18-08-2013، 3:31
اشک توی چشمام جمع شد ، رفتم پایین پیش مهمان ها ، همه ی دوستام ، فامیلام ، بابا ، همگی خوشحال بودن ، فقط بهراد یه مدلی نگام می کرد ، اومد کنارم ، منو کشوند یه گوشه ای و گفت:
- این کیه که داری باهاش ازدواج می کنی؟ تو که گفته بودی عاشق برادرشی.
- برادرش؟ نه... نه.
- نوشیکا ، مطمئنی؟ از سر لجبازی داری کاری می کنی دختر عمو؟
- نه بهراد مطمئنم.
بالاخره عاقد اومد ، لب هام رو گاز می گرفتم ، نشستیم رو صندلی مخصوص ، عاقد هم نشست سرجاش ، محبوبه بالای سرم قند می سابید ، چیستا و حوا دو سر تور رو گرفته بودن ، ناهید و نها و بقیه ی دوستام کنارمون نشسته بودن و من انگار که هیچ صدایی نمی شنوم دونه دونه نگاهشون می کردم ، قرآن رو باز کردم و سوره ی یاسین رو آوردم و آروم مشغول زمزمه شدم ، صدای عاقد رو به سختی می شنیدم ، صدای خاله که اول گفت عروس رفته گل بچینه و بار دوم گفت عروس رفته گلاب بیاره ، نگاهم رو چرخوندم بهراد با اخم نگام می کرد ، بالای سرم رو نگاه کردم ، چیستا با تاسف ، حوا با یه صورت بی روح و پر از پرسش ، بابا خوشحال بود ، بار سوم شد و صدای دوباره خاله که گفت عروس زیرلفسی می خواد و اینبار آدرین انگشتر پر از نگین رو از جیبش بیرون آورد و به دستم انداخت ، و حالا نوبت بازی من شده بود با گفتن یک کلمه دنیای خود را عوض می کردم ، نگاهم روی آرتیمان ثابت شد ، چشم هاش پر اش کبود ، گلوش از بغض می لرزید ، لب هاش تکون می خوردند و کلمه ای دو حرفی رو پشت سرهم تکرار می کردند «نه» ، لرزش دستاش قابل مشاهده بود ، حال بدش به من هم سرایت کرد ، دیگه بیشتر از این نمی تونستم عذاب بکشم ، سرم رو به طرف آدرین برگردوندم ، تو چشماش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم ، با تعجب نگام کرد ، چشمام رو بستم و سعی کردم صدام رو آزاد کنم ، بلند گفتم:
- با اجازه ی پدرم و بزرگترها ، بله.
و نقل ها روی سرمون پاشیده شد ، دیگه تمام شد ، اگه تا یک یه دقیقه پیش هم می تونستم عشقمون رو نجات بدم الان دیگه نمی تونم ، تو اون شلوغی کسی نفهمید اما من دیدم که آرتیمان خیلی سریع جمع رو ترک کرد و من هزاران بار به خودم ناسازا گفتم ، همش دوست داشتم زمان به عقب برگرده اما بازهم خودم رو لعنت می کردم ، تو دهن همدیگه عسل گذاشتیم ، به سفره ی عقد نگاه کردم و اینبار جلوی اشک هام رو نگرفتم ، خاله گفت:
- قربونت برم ، دلتنگ مامانت شدی؟
سرم رو تکون دادم... به تنها چیزی که فکر نمی کردم مامان بود ، انگار موضوع مامان برام حل شده بود ، انگار دیگه عادت کرده بودم ، هــــی روزگار ، آرتیمان متاسفم...
صورتش رو روی شونه هام و درست کنار گوشم گذاشت و گفت:
- دوست دارم عزیزم.
برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- منم دوست دارم.
- تنهات نمی زارم ، هیچ وقت ، تا همیشه با هم می مونیم ، باشه؟
پلک زدم همراه لبخند ، بازوهاش رو گرفتم و دوتایی وارد مغازه ی لباس عروس فروشی شدیم ، لباس آدرین رو گرفته بودیم ، همه ی وسایل حاضر بود ، همه ی کارهارو کرده بودیم ، خریدم کامل شده بود ، خونه تزئین شده بود ، باغ رو رزرو کرده بودیم ، مهمان ها دعوت شده بودند ، آرایشگاه و عکاس و فیلم بردار... همه ی کار هارو کرده بودیم ، فقط و فقط لباس عروس مونده بود ، نمی دونم چندمین لباس عروس فروشی بود که توش رفته بودم ولی حوصلم داشت کم کم سر می رفت ، چندتا لباس پیشنهاد کرد و بالاخره یکیش چشمام رو گرفت ، رو به آدرین کردم و گفتم:
- آدرین این چطوره؟
- قشنگه ، یعنی هرچی که تو بپوشی قشنگ میشه.
- می خوای امتحان کنم؟
- آره حتما عزیزم.
دوتا دختره بودن و یه پسر جوون ، رفتم تو اتاق پرو ، لباسه پیراهن بود ، پایینش پف داشت و بالاش کار شده بود ، مدلش دکلته بود اما یه بند تزئینی یه سمتش زده بودن که خیلی قشنگش می کرد ، از دیدن خودم تو آینه به وجد اومدم ، یه تور کوتاه هم داشت که خیلی شیک بود ، شنل هم داشت که اختیاری بود ، رو شنلش هم کار شده بود یکم ، شنل رو سرم کردم ، کفش های کتونیم رو پام کردم و از اتاق پرو بیرون رفتم ، آدرین رو به روی یه لباس عروس وایستاده بود ، صداش کردم ، برگشت و نگام کرد ، خیره روی من مونده بود ، بعد از دقایقی دستم رو گرفت و به اتاق پرو برد ، نگاهش کردم ، شنل رو از روی سرم برداشت و شونه های لختم رو توی دستاش گرفت ، گفت:
- یه چرخ بزن.
- اینجا؟ نمی تونم.
- خوب نزن بذار برم عقب تر خوب ببینمت.
کمی عقب رفت و گفت:
- چه ستاره ای بشی اونشب.
لبخند زدم ، دستام رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ، لباس رو دراوردم ، بیرون رفتم ، آدرین گفت:
- خوب بود همین نمی خوای جای دیگه ای بریم؟
- نه همین خوبه ، خسته شدم.
لباس رو خریدیم و بیرون رفتیم ، نشستیم تو ماشین آدرین ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- اوفــــــــ ، خیلی خسته شدم.
- یه هفته مونده ، باورت میشه به این سرعت گذشت؟ چه زود شش ماه شد...
- آره واقعا خیلی زود می گذره ، چه راحت گولم زدی. راستی نشد حرف بزنیم انقدر که من راجب لباس عروس غر زدم.
- آره دیگه ، می خواستم اینو بگم ، آرتیمان زنگ زد...
اسم آرتیمان که اومد برای یک لحظه بغض کردم و باز به یادش افتادم ، اما بغضم رو خوردم و گفتم:
- اِ؟ به سلامتی ، خوب چی گفت؟
- گفت که فردا برمی گرده.
- کنسرتشون چجوری پیش رفت؟
- می گفت که خوب.
درست یک روز بعد از نامزدی ما آرتیمان از کشور خارج شد و بعد همراه با گروه برای مدت شش ماه مشغول به کنسرت های مختلف توی کشور های اطراف شدند ، البته به ما اینجوری گفت ، چون من از قبل می دوستم که کنسرت دوماه طول می کشه و آرتیمان دوماه الکی برای اینکه از من دور باشه زود تر رفته ، وقتی آرتیمان نبود خیلی راحت تر تونستم به آدرین علاقه مند شم و آرتیمان رو فراموش کنم ، صدای آدرین به افکارم خاتمه داد:
- فردا 4 صبح می رسه ، اگه بخوای میریم استقبالش...
- باشه... حتما.
خیلی ناراحت شدم ، دیدن چشماش بعد شش ماه واقعا بهترین حس ممکن بود اما نه الان که زن داداشش شده بودم ، توی این مدت به آدرین اجازه ندادم نزدیکم بشه ، علتش رو خودم فقط می دوستم و اون آرتیمان بود ولی فقط من اینو می دونم و بس.
توی فرودگاه نشستیم ، من و آدرین و آرتونیس ، فقط ما سه تا اومده بودیم استقبال چون خیلی زود اومده بودن ، بالاخره اولین کسی که از دور دیدم یاسمن بود و پشت سرش بچه های دیگه ، توی جمعیت ، دریارو پیدا کردم ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام ، خوبی؟ کنسرت خوب بود؟
یه نگاه به سرتاپام کرد و خیلی سرد جواب داد:
- سلام...
