18-08-2013، 21:56
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-08-2013، 11:00، توسط نایریکا-13.)
سالهای قبل از انقلاب بود ...
عطر بهار نارنج همه خانه را در بر گرفته بود خورشید وسط اسمان ابی میدرخشید .هوا نسبتا گرم بود وطاقت فرسا تیمسار احمد یان در باغ سر سبز خود مشغول کندن علفهای هرز بود که ناگهان صدای پایی شنید همین که خواست بلند شه ببینه صدا از کجاست دستی روی چشماشو گرفت و صدای کلفتی گفت تو هنوز زنده ای پیر مرد همقطارای تو صد تا کفن پوسوندن دیگه وقتشه به اونا ملحق شی) حرفهای اخر مرد با لحن طنز الودی بیان شد که باعث شد تیمسار دست از تقلا کردن برداره و با همون لحن بگه هر وقت تو به همقطارت ملحق شدی منم میشم معزی جان .
با گفتن این جمله به تیمسار به عقب برگشت و دومرد همدیگررو سخت در اغوش فشردن . تیمسار: اه مرد کجا بودی ؟ 3ماه ما رو بی خبر گذاشتی و رفتی . سرهنگ معزی: نادر جان تو که خوب میدونی ارتش چطوریه مجبور بودم برم بندر لنگه . از اون ماموریتا که خودت بهتر میدونی محرمانه محرمانه
تیمسار :اخه پیرمر تو دیگه باید بیای ور دست خودم باغبونی کنی تو رو چه به ماموریت محرمانه ؟
سرهنگ:منم واسه همین اومدم . شروع کنیم. هردو زدند زیر خنده وبه سمت ساختمان وسط باغ به راه افتادند
.تیمسار : مهران جان هفته پیش پسرتو عروس گلت هفته قبل اومده بودن خونه ما نوه خوشگلتو هم اورده بودن ماشالله اصلا بهش نمیومد 5 سالش باشه .یه بلبل زبونی میکرد که بیاو ببین . کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟ سرهنگ : اره مگه میشه ندونم به قولی که به هم داده بودیم
تیمسار : اره به قولمون به قولی که 10 سال پیش به هم دادیم به این که اگه دختر وپسر دار شدیم با هم وصلت کنیم اما خدا به هر دوی ما 2 تا پسر داد اما حالا نوه هامون دخترو پسرن و ما میتونیم اون ارزو و قول رو عملی کنیم.
1هفته از دید ار او و تیمسار میگذشت . نیمه های شب بود فکر شایعات و پاپوشی که برای پسرش رضا ساخته بودند
خواب را از چشمانشربوده بود
پشت پنجره ایستاده بود که ناگهان سایه هایی مثل شبه از دیوار خانه ویلایشون بالا امد در اتاقش به شدت باز شد نفس حبس شده اش با دیدن چهره پسرش رضا رها کرد .
.رضا به سرعت به سمت پدرش رفت و دست اورا گرفت و به سمت اتاق مخفی پشت کتابخانه برد و با صدایی گرفته و ترسان گفت : میدونم همه چی رو دربارم میدونید پس همین جا بمونید پدر لیلا و یاسمنم رو به شما میسپارم پسر خوبی برات نبودم خواهش میکنم حلالم کن .و بدون مجال حرف زدن به پدرش با چشمای خیس از اشک در را بست . صدای شلیک گلوله افتادن و شکستن وسایل خانه و بعد سکوت ...
سرهنگ گیج و بهت زده به در خیره ماند ه بود که صدای ارام گریه عروسش او را به خود اورد برگشت و لیلارا با لباس خوابی سپید و موهای پریشان در حالی که یاسمن در اغوشش بود غمزده روی زمین دید . قفسه سینه اش به شدت درد گرفت به طوری که زانوانش خم شد و به زمین افتاد ودیگر چیزی نفهمید .
لیلا به سمت یاسمن را زمین گذاشت و به سمت پدر شوهرش امد دست پاچه و منگ بود نمیدانست چه کند . رضا به او گفته بود ممکن است پدرش نتواند داغ از دست دادن او را تحمل کند....
13 سال بعد
دبیرستان دخترانه هگمتانه
سلام شیرین جون خودم چطوری گلم ؟
به به یاسی خوشکله چی شده باز ما شدیم شیرین تو ؟ کارتو بگو عزیزم خرمون نکن
یاسمن:ااااااا بلا نسبت خر عزیزم نگو طفلک خره ناراحت میشه.
شیرین اخماشو تو هم کرد و گفت : برو گمشو با این شوخی هات هیچوقت بهشون عادت نمیکنم .
یاسمن دستشو انداخت دور گردن شیرین ویه ماچ ابدار از لباش گرفتو گفت: نبینم شیرینم اخماش تو هم باشه بیا بیا که گروهمون تکمیل شد فقط مونده تو.
باهم به ته حیاط مدرسه که پر از درخت بود رفتن .3تا دختر هم قد و بالای خودشون ایستاده بودن تا به اونا رسیدن یاسی با شادی پرید بینشون و گفت اینم شیرین جونم استاد شایعه پراکنی .
شیرین چپ چپ به یاسمن نگاه کرد که یکی از دخترا اومد جلو ودست شیرینو گرفتو فشار دادو گفت : من رویام
بعدی اومد جلو گفت: منم پریسا
و بعدی گفت : فریبا هستم
یاسمنم با لودگی دست شیرینو فشار داد: منم یاسمن کوچیک شما هستم.خوب حالا نوبتی هم باشه نوبت القاب مبارکه دوستانه نه شیرین ؟
شیرین :خوب بگو ببینم میتونیم اون گروهی که میخوام تشکیل بدیم ؟
یاسی مثل نظامی ها پاهاش رو به هم چسبوند وسلام نظامی داد و گفت اساعه قربان
این رویای خوشگل ما همینطور که میبینید از بس پوستش سفیده وخوشگله اسمشو گذاشتیم سفید برفی البته بدون شاهزاده اسب سوار . 170 قدش ماشالله 68وزنش هیکل ورزشکاری خفن اماده اماده واسه مسابقه
شیرین:خوبه بعدی
یاسی:بعدی هم پری ور به پری ملقب به اتیش پاره از بس تندو فرزه.چشاش قد چشای اهو تند میدومثل ببر و قربونش برم قد 169 وزن 67و یادم رفت لگداشم اندازه لگدای خر قدرت داره
پری :مرده شورخودتو تعریف کردنتو ببرن خوب ادمو میبری تو اوج بعد ول میکنی با مخ بخوره زمین همگی زدن زیر خنده
شیرین: اوکی و ایشون با دست به سمت فریبا اشاره کرد
خوب و اما فریبا جونم که اکثرا بخاطر لقب باحال فری بزن بهادر کسی جرائت کل انداختن باهاشو نداره 170قد و 73 کیلو هم وزن منو تو رم میزاره تو جیبش
خوب بزار خودمونم واسه بچه ها معرفی کنیم بدونن رهبرشون کیه تا اومد بگه پریسا پرید تو حرفشو گفت: یاسمن هستی بخاطر لطافت و نرما پوستت که عین گل یاسه بهت میگن یاسی خوشکله همیشه عطر گل یاس میزنی با شوخیهات حال طرفو میگیری قدت 171 وزنتم 76 خوب گفتم ؟
شیرین با دست دهن یاسی رواز تعجب باز مونده بودو بست و شروع کرد به دست زدن افرین از این همه اطلاعات . یاسی سرشو تکون داد و گفت خوب دیگه بگو پری چی میدونی ازم؟
پری :اینکه با مادرت تنها زندگی میکنی ووقتی 5 سالت بوده پدر و پدر بزرگت تو یه روز فوت شدن مادرت با هنر خیاطی تونسته تو رو بزرگ کنه
یاسی: نه بابا افرین به این همه ذکاوت تو با این هوش چرا نشدی خرگوش. حالا کی اینارو بهت گفته؟
پری :یاسی خوشگله خودت گفتی تندو فرزم مارا دست کم نگیر کلاغا خبر میارن عزیزم
یاسی: چه کلاغای باهوشی هیچکی تو این دبیرستان درباره من نمیدونسته.
شیرین :خوب دیگه یاسی بیخیال تو فکرش نرو گلم و لبای یاسی رو بوسید و اخماشو وا کرد .
خوب درباره من چی میدونی پری ور به پری؟
خوب شیرین خانوم استادشایعه پراکنی که هر کی باش کل بندازه باید فاتحه ابروش رو بخونه تو و یاسی از راهنمایی با هم بودین ودر واقع تو یه محل بزرگ شدین 170قدته 78 وزنت عاشق کل انداختن با رقیباتی و فک همشونم تا الان زدی تا اینکه این اذر چشم سفید اومد تو دور و کل انداختنو گروهی کرد
شیرین شروع کرد به دست زدن :افرین کامل کامل بود همگی به گرده 5 پرنسس خوش اومدین .
خوب نظرتون چیه واسه دست گرمی بریم تو کاباره ستاره ؟
رویا گفت کی؟ الان؟ از مدرسه؟
یاسی : ااا سفید برفی جونم نکنه میترسی؟ ترس بی ترس یه جوری میریم اب از اب تکون نمیخوره.
بیان بریم به کبری فشن گفتم سر سرایدارو گرم کنه از رو دیوار پشتی میریم .بعد با سوت مخصوسش صدا داد . جند تا دختر سرایدارو گرم کردن .
شیرین :یاسی قلاب بگیر بچه ها برن بالا.
یاسی چشم .
شیرینم پرید تا یاسی خواست بپره بالا یدفعه سرایدار دوم اونو دید و سوت زد فرار کرد بگیرینش بگیرینش
یاسی بدویید بچه ها تو کاباره میبینمتون
خودشم از یه راه دیگه رفت یه کم که از مدرسه دور شد برگشت ببینه کسی تعیبش نمیکنه که یفه یه چیزی محکم خورد بهش و نقش زمین شد درد بدی تو زانو هاش پیچید .
سرشو بلند کرد دید یه مرد کت و شلواری از رو زمین بلند شد بدون کمک به اون و حتی یه عذر خواهی یه چیزی از رو زمین برداشت و با سرعت دویید سوار یه ماشین شد و رفت.
یاسی : ای بر پدر پدر سگت لعنت ای پام ببین زانوهای خوشکلمو چی کار کرد حالا چطور برم کاباره باید شلوار بپوشم .
از تو کیف مدرسش که افتاده بود گوشه دیوار یه دستمال بیرون اورد زخم پاهاشو بست و یه شلوار جین ابی یخی بیرون اورد و پوشید . من موندم تو این کوچه به این خلوتی چطور این مردک عین جن اومد و رفت بی پدر یه ببخشیدم نگفت......
کاباره ستاره
شیرین :هی یاسی کجا موندی تونگرانت شدم گفتم نکنه گرفتنت
یاسی :هیچی بابا عین خر تو گل موندم یه انتری انچنان تنه ای بهم زد تو نمیری هنوز نمیتونم درست رو پام بایستم. بریم تو
صدای موزیک تند غربی حالشو جا اورد . رو به بچه ها گفت : اهان بیا اینه بریم وسط قرش بدیم خودمونو خالی کنیم بابا
گروه اذر چشم سفید رو سن غوغا به پا کرده بودن پسرا باهاشون حسابی می لاسیدنو دستشونو هر جا میشد میذاشتن .
همینکه یاسی پاشو گذاشت رو سن یه نفر دستشو گرفت وکشید پایین نگاه کرد دید شیرینه :کجا دختر کجا میری بین این اشغالا بیا بیریم یه شربتی .قهوه ای چیزی بخوریم یه کمم خلوت شه بعد بریم بترکونیم . یاسی دمغ شده همراه اونا رفت.
داشتن اب اناناس میخوردن که یکی گفت :به به یاسی خوشکله گل گلاب اینطرفا نازگل میبینم که گروهی هم جیم شدین .
یاسی :شما به جا نمیارم ؟
پسرک که تقریبا هم سنای اونا بود اخماشو تو هم کرد وگفت داشتیم خانمی؟یعنی میگی یادت نیست من کی هستم ؟ پری باخنده گفت کیه که تورو نشناسه بهرام عاشقه.دخترا ریز خندیدن.
همه دیگه فهمیدن تو عاشق یاسی هستی الا خود ش .
بعد رو کرد به یاسی و گفت بابا احساسات این بدبخت ننه مرده رو جریحه دار نکن گناه داره.
یاسی یه نیشگون محکم از پای پری گرفت و زیر لبی بهش فحش داد اونم واه تلافی رو کرد به بهرامو گفت میخوای پیشش بشینی؟ بیا دیگه سریع بلند شد تا بهرام اومد بشینه یاسی صندلی رو هل دادکناری و بهرام که زیر پاش خالی شده بود رو زمین مثل پهن پهن شد همه دادنش دهنه خنده
یاسی: فکر کردی میزارم بشینی کنارم اگه یه بار دیگه سریش شی من میدونمو تو بعد بلند شدو گفت بریم بچه ها؟
بهرام با کمک دوستاش بلند شد و داد زد من تسلیم نمی شم تو فقط
مال منی.
یاسی برگشتو شستشو به طرف بهرام رو به پایین نشان داد که دیگه همه سالن از خنده مرده بودن .
ریتم اهنگ تند و نشاط اور بود شیرین گفت : بچه ها بریم حال گیری اذر و نگاه چه لاسی میزنه بزار نشونش بدیم رقص یعنی چی اماده این؟ بزن بریم
همه محو تماشای رقص هماهنگ 5دختر خوشگل وخوش هیکل شده بودن که یدفعه صدای موزیک قط شد و رقص نورا خاموش
یاسی: ااااا چی شد؟
یه نفر از بلند گو گفت:خانمها واقویون عذرخواهی میکنم که مزاحم شادیتون میشیم ولی اگه ممکنه با ما همکااری کنید .
رنگ از روی شیرینو دخترا پرید واروم گفت : وای نه بچه ها بهتره که اروم فرار کنیم حتما گشت مدارسه اومده جممون کنه.
همینکه اومدن برن چند تا مرد قوی هیکل جلوشون رو گرفتند.:متاسفیم هیچکس نمیتونه خارج بشه .یاسی که دید جلوی دوستاش رو گرفتن بطرف دستشویی رفت وتو یکی از توالتا قایم شد.درو قفل کرد از ترس به دیوار تکیه داده بود که صدای چند تامردو شنید .
بازرس احمدیان فکرکنم گروه اوباش قبل ازاومدن ما فرار کردن حتما یکی بهشون خبر داده.
ما لو رفتیم قربان .مرد که اونو بازرس صدا میزدن داد زد :منظورت چیه ؟یعنی چی که لو رفتیم کی میدونست که امروز قراره ما بیام سر وقتشون جز منو تو هان؟/
مرد اهسته گفت :متاسفم بازرس
بازرس : همه جا رو وجب به وجب بگردین حتما ردی از خودشون گذاشتن .
مرد :بله قربان
یاسی که گوشاشو چسبونده ود به در که واضح صدا هارو بشنوه تا اومد عقب بره کیفش با صدا افتاد رو زمین همه صدا ها خوابید یاسی از ترس داشت سکته میکردو هی به خودش فحش میداد
که یدفعه در توالت به شدت باز شد و یه مرد با یه اسلحه رو در روی یاسی قرار گفت اونم چشاشوبستو شروع کرد به جیغ زدن..................................
بازرس هم که از دیدن یه دختر شکه شده بود هم از جیغای اون کلافه واسه خفه کردن این صدای گوش خراش دستشو سریع و محکم گذاشت رو دهن یاسی و اروم کنار گوشش گفت نترس کاری باهات نداریم اروم بگیر دختر ..
با شنیدن صدای اروم بازرس یاسی هم اروم گرفت وتو دلش گفت با اون فریادایی که میزد فکر نمیکردم اهنگ صداش اینقدرارامش بخش باشه .
بازپرس که دید دختر دیگه تقلا نمیگنهو صدا نمیده اروم دستش رو از رو دهن اون برداشت .
وقتی کمی از دختر فاصله گرفت تازه متوجه چهره خیلی جون و شیطون اون شد همینطور که به اون خیره شده بود یک تای ابروش رو داد بالا وگفت ببینم تو دبیرستانی نیستی؟
چند سالته؟ چرا جواب نمیدی؟هان
یاسی ساکت و اروم مثل موش مرد ه ایستاده بود
وچیزی نمیگفت .
بازرس که سکوت دختر رو دید فهمید حدسش درست بوده سریع گوش دختر رو گرفت به سمت سالن برد یاسی که گوشش درد گرفته بود هی اخ و اوخ میکرو ای اخ ولم کن اقا اقا تو رو خدا آی آی ولم کن
وقتی به خودش اومد که اونو پیش بقیه دوستاش رو زمین نشونده بودن .
بازرس:شما ها خجالت نمیکشین الان باید سر کلاساتون باشین امدین تو کاباره قر میدین واسه خودتون حقتونه تحویل گشت مدارس بدمتون .
اما این دفعه ازتون میگذرم و اجازه میدم برید خونتون اما گه یه بار دیگه ببینمتون که اینجور جاها ول میگردین وای به حالتون.
شیر فهم شد؟
همه بچه ها با صدای لرزون گفتن بله قربان. یاسی که داشت با تمسخر به بازرس نگاه میکرد یدفعه گفت :تو که شبیه پلیس نیستی؟!با اون کت وشلوار خوش دوخت واون صورت سه تیغه براق و موهای واکس خوردت بیشتر به جوجه دکترا و مهندسا میخوری نه پلیسا .
اصلا کی هستی که اینطور واسمون نطق میکنی و رجز میخونی
اگه راست میگی کارت شناسایتونشونمون بده ببینیم!؟
بازرس که هم حرفای دختر جا خورده بودهم میخواست اونو کنف کنه با تمسخرگفت ببیند کی این حرفا رو داره میزنه داریم !
تو که تا 2دقیقه پیش داشتی از ترس تو خودت میشاشیدی بچه پرو
حالا دوستاتو دیدی نترس شدی؟
یاسی از شدت اعصبانیت داشت منفجر میشد با خشم گفت :خوب کارتتو نشونمون بده اگه راست میگی؟!
بازپرس با نیشخندی جلو یاسی ایستادو از جیب کتش به سرعت کارتی بیرون اورد گفت اینم کارت بنده امری باشه
یاسی که داشت کارتو میخوند وا داد پس اون واقعا باز پرس بود اونم کی فرهاد احمدیان یدفعه خاطرات بچیش به سرعت برق از جلوچشماش گذشت.
فرهاد فرهاد میای گرگم به هوا بازی کنیم ؟نه مگه من بچم الان 15 سالمه ها.برو با سگمون سویتی بازی کن ...........
یعنی ممکن بود این همون فرهاد باشه فرهای که قرار بود یه روزی شوهرش بشه فرهادی که مادرش هر روز اسم اونو جلوش میاره وبهش گوشزد میکنه مبادا دست از پا خطا کنه چون یه امانته دست مادرش.....
با صدای پر تمسخر بازرس بهخودش اومد ه گفت:چیه؟ ماتت برده اینقدر باور نکردنی که من بازرس بخش جنایی ام ؟
بلند شوهمه دوستات رفتن پاشو برو خونتون دیگه هم این برا نبینمتا......
گیج ومنگ در خونشون رو باز کرد ووارد حال شد مادرش با نگرانی و کمی عصبانیت اومد جلوگفت کجا بودی تا الان؟
باز ازراه مدرسه کجا رفتی چند بار بگم تو امانت فرهادی دست من ...............................
یاسی گوشاشو گرفت و داد زد بسه تو رو خدا . هی میگه فرهاد فرها
کجاست این فرهادی که تو هی شب وروز اسمشو میاری؟
ما که 13 ساله از اون محل خراب شده اومدیم بیرون با اسم فامیل تو زندگی میکنیم اونا اصلا نمیدونن ما کجاییم........
مادر:اشتباه تو همین جاست فکر کردی من از راه خیاطی این زندگی راحت و واسه تو جور کردم نه جونم تیمسار همیشه هوامونوداشته از مرگ پدر و پدر بزرگت به این بر همیشه چهار چشمی هوای هم تو رو هم منو داشته اما واسه امنیت ما جلو نمیاد میدونه که هنوز قاتلای پدرت منتظر یه فرستن که ما رو پیدا کن و تیکه تیکمون کنن عین پدرت که فقط یه قبر بی نام و بی نشون ازش مونده.
اشک تو چشمای هر دوشون جمع شده بود .یاسی به سرعت به اتاقش رفت اشکهای چند سالشو رها کرد یادش
نمی یومداخرین بار کی گریه کرده بود؟ (ادامه دارد...)
عطر بهار نارنج همه خانه را در بر گرفته بود خورشید وسط اسمان ابی میدرخشید .هوا نسبتا گرم بود وطاقت فرسا تیمسار احمد یان در باغ سر سبز خود مشغول کندن علفهای هرز بود که ناگهان صدای پایی شنید همین که خواست بلند شه ببینه صدا از کجاست دستی روی چشماشو گرفت و صدای کلفتی گفت تو هنوز زنده ای پیر مرد همقطارای تو صد تا کفن پوسوندن دیگه وقتشه به اونا ملحق شی) حرفهای اخر مرد با لحن طنز الودی بیان شد که باعث شد تیمسار دست از تقلا کردن برداره و با همون لحن بگه هر وقت تو به همقطارت ملحق شدی منم میشم معزی جان .
با گفتن این جمله به تیمسار به عقب برگشت و دومرد همدیگررو سخت در اغوش فشردن . تیمسار: اه مرد کجا بودی ؟ 3ماه ما رو بی خبر گذاشتی و رفتی . سرهنگ معزی: نادر جان تو که خوب میدونی ارتش چطوریه مجبور بودم برم بندر لنگه . از اون ماموریتا که خودت بهتر میدونی محرمانه محرمانه
تیمسار :اخه پیرمر تو دیگه باید بیای ور دست خودم باغبونی کنی تو رو چه به ماموریت محرمانه ؟
سرهنگ:منم واسه همین اومدم . شروع کنیم. هردو زدند زیر خنده وبه سمت ساختمان وسط باغ به راه افتادند
.تیمسار : مهران جان هفته پیش پسرتو عروس گلت هفته قبل اومده بودن خونه ما نوه خوشگلتو هم اورده بودن ماشالله اصلا بهش نمیومد 5 سالش باشه .یه بلبل زبونی میکرد که بیاو ببین . کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟ سرهنگ : اره مگه میشه ندونم به قولی که به هم داده بودیم
تیمسار : اره به قولمون به قولی که 10 سال پیش به هم دادیم به این که اگه دختر وپسر دار شدیم با هم وصلت کنیم اما خدا به هر دوی ما 2 تا پسر داد اما حالا نوه هامون دخترو پسرن و ما میتونیم اون ارزو و قول رو عملی کنیم.
1هفته از دید ار او و تیمسار میگذشت . نیمه های شب بود فکر شایعات و پاپوشی که برای پسرش رضا ساخته بودند
خواب را از چشمانشربوده بود
پشت پنجره ایستاده بود که ناگهان سایه هایی مثل شبه از دیوار خانه ویلایشون بالا امد در اتاقش به شدت باز شد نفس حبس شده اش با دیدن چهره پسرش رضا رها کرد .
.رضا به سرعت به سمت پدرش رفت و دست اورا گرفت و به سمت اتاق مخفی پشت کتابخانه برد و با صدایی گرفته و ترسان گفت : میدونم همه چی رو دربارم میدونید پس همین جا بمونید پدر لیلا و یاسمنم رو به شما میسپارم پسر خوبی برات نبودم خواهش میکنم حلالم کن .و بدون مجال حرف زدن به پدرش با چشمای خیس از اشک در را بست . صدای شلیک گلوله افتادن و شکستن وسایل خانه و بعد سکوت ...
سرهنگ گیج و بهت زده به در خیره ماند ه بود که صدای ارام گریه عروسش او را به خود اورد برگشت و لیلارا با لباس خوابی سپید و موهای پریشان در حالی که یاسمن در اغوشش بود غمزده روی زمین دید . قفسه سینه اش به شدت درد گرفت به طوری که زانوانش خم شد و به زمین افتاد ودیگر چیزی نفهمید .
لیلا به سمت یاسمن را زمین گذاشت و به سمت پدر شوهرش امد دست پاچه و منگ بود نمیدانست چه کند . رضا به او گفته بود ممکن است پدرش نتواند داغ از دست دادن او را تحمل کند....
13 سال بعد
دبیرستان دخترانه هگمتانه
سلام شیرین جون خودم چطوری گلم ؟
به به یاسی خوشکله چی شده باز ما شدیم شیرین تو ؟ کارتو بگو عزیزم خرمون نکن
یاسمن:ااااااا بلا نسبت خر عزیزم نگو طفلک خره ناراحت میشه.
شیرین اخماشو تو هم کرد و گفت : برو گمشو با این شوخی هات هیچوقت بهشون عادت نمیکنم .
یاسمن دستشو انداخت دور گردن شیرین ویه ماچ ابدار از لباش گرفتو گفت: نبینم شیرینم اخماش تو هم باشه بیا بیا که گروهمون تکمیل شد فقط مونده تو.
باهم به ته حیاط مدرسه که پر از درخت بود رفتن .3تا دختر هم قد و بالای خودشون ایستاده بودن تا به اونا رسیدن یاسی با شادی پرید بینشون و گفت اینم شیرین جونم استاد شایعه پراکنی .
شیرین چپ چپ به یاسمن نگاه کرد که یکی از دخترا اومد جلو ودست شیرینو گرفتو فشار دادو گفت : من رویام
بعدی اومد جلو گفت: منم پریسا
و بعدی گفت : فریبا هستم
یاسمنم با لودگی دست شیرینو فشار داد: منم یاسمن کوچیک شما هستم.خوب حالا نوبتی هم باشه نوبت القاب مبارکه دوستانه نه شیرین ؟
شیرین :خوب بگو ببینم میتونیم اون گروهی که میخوام تشکیل بدیم ؟
یاسی مثل نظامی ها پاهاش رو به هم چسبوند وسلام نظامی داد و گفت اساعه قربان
این رویای خوشگل ما همینطور که میبینید از بس پوستش سفیده وخوشگله اسمشو گذاشتیم سفید برفی البته بدون شاهزاده اسب سوار . 170 قدش ماشالله 68وزنش هیکل ورزشکاری خفن اماده اماده واسه مسابقه
شیرین:خوبه بعدی
یاسی:بعدی هم پری ور به پری ملقب به اتیش پاره از بس تندو فرزه.چشاش قد چشای اهو تند میدومثل ببر و قربونش برم قد 169 وزن 67و یادم رفت لگداشم اندازه لگدای خر قدرت داره
پری :مرده شورخودتو تعریف کردنتو ببرن خوب ادمو میبری تو اوج بعد ول میکنی با مخ بخوره زمین همگی زدن زیر خنده
شیرین: اوکی و ایشون با دست به سمت فریبا اشاره کرد
خوب و اما فریبا جونم که اکثرا بخاطر لقب باحال فری بزن بهادر کسی جرائت کل انداختن باهاشو نداره 170قد و 73 کیلو هم وزن منو تو رم میزاره تو جیبش
خوب بزار خودمونم واسه بچه ها معرفی کنیم بدونن رهبرشون کیه تا اومد بگه پریسا پرید تو حرفشو گفت: یاسمن هستی بخاطر لطافت و نرما پوستت که عین گل یاسه بهت میگن یاسی خوشکله همیشه عطر گل یاس میزنی با شوخیهات حال طرفو میگیری قدت 171 وزنتم 76 خوب گفتم ؟
شیرین با دست دهن یاسی رواز تعجب باز مونده بودو بست و شروع کرد به دست زدن افرین از این همه اطلاعات . یاسی سرشو تکون داد و گفت خوب دیگه بگو پری چی میدونی ازم؟
پری :اینکه با مادرت تنها زندگی میکنی ووقتی 5 سالت بوده پدر و پدر بزرگت تو یه روز فوت شدن مادرت با هنر خیاطی تونسته تو رو بزرگ کنه
یاسی: نه بابا افرین به این همه ذکاوت تو با این هوش چرا نشدی خرگوش. حالا کی اینارو بهت گفته؟
پری :یاسی خوشگله خودت گفتی تندو فرزم مارا دست کم نگیر کلاغا خبر میارن عزیزم
یاسی: چه کلاغای باهوشی هیچکی تو این دبیرستان درباره من نمیدونسته.
شیرین :خوب دیگه یاسی بیخیال تو فکرش نرو گلم و لبای یاسی رو بوسید و اخماشو وا کرد .
خوب درباره من چی میدونی پری ور به پری؟
خوب شیرین خانوم استادشایعه پراکنی که هر کی باش کل بندازه باید فاتحه ابروش رو بخونه تو و یاسی از راهنمایی با هم بودین ودر واقع تو یه محل بزرگ شدین 170قدته 78 وزنت عاشق کل انداختن با رقیباتی و فک همشونم تا الان زدی تا اینکه این اذر چشم سفید اومد تو دور و کل انداختنو گروهی کرد
شیرین شروع کرد به دست زدن :افرین کامل کامل بود همگی به گرده 5 پرنسس خوش اومدین .
خوب نظرتون چیه واسه دست گرمی بریم تو کاباره ستاره ؟
رویا گفت کی؟ الان؟ از مدرسه؟
یاسی : ااا سفید برفی جونم نکنه میترسی؟ ترس بی ترس یه جوری میریم اب از اب تکون نمیخوره.
بیان بریم به کبری فشن گفتم سر سرایدارو گرم کنه از رو دیوار پشتی میریم .بعد با سوت مخصوسش صدا داد . جند تا دختر سرایدارو گرم کردن .
شیرین :یاسی قلاب بگیر بچه ها برن بالا.
یاسی چشم .
شیرینم پرید تا یاسی خواست بپره بالا یدفعه سرایدار دوم اونو دید و سوت زد فرار کرد بگیرینش بگیرینش
یاسی بدویید بچه ها تو کاباره میبینمتون
خودشم از یه راه دیگه رفت یه کم که از مدرسه دور شد برگشت ببینه کسی تعیبش نمیکنه که یفه یه چیزی محکم خورد بهش و نقش زمین شد درد بدی تو زانو هاش پیچید .
سرشو بلند کرد دید یه مرد کت و شلواری از رو زمین بلند شد بدون کمک به اون و حتی یه عذر خواهی یه چیزی از رو زمین برداشت و با سرعت دویید سوار یه ماشین شد و رفت.
یاسی : ای بر پدر پدر سگت لعنت ای پام ببین زانوهای خوشکلمو چی کار کرد حالا چطور برم کاباره باید شلوار بپوشم .
از تو کیف مدرسش که افتاده بود گوشه دیوار یه دستمال بیرون اورد زخم پاهاشو بست و یه شلوار جین ابی یخی بیرون اورد و پوشید . من موندم تو این کوچه به این خلوتی چطور این مردک عین جن اومد و رفت بی پدر یه ببخشیدم نگفت......
کاباره ستاره
شیرین :هی یاسی کجا موندی تونگرانت شدم گفتم نکنه گرفتنت
یاسی :هیچی بابا عین خر تو گل موندم یه انتری انچنان تنه ای بهم زد تو نمیری هنوز نمیتونم درست رو پام بایستم. بریم تو
صدای موزیک تند غربی حالشو جا اورد . رو به بچه ها گفت : اهان بیا اینه بریم وسط قرش بدیم خودمونو خالی کنیم بابا
گروه اذر چشم سفید رو سن غوغا به پا کرده بودن پسرا باهاشون حسابی می لاسیدنو دستشونو هر جا میشد میذاشتن .
همینکه یاسی پاشو گذاشت رو سن یه نفر دستشو گرفت وکشید پایین نگاه کرد دید شیرینه :کجا دختر کجا میری بین این اشغالا بیا بیریم یه شربتی .قهوه ای چیزی بخوریم یه کمم خلوت شه بعد بریم بترکونیم . یاسی دمغ شده همراه اونا رفت.
داشتن اب اناناس میخوردن که یکی گفت :به به یاسی خوشکله گل گلاب اینطرفا نازگل میبینم که گروهی هم جیم شدین .
یاسی :شما به جا نمیارم ؟
پسرک که تقریبا هم سنای اونا بود اخماشو تو هم کرد وگفت داشتیم خانمی؟یعنی میگی یادت نیست من کی هستم ؟ پری باخنده گفت کیه که تورو نشناسه بهرام عاشقه.دخترا ریز خندیدن.
همه دیگه فهمیدن تو عاشق یاسی هستی الا خود ش .
بعد رو کرد به یاسی و گفت بابا احساسات این بدبخت ننه مرده رو جریحه دار نکن گناه داره.
یاسی یه نیشگون محکم از پای پری گرفت و زیر لبی بهش فحش داد اونم واه تلافی رو کرد به بهرامو گفت میخوای پیشش بشینی؟ بیا دیگه سریع بلند شد تا بهرام اومد بشینه یاسی صندلی رو هل دادکناری و بهرام که زیر پاش خالی شده بود رو زمین مثل پهن پهن شد همه دادنش دهنه خنده
یاسی: فکر کردی میزارم بشینی کنارم اگه یه بار دیگه سریش شی من میدونمو تو بعد بلند شدو گفت بریم بچه ها؟
بهرام با کمک دوستاش بلند شد و داد زد من تسلیم نمی شم تو فقط
مال منی.
یاسی برگشتو شستشو به طرف بهرام رو به پایین نشان داد که دیگه همه سالن از خنده مرده بودن .
ریتم اهنگ تند و نشاط اور بود شیرین گفت : بچه ها بریم حال گیری اذر و نگاه چه لاسی میزنه بزار نشونش بدیم رقص یعنی چی اماده این؟ بزن بریم
همه محو تماشای رقص هماهنگ 5دختر خوشگل وخوش هیکل شده بودن که یدفعه صدای موزیک قط شد و رقص نورا خاموش
یاسی: ااااا چی شد؟
یه نفر از بلند گو گفت:خانمها واقویون عذرخواهی میکنم که مزاحم شادیتون میشیم ولی اگه ممکنه با ما همکااری کنید .
رنگ از روی شیرینو دخترا پرید واروم گفت : وای نه بچه ها بهتره که اروم فرار کنیم حتما گشت مدارسه اومده جممون کنه.
همینکه اومدن برن چند تا مرد قوی هیکل جلوشون رو گرفتند.:متاسفیم هیچکس نمیتونه خارج بشه .یاسی که دید جلوی دوستاش رو گرفتن بطرف دستشویی رفت وتو یکی از توالتا قایم شد.درو قفل کرد از ترس به دیوار تکیه داده بود که صدای چند تامردو شنید .
بازرس احمدیان فکرکنم گروه اوباش قبل ازاومدن ما فرار کردن حتما یکی بهشون خبر داده.
ما لو رفتیم قربان .مرد که اونو بازرس صدا میزدن داد زد :منظورت چیه ؟یعنی چی که لو رفتیم کی میدونست که امروز قراره ما بیام سر وقتشون جز منو تو هان؟/
مرد اهسته گفت :متاسفم بازرس
بازرس : همه جا رو وجب به وجب بگردین حتما ردی از خودشون گذاشتن .
مرد :بله قربان
یاسی که گوشاشو چسبونده ود به در که واضح صدا هارو بشنوه تا اومد عقب بره کیفش با صدا افتاد رو زمین همه صدا ها خوابید یاسی از ترس داشت سکته میکردو هی به خودش فحش میداد
که یدفعه در توالت به شدت باز شد و یه مرد با یه اسلحه رو در روی یاسی قرار گفت اونم چشاشوبستو شروع کرد به جیغ زدن..................................
بازرس هم که از دیدن یه دختر شکه شده بود هم از جیغای اون کلافه واسه خفه کردن این صدای گوش خراش دستشو سریع و محکم گذاشت رو دهن یاسی و اروم کنار گوشش گفت نترس کاری باهات نداریم اروم بگیر دختر ..
با شنیدن صدای اروم بازرس یاسی هم اروم گرفت وتو دلش گفت با اون فریادایی که میزد فکر نمیکردم اهنگ صداش اینقدرارامش بخش باشه .
بازپرس که دید دختر دیگه تقلا نمیگنهو صدا نمیده اروم دستش رو از رو دهن اون برداشت .
وقتی کمی از دختر فاصله گرفت تازه متوجه چهره خیلی جون و شیطون اون شد همینطور که به اون خیره شده بود یک تای ابروش رو داد بالا وگفت ببینم تو دبیرستانی نیستی؟
چند سالته؟ چرا جواب نمیدی؟هان
یاسی ساکت و اروم مثل موش مرد ه ایستاده بود
وچیزی نمیگفت .
بازرس که سکوت دختر رو دید فهمید حدسش درست بوده سریع گوش دختر رو گرفت به سمت سالن برد یاسی که گوشش درد گرفته بود هی اخ و اوخ میکرو ای اخ ولم کن اقا اقا تو رو خدا آی آی ولم کن
وقتی به خودش اومد که اونو پیش بقیه دوستاش رو زمین نشونده بودن .
بازرس:شما ها خجالت نمیکشین الان باید سر کلاساتون باشین امدین تو کاباره قر میدین واسه خودتون حقتونه تحویل گشت مدارس بدمتون .
اما این دفعه ازتون میگذرم و اجازه میدم برید خونتون اما گه یه بار دیگه ببینمتون که اینجور جاها ول میگردین وای به حالتون.
شیر فهم شد؟
همه بچه ها با صدای لرزون گفتن بله قربان. یاسی که داشت با تمسخر به بازرس نگاه میکرد یدفعه گفت :تو که شبیه پلیس نیستی؟!با اون کت وشلوار خوش دوخت واون صورت سه تیغه براق و موهای واکس خوردت بیشتر به جوجه دکترا و مهندسا میخوری نه پلیسا .
اصلا کی هستی که اینطور واسمون نطق میکنی و رجز میخونی
اگه راست میگی کارت شناسایتونشونمون بده ببینیم!؟
بازرس که هم حرفای دختر جا خورده بودهم میخواست اونو کنف کنه با تمسخرگفت ببیند کی این حرفا رو داره میزنه داریم !
تو که تا 2دقیقه پیش داشتی از ترس تو خودت میشاشیدی بچه پرو
حالا دوستاتو دیدی نترس شدی؟
یاسی از شدت اعصبانیت داشت منفجر میشد با خشم گفت :خوب کارتتو نشونمون بده اگه راست میگی؟!
بازپرس با نیشخندی جلو یاسی ایستادو از جیب کتش به سرعت کارتی بیرون اورد گفت اینم کارت بنده امری باشه
یاسی که داشت کارتو میخوند وا داد پس اون واقعا باز پرس بود اونم کی فرهاد احمدیان یدفعه خاطرات بچیش به سرعت برق از جلوچشماش گذشت.
فرهاد فرهاد میای گرگم به هوا بازی کنیم ؟نه مگه من بچم الان 15 سالمه ها.برو با سگمون سویتی بازی کن ...........
یعنی ممکن بود این همون فرهاد باشه فرهای که قرار بود یه روزی شوهرش بشه فرهادی که مادرش هر روز اسم اونو جلوش میاره وبهش گوشزد میکنه مبادا دست از پا خطا کنه چون یه امانته دست مادرش.....
با صدای پر تمسخر بازرس بهخودش اومد ه گفت:چیه؟ ماتت برده اینقدر باور نکردنی که من بازرس بخش جنایی ام ؟
بلند شوهمه دوستات رفتن پاشو برو خونتون دیگه هم این برا نبینمتا......
گیج ومنگ در خونشون رو باز کرد ووارد حال شد مادرش با نگرانی و کمی عصبانیت اومد جلوگفت کجا بودی تا الان؟
باز ازراه مدرسه کجا رفتی چند بار بگم تو امانت فرهادی دست من ...............................
یاسی گوشاشو گرفت و داد زد بسه تو رو خدا . هی میگه فرهاد فرها
کجاست این فرهادی که تو هی شب وروز اسمشو میاری؟
ما که 13 ساله از اون محل خراب شده اومدیم بیرون با اسم فامیل تو زندگی میکنیم اونا اصلا نمیدونن ما کجاییم........
مادر:اشتباه تو همین جاست فکر کردی من از راه خیاطی این زندگی راحت و واسه تو جور کردم نه جونم تیمسار همیشه هوامونوداشته از مرگ پدر و پدر بزرگت به این بر همیشه چهار چشمی هوای هم تو رو هم منو داشته اما واسه امنیت ما جلو نمیاد میدونه که هنوز قاتلای پدرت منتظر یه فرستن که ما رو پیدا کن و تیکه تیکمون کنن عین پدرت که فقط یه قبر بی نام و بی نشون ازش مونده.
اشک تو چشمای هر دوشون جمع شده بود .یاسی به سرعت به اتاقش رفت اشکهای چند سالشو رها کرد یادش
نمی یومداخرین بار کی گریه کرده بود؟ (ادامه دارد...)