امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عروس 18ساله (اگه اینو از دست بدی دیگه از دستش دادی حالا خودتون میدونین)

#2
این رمانم خیلی قشنگه فقط باید بزارید یکمی از شروعش بگذره
________________________________________________________________________________​
صبح چشمان پف الود ش را با نوازشهای مهربون مادرش گشود.
مادر : یاسی گلم .مامان فدات شه بلند شو دست و روتو بشور بیا صبحونه بخور که امروز کلی کار داریم .
یاسی مثل گربهای ملوس سرشو تو بغل مادرش گذاشت و خودش و لوس کرد وگفت :چی کار داریم؟
امروز جمعه است وروز استراحت من .
مادر: کار که نداریم مهمون داریم.
یاسی:مهمون؟ کیه؟ ما که کسی رو نداریم.
مادر : تیمسار دیروز زنگ زد. گفت :امروز پسر و نوش میان
که مارو ببینن هم اینکه شما دوتا بعد از 13 سال همدیگرو ببینید و حرفاتونو با هم بزنید.
یاسی که دید اینبار حرف مادر جدی با عصبانیت گفت : اخه مادر من کی تو این دوره دخترش رو مجبور میکنه با یه پیر مرد ازدواج منه شما هیچ وقت نظر منو نخواستین بابا بزرگم قول داده به من چه اخه من چطور میتونم با مردی که 10 سال از من بزرگتره ازدواج کنم هان ؟
من نمیتونم با یه مرد چاق و کچل و بی ریخت ازدواج کنم .
مادر اخه کی به تو گفته این بدبخت این شکلیه تو اصلا اونو ندیدی .تازه بزار بیاد اونوقت ناله کن اینطور که تیمسار میگفت فرهادم با بدبختی راضی کردن بیاد ... خدا کنم که به دلش بشینی...
صدای زنگ هر دوشونو از جا پروند .
مادر : خاک عالم به سرم اومدن . پاشو دختر اماده شو ببین چه ریختی شده . زود باش..
یاسی عصبانی از تخت پایین اومد با خودش زمزمه میکرد
وای حالا چی کار کنم چطوری از شر این پیر مرد خلاص شم ؟
روبروی اینه ایستاد .از قیافه خودش خندش گرقت
موهای بلند و خرمایی خوشحالتش مثل جنگلیها توهم رفته و شلخته شده بود دور چشای میشی درشتش یه حلقه سیاه از ریمل خشک شده فکری ز ذهنش گذشتو لبخند شیطنت امیزی زد و گفت میدونم چی کار کنم
یکی از پاچهای شلوارلباس خواب عروسکی که تنش بود رو تا زانو بالا اورد و دکمه ای لباس رو پایین و بالا ...
مادر از یاییه صدا زد :یاسی عزیزم مهمونا اومدن بیا پایین گلم .
یاسی نفس عمیقی کشید واسه اخرین بار خودشو تو ایینه نگاه کرد ازخودش خندش گرفته بود اخه کدوم خری خودشو جلو خواستگار اینریختی میکنه...
اروم به سمت سالن پذیرایی رفت مهمونا پشت به او روی مبل لم داده و زیاد مشخص نبودن اونم اروم وسر ه زیر رفت روی مبل روبروی اونا نشست از مادرش خبری نبود همینکه سرشو بالا اورد شکه شد و زمزمه کرد خدای من ت.. تو.. باز .. بازرس
مرد هم با همون بهت و شگفتی گفت : باورم نمیشه تو همون بچه پرو یی.......
صدای افتادن سینی و شکستن استکان های چایی اونها رو به خود اورد یاسی چهره سرخ شده از عصبانیت مادرش رو میدید که به طرفش میاد
مادر:این چه قیافه ای دختر چرا با ابروی من بازی میکنی اخه من از دست تو چی کار کنم ذلم کردی تا اومد بزنه تو سر یاسی
دستش تو هوا گرفته شد و متعاقب اون صدای پر تمسخربازرس که گفت :خواهش میکنم مادر میدونی که بچه است فقط قد کشیده .
مادر : ابرومو جلو شما برد
این با ر صدای خنده پدر فرهاد توجه همه را جلب کرد او که بلند شده بود با خنده به سمت یاسی رفتو دستش رو روی شونههای اون گذاشت وگفت : واقعا منو بهت زده کردی معلومه که از اون وروجکای شیطونی . خوشحالم که عروسی مثل توگیرمون اومد تو با شیطونی هات میتونی خونه سرد و کسل ما رو شاد کنی عزیزم .
یاسی تو دلش گفت : خاک تو سرت یاسی دیدی شدی دلقک واسشون بجای اینکه ناراحت بشن تا زه میگن خوشحالن که یه خری مثل منو گیر اوردن که واسشون انتر بازی در بیاره اونام بخندن ای خاک عالم به سرت یاسی
پدر فرهاد رو به مادر یاسی کرد : اگه اجازه بدین فرهاد و یاسی جون برن کمی با هم صحبت کنن .
مادر گفت : من که حرفی ندارم
یاسی دستپاچه رو به فرهاد کرد: فکر نکنم دیگه شما بخواین با من ازدواج کنید مگه نه؟ پس لازم نیست بریم صحبت کنیم .

فرهاد نگاهی به قیافه یاسی که عین بچه های شلخته و شیطون شده بود کرد و گفت :کی گفته من نمیخوام اتفاقا برعکس قبل خیلی مشتاقم
و اروم کنار گوش یاسی زمزمه کرد : این تنها راه ادب کردن یه بچه لوس و پرویی مثل توئه..... ادامه دارد

همگی نشستن که
پدر فرهاد گفت : نگران نباش دخترم میدونم که بخاطر مدرست نگرانی ماتا پایان مدرست منتطر میمونیم یاسی که حسابی کلافه شده بود اومد با پرخاش بگه که اصلا من نمیخوام ازدواج کنم که مادرش گفت نه لازم نیست من میدونم که تیمسار خیلی دلشون می خواد زود تر عروسی این دوتا رو ببینه من با مدرسه هماهنگ میکنم .
پدر فرهاد با شادی گفت : این عالیه پدرم حتما از شنیدنش خوشحال میشه .
پس ما دیگه رفع زحمت میکنیم و با خود پدر هماهنگ میکنیم .
فرهاد به یاسی که دهنش از حرف مادرش باز مونده بود نگاه کرد با تمسخر گفت : بهتره دهنتو ببندی که داره اب ازش میریزه
فعلا خداحافظ .میبینمت ..........
یاسی که دید باز جلو فرهاد ضایع شده بی خدافظی دویید سمت اتاقش ورو تختش ولو شد.شروع کرد زیر لبی فحش دادن .:
پسره عوضی فکر کرده کیه ؟ هنوز نفهمیدی یاسی کیه نشونت میدم .
داشت از فکرو خیال دیوونه میشد سریع بلند شد یه دوش اب گرم گرفت و دامن کوتاه چین پلیسشو با بلوز سرخابی که تازه خریده بود رو پوشید رفت پیش شیرین .

هر چی در خونه شون رو زد کسی جواب نداد
با خودش گفت حتما رفتن خونه خالش اینا اه .... هر وقت بهش احتیاج داری نیست.
بهتره برم پارک محله یکم هوا بخوره تو کلم بلکه یه نقشه به فکرم برسه .
هوا داشت کم کم تاریک میشد و یاسی غرق افکار خودش قدم زنان از پارک خارج می شد .
که یدفعه یه ماشین با سرعت جلو پاش ترمز گرفت و یاسی از ترس پرید عقب اما احساس کرد زیر پاش خالی شده و بعد درد شدید تو پاهاش احساس کرد
بله از شانس کجش افتاده بود تو جوب جلوی پارک.
اومد چند تا فحش ابدار نثار طرف کنه که صدای خنده اشنایی بگوشش خورد .
فرهاد کنار ماشینش ایستاده بود و به یاسی که برای در اومدن از جوب تقلا میکرد میخندید .
یاسی: هرهر هر رو اب بخندی پیری . تو از کدوم گوری پیدات شد با این حرفش فرهاد که کمی ناراحت شده بود جلو رفتو با خشونت زیر بازوی یاسی رو گرفت و عین پر کاه اونو بلند کرد از جوب بیرون اورد یاسی : آی آی یواش تر میدونم عین خر زورت زیاده فکر کردی منم زیر دستاتم که باهام اینجوری میکنی با این حرفش فشار دست فرهاد بیشتر شد تا اونجا که یاسی به غلط کردن افتاد :خواهش میکنم تو رو خدا آی آی .آی
فرهاد: خوب بهتره از همین امروز ادب کردن تو رو شروع کنیم .
وباز فشار دستشو بیشتر کرد .
یاسی : آی آی آی ولم کن
فرهاد : بگو ببینم به کی گفتی پیری؟هان ؟و محکم دست یاسی رو فشار داد . عین چی زورم زیاده هان ؟
یاسی که از درد اشک تو چشماش جمع شده بود به فرهاد که یه سر و گردن از اون بلند تر بود نگاه کرد و با عصبانیت گفت به توی عوضی خر .... کثافت ولم کن ...... اشغال عوضی
فرهاد که کم کم احساس میکرد واقعا دلش میخواد این دختر وحشی رو رام خودش کنه با هر دودستش بازو های سفید یاسی رو محکم گرفت و با نصف قدرتش فشار داد و گفت :چی؟ نشنیدم چی گفتی ؟ هان ؟ یه بار دیگه بگو؟
یاسی که دیگه تحمل این درد کشنده رو نداشت داد زد : غلط کردم تو رو خدا ولم کن آی آی مامان و شروع کرد به گریه کردن
فرهاد که دید زیاده روی کرد دستشو شل کرد و گفت افرین دختر خوب از اول میگفتی غلط کردی......و بعد ریز خندید .
یاسی از فرصت استفاده کرد و بازوهاشو از دست فرهاد با خشم جدا کرد و پا به دوییدن گذاشت و با فریاد شروع به فحش دادن کرد
پیرمرد عوضی .آشغال ... کثافت...... ........... میدونم چی کارت کنم .....
فرهاد با لبخند نظار گر دور شدن یاسی بود و باخودش گفت :رامت میکنم گربه وحشی ..........

یک هفته گذشت . خبری از فرهاد نبود " اون بازم یاسی شاد و شیطون شده بود با دوستاش دوره میرفت و کلی پسرا رو سر کار میذاشتنو با دوستاش کلی میخندیدن .
سر کلاس ریاضی بودن معلم شون یه مرد 40 ساله به اسم اقای مجیدی با یه لهجه خیلی افتضاح بود که داشت مبحث نقطه عطف و بهشون یاد میداد .
حوصله همه بچه ها سر رفته بود و داشتن با هم پچ پچ میکردن که مجیدی گفت: خوب بچه ها اینجا نخطه عطف کوجانه؟
هیچکس جوابشو نداد اونم بیخیال گفت ببینین تو ای معادله نخطه ی یکوسه نخطه ی عطفه.(یعنی نقطه یک و سه)
بااین جمله چشم همه دخترا گرد شدو به هم نگاه کردن یدفعه کلاس از صدای خنده بچه ها لرزید آقای مجیدی بد بختم که همیشه دوزاریش دیر می افتاد بهت زده به اونا نگاه میکرد میگفت :چتانه می من چی گفتمه؟ تو همین حین زنگ تفریح زده شد و همه بچه ها با خنده از کلاس اومدن بیرون شیرینم رو کرد به مجیدی و گفت استاد فکر کن ببین دیگه کجاها نقطه عطفه بعد بهمون بگو و زد زیر خنده و رفتیم بیرون.
یاسی گفت بابا چی کارش داشتی بدبختو حالا این لهجه داره منظوری نداشت که
شیرین :بابا این باید بره دوباره ادبیاتشو پاس کنه مردک به نقطه میگه نخطه بعدم نه شرمی نه حیایی جلو این همه دختر بما میگه نخطه یکوسه نخطه عطفه بی شرف.
یاسی :واسه ما که بد نشد حوصلمون حسابی سر رفته بود
هردو خنده کنان رفتن به سمت بوفه و ساندویچی گرفتن و خوردن .
یاسی :میای بریم یه تکونی به خودمون بدیم دلمون وا شه بد جوری دبرسم .
شیرین دستشو انداخت دور گردن اون و گفت : نبینم یاسی خوشکلم تو هم باشه و یه بوس اروم از لبایا ون گرفت و گفت خودم سر حالت میارم امروز میریم رو کم کنی اذر چشم سفیده ........یه ریتم رقص خفن دست و پا کردم که کف همشونو میبره ......

طرفای غروب بود که وارد سالن کاباره شدن غل غله بود .
یاسی نمیدونم این اذره کارو زندگی نداره از صبح تا شب این برا میپلکه ؟
شیرین نه بابا باباش که معتاده ننشم از اوناست خودشم که مدرسه رو بیخیال شده رفته ور دست ننش
یاسی با تعجب گفت :راست میگی بدبخت فکر نمیکردم اینجوری باشه همچین اخر مد لباس میپوشه که گفتم از اون مایه داراست
شیرین : اره دیگه خودش پول در میاره خودشم خرج میکنه
بیخیال شیرین حس رقصم ندارم از فکر این فرهاد داغونم بد جوری اون دفعه کنفم کرد !؟
شیرین :ااااا عزیزکم قرار شد دیگه فکرشو نکنی بیا میخوای واسه اولین بار بری تو فضا؟
بوی تند الکل حس بدی بهش داد
یاسی : ا اه ه بگیر اون ور حالم بد شد تو که میدونی من فقط ظاهرم خلافه باطنم پاکه پاکه
شیرین: قربون این پاکیت برم من حالا بیا بریم یه قری بدیم که حسابی تو کمرمون خشکیده.
ساعت 9 شب بود که یاسی وشیرین شاد و خندون امدن بیرون
داشتن مسر همیشگیشون ومیرفتن که چند تا نره خر جلوشون سبز شد .
یکیشون با صدای چندش اوری گفت :به به خانم خانما کجا میرین برسونیمتون؟
یاسی :برو ننتو برسون احمق
مرد: ننمو بردم لالاشم کردم حالا نوبت شماست ببرم لالاتون کنم .
و با مردای دیگه شروع کرد به خندیدن.
شیرین:یاسی اوضا پسه بیا در ریم
تا اومدن حرکت کنن یکی از او مردا دست یاسی رو گرفت و اونو سمت خودش کشید. یاسی هم نامردی نکردو یه لگد محکم زد وسط پای طرف مرده هم وسط پاشو گرفتو مثل گه پهن شد رو زمین نالید :آی تخمم آی آی.....
یاسی و شیرینم شروع کردن به دوییدن اونا هم دنبالشون
شیرین :بدو .........بدو یاسی برو تو اون کوچه بدو....... منم از این کوچه میرم .....
سر کوچه سوم بود که یاسی برگشت ببینه کسی پشت سرش هست یا نه که محکم خورد به یه چیزی اونقدر محکم که نقش زمین شد .و دیگه نفهمید چی شد.
با پاشیده شدن اب یخ با وحشت چشاشو وا کرد تو دلش گفت :آخ که بد بخت شدی یاسی دیدی این غول بیابونیا گرفتنت بی عفتت کردن.............