آرتیمان رو دیدم که کنارش بود ، ذوق زده شدم ، به سمتش رفتم و با جیغ کوتاهی گفتم:
- آرتیمان...
یک قدم به عقب رفت ، نگاهی بهم انداخت با یه پوزخند مسخره گفت:
- سلام زن داداش.
از حرفش عصبانی شدم ، صورتم رو برگردوندم و به دریا نگاه کردم اون هم با یه پوزخند ازم دور شد ، تو دلم جیغ کشیدم ، اصلا به این دختره چه مربوطه؟ انگار خودش نبود که دیروز با آرتیمان همین کار رو کرد ، اصلا تو کی هستی که به من پزخند می زنی؟ وکیل آرتیمانی مگه؟ تو اون جمعیت همه برای دیدن اعضای اون گروه بزرگ اومده بودن ، آرتونیس آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- وای خوب شد اومدی ، دلم یه ذره شده بود برادر.
- قربون خواهرم بشم.
آدرین ، آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم داداش.
دست در گردن هم انداختن و باهم از فرودگاه بیرون رفتیم ، از گریه چونم می لرزید ، آرتیمان زیر چشمی نگاهم می کرد و گاهی سرش رو تکون میداد ، از تاسف... باورم نمیشه... یه هفته مثل برق گذشت ، فردا روز عروسی منه ، روزی که سرنوشتم تعیین میشه ، روزی که بعد اون به طور رسمی مال آدرین میشم درحالی که قلبم برای آرتیمان می زنه ، آدرین رو مبل رو به روم نشسته بود ، گفت:
- فردا آرتیمان میاد دنبالت که از آرایشگاه بیاین.
- نــــــــه.
- چرا؟
- آخه... یعنی... میادش؟
- آره ، بهش گفتم.
- مگه فیلم نمی خوایم بگیریم؟
- واقعا نمیشه که باشم ، با این آرایشگاه مسخره ای که برای من گرفتن ، بعدا یه جای دیگه فیلم می گیریم می ندازیم به جای آرایشگاه ، خوبه؟
- باشه...
اون شب رفت و من تا صبح نخوابیدم ، همه ی دخترها روز عروسیشون خوشحالن اما من چی؟ من چی؟ من چی؟ واقعا خوشحالم؟ نه نیستم...
صداش هرلحظه مثل پتک تو سرم زده می شد ، گفت:
- حالا چشمات رو ببند ، دیگه تمامه.
چشمام رو بستم و برام خط چشم کشید ، چشم هام رو باز کردم ، تو آینه خودم رو نگاه کردم ، این قیافه مطلق به من بود؟ این صورت؟ این موها؟ موهام رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، تورم رو توی موهام گذاشته بود و جلوی تور رو با گل هایی مثل کارشده های روی لباسم درست کرده بود ، آرایشی غلیظ تر از همیشه ، و خودم زیباتر از همیشه ، این آرایشگاه رو خود نها بهم معرفی کرده بود ، چون گفته بود از صبح قراره خودش بچه هارو درست کنه و وقت آرایش عروس نداره ، من هم از یک ماه قبل از یکی از بهترین آرایشگاه های شهر وقت گرفته بودم ، رفتم توی یه اتاق و بعد لباسم رو به کمک چندتا از کسایی که اونجا کار می کردن پوشیدم ، یه آینه ی قدی جلوم بود ، با نهایت لذت خودم رو نگاه کردم و با خودم گفتم:
- نوشیکا ، دختر تو واقعا معرکه ای...
زنگ آرایشگاه به صدا درومد ، یکی از آیفون پشت در رو دید و گفت:
- فکر کنم داماد اومده.
از جلوی آینه کنار رفتم و خودم رو به آیفون رسوندم ، آرتیمان پشت آیفون بود ، با دیدنش سرم رو تکون دادم و ناراحت شدم ، گفتم:
- نه ، برادر شوهرمه.
صاحب آرایشگاه گفت:
- پس برو تو همون اتاقه.
- باشه.
واحد بغلی آرایشگاه تقریبا خالی بود و قرار بود من برم اونجا با آرتیمان و فیلم بردار تا آدرین برسه ، حرکت با کفش های عروسی اونقدرها هم سخت نبود چون من عادت داشتم به کفش پاشنه بلند ، سریع شنلم رو برداشتم ، از همه خداحافظی کردم ، همه آرزوی خوشبختی کردن و من به واحد بغلی رفتم ، آرتیمان هم زمان با من رسید ، هر دو رفتیم داخل ، گیتارش دستش بود ، واقعا خوش قیافه بود ، خوشکل تر از همیشه بود ، همیشه... نشستیم رو دوتا صندلی ، گفتم:
- پس فیلم بردار کو؟
- چقدر ناز شدی...
- نیومدن؟
- نه ، میان... نوشیکا معرکه شدی ، چقدر دوست داشتم تو عروس من باشی.
- آرتیمان...
من هم آرزوم بود که تو داماد من باشی اما حرکات احمقانه ی من نذاشت این اتفاق بیوفته ، دستی به تار های گیتارش زد و گفت:
- می خواستم آدرین هم اینجا بود ، این آهنگ رو برای دوتاتون می خواستم بزنم ولی حالا که نیست فقط برای تو می زنم ، عروس داداشم...
نگاهش کردم ، تو نگاهم فقط عشق بود ، فقط...
صدای گیتار اومد ، بعد از شنیدن صداش تقریبا دیوانه شدم:
اونی که واست میمیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که دستاتو میگیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، واسم می مرد
اونی که سر روی شونت می زاره ، واسم می مرد
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
قربونت برم الهی... گریه که شگون نداره
اونی که واست میمیره ، اونکه دستاتو میگیره
یه روز واسه من میمـــــرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، سر روی شونت می زاره...
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
اشک توی چشمام جمع شده بود و داشتم تقریبا گریه می کردم ، با دستم ازش خواهش کردم که دیگه گیتار نزنه ، اما به حرفم گوش نکرد ، تقریبا داد زدم:
- آرتیمان...
صدام هر لحظه لرزش داشت:
- آرتیمان غلط کردم ، بیجا کردم ، تو رو خدا ببخش منو ، منم نمی تونم فراموشت کنم ، من با آدرین ازدواج نمی کنم ، می خوام با تو باشم ، ازش طلاق می گیرم ، منو ببر ، بیا باهم بریم ، تو رو خدا تنهام نذار ، یادته گفتی می خوایم یه داستان جدید بنویسیم ، بیا باهم بریم ، با هم داستان رو تموم کنیم ، باشه؟ من فقط تو رو می خوام.
بهش نزدیک شدم ، سرش رو بین دستام گرفتم و خواستم لب هام رو بهش نزدیک کنم که آروم هولم داد به عقب و گفت:
- این کیه که داری باهاش ازدواج می کنی؟ تو که گفته بودی عاشق برادرشی.
- برادرش؟ نه... نه.
- نوشیکا ، مطمئنی؟ از سر لجبازی داری کاری می کنی دختر عمو؟
- نه بهراد مطمئنم.
بالاخره عاقد اومد ، لب هام رو گاز می گرفتم ، نشستیم رو صندلی مخصوص ، عاقد هم نشست سرجاش ، محبوبه بالای سرم قند می سابید ، چیستا و حوا دو سر تور رو گرفته بودن ، ناهید و نها و بقیه ی دوستام کنارمون نشسته بودن و من انگار که هیچ صدایی نمی شنوم دونه دونه نگاهشون می کردم ، قرآن رو باز کردم و سوره ی یاسین رو آوردم و آروم مشغول زمزمه شدم ، صدای عاقد رو به سختی می شنیدم ، صدای خاله که اول گفت عروس رفته گل بچینه و بار دوم گفت عروس رفته گلاب بیاره ، نگاهم رو چرخوندم بهراد با اخم نگام می کرد ، بالای سرم رو نگاه کردم ، چیستا با تاسف ، حوا با یه صورت بی روح و پر از پرسش ، بابا خوشحال بود ، بار سوم شد و صدای دوباره خاله که گفت عروس زیرلفسی می خواد و اینبار آدرین انگشتر پر از نگین رو از جیبش بیرون آورد و به دستم انداخت ، و حالا نوبت بازی من شده بود با گفتن یک کلمه دنیای خود را عوض می کردم ، نگاهم روی آرتیمان ثابت شد ، چشم هاش پر اش کبود ، گلوش از بغض می لرزید ، لب هاش تکون می خوردند و کلمه ای دو حرفی رو پشت سرهم تکرار می کردند «نه» ، لرزش دستاش قابل مشاهده بود ، حال بدش به من هم سرایت کرد ، دیگه بیشتر از این نمی تونستم عذاب بکشم ، سرم رو به طرف آدرین برگردوندم ، تو چشماش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم ، با تعجب نگام کرد ، چشمام رو بستم و سعی کردم صدام رو آزاد کنم ، بلند گفتم:
- با اجازه ی پدرم و بزرگترها ، بله.
و نقل ها روی سرمون پاشیده شد ، دیگه تمام شد ، اگه تا یک یه دقیقه پیش هم می تونستم عشقمون رو نجات بدم الان دیگه نمی تونم ، تو اون شلوغی کسی نفهمید اما من دیدم که آرتیمان خیلی سریع جمع رو ترک کرد و من هزاران بار به خودم ناسازا گفتم ، همش دوست داشتم زمان به عقب برگرده اما بازهم خودم رو لعنت می کردم ، تو دهن همدیگه عسل گذاشتیم ، به سفره ی عقد نگاه کردم و اینبار جلوی اشک هام رو نگرفتم ، خاله گفت:
- قربونت برم ، دلتنگ مامانت شدی؟
سرم رو تکون دادم... به تنها چیزی که فکر نمی کردم مامان بود ، انگار موضوع مامان برام حل شده بود ، انگار دیگه عادت کرده بودم ، هــــی روزگار ، آرتیمان متاسفم...
صورتش رو روی شونه هام و درست کنار گوشم گذاشت و گفت:
- دوست دارم عزیزم.
برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- منم دوست دارم.
- تنهات نمی زارم ، هیچ وقت ، تا همیشه با هم می مونیم ، باشه؟
پلک زدم همراه لبخند ، بازوهاش رو گرفتم و دوتایی وارد مغازه ی لباس عروس فروشی شدیم ، لباس آدرین رو گرفته بودیم ، همه ی وسایل حاضر بود ، همه ی کارهارو کرده بودیم ، خریدم کامل شده بود ، خونه تزئین شده بود ، باغ رو رزرو کرده بودیم ، مهمان ها دعوت شده بودند ، آرایشگاه و عکاس و فیلم بردار... همه ی کار هارو کرده بودیم ، فقط و فقط لباس عروس مونده بود ، نمی دونم چندمین لباس عروس فروشی بود که توش رفته بودم ولی حوصلم داشت کم کم سر می رفت ، چندتا لباس پیشنهاد کرد و بالاخره یکیش چشمام رو گرفت ، رو به آدرین کردم و گفتم:
- آدرین این چطوره؟
- قشنگه ، یعنی هرچی که تو بپوشی قشنگ میشه.
- می خوای امتحان کنم؟
- آره حتما عزیزم.
دوتا دختره بودن و یه پسر جوون ، رفتم تو اتاق پرو ، لباسه پیراهن بود ، پایینش پف داشت و بالاش کار شده بود ، مدلش دکلته بود اما یه بند تزئینی یه سمتش زده بودن که خیلی قشنگش می کرد ، از دیدن خودم تو آینه به وجد اومدم ، یه تور کوتاه هم داشت که خیلی شیک بود ، شنل هم داشت که اختیاری بود ، رو شنلش هم کار شده بود یکم ، شنل رو سرم کردم ، کفش های کتونیم رو پام کردم و از اتاق پرو بیرون رفتم ، آدرین رو به روی یه لباس عروس وایستاده بود ، صداش کردم ، برگشت و نگام کرد ، خیره روی من مونده بود ، بعد از دقایقی دستم رو گرفت و به اتاق پرو برد ، نگاهش کردم ، شنل رو از روی سرم برداشت و شونه های لختم رو توی دستاش گرفت ، گفت:
- یه چرخ بزن.
- اینجا؟ نمی تونم.
- خوب نزن بذار برم عقب تر خوب ببینمت.
کمی عقب رفت و گفت:
- چه ستاره ای بشی اونشب.
لبخند زدم ، دستام رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ، لباس رو دراوردم ، بیرون رفتم ، آدرین گفت:
- خوب بود همین نمی خوای جای دیگه ای بریم؟
- نه همین خوبه ، خسته شدم.
لباس رو خریدیم و بیرون رفتیم ، نشستیم تو ماشین آدرین ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- اوفــــــــ ، خیلی خسته شدم.
- یه هفته مونده ، باورت میشه به این سرعت گذشت؟ چه زود شش ماه شد...
- آره واقعا خیلی زود می گذره ، چه راحت گولم زدی. راستی نشد حرف بزنیم انقدر که من راجب لباس عروس غر زدم.
- آره دیگه ، می خواستم اینو بگم ، آرتیمان زنگ زد...
اسم آرتیمان که اومد برای یک لحظه بغض کردم و باز به یادش افتادم ، اما بغضم رو خوردم و گفتم:
- اِ؟ به سلامتی ، خوب چی گفت؟
- گفت که فردا برمی گرده.
- کنسرتشون چجوری پیش رفت؟
- می گفت که خوب.
درست یک روز بعد از نامزدی ما آرتیمان از کشور خارج شد و بعد همراه با گروه برای مدت شش ماه مشغول به کنسرت های مختلف توی کشور های اطراف شدند ، البته به ما اینجوری گفت ، چون من از قبل می دوستم که کنسرت دوماه طول می کشه و آرتیمان دوماه الکی برای اینکه از من دور باشه زود تر رفته ، وقتی آرتیمان نبود خیلی راحت تر تونستم به آدرین علاقه مند شم و آرتیمان رو فراموش کنم ، صدای آدرین به افکارم خاتمه داد:
- فردا 4 صبح می رسه ، اگه بخوای میریم استقبالش...
- باشه... حتما.
خیلی ناراحت شدم ، دیدن چشماش بعد شش ماه واقعا بهترین حس ممکن بود اما نه الان که زن داداشش شده بودم ، توی این مدت به آدرین اجازه ندادم نزدیکم بشه ، علتش رو خودم فقط می دوستم و اون آرتیمان بود ولی فقط من اینو می دونم و بس.
توی فرودگاه نشستیم ، من و آدرین و آرتونیس ، فقط ما سه تا اومده بودیم استقبال چون خیلی زود اومده بودن ، بالاخره اولین کسی که از دور دیدم یاسمن بود و پشت سرش بچه های دیگه ، توی جمعیت ، دریارو پیدا کردم ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام ، خوبی؟ کنسرت خوب بود؟
یه نگاه به سرتاپام کرد و خیلی سرد جواب داد:
- سلام...
آرتیمان رو دیدم که کنارش بود ، ذوق زده شدم ، به سمتش رفتم و با جیغ کوتاهی گفتم:
- آرتیمان...
یک قدم به عقب رفت ، نگاهی بهم انداخت با یه پوزخند مسخره گفت:
- سلام زن داداش.
از حرفش عصبانی شدم ، صورتم رو برگردوندم و به دریا نگاه کردم اون هم با یه پوزخند ازم دور شد ، تو دلم جیغ کشیدم ، اصلا به این دختره چه مربوطه؟ انگار خودش نبود که دیروز با آرتیمان همین کار رو کرد ، اصلا تو کی هستی که به من پزخند می زنی؟ وکیل آرتیمانی مگه؟ تو اون جمعیت همه برای دیدن اعضای اون گروه بزرگ اومده بودن ، آرتونیس آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- وای خوب شد اومدی ، دلم یه ذره شده بود برادر.
- قربون خواهرم بشم.
آدرین ، آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم داداش.
دست در گردن هم انداختن و باهم از فرودگاه بیرون رفتیم ، از گریه چونم می لرزید ، آرتیمان زیر چشمی نگاهم می کرد و گاهی سرش رو تکون میداد ، از تاسف... باورم نمیشه... یه هفته مثل برق گذشت ، فردا روز عروسی منه ، روزی که سرنوشتم تعیین میشه ، روزی که بعد اون به طور رسمی مال آدرین میشم درحالی که قلبم برای آرتیمان می زنه ، آدرین رو مبل رو به روم نشسته بود ، گفت:
- فردا آرتیمان میاد دنبالت که از آرایشگاه بیاین.
- نــــــــه.
- چرا؟
- آخه... یعنی... میادش؟
- آره ، بهش گفتم.
- مگه فیلم نمی خوایم بگیریم؟
- واقعا نمیشه که باشم ، با این آرایشگاه مسخره ای که برای من گرفتن ، بعدا یه جای دیگه فیلم می گیریم می ندازیم به جای آرایشگاه ، خوبه؟
- باشه...
اون شب رفت و من تا صبح نخوابیدم ، همه ی دخترها روز عروسیشون خوشحالن اما من چی؟ من چی؟ من چی؟ واقعا خوشحالم؟ نه نیستم...
صداش هرلحظه مثل پتک تو سرم زده می شد ، گفت:
- حالا چشمات رو ببند ، دیگه تمامه.
چشمام رو بستم و برام خط چشم کشید ، چشم هام رو باز کردم ، تو آینه خودم رو نگاه کردم ، این قیافه مطلق به من بود؟ این صورت؟ این موها؟ موهام رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، تورم رو توی موهام گذاشته بود و جلوی تور رو با گل هایی مثل کارشده های روی لباسم درست کرده بود ، آرایشی غلیظ تر از همیشه ، و خودم زیباتر از همیشه ، این آرایشگاه رو خود نها بهم معرفی کرده بود ، چون گفته بود از صبح قراره خودش بچه هارو درست کنه و وقت آرایش عروس نداره ، من هم از یک ماه قبل از یکی از بهترین آرایشگاه های شهر وقت گرفته بودم ، رفتم توی یه اتاق و بعد لباسم رو به کمک چندتا از کسایی که اونجا کار می کردن پوشیدم ، یه آینه ی قدی جلوم بود ، با نهایت لذت خودم رو نگاه کردم و با خودم گفتم:
- نوشیکا ، دختر تو واقعا معرکه ای...
زنگ آرایشگاه به صدا درومد ، یکی از آیفون پشت در رو دید و گفت:
- فکر کنم داماد اومده.
از جلوی آینه کنار رفتم و خودم رو به آیفون رسوندم ، آرتیمان پشت آیفون بود ، با دیدنش سرم رو تکون دادم و ناراحت شدم ، گفتم:
- نه ، برادر شوهرمه.
صاحب آرایشگاه گفت:
- پس برو تو همون اتاقه.
- باشه.
واحد بغلی آرایشگاه تقریبا خالی بود و قرار بود من برم اونجا با آرتیمان و فیلم بردار تا آدرین برسه ، حرکت با کفش های عروسی اونقدرها هم سخت نبود چون من عادت داشتم به کفش پاشنه بلند ، سریع شنلم رو برداشتم ، از همه خداحافظی کردم ، همه آرزوی خوشبختی کردن و من به واحد بغلی رفتم ، آرتیمان هم زمان با من رسید ، هر دو رفتیم داخل ، گیتارش دستش بود ، واقعا خوش قیافه بود ، خوشکل تر از همیشه بود ، همیشه... نشستیم رو دوتا صندلی ، گفتم:
- پس فیلم بردار کو؟
- چقدر ناز شدی...
- نیومدن؟
- نه ، میان... نوشیکا معرکه شدی ، چقدر دوست داشتم تو عروس من باشی.
- آرتیمان...
من هم آرزوم بود که تو داماد من باشی اما حرکات احمقانه ی من نذاشت این اتفاق بیوفته ، دستی به تار های گیتارش زد و گفت:
- می خواستم آدرین هم اینجا بود ، این آهنگ رو برای دوتاتون می خواستم بزنم ولی حالا که نیست فقط برای تو می زنم ، عروس داداشم...
نگاهش کردم ، تو نگاهم فقط عشق بود ، فقط...
صدای گیتار اومد ، بعد از شنیدن صداش تقریبا دیوانه شدم:
اونی که واست میمیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که دستاتو میگیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، واسم می مرد
اونی که سر روی شونت می زاره ، واسم می مرد
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
قربونت برم الهی... گریه که شگون نداره
اونی که واست میمیره ، اونکه دستاتو میگیره
یه روز واسه من میمـــــرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، سر روی شونت می زاره...
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
اشک توی چشمام جمع شده بود و داشتم تقریبا گریه می کردم ، با دستم ازش خواهش کردم که دیگه گیتار نزنه ، اما به حرفم گوش نکرد ، تقریبا داد زدم:
- آرتیمان...
صدام هر لحظه لرزش داشت:
- آرتیمان غلط کردم ، بیجا کردم ، تو رو خدا ببخش منو ، منم نمی تونم فراموشت کنم ، من با آدرین ازدواج نمی کنم ، می خوام با تو باشم ، ازش طلاق می گیرم ، منو ببر ، بیا باهم بریم ، تو رو خدا تنهام نذار ، یادته گفتی می خوایم یه داستان جدید بنویسیم ، بیا باهم بریم ، با هم داستان رو تموم کنیم ، باشه؟ من فقط تو رو می خوام.
بهش نزدیک شدم ، سرش رو بین دستام گرفتم و خواستم لب هام رو بهش نزدیک کنم که آروم هولم داد به عقب و گفت: