امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو"

#8
اینم بقیش
سیما هینی کشید و با تته پته گفت:هی... هیچی! 
نتونستم رو پام وایسم... روی مبل کنار میزتلفن نشستم وگفتم:سیما چی گفتی؟
سیما نفسشو فوت کرد و گفت: خب تو اول تعریف کن!
اروم با بغض گفتم:سیما...
سیما اهی کشید وگفت:جان ...صدات چرا اینطوریه...
چشمامو بستم که اشکم نریزه پایین.
یه نفس از روی گریه کشیدم وسیما هم فهمید.
اروم تو گوشی گفت: نیاز میتونی بیای بیرون؟
بغضمو بااب دهنم فرو دادم و گفتم:اره ...
سیما:میام دنبالت عزیزم... باشه؟
بی حرف دیگه ای تماس وقطع کردم.
رو به مامان که با نگرانی نگام میکرد گفتم:من میرم باسیما بیرون.
مامان نفس راحتی کشید وگفت:بیا صبحونه اتو بخور...
_با سیما یه چیزی میخوریم...
مامان:باشه... لباس گرم بپوش حموم کردی.
موهامو بالای سرم جمع کردم... یه شال پشمی کرم رو سرم انداختم و یه پالتوی قهوه ای رو تاپم پوشیدم. پوتین هامو پوشیدم ورفتم جلوی در.
یه سوز سردی میخورد به صورتم ... دستهامو تو جیب پالتوم کردم... کمی جلوی در راه رفتم.
صدای غار غار یه کلاغ سکوت کوچه رو میشکست.
با شنیدن صدای ماشینی که وارد کوچه میشد... پوفی کشیدم. دختره ی احمق معلوم نبودبا چه سرعتی خودشو رسونده!
جلوم نگه داشت. سوار شدم ...
بدون سلام وحرفی راه افتاد.
تو سکوت میروند و منم به روبه رو خیره بودم.
سیما اهی کشید و گفت:خوبی؟چرا رنگ وروت اینطوریه؟ گریه کردی؟
بهش نگاه کردم وسیما فوری نگاهشو ازم گرفت وگفت:اینطوری نگام نکن... تقصیر حسام شد.
با بغض گفتم:تو میدونستی سیما ... میدونستی نه؟
سیما مشتشو روی فرمون کوبید وگفت:نه ... یعنی اره... ولی نمیدونستم کسرا میخواد اینطوری بهم بزنه...
نفسمو از بینیم خارج کردم وگفتم:پس بهتون گفته که اون من وپس زده؟
سیما گوشه ای نگه داشت وگفت:نه نه ... فقط به حسام . اونم با اصرار حسام... حسامم به من گفت.یعنی اینقدر عز و جز کردم که بهم گفت کسرا چی بهت گفته... وگرنه... بخدا حال خودشم خوب نیست.
اشکهام رو صورتم راه افتادن و گفتم:حالش به اندازه ی من بد نیست!مطمئنم... اون اصلا براش من مهم نبودم... حتی وقتی بهم گفت مبارک باشه! اصلا همه ی این وقتا دنبال بهونه بود سیما... فقط دنبال بهونه بود...
و دستهامو جلوی صورتم گرفتم وسیما خودشو به سمتم کشید وگفت:تو رو جون سیما گریه نکن ... به جهنم اصلا ... واسه تو که خاطرخواه کم نیست نیاز!
دست سیما رو پس زدم و با داد گفتم:تو چرا بهم نگفتی؟؟؟ هــــان؟ به تو هم میگن دوست...
سیما لبشو گزید وبا چشمهای پر اشک گفت: بخدا حسام گفت بهت نگم... من چه میدونستم...و به گریه افتاد و میون گریه اش گفت:خب منم خیلی ناراحت شدم... حسام مجبورم کرد که بهت دروغ بگم... گفت دخالت نکنیم...گفتش کسرا به برادر و خواهرشم گفته نیان!!! دیگه حسام که پسرعموش بود ... 
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:حالا تو چرا گریه میکنی؟
سیما اشکهاشو پاک کرد وگفت:همش تقصیر اون فرزاد لعنتیه... 
فکمو روی هم ساییدم وگفتم:تقصیر فرزاد باشه... کسرا نباید یه فرصت بهم بده؟نباید یه شانس به من بده؟نباید یه بار، دوبار منو امتحان کنه؟؟؟ 
و کف دستهامو محکم به چشمام فشار دادم وگفتم:سیما چرا با من اینکار و کرد؟چرا سیما ... من که براش میمردم سیما... سیما من که دوستش دارم... 
سیما کشیدتم سمت خودش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و باز زار زدم...

حالم از خودمو این همه ناله زاریم بهم میخورد... ولی همه چی تموم شده بود،همه ی چیزی که ازش میترسیدم... دقیقا همون به سرم اومد.
سیما کمی اروم شد... منم به نسبت زارم به گریه ی سبکی تبدیل شد وگفتم: چیا گفته به حسام؟
سیما اهی کشید وگفت: نمیدونم... حسام که عین ادم حرف نمیزد... بهم گفت کسرا گفته بدون اعتماد نمیتونه زندگی کنه ... نمیتونه اینطوری با شک پیش بره ... یا از این مزخرفات ... از دیشبم خونه نرفته... مونس خانمم خیلی نگرانشه...
با دهن باز گفتم:یعنی... یعنی ازش خبر ندارین؟نمیدونین حالش چطوره؟
سیما نفس عمیقی کشید وگفت:چرا صبحی به حسام اس ام اس داده بود که به مونس خانم بگیم حالش خوبه، فقط خواسته با خودش کناربیاد... همین! گوشیشم خاموشه...
لبمو گزیدم و گفتم:یعنی بخاطر منه؟
سیما لبخند بغض داری زد وگفت:خب معلومه خره... اونم دیوونه ی توئه...
_دیوونه امه اینطوری باهام تا کرده؟دیوونه امه اینطوری... حتی یه کلمه نگفت نیاز ا زحالا به بعد ادم باش؟؟؟ یه فرصت به من نداد ... کاش میزد تو دهنم ولی اونطوری نمیرفت... کاش... 
حس خفگی بهم دست داد ... نمیتونستم نفس بکشم. به سختی دستگیره ی در رو باز کردم...
و از ماشین پیاده شدم.
سیما هم تند پشت سرم پیاده شد وگفت:کجا میری نیاز...
یه نفس نصفه نیمه کشیدم وگفتم:فقط میخوام قدم بزنم... خودم میرم خونه ...
سیما ماشین و ول کرد و اومد تو پیاده رو و گفت:غلط کردی... من ولت نمیکنم با این حال وروزت... جواب مریم خاله رو چی بدم؟
بازومو گرفت وگفتم:میرم خونه بهت زنگ میزنم... بذاریه ساعت واسه ی خودم باشم...
سیما پاشو کوبید زمین و گفت:غلط کردی... میخوای مثل کسرا خودتو گم و گور کنی؟
دستشو گرفتم وبا لبخندی که خیلی مصنوعی بود گفتم:فقط یه ساعت سیما ...قول میدم... 
سیما نالید:هوا سرده نیاز... دستت یخه...
دستشو ول کردم وگفتم:فعلا سیما... و رومو ازش گرفتم... راه افتادم،در امتداد پیاده رو... از گوشه ی دیوار ومغازه ها... اروم میگذشتم... از جلوی حدیث و شعار و اسپری نوشته ها...
میرفتم جلو... هر یه قدم جلو رفتنم مساوی بود با یه قطره اشکی که از چشمم پایین میومد.قدم هامو اشکهام با هم قرار گذاشته بودن انگار.
سوز لرزمو بیشتر میکرد... بغضم مثل یه توده تو گلوم گیرکرده بود و پایین نمیرفت. 
یقه ی پالتومو بالا دادم وچونه امو تو یقه ام فرو کردم...
از چهارراه میگذشتم... با صدای رعد و برق... بوی نم خاک بارون نخورده رو به ریه هام فرستادم... یه مرد جلوی مغازه اشو اب پاشی میکرد... از روی سنگ فرش تق ولق رد شدم... ابی که لابه لاش بود پاچه ی شلوارمو خیس کرد.
ازیه مغازه که درش باز بود و یه پسر با سویی شرت سرمه ای به کرکره تکیه داده بود و سیگار میکشید... گذشتم... مغازه ی بعدی یه موبایل فروشی بود ... تو ویترین چشم چرخوندم.پی مدل گوشی کسرا ... نداشت!
رد شدم... مغازه ی بعدی... یه لوازم تحریری بود... توی ویترین سرک کشیدم...
کسرا هم از این خودکارهای نقره ای داشت... یه روان نویس بود که همیشه با همون برام شعر مینوشت ... شعر روی کارت هایی که توی کادوهای کوچیک وبزرگ میذاشت!
رنگ جوهرش ابی بود...رد شدم...
مغازه ی بعدی سوپر اغذیه بود.
یه نفس عمیق کشیدم... یه بار با هم تو پارک چیپس پیاز جعفری با ماست موسیر خوردیم!!!
بعدی... یه سی دی فروشی بود ... صدای اهنگی که تو مغازه پخش میشد کل پیاده رو رو پر کرده بود... پیشونی یخمو به شیشه ی یخ تر از پیشونیم چسبوندم.
یه پوستر از بازی های کامپیوتری تو معرض دیدم بود...
وصدای خواننده تو سرم...
نوشته ی البوم جدید خواننده ای که نمیشناختم هم تو میدون دیدم بود ...یه لحظه فکر کردم اگرچهره اش وبدون ارایش ببینم چه حالی پیدا میکنم؟ابروهای تمیز کرده ... حتی توی چشمش مداد سیاه و ریمل هم کشیده بود ،با یه عالم کرم پودر که ازتوی پوستر هم میتونستم منفذ های پوستشو ببینم.
کسرای من ساده بود... با همه ی سادگیش... مرد بود... یه مرد!
لبمو گزیدم میون اون همه فیلم وسی دی و ورقه ی تایپ،کپی و زیراکس که به شیشه پرس شده بود ... داشتم دنبال نشونی از کسرا میگشتم... یه فیلم که منو یاد اون بندازه...
یا... حتی یه رنگ... شایدم... یه اهنگ!
بغض گلومو فشار داد ... من واون هیچ وقت سینما نرفته بودیم!
گوشم داشت به اون اهنگ گوش میداد... ذهنم داشت دنبال کسرا میگشت... جسمم داشت میلرزید... چشمام داشت اشک میریخت ... لبام می لرزید... گلوم به خفگی اون توده ی سمج اعتراض میکرد... نوک بینیم از سرما سر شده بود و ... من جلوی یه مغازه که فیلم میفروخت وکرایه میکرد و سی دی موزیک و البوم خواننده هایی که نمیشناختم وپوستر بازی های کامپیوتری وزیراکس و کپی و تایپ تو حاشیه ی وظایفش بود ،داشتم دنبال یه نشون از محمد کسرایی میگشتم که تو هفت ماه نتونسته بودم اعتمادشو ذره ای به خودم جلب کنم یا...
صدای اهنگ تو سرم کوبید ...
بدون تو هيچم يه خاليه تو هم
تصويري مخدوشم از پازلي مبهم
يه اشك بي بغض و يه ابر بي بارون
يه درد بي درمون يه زخم بي مرحم
پتک وار تو سرم کوبیده میشد ... یه حقیقتی که مثل یه گرز بود ،محکم بود، فهمیدن این حقیقت درد داشت ... بوی نم خاک تو مشامم چرخ میزد،نه بخاطر اب پاشی یه مغازه دار،سه چهار تامغازه اون ور تر... بخاطر بارون ... که سنگینی قطره هاش و هربار حس میکردم...
بدون تو هيچم يه سايه تو سايه
تو خونه ي وحشت بدون همسايه
يه پيچك رو ديواربه هيچي مي پيچم
بدون تو هيچم بدون تو هيچم
بدون تو هيچم اوجي سرازيرم
يه رفت و برگشت فقط عقب ميرم
يه شعر بي شاعر يه عشق بي معشوق
يه كوه بي قله يه دشت بي شيرم
بدون تو هيچم يه تانگوي مفرد
يه جاده بي مقصد يه پوچي ممتد
سرابی تو در تو، پست ته پیچم
بدون تو هيچم بدون تو هيچم
بدون تو هيچم يه دردِ تو دردم
میون این همه ادم... میون این همه درد... 
تو كوچه اي تاريك ...
صدای بوق اتوبوسی بلند شد... و حجم ترافیک و موجی از شلوغی و ازدحام باعث شد میل ورغبتی نداشته باشم تا گوشهامو تیز کنم وبیشتر گوش بدم... تا بیشتر داغ دلمو تازه کنم، اهنگ تموم شد.
دلم نخواست اهنگ بعدی و گوش بدم... اره بدون اون هیچ بود... اره اصلا درد بودم ... چرا باید اینطوری منو ول میکرد؟ ...!
تو جیبم دنبال گوشیم گشتم...یه آهی کشیدم .نه پول اورده بودم نه گوشیمو... ولی با سماجتی که کسرا هیچ وقت این خصلت و نداشت به رام ادامه دادم.
نمیدونم چقدر گذشت و چقدر پیش رفتم... 
بارون شدت گرفت... از کل اون شعرفقط یه بیتش تو ذهنم مونده بودو مدام اونو زیر لب تکرار میکردم تا ادامه اش هم یادم بیاد ... ولی...
بدون تو هیچم... یه درد تو دردم...
وباز تکرار بدون تو هیچم... یه درد تو دردم...
سردم شده بود... می لرزیدم... دستهامو زیر بغلم فرستادم. ساعتم نداشتم... اهی کشیدم یادم افتاد وقتی خواستم برم حموم از دستم درش اوردم.
همه چیز وگم کرده بودم،زمین وزمان و فضا و... یه لحظه ایستادم ببینم کجام... هرجا که بودم نزدیک خونه نبودم. باز آهی کشیدم و به سمت خیابون رفتم... خیلی بیشتر از یک ساعتی که به سیما گفته بودم گذشته بود.

همه چیز وگم کرده بودم،زمین وزمان و فضا و... یه لحظه ایستادم ببینم کجام... هرجا که بودم نزدیک خونه نبودم. باز آهی کشیدم و به سمت خیابون رفتم... خیلی بیشتر از یک ساعتی که به سیما گفته بودم گذشته بود. 
نفس کلافه ای کشیدم... تو خیابون منتظر تاکسی بودم. با این همه شلوغی و بارون ... ماشینی برام بوق زد... محل نذاشتم... بازم بوق زد.
لبمو گزیدم ... محل نذاشتم. یه جور حرفه ای پیچید جلوم. یه ماتیز بود.
اهی کشیدم. سیما...
سیما :سوار شو خانم خوشگله... درخدمت باشیم.
لبخندی به معرفتش زدم و سوار شدم.
سیما چشم غره ای رفت و با غرغر بخاری وزیاد کرد.
به ساعت نگاه کردم هفت بود.
صدای برف پاک کن تو سرم بود.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم سیما اهسته گفت:با خودت کناراومدی؟
_نه...
سیما دستشو روی دستم گذاشت وگفت: فکر کنم مامانت اینا خیلی نگرانت شدن... منم گوشیم خاموشه... حسامم احتمالا داره بال بال میزنه.
لبخندی زدم وگفتم:واسه ی چی دنبالم اومدی؟
سیما:میذاشتم توی کله خر تو این بارون بدون کیف و گوشی کجا بری؟ طفلی حسام ... 
لبخندی زد ومنم توی سرما و گرمای صندلی وخیسی پالتوم فرو رفتم.
جلوی خونه دم دمای ساعت 9 و نیم بود که پیاده شدم. سیما فوری ازم خداحافظی کرد،قبل از زنگ زدن،در برام باز شد.
پالتوم هنوز خیس و سنگین بود . سوار اسانسور شدم. 
به محض باز شدن درش،مامان و نادین با هول جلوی در ایستاده بودن...
مامان با حرص گفت:تا الان کجایی...
پوتین هامو دراوردم ووارد خونه شدم.
مامان با عصبانیت دگمه های پالتومو باز کرد وگفت: نادین زنگ بزن به بابات بگو برگرده ...
نادین یخرده نگام کرد و مامان با ناراحتی گفت: اگر با سیما بودی که سیما ماشین داره، چرا اینقدر خیسی...
اروم از جلوی مامان خودمو دور کردم و همونطور که به اتاقم رفتم گفتم:میرم بخوابم.
ودراتاق و بستم... لباس هامو عوض کردم. موهامو باز کردم... جنازه ی گوشیمو برداشتم و روشنش کردم... روی تخت دراز کشیدم.به سقف خیره شدم...
حدس میزدم ساعت بیست دقیقه به ده باشه... گوشیم تو دستم بود.
صفحه اشو روی سینه ام فشار دادم. 
زنگ میزد؟ زنگ نمیزد؟ 
یه قطره اشک اروم از چشمم سر خورد.
ساعت ده شد ... مستقیم و خیره به صفحه ی گوشیم زل زده بودم... فقط یه فرصت!
ملتمسانه به چهره اش که لبخند میزد نگاه میکردم و باز زمزمه وار گفتم:فقط یه فرصت دیگه ... 
پلکهامو روی هم فشار دادمو دو تا اشک از چشمم روی صفحه ی گوشیم افتاد... تلاشی برای پاک کردنشون نکردم. نفسمو تو سینه حبس کردم و لبمو دندون گرفتم...
حس میکردم دارم خفه میشم، ولی تلاشی برای خارج کردن نفسم نکردم. 
بغضم سنگین وسنگین تر میشد... چشمهام رو به تاری میرفت ، طاقت نیاوردم و نفسمو محکم بیرون دادم؛ سینه ام سوخت . 
چشمهام هنوز تار بود .
با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشیم ، چشمهامو بستم وباز کردم.
دگمه ی سبز وفشار دادم و گفتم:بگو سیما...
سیما : زنگ نزد نه؟
خفه گفتم:نه...
سیما:حالت خوبه؟ چرا صدات اینطوریه؟
چرا میپرسید؟ یعنی اینقدر دلیلش ناواضح بود؟
سیما اهی کشید و گفت:منم با حسام دعوام شد!
چیزی نگفتم... خودم نیاز داشتم کسی منو دلداری بده.
با این حال پرسیدم: سرچی بحث کردید؟
سیما: سر هیچی... ولش کن... 
-سرمن؟؟؟
خشِ صداش بهم میگفت که یا داره گریه میکنه یا اونقدر گریه کرده که گلو و تارای صوتیش انقدر گرفته است.
اروم گفتم: اینقدر جدی دعوا کردید که به گریه افتادی؟
سیما یه نفس تو گوشی کشید که فهمیدم داره گریه میکنه.
لبخندی زدم وموبایلمو دست به دست کردم وگفتم: سیما... حالت از من که بدتر نیست.تو داریش... بغل دستته ... من چی بگم؟
سیما: حسام میگه کسرا حق داره... ولی من گفتم حق نداشت که ابروی تو رو ... بد گفتم؟
_اره... منم به کسرا حق میدم سیما...
سیما پوفی کشید و گفت:بمیره این فرزاد ... 
پوزخندی زدم وگفتم:کاش میذاشت بگم یه فرصت دیگه بهم بده...
سیما با حرص گفت:کسرا ارزششو نداره خودتو واسش کوچیک کنی...
-دیگه هیچی برام مهم نیست!
سیما پوفی کشید و گفت: کاش بعد عقدتون میفهمید...
یه لبخند تلخ رو لبام نشست و چشمام که از زور اشک میسوخت رو محکم روی هم فشار دادم.
باشنیدن صدای حسام که گفت:سیما جان...
سیما اروم تو گوشی گفت: اومده منت کشی... 
_برو سیما... من خوبم.
سیما:میای دانشگاه فردا؟
-اره...
سیما:شبت بخیر... تو رو خدا اروم باش.
-شب بخیر...
وتماس وقطع کردم.
هیچ وقت حسرت نخورده بودم... ولی حالا داشتم حسرت زندگی سیما و منت کشی حسام و حتی گریه های سیما از یه دعوای زن و شوهری میخوردم!
کاش میتونستم با کسرا منم تجربه کنم... منت کشی ... آشتی... قهر... گریه... ولی اون به من قول داده بود نذاره که به خاطر اون گریه کنم!
زانوهامو تو شیکمم جمع کردم و پیشونیمو گذاشتم روشون... گوشیمو روی شکمم گذاشتم و زل زدم به تصویر کسرا... هر ده ثانیه یه بار صفحه ی گوشیم تاریک میشد و من یه لمسش میکردم ... باز چهره ی کسرا روشن بشه... یاد نگاهش ... یاد حرفهاش... ساعت یازده بود.
چندمین شبی بود که باهاش حرف نزده بودم؟
اروم سرمو از روی زانو هام کنار کشیدم، روی شماره ی کسرا زوم کردم.
دستم میلرزید... ولی توی این مدت حتی یک بارم نشده بود که من بهش زنگ بزنم...کم پیش میومد...

قلبم محکم تو سینه ام ضربه میزد. 
اروم روی شماره ی کسرا ضربه زدم و ... گوشی و گذاشتم دم گوشم...
یه بوق خورد...
با حس خفگی و ریزش اشکام فوری قطع کردم ... بعد هم به نفس نفس افتادم... چشمامو بستم ... نمیتونستم باهاش حرف بزنم. اصلا چی میگفتم؟!
گوشیمو زیر بالشم فرستادم و سرمو زیر پتو... 
هق هقم هیچ ارومم نمیکرد... حس میکردم اینقدر بغض و صدامو تو خودم خفه کردم که دارم خفه تر وخفه تر میشم ...
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم... با التماس به بکراند گوشیم خیره شدم و زمزمه کردم: زنگ بزن بهم... یه فرصت... یه فرصت... یه فرصت ... 
با هزار کابوس و پرت شدن از ارتفاع از خواب پریدم ... 
صدای اذان میومد ... روی تختم نشستم و به صفحه ی گوشیم خیره شدم. 
به خاطر بی شارژی مدام اخطار میداد .
نفسمو سنگین بیرون فرستادم و از اتاقم بیرون رفتم. توی تاریکی به سختی به اشپزخونه رفتم و حدس وارانه یه لیوان از کابینت برداشتم . کمی اب خوردم ... کمی اب به صورتم پاشیدم ... نگاهی به ساعت کردم و نفسمو سنگین از سینه بیرون دادم... هنوز وقت خروج از خونه نبود!
سرم به طرز وحشتناکی درد میکرد ... شقیقه هام تیر میکشید و گلومم میسوخت ... باقی مونده ی اب و توی سینک خالی کردم ... بلاتکلیف به لیوان خالی توی دستم خیره شدم ... با حس لرز و حرکت قطره های اب روی صورتم که با اشکهام رقابت میکردن لیوان و روی اپن گذاشتم و به اتاقم رفتم.
روی زمین نشستم وزانو هامو کشیدم تو بغلم. پیشونیمو گذاشتم روشونو سعی کردم با خفه ترین صدای ممکن زاری کنم... و داد نزنم : چرا اینطوری شد!!!
به چشمهای به خون نشسته و پف کردم خیره شدم. سردردم هیچ خوب نشده بود مقنعه ام رو روی سرم کشیدم و کیف وکلاسورمو برداشتم.
ساعت شیش و بیست دقیقه بود . با اینکه همیشه هفت از خونه به سمت دانشگاه بیرون میزدم ... ولی دیگه طاقت موندن توی اتاق تاریکمو نداشتم... حس میکردم نفس کم میارم و نمیتونم یه نفس عمیق بکشم ... احساس کمبود هوا داشتم... سوئیچ نادین و برداشتم و از خونه خارج شدم.
تمام مدت اروم میروندم و به موزیک ملایمی که از رادیو پخش میشد گوش میکردم. 
در دانشگاه بسته بود. پوزخندی زدم و سرمو روی فرمون گذاشتم. هوا ابری و گرگ و میش بود ... حس میکردم دارم میمیرم... یه چیزی تو جونم چنگ مینداخت ...یه چیزی عین بختک افتاده بود رومو حس میکردم داره خفم میکنه ...!
نمیدونم چقدر گذشت... واقعا گم شده بودم تو فکر و خیال خودم و اصلا مکان وزمان وفراموش کرده بودم. 
در ورودی برادران باز بود.
ماشین و به حرکت دراوردم ... خوشبختانه پارکینگ هم باز بود.
پارک کردم و به سمت ساختمون مورد نظر رفتم... هیچ کس نیومده بود... توی کلاس تاریک... کنجی نشستم و سرمو روی میز صندلی گذاشتم!
کم کم سرو صدای اطرافیانم بیشتر میشد ... تا جایی که کلاس خیلی شلوغ شد ودر لحظه همه ساکت شدند... بخاطر ورود استاد سرمو بلند کردم. خودکاری وطبق عادت دستم گرفتم ولی همش میز و خط خطی کردم. حتی گوشیم هم برای ضبط صدای استاد درنیاوردم.
هیچی از حرفهاش نمی فهمیدم... هیچ قصدی هم نداشتم که بفهمم ... یک ساعت از کلاس گذشته بود که فقط دستمو بالا گرفتم وبه اشاره ی برم بیرون از استاد اجازه گرفتم.
اونم مقاومت و مخالفتی نکرد... اونقدر ظاهرم پریشون و نزار بود که هیچ کس باهام مخالفتی نکنه!!!
در و اروم بستم... یه نفس نصفه نیمه کشیدم... به سقف نگاه کردم... حس میکردم چشمام داره پر اشک میشه ... کیفمو از دسته گرفته بودم و درحالیکه بند بلندش روی موزاییک ها کشیده میشد به سمت پله ها رفتم. خودکارم هنوز تو دستم بود ... توی جیبم انداختمش...
دستمو هنوز به نرده نرسونده بودم که دیدم کسرا داره از پله ها بالا میاد ... 
محکم نرده رو گرفتم که نیفتم ... کسرا حواسش به من نبود ... یه مشت برگه دستش بود و داشت پله ها رو دونه دونه بالا میومد ... یه پله پایین اومدم... فقط شیش هفت پله با من فاصله داشت... یه پله ی دیگه پایین اومدم و انگار تو مسیر دیدش قرار گرفتم. یه لحظه سرشو بلند کرد.
ته ریش داشت... 
مات شد بهم وسرجاش موند ... نگامو ازش گرفتم و خواستم تند از کنارش رد بشم که پام به بند بلند کوله ام گیر کرد داشتم پرت میشدم که بدون دخالت کسرا به سختی خودمو به نرده نگه داشتم ... کسرا فوری دو سه پله فاصله ی بین خودمو خودش و طی کرد و جلوم ایستاد وگفت: وایسا ... الان میخوری زمین... 
جلوم خم شد ، برگه هاشو روی پله گذاشت . اروم بند کولمو که دور مچ پام بود رو ازاد کرد. بلند شد ... برگه ها رو برداشت. راست ایستاد.
تمام وجودم می لرزید.
بهش نگاه نکردم و باقی پله ها رو اروم رفتم پایین ... هنوز چند پله فاصله نگرفته بودم ازش که صداش خورد تو سرم... عین یه گرز محکم ...

دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، نیلوفر جون ، MOHSENEBRAHIMI


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو" - niloofarf80 - 19-08-2013، 8:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان