امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#60
اشک توی چشمام جمع شد ، رفتم پایین پیش مهمان ها ، همه ی دوستام ، فامیلام ، بابا ، همگی خوشحال بودن ، فقط بهراد یه مدلی نگام می کرد ، اومد کنارم ، منو کشوند یه گوشه ای و گفت:
- این کیه که داری باهاش ازدواج می کنی؟ تو که گفته بودی عاشق برادرشی.
- برادرش؟ نه... نه.
- نوشیکا ، مطمئنی؟ از سر لجبازی داری کاری می کنی دختر عمو؟
- نه بهراد مطمئنم.
بالاخره عاقد اومد ، لب هام رو گاز می گرفتم ، نشستیم رو صندلی مخصوص ، عاقد هم نشست سرجاش ، محبوبه بالای سرم قند می سابید ، چیستا و حوا دو سر تور رو گرفته بودن ، ناهید و نها و بقیه ی دوستام کنارمون نشسته بودن و من انگار که هیچ صدایی نمی شنوم دونه دونه نگاهشون می کردم ، قرآن رو باز کردم و سوره ی یاسین رو آوردم و آروم مشغول زمزمه شدم ، صدای عاقد رو به سختی می شنیدم ، صدای خاله که اول گفت عروس رفته گل بچینه و بار دوم گفت عروس رفته گلاب بیاره ، نگاهم رو چرخوندم بهراد با اخم نگام می کرد ، بالای سرم رو نگاه کردم ، چیستا با تاسف ، حوا با یه صورت بی روح و پر از پرسش ، بابا خوشحال بود ، بار سوم شد و صدای دوباره خاله که گفت عروس زیرلفسی می خواد و اینبار آدرین انگشتر پر از نگین رو از جیبش بیرون آورد و به دستم انداخت ، و حالا نوبت بازی من شده بود با گفتن یک کلمه دنیای خود را عوض می کردم ، نگاهم روی آرتیمان ثابت شد ، چشم هاش پر اش کبود ، گلوش از بغض می لرزید ، لب هاش تکون می خوردند و کلمه ای دو حرفی رو پشت سرهم تکرار می کردند «نه» ، لرزش دستاش قابل مشاهده بود ، حال بدش به من هم سرایت کرد ، دیگه بیشتر از این نمی تونستم عذاب بکشم ، سرم رو به طرف آدرین برگردوندم ، تو چشماش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم ، با تعجب نگام کرد ، چشمام رو بستم و سعی کردم صدام رو آزاد کنم ، بلند گفتم:
- با اجازه ی پدرم و بزرگترها ، بله.
و نقل ها روی سرمون پاشیده شد ، دیگه تمام شد ، اگه تا یک یه دقیقه پیش هم می تونستم عشقمون رو نجات بدم الان دیگه نمی تونم ، تو اون شلوغی کسی نفهمید اما من دیدم که آرتیمان خیلی سریع جمع رو ترک کرد و من هزاران بار به خودم ناسازا گفتم ، همش دوست داشتم زمان به عقب برگرده اما بازهم خودم رو لعنت می کردم ، تو دهن همدیگه عسل گذاشتیم ، به سفره ی عقد نگاه کردم و اینبار جلوی اشک هام رو نگرفتم ، خاله گفت:
- قربونت برم ، دلتنگ مامانت شدی؟
سرم رو تکون دادم... به تنها چیزی که فکر نمی کردم مامان بود ، انگار موضوع مامان برام حل شده بود ، انگار دیگه عادت کرده بودم ، هــــی روزگار ، آرتیمان متاسفم...
صورتش رو روی شونه هام و درست کنار گوشم گذاشت و گفت:
- دوست دارم عزیزم.
برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- منم دوست دارم.
- تنهات نمی زارم ، هیچ وقت ، تا همیشه با هم می مونیم ، باشه؟
پلک زدم همراه لبخند ، بازوهاش رو گرفتم و دوتایی وارد مغازه ی لباس عروس فروشی شدیم ، لباس آدرین رو گرفته بودیم ، همه ی وسایل حاضر بود ، همه ی کارهارو کرده بودیم ، خریدم کامل شده بود ، خونه تزئین شده بود ، باغ رو رزرو کرده بودیم ، مهمان ها دعوت شده بودند ، آرایشگاه و عکاس و فیلم بردار... همه ی کار هارو کرده بودیم ، فقط و فقط لباس عروس مونده بود ، نمی دونم چندمین لباس عروس فروشی بود که توش رفته بودم ولی حوصلم داشت کم کم سر می رفت ، چندتا لباس پیشنهاد کرد و بالاخره یکیش چشمام رو گرفت ، رو به آدرین کردم و گفتم:
- آدرین این چطوره؟
- قشنگه ، یعنی هرچی که تو بپوشی قشنگ میشه.
- می خوای امتحان کنم؟
- آره حتما عزیزم.
دوتا دختره بودن و یه پسر جوون ، رفتم تو اتاق پرو ، لباسه پیراهن بود ، پایینش پف داشت و بالاش کار شده بود ، مدلش دکلته بود اما یه بند تزئینی یه سمتش زده بودن که خیلی قشنگش می کرد ، از دیدن خودم تو آینه به وجد اومدم ، یه تور کوتاه هم داشت که خیلی شیک بود ، شنل هم داشت که اختیاری بود ، رو شنلش هم کار شده بود یکم ، شنل رو سرم کردم ، کفش های کتونیم رو پام کردم و از اتاق پرو بیرون رفتم ، آدرین رو به روی یه لباس عروس وایستاده بود ، صداش کردم ، برگشت و نگام کرد ، خیره روی من مونده بود ، بعد از دقایقی دستم رو گرفت و به اتاق پرو برد ، نگاهش کردم ، شنل رو از روی سرم برداشت و شونه های لختم رو توی دستاش گرفت ، گفت:
- یه چرخ بزن.
- اینجا؟ نمی تونم.
- خوب نزن بذار برم عقب تر خوب ببینمت.
کمی عقب رفت و گفت:
- چه ستاره ای بشی اونشب.
لبخند زدم ، دستام رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ، لباس رو دراوردم ، بیرون رفتم ، آدرین گفت:
- خوب بود همین نمی خوای جای دیگه ای بریم؟
- نه همین خوبه ، خسته شدم.
لباس رو خریدیم و بیرون رفتیم ، نشستیم تو ماشین آدرین ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- اوفــــــــ ، خیلی خسته شدم.
- یه هفته مونده ، باورت میشه به این سرعت گذشت؟ چه زود شش ماه شد...
- آره واقعا خیلی زود می گذره ، چه راحت گولم زدی. راستی نشد حرف بزنیم انقدر که من راجب لباس عروس غر زدم.
- آره دیگه ، می خواستم اینو بگم ، آرتیمان زنگ زد...
اسم آرتیمان که اومد برای یک لحظه بغض کردم و باز به یادش افتادم ، اما بغضم رو خوردم و گفتم:
- اِ؟ به سلامتی ، خوب چی گفت؟
- گفت که فردا برمی گرده.
- کنسرتشون چجوری پیش رفت؟
- می گفت که خوب.
درست یک روز بعد از نامزدی ما آرتیمان از کشور خارج شد و بعد همراه با گروه برای مدت شش ماه مشغول به کنسرت های مختلف توی کشور های اطراف شدند ، البته به ما اینجوری گفت ، چون من از قبل می دوستم که کنسرت دوماه طول می کشه و آرتیمان دوماه الکی برای اینکه از من دور باشه زود تر رفته ، وقتی آرتیمان نبود خیلی راحت تر تونستم به آدرین علاقه مند شم و آرتیمان رو فراموش کنم ، صدای آدرین به افکارم خاتمه داد:
- فردا 4 صبح می رسه ، اگه بخوای میریم استقبالش...
- باشه... حتما.
خیلی ناراحت شدم ، دیدن چشماش بعد شش ماه واقعا بهترین حس ممکن بود اما نه الان که زن داداشش شده بودم ، توی این مدت به آدرین اجازه ندادم نزدیکم بشه ، علتش رو خودم فقط می دوستم و اون آرتیمان بود ولی فقط من اینو می دونم و بس.
توی فرودگاه نشستیم ، من و آدرین و آرتونیس ، فقط ما سه تا اومده بودیم استقبال چون خیلی زود اومده بودن ، بالاخره اولین کسی که از دور دیدم یاسمن بود و پشت سرش بچه های دیگه ، توی جمعیت ، دریارو پیدا کردم ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام ، خوبی؟ کنسرت خوب بود؟
یه نگاه به سرتاپام کرد و خیلی سرد جواب داد:
- سلام...
آرتیمان رو دیدم که کنارش بود ، ذوق زده شدم ، به سمتش رفتم و با جیغ کوتاهی گفتم:
- آرتیمان...
یک قدم به عقب رفت ، نگاهی بهم انداخت با یه پوزخند مسخره گفت:
- سلام زن داداش.
از حرفش عصبانی شدم ، صورتم رو برگردوندم و به دریا نگاه کردم اون هم با یه پوزخند ازم دور شد ، تو دلم جیغ کشیدم ، اصلا به این دختره چه مربوطه؟ انگار خودش نبود که دیروز با آرتیمان همین کار رو کرد ، اصلا تو کی هستی که به من پزخند می زنی؟ وکیل آرتیمانی مگه؟ تو اون جمعیت همه برای دیدن اعضای اون گروه بزرگ اومده بودن ، آرتونیس آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- وای خوب شد اومدی ، دلم یه ذره شده بود برادر.
- قربون خواهرم بشم.
آدرین ، آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم داداش.
دست در گردن هم انداختن و باهم از فرودگاه بیرون رفتیم ، از گریه چونم می لرزید ، آرتیمان زیر چشمی نگاهم می کرد و گاهی سرش رو تکون میداد ، از تاسف... باورم نمیشه... یه هفته مثل برق گذشت ، فردا روز عروسی منه ، روزی که سرنوشتم تعیین میشه ، روزی که بعد اون به طور رسمی مال آدرین میشم درحالی که قلبم برای آرتیمان می زنه ، آدرین رو مبل رو به روم نشسته بود ، گفت:
- فردا آرتیمان میاد دنبالت که از آرایشگاه بیاین.
- نــــــــه.
- چرا؟
- آخه... یعنی... میادش؟
- آره ، بهش گفتم.
- مگه فیلم نمی خوایم بگیریم؟
- واقعا نمیشه که باشم ، با این آرایشگاه مسخره ای که برای من گرفتن ، بعدا یه جای دیگه فیلم می گیریم می ندازیم به جای آرایشگاه ، خوبه؟
- باشه...
اون شب رفت و من تا صبح نخوابیدم ، همه ی دخترها روز عروسیشون خوشحالن اما من چی؟ من چی؟ من چی؟ واقعا خوشحالم؟ نه نیستم...
صداش هرلحظه مثل پتک تو سرم زده می شد ، گفت:
- حالا چشمات رو ببند ، دیگه تمامه.
چشمام رو بستم و برام خط چشم کشید ، چشم هام رو باز کردم ، تو آینه خودم رو نگاه کردم ، این قیافه مطلق به من بود؟ این صورت؟ این موها؟ موهام رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، تورم رو توی موهام گذاشته بود و جلوی تور رو با گل هایی مثل کارشده های روی لباسم درست کرده بود ، آرایشی غلیظ تر از همیشه ، و خودم زیباتر از همیشه ، این آرایشگاه رو خود نها بهم معرفی کرده بود ، چون گفته بود از صبح قراره خودش بچه هارو درست کنه و وقت آرایش عروس نداره ، من هم از یک ماه قبل از یکی از بهترین آرایشگاه های شهر وقت گرفته بودم ، رفتم توی یه اتاق و بعد لباسم رو به کمک چندتا از کسایی که اونجا کار می کردن پوشیدم ، یه آینه ی قدی جلوم بود ، با نهایت لذت خودم رو نگاه کردم و با خودم گفتم:
- نوشیکا ، دختر تو واقعا معرکه ای...
زنگ آرایشگاه به صدا درومد ، یکی از آیفون پشت در رو دید و گفت:
- فکر کنم داماد اومده.
از جلوی آینه کنار رفتم و خودم رو به آیفون رسوندم ، آرتیمان پشت آیفون بود ، با دیدنش سرم رو تکون دادم و ناراحت شدم ، گفتم:
- نه ، برادر شوهرمه.
صاحب آرایشگاه گفت:
- پس برو تو همون اتاقه.
- باشه.
واحد بغلی آرایشگاه تقریبا خالی بود و قرار بود من برم اونجا با آرتیمان و فیلم بردار تا آدرین برسه ، حرکت با کفش های عروسی اونقدرها هم سخت نبود چون من عادت داشتم به کفش پاشنه بلند ، سریع شنلم رو برداشتم ، از همه خداحافظی کردم ، همه آرزوی خوشبختی کردن و من به واحد بغلی رفتم ، آرتیمان هم زمان با من رسید ، هر دو رفتیم داخل ، گیتارش دستش بود ، واقعا خوش قیافه بود ، خوشکل تر از همیشه بود ، همیشه... نشستیم رو دوتا صندلی ، گفتم:
- پس فیلم بردار کو؟
- چقدر ناز شدی...
- نیومدن؟
- نه ، میان... نوشیکا معرکه شدی ، چقدر دوست داشتم تو عروس من باشی.
- آرتیمان...
من هم آرزوم بود که تو داماد من باشی اما حرکات احمقانه ی من نذاشت این اتفاق بیوفته ، دستی به تار های گیتارش زد و گفت:
- می خواستم آدرین هم اینجا بود ، این آهنگ رو برای دوتاتون می خواستم بزنم ولی حالا که نیست فقط برای تو می زنم ، عروس داداشم...
نگاهش کردم ، تو نگاهم فقط عشق بود ، فقط...
صدای گیتار اومد ، بعد از شنیدن صداش تقریبا دیوانه شدم:
اونی که واست میمیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که دستاتو میگیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، واسم می مرد
اونی که سر روی شونت می زاره ، واسم می مرد
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
قربونت برم الهی... گریه که شگون نداره
اونی که واست میمیره ، اونکه دستاتو میگیره
یه روز واسه من میمـــــرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، سر روی شونت می زاره...
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
اشک توی چشمام جمع شده بود و داشتم تقریبا گریه می کردم ، با دستم ازش خواهش کردم که دیگه گیتار نزنه ، اما به حرفم گوش نکرد ، تقریبا داد زدم:
- آرتیمان...
صدام هر لحظه لرزش داشت:
- آرتیمان غلط کردم ، بیجا کردم ، تو رو خدا ببخش منو ، منم نمی تونم فراموشت کنم ، من با آدرین ازدواج نمی کنم ، می خوام با تو باشم ، ازش طلاق می گیرم ، منو ببر ، بیا باهم بریم ، تو رو خدا تنهام نذار ، یادته گفتی می خوایم یه داستان جدید بنویسیم ، بیا باهم بریم ، با هم داستان رو تموم کنیم ، باشه؟ من فقط تو رو می خوام.
بهش نزدیک شدم ، سرش رو بین دستام گرفتم و خواستم لب هام رو بهش نزدیک کنم که آروم هولم داد به عقب و گفت:
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، هیوا1 ، niki.nini ، elnaz-s ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، sev sevil ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 18-08-2013، 3:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 17 مهمان