20-08-2013، 20:41
دوستان.بازم سلام...
اینترنت قط بود معذرت دیر میزارم
قسمت 13:
دم در کلاس منتظرش ایستادم هنوز با شقایق کمی سر و سنگین بودم ،اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت را انجام میدادم .
اینو خوب میدونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره ،نمیشد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم.
-سلام
متین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جوابم را داد .
-آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم میشه راهنماییم کنید .
نگاهی به ساعتش کرد و گفت :بعد از کلاس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم.
دلم میخواست خفش کنم . واسه من زمان تعیین میکنه ومن ...منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار ملاقات باهاشون خودشونو میکشند .
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را کنترل کنم.
-خیلی خوب بعد از کلاس میبینمتون.
داخل کلاس رفتم و کنار یلدا نشستم .
کلاس شروع شد و استاد شروع کرد ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودمو و گاهی هم دو سه خط یادداشت بر میداشتم.....اونم واسه اینکه استاد شک نکنه.
استاد با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شد و من بدون توجه به حرفای یلدا از جا بلند شدمو با جزوه زیراکسی متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعه اش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم ،به سمت متین رفتم .
فقط یه لحظه سرشو بالا آورد و من توانستم رنگ جذاب چشماش را ببینم.
-بفرمایید اینجا بشینید .
به صندلی کناریش اشاره کرد .
کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکلاسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود جزوه را باز کردمو یک به یک اشکالاتمو پرسیدم.
متین با طمئنینه همه را توضیح داد و من کاملا تمام آن قسمتها را متوجه میشدم.
توضیحاتش چه بسا کاملتر از استاد هم بود و اون تاکید میکرد اینو از فلان کتاب خوندم.
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:وای نیم ساعت شد کلاس بعدیم الان شروع میشه ..........با اجازه.
-ممنون که وقتتونو در اختیارم قرار دادید.
اوه اوه چه غلطا....منو و این حرفا
-خواهش میکنم.........با اجازه.
خاک تو سر بی احساسش نه یه لبخندی نه یه احساسی مثل مجسمه میمونه این پسر ....ولی من آدمش میکنم.
با خروج متین از کلاس که خیلی با عجله صورت گرفت ،بچه ها وارد کلاس شدند .
-مارمولک چی شد مخشو زدی.
-نه بابا این خیلی پاستریزس
قسمت 14:
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودند ،از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام را بپیچونم.
در کافی شاب مشغول هم زدن شکلات داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد.
-هان چته وحشی ....؟
-ملی دو ساعته داریم باهات حرف میزنیم اصلا تو این دنیا نیستی معلوم هست کجا سیر میکنی؟
-هیچ جا......یکم فکرم درگیره.
-اُ...اُ...........چی ذهن ملی خانمو در گیر کرده.
نگاهم به سمت کورش کشیده شد .
آهی کشیدمو و گفتم :اول از همه بیاید این آرشامو از سرم باز کنم ...مامان بدجوری پیله کرده.
کورش خندید و گفت :نگو به زور میخواد شوهرت بده که باور نمیکنم.........ملیسا و چشم گفتن به بابا مامانش.
-ببند اون نیشتو ...تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و......
-ملی باور کن از سرتم زیاده انقدر با حاله........اوه اوه حلال زاده هم که هست.
و گوشیش را از روی میز برداشت و گفت:به به...آرشام خان ...ممنون...........کجایی الان ...........واقعا ...پس بیا کافی شاپ آخر خیابون .....منتظرتم.
گوشی را روی میز گذاشت و گفت الان میاد.
-کورش واقعا خری یا خودتو به خریت میزنی ....من میگم از این پسره خوشم نمیاد تو ...........
-میدونم بابا جوش نیار ....من به خاطر تو دعوتش کردم .اول اینکه روبروی دانشگاهمون بود و دوم اینکه وقتی بیاد تو جمع ما میفهمه چقدر تو بچه ای حالا حالاها به درد ازدواج نمیخوری.
نازنین گفت:راست میگه اونجوری دیگه خودش کنار میکشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی.
با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:او لالا.......عجب تیکه ایه.
با حرص گفتم :زهر مار .....تابلو....
کورش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت:این ....آرشامه.......خاک تو سر بی لیاقتت ملی .
تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد. و کورش همه را به او معرفی کرد و در آخرم گفت :اینم ملیسا خانوم ما.
-به سلام ملیسا خانم پارسال دوست امسال.........
نگذاشتم حرفش تمام شود و در حالی که چشم غوره ای به کورش میرفتم گفتم :سلام حال شما؟ خانواده خوبند ؟خاله مهلقا خوبه؟
-همه خوبند از احوالپرسیهای شما..........
کنار بهروز نشست و کورش هم گارسون را صدا زد .
-چی میخوری آرشام جان؟
-قهوه اسپرسو
شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچه اش آویزان شد.محکم زدم رو پاش و چشم غوره ای به او رفتم که حساب کاردستش اومد و خودشو کمی جمع و جور کرد.
بالاخره به بهانه داشتن کلاس آرشام را دک کردیم .
قسمت 15:
با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود.[font=Arial (Arabic)]
[font=Arial (Arabic)]کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق میکرد .[/font]
[font=Arial (Arabic)]توی این شرط بندی مسخره نمیخواستم و نباید شکست میخوردم ......انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هایش ...بیچاره متین حتی از وجود چنین شرطی روحش هم خبر نداشت.[/font]
[font=Arial (Arabic)]بدتر از همه اینکه اگه شکست میخوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم بلکه جلوی تمام بچه ها میرفت.[/font]
[font=Arial (Arabic)]وای تصور اینکه جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم میکنه .[/font]
[font=Arial (Arabic)]مطمئنم پوزخند مسخره اش را به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم میگذره.[/font]
[font=Arial (Arabic)]توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد .[/font]
[font=Arial (Arabic)]دستم را روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم.[/font]
[font=Arial (Arabic)]-چیه چرا اینطوری نگاه میکنی دارم کم کم به این نتیجه میرسم که عاشق شدی .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-برو بابا دلت خوشه مگه همه مثل تو و بهروز خرند.[/font]
[font=Arial (Arabic)]کورش خندید و گفت دور از جون خر......[/font]
[font=Arial (Arabic)]بهروز یه پس گردنی محکم به کورش زد و گفت :تو دوباره زر زدی .[/font]
[font=Arial (Arabic)]هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودند که شقایق رسید .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-بچه ها برنامه اردو رو دیدید.....[/font]
[font=Arial (Arabic)]به او که خم شده بود و دو دستش را روی زانویش گذاشته بود و نفس نفس میزد نگاه کردمو گفتم:علیک سلام ............ممنون ما هم خوبیم تو چطوری؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]شقایق ایشی گفت و بعد گفت :مگه دامپزشکم که حال شما را بپرسم؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-راس میگی فقط ما دامپزشکیمو باید حال تو را بپرسیم.....[/font]
[font=Arial (Arabic)]-اه.....ملی کوفت بگیری بذار حرفمو بزنم. جمعه میبرندمون توچال پیست اسکی ........[/font]
[font=Arial (Arabic)]-خوب...این همه هیجانش کجا بود ما که ده بارم بیشتر رفتیم .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-د..نه ..د...اینبار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و میخواد همراهمون بیاد .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-خوب معلومه بچه های انجمن علمی....[/font]
[font=Arial (Arabic)]-آفرین یلدا ترشی نخوری یه چیزی میشی اما کدومشون؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-چه میدونم ریاحی یا......[/font]
[font=Arial (Arabic)]-نه بابا بچه مثبتمون آقا....[/font]
[font=Arial (Arabic)]با هیجان گفتم متین؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-آره دیگه ؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-پس چرا نشستید من که رفتم ثبت نام کنم .[/font]
[font=Arial (Arabic)]همگی با هم به سمت انجمن رفتیم .[/font]
[font=Arial (Arabic)]متین همانطور که سرش پایین بود مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود .[/font]
[font=Arial (Arabic)]نمیدونم چرا بی اختیار تمام حواسم را داده بودم به اینکه ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای برایش از امکانات کم گروه برای اردوها میگفت نگاه میکنه یا نه ؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]اما در کمال تعجبم او با گفتن حق با شماست اینبار سعی میکنیم بهتر باشیم فرناز و دک کرد بدون اینکه حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایش او بیندازد. .[/font]
[font=Arial (Arabic)]همین که فرناز از کنارمان رد شد صدای جون گفتن کورش را شنیدم و لبخند پهن فرناز که یک آن به او خیره شد.[/font]
[font=Arial (Arabic)]البته این ها برای من عادی بود و رفتار متین بود که تازه و مهیج مینمود.[/font]
[font=Arial (Arabic)]شقایق اسم همه را نوشت و طبق معمول من را تیغ زد تا هزینه های اردو را مهمان من باشند .[/font]
[font=Arial (Arabic)]اینها برایم مهم نبود مهم این بود که شاید در این اردو یک قدم به متین نزدیک شدم. [/font][/font]
قسمت 16:
به تیپ بژ رنگم نگاه کردمو و در آینه به خودم چشمک زدم.
هیچ آرایشی جز رژ گونه نکردم چون در این مدت پی برده بودم متین از این کارها خوشش نمیاید. .
عباس آقا مرا تا در دانشگاهمان رساند و رفت .
کیف پر از تنقلات و دوربینم را روی شانه ام جابه جا کردمو به سمت بچه ها راه افتادم متین مشغول توضیح موارد ایمنی بود .
نگاهش را بدون منظور روی تمام بچه ها میگرداند و خیلی جدی مشغول توضیح بود .
در کسری از ثانیه نگاهش به من افتاد و رشته کلام از دستش در رفت .
سریع نگاهش را از من گرفت و گفت :خوب کسی سوالی نداره.؟
فرناز با عشوه فراوان گفت :میشه شماره موبایلتونو بدید ممکنه لازم بشه .
متین پوفی کشید و شماره اش را که از قضا رند هم بود گفت و من فقط نگاهش کردم .
با گفتن بفرمایید سوار اتوبوسها بشید خودش جلوتر از همه راهی شد.
از پشت سر بر اندازش کردم قد بلند و چهارشونه....به احتمال نود و نه درصد ورزشکار بود.
هنوز در افکارم دست و پا میزدم که یکی محکم زد پس سرم .
-آخ.......
برگشتمو به بهروز که باز مثل کنه به نازنین چسبیده بود نگاه کردمو گفتم :الهی دستت بشکنه که مخمو ناکار کردی.
-مخ تو همین طوریشم داغون بود.
کل کل منو بهروز ادامه داشت تا بقیه بچه ها هم به ما رسیدند و همگی با هم سوار اتوبوس دوم شدیم.
شقایق با لحن کاملا جدی گفت :ای بمیری ملی که بدون آرایشم انقدر نازی.
کورش با خنده گفت الان دقیقا ازش تعریف کردی یا فحشش دادی.؟
-هر دو .
منو یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کورش هم جلویمان و بهروز و نازنین هم پشت سرمان .
با ورود متین به اتوبوس همه ساکت شدیمو نگاهش کردیم .لیستی را که در دستش بود بالا آورد و مشغول خواندن اسامی شد.
همه با متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش را دادند به اسم من که رسید بدون اینکه سرش را بلند کند نامم را خواند و منتظر پاسخم شد و اینطوری بود که من فهمیدم هنوز نتوانستم جایی در قلب بچه مثبتمان باز کنم که حتی او متوجه حضور من هم نشده دوباره نامم را خواند و اینبار با خودکار روی اسمم را خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی کار باید روی او انجام بدم.
-ای بمیری چرا نمیگی حاضرم ؟
بدون اینکه جواب یلدا را بدم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم :آدمت میکنم ...حالا ببین
سپاس نشه فراموش
اینترنت قط بود معذرت دیر میزارم
قسمت 13:
دم در کلاس منتظرش ایستادم هنوز با شقایق کمی سر و سنگین بودم ،اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت را انجام میدادم .
اینو خوب میدونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره ،نمیشد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم.
-سلام
متین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جوابم را داد .
-آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم میشه راهنماییم کنید .
نگاهی به ساعتش کرد و گفت :بعد از کلاس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم.
دلم میخواست خفش کنم . واسه من زمان تعیین میکنه ومن ...منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار ملاقات باهاشون خودشونو میکشند .
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را کنترل کنم.
-خیلی خوب بعد از کلاس میبینمتون.
داخل کلاس رفتم و کنار یلدا نشستم .
کلاس شروع شد و استاد شروع کرد ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودمو و گاهی هم دو سه خط یادداشت بر میداشتم.....اونم واسه اینکه استاد شک نکنه.
استاد با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شد و من بدون توجه به حرفای یلدا از جا بلند شدمو با جزوه زیراکسی متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعه اش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم ،به سمت متین رفتم .
فقط یه لحظه سرشو بالا آورد و من توانستم رنگ جذاب چشماش را ببینم.
-بفرمایید اینجا بشینید .
به صندلی کناریش اشاره کرد .
کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکلاسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود جزوه را باز کردمو یک به یک اشکالاتمو پرسیدم.
متین با طمئنینه همه را توضیح داد و من کاملا تمام آن قسمتها را متوجه میشدم.
توضیحاتش چه بسا کاملتر از استاد هم بود و اون تاکید میکرد اینو از فلان کتاب خوندم.
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:وای نیم ساعت شد کلاس بعدیم الان شروع میشه ..........با اجازه.
-ممنون که وقتتونو در اختیارم قرار دادید.
اوه اوه چه غلطا....منو و این حرفا
-خواهش میکنم.........با اجازه.
خاک تو سر بی احساسش نه یه لبخندی نه یه احساسی مثل مجسمه میمونه این پسر ....ولی من آدمش میکنم.
با خروج متین از کلاس که خیلی با عجله صورت گرفت ،بچه ها وارد کلاس شدند .
-مارمولک چی شد مخشو زدی.
-نه بابا این خیلی پاستریزس
قسمت 14:
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودند ،از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام را بپیچونم.
در کافی شاب مشغول هم زدن شکلات داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد.
-هان چته وحشی ....؟
-ملی دو ساعته داریم باهات حرف میزنیم اصلا تو این دنیا نیستی معلوم هست کجا سیر میکنی؟
-هیچ جا......یکم فکرم درگیره.
-اُ...اُ...........چی ذهن ملی خانمو در گیر کرده.
نگاهم به سمت کورش کشیده شد .
آهی کشیدمو و گفتم :اول از همه بیاید این آرشامو از سرم باز کنم ...مامان بدجوری پیله کرده.
کورش خندید و گفت :نگو به زور میخواد شوهرت بده که باور نمیکنم.........ملیسا و چشم گفتن به بابا مامانش.
-ببند اون نیشتو ...تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و......
-ملی باور کن از سرتم زیاده انقدر با حاله........اوه اوه حلال زاده هم که هست.
و گوشیش را از روی میز برداشت و گفت:به به...آرشام خان ...ممنون...........کجایی الان ...........واقعا ...پس بیا کافی شاپ آخر خیابون .....منتظرتم.
گوشی را روی میز گذاشت و گفت الان میاد.
-کورش واقعا خری یا خودتو به خریت میزنی ....من میگم از این پسره خوشم نمیاد تو ...........
-میدونم بابا جوش نیار ....من به خاطر تو دعوتش کردم .اول اینکه روبروی دانشگاهمون بود و دوم اینکه وقتی بیاد تو جمع ما میفهمه چقدر تو بچه ای حالا حالاها به درد ازدواج نمیخوری.
نازنین گفت:راست میگه اونجوری دیگه خودش کنار میکشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی.
با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:او لالا.......عجب تیکه ایه.
با حرص گفتم :زهر مار .....تابلو....
کورش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت:این ....آرشامه.......خاک تو سر بی لیاقتت ملی .
تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد. و کورش همه را به او معرفی کرد و در آخرم گفت :اینم ملیسا خانوم ما.
-به سلام ملیسا خانم پارسال دوست امسال.........
نگذاشتم حرفش تمام شود و در حالی که چشم غوره ای به کورش میرفتم گفتم :سلام حال شما؟ خانواده خوبند ؟خاله مهلقا خوبه؟
-همه خوبند از احوالپرسیهای شما..........
کنار بهروز نشست و کورش هم گارسون را صدا زد .
-چی میخوری آرشام جان؟
-قهوه اسپرسو
شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچه اش آویزان شد.محکم زدم رو پاش و چشم غوره ای به او رفتم که حساب کاردستش اومد و خودشو کمی جمع و جور کرد.
بالاخره به بهانه داشتن کلاس آرشام را دک کردیم .
قسمت 15:
با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود.[font=Arial (Arabic)]
[font=Arial (Arabic)]کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق میکرد .[/font]
[font=Arial (Arabic)]توی این شرط بندی مسخره نمیخواستم و نباید شکست میخوردم ......انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هایش ...بیچاره متین حتی از وجود چنین شرطی روحش هم خبر نداشت.[/font]
[font=Arial (Arabic)]بدتر از همه اینکه اگه شکست میخوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم بلکه جلوی تمام بچه ها میرفت.[/font]
[font=Arial (Arabic)]وای تصور اینکه جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم میکنه .[/font]
[font=Arial (Arabic)]مطمئنم پوزخند مسخره اش را به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم میگذره.[/font]
[font=Arial (Arabic)]توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد .[/font]
[font=Arial (Arabic)]دستم را روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم.[/font]
[font=Arial (Arabic)]-چیه چرا اینطوری نگاه میکنی دارم کم کم به این نتیجه میرسم که عاشق شدی .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-برو بابا دلت خوشه مگه همه مثل تو و بهروز خرند.[/font]
[font=Arial (Arabic)]کورش خندید و گفت دور از جون خر......[/font]
[font=Arial (Arabic)]بهروز یه پس گردنی محکم به کورش زد و گفت :تو دوباره زر زدی .[/font]
[font=Arial (Arabic)]هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودند که شقایق رسید .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-بچه ها برنامه اردو رو دیدید.....[/font]
[font=Arial (Arabic)]به او که خم شده بود و دو دستش را روی زانویش گذاشته بود و نفس نفس میزد نگاه کردمو گفتم:علیک سلام ............ممنون ما هم خوبیم تو چطوری؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]شقایق ایشی گفت و بعد گفت :مگه دامپزشکم که حال شما را بپرسم؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-راس میگی فقط ما دامپزشکیمو باید حال تو را بپرسیم.....[/font]
[font=Arial (Arabic)]-اه.....ملی کوفت بگیری بذار حرفمو بزنم. جمعه میبرندمون توچال پیست اسکی ........[/font]
[font=Arial (Arabic)]-خوب...این همه هیجانش کجا بود ما که ده بارم بیشتر رفتیم .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-د..نه ..د...اینبار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و میخواد همراهمون بیاد .[/font]
[font=Arial (Arabic)]-خوب معلومه بچه های انجمن علمی....[/font]
[font=Arial (Arabic)]-آفرین یلدا ترشی نخوری یه چیزی میشی اما کدومشون؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-چه میدونم ریاحی یا......[/font]
[font=Arial (Arabic)]-نه بابا بچه مثبتمون آقا....[/font]
[font=Arial (Arabic)]با هیجان گفتم متین؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-آره دیگه ؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]-پس چرا نشستید من که رفتم ثبت نام کنم .[/font]
[font=Arial (Arabic)]همگی با هم به سمت انجمن رفتیم .[/font]
[font=Arial (Arabic)]متین همانطور که سرش پایین بود مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود .[/font]
[font=Arial (Arabic)]نمیدونم چرا بی اختیار تمام حواسم را داده بودم به اینکه ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای برایش از امکانات کم گروه برای اردوها میگفت نگاه میکنه یا نه ؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]اما در کمال تعجبم او با گفتن حق با شماست اینبار سعی میکنیم بهتر باشیم فرناز و دک کرد بدون اینکه حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایش او بیندازد. .[/font]
[font=Arial (Arabic)]همین که فرناز از کنارمان رد شد صدای جون گفتن کورش را شنیدم و لبخند پهن فرناز که یک آن به او خیره شد.[/font]
[font=Arial (Arabic)]البته این ها برای من عادی بود و رفتار متین بود که تازه و مهیج مینمود.[/font]
[font=Arial (Arabic)]شقایق اسم همه را نوشت و طبق معمول من را تیغ زد تا هزینه های اردو را مهمان من باشند .[/font]
[font=Arial (Arabic)]اینها برایم مهم نبود مهم این بود که شاید در این اردو یک قدم به متین نزدیک شدم. [/font][/font]
قسمت 16:
به تیپ بژ رنگم نگاه کردمو و در آینه به خودم چشمک زدم.
هیچ آرایشی جز رژ گونه نکردم چون در این مدت پی برده بودم متین از این کارها خوشش نمیاید. .
عباس آقا مرا تا در دانشگاهمان رساند و رفت .
کیف پر از تنقلات و دوربینم را روی شانه ام جابه جا کردمو به سمت بچه ها راه افتادم متین مشغول توضیح موارد ایمنی بود .
نگاهش را بدون منظور روی تمام بچه ها میگرداند و خیلی جدی مشغول توضیح بود .
در کسری از ثانیه نگاهش به من افتاد و رشته کلام از دستش در رفت .
سریع نگاهش را از من گرفت و گفت :خوب کسی سوالی نداره.؟
فرناز با عشوه فراوان گفت :میشه شماره موبایلتونو بدید ممکنه لازم بشه .
متین پوفی کشید و شماره اش را که از قضا رند هم بود گفت و من فقط نگاهش کردم .
با گفتن بفرمایید سوار اتوبوسها بشید خودش جلوتر از همه راهی شد.
از پشت سر بر اندازش کردم قد بلند و چهارشونه....به احتمال نود و نه درصد ورزشکار بود.
هنوز در افکارم دست و پا میزدم که یکی محکم زد پس سرم .
-آخ.......
برگشتمو به بهروز که باز مثل کنه به نازنین چسبیده بود نگاه کردمو گفتم :الهی دستت بشکنه که مخمو ناکار کردی.
-مخ تو همین طوریشم داغون بود.
کل کل منو بهروز ادامه داشت تا بقیه بچه ها هم به ما رسیدند و همگی با هم سوار اتوبوس دوم شدیم.
شقایق با لحن کاملا جدی گفت :ای بمیری ملی که بدون آرایشم انقدر نازی.
کورش با خنده گفت الان دقیقا ازش تعریف کردی یا فحشش دادی.؟
-هر دو .
منو یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کورش هم جلویمان و بهروز و نازنین هم پشت سرمان .
با ورود متین به اتوبوس همه ساکت شدیمو نگاهش کردیم .لیستی را که در دستش بود بالا آورد و مشغول خواندن اسامی شد.
همه با متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش را دادند به اسم من که رسید بدون اینکه سرش را بلند کند نامم را خواند و منتظر پاسخم شد و اینطوری بود که من فهمیدم هنوز نتوانستم جایی در قلب بچه مثبتمان باز کنم که حتی او متوجه حضور من هم نشده دوباره نامم را خواند و اینبار با خودکار روی اسمم را خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی کار باید روی او انجام بدم.
-ای بمیری چرا نمیگی حاضرم ؟
بدون اینکه جواب یلدا را بدم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم :آدمت میکنم ...حالا ببین
سپاس نشه فراموش