چشاش تار میدید یه بار دیگه پلک زد این بار فکر کرد داره خواب میبینه
یاسی: نه دارم خواب میبینم اومد دوباره چشاشو ببنده که دستی صورتشوبا عصبانیت گرفت و گفت :نخیر خواب نمیبینی ... یالا چشاتو وا کن ببینم ...... سرتو بیار بالا به من نگاه کن ........
یاسی اروم چشاشو واکردو چشاش به چشای عسلی فرهاد خورد.
زود سرش اورد پایین و با خودش گفت :فاتحه تو بخون یاسی که دیگه مردی.اخه این نره خر از کجا پیداش شد .؟
فرهاد که سعی داشت خودشو کنترل کنه با ارومی گفت : میشه بگی نصف شبی کجا تشریف داشتین بعدشم با اون سرعت چرا میدوییدی ؟
یاسی که از لحن اروم فرهات جا خورده بود سرشو بالا اورد وبروبر فرهادو نگاه کرد .
فرهاد که نگاه بهت زده یاسی رو دید رفت جلو وبازوهای نرم و سفید یاسی رو تو دستاش گرفتو همزمان با فشار اوردن به اونا گفت :نه انگار تو عادت داری فقط باهات این طوری حرف بزنم عزیزم ؟!
یاسی که یاد بازوهای کبود شدش افتاده بود با تته پته گفت :نه نه....تو رو خدا اونسری تا یه قته جای دستات رو بازوم مونده بود بیا یه کار جدید بکن این دفعه.
فرهاد که از مظلومیت یاسی خنده اش گرفته بود گفت :مثلا چه کاری؟
یاسی :که تازه فهمید چه حرفی زده جسارت خودشو جمع کرد و بازو هاشو با خشم از دست فرهاد کشید بیرون و گفت ببینم اصلا تو چیکاره منی که ازم باز خواست میکنی به تو چه که من کجا بودمو چیکار میکردم .؟!
اصلا تو چرا همیشه عین جن جلو من سبز میشی ؟؟1
فرهاد که از جسارت یاسی داشت خر کیف میشد اومد دوباره بازو های یااسی رو بگیره که یاسی در رفت دویید طرف دیگه اتاق و گفت :اهک کی فکر کردی مثل ماست وامیستم تا منو بگیری
فرهاد گفت فکر کردی تا کی میتونی در ری اینجا خونه منه فقطم یه در داره که اونم من قفل کردم کلیدشم تو جیبمه ایناهاش اینو که گفت یاسی از ترس وا رفت واشک تو چشاش نشست.............
فرهاد که اونو اروم دید به سمت تلوزیون رفتو گفت : من تو مسیر برگشتم به خونه بودم پدرم زنگ زد گفت مادریاسی اومده خونمون شب نگهش میداریم داریم تدارک عروسیتون رو میبینیم تو هم برو دنبال یاسی باهم بیاد اونجا ..
رفتم خونتون دیدم تشریف نیاوردی گفتم حتما باز رفتی تو اون کاباره خراب شده داشتم می اومدم دنبالت که دیدم با پای خودت اومدی تو بغلم .اما اگه بیهوش نمی شدی ........... چی میخوری تو اینقدر سنگینی ؟! کمرم شکست تا تو خونه اوردمت .........اه باید وزنتو کم کنی .
یاسی که خونش از حرفای فرهاد به جوش اومده بود دیگه نفهمید چی کار مکنه به سمت فرهاد حمله ور شد موهای فرهادو که نشسته بود رو مبل و تلوزیون میدی تو دستاش گرفت و با همه قدرتی که در خودش سراغ داشت کشیدسر فرهادو این برو اونور میکرد و همزمان داد میزد من چاقم عوضی ؟من باید لاغر کنم نکبت ؟ .من ........................
فرهاد که حسابی غافلگیر شده بود وسرش از شدت کشیده شدن موهاش تیر مکشید با یه حرکت سریع از جاش بلند شدو کمر یاسی رو گرفتو زدش زمین و روشکمش نشست اما هنوز یاسی داشت داد میزدو موهای فرهادم تو دستش بود فرهاد که عاجز شده بود یه فکری عین برق از سرش گذشت همونطور که رو شکم یاسی بود خم شد به سرعت لباشو رو لبای یاسی گذاشت وصدای فریادهای اونو تو گلوش خفه کرد........
یاسی احساس کرد یه چیزنرم رو لباش قرار گرفت انگار برق 220 ولت بهش وصل کردن ضربان قلبش بشدت بالا رفت حرارت عجیبی همه وجودشو پر کرده بود .
خدای من چه اتفاقی داشت میافتاد؟ دستاش شل شدن وبی اختیار موهای فرهاد و رها کرد ارامش غریبی همه وجودشو پر کرد ..
فرهاد که دید نقشش عملی شده و گربه ملوس وحشی اروم گرفته از روی یاسی بلند شد و گفت: میبینمکه این بوسه حسابی حالی به حالیت کرد ....پس راه رام کردنت اینه..... بد اتویی دستم دادی گربه وحشی..... خندیدو رفت به سمت دست شویی..

یاسی که هنوز رو زمین تو خلسه بود با شنیدن این حرف انگار یه پتک زدن تو سرش
یاسی: خدای من چه غلطی کردم چرا نفهمیدم این عوضی داره منو میبوسه اخه برق کجا بود ......
فرهاد با خنده تمسخر امیزی گفت: هنوز بلند نشدی نکنه منتظری بیام تا اخرش بریم ؟
یاسی که دیگه طاقت نداشت بیشتر از این تحقیر بشه با یه حرکت سریع از جاش بلند شدو خودشو جلو پنجره رسوند .اونو باز کرد رفت بالا تا اومد بپره دید ای دل غافل ارتفاعش اینقدر زیاده که اگه بپره فقط خودشو شل و پل میکنه ...
فرهاد: چرا واستادی خوب بپر دیگه منتظرم .....
یاسی که غرورشوحسابی له شده میدید چشاشو بستو خودشو رها کرد میمرد بهتر بود تا اینطور خودشو شکست خورده میدید....
بین زمین و اسمون بود که دستی محکم دور کمرش ر و گرفت و اونو بالا اورد.صدای دورگه شده فرهاد بودکه تو گوشش پیچید :
دختر مگه عقلتو از دست دادی ؟ با خودت چی فکر کردی؟چیو میخوای ثابت کنی؟ که شجاعی ؟که تسلیم من نمیشی؟ نکنه زیادی فیلم اکشن دیدی روت اثر گذاشته هان؟ یه چیزی بگو ؟
صدای هق هق یاسی بود که دلشو به رحم اوردوبیشتر از این دعواش نکرد .
فرهاد اروم اونو روی مبل نشوندو گفت اخه دختر خوب این چه کاری بود که تو کردی نگفتی بیفتی ضربه مغزی بشی من جواب مامانتو بقیه رو چی باید میدادم ..............خوب بسه دیگه اشکاتو پاک کن کوچولو....
اما اشکای یاسی تازه راه خودشونو پیدا کرده بودن تند وتند می امدن پایین کم کم. اب بینیشم راه افتادو اون هی بینیشوبالا میکشید که یدفعه دستی با ستمال بینیشو گرفت و با لحن طنز الودی گفت حالا عین یه بچه خوب فین کن ببینم بلدی یا نه؟.......
یاسی که دیگه رمقی واسش نمونده بود عین یه بره مطیع حرف فرهادو گوش گرفت.
فرهاد:افرین دختر خوب حالا پاشو دست و روتو بشور برو تو اتاق راحت تا صبح بخواب .
فردا میریم پیش مامانت و بقیه.......
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، neda13 ، zahra2310 ، ƒяσzєη ℓσνє ، سلنا15 ، AMIRESESI ، لی مین هو3 ، نفسممممممم ، neg@ar ، -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عروس 18ساله (اگه اینو از دست بدی دیگه از دستش دادی حالا خودتون میدونین) - نایریکا-13 - 20-08-2013، 9:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان