضایت بده ... مثل کسرا که به من یه فرصت داد ... بابا هم یه فرصت به کسرا بده ، ته دلش از دامادش صاف بشه ارج و قرب کسرا برای بابا به اندازه ی نادین باشه ... بابا عینکشو از توی جیب کتش دراورد. اونو روی چشمش گذاشت با ارامش فهرست رساله رو نگاه کرد و صفحه ی مورد نظر رو باز کرد.
چشمهامو بستم ...
خدایا خواهش میکنم ... من کسرا رو دوست دارم ... خدایا خواهش میکنم ... خواهش میکنم ...
کمی بعد صدای بابا با کلامی عربی گوشمو نوازش داد.
از ته قلبم زمزمه کردم "خدایا شکر " ...
بابا خطبه رو خوند و با لبخندی به من و کسرا نگاه کرد . از خجالت تا اونجا که ممکن بود توی مبل فرو رفتم ، کسرا اهسته به سمتم چرخید ، بااینکه جمعمون شلوغ بود ولی همه حتی بچه ها هم اون لحظه ساکت بودن.
طوری که کشیده شدن پیرهن کسرا رو به پشتی مبل وقتی که خواست به سمت من بچرخه رو هم همه شنیدن ...
کسرا کمی اون انگشتر رو بین انگشتاش لغزوند و اروم با دستی که نمیتونست لرزششو پنهون کنه، دست منو گرفت توی دو تا دستش... اصلا هم بهم نگاه نمیکرد.
ولی من زیر چشمی به چشمهای خندونش زل زده بودم.
دستم گم شده بود میون دو تا دست گنده اش ... از هولش دست راست منو بلند کرده بود ! خواستم دستمو عقبم بکشم و چپ و بیارم بالا که محکم تر انگشتامو فشار داد. یعنی با انگشتاش سر بند انگشتای منو گرفته بود ...
از این کارش خندم گرفت ... اروم و خیلی سریع حلقه ی سردی که تو دستهاش بود و وارد انگشت دوم دست راستم کردم ... دیگه کم مونده بود خودم درش بیارم بکنمش تو دست چپم!
کسرا دستمو زرتی رها کرد ، دِ اخه حالا دست من و یه ذره نگه میداشتی دیگه، نذاشتی دوزار نوازش کاسب بشم ... ببین اول زندگی چطوری رفتار میکنه! و با صدای کل کشیدن یلدا و هانیه باز جمع شلوغ شد و منم ازهپروتی که توش بودم بیرون اومدم یعنی گله گله تف بود که میچسبید تو گونه ام ... اخه یکی نیست بگه امشب همه قصد جون رژ گونه ی من و کردن!!!
اول همه کسرا بلند شد اول روی پدرم و بوسید وخواست خم بشه ودست بابا رو هم ببوسه که بابا اجازه نداد ومحکم کشیدش تو بغلش.
یعنی خدا میدونه چقدر این رفتارش تو نظر من و خونواده ام اثر داشت چرا که بابا با یه محبت پدرونه ی خالص کسرا رو بغل کرد.
کسرا: خانم نامجو...
چونه ام میلرزید. با چشمهای پر اشک بهش خیره شدم.
خودکارم توی دستش بود ... یه لحظه ماتش برد و اهسته گفت: خودکار...
اشکام روی گونم سر ریز شدن ... این بار دوم بود که داشتم بخاطر کسرا... جلوی خود کسرا ... اشک میریختم!!!
کسرا بهت زده چیزی زیر لب زمزمه کرد و من بی توجه بهش رومو ازش گرفتمو پله ها رو تند تند پایین اومدم... میدونستم داره دنبالم میاد... اما از ساختمون دانشگاه بیرون زدم وبا قدم های تندی به سمت پارکینگ رفتم...
خودمو توی ماشین انداختم و با بغض گاز دادم... از اینه به عقب نگاه کردم... کسرا پشت سرم ایستاده بود ...گاز دادم و نگامو از اینه برداشتم. از دانشگاه دور شدم وتوی یه کوچه پارک کردم...
سرمو روی فرمون گذاشتم و به هق هق افتادم... دیگه از خودم بیزار شده بودم... بیزار!
با صدای وانتی که سعی داشت هندونه هاشو بفروشه ... ماشین وبه حرکت دراوردم وبه سمت خونه رفتم.
سرم از درد داشت منفجر میشد... توی کوچه پارک کردم و با کلید درو باز کردم.
مامان با دیدنم شوکه شد... اما فقط یه لبخند زد وگفت: چی شد؟کلاسات برگزار نشد؟
اروم گفتم: سرم دردمیکرد برگشتم... میرم بخوابم.
مامان دستمو گرفت...
به چهره ی نگرانش نگاه کردم و با یه لبخند مصنوعی گفتم: خوبم... بخدا خوبم...
مامان با بغض ، مقنعه رو از روی سرم کشید و موهامو بوسید...
بخاطر دردی که تو سرم بود دستی به پیشونیم کشیدم...
با صدای باز و بسته شدن در... وصدای نادین که از اتاقش بلند شد: کیه مامان؟
مامان جوابشو نداد ... هنوز جلوی من ایستاده بود و با نگرانی نگام میکرد.
نادین از اتاقش بیرون اومد و با داد رو به من گفت: به چه اجازه ای ماشین منو برداشتی؟
بهش نگاه کردم ...
حس میکردم دارم دو تایی می بینمش...
داشت زمین زیر پام خالی میشد که مامان جیغ کشید و نادین منو گرفت...
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم ... نادین بغلم کرد و روی کاناپه خوابوند...
با صدای گریه ی مامان که بالای سرم میگفت: دخترم... نیاز بلند شو اینو بخور... چیکار داری میکنی با خودت؟؟؟
نادین اروم بلندم کرد و یه مایع شیرینی وبه زور فرستادن تو حلقم... مجبور شدم قورتش بدم و یخرده بعد حس کردم دیگه چشمام سیاهی نمیره...
نادین رو به مامان گفت: ببرمش دکتر؟
مامان ناله ای کرد وگفت: نه فقط ضعف کرده ...
دستمو به صورت مامانم رسوندمو گفتم: خوبم...
نادین با حرص گفت:معلومه چقدر خوبی...
دستمو تو سرم کشیدم وگفتم: بخوابم خوب میشم...
نادین با نگرانی گفت:کجات درد میکنه؟
لبخندی به قیافه ی نگرانش زدم و گفتم: فقط سرم... فقط میخوام بخوابم...
نادین دست انداخت زیر زانوهامو گردنم... و اروم بلندم کرد.
منو به اتاقم برد و روی تختم گذاشت.
با حرص ایستاد بالای سرم و گفت: با این حالت نشستی پشت فرمون؟؟؟ نمیگی ممکن بود تصادف کنی؟
چشمامو بستم ... حس میکردم دارم جون میدم...
نادین زمزمه کرد: من امروز خونم حالت بد شد بگو بریم دکتر... نیاز لجبازی نکنی ها ...اگه بدی بریم...
خفه گفتم: خوبم...
پوفی کشید...
با بسته شدن در اتاق با ضعف به پهلو غلت زدم و دستمو زیر بالشم فرو کردم... با اینکه زیر پتو بودم ولی لرز داشتم.
خیلی نگذشت که کم کم خوابم برد و باز یه نا ارومی و پرت شدن از یه جای بلند که تو خوابم دست از سرم برنمیداشت به سراغم اومد... دیگه حتی خواب هم نمیتونست تن خسته ی منو اروم کنه!
اتاقم تاریک تاریک بود ... صدای مامان و میشنیدم که داشت با تلفن با کسی صحبت میکرد ... صدای نادین و بابا هم می شنیدم... بوی غذا هم توی اتاق منم میومد... یه بوی قرمه سبزی که هرچی بیشتر به مشامم میخورد بیشتر احساس بی اشتهایی میکردم.
روی تختم جا به جا شدم... دستمو روی میزم کشیدم... آه گوشیم تو کیفمه احتمالا...
با رخوت از جام بلند شدم و از توی کوله ام گوشیمو دراوردم.
دگمه ای و زدم دیدم یه تماس بی پاسخ دارم.
لبه ی تخت نشستم...
با دیدن اسم کسرا ...
و دیدن شمارش... و جمله ای که به لاتین نوشته شده بود ولی ترجمه اش میشد یک تماس بی پاسخ ...
چونه ام میلرزید. با چشمهای پر اشک بهش خیره شدم.
خودکارم توی دستش بود ... یه لحظه ماتش برد و اهسته گفت: خودکار...
اشکام روی گونم سر ریز شدن ... این بار دوم بود که داشتم بخاطر کسرا... جلوی خود کسرا ... اشک میریختم!!!
کسرا بهت زده چیزی زیر لب زمزمه کرد و من بی توجه بهش رومو ازش گرفتمو پله ها رو تند تند پایین اومدم... میدونستم داره دنبالم میاد... اما از ساختمون دانشگاه بیرون زدم وبا قدم های تندی به سمت پارکینگ رفتم...
خودمو توی ماشین انداختم و با بغض گاز دادم... از اینه به عقب نگاه کردم... کسرا پشت سرم ایستاده بود ...گاز دادم و نگامو از اینه برداشتم. از دانشگاه دور شدم وتوی یه کوچه پارک کردم...
سرمو روی فرمون گذاشتم و به هق هق افتادم... دیگه از خودم بیزار شده بودم... بیزار!
با صدای وانتی که سعی داشت هندونه هاشو بفروشه ... ماشین وبه حرکت دراوردم وبه سمت خونه رفتم.
سرم از درد داشت منفجر میشد... توی کوچه پارک کردم و با کلید درو باز کردم.
مامان با دیدنم شوکه شد... اما فقط یه لبخند زد وگفت: چی شد؟کلاسات برگزار نشد؟
اروم گفتم: سرم دردمیکرد برگشتم... میرم بخوابم.
مامان دستمو گرفت...
به چهره ی نگرانش نگاه کردم و با یه لبخند مصنوعی گفتم: خوبم... بخدا خوبم...
مامان با بغض ، مقنعه رو از روی سرم کشید و موهامو بوسید...
بخاطر دردی که تو سرم بود دستی به پیشونیم کشیدم...
با صدای باز و بسته شدن در... وصدای نادین که از اتاقش بلند شد: کیه مامان؟
مامان جوابشو نداد ... هنوز جلوی من ایستاده بود و با نگرانی نگام میکرد.
نادین از اتاقش بیرون اومد و با داد رو به من گفت: به چه اجازه ای ماشین منو برداشتی؟
بهش نگاه کردم ...
حس میکردم دارم دو تایی می بینمش...
داشت زمین زیر پام خالی میشد که مامان جیغ کشید و نادین منو گرفت...
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم ... نادین بغلم کرد و روی کاناپه خوابوند...
با صدای گریه ی مامان که بالای سرم میگفت: دخترم... نیاز بلند شو اینو بخور... چیکار داری میکنی با خودت؟؟؟
نادین اروم بلندم کرد و یه مایع شیرینی وبه زور فرستادن تو حلقم... مجبور شدم قورتش بدم و یخرده بعد حس کردم دیگه چشمام سیاهی نمیره...
نادین رو به مامان گفت: ببرمش دکتر؟
مامان ناله ای کرد وگفت: نه فقط ضعف کرده ...
دستمو به صورت مامانم رسوندمو گفتم: خوبم...
نادین با حرص گفت:معلومه چقدر خوبی...
دستمو تو سرم کشیدم وگفتم: بخوابم خوب میشم...
نادین با نگرانی گفت:کجات درد میکنه؟
لبخندی به قیافه ی نگرانش زدم و گفتم: فقط سرم... فقط میخوام بخوابم...
نادین دست انداخت زیر زانوهامو گردنم... و اروم بلندم کرد.
منو به اتاقم برد و روی تختم گذاشت.
با حرص ایستاد بالای سرم و گفت: با این حالت نشستی پشت فرمون؟؟؟ نمیگی ممکن بود تصادف کنی؟
چشمامو بستم ... حس میکردم دارم جون میدم...
نادین زمزمه کرد: من امروز خونم حالت بد شد بگو بریم دکتر... نیاز لجبازی نکنی ها ...اگه بدی بریم...
خفه گفتم: خوبم...
پوفی کشید...
با بسته شدن در اتاق با ضعف به پهلو غلت زدم و دستمو زیر بالشم فرو کردم... با اینکه زیر پتو بودم ولی لرز داشتم.
خیلی نگذشت که کم کم خوابم برد و باز یه نا ارومی و پرت شدن از یه جای بلند که تو خوابم دست از سرم برنمیداشت به سراغم اومد... دیگه حتی خواب هم نمیتونست تن خسته ی منو اروم کنه!
اتاقم تاریک تاریک بود ... صدای مامان و میشنیدم که داشت با تلفن با کسی صحبت میکرد ... صدای نادین و بابا هم می شنیدم... بوی غذا هم توی اتاق منم میومد... یه بوی قرمه سبزی که هرچی بیشتر به مشامم میخورد بیشتر احساس بی اشتهایی میکردم.
روی تختم جا به جا شدم... دستمو روی میزم کشیدم... آه گوشیم تو کیفمه احتمالا...
با رخوت از جام بلند شدم و از توی کوله ام گوشیمو دراوردم.
دگمه ای و زدم دیدم یه تماس بی پاسخ دارم.
لبه ی تخت نشستم...
با دیدن اسم کسرا ...
و دیدن شمارش... و جمله ای که به لاتین نوشته شده بود ولی ترجمه اش میشد یک تماس بی پاسخ ...
اما ساعتش... اهی کشیدم... ساعت نه صبح بهم زنگ زده بود نفسم تو سینه حبس شد.
به شمارش خیره شدم ...
دیشب نتونستم حرف بزنم... امروز چی؟؟؟ چرا ازش فرار کردم ... اگر میموندم اون هیچی نداشت بهم بگه ... پوزخندی به حال وروزم زدم وفکر کردم چرا تا پارکینگ دنبالم اومد... فقط خودکارمو بهم بده؟!
حالم خوب نبود... نمیتونستم ببینمش... نمیخواستم ... نمیشد ...
یه نفس عمیق کشیدم ... الان سرم درد نمیکنه ... چیزی هم راه گلوم نیست...
دست یخ کردمو به صورتم کشیدم و زنگ زدم.
بوق اول که خورد...
نفسم به شماره افتاد. میخواستم قطع کنم که حسی تو وجودم مانع شد...
بوق دوم...
بوق سوم کامل نشده ، صداشو شنیدم که گفت:سلام!
نفسمو حبس کردم .
جز همون سلام که گذاشتمش تو بی جوابی هیچی نگفت...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به لرزی که همه ی جونمو گرفته بود مسلط بشم...
گوشیمو دو دستی گرفته بودم ... از گوش راستم به چپ بردمش... با حس ناراحتی وبی عادتی بخاطر یه مکالمه که باید باگوش چپم میشنیدمش ، دوباره گوشی و دست به دست کردم.
صدای نفسهای کسرا رو میشنیدم.
از استرس مرتعش نفس میکشیدم ...
کسرا اهسته گفت: بهترین؟
لبمو گزیدم و یه سدی راه گلومو بست...
کسرا کمی مکث کرد وگفت: خودکارتون هنوز پیش منه ...
تو شک بودم که طبیعتشه که الان اینطوری حرف بزنه یا برای حرص من... یا ...
کسرا ادامه داد: صبح هم تماس گرفتم بپرسم بهترین یا نه ... الو... خانم نامجو ...
عین یه غریبه با من حرف میزد! این طبیعتش نبود!!!
دیگه اشکهام اروم اروم روی صورتم فرود میومدن،صدای اه خسته ای ازش شنیدم و اروم گفت: مراقب خودتون باشید خانم نامجو...
به هق هق افتاده بودم که اهسته زمزمه کرد: خدا حا...
حس کردم همه چی داره روی سرم اوار میشه... قبل از اینکه زمان و فرصت و از دست بدم تند گفتم:صبر کن.
نفس عمیقی کشیدم و خفه وتند که مبادا فرصت از دست دادن گفتن این جملم رو هم ازم بگیره ... سریع و با بغض نالیدم:فقط یه فرصت...
باورم نمیشد دارم التماسش میکنم ... لحنم عاجزانه بود،این حق من بود ...
حق من بود ...
بعد از نصف سال بهش بگم یه فرصت بهم بده و باید میداد !
یه نفس عمیق کشید و بعد از چند ثانیه که برای من انگار هزارسال گذشت ... خداحافظشو تکمیل کرد... و صدای بوق توی سرم پتک زد! یه پتک سنگین تر از خانم نامجو گفتن کسرا ...
به گوشیم نگاه کردم... هنوز بوق میزد ... صدای بوق تو سرم به شدت ضربه میزد و من...
گوشیمو با حرص و وجودی لرزون به دیوار کوبیدم...توی تاریکی فضای اتاقم... به زحمت نوری که از زیر در وارد میشد و با حجم تاریکی فضا مبارزه میکرد، من دیدم که یه قطعه ی کوچیک از گچ دیوار کنار صفحه ی خاموش گوشیم ریخت.
کشون کشون از تخت پایین اومد... شقیقه هام تیر میکشید و انگار توی مغزم سوزن فرو میکردن...
دولا دولا راه میرفتم... نفسم بالا نمیومد... سینه ام و چشمهام میسوختن...
دهنم خشک بود وشور... بی رمق در اتاقم و قفل کردم... وسط ثقل اتاق... زیر لوستری که شکل های موهومیش روی دیوار با چوب لباسی ولباس ها ، سایه بازی میکرد... من نشستم...
بدون اینکه مثل هربار که شب میشد و تلاش میکردم که برای این اشکال نقش درست کنم ، نگاهمو ازشون گرفتم. ذهنم خالی خالی بود ... با یک حس لرز مسخره ... که از شرش با صد پتو هم خلاص نمیشدم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و ...
زار زدم!!!
با صدای بلند ...
با صدایی که دلم میخواست از بلندی زیاد بیشتراز استانه ی شنواییم باشه... زار میزدم و زار میزدم ... به حال خودم... به حال تمام رویاهایی که شکستن... به حال کسرایی که ساکت پشت تلفن درجواب خواهش و عجز و شکستن غرورم فقط گفت:خداحافظ... تا امید یه دیدن دوباره رو از دست بدم ... تا دل خوش نکنم به اینکه شاید... فردایی... پس فردایی... اتفاقی... احتمالی؛ اونو ببینم!
کسرایی که منو شکست ... و بهش بخاطر این شکستن حق میدادم ... من سهم کسرا نبودم. اصلا سهم هیچ کس نبودم... پلکهامو محکم روی هم فشار میدادم و هیچ تلاشی برای خفه کردن هق هقم از خودم نشون نمیدادم...
دلم میخواست زار بزنم... برای خودم و غروری که کف دستم گذاشتمش ... برای بی اعتنایی... برای گذشته ام...برای اینده ام...
زار میزدم بدون اینکه دلم بخواد صدای زجه هامو بشنوم ...
زارمیزدم بدون توجه به مشتهایی که به در اتاقم کوبیده میشد... بابا... نادین... مامان!
زارمیزدم ... تمام تنم میلرزید... چشمهام میسوخت ... نفس کم میاوردم... سینه ام درد میکرد... بی رمق بی رمق... حتی نتونستم بشینم... کم کم روی فرش اتاق پهن شدم ... تارهای صوتیم خفه شدن ... هق هقم خود به خود ساکت شد... فقط اشک از چشمام پایین میریخت و توی تار وپودفرش گم میشد...!
صدای کوبش و پرتابی اومد... و بعد معلق شدنم ... صداها توی سرم گم بودن...
تصویرها هم تارِ تار... هنوز از پلکهام اشک میریخت... هنوز سخت نفس میکشیدم... سینه ام درد میکرد... هق هقمم ساکت و خاموش... حالا من بودم یه غروری که زیر پام گذاشتم یه فرصت خواستم ... شاید باید به ایمان و مقدساتش قسمش میدادم که بهم یه فرصت بده!
یه فرصت ... یه اطمینان... حس خفگی بهم غلبه کرد و همه چیز سیاهِ سیاه شد... توی سیال تاریکی من غرق و جستجو گر ، دنبال یه ارزن غرور... یه جو اعتماد ...!
فصل ششم:
نگام خیره به دو ردیف مهتابی روی سقف مونده بود...
با دیدن انگشتهای سیما که اروم پشت دستم اونها رو نوازشگر میکشید گفت: نیاز... حال مادرت خوب نیست.
حرفی نزدم...
سیما نفس کلافه ای کشید و از جاش بلند شد،به سمت یخچال رفت ،یه پاکت اب پرتقال برداشت ولبه ی تخت نشست.
نی و توی پاکت فرو کرد و به سمت من گرفتش... نی و روی لبام مالید.
سرمو به سمت پنجره ای که سمت چپ تخت بود چرخوندم ، سیمابا حرص گفت:سه روزه نه حرف میزنی نه غذا میخوری... که چی بشه؟ با این ضعیف بازی هات مثلا میخوای کسرا برگرده ... خانم خانما بهتره بدونی که وقتی حسام بهش گفت تو چه حالی هستی شازده ککشم نگزید... نیاز به خودت بیا ...
چشمه ی اشکم خشک شده بود ... فقط لج بود!
سیما با گریه پاکت دست نخورده رو توی سطل کنار تختم سمت راست انداخت واز اتاق خارج شد. سایه هایی زیر در بودن ... میدیدمشون...
نفس عمیقی کشیدم ... سه روز توی بیمارستان بستری بودم بدون اینکه هیچ میلی به خوردن وحرف زدن داشته باشم ... فقط میخوابیدم وفکر میکردم و میخوابیدم وگریه میکردم...!
در اتاق باز شد.
با دیدن نادین نگامو به سقف دوختم.
صندلی و کشوند کنار تختم و نشست. دست به سینه زل زد به من .
همیشه ازاینکه یکی اینطروی بهم خیره بشه و حرکاتمو زیرنظر بگیره متنفر بودم واعتراض میکردم ... ولی اینبار درسکوت فقط رومو ازش گرفتم...
حس کردم دستشو کنار دستم گذاشت. توجهی نکردم.
اروم گفت: نیاز ...
لحنش بوی خواهش میداد... انگار التماس میکرد که جوابشو بدم!
ولی من مثل همه ی این سه روز بی جواب گذاشتمش...
ازجاش بلند شد و به سمت پنجره رفت.
پشت به من کرد... مثلا داشت محوطه رو نگاه میکرد اما کلافگیش نشون میداد که داره عصبانیتشو کنترل میکنه،دیگه رفتارای برادرمو میشناختم.
خیلی هم سکوتش طول نکشید با حرص گفت: با این کارات میخوای چیو ثابت کنی؟ به درک ... به جهنم... ارزششو داره خودتو به این روز بندازی ... ما رو...
وروشو به سمتم چرخوند وگفت: نیاز اون پسر اینقدر برات ارزش داره ... ما چه گناهی کردیم؟مامان حالش خوب نیست... میفهمی نیاز؟ نیاز تا غذا نخوری تا حرف نزنی... تا حتی یه قلپ اب نخوری... نیاز تو رو خدا ... اینجا ادمای زیادی بستری ان... چون واقعا مریضن... مشکل دارن... تو داری دستی دستی خودتو به کشتن میدی!
باورم نمیشد پلکهاش بخاطر من خیس شده ... بخاطر من حرص میخوره وسرخ شده ... اینقدر نگرانمه و من...!
نفس عمیقی کشیدم... نادین روشو به سمت پنجره چرخوند و گفت:مگر دستم بهش نرسه... بلایی به سرش میارم که مرغای اسمون به حالش زار بزنن... باهاش کاری میکنم که ارزوی مرگ کنه، صبر کن ... امروز از شوهر دوستت داشتم ادرسشو میپرسیدم هرچند داشت طفره میرفت ولی بالاخره که موقور میاد ،باهاش کاری میکنم کارستون...
از ترس نفسم بند اومد. نتونستم ساکت بمونم. لبامو بهم فشار میدادم... نادین گاهی به سرش میزد! اگر واقعا بلایی سر کسرا میاورد؟!حاضر بودم قسم بخورم این کار ازش بعید نیست...
اب دهنمو قورت دادم و ملافه رو تو مشتم نگه داشتم ... با بهت زمزمه وار گفتم:نادین...
نادین پوفی کشید و گفت: بالاخره رضایت دادی ... مثلا این مدت خفه خون گرفتی که ...
با چشمهای پر اشک وسط حرفش گفتم:اگر بخوای بری سراغش... عین این چاله میدونی ها ...
لبه ی تخت نشست و گفتم:هیچ وقت نمیبخشمت ...
نادین دو دستی موهاشو عقب فرستاد واز جاش کلافه بلند شدو چند قدم جلوم رژه رفت وگفت:این پسره ی بیشعور...
اروم گفتم:هیس... حق داره نادین!
نادین با عصبانیت گفت:چه حقی نیاز... پسره ابروی تو رو گرفته تو مشتش... تو تازه حقم ... و مات به من ،حرفشو نصفه نیمه گذاشت.
جلو اومد وگفت: چه حقی نیاز؟ هان؟ چه حقی؟
خفه گفتم:فقط من با معیارهاش جور درنمیام...
نادین پوزخند تلخی زد وگفت: با معیاراش جور در نمیومدی غلط کرد با اون فضاحت تو رو رد کرد ... دیگه چی میخواست؟ چی میخواست ازت؟جز خانواده ی خوب... جز چهره و تحصیلات... تو که ...
اشکهام اروم از گونه هام پایین افتادن و نادین گفت:اینقدر اون ادم برات مهمه؟
به هق هق افتادم ونادین گفت: واقعا جالبه بهش حق هم میدی!
فین فینی کردم و نادین گفت:خیلی خب بسه دیگه ... این همه زانوی ماتم گرفتی...
و دستشو گذاشت روی دستمو گفت: تو هیچی کم نداری نیاز...
لبخندی زدم و گفت: فکر نکن چون برادرتم میگم... واقعا هیچی کم نداری... همه چی تمومی نیاز... اگر اون پدرسگ...
تند گفتم :پدرش فوت شده ... بجای این فحشا براش یه فاتحه بخون...
پوفی کشید و با حرص میخواست بپره بهم که تند گفتم:یه لیوان اب بهم میدی؟
ازجاش بلند شد و سری از روی تاسف واسم تکون داد، از حضورش استفاده کردم وگفتم:کی مرخص میشم؟
نادین:پس فردا...
_چرا اینقدر دیر؟
نادین لیوان و به سمتم گرفت وگفت:فشارت پایینه، کم خونی داری... خیلی ضعیفی... دوبار تو این سه روز دچار تشنج شدی! و با غرولندی زیر لب گفت: ای بر پدرش...
اخمی کردم وگفت:خب بابا تو هم... مرتیکه...!
لیوان وازم گرفت و رفت محوطه تا یه سیگار بکشه ... منم دراز کشیدم ... به نمای سفید اتاقم خیره شدم، خیره به سفیدیهایی که از سفیدی زیاد چشممو میزد... نگاهمو خسته میکردوکسلم میکرد.
سرموتوی بالش فرو کردم.
من به کسرا حق میدادم .
شب با تماشای رد شدن ثانیه ها از روی ساعت ده و بی خبری کسرا تموم شد...حتی میدونستم گوشیم هم شکسته و...
هنوز نمیدونم برای ساعت ده وتلفن و حرف نزدن باهاش باید چه حسی داشته باشم، دلتنگی یا...
بهرحال سردرد و رویه ایی که جسمم پیش رو گرفته بود بهم چیره شد و خوابیدم.
سیما با غرغر زیر گوشم گفت: تو که هنوز خوابی؟
و حس کردم یه چیزی رو سرم کشید!
میدونستم هوا روشنه ... حوصله ی باز کردن پلکهامو نداشتم ... سیما زیر گوشم گفت:خوابی؟؟؟ پاشو ببین کی اومده ...
غلتی زدم و سیما گفت:انقدربخواب تا جونت دربیاد ... و با صدای بسته شدن در اتاق نفس راحتی کشیدم و پلک هامو باز کردم. نور کمی چشممو زد...
نادین جلوی پنجره ایستاده بود.
کش وقوسی اومدم ... خوشبختانه سرمم و از دستم دراورده بودن، اهی کشیدم وگفتم:نادین ... یه لیوان اب به من میدی؟
وچشمامو بستم وفکر نکردم چرا نادین باید یه سره سورمه ای بپوشه... میدونستم زیاد از رنگ ابی وهمخانواده اش خوشش نمیاد! بیشتر بخاطر تعصب روی تیمش!
صدای قدم هاشو میشنیدم که به سمت میزی میرفت که درست رو به روی تختم بود ... لیوانی برداشت و دریخچالی که کنار میز بود و باز کرد.صدای ریزش اب و به داخل لیوان میشنیدم و صدای بسته شدن در یخچال... وقدم های نادین که داشت به سمت تخت میومد.
فرضی میدونستم که پایین تختمه...
اروم گفتم:اینم یخرده بده بالا...
منظورم به تخت و پشتی بود .
با گفتن :کافیه... دستمو دراز کردم که لیوان و بگیرم و خیلی قبل تر از دراز کردن دستم برای گرفتن یه لیوان اب ، پلکهامو باز کردم... نگام ثابت و خیره به دو چشم کندویی که توشون لامپ روشن کرده بودن ،قفل شد!
بغضی تو گلوم چنگ انداخت...
و هجوم اشک به چشمهام باعث شد تصویر رو به روم برفکی از نوع پرده ی اشک بشه!
لبخندی زد وگفت:سلام... صبح بخیر!
صداش عین پتک بود... چشمهامو بستم... محکم پلکهامو روی هم فشار دادم، نمیخواستم از خواب بیدار بشم،حق نداشتم از این خواب بیدار بشم... دو قطره اشک اروم از روی گونه ام سرخوردند.
صدای نفس های کسرا بهم هشدار میداد که جز من اون هم توی اتاق هست، اشکهای بی اراده که بی وقت روی صورتم میریختند رو نمیتونستم کاری کنم. دیگه دستم براش رو بود!
با این حال با دستی که از جای سرم کبود بود اروم گونه های خیسمو پاک کردم.
صدای کسرا باعث شد پلکهامو باز کنم.
اروم گفت:تشنه نیستی؟
به لباسش نگاه کردم،اراسته ... پیرهن سورمه ای و جین سورمه ای و کفش های جیر مشکی...
به پیرهن صورتی و گشاد خودم نگاه کردم... نا مرتب... دستی به موهام کشیدم... با لمس یه شال روی سرم ... اونو مرتب کردم . کار سیما بود احتمالا...! سیماهم تو خواب ورویای من حضور داشت.
به لیوان ابی که تو پنجه هاش قفل بودن نگاه کردم...
بعد به دستهای خودم... نوبتی بود، نگاه کردن به اون و به خودم نوبتی شده بود! ... اول اون ... بعد من ...!
دستهام می لرزیدن ... کسرا بلند شد... دلم ریخت ... نکنه بره؟ نکنه بره و نشنوه حرفامو... نکنه بره و از خواب بیدار بشم...
جلو اومد ... کنار تخت ... سایه اش روم افتاد... هیکل ورزیده اش و بلندی قامتش همه ی منِ مچاله رو توی سایه ی خودش جا میداد.
لیوان و بالا اورد ... نکنه بریزه رو سرم و از خواب بپرم؟
به لبام نزدیکشون کرد... دستهام خیلی وقت بود که نمیلرزید ولی کاری نکردم نشونش ندادم که نمیلرزن... کمی اب خوردم... من اصلا تشنه نبودم ...!
لیوان و اروم پس کشید. مردد بود .... دنبال میز میگشت دو دل بود اونو روی میز بذاره یا نه...!
دستمو دراز کردم و خواستم بده به من...
لیوان جلوم گرفت . دستمو قفل کردم... وقتی مطمئن شد گرفتمش دستشو کشید عقب... اما نتونستم نگهش دارم و افتاد زمین... با صدا سکوت جفتمونو شکست اما خود لیوان نشکست!... اب روی زمین ریخت و حتی دیدم چند قطره هم به کفش کسرا پاشید... ابی که دهنی من بود!!!
کسرا خم شد... لیوان وبرداشت ... به سمت سینک رفت ... شست و گذاشتش روی میز...همون جا ایستاد وگفت:هنوز تشنته؟
دستهامو تو هم قلاب کردمو سرمو به علامت اره تکون دادم.
اروم تو فکرم زمزمه کردم:
"تشنگی بهـــــــــــــانه بود
آبـــــــــــــ را با لیــــــــــــــوان
تــــــــو می خـــــــــــــواهــــــــ ــم!"
وصحنه ی تکراری یک لیوان اب حاضر کردن!
وباز سایه اش که منو تو خودش جا میداد... این بار چند جرعه بیشتر خوردم... به پنجه ها و انگشتهای کشیده و بزرگش نگاه میکردم... بغض کمرنگم با اب فرو رفت پایین.باورم نمیشد که برای اولین بار طعم اب و حس کردم...
وباز سایه اش که منو تو خودش جا میداد... این بار چند جرعه بیشتر خوردم... به پنجه ها و انگشتهای کشیده و بزرگش نگاه میکردم... بغض کمرنگم با اب فرو رفت پایین.باورم نمیشد که برای اولین بار طعم اب و حس کردم...
یه طعم خوب...
یه طعم خاص...
ملس... گس... شیرین... تلخ... شور... ترش... امم... یه طعم بی طعمی!
امیخته ای از خنکی وگرمی ... شاید پاکی وزلالی...
گرمای دست گنده ی کسرا رو حس میکردم...
دستی که لیوان توش گم شده بود...
دستی که انگشتهاش دور لیوان وقاب گرفته بود ...
دستی که گرم بود و سرمای اب بخار میشد ...
کاش تا ابد اب خوردنم ادامه داشت.
بهم نگاه کرد، بهش نگاه کردم ...
اهسته گفت:خوشحالم به نسبت سلامتیتو بدست اوردی!
چیزی نگفتم.
از بی حرفی رجوع به کلیشه کرد و گفت:چه خبر؟!
در بی جوابی مصر بودم.
اهسته گفت: بعد از اون شب... یعنی بعد از اون روز...
وباز دمشو محکم بیرون داد.
مکث کرد و ادامه اش رو به سکوت واگذار کرد.
بازدم مردونه ای بود.طوفانی... طولانی.... محکم... گرم ... داغ... خوردتو صورتم!
حتی خیلی طولانی تر از بازدم های من!!!
کسرا لبخندی زد.
یعنی نه به صراحت و عمق یه لبخند .... من فرم لبهاشو یه لبخند محو میدیدم...
تصور من از بسته بودن لبهاش یه لبخند محو بود.
نمیخواستم فکر کنم این نوع بسته بودن فرم لبهاش ،یعنی فقط بسته بودن لبهاش... میخواستم خیال کنم این جور بسته بودن لبهاش یعنی یه لبخند محو!
یه نفس عمیق کشیدم و کسرا گفت: من تند رفتم ...
سری تکون داد و گفت: من هنوزم فکر میکنم که تو تمام شنیده های منو تکذیب میکنی... !
چشمهامو بستم... پس صرفا با همین امید دوباره برگشته بود؟
این حرفش برای اینکه باور کنم بیدارم ... کافی بود!
خفه گفتم:دروغ نیست...
اهی کشید و گفت: بله ... متاسفانه...
تند نگاهش کردم و اون از حرفش برنگشت... بله ... تاسف میخورد !
نگامو به رو به رو دوختم...
کسرا اهسته گفت:فکر کنم جفتمون بخوایم یه فرصت دوباره بهم بدیم...
جمله اش سوالی بو د یا خبری یا تعجبی یا پر طعنه و کنایه؟
چراهایی تو ذهنم وول میخورد... چرا اومده بود؟؟؟ چرا یه فرصت میخواست بده بهم... اگر برای علاقه دوباره پیش قدم شده بود خب کمی رویایی فکر میکردم اگرم برای دلسوزی اومده بود... من هیچ توجیهی برای اومدنش نداشتم!
کسرا از سکوتم استفاده کرد وگفت: من سعی کردم با خودم کنار بیام... نظرت چیه که ...؟
سوال بود ... وباز بی جواب گذاشتمش... پیش خودم فکر میکردم:
چرا؟؟؟ من که دژ غرورمم برات شکستم بی انصاف! چرا الان که به این روز نزار افتادم اومدی... دلت سوخت!
میل به بی جوابی تو وجودم بیداد میکرد.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت:جواب منو نمیدی؟
لحنش خواهشی بود.
چراهای تو ذهنم خودشونو به پستوی تمایل به نادونستن سپردن ... و حس بی جوابی به کسرا کم کم محو شد. بیشتر بخاطر لحنش ، نگاهش و رویایی که میخواستم باورش کنم، اون منو دوست داشت که برگشته... اهی کشیدم زانوهامو تو شیکمم جمع کردم.
سکوت مدت داری بینمون بود و بالاخره ذهنم نتیجه گرفت:تا ابد قرار نیست رو به روم بشینه و حضورشو مزه مزه کنم!
مرتعش گفتم:
-چی باید بگم؟
کسرا چشمهاش برقی زد و با لبخندی که کاملا بهش میشد گفت لبخند ،گفت:مسلما موافق یه فرصت دوباره هستی...
مسلما؟ کلمه ی سنگینی بود ... درست مثل تکذیبی که اون شب استفاده کرد و الانم استفاده میکنه!
اهسته ، خش دار، بغض دار ،در کمال بی میلی ولی عقلانی گفتم: فکر نمیکنم درست باشه که از جانب منم تصمیم بگیری...
کسرا نگاهشو به زمین دوخت و گفت:یعنی جوابت برای این پله منفیه؟
پله؟!... نمیدونستم راه درازیه... احمق... ازت خواستگاری نکرد... فقط گفت یه فرصت... یعنی دوباره پس زدن اگر تو امتحانش قبول نشی!
با این حال ... اهسته، خش دار، بغض دار،درکمال بی میلی و نا عقلانه گفتم: بله ...
مات شد به من ...
خودمم مات شدم از جواب بله ای که "نه" تلقی میشد!
به لبهایی که بسته بودند و لبخند محو معلوم و نامعلومی نداشتند نگاه کردم وگفت:جواب اخرته؟
سرمو به علامت اره تکون دادم.
نجوایی در درونم داد زد: کسرا سماجت نمیکنه!!!
ازجاش بلند شد... نفس عمیقی کشیدم و حس کردم لرز بدی به جونم افتاده ... ته دلم خالی شد ، ایستادنش بوی رفتن میداد! من میمردم اگه میرفت!!!
کسرا نگام کرد وگفت:شنیدم امروز مرخص میشی... ده شب امشب... جوابمو بده ... بهتره بیشتر فکرکنی!
به سمت در میرفت که نفس عمیقی کشیدم وگفتم:چرا...
ایستاد... از سمت سرشونه به من نگاه کرد و بازگفتم: چرا؟
کسرا:چی چرا؟
_چرااومدی؟
کسرا دستهاشو تو جیبش کرد ... شونه ای بالا انداخت... به سقف نگاه کرد وگفت: مهمه؟
_بله...
کسرا پوفی کشید و گفت: کم وبیش میدونستم ... از خیلی ها شنیده بودم، حتی دوستت خانم فرجام.
فرجام؟!... طناز فرجام!!!
ادامه داد: ... ولی نمیخواستم باور کنم ... حتی همین الانم نمیخوام باور کنم دو ماه به من خیانت کردی!
چشمهامو بستم وگفتم:
_اون دو ماه و می بینی... ولی پنج ماهی که ...
کسرا سرشو پایین انداخت وگفت:علت تعلل هفت ماهه ام فقط همین شنیده ها و اخبار بود ... فقط همین ... یه تصمیم عجولانه گرفتم ... میدونم که خیلی عجله ای تو یه موقعیت انجام شده جفتمونو قرار دادم... میدونم ولی ... اون روز تو دانشگاه هم خواستم باهات حرف بزنم... اما نذاشتی... نشد... من بخاطر رفتارم شرمندتم نیاز!
برای اولین بار اسمم رو بدون پیشوند وپسوند اورد! حیف موقعیت بدی بود وگرنه کلی حس لذت برای خودم اماده کرده بودم که یه موقع اسم خالیمو صدا کنه چطوری غش و ضعف برم!
نفسشو فوت کرد... محکم ... طوفانی وطولانی... هرچند فاصله باعث شد گرمای نفسش تو صورتم نخوره ...
و سبد گلی که روی میز تخت خالی کناری بود و برداشت... یک سبد از لیلیوم های رنگی... مقابلم گذاشت...
مستقیم بهم خیره شد و خم شد...خودکارم تو جیب چپ ... جلوی قلبش ... جا خوش کرده بود. خودکار من بود. نشون به اون نشون که... اون در ابی که مزین بود به جای دندون های من وقتی که سر امتحان توی یه سوال میموندم و انگار در خودکارم باید تقاص نادونسته های منو بده ... خودکار خودم بود ... با یه سر جویده و ابی رنگ ... جلوی قلب کسرا ... تو جیب کسرا ... به خودکارم حسودی کردم ... کاش من خودکار بودم!
زیر نگاه سنگین کسرا غرق بودم که زمزمه اشو شنیدم ، گفت:من دوستت دارم نیاز... !
خودکارم به خاطر نفسهاش وضربه های قلبش جلو وعقب میرفت...
به خودکارم خیره بودم و خیره موندم! حتی نگاهش نکردم که ببینم چه اتفاقی افتاد وبا چه چهره ای اینطور بی خجالت به من این وگفت!
و صدای بسته شدن در اتاق... چشمامو بستم... و چشمهامو باز کردم . من خواب بودم؟؟؟ دست گل لیلیوم... نه خواب نبود!
چشمهامو روی هم گذاشتم، کسرا جلوی دیدم بود ...
چشمامو باز کردم... رنگ سفید دیوار،امروز سورمه ای پوشیده بود ولی میدونستم پیرهن سفید هم داره !
ازتخت پایین اومدم ... دم پایی های سفیدی که دوسایز برای پام بزرگه رو پام کردم. به سمت میز رو به روی تختم رفتم... از فلاسکی که در طبقه ی دوم میزه ، توی یه لیوان که کسرا بهم ازش اب خورونده ، اب جوش ریختم ... یه لیپتون توش... قندون رو برداشتم و از میزی که متصل به تختم بود استفاده کردم. قندون و روش گذاشتم... و لیوان وتوی دستم نگه داشتم...
نگامو به همه جا میچرخوندم... و دراخر نگامه که با اصرار روی ترک دیوار باقی میموند... بدون اینکه از خودم هیچ چرایی بپرسم... زمزمه ی تیک تاک هم سکوت دلچسب منو نمیشکست، به لیوان دسته دارم نگاه میکردم، به فلاسک چایی که روی میز فلزی رو به روی تختم دست به کمر به من زل زده، بعد چشمم میچرخه ومیچرخه و دوباره روی لیوان پر از چاییم قفل میشه... چونه امو روی لیوان میذارم. بخار غبغبمو نوازش میکرد...
با طمعی بچگونه،زبون تو داغی مایع زرشکی فرو میکنم . حس خیسی و سوزش نوک زبونمو ازرده میکنه ولی من با لجی بزرگونه به کارم ادامه میدم... حتی کمی ازش قورت میدم تا باقی حلق وسقف وکام دهنم هم بسوزه...
از عذاب دادن خودم لذت می بردم... سرمو عقب میکشم... این حس مازوخیسمی خیلی دووم نمیاره ،عقلم فرمان میده نباید خودمو ازار بدم ،فقط باید دیگران بهم ازار برسونن ... کوبش اسم طناز در هیپوتالاموسم اذیتم میکنه!!! و حتی فرزادی که یک زمان به کررات میگفت ... "دوستت دارم" این عبارت از دهن اون فقط یه لقب میگرفت:اب دوغ خیاری...
به لیوان و دسته اش خیره میشم... چشمهامو میبندم... به اشکالی که توی سیاهی رو به روم هستن ، خیره میشم... حرف "ک"،"س"،"ر" و الف ... حتی "ی" رو میتونم توی اون خطوط تشکیل بدم. کسرا با الف... کسرا با "ی"... بالاخره کدوم درسته؟توی ذهنم سر کسرا با الف وکسرا با ی دعواست!
جلوی چشمم اسمش تو تاریکی ظاهر میشه... توخیالم بغلم میکنه و ... تو ذهنم باهاش حرف میزنم ... از حسم میگم ... و ازش ممنونم که برای یه بارم که شده سماجت میکنه وسمتم میاد...
تو خیالاتم اون یه پسر بچه ی همیشه سمج و آویزوونه که مدام به سمت من میاد ...
هر بار خطا میکنه و من اونو می بخشم... اون به اشتباهاتش ادامه میده و منم به بخشیدنم... من بهش فرصت میدم ... مداوم بهش فرصت میدم...
ولی اون این لطف و در حق من نمیکنه ... هنوز تو خیالم بهش نگاه میکنم،دسترسی به اون فقط به اندازه ی یه دست دراز کردن باهام فاصله داره.... و من کسرایی و می بینم که با هرخطام ... با مهربونی وپدرانه اما بچگانه منو می بخشه و می بخشه و می بخشه... بچگانه میترسه که منو ازدست بده و ... من هنوز غرورم در برابر اون حفظه!
چشمهامو باز میکنم... توی حقیقت ... نه خبری از اشکالیه که اسم کسرا رو برام نمایش بدن ...نه خبری از دوئل اونها برای اسپل کسرا!
و نه خبری از سماجت وبخشش ... توی واقعیت کسراییه که از سر لطف برگشته به سمت من... و میگه منو دوست داره ... ولی سماجتی نداره،همه چیز وبه من واگذار میکنه ... کسرایی که مسلما منتظر تکذیبه! با این حال یه فرصت با منت به من میده و ... بدون خداحافظی از اتاق خارج میشه...!!! ولی گل های لیلیومش در راس دید من ، حضورش رو معلول واقعیت اعلام میکنن... گلهایی که کسرا برام خریده از محدوده ی دیدم خارج میشن...
من به دیوار نگاه میکنم، کسرا از رو به روی دیوار رد شد...
به پنجره زل میزنم، کسرا کنارش ایستاد و از اون به محوطه خیره شد...
به در یخچال ولیوان و پارچ ابی که میدونم توی یخچاله ولی من نمی بینمش خیره میشم... کسرا هم اونجاست... و صندلی کنار تخت من... باز هم کسرا... در اتاق... باز کسرا... وهمش کسرا ... کسرا... کسرا!!!
اصلا چرا اینجام؟؟؟
بخاطر کسرا... فقط بخاطر یه اسم ... یا صاحب اسم... باالاخره کسرا با الف یا کسرا با ی؟
مگه چند روز درگیرش بودم که تمام لحظات منو تحت شعاع قرار بده؟؟؟ حتی اگر فقط یک روز اونو میشناختم هم برای اینکه تا اخر عمرم چنین حسی بهش داشته باشم کافی بود! پس چطور میتونستم سیطره ی فکرم رو به جهت منفی یا نه ... سوق بدم؟
سخت بود...؟ سخت هست. نمیتونم... من غروری نداشتم در قبالش...!
حتی نگاه کردن به یه دیوار ،بدون فکر کردن به کسرا... سخت بود... سخت هست... پرسیدن یه ساعت یا ثانیه یا دقیقه... و تماشا کردن تلویزیون بدون منتظر بودن برای ساعت ده!
و شنیدن صدای هر مردی که با صدای همیشه ثابت کسرا قیاس میشه... هر تصویر.... هر قامت... هر لباس... این پیرهن به کسرا میاد؟؟؟
وصدای اذان... میدونم نمازشو سروقت میخونه!
تک تک جزییات زندگی من پراز یه ادمه که فقط یک روز شناختنش برایی درگیری یک عمر کافیه... آدمی که یک فرصت با منت به من میده و... خداحافظ نمیگه و یک سبد لیلیوم رنگی برام میاره...! و چه میکنه با من وقتی با تحکم و قدرت و غرور مردونه با یه صدای خش دار و کلفت و بم میگه " من دوست دارم نیاز"...!!! و چه میکنه این بازیکن... یه ضربه ی کاری... شوت... محکم... پرقدرت.. مردونه... توی دروازه...و ... گـــل!
هنوز توی افکارم چرخ میزدم که در اتاق یواش باز شد.
سیما با دیدنم گفت:نه ... مثل اینکه از اون بی بخار هم یه بخاری بلند شده ... لپات گل انداخته ...
خندیدم و نشست کنارم وگفت: اه اه ... برج زهرمار ول معطل دوزار ده شاهی نگاه یار بودی؟
با مشت به بازوش زدم وگفت: تو که داری میمیری چه زوری داری... درد گرفت!
چشمش که به گلها افتاد خندید و گفت: به به ... چه ولخرجی هم کرده ناکس...
خندیدم وگفتم:سیما ... کارتو بود نه؟
سیما: بالاخره من نمیگفتم ... یه خردیگه میذاشت کف دستش!
پوفی کشیدم وگفتم:پس چی میگفتی ککشم نمیگزید؟
یخرده نگام کرد و گفت:خب اون واسه این بود که به حرف بیفتی... ولی خب حسام که بهش گفت یخرده امروز وفردا کرد.
نفسمو فوت کردم وگفت: حالا اشتی اشتی هستین؟
شونه هامو بالاانداختم وگفتم:قرار شد شب زنگ بزنه ...
زد تو شونه امو گفت:خوبه... همین مهم قرار تلفنی ساعت ده شبه ...
خندیدم و سیما گفت: ازحالا به بعدش میخواین چیکار کنین؟
زانوهامو کشیدم تو شیکمم و با دستهام جلوی ساق پاهام اونا رو تو بغلم قفل کردم وگفتم: نمیدونم... دیگه از اینجا به بعدش به پای کسراست ...
سیما:والبته خونواده ات!
ابروهامو بالا دادم وگفتم:راستی من از دیروز تا حالا مامانمو ندیدم...
سیما:دیروز عصر که مرخص شد رفت خونه،باباتم صبحی خواب بودی یه سری بهت زد ورفت سرکارش ، تو هم که تاظهر مرخصی... نادینم با حسام فرستادم که راحت با کسرا صحبت کنی...
چشمکی بهش زدم وگفتم:جبران میکنم!
سیما با حالت خاصی تو چشمهام خیره شد و گفت: اگر کسرا بیاد خواستگاریت بهش جواب مثبت میدی؟
پقی زدم زیر خنده وسیما لبخندی زد وگفت: نیاز؟
_هوم؟؟؟ خل وچل شدی ها سیما ...
سیما دستمو گرفت وگفت:نیاز... هیچ فکر پدر ومادرتو کردی؟ اونا دیدشون به کسرا صد و هشتاد درجه عوض شده!
با تعجب به سیما زل زدم وسیما پوفی کشید وگفت:دو روز اول که بی هوش بودی، بخصوص بخاطر تشنجت ... مریم خاله هرچی دراومد به کسرا گفت... اگربودی میدیدی چطوری نفرینش میکرد!
-اونا از کجا میدونن من بخاطر کسرا اینطوری شدم...
سیما عاقل اندر سفیه نگام کرد وگفت: خر که نیستن نیاز... تو هر روز سالم سالم راه میرفتی یهو یه خواستگار میاد می برتت توی اتاقت یه چی بهت میگه و میذارن از خونتون میرن... دو روز نمیکشه تو تشنج میکنی... میخوای نفهمن؟؟؟ میدونی الان پدرت کسرا رو میدید میکشتش...
با چشمهایی که در حد پینگ پونگ گردشده بود به سیما خیره شدم وسیما سرشو انداخت پایین و گفت:من به مونس خانم گفتم تو کارت به بیمارستان کشیده، مونس خانم شخصا اومد ملاقاتت ... ولی پدرت گفت بهتره همونطور که اون روز رفتید الانم از اینجا برید... هرچند کسرا باهاش نبود و مونس خانم با حسام اومده بود ... ولی خب بالاخره ...
یخ کردم.
اروم گفتم:سیما ... این اتفاقا کی افتاد؟
سیما اب دهنشو قورت داد و درحالی که از لبه ی تخت بلند میشد گفت:همون دوروز اول... یعنی روز دوم که تو بیهوش بودی... نادین با حسامم خیلی خوب حرف نزد ... نه که بگم گله ای دارما ... نه به قران ... تو مثل خواهرمی... حسامم اصلا حق و به شماها میده ... پدر ومادرت از اصل قضیه هیچی نمیدونن... خب حقم دارن، فکر میکنن کسرا با احساسات تو بازی کرده و حالا که پای عملش شده،گذاشته رفته وزده زیر حرفش!
گیج و منگ زل زدم به سیما ... سیما از نگاهم در رفت به سمت یخچال... درشو باز کرد و یخرده توشو نگاه کرد وهمونطوری که توی یخچال دنبال هیچی جستجو میکرد گفت:
من فکر کردم باید علت رفتار کسرا رو بگم ... ولی ترسیدم نیاز... خب فکر کردم اگر نادین بفهمه که تو مثلا قبل از کسرا دو تا دوست پسر داشتی... یا حتی توی دوره ی دبیرستان با یکی تلفنی در تماس بودی چه عکس العملی نشون میده ... یا مثلا پدرت ... و بهم نگاه کرد وگفت:
من هیچی نگفتم،پیش خودم فکر کردم شاید نیاز نخواد خونواده اش چیزی بدونن... خلاصه اینکه ... اینا رو گفتم تا با هربرخوردی از جانب خانواده ات اماده باشی!
ودوباره لبه ی تخت نشست و گفت:نیاز؟
بهش نگاه کردم. لبخندی زدم وگفتم:سیما دقیقا برام عین یه خواهری!
لبخند صمیمی ای زد وگفت: فکر نکن میتونی از دستم قسر در بری... بچه دار بشم شیش ماه اول دست خودتو میبوسه ...
خندیدم وگفتم: نوکرتم هستم.
سیما پوفی کشید وگفت: ولی من خیلی استرس دارم ... و خمیازه ای کشید و گفت:من از هشت صبح اینجام...
ودرحالی که منو کنار میکشید، کنارم ولو شد وگفت:ساعت سه چهار فکر نکنم زودتر مرخصت کنن هان؟
وملافه رو روی خودش کشید وگفت:تا مرخص بشی من یه چرتی بزنم...
یه بشکون از بازوش گرفتم وگفتم:این تخت یه نفره است...
سیما با چشم بسته خندید وگفت:نیاز جون هتل نیست که تختش دو نفره باشه ... بیمارستانه دیگه ... کاش تو حسام بودی!
خندیدم و گفتم:مرض...
به پهلو غلت زد و منو بغل کرد وگفت:اممم... بوی حسامم که نمیدی... خاک برسر کسرا که میخواد شب باتو...
جلوی دهنشو گرفتم وگفتم:مرض ... ایی چندش... ازش بدم اومد...
یه چشمشو باز کرد وگفت: مشخصه...
_از چه لحاظ؟
سیما چشمشو بست وگفت:از لحاظ اینکه نیشت تا حلزونی گوشت باز شده ... مشخصه چقدر چندشت میشه!
خندیدم و سیما هم خندید و گفت:خاک بر سر منحرفت!
_خاک بر سرخودت...
سیما خندید و بعد یه نفس عمیق کشید وگفت:ولی من خیلی استرس دارم نیاز،هنوز داغی حواست نیست!
کمی جا به جا شدم وگفتم:
میدونی سیما ... وقتی پدر و مادرم ببینن حال من با اون خوبه ... پس دلیلی ندارن که مخالفت کنن... بعدشم کسرا به چشم اونا شاید یه ادم بد ذات باشه که مثلا با احساسات من بازی کرده . ولی وقتی براشون توضیح بدم و از خوبی های کسرا بگم... ازاینکه برگشته و میخواد که با من باشه ... خب... اونا هم مخالفتی ندارن بکنن... میدونی... من به این فکر میکنم که وقتی کسرا نبود من اینطوری شدم، حالا اگر خودشونم نذارن من با کسرا باشم... خب بازم اینطوری میشم دیگه؟؟؟ هان سیما ... سیما... سیماخوابیدی؟
وبله... با صدای خرناس کشیدنش بهم فهموند که یک ساعته دارم گل لگد میزنم!
وسایلمو با کمک سیما جمع کردم، نادین کارهای ترخیصمو انجام داده بود، حسام ساکمو برداشت و با تعارف وخجالت زده گفتم:
-ممنون اقا حسام... این مدت به شما و سیما جون خیلی زحمت دادم!
حسام لبخند سر به زیری زد و گفت:خواهش میکنم شما جای خواهر من... بفرمایید ... نادین تو پارکینگ منتظرتونه.
میدونستم مامان و بابا خونه منتظرمن، دست سیما رو گرفتم وازش خواستم کمی اروم تر راه بریم.
سیمابا تعجب گفت:چیه سرت گیج میره؟
-من خوبم... فقط...
سیما: فقط چی؟ میخوای دکترتو...
تند وسط حرفش گفتم:سیما من امشب که گوشی ندارم!
به سیما همه چیز و میگفتم، اصلا جلوش هیچ مقاومتی برای نگفتن نداشتم.
سیما پوفی کشید وگفت:خب؟
-اگر ده شب زنگ بزنه خاموش باشم، اگر فکر کنه که جوابم منفیه؟ ده شب باید جواب قطعی وبهش بدم!
سیما نفسشو فوت کرد وقبل اینکه حرفی بزنه، حسام گفت:بفرمایید...
در اسانسور وبرای من وسیما باز نگه داشته بود. چه قدی داشت حسام، با اینکه یه پسر سبزه و چشم ابرو مشکی بود ولی ته چهرش به کسرا هم شبیه بود!
از جلوش رد شدیم ووارد اسانسور ... من به دیواره اش تکیه دادم ومستاصل منتظر بودم سیما عجی مجی کنه و یه گوشی واسم حاضر کنه، گوشی خودم که الفاتحه!
جلوی ماشین نادین، سیما بغلم کرد وزیر گوشم گفت: اگر نتونستی خودت جور کنی، شب واست یه گوشی می جورم(جور میکنم)!
بند لباس زیرشو کشیدم که یه تق داد ... از خجالت جلوی نادین سرخ شد منم خندیدم و گفتم:نوکرتم!
حسام دستشو دور کمر سیما حلقه کرد و گفت:با اجازتون.
نادین:شرمندمون کردین...
حسام سری تکون داد وگفت:نیاز خانم به گردن ما حق دارن ... ان شا الله که دیگه گذرشون به اینجا نیفته ...
خدایی هم داشتم، کل سفره ی عقد وخریدهای سیما خانم و ال وبل و دکوراسیون و من کرده بودم!
نادین در وبرام باز کرد و حسام وسیما هم بعد از خداحافظی ازمون فاصله گرفتن.
نادین پشت فرمون نشست وگفت:وسیله داشتن؟
-اره... حسام پراید داره.
نادین دنده عقب گرفت وگفت:یادم رفت تعارف بزنم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم، من گوشی موبایل ازکجا گیر بیارم خدا!!!
-اره... حسام پراید داره.
نادین دنده عقب گرفت وگفت:یادم رفت تعارف بزنم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم، من گوشی موبایل ازکجا گیر بیارم خدا!!!
ظرف سی دقیقه رسیدیم خونه .
با دیدن شلوغی جلوی درکوجه ، واقعا شرمنده شدم بابا یه گوسفند واسم زمین زد.
نادین دستمو گرفت و از روی خون ها ردم کرد.
مامان هم با یه رنگ پریده و نگران منو کشید تو بغلش و بساط گریه زاری... با اینکه فکرم درگیر ساعت ده شب بود و گوشی نداشته و اینکه سیم کارتمو تو کدوم گوشی بزنم که با کسرا حرف بزنم، ولی سعی میکردم مامانمو اروم کنم.
بعد از یخرده سلام علیک با همسایه ها ، بالاخره رضایت دادیم بریم تو خونه .
بابا ولی قرار بود پیش قصاب بمونه و گوشتها رو قسمت کنه.
وارد اتاقم شدم، خاله مهناز وکیوان و عزیز و عمه ام هم بودن؛ از رو ناچارای باهمشون رو بوسی کردم. خاله مهناز هم که بادمش قشنگ گردو میشکست. کیوان هم خیلی گرم وصمیمی و مهربون جوابمو داد. یه جوری که پیش خودم فکر کردم داره متن کارت عروسیمونو انتخاب میکنه!
بهرحال بخاطر شرایطم خوب بهونه ای داشتم و رفتم تو اتاقم.
اتاقم به شدت مرتب بود، اهی کشیدم...گوشیم!
تقه ای به در خورد .
_بله؟
نادین در وباز کرد وگفت: نیاز هنوز هیچی نشده چپیدی این تو؟
روی تخت ولو شدم وگفتم:خستم خوابم میاد.
اخمی کرد و گفت:بیا بیرون ،میخوایم جیگر درست کنیم برات.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا یه دوش بگیرم، لباسمو عوض کنم میام... نادین؟
نادین:هان؟
-گوشیم کجاست؟
نادین:منظورت از گوشیت اون تیکه های خرد شده است دیگه هان؟
لبمو گزیدم وگفتم:حالا بهش هیچ امیدی نیست؟
نادین :نه بابا اون صفحه اش ترک خورده،کامل بلا استفاده است.
پوفی کشیدم و زمزمه کردم:حالا چیکار کنم!
نادین جلوم ایستاد وگفت:کارت ضروریه؟
با من من گفتم:اره باید به یکی از دوستام که دارم پروژه تحویل میدادم، میگفتم که این چند روز حالم خوب نبوده و ...
نادین نذاشت دروغم تموم بشه، دست تو جیبش کرد و گفت:بیا ایرانسلمو دربیار ... سیم خودتو بنداز توش.
چشمام برقی زد و گفتم:دمت گرم...
نادین محل ذوق وشوقم نذاشت و خودش سیم کارتشو دراورد وباکس اس ام اس هاشو خالی کرد وگفت: بابا هم گفته تا اطلاع ثانوی گوشی خبری نیست ، تا تو باشی این هیستریک بازی ها رو درنیاری...
و با چشم غره ای گوشی و تو بغلم پرت کرد . داشت از اتاقم میرفت بیرون که لوسی گفتم:داداشی؟
خلع سلاح ، مهربون نگام کرد وگفتم:مرسی داداشی...
نیشش تا بنا گوش باز شد وگفتم:سیم کارتم کجاست؟
نادین:مامان گذاشته تو کشوی میزت ...
سری تکون دادم و نادین هم از اتاق رفت بیرون.
گوله ، پریدم سر کشو و سیم کارتمو گذاشتم تو گوشی نادین. یه نگاهی به ساعت انداختم ، کو تا ساعت ده!
بعد از خوردن جیگر وکلی دعا شفاهایی که واسم میشد، خونوادگی مشغول تماشای تلویزیون بودیم.
هنوز فرصت نکرده بودم با مامان که خیلی سگرمه هاش تو هم بود صحبت کنم. میدونستم یه سرزنشهایی منتظرمن و یه عالم نگرانی و کلی غرو لند و نصیحت . ولی اونقدر محو عقربه های ساعت بودم که تمام این فکرها رو بذارم پشت در خیالم و ساکت و اروم زل زل به ثانیه شمار فحش بدم!
چشمم به تلویزیون بود و ذهنم جای دیگه ...
با دیدن تصویر ساعت بزرگ و یه حدیث از یه امام و شیش تا گل وقناری، دینگ دینگ دینگ... ساعت ده شب شد!
با لرزش گوشی قرضی نادین تو جیبم .قند و عسل بود که تو دلم اب میکردن، خوشبختانه من فقط سابجکت محفل بودم وگرنه کسی به من توجهی نداشت.
به اتاق رفتم،به در کمدم ایستاده ، تکیه دادم ... کسرا هنوز زنگ میزد.
اروم جواب دادم:بله؟
کسرا:سلام ...
-سلام ... خوبی؟
کسرا:مرسی. خوبی؟ چه خبر؟
-سلامتی.
اهسته ، خش دار، بغض دار ،در کمال بی میلی ولی عقلانی گفتم: فکر نمیکنم درست باشه که از جانب منم تصمیم بگیری...
کسرا نگاهشو به زمین دوخت و گفت:یعنی جوابت برای این پله منفیه؟
پله؟!... نمیدونستم راه درازیه... احمق... ازت خواستگاری نکرد... فقط گفت یه فرصت... یعنی دوباره پس زدن اگر تو امتحانش قبول نشی!
با این حال ... اهسته، خش دار، بغض دار،درکمال بی میلی و نا عقلانه گفتم: بله ...
مات شد به من ...
خودمم مات شدم از جواب بله ای که "نه" تلقی میشد!
به لبهایی که بسته بودند و لبخند محو معلوم و نامعلومی نداشتند نگاه کردم وگفت:جواب اخرته؟
سرمو به علامت اره تکون دادم.
نجوایی در درونم داد زد: کسرا سماجت نمیکنه!!!
ازجاش بلند شد... نفس عمیقی کشیدم و حس کردم لرز بدی به جونم افتاده ... ته دلم خالی شد ، ایستادنش بوی رفتن میداد! من میمردم اگه میرفت!!!
کسرا نگام کرد وگفت:شنیدم امروز مرخص میشی... ده شب امشب... جوابمو بده ... بهتره بیشتر فکرکنی!
به سمت در میرفت که نفس عمیقی کشیدم وگفتم:چرا...
ایستاد... از سمت سرشونه به من نگاه کرد و بازگفتم: چرا؟
کسرا:چی چرا؟
_چرااومدی؟
کسرا دستهاشو تو جیبش کرد ... شونه ای بالا انداخت... به سقف نگاه کرد وگفت: مهمه؟
_بله...
کسرا پوفی کشید و گفت: کم وبیش میدونستم ... از خیلی ها شنیده بودم، حتی دوستت خانم فرجام.
فرجام؟!... طناز فرجام!!!
ادامه داد: ... ولی نمیخواستم باور کنم ... حتی همین الانم نمیخوام باور کنم دو ماه به من خیانت کردی!
چشمهامو بستم وگفتم:
_اون دو ماه و می بینی... ولی پنج ماهی که ...
کسرا سرشو پایین انداخت وگفت:علت تعلل هفت ماهه ام فقط همین شنیده ها و اخبار بود ... فقط همین ... یه تصمیم عجولانه گرفتم ... میدونم که خیلی عجله ای تو یه موقعیت انجام شده جفتمونو قرار دادم... میدونم ولی ... اون روز تو دانشگاه هم خواستم باهات حرف بزنم... اما نذاشتی... نشد... من بخاطر رفتارم شرمندتم نیاز!
برای اولین بار اسمم رو بدون پیشوند وپسوند اورد! حیف موقعیت بدی بود وگرنه کلی حس لذت برای خودم اماده کرده بودم که یه موقع اسم خالیمو صدا کنه چطوری غش و ضعف برم!
نفسشو فوت کرد... محکم ... طوفانی وطولانی... هرچند فاصله باعث شد گرمای نفسش تو صورتم نخوره ...
و سبد گلی که روی میز تخت خالی کناری بود و برداشت... یک سبد از لیلیوم های رنگی... مقابلم گذاشت...
مستقیم بهم خیره شد و خم شد...خودکارم تو جیب چپ ... جلوی قلبش ... جا خوش کرده بود. خودکار من بود. نشون به اون نشون که... اون در ابی که مزین بود به جای دندون های من وقتی که سر امتحان توی یه سوال میموندم و انگار در خودکارم باید تقاص نادونسته های منو بده ... خودکار خودم بود ... با یه سر جویده و ابی رنگ ... جلوی قلب کسرا ... تو جیب کسرا ... به خودکارم حسودی کردم ... کاش من خودکار بودم!
زیر نگاه سنگین کسرا غرق بودم که زمزمه اشو شنیدم ، گفت:من دوستت دارم نیاز... !
خودکارم به خاطر نفسهاش وضربه های قلبش جلو وعقب میرفت...
به خودکارم خیره بودم و خیره موندم! حتی نگاهش نکردم که ببینم چه اتفاقی افتاد وبا چه چهره ای اینطور بی خجالت به من این وگفت!
و صدای بسته شدن در اتاق... چشمامو بستم... و چشمهامو باز کردم . من خواب بودم؟؟؟ دست گل لیلیوم... نه خواب نبود!
چشمهامو روی هم گذاشتم، کسرا جلوی دیدم بود ...
چشمامو باز کردم... رنگ سفید دیوار،امروز سورمه ای پوشیده بود ولی میدونستم پیرهن سفید هم داره !
ازتخت پایین اومدم ... دم پایی های سفیدی که دوسایز برای پام بزرگه رو پام کردم. به سمت میز رو به روی تختم رفتم... از فلاسکی که در طبقه ی دوم میزه ، توی یه لیوان که کسرا بهم ازش اب خورونده ، اب جوش ریختم ... یه لیپتون توش... قندون رو برداشتم و از میزی که متصل به تختم بود استفاده کردم. قندون و روش گذاشتم... و لیوان وتوی دستم نگه داشتم...
نگامو به همه جا میچرخوندم... و دراخر نگامه که با اصرار روی ترک دیوار باقی میموند... بدون اینکه از خودم هیچ چرایی بپرسم... زمزمه ی تیک تاک هم سکوت دلچسب منو نمیشکست، به لیوان دسته دارم نگاه میکردم، به فلاسک چایی که روی میز فلزی رو به روی تختم دست به کمر به من زل زده، بعد چشمم میچرخه ومیچرخه و دوباره روی لیوان پر از چاییم قفل میشه... چونه امو روی لیوان میذارم. بخار غبغبمو نوازش میکرد...
با طمعی بچگونه،زبون تو داغی مایع زرشکی فرو میکنم . حس خیسی و سوزش نوک زبونمو ازرده میکنه ولی من با لجی بزرگونه به کارم ادامه میدم... حتی کمی ازش قورت میدم تا باقی حلق وسقف وکام دهنم هم بسوزه...
از عذاب دادن خودم لذت می بردم... سرمو عقب میکشم... این حس مازوخیسمی خیلی دووم نمیاره ،عقلم فرمان میده نباید خودمو ازار بدم ،فقط باید دیگران بهم ازار برسونن ... کوبش اسم طناز در هیپوتالاموسم اذیتم میکنه!!! و حتی فرزادی که یک زمان به کررات میگفت ... "دوستت دارم" این عبارت از دهن اون فقط یه لقب میگرفت:اب دوغ خیاری...
به لیوان و دسته اش خیره میشم... چشمهامو میبندم... به اشکالی که توی سیاهی رو به روم هستن ، خیره میشم... حرف "ک"،"س"،"ر" و الف ... حتی "ی" رو میتونم توی اون خطوط تشکیل بدم. کسرا با الف... کسرا با "ی"... بالاخره کدوم درسته؟توی ذهنم سر کسرا با الف وکسرا با ی دعواست!
جلوی چشمم اسمش تو تاریکی ظاهر میشه... توخیالم بغلم میکنه و ... تو ذهنم باهاش حرف میزنم ... از حسم میگم ... و ازش ممنونم که برای یه بارم که شده سماجت میکنه وسمتم میاد...
تو خیالاتم اون یه پسر بچه ی همیشه سمج و آویزوونه که مدام به سمت من میاد ...
هر بار خطا میکنه و من اونو می بخشم... اون به اشتباهاتش ادامه میده و منم به بخشیدنم... من بهش فرصت میدم ... مداوم بهش فرصت میدم...
ولی اون این لطف و در حق من نمیکنه ... هنوز تو خیالم بهش نگاه میکنم،دسترسی به اون فقط به اندازه ی یه دست دراز کردن باهام فاصله داره.... و من کسرایی و می بینم که با هرخطام ... با مهربونی وپدرانه اما بچگانه منو می بخشه و می بخشه و می بخشه... بچگانه میترسه که منو ازدست بده و ... من هنوز غرورم در برابر اون حفظه!
چشمهامو باز میکنم... توی حقیقت ... نه خبری از اشکالیه که اسم کسرا رو برام نمایش بدن ...نه خبری از دوئل اونها برای اسپل کسرا!
و نه خبری از سماجت وبخشش ... توی واقعیت کسراییه که از سر لطف برگشته به سمت من... و میگه منو دوست داره ... ولی سماجتی نداره،همه چیز وبه من واگذار میکنه ... کسرایی که مسلما منتظر تکذیبه! با این حال یه فرصت با منت به من میده و ... بدون خداحافظی از اتاق خارج میشه...!!! ولی گل های لیلیومش در راس دید من ، حضورش رو معلول واقعیت اعلام میکنن... گلهایی که کسرا برام خریده از محدوده ی دیدم خارج میشن...
من به دیوار نگاه میکنم، کسرا از رو به روی دیوار رد شد...
به پنجره زل میزنم، کسرا کنارش ایستاد و از اون به محوطه خیره شد...
به در یخچال ولیوان و پارچ ابی که میدونم توی یخچاله ولی من نمی بینمش خیره میشم... کسرا هم اونجاست... و صندلی کنار تخت من... باز هم کسرا... در اتاق... باز کسرا... وهمش کسرا ... کسرا... کسرا!!!
اصلا چرا اینجام؟؟؟
بخاطر کسرا... فقط بخاطر یه اسم ... یا صاحب اسم... باالاخره کسرا با الف یا کسرا با ی؟
مگه چند روز درگیرش بودم که تمام لحظات منو تحت شعاع قرار بده؟؟؟ حتی اگر فقط یک روز اونو میشناختم هم برای اینکه تا اخر عمرم چنین حسی بهش داشته باشم کافی بود! پس چطور میتونستم سیطره ی فکرم رو به جهت منفی یا نه ... سوق بدم؟
سخت بود...؟ سخت هست. نمیتونم... من غروری نداشتم در قبالش...!
حتی نگاه کردن به یه دیوار ،بدون فکر کردن به کسرا... سخت بود... سخت هست... پرسیدن یه ساعت یا ثانیه یا دقیقه... و تماشا کردن تلویزیون بدون منتظر بودن برای ساعت ده!
و شنیدن صدای هر مردی که با صدای همیشه ثابت کسرا قیاس میشه... هر تصویر.... هر قامت... هر لباس... این پیرهن به کسرا میاد؟؟؟
وصدای اذان... میدونم نمازشو سروقت میخونه!
تک تک جزییات زندگی من پراز یه ادمه که فقط یک روز شناختنش برایی درگیری یک عمر کافیه... آدمی که یک فرصت با منت به من میده و... خداحافظ نمیگه و یک سبد لیلیوم رنگی برام میاره...! و چه میکنه با من وقتی با تحکم و قدرت و غرور مردونه با یه صدای خش دار و کلفت و بم میگه " من دوست دارم نیاز"...!!! و چه میکنه این بازیکن... یه ضربه ی کاری... شوت... محکم... پرقدرت.. مردونه... توی دروازه...و ... گـــل!
هنوز توی افکارم چرخ میزدم که در اتاق یواش باز شد.
سیما با دیدنم گفت:نه ... مثل اینکه از اون بی بخار هم یه بخاری بلند شده ... لپات گل انداخته ...
خندیدم و نشست کنارم وگفت: اه اه ... برج زهرمار ول معطل دوزار ده شاهی نگاه یار بودی؟
با مشت به بازوش زدم وگفت: تو که داری میمیری چه زوری داری... درد گرفت!
چشمش که به گلها افتاد خندید و گفت: به به ... چه ولخرجی هم کرده ناکس...
خندیدم وگفتم:سیما ... کارتو بود نه؟
سیما: بالاخره من نمیگفتم ... یه خردیگه میذاشت کف دستش!
پوفی کشیدم وگفتم:پس چی میگفتی ککشم نمیگزید؟
یخرده نگام کرد و گفت:خب اون واسه این بود که به حرف بیفتی... ولی خب حسام که بهش گفت یخرده امروز وفردا کرد.
نفسمو فوت کردم وگفت: حالا اشتی اشتی هستین؟
شونه هامو بالاانداختم وگفتم:قرار شد شب زنگ بزنه ...
زد تو شونه امو گفت:خوبه... همین مهم قرار تلفنی ساعت ده شبه ...
خندیدم و سیما گفت: ازحالا به بعدش میخواین چیکار کنین؟
زانوهامو کشیدم تو شیکمم و با دستهام جلوی ساق پاهام اونا رو تو بغلم قفل کردم وگفتم: نمیدونم... دیگه از اینجا به بعدش به پای کسراست ...
سیما:والبته خونواده ات!
ابروهامو بالا دادم وگفتم:راستی من از دیروز تا حالا مامانمو ندیدم...
سیما:دیروز عصر که مرخص شد رفت خونه،باباتم صبحی خواب بودی یه سری بهت زد ورفت سرکارش ، تو هم که تاظهر مرخصی... نادینم با حسام فرستادم که راحت با کسرا صحبت کنی...
چشمکی بهش زدم وگفتم:جبران میکنم!
سیما با حالت خاصی تو چشمهام خیره شد و گفت: اگر کسرا بیاد خواستگاریت بهش جواب مثبت میدی؟
پقی زدم زیر خنده وسیما لبخندی زد وگفت: نیاز؟
_هوم؟؟؟ خل وچل شدی ها سیما ...
سیما دستمو گرفت وگفت:نیاز... هیچ فکر پدر ومادرتو کردی؟ اونا دیدشون به کسرا صد و هشتاد درجه عوض شده!
با تعجب به سیما زل زدم وسیما پوفی کشید وگفت:دو روز اول که بی هوش بودی، بخصوص بخاطر تشنجت ... مریم خاله هرچی دراومد به کسرا گفت... اگربودی میدیدی چطوری نفرینش میکرد!
-اونا از کجا میدونن من بخاطر کسرا اینطوری شدم...
سیما عاقل اندر سفیه نگام کرد وگفت: خر که نیستن نیاز... تو هر روز سالم سالم راه میرفتی یهو یه خواستگار میاد می برتت توی اتاقت یه چی بهت میگه و میذارن از خونتون میرن... دو روز نمیکشه تو تشنج میکنی... میخوای نفهمن؟؟؟ میدونی الان پدرت کسرا رو میدید میکشتش...
با چشمهایی که در حد پینگ پونگ گردشده بود به سیما خیره شدم وسیما سرشو انداخت پایین و گفت:من به مونس خانم گفتم تو کارت به بیمارستان کشیده، مونس خانم شخصا اومد ملاقاتت ... ولی پدرت گفت بهتره همونطور که اون روز رفتید الانم از اینجا برید... هرچند کسرا باهاش نبود و مونس خانم با حسام اومده بود ... ولی خب بالاخره ...
یخ کردم.
اروم گفتم:سیما ... این اتفاقا کی افتاد؟
سیما اب دهنشو قورت داد و درحالی که از لبه ی تخت بلند میشد گفت:همون دوروز اول... یعنی روز دوم که تو بیهوش بودی... نادین با حسامم خیلی خوب حرف نزد ... نه که بگم گله ای دارما ... نه به قران ... تو مثل خواهرمی... حسامم اصلا حق و به شماها میده ... پدر ومادرت از اصل قضیه هیچی نمیدونن... خب حقم دارن، فکر میکنن کسرا با احساسات تو بازی کرده و حالا که پای عملش شده،گذاشته رفته وزده زیر حرفش!
گیج و منگ زل زدم به سیما ... سیما از نگاهم در رفت به سمت یخچال... درشو باز کرد و یخرده توشو نگاه کرد وهمونطوری که توی یخچال دنبال هیچی جستجو میکرد گفت:
من فکر کردم باید علت رفتار کسرا رو بگم ... ولی ترسیدم نیاز... خب فکر کردم اگر نادین بفهمه که تو مثلا قبل از کسرا دو تا دوست پسر داشتی... یا حتی توی دوره ی دبیرستان با یکی تلفنی در تماس بودی چه عکس العملی نشون میده ... یا مثلا پدرت ... و بهم نگاه کرد وگفت:
من هیچی نگفتم،پیش خودم فکر کردم شاید نیاز نخواد خونواده اش چیزی بدونن... خلاصه اینکه ... اینا رو گفتم تا با هربرخوردی از جانب خانواده ات اماده باشی!
ودوباره لبه ی تخت نشست و گفت:نیاز؟
بهش نگاه کردم. لبخندی زدم وگفتم:سیما دقیقا برام عین یه خواهری!
لبخند صمیمی ای زد وگفت: فکر نکن میتونی از دستم قسر در بری... بچه دار بشم شیش ماه اول دست خودتو میبوسه ...
خندیدم وگفتم: نوکرتم هستم.
سیما پوفی کشید وگفت: ولی من خیلی استرس دارم ... و خمیازه ای کشید و گفت:من از هشت صبح اینجام...
ودرحالی که منو کنار میکشید، کنارم ولو شد وگفت:ساعت سه چهار فکر نکنم زودتر مرخصت کنن هان؟
وملافه رو روی خودش کشید وگفت:تا مرخص بشی من یه چرتی بزنم...
یه بشکون از بازوش گرفتم وگفتم:این تخت یه نفره است...
سیما با چشم بسته خندید وگفت:نیاز جون هتل نیست که تختش دو نفره باشه ... بیمارستانه دیگه ... کاش تو حسام بودی!
خندیدم و گفتم:مرض...
به پهلو غلت زد و منو بغل کرد وگفت:اممم... بوی حسامم که نمیدی... خاک برسر کسرا که میخواد شب باتو...
جلوی دهنشو گرفتم وگفتم:مرض ... ایی چندش... ازش بدم اومد...
یه چشمشو باز کرد وگفت: مشخصه...
_از چه لحاظ؟
سیما چشمشو بست وگفت:از لحاظ اینکه نیشت تا حلزونی گوشت باز شده ... مشخصه چقدر چندشت میشه!
خندیدم و سیما هم خندید و گفت:خاک بر سر منحرفت!
_خاک بر سرخودت...
سیما خندید و بعد یه نفس عمیق کشید وگفت:ولی من خیلی استرس دارم نیاز،هنوز داغی حواست نیست!
کمی جا به جا شدم وگفتم:
میدونی سیما ... وقتی پدر و مادرم ببینن حال من با اون خوبه ... پس دلیلی ندارن که مخالفت کنن... بعدشم کسرا به چشم اونا شاید یه ادم بد ذات باشه که مثلا با احساسات من بازی کرده . ولی وقتی براشون توضیح بدم و از خوبی های کسرا بگم... ازاینکه برگشته و میخواد که با من باشه ... خب... اونا هم مخالفتی ندارن بکنن... میدونی... من به این فکر میکنم که وقتی کسرا نبود من اینطوری شدم، حالا اگر خودشونم نذارن من با کسرا باشم... خب بازم اینطوری میشم دیگه؟؟؟ هان سیما ... سیما... سیماخوابیدی؟
وبله... با صدای خرناس کشیدنش بهم فهموند که یک ساعته دارم گل لگد میزنم!
وسایلمو با کمک سیما جمع کردم، نادین کارهای ترخیصمو انجام داده بود، حسام ساکمو برداشت و با تعارف وخجالت زده گفتم:
-ممنون اقا حسام... این مدت به شما و سیما جون خیلی زحمت دادم!
حسام لبخند سر به زیری زد و گفت:خواهش میکنم شما جای خواهر من... بفرمایید ... نادین تو پارکینگ منتظرتونه.
میدونستم مامان و بابا خونه منتظرمن، دست سیما رو گرفتم وازش خواستم کمی اروم تر راه بریم.
سیمابا تعجب گفت:چیه سرت گیج میره؟
-من خوبم... فقط...
سیما: فقط چی؟ میخوای دکترتو...
تند وسط حرفش گفتم:سیما من امشب که گوشی ندارم!
به سیما همه چیز و میگفتم، اصلا جلوش هیچ مقاومتی برای نگفتن نداشتم.
سیما پوفی کشید وگفت:خب؟
-اگر ده شب زنگ بزنه خاموش باشم، اگر فکر کنه که جوابم منفیه؟ ده شب باید جواب قطعی وبهش بدم!
سیما نفسشو فوت کرد وقبل اینکه حرفی بزنه، حسام گفت:بفرمایید...
در اسانسور وبرای من وسیما باز نگه داشته بود. چه قدی داشت حسام، با اینکه یه پسر سبزه و چشم ابرو مشکی بود ولی ته چهرش به کسرا هم شبیه بود!
از جلوش رد شدیم ووارد اسانسور ... من به دیواره اش تکیه دادم ومستاصل منتظر بودم سیما عجی مجی کنه و یه گوشی واسم حاضر کنه، گوشی خودم که الفاتحه!
جلوی ماشین نادین، سیما بغلم کرد وزیر گوشم گفت: اگر نتونستی خودت جور کنی، شب واست یه گوشی می جورم(جور میکنم)!
بند لباس زیرشو کشیدم که یه تق داد ... از خجالت جلوی نادین سرخ شد منم خندیدم و گفتم:نوکرتم!
حسام دستشو دور کمر سیما حلقه کرد و گفت:با اجازتون.
نادین:شرمندمون کردین...
حسام سری تکون داد وگفت:نیاز خانم به گردن ما حق دارن ... ان شا الله که دیگه گذرشون به اینجا نیفته ...
خدایی هم داشتم، کل سفره ی عقد وخریدهای سیما خانم و ال وبل و دکوراسیون و من کرده بودم!
نادین در وبرام باز کرد و حسام وسیما هم بعد از خداحافظی ازمون فاصله گرفتن.
نادین پشت فرمون نشست وگفت:وسیله داشتن؟
-اره... حسام پراید داره.
نادین دنده عقب گرفت وگفت:یادم رفت تعارف بزنم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم، من گوشی موبایل ازکجا گیر بیارم خدا!!!
-اره... حسام پراید داره.
نادین دنده عقب گرفت وگفت:یادم رفت تعارف بزنم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم، من گوشی موبایل ازکجا گیر بیارم خدا!!!
ظرف سی دقیقه رسیدیم خونه .
با دیدن شلوغی جلوی درکوجه ، واقعا شرمنده شدم بابا یه گوسفند واسم زمین زد.
نادین دستمو گرفت و از روی خون ها ردم کرد.
مامان هم با یه رنگ پریده و نگران منو کشید تو بغلش و بساط گریه زاری... با اینکه فکرم درگیر ساعت ده شب بود و گوشی نداشته و اینکه سیم کارتمو تو کدوم گوشی بزنم که با کسرا حرف بزنم، ولی سعی میکردم مامانمو اروم کنم.
بعد از یخرده سلام علیک با همسایه ها ، بالاخره رضایت دادیم بریم تو خونه .
بابا ولی قرار بود پیش قصاب بمونه و گوشتها رو قسمت کنه.
وارد اتاقم شدم، خاله مهناز وکیوان و عزیز و عمه ام هم بودن؛ از رو ناچارای باهمشون رو بوسی کردم. خاله مهناز هم که بادمش قشنگ گردو میشکست. کیوان هم خیلی گرم وصمیمی و مهربون جوابمو داد. یه جوری که پیش خودم فکر کردم داره متن کارت عروسیمونو انتخاب میکنه!
بهرحال بخاطر شرایطم خوب بهونه ای داشتم و رفتم تو اتاقم.
اتاقم به شدت مرتب بود، اهی کشیدم...گوشیم!
تقه ای به در خورد .
_بله؟
نادین در وباز کرد وگفت: نیاز هنوز هیچی نشده چپیدی این تو؟
روی تخت ولو شدم وگفتم:خستم خوابم میاد.
اخمی کرد و گفت:بیا بیرون ،میخوایم جیگر درست کنیم برات.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا یه دوش بگیرم، لباسمو عوض کنم میام... نادین؟
نادین:هان؟
-گوشیم کجاست؟
نادین:منظورت از گوشیت اون تیکه های خرد شده است دیگه هان؟
لبمو گزیدم وگفتم:حالا بهش هیچ امیدی نیست؟
نادین :نه بابا اون صفحه اش ترک خورده،کامل بلا استفاده است.
پوفی کشیدم و زمزمه کردم:حالا چیکار کنم!
نادین جلوم ایستاد وگفت:کارت ضروریه؟
با من من گفتم:اره باید به یکی از دوستام که دارم پروژه تحویل میدادم، میگفتم که این چند روز حالم خوب نبوده و ...
نادین نذاشت دروغم تموم بشه، دست تو جیبش کرد و گفت:بیا ایرانسلمو دربیار ... سیم خودتو بنداز توش.
چشمام برقی زد و گفتم:دمت گرم...
نادین محل ذوق وشوقم نذاشت و خودش سیم کارتشو دراورد وباکس اس ام اس هاشو خالی کرد وگفت: بابا هم گفته تا اطلاع ثانوی گوشی خبری نیست ، تا تو باشی این هیستریک بازی ها رو درنیاری...
و با چشم غره ای گوشی و تو بغلم پرت کرد . داشت از اتاقم میرفت بیرون که لوسی گفتم:داداشی؟
خلع سلاح ، مهربون نگام کرد وگفتم:مرسی داداشی...
نیشش تا بنا گوش باز شد وگفتم:سیم کارتم کجاست؟
نادین:مامان گذاشته تو کشوی میزت ...
سری تکون دادم و نادین هم از اتاق رفت بیرون.
گوله ، پریدم سر کشو و سیم کارتمو گذاشتم تو گوشی نادین. یه نگاهی به ساعت انداختم ، کو تا ساعت ده!
بعد از خوردن جیگر وکلی دعا شفاهایی که واسم میشد، خونوادگی مشغول تماشای تلویزیون بودیم.
هنوز فرصت نکرده بودم با مامان که خیلی سگرمه هاش تو هم بود صحبت کنم. میدونستم یه سرزنشهایی منتظرمن و یه عالم نگرانی و کلی غرو لند و نصیحت . ولی اونقدر محو عقربه های ساعت بودم که تمام این فکرها رو بذارم پشت در خیالم و ساکت و اروم زل زل به ثانیه شمار فحش بدم!
چشمم به تلویزیون بود و ذهنم جای دیگه ...
با دیدن تصویر ساعت بزرگ و یه حدیث از یه امام و شیش تا گل وقناری، دینگ دینگ دینگ... ساعت ده شب شد!
با لرزش گوشی قرضی نادین تو جیبم .قند و عسل بود که تو دلم اب میکردن، خوشبختانه من فقط سابجکت محفل بودم وگرنه کسی به من توجهی نداشت.
به اتاق رفتم،به در کمدم ایستاده ، تکیه دادم ... کسرا هنوز زنگ میزد.
اروم جواب دادم:بله؟
کسرا:سلام ...
-سلام ... خوبی؟
کسرا:مرسی. خوبی؟ چه خبر؟
-سلامتی.
کسرا بدون مکث وحاشیه وقربون صدقه هایی که ازش توقع داشتم رفت سر اصل مطلب وگفت:فکراتو کردی؟
-اوهوم.
کسرا سکوت کرد.
منم تبعا دوست داشتم نازمو بکشه وبگه: خب عزیزم اگر بگی نه و بیخیال من بشی خودم ومیکشم واز این حرفها!
ولی جفتمون لال مونده بودیم.
اخرش هم من کم طاقت گفتم: من هنوز یه چیزایی واسم مبهمه.
کسرا:چی؟
_چرا برگشتی؟
کسرا:دوست داشتی برنگردم؟
نفس عمیقی کشیدم و روی تختم نشستم و رک و پوست کنده گفتم: دوست داشتم اصلا نری که اینطوری برگردی!
کسرا نفسشو تو گوشی فوت کرد و گفت:خودتو بذار جای من ... هفت ماه وقت میذاری، مراوده داری... هر شب باهاش مکالمه داری... یه روز یکی میاد تمام تصوراتتو در مورد کسی که فکر میکنی هفت ماهه میشناسیش بهم میریزه! وقتی هم از خود طرف میپرسی قضیه چیه ... میگه همش درسته، راسته!
با کلافگی گفتم: تو از من توضیح نخواستی... فقط گفتی تکذیب! همین... تو میدونستی...امکان نداشت ندونی!
کسرا:فکر میکردم یک کلاغ چهل کلاغه خاله زنک هاست. میخواستم چیزی که باورش دارم و باور کنم!
از این حرفش قلبم گرفت.
منو باور داشت؟!
کمی سکوت کرد و منم از سکوتش بهره بردم تا بغضمو کنترل کنم.
کسرا اهسته گفت:قبل از تماسم با حسام صحبت میکردم.
با گفتن "خب" ازش خواستم به حرفش ادامه بده.
کسرا یه جور که داشت منو دق میداد اروم وشمرده گفت: باید یه چیزایی و از نو شروع کنیم، یه قول هایی هم بهم بدیم... حرف یه روز و دوروز نیست ... حتی حرف اینم نیست که بعد چند وقت از هم خسته شدیم ، تموم کنیم... و با طعنه گفت:میگید تموم کردن دیگه نه؟!
منظورش روابط دوستی بود.
اهی کشیدم وگفتم:بهتره به من طعنه نزنی...
کسرا چیزی نگفت و گفتم:خب حسام چی میگفت؟
کسرا پرت جوابمو داد: بهتره که اگر قراره شروعی باشه، زیر نظر خانواده ات باشه نیاز... من ترجیح میدم بهم محرم بشیم و اینطوری بهتر و بیشتر میتونیم همدیگه رو بشناسیم!
تند عین خل و چل هایی که یه دبه رو تابوی ترشیدگیشون کردن گفتم:یعنی عقد کنیم؟
حس کردم حرفشو با یه لبخند ادا کرد. درجوابم با همون لبخندی که صرفا حسش میکردم و نمیدیدمش گفت: من با عقد مشکلی ندارم، بیشتر حرفم این بود که زیر نظر پدرت ، صیغه باشیم زیر نظر خانواده ها ... دلم نمیخواد به چشم پدر و مادرت ، ادمی باشم که فقط با احساسات دخترشون بازی کرده!
پس مرگش این بود .حسام وسیما اینا رو بهش گفته بودن. هرچند بهتر شد چون کار منو راحت تر کرده بودن!
اهسته گفتم:خب من الان باید چی بگم؟
خندید وگفت: اگر موافقی... یه قراری جور کن من باز بتونم با پدر ومادرت صحبت کنم.
گوشی وگوش به گوش کردم وگفتم:به پدر ومادرم میخوای چی بگی؟
کسرا پوفی کشید وگفت:چی باید بگم؟
_من بهشون نگفتم ... هیچی... فقط گفتم به تفاهم نرسیدیم!
کسرا:یعنی درجریان نیستن؟
-نه...
کسرا کمی مکث کرد وگفت:از منم توقع داری که حرفی نزنم درسته؟
صریح گفتم:اره...
کسرا :باشه... ولی... تو زندگیمون چطوری تضمین میکنی که اعتماد وباورم به تو بدون خدشه تا اخر عمرم باقی بمونه؟؟؟
-معمولا دختران که تضمین میخوان!
کسرا کمی مکث کرد وگفت:حداقل بهم این حق ومیدی که ...
و چیزی نگفت.
_چی؟بهت حق بدم که منو نخوای؟ تو فکر کردی کی هستی؟
با صدایی که میلرزید از بغض جمله ی اخرمو ادا کردم.
زود اتیشی شدم... خودمم میدونستم زود اتیشی میشم... ولی مگه یه ادم چقدر ظرفیت داره؟ خب من دوسش داشتم و اونم خر که نبو د... میفهمید و داشت اذیتم میکرد!
کسرا مبهوت گفت:نیاز؟!
خفه گفتم: پیش خودت فکر کردی چون یه دخترم و ازت خواستم یه فرصت بهم بدی حق داری هرجور دلت خواست حرف بزنی ورفتار کنی؟ فقط ادعا داری...
کسرا وسط حرفم گفت:عصبانی نباش نیاز جان... باشه بعدا با هم صحبت میکنیم...
-نه ... اصلا برام مهم نیست که نباشی...
و گوشی و روش قطع کردم.
زانو هامو کشیدم تو بغلم... اشکهام اروم روی صورتم سر میخوردن، از اول حرفش یه کلمه نپرسیده بود نیاز خوبی... حالت چطوره... ببخشید که بخاطر من کارت به بیمارستان کشید...! لعنت به تو که اینقدر غدی و ...! من براش غرورمو له میکردم و اون از من تضمین میخواست...
با لرزش گوشیم دیدم داره زنگ میزنه. ریجکت کردم.
برام پیام زد: " لطفا جوابمو بده".
و دوباره زنگ زد. بازم ریجکت کردم .میخواستم خاموش کنم. سرم درد گرفته بود.
دوباره پیام زد: "نیاز جان... یه لحظه جوابمو بده."
دلم برای لحن ملتمسانه اش سوخت و بار سوم که زنگ زد جواب دادم.
کسرا پوفی کشید وگفت: ببین با من چیکار میکنی... خانمم ... عزیزمم... من چه ادعایی دارم، مدعی چی باشم اخه؟فکر کردی خیلی خوشحالم که بعد هفت ماه...که پس فردا میشه دقیقا هشت ماه ... من همه ی وقت وزندگیمو گذاشتم واسه ی یه نفر فکر میکنم... یهو چهار روزقبل روز سرنوشت ساز زندگیم یه بچه سوسول قرتی میرسه و میگه ... لا اله الا الله...
زبونمو زیر دندونام فشار دادم، یعنی یادش بود؟؟؟ بعد من چرا یادم نبود؟ ازاینکه یادش بود ته دلم قیلی ویلی میرفت، ذوق کرده بودم بیشتر ازاینکه من یادم نبود که دو روز دیگه میشه هشت ماه و هنوز توی هفت ماه سیر میکردم ولی اون یادش بود!!!
از ذوقم نیشم باز شد ولی یه جوری که نازمو بکشه گفتم:خب چرا سر من داد میزنی؟
کسرا :من؟؟؟ من کجا سرت داد زدم عزیزم... تو هرچی میشه گوشی و قطع میکنی!
_اخرین بار کی گوشی و قطع کرد؟
با طعنه این جمله رو گفتم... هرچند اون طعنه نزد که من اونطوری از دستش فرار کردم.. .ولی خب... حرفم یه جوری بود که باعث شد کمی سکوت کنه،هرچند با شناختی که ازش داشتم میدونستم این سکوت بیشتر جنبه ی فکر کردن داره، فکر کردن به اینکه چطوری باهام صحبت کنه و یه جورایی از دلم دربیاره. و خوبم بلدبود بدون لوس بازی و ادا و اصول با حرف زدن منطقی منو به جذب و شیفته ی خودش کنه طوری که اصلا یادم بره من همون دختری ام که سه روز سکوت کردم وروزه گرفتم وگوشیمو پرت کردم تو دیوار و مدام زار میزدم وناله میکردم!!!
کسرا یه نفس عمیق کشید وگفت: جفتمون لازم داشتیم یخرده فکر کنیم درسته؟
حرف حساب بود، چی میخواستم بگم ... بی منطقی های فرزاد ناز کشی داشت ... حالا چی میشد مثلا کسرا هم قربون صدقه ام میرفت؟ یه عزیزم و خانمم میگفت من جون میدادم خدا بیشترش کنه...! ایش...
پوفی کشیدم وگفتم: اره...
کسرا با یه لحنی که انگار اکس خورده باشه تند گفت:پس یه قرار میذاری بیام دوباره مزاحم بشم؟
نفسمو فوت کردم وگفتم:باشه.
یه جور تلخ گفتم:امر دیگه باشه؟
کمی مکث کرد ویه نفس عمیق کشید.
یه جوری که حس کردم داغیش گوشمو نوازش کرد.
یه جوری که انگار تو گوشم نفسشو داد بیرون ، تو احساسات یه نفس تلفنی غرق بودم که اروم گفت:عرضی نیست خانم.
از خلسه بیرون اومدم، این بشر تو مرامش نازکشی و سماجت نبود!!!
پوفی کشیدم وگفتم:
_خیلی خب... من خداحافظی میکنم.
کسرا اروم گفت:باشه نیازم خداحافظی کن... و با یه لحنی که کمی بوی شیطنت میداد در ادامه گفت:ولی من خداحافظی نمیکنم!
پوفی کشیدم وگفتم:شب بخیر...
و قطع کردم.
یه کش و قوس به کمرم دادم که صفحه ی گوشی خاموش وروشن شد.
یه پیام از کسرا بود.
_چی شد؟چرا خداحافظی نکردی؟آیکون خنده.
براش با طعنه نوشتم:
-چون یه نفر بهم گفته بود خداحافظی امید دیدار دوباره رو از ادم میگیره، ولی خودشم ازم خداحافظی کرد.
سه تا علامت تعجب هم گذاشتم تنگش و گوشیمو با مردم ازاری خاموش کردم.
بالاخره بعد از مدت ها تونستم اروم بخوابم!
فصل هفتم:
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که با کلافگی توی محوطه قدم میزدم سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم!
"خودکشی"
همین یه کلمه باعث شده بود امروز هرکس منو ببینه چنان با ترحم و دلسوزی یا برعکس... چنان با خشم و مذهب مابانه و ضعیف بهم نگاه کنه که نتونم هیچ توضیحی بدم! واقعا یک کلاغ چهل کردن طناز چه نفعی براش داشت؟ این حرص واحساسات بچگانه چی بود که اینطوری ابروی منو گرفته بود دستش و جار میزد که نیاز نامجو ،دانشجوی ترم اخر معماری بخاطر دلیلی که مشخص نیست خود کشی کرده!
واقعا باید بودم و قیافه ی خودم و که قشنگ داشت شاخ رو سرم سبز میشد و میدیدم وقتی بچه ها ازم میپرسیدن رگمو زدم یا قرص خوردم!
مگر دستم به طناز نرسه! دختره ی احمق... انگار من ابرومو از توی جوب پیدا کردم!
هرچند حال وروز اخرین باری که تو دانشگاه هم ازم دیده بودن هم مزید بر علت شده بود انگار...
گوشیم تو جیبم لرزید.
جلوی مانتومو زدم کنار و از تو جیب جینم، گوشیمو دراوردم. مانتوی بدون جیب هم بدبختی ای بودا!
داشتم اس ام اس کسرا رو میخوندم که نوشته بود: توی پارکینگ منتظرتم.
اتفاقا داشتم به همون سمت میرفتم پس دیگه میدیدمش و جوابشو ندادم!
با صدای کلفت کسی ناچارا سرعتمو کم کردم و ایستادم.
-خانم نامجو...
-سلام!
حامد صدوقی کلاسورشو دست به دست کرد و درحالیکه اروم کنارم شروع به راه رفتن کرد ،گفت:سلام خانم نامجو حال شما؟
از وقتی با فرزاد بهم زده بودم برای حامدی که منو نیاز جون صدا میکرد ، شدم خانم نامجو!
با اخم گوشیمو توی کیفم انداختم و گفتم:از احوال پرسی شما ... ممنون.
حامد کمی قدم هاشو با من منظم کرد وگفت: شنیدم بیمارستان بودید؟الحمد الله خطر برطرف شده؟
-بله یه افت فشار ساده بود! می بینید که لابد برطرف شده!!!
حامد لبخند کجی زد وگفت: ولی من از دوستان شنیدم که شما ...
وسط حرفش گفتم: دوستان یخرده پیاز داغشو زیاد کردن! وگرنه اتفاق خاصی رخ نداده!
اومدم ازش جلو بزنم و برم که گفت:ولی اگر بخاطر فرزاده ... اون رابطه اش با مهسا خیلی جدی نیست!
یعنی من چه خود کنترلی ای داشتم اون لحظه پقی نزدم زیر خنده!
با این حال نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:اقای صدوقی... اگر فکر میکنید من یک درصد احتمالا ناراضی ام از اینکه رابطه ام با فرزاد تموم شده ، کاملا در اشتباهید...
حامد سرشو خاروند وگفت: فرزاد بهم گفت خیلی پشیمونه که با شما تموم کرده!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده ... با خنده گفتم: بله؟فرزاد به شما گفته که با من تموم کرده؟؟؟
اشکی که داشت ازچشمم پایین میومد و گرفتم جلوی ورودی پارکینگ ایستادم وگفتم: وای خیلی خندیدم... اقای صدوقی فکر میکنم شما فراموش نکرده باشید که بعد از چند بار پیش اومدن وعقب کشیدن من تونستم فرزاد وقبول کنم، کسی که خواست تموم کنه فرزاد نبود! من بودم... اشتباه به عرضتون رسونده!!!
حامد نیشش باز شد وگفت: میدونستم... از اولم از فرزاد بعید بود که بخواد با شمابهم بزنه!
لبخند عمیقی زدم وگفتم: خب اگر کنجکاویتون برطرف شد من باید برم...
حامد سری تکون داد وگفت:در خدمتتون باشم . تشریف میبرید خونه؟ برسونمتون.
-ممنون...
و با چشم دنبال کسرا گشتم، داشت مستقیم به من نگاه میکرد.
حامد مسیر نگامو تعقیب کرد و با اخمی گفت:خب پس دیگه بااجازتون.
سری تکون دادم و بی محل به اخمش...
منم به سمت کسرا رفتم...
با یه هیجانی از اینکه دوباره برگشته بودیم به روزهای خوبمون بهش لبخند زدم.
اروم گفت:سلام...
بلند و با شوق گفتم:ســـلام!
یه جوری اخم هاش تو هم بود که ادم حس میکردبا قاتل باباش طرفه، با لحن اروم و خشنی گفت:سوار شو...
شونه هاموبالا انداختم و سوار شدم و اونم سوار شد.
ولی چنان در ماشینشو کوبید که یه لحظه قلبم تو سینم تند تند زد. این چشه؟؟؟
کمربندشو بست وماشین و روشن کرد.
یه نفس عمیق کشیدم که بوی گل یاس خورد تو دماغم.
سرمو به عقب چرخوندم. وای یه دسته گل از رز و یاس و لیلیوم روی صندلی عقب بود.
با هیجان گفتم: مال منه؟
سرشو به علامت اره تکون داد و از دانشگاه زدیم بیرون.
دسته گل و از روی صندلی برداشتم وتا اونجا که جا داشت بوشو کشیدم تو دماغم... تو دلم زمزمه کردم : وای کسرا عزیزمی!... میدونست گلهایی که دوست دارم چیه،قبلا اون اوایل ازم پرسیده بود.
با لبخند گفتم:حالا کجا میریم؟
کسرا دنده رو با حرص جا زد و بدون اینکه نگاهشو از رو به رو بگیره گفت:هرجا بگی!
لب برچیدم.
چه اخمو!
فکرمو بلند گفتم : چه اخمویی؟
نگام نکرد ... ولی یه نفس پر حرص کشید.
اصرار نکردم جوابمو بده ولی با قهر رومو ازش گرفتم و از پنجره به خیابون زل زدم ... "بد اخلاق"!
مسیری که پیش رو داشتیم بهم میگفت داریم میریم دربند... احتمالا همون جایی که اولین بار بهم گفت: نیازش بشم!
نگه داشت، پیاده شد... با اینکه اخمو بود ولی منتظر موند منم پیاده بشم.
دسته گلمم دستم بود . میخواستم به همه ی دخترا نشون بدم این اقا خوشگله واسه من گل خریده! اونم یه سلکشن مخلوط از گل های مورد علاقه ام!
روی تختی نشستیم.
دسته گل و گوشه ای گذاشتم وکسرا نفسشو فوت کرد.
به نیم رخ منقبض و اخموش نگاه کردم ، دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت .
یخرده دندون رو جیگرم گذاشتم وتا شاید خودش بگه ... سرمو با دید زدن اطراف گرم کردم . چه خلوت بود.
هرچند وسط هفته مسلما تو ساعت یک بعد از ظهر باید هم خلوت میبود!
به نیم رخ کسرا نگاه کردم. یخرده صورتش منقبض بود شایدم فقط من اینطور حس میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و انگشتهای خالی از هیچ زینتی رو تو هم فرو کردم و پوفی کشیدم.
کسرا متوجه کسلیم شده بود اما همچنان به سکوتش ادامه میداد.
دست اخر حرصی گفتم:
-میشه بگی چی شده؟
چنگی به موهاش زد و تند گفت:یعنی نمیدونی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
_میشه بگی از کجا باید بدونم؟
بهم مستقیم خیره شد.
از نگاه تیز و تندش ،زود چشم دزدیدمو به زمین خیره شدم. عین ادم درستکاری که میخواد نهی از منکر کنه به من مثلا خطا کار نگاه میکرد !!!
کسرا اروم گفت: نمیخوام بحث کنم ... نمیخوام بحث کنیم... ولی ...
_ولی چی؟؟؟ حرفتو راحت بزن...
خم شد و درحالی که بند کفششو باز میکرد گفت: بهتره الان راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم... روز خوبی داشتی نیاز خانم؟!
یه جوری گفت خانم که اگر فحش میداد اینقدر بهم بر نمیخورد!
اخم کردم واونم چهار زانو نشست جلوم.
یخرده خیره نگام کرد و گفت: تو چرا اخم کردی؟
_اخم نکنم؟؟؟ واسه ی من قیافه میگیری... اینطوری صحبت میکنی... یه کلمه هم نمیگی چی شده!
و با اخم تندتری رومو ازش گرفتم.
ولی دیدم که یه لبخند محو رو لبشه!
نفسشو بیرون داد و گفت: پس منطقی بحث کنیم؟؟؟
بهش نگاه کردم وگفتم:اگر منظورت بحث منطقی راجع به گذشته ی من و فرزاده ... همون اندازه که ساکت به فرزاد گوش دادی بایدم به من گوش بدی... اگرم برات مهم نیست و از حالا به بعد من برات مهمه ... که اصلا نباید بحث کنیم!
کسرا خیره بهم نگاه کرد حتی پلک هم نمیزد ... یه نگاه پر از عصبانیت و شماتت و سرزنش...!
چند لحظه به سکوت گذشت...
یعنی میخواستم دونه دونه مژه هاشو بکنم!!!
حرصی گفتم:خب هرچی که هست وبگو ... مجبوری ساکت بمونی؟؟؟
پوفی کشید وگفت:صریح بگم؟
با یه لحنی که به نوعی تقلید حالت اون بود گفتم:اگر ممکنه!
بهم چپ چپ نگاه کرد و گفت: ادای منو در میاری؟؟؟
پوزخندی زدم وگفتم: هرجور دوست داری فکر کن... خب من منتظرم اقا کسرا هرچی دوست داری بگو!
لبخند محوی زد و گفت: اقا کسرا؟
چیزی نگفتم و اون هم موهاشو با کف دستش از روی پیشونیش عقب زد وگفت: من نمیخوام بعد هفت ماه فکر کنم که تو نارو زدی!
خندیدم و سری تکون دادم . یه مدلی بانمک گفت نارو زدی... با یه لحن بامزه و شیطون ...
با دیدن حالت چشمهاش که توش جدیت بود نیشمو بستم و تو چشمهاش که منتظر توضیح و جواب بود خیره شدم. .. شایدم هنوز میخواست منو پس بزنه ... نمیدونم ... هرچی که بود زمزمه کرد:
نیاز اگر بحثی نمیکنم بخاطر این نیست فراموش کردم یا گذاشتمش کنار یا برام مهم نیست... بخاطر وضعیت خودته ...
با تعجب گفتم:وضعیت من؟؟؟
کسرا:هنوز زیر چشمات گوده ... لاغر تر شدی ... و خب همشم تقصیر منه ...
با پررویی گفتم:
-حالا که من بخشیدم وبرگشتم ...
کسرا پوفی کشید و با لحن متحکمی گفت: اگر دوباره این اتفاق بیفته فکر نکنم ...
مات به دهنش خیره شدم ...
کسرا نگاهشو ازم گرفت و پنجه هاشو تو هم قلاب کرد و گفت: باید بهت میگفتم که این اولین و اخرین فرصــَ ...
تند وسط حرفش گفتم: وای مرسی از این همه لطف بیکرانت ...!
کسرا اهی کشید و من درحالی که دستهامو مشت کرده بودم و زبونمو زیر دندونام فشار میدادم تا حرص وعصبانیتی که داشتم رو بروز ندم اون نگاهشو خیلی راحت ازم گرفت و به نقطه ی دور دستی خیره شد و رفت تو فکر...
یعنی قشنگ داشت با من بازی میکرد، یه بازی که باخت و بردش در هر حال به نفع اون بود! ... شده بودم یه بازیچه که اون دست روی نقاط حساس احساسات من بذاره و مدام با من و ... غرورم...و شخصیتم و... احساسم ... بازی کنه ...
الانم دقیقا داشت سرکوفت میزد ... بی اعتنایی میکرد به اینکه منم این طرف رابطه دارم از خودم و وقتم وحسم مایه میذارم ...! اصلا انگار من این وسط مهم نبودم! چقدر خودخواه بود کسرا...
منی که خودمو کنار گذاشتم تا بهش بگم که برام ارزش داره و دلم یه فرصت میخواد که باز به تو خودمو ثابت کنم... رو نمیدید ... جالبه واقعا!
دیگه کم کم داشت باورم میشد کسرا هیچ حسی به من نداره ... و خیلی هم مایله که این رابطه هرچه زودتر تموم بشه ... با بهونه ای که به نفع خودش باشه تا بی گناه بنظر برسه ومتهم نشه که با احساس یه دختر هفت ماه بازی کرده ... متهم نشه که اون پا پس کشیده ... یا حتی عذاب وجدان هم نداشته باشه و بگه تقصیر خود نیاز بود ... وگرنه...
اه ... لعنت به من ... لعنت خدا به من ... !!! کم کم داشتم از حرفهاش ورفتارش اذیت میشدم، چیزی که تا به حال اتفاق نیفتاده بود!
چطور تونستم غرورمو له کنم و بازم به سمتش بیام که اینطوری خرد تر و خرد ترم کنه ... اینطوری لهم کنه ... اینطوری با من و روانم بازی کنه و بگه اولین و اخرین فرصت و پیش رو داری ... هـــه! لطف کردی اقا ... ! فهمیدم چقدر برات مهمم!!!
کاش اونقدری که تو واسم ارزش داشتی من برات مهم بودم... کاش یه درصد هم تو بودی که اصرار میکردی و سماجت به خرج میدادی... کاش دوستت نداشتم ... کاش تو بودی که منو ...!
کاش میشد این همه حرف دلم و بلند بلند تو روش بگم... ولی نمیتونستم ... یعنی از ترس از دست دادنش ...!!!
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم و فرو بدم ... تو دلم خودمو سرزنش میکردم ... هرچی که بود من هنوزم دوستش داشتم با تمام با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن هاش ... من میخواستمش ... نمیتونستم بکشم کنار... نمیخواستم ... نمیشد!!!
بهم نگاه کرد...
یه لحظه حس کردم چقدر نگاهش سرده ... چقدر بی تاب اون برق چشمهاشم... اهی کشیدم و درحالی اروم زیر لب زمزمه کردم:
چه حمـــاقتـــی که می رانــــی ام و بــــاز احمقانه می خـــواهــــمــــت ...
چه غـــــرور بی غیـــــرتی دارم مــــن!!!
اهسته نفسمو از سینه خارج کردم و کسرا هم با همون خیرگی سرد گفت:
- ببین نیاز تو برای من مهمی... من نمیخوام رابطمون به منجلاب بکشه و مدام سر دیروز و فردا بحث کنیم... سر اتفاقاتی که افتاده وکاری از دستمون بر نمیاد ...
ببین درسته من یه جوری عجولانه پشت پازدم به همه چیز... طوری که خودمم باورم نمیشد منو ببخشی و دوباره برگردی ولی از تو هم میخوام منو درک کنی... همونطور که من دارم سعی میکنم درک کنم که تو اون برهه شاید اصلا منو اونقدر نمیشناختی که لایقم بدونی تا بهم از حضور فرزاد بگی یا مثلا کی بود اسمش... رضا ! ... حرف تو برای من قطعا مهمتره از بحث چهار تا خاله زنک! ولی مگه من بد میگم؟؟؟ ......
نیاز من وقتی تو رو تو اون وضع دیدم ... مکثی کرد . دستی تو موهاش کشید. .. نفس عمیقی هم کشید وگفت: حرف من اینه که دوست دارم بهم اعتماد کنیم ... با هم صادق باشیم... اینقدر توقع زیادیه که میگم رابطه ی من و تو پاک باشه ... که تهش به یه جایی برسه؟ اینقدر حرفم رکیکه که تو اینطور گر میگیری؟؟؟
ومنتظر جواب بهم خیر شد.
ته دلم نرم شد. یه لبخند عمیق تو دلم زدم ولی سعی کردم رو لبام نمایشش ندم.پوزیشن اخمم هنوز به قوت خودش حفظ بود!ولی ته دلم جشن گرفته بودم... یعنی خاک تو سر شل و ولم که با دو کلمه حرف سریع خام میشم!
هرچی که بود یه جور قشنگی حرف زد ... از پشت پازدن عجولانه و اینکه من بخشیدمش تا برگرده ! از این یه اپسیلون احترامی که برای من وشخصیتم قائل شده بود لذت بردم. درواقع لنگه کفشی بود واسه ی خودش...
یه جورایی حس میکردم خودشو مقصر میدونست ... پس بچه پررو اینقدر چشم چرونی کرده که می بینه زیرچشام گوده و لاغر شدم! ای هیزِ شیطون!
نفس عمیقی کشیدم وملایم و مهربون گفتم: تو هر توضیحی بخوای من حاضرم بگم ولی به شرطی که یه بار بحث کنیم و قائله ختم بشه نه که هر روز هر روز تو همش منو بازجویی کنی... !
کسرا پوفی کشید وگفت:چرا بهم نگفتی؟؟؟
-فکر میکردم روابط گذشته ام برای گذشته است... فکر میکردم حال واینده است که مهمه!
کسرا: برای من مهم بود!خودتم میگی بود، یعنی الان نیست...
کسرا اخم کرد وگفت:چرا نباشه نیاز جان؟بحث یه عمر زندگیه... من نمیخوام تا اخرین لحظه ی زندگیم بهت شک داشته باشم!
با بهت گفتم:چه شکی؟
کسرا پوفی کشید وگفت:نیاز جان ... عزیزم... بحث یه روز دوروز دوستی ورابطه نیست... فهمیدن اینکه تو به من وابسته شدی یا من بهت علاقه دارمم سخت نیست... نیاز من دارم اینده رو می بینم!
-حرف اصلیتو بزن لطفا!
کسرا :دیدمت با اون پسره داشتی میخندیدی...
با چشمهای گرد شده گفتم: هم کلاسیم بود ... حالمو پرسید... و منم دیدم که تو داشتی ما رو میدیدی!
کسرا کمی مکث کرد و خواست چیزی بگه ولی منصرف شد و به سکوتش ادامه داد!
چهار زانو نشسته بود و ارنجش روی زانوش بود و دستهاشو تو هم قفل کرده بود.
منم پاهاموکه از تخت اویزون بود و کمی تکون دادم. با نوک کفشم روی اسفالت زیرپام شکل میکشیدم... کسرا ساکت بود و منم داشتم با خودم کلنجار میرفتم ... نتونستم طاقت بیارم. نمیشد فکرمو همش تو ذهنم نگه دارم!
با حرص بهش نگاه کردم.
متوجه سنگینی نگام شد و بهم خیره نگاه کرد.
با غیظ گفتم:چی شده کسرا؟ نکنه فکر کردی با هرکی سلام وعلیک دارم جز دوست پسرام بوده!
کسرا پوفی کشید وگفت:من چنین حرفی نزدم!
-ولی من اینطوری برداشت میکنم...
کسرا: خب من فکر کردم تو ...
وسط حرفش تند گفتم:
-که من دارم باز بهت خیانت میکنم اره؟؟؟ یعنی من با هرکی سلام و علیک داشته باشم وباهاش بگم و بخندم دارم به تو خیانت میکنم؟؟؟ اره دیگه منظورت اینه ... فکرت اینه... بعدشم یعنی من حق صحبت و مکالمه ومراوده با کسی ندارم؟ یعنی باید تاریک دنیا باشم؟؟؟ استقلال وشخصیتم چی؟؟؟
و با حرص از جام بلند شدم وقبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:ببین اقای راد ... محمد کسرای راد... بهتره بفهمی که من اگر تو گذشته هر رابطه ای داشتم اینقدر شعور این ودارم که بازخورد این روابط به حال واینده ام نکشه... اینقدر حالیم هست که توی زندگی مشترک وقتی عهد ببندم باید تا تهش پای عهدم وایسم!!! اگرفکر میکنی که من کیس مناسبی برات نیستم چون بهم اعتماد نداری چون فقط توی گذشته ی من موندی... بهتره همین الان تمومش کنیم... با این طرز فکری هم که داری لابد خیلی خوش بحالته که عذاب وجدان نداری... چون دختری مثل من دو روز گریه میکنه ولابد میره سر وقت یکی دیگه! پس بهتره متاسف هم نباشی و خوشحال باشی که بعد هفت ماه ... یا هشت ماه ... ذات کثیف دختری که براش وقت خرج کردی وشناختی!
رومو ازش گرفتم داشتم با سرعت از تخت دور میشدم که دو تا قطره اشک از چشمام پایین چکید...
با صدای بلندی داد زد:نیاز صبر کن...
ولی من قدمهامو تند تر کردم... اون با یه آخ بلند بهم رسید و کیفمو کشید وگفت:یه دقه صبر کن ...
ایستادم و سرم پایین بود.
دماغمو بالا کشیدم سر به زیر به زمین و پاش نگاه میکردم که دیدم جوراب سفیدش غرق خونه ...
سرمو بالا گرفتم صورتش تو همه تو هم بود ... ولی داشت به من نگاه میکرد...باز سرمو پایین گرفتم... اون پا برهنه ، یعنی بدون کفش احتمالا از تخت پریده بود و افتاده بود دنبالم.
پای راستش همونی که غرق خون بود و اورد بالا... به زانوی چپش تکیه داد...
وای... آه از نهادم بلند شد.
یه تیکه شیشه ی دلستر رفته بود تو کف پاش و خونش جورابشو رنگی کرده بود... اروم درش اورد وپرتش کرد یه گوشه...
من به جای اون یه ناله از ته قلبم کردم... همینجور داشت از کف پاش خون میومد و جورابشو خونی میکرد!
یه لنگه پا ایستاده بود ... با بغض گفتم: این بخیه میخواد.
کسرا یه نفس عمیق کشید وگفت: اره احتمالا...
-خب بیا بریم این طرفا درمانگاه هست...
کسرا:بذار برم کفشامو بیارم...
قبل اینکه کسرا لی لی کنه تند رفتم سمت تخت و کفشاشو که پایین تخت بود برداشتم ... با دیدن دسته گلم اونو هم برداشتم و اومدم جلوش.
میخواست اون یکی وبپوشه که گفتم:پاتو بذاری زمین الوده میشه ... زخمت بازه...
لی لی کرد سمت یه تخت و نشست روش... یه لنگه کفششو پوشید و اون یکی هم گرفت دستش... و با دیدن دسته گلی که برام خریده بود و گرفته بودم تو دستم لبخندی زد.
ولی من لبمو گزیدم وگفتم: بیا تکیه بده به من ... بریم تا دم ماشین.
یه لبخند گرم و مهربون بهم زد و گفت:تو برو دم ماشین من میام...
و سوئیچو گرفت سمتم!
سوئیچو گرفتم وگفتم: خب دستتو بده من ...
خندید وگفت:نیاز برو من میام...
-ای خدا ... حالا حلال و حرومت گرفته ...
کسرا فقط خندید و جوابمو نداد.
با حرص گفتم: گناهش گردن من ... دستتو بده ...
کسرا سرشو داد عقب وبلند بلند خندید.
به جوراب تمام خونیش نگاه کردم و پامو کوبیدم زمین وگفتم:دیوونه پات داره خون میره ازش... پاشو دیگه ...
از جاش بلند شدو گفت:فاصله اتو حفظ کن شیطون ...
با حرص کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم: ببینم اون پله ها رو چطوری میخوای بیای پایین!
و راه خروجو پیش گرفتم.بالای پله ها ایستادم.
هم دلم شور میزد هم قیلی ویلی میرفت. از هولش که دوییده بود دنبالم کلی حال کرده بودم، این دفعه مثل اون دفعه نبود که بذار با چشم گریون برم! ... حالا هم که پاش اینجوری زخمی شده بود هم بخاطر هول شدنش از رفتن ناگهانی من بود هم بخاطر این بود که نمیخواست من اونجوری برم! ... کلا این زخمه بهم میچسبید ، میدونستم بخیه میشه و جاش میمونه و تا اخر عمرش یادش میفته که بخاطر من اینطوری تندی از جاش پریده که نذاره من برم!!!
لی لی کنان به سمتم اومد.
پایین رفتن از پله هایی که نرده نداشت زیاد اسون به نظر نمیرسید.
فاتحانه نگاش کردم و اونم داشت پاشو میذاشت زمین که جیغ زدم و گفتم: نکنی... کزاز میگیری...
و بی هوا دستشو گرفتم وگفتم: بیا باهم بریم پایین.
یه لحظه حس کردم نفس خودم وخودش تو سینه حبس شد ... بخصوص که یه جور خاصی نگام میکرد که تا ته مغز استخونم داغ شد.
دستش چه بزرگ بود ... داغ بود ... یخرده زبر هم بود ... هنوز دستشو گرفته بودم. هیچ کاری نمیکرد ولی کم کم اروم اروم انگشتهاشو لای جالی خالی انگشتهای من فرستاد... یه جوری اینکارو کرد که هم لای انگشتام قلقلکی شد و خارش گرفت ... هم نفسمو تو سینه حبس کرد ... اولین بار بود، نه برای من ... اولین بار بود که دست کسرا رو میگرفتم!... داغیش کل تنمو داغ میکرد. اروم با شصتش پشت دستمو نوازش کرد.
یه جوری مور مور شدم و ته دلم کامیون کامیون داشتن از اون عسلی که تو چشاش بود ذوب میکردن. نفس عمیقی کشیدم یه حس ارامشی تو جونم تزریق کردن...
نگاش کردم ویه لبخند زدم. یخرده تو چشمام خیره شد. فرم لباش جوری بود که حس میکردم یه لبخند محو داره بهم میزنه . اروم نفسشو از بینی بیرون فرستاد ... دستمو یه فشار کوچیک داد و اروم انگشتهاشو از فضای خالی انگشتهای من دونه دونه دراورد... کم کم دستشو کامل از دستم دراورد و اهسته گفت: بازوتو از روی مانتو میگیرم!
لبخند شرمگین و خجالت زده ای زدم. هنوز داشت منو اونطوری نگام میکرد. اروم پنجه هاشو دور بازوم حلقه کرد... از اینکه بازوم لاغربود و تو کل دستش جاشد و پنجه هاش بهم رسیدن هم خودم خندم گرفت، هم کسرا متوجه لاغری دستام شد.
بهرحال هرچی که بود کمکش کردم واز پله ها پایین اومد ... بعد هم من سوار شدم و تا درمونگاه توی سکوت بدون اینکه بهم نگاه کنیم روندم!
وارد درمونگاه شدیم با فاصله کنار هم راه میرفتیم ولی هواشو داشتم اگر افتاد بگیرمش!... هرچند که خودش همه ی راه و از دم ماشین تا داخل ساختمون لی لی کرد.
یه اقایی اومد و راهنماییمون کرد سمت اتاق تزریقات ... کسرا روی تخت نشست و اون مرده هم گفت: چی شده ؟
کسرا توضیح داد و درحالی که جوراب کسرا رو با قیچی پاره میکرد نگاهش به من افتاد و گفت:حالت خوبه خانم؟
-بله مرسی...
_از خون میترسی؟
کسرا لبخندی بهم زد وگفت:رنگت پریده ... بیرون منتظر باش الان تموم میشه ...
واقعا هم حس میکردم طاقت ندارم سوزن زدن به کسرا رو ببینم.
اروم رفتم بیرون نشستم ... به کف دستم خیره شدم.
لبخندی زدم و فکر کردم تا کی میتونم دستمو نشورم؟؟؟ اثرات دست کسرا هنوز رو پوستم هست؟
دستمو به دماغم نزدیک کردم، هیچ بویی نمیداد ... از فکرم وتوقعم خندم گرفت و درحالی که عین بچه ها پامو تکون تکون میدادم منتظر موندم. یه بچه هه رو داشتن امپول میزدن. واقعا من اصلا دل اینو نداشتم که برم رشته ی تجربی و به این کارا برسم!
نیم ساعتی کار کسرا طول کشید . از اتاق اومد بیرون ... یه کفشش پاش بود اون یکی پاش هم بانداژ شده ، کرده بود تو کفشی که پاشنه اش رو خوابونده بود و لک لک کنان و کمی لنگون راه میومد !
خودش حساب کرد وبا هم رفتیم بیرون.
من رانندگی میکردم.
جلوی یه ابمیوه فروشی نگه داشتم و دوتا شیرموز خریدم.
کسرا خندید وگفت:شرمنده کردید ...
حرفی نزدم و کسرا لبخندی تو روم پاشید و اهسته گفت: با خانوادت صحبت کردی؟
اهمی کردم و دروغی گفتم: اره ...
کسرا گفت:خب من کی بیام دست بوسی؟
یه نیشخندی زدم وگفتم: پس فردا اینطورا ...
کسرا مصر پرسید:پس فردا حتمیه؟
-تو با این پات میخوای بیای؟
کسرا:پام چیزیش نیست که، دست کم گرفتی مارو؟ پس، پس فردا عصر... خوبه؟
سری تکون دادم وگفتم: قدمتون سر چشم.
خندید و گفت: چه لفظ قلم... شیطون!
دیگه ماده ی شیرین کم اورده بودم تو دلم ابش کنم ... کسرا حرفی از بحثمون نزد . منم ترجیح میدادم بهش فکر نکنم . یه سوتفاهم از برخورد من و حامد پیش اومده بود براش ومن درکش میکردم، بعد از فهمیدن جریان فرزاد خب بهش حق میدادم حساس بشه، و چه حساسیت شیرینی هم بود از اینکه اینطوری بهم توجه میکرد و خودشو اش ولاش میکرد خونم میجوشید و حس خوب داشتم.
باالتماسای من رسوندمش تا سرکوچه اشون ... خیلی دوست داشتم خونشونو ببینم ولی ته کوچه بود و کسرا هم خیلی تمایل نداشت! حس میکردم شاید تو محلشون براش بد بشه!
پیاده شد و برام دربست گرفت وحساب کرد و قرار شد که داداشش بیاد ماشین وببره تو خونه، یا اگر خودش تونست ماشین و ببره مسیر کوتاه بود و خودش هم از عهده اش بر میومد!
منم تو تمام راه فکر میکردم چطوری به پدر و مادرم بگم، هرچند تو عمل انجام شده قرار میگرفتن و خلاصه رضایت میدادن ولی خیلی میترسیدم!
تا رسیدم خونه،برام پیام زد:رسیدی؟
براش نوشتم:اره ... خوبی؟درد نداری؟
برام نوشت:مرسی. اینقدرها هم ناز نازی نیستم! آیکون خنده ... "خط پایین:"
پس فردا ساعتشو بهم بگو .
و هیچ عزیزم و قربونت برم و فدات بشمی برام ننوشته بود!
و هیچ عزیزم و قربونت برم و فدات بشمی برام ننوشته بود!
تو دلم ادامه ی جمله اشو ویرایش کردم:خانمم خوبم. تو که حالمو میپرسی بهترم میشم، فدات بشم پس فردا می بینمت ، گلم از الان دلم برات تنگ شده... !!!
زبونم لال خاک برسرش خب چرا اینقد تو محبت صرفه جویی میکرد؟! والله...
گوشیو به شارژ زدم . مامان تو اشپزخونه بود.
لباسامو عوض کردم وبه اشپزخونه رفتم.
مامان لبخندی بهم زد وگفت: رنگ وروت باز شده.
نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم: طوریم نبود که ...
مامان با تعجب یه تای ابروشو داد بالا و گفتم: سالاد درست کنم؟
و بدون اینکه منتظر جواب باشم، به سمت یخچال چرخیدم و نایلون خیار گوجه رو از بخش سردخونه بیرون کشیدم.
مامان ارنجمو گرفت وگفت:نیاز؟
-بله مامان جون جون جونم؟
دستمو کشید و به سمت صندلی های میز نهار خوری هدایت کرد وگفت: بشین.
-چشم...
نایلون ها رو روی میز گذاشتم و درحالی که چند تا خیار و گوجه برمیداشتم مامان رو به روم نشست و با خیرگی مات شد بهم و در عین صراحت گفت: با اون پسره دوباره در ارتباطی اره؟؟؟
از نگاه سنگین مامان در رفتم، تند از جام بلند شدم و گوجه خیار هارو توی سینک ریختم و درحالی که شیر اب و باز میکردم گفتم:چطور؟
مامان با تحکم گفت: نیاز فقط جوابمو بده ...
یه لحظه خشکم زد. اخرین باری که مامان باهام اینطوری صحبت کرده بود و اصلا به یاد نداشتم!
من مشغول شستن گوجه و خیار بودم ... مامان هم خوشبختانه سکوت کرده بود و بهم اجازه داده بود تا فکرمو منظم کنم.
بالاخره که باید میگفتم پس فردا کسرا به خونمون میاد!
یه ظرف گود برداشتم با یه چاقو... رو به روی اپن ایستادم وظرف وگذاشتم روی سنگ گرانیتی!
لبهامو خیس کردم . یه نفس عمیق کشیدم ... بعد اروم اروم کلماتی وکه میخواستم بگم و تو ذهنم حلاجی کردم، با من من گفتم: مامان من و اون با هم صحبت کردیم... بعدش هم ...
حضور مامان و فی الفور کنارم حس کردم.
چشمم تو ظرف سالاد بود و داشتم گوجه ها رو خرد میکردم.
مامان با صدایی گرفته از حرص گفت: راجع به چی صحبت کردین؟
شمرده گفتم: کسرا ... قراره... پس فردا... به خونمون بیاد!!!
صدای نفس های تند مامان و برخورد بازدمش تو گونه ام باعث شد دست از کارم بکشمو تو چشمهای به خون نشسته ی مامان زل بزنم.
مامان پوفی کشید و درحالی که از اشپزخونه بیرون میرفت گفت:حرفشم نزن نیاز...
تندی چاقورو تو ظرف انداختم واز اشپزخونه پریدم بیرون و گفتم: ولی مامان ...
مامان با حرص گفت: یادت رفت چطوری تحقیرت کرد؟یادت رفت چطوری از اتاقت اومد بیرون؟یادت رفت چطوری به تو به ما بی احترامی کرد؟؟؟ حالا دوباره خامش شدی ومیخوای...
بابغض گفتم:ولی مامان مسئله اونطوری که شما فکر میکنید...
مامان وسط حرفم پرید وگفت: ما قرار بود با اونها اشنا بشیم و ببینیمشون ... خیلی خب... اومدن ودیدیم... نه من و نه پدرت موافق این وصلت نیستیم!مامان وسط حرفم پرید وگفت: ما قرار بود با اونها اشنا بشیم و ببینیمشون ... خیلی خب... اومدن ودیدیم... نه من و نه پدرت موافق این وصلت نیستیم!
مبهوت گفتم:ولی مامان ...
مامان از جلوم رد شد و من با ناباوری داشتم به قدم های ارومش نگاه میکردم که به سمت اتاق مشترکش با بابام میرفت!
خشکم زده بود ... یخ کرده بودم. یعنی چی مخالفن!
با قدم های تند و کوبشی به سمت اتاق رفتم وبا اخم گفتم: فکر نمیکردم اجازه ندی حرفهامو کامل بزنم!
مامان درحالی که سرشو توی یه کتاب فرو کرده بود گفت:به اندازه ی کافی شنیدم.
لبه ی تخت نشستم وبا یه لحن ملایم گفتم: مامان منو کسرا به تفاهم نرسیدیم... بعد باهم صحبت کردیم ودیدیم همه چی یه سوتفاهمه ... همه چی حل شده!
مامان عینکشو روی بینیش به سمت چشمهاش هول داد و بی توجه به من صفحه ی کتابشو ورق زد!
با حرص ادامه دادم : کسرا و خانواده اش پس فردا عصر میان ...
مامان همونطور که سرش تو کتاب بود گفت: میتونی کنسلش کنی.
با عصبانیت کتاب واز دست مامان کشیدم وگفتم: شده اونقدری که واسه ی دانشجوهات وقت میذاری واسه ی من هم بذاری؟؟؟
مامان تو چشمهام خیره شد و با التماس گفتم: اگر این بارم اومدن و شما خوشتون نیومد من دیگه هیچی نمیگم! قول میدم...
مامان دستهاشو تو هم قلاب کرد وگفت: اول باید بهم بگی چی شده ... چرا رفته ... چرا برگشته...
با کلافگی گفتم:بابا من که دو دقیقه پیش گفتم ... یه سوتفاهم بود حل شد.
مامان با عصبانیت بلند داد زد: چه جور سو تفاهمیه که دختر 22 ساله ی منو تا مرز افسردگی و شوک و تشنج میبره؟؟؟ این چه جور سو تفاهمیه که تو 5 روز بخاطرش بستری میشی؟؟؟ چه اتفاقیه که اصرار داری انکارش کنی و به اسم یه سو تفاهم قالبش کنی؟؟؟
پوفی کشیدم وگفتم: یه چیزی بین خودمونه ...
مامان عینکشو دراورد و روی میزی که کنار تخت دو نفره ی بلوطی رنگ بود پرت کرد ... با انگشت اشاره و شصت بین چشمها وبالای بینیشو مالید و گفت:نیاز ... وقتی بیمارستان بودی، وقتی بیهوش بودی... وقتی...!!! بابات بهم گفت یه دکتر زنان معاینه ات کنه ... میدونی چرا؟
کمرم خیس شد.
مامان منتظر با چشمهای پر اشک به من نگاه میکرد و من خشک و مبهوت فکر کردم همه چیز تقصیر منه!
مامان اروم گفت: میدونی نیاز مگه نه؟ چراشو میدونی... میدونی چرا پدرت این حرف و زد...
خفه گفتم: میدونم مامان!
مامان ادامه داد: خوبه... ولی من اجازه ندادم... گفتم من از چشمام به دخترم بیشتر اعتماد دارم...
یه نفس عمیق کشیدم و مامان گفت: بهم بگو نیاز... بگو چی شده ... چی به سرت اومده ... من مادرتم ... حقمه بدونم!
از جام بلند شدم که مامان دستمو کشید وگفت:نیاز... بهم بگو چیه جریان... راستشو بگو!
دستمو از دست مامان کشیدم بیرون و با صدایی که از ته چاه انگار درمیومد گفتم: بهم اعتماد کن مامان. . . حداقل تو بهم اعتماد کن!
به مامان نگاه کردم. لبخندی زدم و با بغض گفتم: بین من و کسرا هیچی نبوده ... هیچ وقت ... اون یه ادم مذهبی وخجالتیه ... هشت ماهه میشناسمش... تا خواستگاری هم باورم داشت... ولی یکی باورشو از من بهم ریخت ... من برای کسرا توضیح دادم... اونم یه فرصت به من داد ولی گفت باید زیر نظر خانواده باشیم... عقد کنیم محرم باشیم... بخدا پسرخوبیه... خودتونم تو همون یک ساعت شیفته ی رفتارش شدید نگید نه ... من ازنگاهتون خوندم... بذارید یه بار دیگه بیاد ... بعد بابا و نادین وبفرستید تحقیقات ... اگر حتی یه سر سوزن بد بود ، با دلیل و منطق بهم بگید نه ... میگم نه و تموم میشه! ولی مامان ...
مامان پوفی کشید ...
شکهامو با پشت دست از روی صورتم پس زدم ویه نفس عمیق کشیدم وگفتم: مامان ... من ... من کسرا رو دوست دارم! مامان ... واقعا دوسش دارم...!
و بعد با هق هق خفه ای از اتاق دوییدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. درو کوبیدم و پشت در نشستم.
زانوهامو کشیدم تو بغلم ... اروم اروم داشتم گریه میکردم. اگر فرزاد لعنتی خفه مونده بود الان همه چی بین من وکسرا خوب بود!!!
اگر فرزاد ساکت مونده بود پدر ومادرم هم به فکر این نمیفتادن که ...
شقیقه هامو توی دستام فشار دادم و زمزمه کردم: خدا ... حالا دیگه چطوری تو چشمهای بابام نگاه کنم؟!
حالا هم افراد خانواده ام بودن که بهم بی اعتمادن هم فردی که قراره باهاش تشکیل خانواده بدم!!!
ساعت نزدیکای ده شب بود و بال بال میزدم برای تماس کسرا ... بابا و مامان از سر شب درحال پچ پچ بودن و نادین هم جلوی تلویزیون مشغول بود!
پنج دقیقه به ده به اتاقم رفتم ... روی تختم دراز کشیدم و گوشی و توبغلم نگه داشتم.
چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشی بلند شد.
-بله؟
کسرا:سلام خانم ...
-سلام . خوبی؟
کسرا: من عالی ، عصرخوبی داشتی؟ ظهر و که به کاممون تلخ کردم! و خندید.
منظورش به پاش بود.
تازه یادم افتاد.
روی تختم نیم خیز شدم وگفتم:خوبی؟؟؟ درد که نداری؟
با هیجان خاصی که تو صدا ولحنش بود گفت:خوبم... خدا رو شکر... چه خبر؟
قبل از اینکه جواب چه خبرشو بدم ، صدای فریاد بابا از تو اتاق بلند شد...
رو به مامانم داد میزد: "چی داری میگی مریم، این حرفها چیه؟؟؟ من محاله اجازه بدم ..."
از ترس اینکه کسرا بشنوه تند گفتم: کسرا من باید قطع کنم، صدام میکنن...
با توجه به صدام گفت:چی شده نیاز؟نگرانم کردی... باشه ...
تند گفتم:فعلا شبت بخیر...
وقبل اینکه چیزی بگه تماس و قطع کردم.
جرئت اینکه برم تو هال و به هیچ وجه نداشتم.
پشت در اتاقم ایستادم و گوشمو به در چسبوندم.
صدای قدم های بابا رو شنیدم که به هال اومد.
ولوم تلویزیون کمی بالا و پایین شد و صدای مامان و شنیدم که اروم داشت میگفت:ولی شاپور ...
بابا بلند و مقتدرانه گفت: مریم ... اونا به ما بی احترامی کردن و منم اجازه نمیدم که ...
قبل از تموم شدن جمله ی بابا در وباز کردم.
بابا ساکت و مامان با چشمهای گرد شده به من که توی چهار چوب اتاقم ایستاده بودم نگاه میکردند.
نادین هم صدای تلویزیون و کم کرده بود!
مامان اروم تذکر داد: برو تو اتاقت نیاز...
نفس عمیقی کشیدم و با جرئتی که نمیدونستم از کجا صاحبش شده بودم یه قدم جلو اومدم وگفتم: ولی این بحث مربوط به من و زندگیمه!
بابا پوف کلافه ای کشید و دستشو توی موهای جو گندمیش فرو کرد و روی کاناپه نشست. با حس عجیب غریبی که تو جونم منو وادار به حرف زدن میکرد ، یه قدم دیگه جلو اومدم و با به اعتماد به نفسی که یه جور معجزه ی وقت بود گفتم: من گفتم اونا پس فردا بیان اینجا!
مامان لبشو گزید و همونطور که دست به کمر ایستاده بود چشمهاشو بست.
بابا با چشمهای به خون نشسته اش به من خیره شد وگفت: بله؟!!!
نفس پر صدایی کشیدم و گفتم: بهتره یه فرصت دیگه بهشون بدیم بابا ... خودتونم میدونید که اونا از هر لحاظ ایده الن... و هیچ ایرادی به کسرا و خانواده اش نیست.
بابا با حرص از جاش بلند شد، طوری که مبل کمی به عقب حرکت کرد و صدای کشیده شدن پایه هاشو روی سنگ خونه شنیدم.
بابا دستهاشو تو جیبش کرد و رو به مامان گفت: پس کار از کار گذشته، اره مریم؟؟؟
مامان تند جبهه گرفت وگفت: نه ... منظور نیاز اینه که به اونها بگیم پس فردا بیان! و با اشاره از من خواست ساکت بشم.
ولی من نمیتونستم. پای زندگیم وسط بود ... اینده ام، کسرا... خوشبختی ... عشق! همه چی... من جلوی کسرا کم نیاوردم که حالا جلوی مامان و بابام کم بیارم .
بابا دستهاشو تو جیبش کرد وگفت: باشه بیان ... مهمون واز جلوی در خونه رد نمیکنم ... ولی نیاز ... اجازه و اختیار تو دست منه ... و مطمئن باش امکان نداره اجازه بدم تو با چنین خانواده ای وصلت کنی... خانواده ای که پای حرف میشه از زیر مسئولیت شونه خالی میکنن ... به دختر من بی احترامی میکنن ! مطمئن باش مخالف سر سخت این وصلت منم! لازم باشه اونقدر سنگ جلوی پاشون میندازم که خودشون منصرف بشن...
وجلوم ایستاد وگفت: هرچند تا حدی مطمئنم که اونها هم اصراری ندارن نیاز!!!
مات به چهره ی مغموم و عصبانی بابا خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شما دارین با اینده ی من بازی میکنین...
بابا بلند تو صورتم داد زد : اینده ی تو گیر یه پسریه که با غرور و شخصیتت بازی میکنه؟ بهت بی احترامی میکنه؟؟؟ اره؟؟؟
مامان تند گفت: شاپور الان سکته میکنی اروم باش...
کم نیاوردم و با صای متحکمی گفتم:
-اون حق داشت... هرکس دیگه ای هم جای اون بود...
بابا بلندتر گفت: چه حقیه؟؟؟ این چه حقیه که تو به اون یلا قبا میدی؟
و بالحن گرفته و خش داری ادامه داد: تو چطور دختری هستی نیاز... پس غرورت کجاست؟ تو مگه چی کم داری که اینطوری به التماس و عجز افتادی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم ... اشکهام بی اختیار روی صورتم فرود میومدن . اما خودمو نباختم ولی برام سخت بود ، حالا داشتم از جانب خانواده ام تحقیر میشدم! حیف عقل و دین و دلم باهم میگفتن انتخابم درسته ... وگرنه حاضر نمیشدم حال خونوادمو اینطوری کنم!
مامان با چشمهایی که توشون اشک حلقه زده بود با نگرانی به بابا نگاه میکرد.
از قرمزی صورت بابا که به کبودی میزد منم دلم گرفته بود! ولی نمیخواستم کوتاه بیام و پا پس بکشم... نمیخواستم فرصتمو از دست بدم... نمیخواستم کسرا رو از دست بدم!
بابا نفس خسته ای کشید و من بدون اینکه از تک و تا بیفتم با مکث کوتاهی ، اروم گفتم: من کسرا رو دوست دارم بابا... از گفتنش خجالت نمیکشم... حیا هم دارم... ولی خودتونم میدونید که اون میتونه منو خوشبخت کنه ... مطمئنم میدونید!
بابا با کلافگی که تو لحنش موج میزد گفت: من چطوری به پسری که یه بار تو رو پس زده اعتماد کنم؟...
احساس کردم یکی داره قلبمو تو مشتش فشار میده.
هق هقمو خفه کردم و بابا با صدای بلندی گفت: به کی اعتماد کنم؟ تو رو بعد از مرگم دست کی بسپرم؟؟؟ به چه مردی؟؟؟ مردی که از دختر یکی یکدونه ی من دست میکشه و دوباره معلوم نیست به چه هوا و هوسی پا پیش میذاره ... دختر من چقدر خامه ... دختر من!
نفس پر سر وصدایی کشید و خفه گفت: ... نیاز نامجو ... نیاز من ... افتخار من!... خانم مهندس معمار که از اصالت و منزلت اجتماعی وتحصیلی و چهره هیچی کم نداره 5 روز بیمارستان بستری میشه... بخاطر کی؟؟؟ بخاطر چی؟؟؟
ودستی توی موهاش فرستاد ... سرمو پایین انداختم. دیگه از گریه تنم میلرزید!
بابا کمی جلوم راه رفت وگفت: تو رو به چه اعتمادی بسپارم دستش؟؟؟ من 22 سال برای تو زحمت کشیدم که اینطوری به این روز بیفتی؟؟؟ که یکی با غرورت اینطوری بازی کنه و تو بگی حق داشت؟؟؟... دختر من... مگه چی کم داره که معطل یه قرون دوزار محبت اون پسر ...
دستی به پیشونیم کشیدم و تند گفتم:بابا خواهش میکنم! کسرا خوب تر از اونه که لایق این الفاظ باشه! من دوسش دارم بابا... اون منو خوشبخت میکنه ... مگه همین مهم نیست؟!
بابا صریح اب پاکی وریخت رو دستم وگفت: نیاز... حرف اخرمو اول زدم ... من نمیذارم با این پسره ازدواج کنی... نمیذارم شخصیتتو خرد کنی... اینو بفهم!
و درحالی که به سمت اتاق میرفت ،گفت: دیگه نمیخوام بحث اضافه ای توی این خونه داشته باشیم!
بلند گفتم: این حرف اخرته بابا؟
بابا توی چهار چوب ایستاد وگفت: حرف اول و اخرمه...
-من و کسرا میتونیم حکم ازدواج بگیریم!!!
بابا به سمتم چرخید و درحالی که خون خونشو میخورد گفت:چی؟؟؟
سرم داشت میترکید... شقیقه هام تیر میکشید ، حال بعد از گریه ام بود!
ادامه دادم: کسرا سربازی رفته، خونواده اش هیچ مشکلی نداره ... به قدر کافی پس انداز داره... دادگاه هم صلاحیتشو تشخیص بده اون به جای شما به من حکم میده! دادگاه غرور و شخصیت من که براش مهم نیست، برای منم نیست !...
مامان با بهت گفت: داری ما رو تهدید میکنی نیاز؟
بی رمق نالیدم:
-نه مامان... من فقط دارم راه حل هایی که دارمو میگم... تصمیم با خودتونه ... قبلا گفتم بازم میگم ... شما هم میدونید که نمیتونید روی کسرا ایرادی بذارید! پس نذارید داغ با اجازه ی پدر و مادر و سر سفره ی عقد به گورببرم!
بابا با لحن خسته ای گفت: چه کوتاهی ای در حقت کردم که اینطور جلومی نیاز؟؟؟
-اگر خوشبختی من براتون مهمه ... یه فرصت دیگه به کسرا و خانواده اش بدید...مطمئنم میتونن راضیتون کنن! وگرنه ...
بابا تلخ گفت: وگرنه میری با حکم دادگاه ازدواج میکنی؟؟؟ برو... ولی اون وخانواده اش پا توی این خونه نمیذارن... تو هم با حکم دادگاهت برو ازدواج کن... ولی من دیگه دختری به این اسم نیاز ندارم!!!
و با صدای کوبیده شدن در اتاق نفسمو رها کردم. دیگه دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بزنم!تا دیروز مشکلم ، رضایت کسرا بود، حالا مشکلم رضایت خانواده ام درمورد کسراست!!!
نادین یه جور خاصی نگام میکرد، مامان هم روی مبلی نشست و پیشونیشو ماساژ میداد.
ته نگاه نادین یه چیزی بود که سر درنمیاوردم. با این حال با حس اینکه دلم میخواد دق و دلیمو سر اون خالی کنم با حرص گفتم: چیه؟؟؟ ادم ندیدی؟
و به اتاقم رفتم و منم متقابلا در و کوبیدم! روی تختم نشستم. زانوهامو کشیدم بغلم. با دیدن صفحه ی گوشیم برش داشتم... 10 تا پیام از کسرا داشتم. لبخندی زدم و روی تختم دراز کشیدم.
انتخاب من درست بود!
تمام شب با سردرد و بی خوابی وفکر وخیال کلنجار رفتم، اخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم، حتی ده تا پیام نگران کسرا و ایده هایی که درمورد امیدواری و توکل به خدا هم داشت نمیتونست ارومم کنه.
تمام تلاشم برای خوابیدن فقط به دو ساعت چرت زدن کشید اون هم اونقدر خواب وبیخواب بودم که بدتر خسته ترم کرد.
دم دمای ساعت هفت اماده شدم واز خونه زدم بیرون، با اینکه کلاس نداشتم اما فضای خونه اعصابمو به شدت خرد میکرد. دیگه حوصله ی بحث نداشتم ، واقعا نمیکشیدم که بخاطر این مسئله مدام بحث و داد و قال کنم. اونم مسئله ای که قاعدتا تا حالا باید حل میشد اما به خاطر دهن گشادی یه نفر دیگه اینقدر پرپیچ خم و کلافه کننده بود !!! دقیقا عین یه کلاف سردرگم !
دستهامو تو جیبم کردم و نفس عمیقی کشیدم.
بوی نون داغ به مشامم خورد . بی اراده توی صف ایستادمو دوتا نون بربری هم خریدم. بعدش هم از سوپر یه بسته شیرکاکائو و پنیر و کیک ...
وقتی هم که به خودم اومدم جلوی در اپارتمان نقلی سیما بودم!
با دیدن حسام که داشت پرایدشو از پارکینگ در میاوردجلو رفتم و گفتم:سلام!
با تعجب در وباز کرد و گفت: سلام نیاز خانم ... طوری شده؟
خندیدم و گفتم: نه میخوام صبحونه رو با سیما بخورم... اشکالی داره؟
حسام با نگرانی گفت: این وقت صبح اخه ...
لبخندی زدم وگفتم: شما صبحونه خوردید؟
با گیجی گفت: من شرکت میخورم... بفرمایید داخل...
لبخندی زدم و حسام مردد پرسید:واقعا طوری نشده؟
خندیدم وگفتم:باور کنید هیچی... یخرده دلم گرفته بود گفتم بیام با سیما درد و دل کنم همین!
حسام سری تکون داد و در و برام باز کرد وگفت:بفرمایید بالا ... سیما خوابه ... و از توی جاسوئیچیش کلید واحد شونو داد دستمو گفت:اصولا به صدای زنگ هم واکنش نشون نمیده!
خندیدم وبا ممنون ومرسی کلید وازش گرفتم.
حسام رفت و منم پله های ساختمون چهار طبقه رو بالا میرفتم. کفشهامو دراوردم و با کلید درو باز کردم.
یه هال و پذیرایی کوچیک مربعی بود که ضلع شمالیش به اشپز خونه و ضلع جنوبیش به یه راهرو ختم میشد. ته راهرو اتاق خواب مشترک حسام وسیما بود... ابتدای راهرو هم دو در رو به روی هم بودن، یه در که به سرویس بهداشتی میرسید و در دوم هم به حمام ...
یه خونه ی شصت متری کوچیک، مخصوص دو کبوتر عاشق... تمام حسن این خونه به سندیه که به نام حسام وسیما بود! اول زندگی اجاره نشینی نداشتن، اتوبوس سواری هم نداشتن چون حسام ماشین داشت وسیما هم ماتیزی که باباش براش خریده بود... زندگی خوبی داشتن! ... دکور خونه به پیشنهاد من با ست کرم و شکلاتی مبله شده بود.
و البته پرده های سفید و کاراملی رنگ که به کتبیه های قهوه ای سوخته زینت داده شده بود.
نفس عمیقی کشیدم خرید هامو روی اپن اشپزخونه ی کوچولو موچولوی سیما گذاشتم و درحالی که دنبال قوری میگشتم چشمم به چایی ساز افتاد میخواستم باهاش ور برم و روشنش کنم که، با صدای باز وبسته شدن در دستشویی و صدای خواب الود سیما ، سلام کردم.
سیما یه لحظه تو راه رو ایستاد وگفت:حسام؟
به تاپ وشلوارک سفیدی که تنش بود نگاهی کردم وگفتم:حسام رفت...
سیما خمیازه ای کشید و گفت: نیاز تویی؟؟؟
خندیدم وگفتم:تازه بیدار شدی...
سیما با تعجب وچشمهای گشاد شده ی بیدارش منو از نظر گذروند و با اخم گفت:حسام کوش؟
-رفت سرکار...
سیما با دهن باز بهم خیره بود.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: بیا صبحونه بخور خنگ خدا!!!
و درحالی که با چایی ساز کشتی میگرفتم گفتم: سیما این مدلش با مال ما فرق میکنه ... بیا چایی بذار ... من از گشنگی دارم می میرم!
سیما سری تکون داد توی ظرف شویی دست و روشو شست و گفت:ساعت هشت صبح تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
روی اپن نشستم و گفتم:حالا برات میگم . ولی حوصله ی خونه موندن نداشتم.
سیما چشم غره ای بهم رفت و کتری استیلی رو پر اب کرد.
-مگه چایی ساز نداری؟
سیما: اون دکوره ... چایی توش خوشمزه نیست.
سری تکون دادم و صدای تلفن بلند شد.
سیما از تلفنی که توی اشپزخونه بود استفاده کرد.
-بله؟؟؟
...
-سلام صبح بخیر...
...
-اره ... چطور؟؟؟
...
-اره دیگه زا به رام کرده!!!
...
-نه هنوز که نگفته ... نگران نباش. نه... نه بابا حسام خل شدی... اکی... باشه ... فعلا.
پوفی کشید و گفت:خاک تو سرت نیاز ... حسام فکر کرده از خونه فرار کردی!!!
کلافه گفتم: دست کمی هم از یه دختر فراری ندارم!
سیما با گشنگی و خمیازه توی نایلون خرید هام سرک کشید و گفت: چرا درنا خریدی خوشم نمیاد... من شیرین عسل دوست دارم!
با کلافگی گفتم:خوشبحالت سیما... تمام درد زندگیت دوست نداشتن کیک درنا ست!!!
سیما با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: خبه خبه... پاشو بیا بشین صبحونه بخوریم بعدش عین ادم تعریف کن چی شده ...
ودوتا لیوان روی اپن گذاشت و رو به من گفت: بیا پایین از اینجا ، سفره پهن کنم.
از روی اپن پریدم پایین و درحالی که سیماد و صندلی پایه بلندو رو به روی اپن جا سازی میکرد گفت: حالا چرا خرید کردی...
جوابشو ندادم و با کنجدهای روی نون بربری بازی میکردم... یعنی داشتم میکندمشون!!!
سیما کنارم نشست و گفت: خب چه خبر؟؟؟ کسرا میگفت فردا دعوتن اره؟؟؟
دو تا کنجدا رو از روی نون کندم وگفتم:بابام مخالفه سیما...
سیما با تعجب گفت:چی؟؟؟
اهی کشیدم و سربسته از دیشب حرف زدم.
سیما که صبحونه بهش کوفت شده بود گفت: اگر مخالفه پس ...
اهی کشیدم وگفتم: من به کسرا نگفتم ... مامانمم گفت یه بهانه جور کن و کنسل کن!
سیما:خب؟
-من نمیخوام از مخالفت خانوادم کسرا چیزی بدونه!
سیما با چشمهای گرد شده به من نگاه کرد وگفت: مگه میشه؟؟؟ وایسا ببینم... یعنی هم کسرا اینا هم بابا و مامانتو میذاری تو حالت انجام شده؟؟؟
جوابشو ندادم وسیما گفت: نیاز میخوای چیکار میکنی؟؟؟ فردا جدی جدی کسرا و مونس جون میان خونتون ...
دستمو توی موهام فرستادم وگفتم:میدونم!
سیما:میدونم شد حرف؟ خب به کسرا بگو...
-نه ...
سیما: نه چیه دیوونه ... اینطوری اونا بیان پدر و مادرت و میخوای چیکار کنی... ابرو ریزی میشه وحشتناک نیاز...
سرمو با کلافگی تکون دادم وگفتم: نه سیما ... نمیخوام این فرصت و از دست بدم ... بابا مامان من یعنی اینقدر بی فرهنگن که یه مهمونو از خونه بندازن بیرون؟
سیما یخرده بهم نگاه کرد وسری تکون داد درحالی که یه تیکه نون جدا میکرد و خمیرهای توشو درمیاورد ، گفت: نه ... ولی نیاز خانواده ات اگر مخالف باشن ... بالاخره که چی... کسرا میفهمه ...
تند وسط حرف سیما گفتم: فکر اونجاشم کردم سیما ... من وکسرا میریم حکم دادگاه میگیرم ...
اون تیکه نون از دست سیما تو سفره افتاد و مات با دهن باز به من خیره شد و گفت: چـــی؟
مصمم گفتم: این اخرین راهمه...
سیما دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت: تب داری نیاز؟
با حرص دستشو پس زدم وازجام بلند شدم و گفتم: ببین کسرا رو دادگاه قبول میکنه ... اگر سابقه دار نباشه... اگر یه خونواده ی خوب داشته باشه... یا مثلا اگر شاغل باشه .. چه میدونم....
سیما: تو بابات حقوق دانه یا خودت؟؟؟ اینا چیه میگی؟
کمی راه رفتم و گفتم:تو اینترنت پیدا کردم!
سیما پوفی کشید وگفت: فکر کردی حکم دادن به همین اسونیاست؟؟؟
-مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟
سیما ازجاش بلند شد و دست منو گرفت و باهم به هال رفتیم.
منو روی مبل نشوند و یه لیوان اب برام اورد.
نفس عمیقی کشید وگفت : نیاز اولا که شاید فردا همه چیز حل شد... بعدشم... حکم باید اخرین راه حل ذهنت باشه... اول باید کسرا بتونه خونواده اتو راضی کنه ... یخرده باهم بحث کنن... مشکلا رو حل کنن... اینجوری که هر کی از جاش بلند شد باید بره با حکم دادگاه عروسی کنه!
نفس عمیق و پر حرصی کشیدم وگفتم:سیما پیام سکانس نده ... بابای من راضی نمیشه ...
سیما تند گفت:فکر کردی کسرا راضی میشه تو با حکم باهاش عروسی کنی؟
چشمام پر اشک شد وسیما گفت: ببین نیاز... خودت بهتر از من کسرا رو شناختی و میشناسی... اون خیلی دوست داره ... ولی نه عاشقه ، نه مجنون ، بچه سال ـَم نیست که ازاین ادا اصولا دربیاره و مدام واست غش و ضعف کنه... اون تمام ذهنش حساب کتابه ... هر قدمی که تو زندگیش برمیداره با اصوله ... خودتم میدونی... نیاز اگر پدرت اونو قانع کنه دست از سر تو برداره ... کسرا اصراری نمیکنه ... مطمئن باش اگر بهش از دادگاه و حکم بگی ، پیش خودش میگه این دختر خیلی بی عقله ... و قبل هرچیز تو رو میذاره کنار...
با صدای خفه ای گفتم:اینقدر واسش دم دستم که هر بار منو بذاره ک ... کن...کنار؟؟؟و با صدای بلندی به هق هق افتادم.
سیما منو سمت خودش کشید وگفت: نیاز تو رو خدا اروم باش... هنوز که چیزی معلوم نیست...
میون گریه هام بلند بلند گفتم: من ... چطوری ... کسرا رو ول کنم؟؟؟ چطوری سیما؟
سیما نفس عمیقی کشید و با نوازش کمرم گفت:توکل کن به خدا ... کسرا اگر واقعا دوست داشته باشه سعی میکنه پدرتو راضی کنه... مطمئنم اینقدرم به تو علاقه داره که دوباره پا پیش گذاشته و اصرار داره زیر نظر خانواده ات با تو باشه ... کسرا عاقل تر از این حرفهاست... خودتم میدونی!
بریده بریده میون گریه هام گفتم:
-نمیخوام... اصلا دیگه کسرا رو هم نمیخوام... چطوری میتونه اینقدر بی رحم باشه؟؟؟ مگه من دستمال کاغذیشم؟مگه عروسکشم؟؟؟ مگه بازیچه اشم؟؟؟ من واسش چیم که این کارا رو با من میکنه؟؟؟
سیما اهسته گفت:خودت کردی نیاز... قبول کن تقصیر خودته ... وگرنه کسرا با تو مشکلی نداشت... اصلا اگر همه چیز و میدونست ... شاید کار به اینجا نمیرسید؟
با صدای بلندی تو گریه هام جیغ زدم و سیما زیرگوشم گفت: اروم دیوونه ... چته ... هنوز که چیزی معلوم نیست؟؟؟
چشمهای پر اشکمو به شونه ی سیما فشار دادم وگفتم:سیما من بدون کسرا می میرم...
سیما پوفی کشید و گفت:هوی... دماغتو با لباس من پاک نکن...
-اه... برو بابا...
وازش فاصله گرفتم و سرمو میون دستهام گرفتم.
خندید وبا مکثی بهم خیره شد وبا طعنه گفت:اون موقع که رضا رفت هم همینو گفتی نیاز... گفتی بدون رضا می میری!
و از جاش بلند شد.
سرمو تو دستم محکم فشار دادم و فکر کردم رضا با کسرا اصلا قابل قیاس نیستند!
سیما دست به کمر توی اشپزخونه ایستاده بود ... کوسن مبل و که پشت کمرم بود و برداشتم گذاشتمش زیر سرم... پاهامو تو شیکمم جمع کردم و روی مبل دو نفره به زور خودمو جا کردم.
سیما بلند از توی اشپزخونه گفت: نیاز نهار قیمه درست کنم یا ماکارانی؟؟؟
جوابشو ندادم وچشمهامو بستم...
صدای پای سیما رو شنیدم و بعد حضورشو جلوی چشمهای بسته ام حس کردم.
اهسته گفت:خوابیدی؟؟؟
جواب ندادم و گذاشتم فکر کنه که واقعا خوابم... هرچند که واقعا خوابم برد!
با احساس پرت شدن از بالای یه کوه ، فوری نیم خیز شدم ... چشمهامو باز کردم . تو یه محیط غریبه بودم. حس میکردم پاهام خشک شدن، با چشم چرخوندن تو خونه و دیدن یه پتوی مسافرتی سبز با چهارخونه های ابی که روم بود ، از جام بلند شدم. کمر و کتفم واقعا درد گرفته بود، کمی عضلات پاهامو تکون دادم و کش و قوس اومدم... سیما با دیدن من گفت: به به خانم خوش خواب.
اهی کشیدم و گفتم: ببخش سیما ...
سیما چراغ اشپزخونه رو روشن کرد وگفت: میگم که قراره همه ی اینا رو جبران کنی... نظرم عوض شد...
گیج گفتم:راجع به چی؟
سیما خندید و گفت: یک سال اول بچمو میسپارم تو نگهش داری... من که عمرا پوشک بگیرمش!
لبخندی زدم و سیما گفت:چایی یا غذا؟؟؟
وسط خمیازم گفتم:چایی...
سیما سری تکون داد و گفتم: مامانم زنگ نزد؟
سیما:نه...
با تعجب گفتم:نه؟؟؟
خندید وگفت:من بهش زنگ زدم گفتم تو اینجایی... شامم میمونی... شبم خودمون می بریمت . مریم خاله هم گفت کلی نصیحتت کنم!
-تو چه مورد؟
سیما اهی کشید وگفت: حیف خیلی چشمات وحشتناک قرمزه وگرنه خوب دوست داشتم اذیتت کنم... بشین یه خبر خوب برات دارم!
فصل هشتم:
چشمم روی ساعت قفل بود.
ساعت شش و سی دقیقه رو نشون میداد . دقیقا پونزده دقیقه از اومدن کسرا و مونس خانم میگذشت ، این بار دو نفری اومده بودن...
این بار عزیز هم حضور نداشت ...
خانواده ی منم اونقدر باهاشون سرد برخورد کرده بودن که کسی نه از جاش تکون میخورد نه حتی یک کلمه حرف میزد .
با اینکه رسم اینه که من چایی و بیارم ولی بابا بهم گفت از اولش باید توی مراسم بشینم و پذیرایی و چرخوندن سینی چایی و مامان انجام داد. کسرا یه کت وشلوار مشکی تنش بود با یه پیرهن سفید، از اینکه مثل اون دفعه اراسته اومده بود واقعا خوشحال بودم دسته گل وشیرینی هم روی میز نهار خوری بود، یه سبد شیک پر از لیلیم ورز... که از اون قبلیه بزرگتر وشکیل تر بنظر میرسید .
نفسمو سنگین بیرون دادم .
جو اونقدر کسل کننده وفضا اونقدر خشک بود که جرات نفس کشیدن هم نداشتم.
بابا ساکت به پایه ی میز نگاه میکرد نادین کنار من نشسته بود و مامان کنار بابا... مونس خانم وکسرا هم رو به روی مامان وبابا ... مونس خانم فقط هر از گاهی به من با یه نگاه مهربون لبخند میزد و من جوابشو با شرمی که گونه هامو میپشوند میدادم.
نادین باکلافگی پاشو اومد بندازه روی پای دیگه اش که محکم پنجه ی پاش به میز عسلی جلومون برخورد کرد و صدای هین مامانم و ظرف وظروفا سکوت و شکست.
یخرده مچ پاشو مالید و گفت: خب مشکلی نیست شما ادامه بدید...
همین یه جمله باعث شد فضا کمی رنگ شوخی بگیره و کسرا لبخند قشنگی بزنه ... هرچند بابا هم درحالی که پشت لبشو می مالید یه لبخند محوی زد.
مامان از این جو استفاده کرد وگفت:تو روخدا بفرمایید میوه ...
مونس خانم لبخندی شبیه لبخند کسرا زد و کمی جا به جا شد وگفت: فرصت برای میوه خوردن زیاده ... فکر میکنم بهتر باشه بریم سر اصل مطلب!
بابا با نگاه خاصی به کسرا گفت: منم موافقم.
کسرا مطمئن وشق ورق نشسته بود و مستقیم به بابا نگاه میکرد جفتشون با نگاهشون انگار داشتن دوئل میکردن.
مونس خانم از سکوت بابا استفاده کرد رو به کسرا اشاره ای زد.
کسرا نفس عمیقی کشید وبا لبخند محوی گفت: با اجازه ی خانم و اقای نامجو ... و مادرم ... همینطور اقا نادین... و البته خانم نامجوی کوچیک !
قند تو دلم اب شد... نامجوی کوچیک!!!عجیب بهم چسبید.
لبخندی زدم و منتظر و مشتاق همه ی جونم گوش شد ...
کسرا ادامه داد: من قبلش یه عذرخواهی به شما بدهکارم...
وقتی داشت این جمله رو میگفت سرشو پایین انداخته بود و با خجالت با بابا که طرف صحبتش بود ، حرف میزد!
کسرا اروم وشمرده گفت: امیدوارم اون رفتار عجولانه ام رو به حساب جوونی وخامی بذارید... یه مسئله ای بود که رفع شد و اگر قابل بدونید من امروز خدمتتون رسیدم که عرض کنم...
ای جانم پیشونیش خیس عرق بود! یه دونه از ریش ریش های شالمو دور انگشت اشارمو پیچونده بودم ، اونقدر که بند انگشتم سیاه شده بود از تجمع خون!
کسرا سرشو بالا اورد مستقیم تو چشمهای بابام زل زد و قاطعانه گفت: مسلما درحد و اندازه ی دختر شما نیستم ولی فکر میکنم که توانایی اینو دارم که ایشونو خوشبخت کنم ... یعنی یه زندگی ساده ...البته در ابتدا ساده و در اینده هردو در کنار هم پیشرفت میکنیم و به بهرحال در توانم یا بهتر بگم در توان جفتمون می بینم که یه زندگی خوب و اروم وباهم و درکنار هم بسازیم...
از اینکه منم جمع بست حس کردم دیگه میخوام بپرم ماچش کنم!
حرفهای کسرا منو از تو خلسه ی قشنگم بیرون کشید.
کسرا:
- هرچند که باید عرض کنم که چنین چیزی بدون رضایت شما امکان پذیر نیست ولی من واقعا امید دارم که بخشندگی شما نصیب حالم بشه و بهم فرصت بدید تا یه بار شانسمو محک بزنم ... و نهایت تلاشم اینه که شما رو رو سفید کنم اقای نامجو!
تحسین وتو چشمهای بابا میدیدم.
ولی میدونستم لجباز تر ازاین حرفهاست که اعتراف کنه که مجاب شده یا کوتاه بیاد!
کسرا در اخر کلامش اضافه کرد: زیاده گویی منو ببخشید ...
و نفس عمیق و پنهونی کشید ولی من حد استرسشو میتونستم درک کنم.
با این همه منم مثل بقیه ی جمع کوچیکمون زل زدم به دهن بابا...
بابا شاپور هم داشت حرفهایی که تو مخش بود و مزه مزه میکرد والبته عجیب حرفهای شمرده ی کسرا به دلش نشسته بود، یعنی بعد این همه وقت بابامو نشناسم بذارم بمیرم!!!
بعد از چند لحظه که خوشبختانه انتظار زیاد طولانی ای نبود، بابا پاشو روی پاش انداخت و گفت: اقا کسرا ... راستش نمیدونم درجریان هستید یا نه... ولی من و همسرم اگر قبول کردیم که امشب در خدمت شما باشیم، بخاطر اصرار دخترم بود و ابایی از گفتن این موضوع ندارم ... اما حتما شنیدید که مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسه... من از شما تضمین میخوام! چه تضمینی هست که شما دوباره اتفاق و ماجرای قبل و...
مونس خانم اروم گفت: میون کلامتون اقای نامجو... و نگاهی به کسرا که با شرمندگی سرشو پایین انداخته بود کرد و رو به بابا و مامانم گفت: ولی خب کسرای منم بهرحال یه خرده جوونه هنوز... چم و خم زندگی و یه سری برخورد ها دستش نیست... من میدونم که منش شما جز اینه که جلوی پای جوونها سنگ بندازیم... ولی حرف شما کاملا متینه ... مهم خوشبختی این دو جوونه ... منم مادرم... خودم دو تا دختر دارم، عروس دارم ، داماد دارم... میدونم و میفهمم که حال سختیه بخصوص که تجربه ی اول باشه ... ولی ازشما هم توقع بخشش دارم به هرحال یه پیشامدی بود بین خودشون رفع شده، جوونن گاهی داغن گاهی سرد! ... کسرای منم رفیق نیمه راه نیست ... از این بابت خیالتون ازش راحت باشه ... هر تضمینی بخواید من درهرحال پشتیبان دخترتون هستم!
بابا با این حرفها مجاب نشده بود حرفهای خود کسرا بیشتر به دلش مینشست!
کسرا هم به صورت بابا خیره نگاه میکرد و سعی داشت با نگاهش اطمینان رو به بابا القا کنه ... هرچند تا حدی هم موفق بود،چراکه خشکی لحن وصورت بابام به کل از بین رفته بود و تحت تاثیر قرار گرفته به نظر می رسید!
بابا دست تو جیب کتش کرد و منم همزمان لبمو بین دندونهام فشار میدادم.
بابا کاغذی رو از توی جیبش دراورد ودرحالی که میخواست عینکشو از جیب دیگه اش پیدا کنه گفت: یه سری شرطه که من از قبل اماده کردم... ورو به مامانم گفت: عینک منو میاری ؟
قبل اینکه مامان ازجاش بلند بشه کسرا به قصد گرفتن اون کاغذ خودشو جلو کشید وبابا هم کاغذ وبه کسرا داد.
کسرا لبخندی زد و درحالی که کاغذ و تا میکرد اونو توی جیب سینه ی کتش گذاشت وگفت:شرایطتون نشنیده وندیده و نخونده قبول... هر تضمین دیگه ای هم بخواید من درخدمتم!
مات به کسرا خیره شدم! مامان و نادین وبابا هم همینطور... اصلا مونده بودن چی بگن!
یعنی اب قند لازم شده بودم شدید ...اصلا از کسرا توقع نداشتم چنین حرکتی بزنه!!!
یعنی یخرده خیلی ازش بعید بود ولی تمام شک و شبهه ی منو تو احساسش برطرف کرد، یعنی من هرچی تا دیروز فکر میکردم که حس کسرا به من چطوریه و از چه نوعه ، صد و هشتاد درجه تغییر کرد ...! حالا دیگه میدونستم منو میخواد ... به معنای واقعی خواستن ، منو میخواد! به معنای شراکت وما شدن منو میخواست ...!
مونس خانمم با اینکه تو چشمهاش بهت بود ولی لبخندی زد و بابا ابروهاشو بالا داده و متفکر به گوشه ی میز خیره نگاه میکرد ، به به ... همه چی به نفع کسرا بود.
باز جمع دچار سکوت شد و من اروم ویواشکی به کسرا که مصر بود تو چشمهای بابا زل بزنه نگاه میکردم.
نفس عمیق بابا توجه ها رو به خودش جلب کرد. لبخندی زد و ملایم تر از قبل گفت: نمیدونم چی بگم...
کسرا اهسته گفت: هر شرط و امر دیگه ای باشه به دیده ی منت می پذیرم...
بابا لبخند عمیقی زد و کسرا با خجالت نگاهشو از بابا گرفت.
مونس خانم خیلی ریلکس از خنده ی بابا استفاده کرد و گفت: راستش اقای نامجو صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... ما هم که عجله ای نداریم ، بحث یه عمر زندگیه ... توی یه بار دو بار زیارت شما هم کدورت ها برطرف نمیشه ... چه بهتر که یه فرصتی برای ما وشما باشه و ادامه ی این بحث به اخر هفته موکول بشه ... یه عید مبارکی هم هست چه بهتر که بیشتر با هم اشنا بشیم ، شما هم تو این فرصت از کسرای من تحقیق کنید ... پرس و جو کنید...
بابازمزمه کرد:خواهش میکنم اختیار دارید...
مونس خانم ادامه داد: تعارف که نداریم اقای نامجو بحث یه عمر زندگیه من خودمم برای دخترم از دامادمون تحقیق کردم ... بهرحال اگر قابل دونستید این بار ما در خدمت شما باشیم... یه شب و پیش ما بد بگذرونید!
مامان مشغول تعارف تیکه پاره کردن شد و منم یخرده به بابام که هنوز متفکر بود خیره شدم... نگاهم از نادین که کسل و بی حوصله بنظر می رسید ناخوداگاه جذب نگاه کسرا شد.
بچه پررو... خجالت نمیکشید جلوی بابام اینطوری به من نگاه میکرد.
لبخند مطمئنی زد وچشمهاشو اروم بست وباز کرد.
یعنی من که تامرز بیهوشی رفتم همین یه پلک یعنی همه چی حله ... کلی توضیح وتفسیر داشت!!! یعنی بسپار به من ... یعنی من دوست دارم... یعنی تا تهش هستم... یعنی چه خوشگل شدی امشب!!!
با همه ی این اوصاف...
هرچند دلم میخواست همین امشب قال قضیه کنده بشه و من تکلیفم مشخص بشه ... ولی حرف مونس خانمم از یه طرف متین بود و از طرف دیگه واقعا باعث شد مامان و بابام یه جورایی بیشتر و محترمانه تر از قبل رفتار کنند، یعنی همه چی رسمیت گرفته بود، رفت و امد و اشنایی و ... یعنی لی لی لی حوضک!!!
با اصرار بیش از حد مامان و بابام اونها برای شام نموندن وقرار شد پنج شنبه ما به خونه ی اونها بریم و تو این موقعیت بابا هم از کسرا تحقیق کنه !
موقع سوار شدن اونها با اسانسور جلوی در... وقتی که کسی حواسش نبود کسرا یه جمله بهم گفت... فقط یه خواسته ... بهم گفت: باهام صادق باش نیازم...!
مشغول جمع کردن ظرفها بودم که دیدم مامان توی اشپزخونه به یخچال تکیه داده و داره به یه نقطه ی نامعلومی نگاه میکنه! به اشپزخونه رفتم ... پیش دستی ها رو ، روی اپن گذاشتم . مامان اصلا حواسش به من نبود.
اروم دستمو رو شونه اش گذاشتم وگفتم:مامان؟؟؟
مامان فوری اشکهاشو پاک کرد وگفت: پیش دستی ها رو اوردی؟؟؟ اشغالا رو تو سطل خالی کن!
به مامان خیره شدم و اونم نتونست نگاه اشکیشو ازم پنهون کنه و گفتم:چی شده؟
نفس عمیقی کشید وگفت: هیچی...
پامو کوبیدم زمین وگفتم: اِ... مامان بگو چی شده؟
مامان یخرده تو چشمهام خیره شد و رک گفت: نیاز تو واقعا کسرا رو دوست داری؟
نیشم باز شد و با لمس انگشتهام گفتم: خیـــــلی....
اونقدر غلیظ گفتم که مامان هم لبخندی زد وگفت: اون چی؟
اخمی کردم وگفتم: یعنی بهتون با اینکار امشبش ثابت نشد؟؟؟
حداقل به خودم که ثابت شد نباید هیچ شکی به حس کسرا نسبت به خودم داشته باشم!
مامان دستی به صورتم کشید وگفت:یعنی بیخود نگرانم؟؟؟
و منو کشید تو بغلشو گفتم:مامانی ...
مامان موهامو بو کشید و گفت:جانم؟
-بابا چطوری راضی شد؟!
مامان نفس عمیقی کشید و منو از خودش دور کرد ... درحالی که داشت ظرفها رو از اشغال خالی میکرد گفت: رفت محلشون تحقیقات... همین دیروز که تو نبودی... همه به سرشون قسم میخوردن ... سرشناس... اصیل... وقتی هم که سیما زنگ زد و ازشون تعریف کرد، دیگه نتونست نه بیاره ...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: حالا تو اون کاغذه چی نوشته؟
مامان خندید و گفت: حق سفر و حق طلاق و ... و با همون خنده گفت:تا رفتن بهم گفت اصلا فکرشو نمیکرده کسرا اینطوری قبول کنه!
خندیدم و گفتم: دیگه دیگه...
مامان لپمو کشید و منم که یه جورایی از رژه رفتن جلوی بابا ونادین خجالت زده بودم... برای همین به بهانه ی خستگی به اتاقم رفتم.
تا در و بستم عین جت پریدم تو تختم... ساعت پنج دقیقه به ده بود ... گوشیمو تو سینه ام فشار میدادم و منتظر بودم!
یعنی باور کنم که همه چیز داشت به این اسونی جور میشد؟؟؟ خدایا این همه خوشبختی و کجا قایم کرده بودی بروز نمیدادی؟ این همه حس خوب... لحظه ی خوب!
با لرزش گوشیم یخرده ناز کردم و دیر جواب دادم.
صدای مهیج کسرا تو گوشی پیچید و منم که کف از دست داده ... مست وحیران فقط کنترل میکردم خودمو که قربون صدقه اش نرم!
کسرا میگفت لحظه شماری میکنه تا پنج شنبه... منم که کلا لحظه شمار بودم!
کسرا حرف میزد از اینده از برنامه هامون از اینکه بنظر من اون در دید خونواده ی من چه نمره ای گرفته و ایا بخشیده میشه و خلاصه ... تا ساعت یک صبح من وکسرا صحبت کردیم! یعنی یه رکورد سه ساعته!!!
صبح روز بعد تمام ماجرا رو برای سیما مفصل شرح دادم ... سیماهم که همش سرکوفت میزد و مسخره بازی درمیاورد، هی میگفت: برو حکم دادگاه بگیر... ال کن... بل کن... خلاصه با کلی تو سر هم زدن از پشت تلفن، قرار اخر هفته رو بهش گفتم که دعوت شدیم.
هرچند که سیما زیاد خوشحال نشد...هرچند که سیما زیاد خوشحال نشد ... چون از خیلی وقت پیش برای اون روز تعطیل اخر هفته کلی با خونواده ی مادریش برنامه چیده بودن و به احتمال 90 درصد ممکن بود که حضور نداشته باشن، بهرحال برای من خیلی مهم نبود ...
یعنی میدونستم که عند نامردها و بی معرفتهای دنیام که برام مهم نبود چون سیما واقعا درحقم خواهری کرده تو این دوران ... ولی ... خب همیشه یه ولی وجود داره!!!
بعد از قطع کردنم ، تلفن زنگ زد و من گوشی وبرداشتم .
صدای یه خانم میانسال بود .
-بفرمایید؟
-سلام منزل خانم نامجو؟
-بله ... شما؟
-راد هستم... مونس راد!
قلبم داشت میومد تو گلوم.
اهمی کردم وگفتم: سلام خانم راد ، نیاز هستم.
مونس خانم با لحن مهربونی گفت: خوبی دخترم؟ ببخشید بد موقع زنگ زدم ...
-خواهش میکنم ... ممنون شما خوبین؟
مونس خانم:شکر... مادر هستن نیاز جان؟
-بله ... گوشی حضورتون، ازمن خداحافظ.
وتلفن رو به مامان دادم و درحالی که بال بال میزدم تا بزنم روی ایفون مامان با نامردی رفت تو اتاق ودرم بست! نیم ساعت بعد با چهره ی بشاش از اتاق بیرون اومد وفقط در یک جمله گفت: زنگ زده بود رسما دعوت کنه و ادرس بده!
و رفت تو اشپزخونه ... یعنی میخواستم دونه دونه موهای خودمو بکنم از حرصم تو اتاقم چپیدم!
یعنی تمام سه شنبه رو از اتاقم بیرون نیومدم از ترس اینکه مبادا آتویی دست بابا یا نادین بدم ، شده بودم کوزت و گل سر سبد خونه!
بخصوص که نزدیک امتحاناتمم بود و از طرفی هم چهارشنبه باید یه سر دانشگاه میرفتم وبا استادم مشورت میکردم ... دلم به ساعت ده شب خوش بود که خدا از ما این تایم و نگیره!
...
با نهایت استرس و هیجان تو صورتم نگاه میکردم، اصلا باورم نمیشد که پنج شنبه اینقدر زود برسه ...
مامانم دور خودش میچرخید ، خاله هم با یه قیافه ای روی مبل نشسته بود که با صد من عسل هم نمیشد خردش! عزیز هم مثل همیشه با تسبیحش داشت ذکر میگفت وهر وقت چشمش به من میفتاد یه لبخند مهربون میزد.
واقعا خالی بودن حضور سیما رو حس میکردم، یعنی یه خواهری... دخترخاله ای چیزی!
اهی کشیدم ودستی به لباسم کشیدم.
با صدای بابا که گفت: نیاز اماده ای؟
نفسمو سنگین بیرون دادم و مانتومو روی لباسم پوشیدم ... یه شال صورتی خیلی کمرنگ روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
مامان با ذوق نگام کرد و گفت: ماه شدی...
نادین با غر گفت:دیر شد!!!
پوفی کشیدم و کیفمو برداشتم... کفش هامو پوشیدم و وارد اسانسور شدم.
نادین و خاله و مامان هنوز تو خونه بودن، من توی پارکینگ ازاسانسور بیرون اومدم ، بابا هنوز ماشین وروشن نکرده بود.
سوار شدم که بابا هم پشت فرمون نشست.
از تو اینه نگاهی به من کرد و منم با خجالت و ناز و لحن لوسی گفتم: این کراوات خیلی بهت میاد بابایی...
بابا سرشو به عقب چرخوند و با مهربونی دستشو رو گونه ام کشید.
راستش با اینکه یخرده داشت رژگونمو پاک میکرد ولی نتونستم هیچ کاری بکنم... بابام با همه ی سفت و سختیش جلوی کسرا کم اورده بود در نهایت، هرچند که مطمئنم به این نتیجه رسیده که بهتراز کسرا گیر من نمیاد! بعدشم ادم نقد و ول نمیکنه نسیه بچسبه!!!
از فکرام خندیدم که بابا مچمو گرفت و گفت: به چی میخندی؟
با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم:هیچی.
بابا اروم گفت:خوشحالی؟
قبل از جوابم مامان در جلو رو باز کرد و رو به عزیز گفت: عزیز جلو بشینین؟
عزیز با خنده گفت: بشین مادر من عقب راحت ترم...
و کنار من نشست و خاله و نادین هم تو ماشین نادین نشستند ... مامان با غرغر گفت: بجنب شاپور که دیر شد ... 9 هم نمیرسیم!!!
و برگشت به عقب وگفت:ببخش عزیز جون پشتم بهته... و سرشو از شیشه بیرون کرد رو به نادین گفت: نادین کادو رو کجا گذاشتی؟نادین:صندوق...
مامان بانگرانی گفت:خاک بر سرم نشکنه!
نادین نشنید گازداد و جلوی ما افتاد.
بابا :شور نزن مریم... واست خوب نیست!
مامان با ناز روشو گرفت وگفت: تو هم که چقدر نگران منی!
بابا هم با چرب زبونی که مامانمو خام میکرد گفت: نگران جفتتونم!!!
مامانم ریز خندید و من ...!
وااااای... انگار خاک عالمو ریختن تو سرم! این یه موضوع رو به کل فراموش کرده بودم!
تا رسیدن به مقصد که دو منطقه از ما بالاتر بود ساکت نشستم...
با دیدن کوچه اشون که پر ماشین بود، بابا غرزد: حالا کو جای پارک ...
با دیدن یه پسر سبزه رو و بلند قامت و چهار شونه که جلوی موهاش ریخته و خیلی ولی شیک بود، بابا گفت: این باما کار داره؟
و شیشه رو پایین داد و پسر که حدودا سی و چهار – پنج بهش میخورد دستشو از شیشه داخل اورد و همونطور که با بابا دست میداد گفت: اقای نامجو؟
بابا:بله ...
پسر لبخندی زد و با روی باز گفت: راد هستم... محمد حسین راد... برادر کسرا... خیلی خوش امدید ... بفرمایید داخل منزل پارک کنید، امشب کوچه هیئته اینه که شلوغ شده...
بابا با لبخندی گفت: حالا یه جای پارکی پیاده میشه...
محمدحسین با تعارف گفت:خواهش میکنم نفرمایید... ببخشید امشب اینطوری شد ، بن بست اخرین در... سمت پارکینگ بازه...
بابا بوقی براش زد و به نادین اشاره کرد دنبالمون بیاد و محمد حسین دستی تکون داد و کمی بعد هم موبایلشو دم گوشش گرفت.
اخی داداش شوهرم خیلی ناز بود!!!
با دیدن کسرا جلوی در بابا براش چراغ زد و اون هم درحالی که با نگاه دنبال من میگشت دستی تکون داد و خلاصه رفتیم تو حیاطشون ...
وای چقدر شلوغ به نظر میرسید.
از ماشین ها پیاده شدیم... مونس خانم پله هارو پایین اومد و با روی گشاده و باز مامان و خاله مهناز و عزیز ومن وکشید تو بغلش... البته به نوبت.
کسرا با نادین گرم رو بوسی کرد و با بابا شاپورم ایضا...
برای من که سلام کرده بودم بهش وتازه از بغل مونس خانم بیرون اومده بودم یه سری تکون داد و اهسته گفت: روز خوبی داشتی؟
با خنده سرمو تکون دادم و کسرا گفت: من ساعت ده شب چطوری بهت زنگ بزنم؟
از شیطنتش ریز ریز خندیدمو اونم ما رو به داخل خونه هدایت کرد، وقت نشد حیاط و دید بزنم... جلوی در دایی کسرا و زن دایی کسرا ایستاده بودن، چون میشناختمشون باهاشون رو بوسی کردم.
ولی یه خانم و اقایی بودن که من نمیشناختم... کسرا معرفی کرد: ایشون خواهرم هانیه، همسرشون اقا مهدی... و رو به زوج دیگه ای گفت: ایشون هم دخترداییم زهرا سادات و همسرشون اقا پدرام!
یعنی یه لحظه خشکم زد ... قیافه ی زهرا رو تجزیه تحلیل نکرده یه خانمی درحالی که یه پسر بچه ی شیطون و سفت چسبیده بود گفت: سلام منم یلدا هستم همسر محمد حسین اقا ...
و همون موقع هم محمد حسین بلند گفت: یاالله...
داشتیم وارد خونه میشدیم که یه دختری بدو بدو جلو اومد و گفت: وای من جا موندم؟؟؟
کسرا دستشو گذاشت روی شونه ی دختری که خیلی ریز میزه بود وگفت:ایشونم خواهرم ...فا... یعنی شیما هستن!
شیما که خیلی قیافه اش شبیه کسرا بود به دلم نشست شاید بیشتر بخاطر قیافه اش... یلدا زن محمد حسین خیلی شوخ بود و زهرا سادات و شوهرش کلا پچ پچ میکردن و اون وسط دو تا بچه هم حسابی شلوغ کار ی میکردن ... علی پسر برادر کسرا ... به همراه هدیه ... دختر هانیه خواهر کسرا!!!
یعنی خودمم یه لحظه قاطی کردم چی به چیه ...
یه خانمی بهم معرفی نشد که بعد فهمیدم ایشون برای پذیرایی و کمک هستن... به جز یلدا و شیما بقیه همه با حجاب نشسته بودن ... برام جالب بود که شیما با یه استین کوتاه و جین تنگ مشکی پذیرایی میکنه و یلدا هم یه بلوز شلوار ساده تنش بود.
یخرده با مانتو ناراحت بودم ... پذیرای اولیه با چایی شروع شده بود... هنوز فرصت نکرده بودم خوب و درست وحسابی قیافه ها رو دید بزنم!
کسرا چیزی زیر گوش شیما گفت وشیما هم به سمت من اومد و بلند گفت: زن داداش...
با این حرفش جمع خنده ی ریزی کرد و منم درحال ذوب شدن بودم ... شیما با شیطنت گفت: بفرمایید طبقه ی بالا لباستونو عوض کنید راحت باشید.
رو به مونس خانم با اجازه ای گفتم و یه " اینجا متعلق به خودته عروس گلم" شنیدم و برای کسرا خط و نشون کش چشم غره رفتم. حرف یاد شیما داده ها... "زن داداش"... وویی من یهو از این همه رویا بیدار نشم!!!
شیما منو به طبقه ی بالا راهنمایی کرد و در حالی که در اتاقی وباز میکرد برام گفت: بفرما زن داداش...
قبل نگاه کردن به دکور اتاق گفتم:اینجا اتاق خودته؟
با نمک خندید وگفت:نه اتاقه داداش کسرائه ...
و همون موقع مونس خانم صداش کرد:شیما مادر...
شیما هم با خنده گفت: زن داداش شما لباستو عوض کن ... با اجازه...
تند ازش پرسیدم: راستی شیما چند سالته؟
کنار چشمهای عسلیش چین میخورد موقع خندیدن ... با همون قیافه گفت: سوم دبیرستانم... امسال دیپلممو میگیرم... هفده!
و تندی از پله ها سرازیر شد.
در اتاق وباز کردم.
همیشه دلم میخواست ببینم اتاق کسرا چه شکلیه... خب چیز خاصی منتظرم نبود. یه فضای مربعی که با یه کتاب خونه ... یه کمد دیواری که توی درش یه اینه بود ... و یه میز نقشه کشی مهندسی و یه تخت پر شده بود .ولی بسیار همه چیز مرتب.
جز ساعت دیواری هم هیچی رو دیوا ر نبود . همه چیز هم قهوه ای سوخته و کرم بودن ... در کل از اون فضای کوچیک هفت هشت متری برای چیدن وسایل خوب استفاده شده بود.
یه دری هم داخل اتاق قرار داشت ... نفس عمیقی کشیدم و فوری مانتومو دراوردم. ازتوی کیفم کفش شیری پاشنه تختمو بیرون کشیدم و درحالی که مرددبودم شال بذارم یا نه ... در اخر رای به گزینه ی اول دادم ... ولی موهای سشوار شده امو قشنگ توی صورتم ریختم واز پشت هم هفت موهامو به نمایش گذاشتم.
کت و دامن گلبهی رنگی پوشیده بودم با جوراب شلواری کرم رنگ و کفش کرم ... و البته شال صورتی... یه خرده رژ زدم و کیفو مانتومو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
حین پایین اومدن از پله ها ... مونس خانم با دیدنم هزار ماشا اللهی گفت و اسبابی شد برای کل کشیدن یلدا وهانیه و دست زدن حاضرین و فراهم شدن بساط اسپند!!! کسرا هم که دیگه نگو... یه جوری با ذوق نگام میکرد که انگار بار اولشه تو چشماش لوسترروشن کرده بودن ، برق نگاهش داشت منو میگرفت کم مونده بوداتصالی بدم بپرم بغلش!
با روبوسی مونس خانم با من ... دستمو گرفت وبا اجازه ی بابا کنار کسرا نشوند .
کسرا هم که کلا توی اون پیراهن طوسی وجین مشکیش خیلی شیک و اسپورت شده بود منم که تا پیشش نشستم بوی عطرامون مخلوط شد وجفتمون تو فضا بودیم، واقعا کسرا رو اینقدر خوشحال ندیده بودم.
قرار بر این شد که ساعت ده شام بخوریم ... بخصوص که مونس خانم بحث و گرفته بود دستش و میگفت :میخوایم بااجازه ی خانواده ی اقای نامجو... باخنده اضافه کرد: با ارامش غذامونو بخوریم.
بابا که اصلا منظور خانم نامجو رو نفهمیده بود گفت: امشب اختیار ما با شماست خانم راد ...
مونس خانم با لبخند خاصی گفت: با اجازه ی عزیز خانم.
عزیز لبخندی زد وگفت: اجازه ی ما دست شماست ...
مونس خانم رو به بابا گفت: ایشالا که موافق وصلت این دو نفر هستید ...بابا کمی سرجاش جا به جا شد وگفت: والله چی بگم ...
مامان سقلمه ای به پهولی بابا زد و با لحن نازی رو به مونس خانم گفت: بهرحال مهم اینه که اصل کاری ها از هم خوششون بیاد ...
مونس خانم هم ادامه ی حرف مامان گفت: پس با اجازه ی اقای نامجو یه تاریخ مبارکی تعیین کنیم برای عقد و عروسی...
بابا اروم خیلی صریح وسریع رفت روی یه موضوع دیگه و با یه لحن خیلی مهربون و محترمانه گفت: والله ما که مخالفتی نداریم...
ازاین حرفش گر گرفته و هیجان زده دسته ی مبل وفشار دادم که از جام نپرم و هورا هورا نکنم! باید برای یه شبم که شده بود خانمانه و متین رفتار میکردم!
بابا ادامه داد:
نظر نیاز که مشخصه ... ولی خانم راد ما تو خونواده رسم نداریم دختر عقد کرده خونه ی پدرش باشه ... و رو به کسرا ادامه داد: هر وقت شما تونستید یه خونه ای در حد خودتو دخترم جور کنی اون وقت مراسم عقد و عروسی هم به جای خودش...
عزیز حرفهای بابا رو با تکون سر تایید کرد.
کسرا سرشو بلند کرد و گفت: حرف حرف شماست جناب نامجو!
بابا لبخندی زد و مونس خانم گفت: حالا تا قبلش بد نیست یه صیغه ای بینشون باشه که محرم باشن؟ اشتباه عرض میکنم اقای نامجو؟ نظر شما چیه عزیز خانم؟ ... بخوان به کارا و مقدماتشون برسن و ... بالاخره بیشتر اشنا بشن ...
عزیز: اختیاردارش اینجا نشسته ما چه کاره ایم؟
بابا لبخندی زد و گفت: اختیار ما یه عمره دست خانم هاست...
با حرف بابا جمع خندید و بابا کمی سرجاش جا به جا شد و گفت: بله حق با شماست ...
دایی کسرا گفت: مهریه چی مشخص کردید؟
مونس خانم گفت: این دیگه ریش و قیچیش دست اقای نامجوئه...
بابا لبخندی زد و گفت:برای مهر و شیر بها هم ... مهر همسر من چهارده سکه است و ما رسم نداریم دختربه سکه بفروشیم... برای دخترمم همین مهره ... برای عروسی هم که میاد تو خونه هم همین!
جمله ی اخر بابا به اخر نرسیده صدای اعتراض نادین بلند شد که گفت: اِ بابا...
باعث شد هممون بخندیم ... یعنی خدانادین و از من نگیره ...
نمیدونم چرا توقع داشتم بابا مهریه امو سنگین بگیره ولی این کار ونکرد. متانت و اصالت خانواده ی کسرا باعث شده بود بیخیال سنگ انداختن هاش بشه! شاید هم تحقیقاتش!
به هرحال خانواده ی کسرا به شدت از این پیشنهاد استقبال کردن و مونس خانم هم گفت که مهر هانیه و یلدا هم در همین حدوده ... یکی 24 سکه یکی هم 5 سکه ... به هرحال تتمه ی حرفهای مونس خانم به اجازه وموافقت بابا برای خوندن صیغه بود !
مونس خانم با رضایت به بابا نگاه میکرد و خلاصه جمع یه رنگ وبوی دیگه گرفت . درواقع همه چیز سر سه سوت مهیا شد!
برای من که فقط مهم کسرا بود و همین...
بعد از یه گفتگوی کوچیک سر مسائل جزیی... دایی کسرا ازجاش بلند شد با اجازه ی عزیز که بزرگ مجلس بود از توی کتابخونه رساله رو برداشت، مونس خانم هم بلند شد و به سمت من اومد، با رو ی باز منو تو اغوش کشید و گفت: عروس گلم ... دختر قشنگم مبارکت باشه ... خوشبخت باشید ...
و یه انگشتر از دست خودش دراورد و درحالی که منو به سمت جایی که قبلا نشسته بودم هدایت میکرد، انگشتر و گذاشت کف دست کسرا و پیشونی کسرا رو بوسید.
و خودش هم روی مبلی نشست و ناظر وشاهد ما ...
یلدا و هانیه هم هرکدوم روی میز و پر کردن با چند بسته کادو ... یعنی اخرین درجه ی شرمندگی بود قیافه ی من!
چند لحظه به سکوت گذشت ، نفسم تو سینه حبس بود زیر نگاه سنگین اطرافیان دستهای مرتعشمو تو هم قلاب کردم ... از ته دلم ارزو کردم بابا وقتی صیغه رو میخونه که دیگه واقعا نرم شده باشه، اشتباه کسرا رو بیخیال بشه ورضایت بده ... مثل کسرا که به من یه فرصت داد ... بابا هم یه فرصت به کسرا بده ، ته دلش از دامادش صاف بشه ارج و قرب کسرا برای بابا به اندازه ی نادین باشه ... بابا عینکشو از توی جیب کتش دراورد. اونو روی چشمش گذاشت با ارامش فهرست رساله رو نگاه کرد و صفحه ی مورد نظر رو باز کرد.
چشمهامو بستم ...
خدایا خواهش میکنم ... من کسرا رو دوست دارم ... خدایا خواهش میکنم ... خواهش میکنم ...
کمی بعد صدای بابا با کلامی عربی گوشمو نوازش داد.
از ته قلبم زمزمه کردم "خدایا شکر " ...
بابا خطبه رو خوند و با لبخندی به من و کسرا نگاه کرد . از خجالت تا اونجا که ممکن بود توی مبل فرو رفتم ، کسرا اهسته به سمتم چرخید ، بااینکه جمعمون شلوغ بود ولی همه حتی بچه ها هم اون لحظه ساکت بودن.
طوری که کشیده شدن پیرهن کسرا رو به پشتی مبل وقتی که خواست به سمت من بچرخه رو هم همه شنیدن ...
کسرا کمی اون انگشتر رو بین انگشتاش لغزوند و اروم با دستی که نمیتونست لرزششو پنهون کنه، دست منو گرفت توی دو تا دستش... اصلا هم بهم نگاه نمیکرد.
ولی من زیر چشمی به چشمهای خندونش زل زده بودم.
دستم گم شده بود میون دو تا دست گنده اش ... از هولش دست راست منو بلند کرده بود ! خواستم دستمو عقبم بکشم و چپ و بیارم بالا که محکم تر انگشتامو فشار داد. یعنی با انگشتاش سر بند انگشتای منو گرفته بود ...
از این کارش خندم گرفت ... اروم و خیلی سریع حلقه ی سردی که تو دستهاش بود و وارد انگشت دوم دست راستم کردم ... دیگه کم مونده بود خودم درش بیارم بکنمش تو دست چپم!
کسرا دستمو زرتی رها کرد ، دِ اخه حالا دست من و یه ذره نگه میداشتی دیگه، نذاشتی دوزار نوازش کاسب بشم ... ببین اول زندگی چطوری رفتار میکنه! و با صدای کل کشیدن یلدا و هانیه باز جمع شلوغ شد و منم ازهپروتی که توش بودم بیرون اومدم یعنی گله گله تف بود که میچسبید تو گونه ام ... اخه یکی نیست بگه امشب همه قصد جون رژ گونه ی من و کردن!!!
اول همه کسرا بلند شد اول روی پدرم و بوسید وخواست خم بشه ودست بابا رو هم ببوسه که بابا اجازه نداد ومحکم کشیدش تو بغلش.
یعنی خدا میدونه چقدر این رفتارش تو نظر من و خونواده ام اثر داشت چرا که بابا با یه محبت پدرونه ی خالص کسرا رو بغل کرد.