16-08-2013، 17:21
به هرقیمتی ، الهی فدای طناز بشم...
در وبا کلید باز کردم و خودمو پرت کردم تو خونه.
مامان دستشو گذاشت رو سینه اشو گفت: چته دختر...
اومدم یه جیغ بکشم و مامانمو بغل کنم که انگار یه اب یخ خالی کردن رو سرم و اتیشم همه یهو خاکستر شد! من هنوز جریان بارداری مامان وبه کسرا نگفته بودم!!!
با لبخند مامان به خودم اومدم وگفتم:سلام.
سری تکون داد وگفت: چیه خوشحالی... چشات برق میزنه.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:هیچی همینطوری!
مامان سری تکون داد وگفت: برو یه دوش بگیر ، شب عمه ات اینا میان اینجا...
باشه ای گفتم وداشتم به سمت اتاقم میرفتم که مامان از اشپزخونه صدام کرد: نیاز...
_بله؟
مامان:همیشه همینطوری باش.
نیشخندی زدم وگفتم:اگه شما و بابا میذاشتین من همه ی سالا اینطوری بودم!!!
و به اتاقم رفتم ودرو بستم.
تمام خوشیم یهو فروکش کرد.
وارد حموم شدم باز نگرانی عین خوره افتاد تو جونم، اگر کسرا میفهمید ... اگر میفهمید وبخاطر همین منو ول میکرد یا...!
یه ابرو ریزی وحشتناک بود ، اهی کشیدم و زود از اب گرم دل کندم.
یه تاپ سفیدتنم کردم با شلوارک گلبهی ... پشت کامپیوترم نشستم تا کارای مربوط به پروژه ام رو انجام بدم.
با صدای مامان که گفت: بیا اشپزخونه ... صفحه رو بستم و از اتاقم خارج شدم.
مامان داشت سبزی خرد میکرد بهم لبخند خسته ای زد وگفت: کمکم میکنی؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: چیکار کنم؟
با تعجب از اینکه حرفشوقبول کرده بود لبخندی زد و گفت: یخرده پیاز خرد کن...
سری تکون دادم و کنارش روی صندلی نشستم، سینی محتوی پیاز ها رو روی اپن گذاشتم و مشغول پوست گرفتن شدم.
مامان کمی نگام کرد و گفت: چه خبرا نیاز؟ دانشگاه چطور میگذره؟
زبونم و طبق عادت بین دندونام فشار دادم وگفتم: همه چی خوبه چطور؟
مامان لبخندی زد و گفت:یه خرده ریز تر خرد کن.
بدون لجبازی قبول کردم و مامان نفس عمیقی کشید و گفت:امروز یه خبری شده!
_واه چه خبری؟
مامان یخرده تو صورتم نگاه کرد وگفت: داری میذاری موهات رنگ خودشون بشن؟
-اره ... بده؟
مامان ابروهاشو بالا داد و گفت:نه چرا بد باشه، خیلی هم خوبه...
لبامو با زبون تر کردم، یعنی قشنگ مامان بهم مهلت داده بود حرف بزنم. به این میگن شمّ مادرانه، چون شصتش انگار خبردار شده بود میخوام یه چیزایی بگمش.
دماغمو بالا کشیدم و اشکهامو با سرشونه ام پاک کردم و مامان گفت:امروز رفتم سونوگرافی...
_چطور بود؟
لبخند کجی زد وگفت: برات مهم شده؟
_برای من که نباید مهم باشه مامان!
مامان اهی کشید و گفت:رفتم دانشگاه و مرخصی بدون حقوق درخواست کردم.
_فکر کردم میخوای باز نشسته بشی...
مامان:بیست سال سابقه و بیست روز حقوق... نمیدونم! هنوز روش فکر نکردم... بذار بدنیا بیاد.
واهسته پرسید: واسه اسمش چی پیشنهاد میکنی؟
به قیافه ی گرد و تپلش نگاه کردم.
با اینکه یه خانم 44 ساله بود ولی هیکلش و خوب نگه میداشت با ورزش وکوه اخر هفته ودوره ی دوستان تو استخر... ، صورت تپلی و سفیدی داشت و لب و مدل دهن و چونه ام و ازش به ارث گرفته بودم.
در کل خیلی شبیه بودیم هرچند که بیشتر نادین شبیه مامان بود!
مامان دوباره گفت:نگفتی اسم چی پیشنهاد میدی؟
بدون فکر فقط برای اینکه جوابی داده باشم گفتم:
-نیما... نوید...
مامان لبخندی کجی زد و عین دخترچهارده ساله ها ذوق کرد وگفت: یعنی میگی با "ن" اسمشو بذاریم؟
_من نیاز، نادین... اینم باید با "ن" باشه دیگه.
مامان چشماش برقی زد و منم به سمت سینک رفتم تا پوست پیاز هارو داخل سطل اشغال بریزم.
شیر اب وباز کردم و داشتم دستهامو میشستم که گفتم:مامان...
مامان:جانم؟
شیر اب و بستم و بشقابی که متحوی پیاز های خرد شده بود و روی میز گذاشتم، تابه ی تفلونی واز کابینت دراوردم وگفتم: باید یه چیزی بگم...
مامان روشو به سمتم گرفت و گفت:چی؟
به حد نیاز تو ماهی تابه روغن ریختم و گذاشتمش روی شعله ی مادر ... بزرگترین شعله ی اجاق گاز!
مامان منتظرگفت:چیزی شده نیاز؟
نفس عمیقی کشیدم و با احساس داغ شدن روغن محتویات بشقاب وتوش خالی کردم، داشتم به صدای جلز و ولزشون گوش میکردم که مامان باز صدام کرد :نیاز...
و تو یه جمله گفتم: اخر هفته هستین خونه...
مامان ابروهاشو بالا داد وگفت: برای چی می پرسی؟
لبمو گزیدم و دستهامو تو هم قلاب کردم، نمیخواستم ادای دخترای شرمنده و با حجب و حیا رو دربیارم چون اصلا نبودم... ولی احساسی که به کسرا داشتم یا کلاوقتی به کسرا فکر میکردم از شرمش شرمنده میشدم و این یه حس کاملا غیر ارادی بود.
واقعا نمیخواستم صورتم گر بگیره وصدام بلرزه، یا دست وپامو گم کنم... با تمام پر روییم جلوی کسرا کم میاوردم . نفسمو فوت کردم ومامان نگران گفت:دختر تو که داری نصفه جونم میکنی، اخر هفته چه خبره؟
با من من زبونمو رو لبام کشیدمو گفتم: برام خواستگار میاد.
مامان چشمهاشو گرد کرد و دستمو گرفت و منو روی صندلی نشوند، خودشم رو به روم نشست وگفت:خواستگار؟
سرمو انداختم پایین و داشتم با ریش ریش های رو میزی ترمه طلایی بازی میکردم که مامان باز گفت:میشناسیش؟ دوستته؟
حدسش کارمو راحت تر کرد.
یه نفس عمیق کشیدم تا التهابمو تسکین بدم. به سختی اب دهنمو قورت دادم و گفتم: دانشجوی ارشده ... تو دانشگاه ما...
مامان:اسمش چیه؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:محمد کسرا راد...
مامان دستشو روی دستم گذاشت وگفت: با هم دوستین؟
جواب ندادم.
مامان باز گفت: چقدر میشناسیش...
اومدم بگم:خیلی...
که یهو سر وکله ی نادین تو اشپزخونه پیدا شد و گفت: به به . مامان خودم ...
و رو به من گفت:عفریته سلام بلد نیستی...
با چشم و ابرو بهش اولتیماتوم دادم از این حرفش نمیگذرم!
نادین محلم نذاشت و صورت مامان وبوسید و گفت: خانم خوشگله من از کیفت یه تراول برداشتما باشه؟
تا مامان خواست حرفی بزنه و اعتراضی بهش بکنه رو به من گفت:نیاز لپ تاپتو شب بذار بیرون اتاق من کاردارم...
با اخم گفتم: بله؟
نادین:زهرمار... چرا عین قاطر نگاه میکنی...
محل فحشش نذاشتم وبا حرص گفتم: تو خواب ببینی... من دزدم دست تو نمیدم!
نادین دستهاشو گذاشت رو میز وبه سمتم خم شد وگفت: دم در اوردی کوچولو... شنیدی چی گفتم ... لب تاپت شب بیرون نباشه...
_مثلا چه غلطی میکنی...
نادین مشتشو رو میز کوبید وگفتم: مگه خودت لب تاپ نداری؟
نادین: فکر کن خرابه!
_من لب تاپمو نمیدم...کور خوندی اونو یه ساعت دستت بدمش!
نادین با حرص و اخم گفت: خیلی بی جا میکنی...
مامان دخالت کرد وگفت:بس کن دیگه نادین... چرا زورمیگی، وسیله ی خودشه نمیخواد بده... بعدشم مگه نمیخواستی بری بیرون، به سلامت!
از اینکه مامان طرف منو گرفت و اقا نادین حسابی سوخت حالم جا اومد.
با چشم و ابرو اشاره کرد بهم میرسیم.
محلش نذاشتم داشتم با گوشه ی ناخنم ور میرفتم که صدای در ورودی اومد وفهمیدم نادین رفت.
رو به مامان گفتم:از کی خونه است؟
مامان: تو حموم بودی اومد خونه...تو اتاقش بود تا الان!
اومدم بلند بشم که مامان مچ دستمو گرفت وگفت: کجا؟ حرفمون تموم نشده.
لبخندی زدم وگفتم: پیاز وهم بزنم.
لبخند نگرانی زد و دستمو ول کرد.
اهی کشید و اروم گفت:چه تیپ ادمیه؟ به ما میخوره؟ فرهنگش... رفتارش...خانواده اش... نیاز رابطه ات باهاش چطوره؟ نیـــاز... نکنه...
دیدم مامان داره تحلیل میره ، خوندن ذهنش سخت نبود. رو به روش فوری نشستم ودستهای یخشو گرفتم و تند تند گفتم: کسرا یه ادم خیلی مذهبیه، خونواده اش هم معمولی وسنتی ان... دو تا خواهر داره یه برادر... جز خودش وخواهر کوچیکش بقیه ازدواج کردن، پدرش پارسال فوت کرد... مامان خیلی مذهبیه، نماز میخونه روزه میگیره ... حتی یه بارم دستمو نگرفته... اصلا نگاهمم نمیکنه...
مامان لبخند کجی زدبا خیالی که میدونستم راحت شده گفت: پس چطوری قاپ تو رو دزدیده؟
لبخند شرمنده ای زدم و مامان دستشو برد زیر چونه امو گفت: از لحاظ فرهنگ وطبقه ... نیاز تو بچه نیستی... من و میشناسی در حق تو و نادین سخت گیری نکردم ولی گرگ بارون دیده ام... یه عمر با هم سن وسالای تو سر و کله زدم... نمیخوام دختر خودمم...
با قاطعیت گفتم: مامان کسرا رو ببینید عاشقش میشید.
مامان ابروهاشو بالا داد و گفت: تو دانشگاه اومد جلو؟
وای اصلا یادم رفت از ارتباطش با سیما و حسام بگم.
لبخند کج و معوجی زدم وگفتم: مامان پسرعموی حسامه ... شوهر سیما... با این که هم دانشکده ای بودیم ولی اولین بارم تو عروسی سیما منو دید و منم دیدمش... اصلا بخاطر فوت پدر کسرا بود که عروسی حسام وسیما هم عقب افتاد ... بعد از اشناییمون تو عروسی ، رفت و امد های بعدش تو خونه ی سیما وحسام فهمیدم ارشد دانشگاه ما میخونه و...
مامان زیر لب گفت:سیما... همون که عقدش منم اومدم؟
سرمو تکون دادم و مامان فکرش رفت سمت عقد سیما و بعد بهم نگاه کرد و گفت: خانواده ی پسره بد نبودن...
لبخند فاتحی زدم و مامان گفت: شماره ی خونه رو بهش دادی؟
با خجالت سرمو به علامت اره تکون دادم.
مامان نفس عمقی کشید وگفت: باشه ؛ اگر زنگ زدن یه قرار میذاریم تا بیان... فقط برای اشنایی... و با تحکم گفت:نیاز فقط برای اشنایی!
نفس راحتی کشیدم انگار یه بار از روی دوشم برداشته شده بود.
مامان هنوز تو فکر بود.
اهسته گفتم: پس من به کسرا میگم که به مادرش بگه...
مامان مستقیم نگام کرد و تند جملمو تکمیل کردم: اخه باید به کسرا خبر میدادم همینطوری نمیشد که بهتون زنگ بزنن...
مامان با چپ چپ نگاهشو ازم گرفت و منم یه نفس عمیق کشیدم که بوی پیاز داغ سوخته پیچید تو دماغم.
یه هیـــن کشیدم ورفتم سمت گاز... مامان ضربه ای به شونه ام زد وگفت: دو روزه پست میارن.
زبونمو بین دندونام فشار دادم و مامان خواست حرفی بزنه که گفتم:من هنوز بهش نگفتم که تو حامله ای...
مامان سری به علامت باشه تکون داد و من ادامه دادم: مامان... یه چیز دیگه هم بگم؟
مامان :بگو...
_اگر قرار به ازدواج شد و مراسم... لبهامو ترکردم وسرمو انداختم پایین وگفتم:میخوام قبل از زایمانت باشه...
مامان چشمهاش گرد شد وگفتم:واقعا برام مهمه مامان... نمیخوام تو عروسیم تو با یه بچه به بغل...
زیر گاز وخاموش کردم و گفتم: این تمام خواهشمه!
و از اشپزخونه بیرون رفتم.
تو اتاقم روی تخت نشستم وفکر کردم اگر مامان وبابا کسرا رو ببینن حتما بهم افتخار میکنن... کسرا بهترین انتخاب بود! اینو با تمام وجود حس میکردم.
گوشیمو برداشتم تا این خبر وبهش بدم ... ولی حس کردم بهتره یخرده مغرور باشم وفکر نکنه که چقدر منتظر بودم، هرچند منتظر بودم ولی خوب نه به این شدت ... هرچند خیلی هم با همین شدت منتظر بودم...اووفی کشیدم ... یعنی خدا منو یا خیلی اُپن مایند افریده بود یا خیلی ولنگ وباز... اخه دختر یخرده غرور... یخرده جبروت...!!!
و به بکراند گوشیم زل زدم.
اهی کشیدم و با خیالی نه چندان راحت روی تخت به پهلو دراز کشیدم... منو کسرا عروسی کنیم، بریم سر خونه زندگیمون... براش اشپزی کنم...وووی...
بعد با هم بریم شبا قدم بزنیم ... بریم مسافرت ، باهم صحبت کنیم، بحث کنیم... بعد برام بی بهونه گل بخره ... هی بگه دوستم داره... وقتی ظهرا از سرکار خسته کوفته میاد براش یه اب پرتقال خنک تو یخچال داشته باشم... یا نه... تو زمستونا براش چایی دم کنم و تا میادبراش بریزم...
بعد بهش بگم تا بری دست وروتو بشوری غذا حاضره... و باهم نهار وبخوریم و کسرا اصرار اصرار که ظرفها رو بشوره ... منم بگم نه و تو خسته ای ، باز تعارف کنه و بگه خوب تو هم خسته ای... بعد کلی سرو کله زدن و تعارف کردن کسرا بگه بریم حالا استراحت کنیم، عصر دو تایی میشوریم...
منم قبول کنم و دستشو بندازه دور کمرم و ...
وایی... بالشمو جای کسرا بغل کردم و فکر کردم وقتی تو چشمایی که توشون لامپ روشنه خیره بشم چیا باید بگم؟یه لحظه حس کردم کسرا همینجور داره تو ذهنم منو خیره خیره نگاه میکنه... از خجالت ملافه رو روسرم کشیدم...
خل شدم خدا! خلم کردی کسرا...
ساعت بیست دقیقه به ده شب بود، صدای تلویزیون از توهال میومدم . مطمئن بودم که مامان بعد از تماس مادر کسرا به بابا جریان ومیگه و منم بعد از صحبتم با مامان حتی الامکان سعی میکردم جلوش افتابی نباشم ، هم خجالت میکشیدم هم یه جورایی دلم نمیخواست مدام از رابطه ام و اندازه ی رابطه ام با کسرا سین جیم بشم.
تقریبا نیم ساعتی بود که به گوشیم نگاه میکردم وثانیه شماری برای ساعت ده ...
حتی دلم میخواست برای سیما تعریف کنم ، ولی از اونجایی که فردا تو دانشگاه میدیمش دلم نمیخواست این موقع شب زنگ بزنم و مزاحمش بشم. حتما حسامم کلی بهم فحش میداد!!!
ساعت ده دقیقه به ده بود... عجبا ؛ حالا اگر میگذشت این زمان کوفتی.
_سلام نیازم. شبت بخیر. با خانوادت صحبت کردی ؟
خنده ام گرفت ، انگاری دیگه نتونسته بود این ده دقیقه رو طاقت بیاره.
پوفی کشیدم وبا مردم ازاری جواب ندادم... برای اینکه این ده دقیقه هم بگذره از اتاقم خارج شدم. رفتم دستشویی و صورتمو شستم. برای وقت پر کردن مسواکم زدم.
حالافقط پنج دقیقه مونده بود.
اووف... چه قدر کش دار... اعصابم از دست عقربه ها قاراش میش بود.
وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم دو تا پیام دیگه داشت.
هرجفتشم از کسرا بود:
_نیازم جواب نمیدی؟
_بد موقع مزاحمت شدم؟
و با اینکه هنوز دودقیقه به ساعت 22 مونده بود. کسرا تماس گرفت.
با لبخندی که توی لحنم بی تاثیر نبود جوابشو دادم.
صدای گرمش تو گوشم پیچید .
_سلام خانم... خوبی؟
_سلام مرسی...زود زنگ زدی ، دو دقیقه مونده بود.
کسرا مچمو گرفت وگفت: چشمت به ساعت بود؟
لبمو از این سوتی بی اراده گاز گرفتم وکسرا با لحنی که نگرانی توش موج میزد گفت: به پدر ومادرت گفتی؟
باز شیطنتم گل کرد وگفت:چیو ؟
کسرا وا رفته گفت: یادت رفت؟
_خب نمیدونم در مورد چه موضوعی صحبت میکنی...
کسرا:پس یعنی اینقدر برات بی ارزش بوده که به این زودی یادت رفت؟
از حرفش دلم ریخت و ترسیدم باز نگه و نپرسه واصرار نکنه... یه لحظه سکوت کردم و کسرا گفت: این قضیه ی خواستگاری وبه خانواده گفتی؟
نفس راحتی کشیدم وگفتم: اهان اونو میگی...
کسرا:باز شیطون شدی سرکارم میذاری؟
_کی من؟
کسرا خندید و گفت:دروغ گوی خوبی نیستی نیاز خانم...
خنده ام گرفت و کسراباز مصرانه پرسید:حالا گفتی یا نه؟
_اوهوم...
کسرا کمی مکث کرد وگفت: به مادرم بگم فردا به منزل زنگ بزنه؟
کمی سکوت کردم وکسرا با یه دلهره که برام خیلی شیرین بود و از پای گوشی هم میتونستم لمسش کنم گفت: نیاز جان ، جوابمو نمیدی؟
اصرارش برام قشنگ بود ، با اینکه خودم کمی تا قسمتی پیش قدم شده بودم ولی از اینکه میدیدم اونم خیلی مصره و میخواد زودتر به نتیجه برسیم غرق لذت و خوشی میشدم.
برای بارسوم پرسید: نیاز خانم... خانمی... نمیگی چی شد؟
_خب نمیدونم چی باید بگم... داشتیم راجع به چی حرف میزدیم؟
کسرا خنده اش گرفت و منم از خنده ی اون ریز ریز میخندیدم.
با لحنی که بوی شوخی میداد گفت: دختر خانم میتونم برای خواستگاری با مادرتون صحبت کنم؟
_اوهوم...
کسرا تند ، رو هوا اوهوم منو گرفت وگفت:مرگ کسرا ...
زبونمو گاز گرفتم ... خدا اون روزو نیاره.
از هیجان وتلاطمش منم هیجان گرفتم وگفتم: اره دیگه، ولی صرفا جهت اشنایی...
کسرا: اون که صد البته ... برای همچین جواهری باید هفت خان رستم و گذشت.
وایی... جواهر منظورش من بودم؟!
کسرا نفس عمیقی کشید وگفت: میدونی داره بارون میاد؟
فوری رو تخت نیم خیز شدم و پنجره رو باز کردم ... بوی نم خاک تو مشامم پیچید ...
کسرا زمزمه کرد: بخاطر لطافت حس تو اسمون هوس باریدن کرده ...
دستمو دراز کردم تا قطره های بارونو بگیرم. کسرا هم برام اروم صحبت میکرد و بیشترازم تعریف میکرد.
یا خدا... همینطور که داشتم از شدت الفاظی که نثارم میکرد ذوب میشدم و غش وضعف میرفتم ، برام پشت خطی اومد.
یعنی برخر مگس معرکه ، لعنت! این وقت شب... یعنی کی میتونست باشه؟!
با تمام بی میلیم به کسرا گفتم: برام پشت خطی اومده...
کسرا با تعجب گفت:ساعت ده ونیمه...
_خب فعلا باید قطع کنم.
و با نیشخندی منتظر جوابش نشدم و جواب دادم.
صدای پر حرارت سیما تو سرم پیچید.
با جیغ گفت:نیـــــــــــــاز... کسرا ازت خواستگاری کرد؟؟؟ اره؟؟؟
خندیدم و گفتم: اطلاعات واز کجا اوردی؟
سیما بهم توپید وگفت:علیک سلام...
_بله بله... سلام سیما خانم... حال شما احوال شما... ساعت ده ونیمه ... مزاحم دخترمردم شدی؟ خودت مگه شوهر نداری؟
سیما خندید وگفت:زهرمار... تعریف کن ببینم...
_تو تعریف کن ببینم چی شنیدی تا نشنیده ها رو بگم...
سیما: خدا نکشتت که دو کلوم زورت میاد حرف بزنی.
حقش بود هیچی نگم... الان وقت زنگ زدنه، خدا رحم کرده میدونه که من ساعت ده با کسرا هرشب قرار صحبت دارم... تازه داشتیم به جاهای هیجانی صحبتمون میرسیدم...خروس بی محل!
سیما با هول گفت: کسرا زنگ زد به حسام ... منم گذاشتم رو ایفون و همشو گوش دادم . چیکارش کردی نیاز ... بچه ی مردم چنان پای تلفن بال بال میزد که اصلا نمیدونست چیکار بکنه چی بگه... والله اونجوری که من از حرفهاش سر دراوردم این بود که تو راضی هستی... خودشم که راضی... فقط مونده خانواده ی تو... چون خونواده ی خودش که همه چی و سپردن دست کسرا.
نیشم تا بنا گوشم باز شد.
سیما با خنده گفت: پس یه عروسی افتادیم نه؟
_با ذوق و شوق گفتم ... چه جورم.
سیما: مریم خاله چی گفت؟
_فعلا که باید یه قرار بذاریم برای اشنایی بیان ... بقیه اش هنوز مشخص نیست.
سیما بهم امیدواری داد که مطمئنا مادر وپدرم از کسرا وخانواده اش خیلی خوششون میاد.
تا ساعت یازده با سیما از هردری صحبت کردیم ، بیشترم اداب زندگی مشترک وزناشویی و البته خانواده ی خوب کسرا...
البته کم وبیش میدونستم که اونا عین کسرا ادمای اروم و مهربونی هستن ولی دو تا استرس خیلی بزرگ برام مونده بود: یکی رویارویی با خونواده ی کسرا ، یکی هم گفتن بارداری مامانم.
هرچند به قول سیما این اصلا ربطی به کسی نداره ولی دروغ چرا باعث شرمندگیم میشد.
گوشیم طفلی داغ کرده بود ، شارژ هم نداشت.سیم شارژ و بهش وصل کردم که تازه فهمیدم هفت تا پیام دارم.
همه هم از جانب کسرا.
_کی بهت زنگ زده؟
_نیاز جان ساعت یازده است هنوز داری باهاش صحبت میکنی؟
_میشه بگی کیه؟
_ از دوستان هستن؟
_نیازم خوابی؟
_زنگ بزنم؟
_نیازم جواب نمیدی؟
از ذوق وشوق توجهش دلم قیلی ویلی میرفت . یخرده به خودم مسلط شدم وبراش با مردم ازاری نوشتم: یکی از دوستان بود. الان خستم، بعدا صحبت میکنیم ، شب خوش.
یخرده به صفحه ی گوشی خیره خیره نگاه کردم که بالاخره به مرادم رسیدم. کسرا پیام داد.
_باشه نیازم، خوب بخوابی. بعدا بهم بگو کی بود.
باش تا بگم. چه غیرتی هم میشه ساعت یازده شب... تو چیکار داری کی بود؟! باهات عروسی نمیکنما...
بکراند گوشیمو بوسیدم و تو رخت خوابم فرو رفتم.
با حس روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشیم پیام رو باز کردم.
کسرا بود.
_وقتی لبخند برای نشستن به دنبال جایی است ؛ ارزو میکنم در ان نزدیکی ها باشی.
نفسمو فوت کردم، این پسر میخواست من وبکشه...
بی جواب گذاشتمش که کمی مزه ی غرورنداشته امو بچشه ، لبخندی به احساساتم زدم و ازشون خواستم شور و شوقشون همیشه توی قلبم پا برجا بمونه، از تک تک ضربان قلبم خواهش کردم که اینقدر برای کسرا نتپه، از نفسهام خواستم تا بی تاب کسرا نباشن و از خودم خواهش کردم تا غرورمو در برابرش حفظ کنم . غروری که میدونستم به شدت عقب کشیده و حاضر به دوئل با حسی که تو وجودم پیدا شده بود، نبود! حسی که متعلق به کسرا بود ، حسی که تمام وجودم ازش لبریز بود...
به چهره و لبخند کسرا نگاه کردم. برق چشمهای روشنش به من یاد اور این میشد که زمان زیادی برای همیشه با اون بودن نمونده، نفس عمیقی کشیدم، توی نرمی بالش فرو رفتم وبا هزار ویک رویای قشنگ و دخترونه به رنگ سفید و از جنس دوست داشتن... به خواب رفتم.
با صدای الارم گوشیم با رخوت از خواب بیدار شدم. حس میکردم پنج دقیقه است خوابیدم!
با اینکه دلم میخواست بخوابم ولی ترجیح دادم از این خواسته ام تا بعد از ظهر چشم پوشی کنم.
کش وقوسی اومدم و از روی تخت پایین پریدم. به سمت دستشویی رفتم میخواستم دست ورومو بشورم، برنامه ی امروزم رفتن به دانشگاه وبعدش هم ارایشگاه بود.دیگه حالم از قیافه ام داشت بهم میخورد، ابروهام نامنظم و پرپشت بودن وموهامم از حالت فارا خارج شده بود و یه حالت نامرتب و جنگلی داشت.
چند مشت اب یخ تو صورتم پاشیدم و مسواک زدم.
از دستشویی بیرون اومدم، مامان و نادین وبابا خونه نبودن... به ساعت نگاه کردم، هنوز دو ساعتی وقت داشتم و این خودش یه امتیاز به حساب میومد.
به اتاقم رفتم ، کارامو دسته بندی کردم و لباس تو خونه ای موبه یه جین و تاپ تغییر دادم که اگر دیرم شد سریع یه مانتو روشون تنم کنم.
با احساس ابری بودن هوا لبخندی رو لبم نشست و بیخیال برداشتن چتر شدم، جورابامو پوشیدم و یه مانتوی کتون سورمه ای و دم دست گذاشتم، مقنعه ی سورمه ایم هم اتو کردم و رفتم به اشپزخونه تا تو خندق بلا یه چیزی بریزم.یعنی با صدای قار و قورش منو کشته بود.
با صدای ایفون ، یه نیم نگاه به ساعت انداختم تازه هشته ...
گوشی وبرداشتم با دیدن تصویر نادین پوفی کشیدم و درو باز کردم. احتمالا باز یه چیزی جا گذاشته بود.
در ورودی وباز کردم و دوباره به اشپزخونه رفتم تا ادامه ی صبحونه امو بخورم.
نادین بدون توجه من به اتاقش رفت ،منم بساط صبحونه روجمع و جور کردم و به اتاقم رفتم دیگه کم کم باید برای رفتن به دانشگاه حاضر میشدم.امروز با استادم کرکسیون داشتم و اصلا دلم نمیخواست به این یه مورد دیربرسم.
لباس هامو تندی تنم کردم و به یه ارایش ملیح رضایت دادم، از اتاق زدم بیرون... با دیدن سوئیچ نادین که روی میز قرار داشت درست رو به روی مبل هایی که در نشیمن بودند ، لبخند موزیانه ای زدم و سوئیچ و برداشتم.
نادین میتونه با اتوبوس بره.
گوشیمو خاموش کردم تا مزاحمم نشه واعصابمو خرد نکنه . با شوق وذوق به سمت دانشکده میروندم ، فلش پروژه هام که توش چند تا اهنگ هم بود و گذاشتم ببینم این سیستم مسخره ی نادین میتونه اونا رو بخونه یا نه ...
با بلند شدن صدای خواننده ی محبوبم، به ریش نادین خندیدم و صدا رو زیاد کردم. گازشو گرفتم پیش به سوی دانشکده!
تمام کارام و دوندگی هام حدود دوساعت و نیم طول کشید، احساس میکردم صدای استاد هنوز تو سرم دنگ دنگ میکنه، بس که لحنش خش دار وگرفته بود.
حیف استاد خوبیه ...
کیفمو روی شونه انداختم. صدای کلید ها تو کیفم میومد ، نیشخندی زدم و قبل از اینکه به سمت پارکینگ برم به بوفه رفتم تا یه چایی بیسکوییتی بخورم.هنوز به محل مورد نظرم نرسیده بودم که صدای ظریف دختری باعث شد سرجام بایستم.
-خانم ببخشید...
به سمتش چرخیدم، درست پشت سرم با چند قدم فاصله ایستاده بود.
_بله امری داشتید؟
جلو اومد ودستشو به علامت اشنایی دراز کرد وگفت: شما خانم نیاز نامجو هستید؟
_بله ... و دستشو فشردم و گفتم:شما؟
موهای خوش حالت بلوند مادرزادیشو توی مقنعه فرستاد وگفت: میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
_داشتم میرفتم بوفه یه چایی بخورم.
لبخند جذابی زد وگفت:چه خوب... پس مهمون من.
شونه هامو بالا انداختم و با هم به سمت بوفه رفتیم. در تمام طول مسیر چند قدمی و حتی جور کردن دو تاصندلی کنار هم پشت یه میزجفتمون ساکت بودیم.
ازم پرسید:با قهوه موافق ترم یا چای ، که قهوه رو ترجیح دادم.
اون به سمت پیشخون فروش اغذیه رفت ومنم نشستم.
بهش نگاه میکردم هرچند یه حدس هایی میزدم ولی ترجیح میدادم به حدسم اعتماد نکنم و منتظر باشم خودش ، خودشو معرفی کنه.
دو تا لیوان پلاستیکی روی میز گذاشت و درحالی که پودرقهوه رو داخل هرکدوم از لیوانا خالی میکرد ، کنارم نشست وگفت: من یادم رفت خودمو معرفی کنم، مهسا هستم... مهسا شهابی نژاد...
_خوشبختم خانم شهابی نژاد...
مهسا یه تای ابروشو بالا داد و گفت: فکر کنم تا حدی منو میشناسید اینطور نیست؟
انگشتمو بالا ی بخاری که از لیوانم بلند میشد گذاشتم وگفتم: ابدا... بار اوله که شما رو زیارت میکنم.
مهسا:منم همینطور... ولی...
لیوان و برداشتم و گفتم:ولی چی؟
مهسا چشمهاشو باریک کرد وگفت: فرزاد چیزی از من به شما نگفته؟
پس حدسم درست بود .با اینکه انتظارم میرفت که همون کیسی باشه که فرزاد الارمشو داده بود با این همه بازم شوکه شدم چه دختر پیگیری!
درجوابش گفتم:
_چرا ... گفته ...
مهسا با تعجب نگام کرد. نمیدونم چرا ازش خوشم اومده بود. چهره ی مثبتی داشت. چشمهای سبز وپوست سفید... و موهای بلوند و خوش رنگ ...
بینی عمل کرده داشت و لبهای نازک... تمام ایرادش دندون های کجش بود.
ولی زیاد به چشم نمیومد.
مهسا:پس فکر نکنم گفت و گوی خوبی داشته باشیم!
_چرا اینطور فکر میکنید؟
مهسا داغ قهوه اشو مزه مزه کرد وگفت: حس میکنم قراره یه حرفهایی بزنید که ...
_نگران نباشید ... من آدم کسی نیستم. هرچیزی که بپرسید صاف وصادق جوابتونو میدم.
مهسا چشمهاش برقی زد وگفت:واقعا؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم:دلیلی نداره دروغ بگم...
مهسا دستهاشو تو هم قلاب کرد وگفت:پس بی پرده صحبت کنم؟
_اوهوم...
مهسا کمی نگام کرد، در سکوت قهوه امو که ولرم شده بود و اماده ی خوردن، برداشتم و اروم اروم مینوشیدمش... دلم میخواست تو دهنم باهاش بازی کنم و کم کم مزه اشو بچشم.
مهسا با کمی شرمندگی گفت: چطوری باهاش اشنا شدید؟
_باهام راحت صحبت کن ... من و فرزاد هم دوره بودیم.... از ترم دو دیگه تقریبا هم کلاس هم شدیم... اولین دوستیم تو دانشگاهم با دوست فرزاد بود، رضا ... از طریق اون فرزادم میشناختم ... تو دوره هایی که داشتیم ... بیرون و کوه و سینما و تئاتر ... کم کم رابطه ام با فرزاد جور شد... بعد از رفتن رضا ...
مهسا با گیجی گفت:مرد؟
لبخندی زدم وگفتم:نه خدا نکنه ... رضا بورس گرفت و رفت آلمان...
مهسا: اهان...
ادامه دادم وگفتم: تو شرایط بدی بودم... رضا خیلی از هرلحاظ ایده ال بود ... خانوادگی مالی تیپ ... فرزاد هم اون دوران منو خیلی ساپورت کرد تا جایی که دیگه با اون دوست شدم ... تا همین پنج ماه پیش هم اون رابطه ادامه داشت.
مهسا زیرلب گفت:پس عمیق تر از چیزی بوده که فکر میکردم.
_تقریبا...
مهسا شوکه از اینکه صداشو شنیدم گفت: چرا باهاش بهم زدی؟ اون خواست یا ...
کمی مکث کردم... میخواستم حرفهامو درست تحویل بدم دلم نمیخواست پس فردا روزی شرمنده باشم یا فرزاد بیاد یقه امو بگیره، میخواستم حالا که دارم میگم همه چیز و ... عین ادم تعریف کنم .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هم من ... هم خودش...
مهسا:چرا؟
_چی چرا؟
مهسا:چرا خواستی تمومش کنی؟
_من یه رابطه ی دیگه داشتم... با یکی دیگه ... اون شرایطش از فرزاد خیلی بهتر بود.
مهسا با تعجب گفت:جدی میگی؟
با صداقت گفتم:اوهوم...
مهسا:تو گفتی پنج ماه پیش با فرزاد تموم کردی... الان چند وقته که با دوست پسر جدیدت هستی؟
_حدود هفت ماه ...
وفکر کردم روزهایی که با کسرا بودم بهترین روزهای زندگیم بود.
مهسا ابروهاشو بالاد اد وگفت:دوماه با خیانت پیش فرزاد بودی؟
لبهامو تر کردم وگفتم: خوب نه ... ما خیلی باهم بحث و کلنجار میرفتیم... نه من دیگه رابطه رو میخواستم نه اون...
مهسا: بخاطر اون ادم جدید ولش کردی؟
_اره...
مهسا:اگر اون ادم نمیومد تو زندگیت...
از حرفش یکه خوردم.
مهسا ادامه داد وگفت:اگرنمیومد با فرزاد میموندی؟
یخرده فکرم به عقب رفت.
درست زمانی بود که هم کسرا با من بود هم فرزاد... کسرا به بهانه ی درس دادن فرزاد هم که از قبل تر از کسرا بود، نفسمو فوت کردم اون دوران نصف دعواهامون بخاطر رفتار فرزاد بود، بخاطر اویزون شدن ها و کلافگی هام از اینکه چقدر گاهی باهام بی ادبانه رفتار میکنه، تمام اون دوران دوماهه فقط قیاس بود بین رفتار و شخصیت کسرا و فرزاد.
کسرا برام شده بود یه بت ... بخصوص وقتی که فرزادم فهمید که من با کسرا دوستم و کمکم میکنه تا نمره هام خوب بشه، خیلی عصبانی شد و در نهایت همه چیز و همه ی تصمیمات و به من واگذار کرد. منم کسرا رو انتخاب کردم و فرزاد و کنار زدم. حالا اگر کسرایی تو زندگی من پیدا نمیشد... من با فرزاد میموندم!
مهسا منتظر بهم نگاه میکرد.
_اره میموندم.
مهسا با اخم بهم نگاه میکرد منم ابروهامو بالا دادم و گفتم: سوالات تموم شد؟
مهسا: باهاش رابطه هم داشتی؟
_نه ...
مهسا:یعنی همدیگه رو نبوسیدین؟
_نه...
میدونستم منظورش از بوسه ، لبه منم راست گفتم که فرزاد منو نبوسیده بود ،برای همین هم حرفی از این نزدم که فرزاد عیدا گونه امو می بوسید!
مهسا:پیشنهادشم نداد؟
_چرا ... ولی من حاضر نشدم...اصلا بزرگترین بحثمون سر همین بود!
مهسا:پیشنهاد ازدواج چی؟
_چرا داد...
مهسا:چرا قبول نکردی؟
_چون دلم نمیخواست قبول کنم ... فرزاد برای من یه دوست بود ،دوست خوبی هم بود . ولی واقعا به اینکه بخوام بهش به عنوان یه تکیه گاه یا یه همسر نگاه کنم...نه... من و فرزاد خب هم سن هم بودیم ... این و دوست نداشتم .همیشه دلم میخواست شوهرم بزرگتر ازمن باشه!
مهسا نفس راحتی کشید وگفت: فرزاد دو سال از من بزرگتره...
لبخندی زدم وگفتم:خوبه...
از جام بلند شدم وگفتم:خب من خیلی دیگه دیرم شده باید برم...
مهسا هم از جاش بلند شد وگفت: تو گفتی اگر دوست جدیدت نمیومد تو زندگیت با فرزاد میموندی...
_اره...
مهسا:اگر دوست جدیدت الان ولت کنه ... یا به هردلیلی تو ولش کنی... برمیگردی پیش فرزاد ؟
کمی بهش نگاه کردم وگفتم: نه ... فرزاد برای من یه ادم تموم شده است! اینم گفتم که به چشم یه همسر نمیتونم بهش نگاه کنم...
مهسا لبخندی زد و گفت: خیلی از اشنایی باهات خوشحال شدم.
دستمو به سمتش دراز کردم وگفتم:امیدوارم خوشبخت باشید! اینو جدی میگم.
مهسا:ممنون...
خواهش میکنمی گفتم و ازش خداحافظی کردم واز بوفه خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم که کلی دود و گرد و غبار و مهمون ریه هام کردم. نمیدونم فضای بوفه سنگین بود یا هوای حرفهایی که زده بودم!
سوار ماشین شدم و به سمت آرایشگاهی نزدیک خونه میروندم. تمام ذهنم پر شده بود از دوماهی که هم با فرزاد بودم هم کسرا ، و جالب بود که کسرا رو مسخره میکردم ... یه لحظه حس عذاب وجدان گرفتتم ، نمیدونم چرا فکر میکردم که باید به کسرا بگم که من چطور ادمی ام ... واقعا به خودم دمدمی مزاج و تنوع طلب لقب میدادم! و درکنار همه ی اینا غرور هم ایضا.
اووف... چه شخصیت مسخره ای داشتم...!
با دیدن سر در ارایشگاه ، پارک کردم و وارد شدم.
نفیسه خانم که صاحب ارایشگاه نفیسه بود یه خانم بیوه ی 34 – 35 ساله بود با یه هیکل خوب و خیلی هم خوشگل و البته وارد از این لحاظ که بلد بود خوب به خودش برسه. شوهرش توی تصادف فوت شده بود.
یه پسر ده ساله داشت و باهم ز ندگی میکردن، هم ارایشگاه واداره میکرد و خرجشو درمیاورد و هم از حقوق و بیمه ی فوت شوهرش ...
به نسبت تمام ارایشگرهای فضول و بی خاصیتی که میشناختم نفیسه خانم با اینکه کارش خیلی حرفه ای نبود ولی بخاطر شخصیت خوبش ترجیح میدادم پیشش برم و الحقم که برای من تا به حال تو کارش کوتاهی نکرده بود!
بعد سلام علیک گفت:کم پیدایی...
مانتو و مقنعه امو دراوردم و روی چوب لباسی اویزون کردم. از اینکه خلوت بود و مجبور نبودم منتظر باشم خیلی خوشحال بودم.
یه نگاهی به موهام کرد وگفت:اخرین بارخودم برات رنگ گذاشتم؟
سری تکون دادم وگفتم:نفیسه جون یه زحمت بکش و رنگ ریشه کن موهامو... داری؟
یه نگاهی بهم انداخت وگفت:چرا؟ میخواستی بلوند کنی که...
یاد کسرا افتادم و اخر هفته و حضور احتمالیشون! فکر کردم شاید بهتر باشه قیافه ام کمی ساده تر باشه. دلم میخواست خانواده ی کسرا پسند جلو برم.
دوست نداشتم مادر کسرا فکر کنه که من چقدر از این مدل دخترای عجق وجقم و... خلاصه دلم میخواست یخرده از علایقم تا قبل ازدواجم کم کنم تا بعد ازدواج دلی از عزا دربیارم.
یعنی تو تصورم این بود که خب یه خونواده ی سنتی ترجیح میدن عروسشون هم ساده وسنگین باشه، حالا که سنگین نیستم حداقل ساده باشم!
برای جواب نفیسه خانم لبخندی زدم وگفتم:میخوام یخرده ساده باشم...
چشمهای نفیسه خانم برقی زد و گفت: خبریه؟
لبخند کجی زدم وگفتم: اول کوتاه میکنی بعد رنگ؟
-بیا اول ابروهاتو سامون بدم... مدلی تو نظرته؟
خندیدم وگفتم:این دفعه هرچی ساده تر بهتر...
نفیسه خانمم خندید وگفت:نه خبریه ...
حینی که به جون صورتم افتاده بود منم سعی میکردم یواش یواش براش تعریف کنم که اخر هفته احتمالا خواستگار دارم و خیلی سنتی هستن و اونم یخرده از شوهرش برام تعریف کرد و اینکه خانواده ی شوهر رحمت شده اش خیلی مدرن بودن ولی خونواده ی خودش خیلی سنتی، بعد از ازدواجش تونست خیلی کارایی که تو خونه ی پدری محدود بوده رو انجام بده مثل همین یاد گرفتن ارایشگری .
بعد از دوساعت که گذشت ، منم نتیجه ی زحمت نفیسه خانم و تو اینه دیدم.
ذوق کردم از دیدن خودم. خدایی واسم سنگ تموم گذاشته نفیسه خانم. بخصوص که ابروهامو خیلی دخترونه قشنگ برداشته در کل همه چیز به صورتم میومد.
موهام به حالت ترکیبی از مصری وفارا کوتاه شده ، یعنی جلوش حالت مصری وچتری داشت و پایین هاش خرد ...و یه هفت پشت کمر و کتفم بود.
رنگشم عجیب بهم میومد بخصوص به چشمهای قهوه ای تیرم... و البته به پوستم که مابین سفید وگندمی بود.
یه مدل تنباکویی جدید بود و کلی نزدیک به رنگ موی اصلی سرم!
لبخند به ابروهام که ساده و تمیز و خطی شده بودند زدم و ازجام بلند شدم. درکل راضی بودم. مثل همیشه.
با نفیسه خانم حساب کردم و سوار شدم تا به خونه برم.
هوای اذر ماه و همیشه دوست داشتم بهم حس خوبی میداد.
اصلا از نظر من پاییز از اذر شروع میشد و دی هم جز پاییز حساب میشد. از ماه مهرخیلی خوشم نمیومد. ابان هم بد نبود ولی هوا و سوز اذر چیز دیگه ای بود.
جلوی خونه پارک کردم، ساعت هفت و نیم بود.
یه نفس عمیق کشیدم احتمالا باید جواب نادین و میدادم و یه بحث تپل با نادین میداشتم که چرا ماشین و اینطوری دو دره کردم. ولی خوبیش این بود هیچ وقت تو جواب کم نمیاوردم!
با همه ی این اوصاف وارد خونه شدم. موجی از گرما و بوی غذا خورد تو صورتم.
با دیدن کیوان و خاله مهناز و عزیز یه اه از خستگی کشیدم، حوصله ی مهمونو واقعا نداشتم با این حال دور از ادب بود گرم سلام علیک نکنم تازشم کلی دلم واسه عزیز جونم تنگ رفته بود. جلو رفتم تا روی عزیز وببوسم.
عزیز به احترامم با اون حال و ارتروز وقلبش میخواست بلند بشه جلو رفتم و نشوندمشو با کلی قربون صدقه بوسیدتم.
نفر بعدی کیوان بود ...
کیوان خیلی سنگین جواب سلاممو دادو یه دست ساده باهم دادیم و نادین برخلاف تصورم با یه لحن خاصی گفت: موهاتو کوتاه کردی؟
توقع داشتم به خاطر ماشین کلی سرم داد و قال کنه ولی خب هیچی نگفت شاید بخاطر حضور خاله وعزیز ، ولی کلا ازش بعید بود ملاحظه گر بازی دربیاره . تازه فهمید ارایشگاه هم رفتم. نیشخندی به برادر هیزم زدم و با خاله مهناز خواستم رو بوسی کنم که یه جوری نشون داد که مایل نیست. منم به یه دست دادن ساده اکتفا کردم.
با همه ی تعجبم محل نذاشتم و به اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم. موهام و نفیسه برام شسته بود و سشوار کشیده بود. دلم نیومد برم حموم تا از ریخت بیفته!
جینمو در نیاوردم و تاپمو با یه تی شرت تعویض کردم و از اتاقم اومدم بیرون.
رفتم تو اشپزخونه؛
مامان لبخندی بهم زد وگفت:ارایشگاه بودی؟
_اوهوم... چی شده؟ مهمون داریم؟
مامان لبخندی زد وگفت: چطور میخواستی بشه بهشون گفتم اخر هفته داره واسه ات خواستگار میاد ... اوناهم پاشدن اومدن.
یه لحظه شوک شدم و اروم گفتم: خواستگار؟
مامان لبخندی زد وگفت: امروز خانم راد به خونه زنگ زد.
قلبم تو گلوم میزد.
مامان که میدونست طاقت ندارم حین چایی ریختن گفت: خیلی خانم خوش صحبتی هم بود... اسمشونم مونسه... یخرده از این در و اون در صحبت کردیم و قرار شد پنج شنبه عصر یه سر بیان ، محض اشنایی...
فقط دوست داشتم جیغ بکشم!!!
مامان لبخندی به قیافه ام زد وگفت:جلو پسره هم همینطوری وا میدی؟
پقی زدم زیر خنده ومامان گفت:یواش تر چه خبرته؟
با هیجان ونفس نفس گفتم:بعدش؟
مامان چشم غره ای بهم رفت وگفت:خبه خبه... جلو خالت نمیخواد اینقدر هیجان داشته باشی...
محکم مامانمو بغل کردم وگفتم:عـــا شــــــــــــــقـــــتـــ ـــم...
مامان خندید و گفت:من یا پسره.
تو دلم اروم گفتم:جفتتون!
مامان خنده اشو خورد و ادامه داد: بسه دیگه ... حالا بذار بیان خودشونم ببینیم... صحبتهامونو بکنیم . اگر قسمت باشه... ویه اهی کشید و یه نگاهی بهم کرد که بوی دلتنگی میداد!
لبخند شرمنده ای زدم وگفتم:مامان پس یعنی مونس خانم خیلی خوب بود دیگه هان؟
مامان لبخند کجی بهم زد وگفت: لحن و صحبتش که خیلی خوب بود، خیلی محترم و شمرده صحبت میکرد...
اصلا روی پا بند نبودم... سینی چای وبرداشتم وگفتم:من می برم...
مامان یواشی تذکر داد: یه جوری ببر که نریزه تو سینی... نمیخواد بده خودم ببرم. الان از ذوقت خودتو میسوزونی!
خندیدم وگفتم:بذار تمرین کنم.
مامان باز خندید و منم تو هال چایی و چرخوندم.
نادین یه جوری نگام میکرد، عزیز که اصلا قربون صدقه از دهنش نمیفتاد. بابام که یه جور دیگه واسه ام چشم و ابروی مهربون میومد و هی میگفت:چایی بخوریم یا خجالت و از این حرفها.
ولی کیوان و کارد میزدی خونش درنمیومد.خاله مهنازم یه آه های موقتی میکشید.
میدونستم همه ی کاراشون بخاطر خبر از جریان خواستگاری اخر هفته است!
بعد از چرخوندن چایی...
باز با ذوق پریدم تو اشپزخونه مامان داشت میوه ها رو تو ظرف میچید ، کنارش وایستادم وگفتم:دیگه چی میگفتین باهم؟
مامان یه نگاه چپ چپی بهم انداخت وگفت:نیاز یهو دیدی نه من ، نه پدرت موافق نبودیم ها...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: از این لحاظ خیالتون راحت باشه ... مطمئنم همتون عاشق کسرا میشید.
مامان ابروهاشو بالا داد وگفت:کسرا یا محمد؟ خانم راد که همش میگفت محمد...
-اِاِاِ... مامان ... اسمش دو بخشیه... محمد کسرا!
مامان سری تکون داد و گفت:دختر یذره خودتو جمع کن.
محل حرفش نذاشتم وگفتم:خب نگفتی... دیگه چیا گفتین؟مامان چهارکلمه حرف بزن...
مامان خنده اش گرفته بود پوفی کشید وگفت: من و خانم راد ده دقیقه بیشتر با هم صحبت نکردیم. بعدشم که خالت زنگ زد و جریان وبهشون گفتم.
با اینکه میدونستم خاله میدونه رو به مامان گفتم:اِ... خاله هم میدونه؟
مامان یه جوری نگام کرد که یعنی حواس پرت مگه دو دقیقه پیش بهت نگفتم که همه میدونن!
نمیدونم چرا نگفتم به مامان که خاله مهناز برخلاف همیشه که کلی قربون صدقه ام میرفت امشب همش منو مهمون چشم غره و چپ چپش میکنه، نمیخواستم مامان از خواهرش دلخور بشه.
یعنی تا این حد عقلم میرسید که گاهی سکوت کنم.
مامان اهی کشید و رو بهم گفت: فکر کنم مهناز یخرده ناراحت شده ...حقم داره، کیوان از کی پیش قدم شده.
ابروهامو گره زدم وگفتم:
-مامان خانم شما که یک عدد استاد دانشگاه هستی وخیلی هم روشنفکری توقع داری دختر معمارت که داره خودشو واسه ی ارشد اماده میکنه با یه پسر بازار موبایلی عروسی کنه؟ میخواستی منو زوری زوری ببندی به ریش کیوان...
مامان اخمی کرد وگفت:
-کی ما تو رو تو زندگیت زور کردیم نیاز... حرفها میزنی ها... بعدشم اگر اصرار میکردم اولا واسه ی این بود که دختر سر به هوای خودم ومیشناختم بعدشم میخواستم تو با یه پسری ازدواج کنی که شناخته شده باشه، کیوانم میتونستی به راه بیاری که پی درسشو بگیره.
یه خیار برداشتم و تهشو انداختم تو سطل اشغالی وگاز زدم وبا دهن پر و خرش خرش گفتم:
-حالا مامان خانم اصرار نکن ...تو محمد کسرارو ببینی میفهمی چه تیکه ایه... بعد خودت روزی هزار بار خدا رو شکر میکنی که منو دستی دستی حروم کیوان نکردی...
مامان نیشخندی زد وگفت: خدا کنه...
ظرف میوه رو برداشتم و درمقابل چشمهای علامت تعجبی مامان به هال رفتم. اصولا سابقه نداشت اینقدر دست به کمکم نقد باشه!
میوه رو گذاشتم روی میز و درحالی که پیش دستی ها رو از هر نوع پرتقال ونارنگی و خیار پرمیکردم عزیز با محبت گفت: دخترگل من حالش چطوره؟خوبی خانم... یه دقه بیا اینجا بشین روی ماهتو ببینم.
لبخند بچگونه ای به عزیز زدم وگفتم:چشم عزیز جونم الان میام...
عزیز لبخند مهربونی بهم زد وگفت:دور سرت بگردم ... تو کی اینقدر خانم شدی عزیز به فدات...
کیوان چیشی گفت و نادین با لبخند داشت به من نگاه میکرد.
حالا برادر ما هم امشب تریپ محبت و مهربونی برداشته بود!
بعد از تقسیم میوه ها کنار عزیز نشستم و اونم یه عالم بوسم کرد و قربون صدقه ام رفت.
گاهی خیلی خوشمزه میشد ادم نوه ی ته تغاری باشه ها...
خودم که از این موهبت بسیار بسیار خوشنود بودم.
با خود شیرینی عجیب غریبی برای عزیز پرتقال پوست گرفتم و عزیزم مدام از دست پنجولم تعریف میکرد و تشکر.
بعد از صرف شام یخرده صحبتها جدی تر شد و حرف وبحث به پنج شنبه کشیده شد.
مامان که داشت از تمیز کاری خونه حرف میزد که میخواست از چهار شنبه شروع کنه ... قرار بود نادین هم خرید میوه و شیرینی وصبح پنج شنبه انجام بده، و بابا هم میخواست پنج شنبه رو به کل مرخصی بگیره.
خاله مهناز به طرز شگفت اوری سکوت کرده بود و کیوان هم توی موبایلش خیلی با اخم های تو هم داشت با حرص فروت نینجا بازی میکرد و صدای ترکیدن میوه ها رو که حرصی با لمسشون میترکوندشون و میشنیدم!
بابا : عزیز پس شما تا پنج شنبه پیش ما بمونید.
عزیز لبخند مهربونی به دامادش زد و گفت:نه پسرم، ایشاالله از جلسه های بعدی میام و این پسرخوشبخت ومی بینم.
لبخند خجالت زده ای زدم و خاله مهناز با یه لحن سنگین گفت: اتفاقا اقا شاپور عزیز پنج شنبه عصر وقت دکتر هم داره. خودتون در جریانید که این روزا حال عزیز اصلا خوب نیست.
عزیز بیماری قلبی داشت بخصوص که دو تا از رگهای قلبیش هم گرفته بود و به خاطر بیماری قندش دکترش صلاح نمیدونست جراحی کنه.
بابا خواست بازم اصرار کنه که با اشاره ی چشم و ابروی مامان سکوت کرد.
مامانم انگاری متوجه رفتار سرد خاله مهناز شده بود ولی چیزی نمیگفت،بابا هم ترجیح داد دیگه بیشتر اصرار نکنه و اصلا بحث و به یه سمت دیگه بکشونه، یه لحظه از اینکه خاله و عزیز تو مراسمم نباشن دلم گرفت. بهرحال خاله مهناز از مامانم بزرگتر بود و عزیزم که خب حکم بزرگ خانواده رو داشت.
بخصوص که پدر ومادر بابام قبل از تولد من فوت شده بودند و فقط یکی از عمه هام ایران و تهران بود، یکی از عمو هام بندر عباس زندگی میکردند و یکیشونم هلند .
از اینکه قرار بود خانواده ی کسرا به همراه داییش بیان یه جوری دلم گرفت . دوست داشتم خونه ی ما هم شلوغ باشه و همه ی بزرگترا باشن ، عین تو فیلم ها یا شنیده هام از گفته های سیما که برام تعریف میکرد شب خواستگاریش دست کمی از شب عقد و عروسی نداشت بس که همه ی اقوام حسام و خودش بودن!
ولی با این شمشیری که خاله مهناز از رو بسته بود بعید میدونستم به خواسته ام برسم!
بعد از رفتن خاله وعزیز ، مشغول جمع و جورکردن پذیرایی بودم که بابا روی مبلی رو به روم نشست وهمینجور زل زل به دخترش خیره شد.
ازنگاهش خجالت کشیدم.
همه ی این خجالت و شرمندگی های مداومم هم بخاطر احتمالا کمال هم نشینی با کسرا بود!
نادین هم حرفی از بردن ماشین نزد. مشغول تماشای تلویزیون بود مثلا داشت با هیجان فوتبال میدید ولی میدونستم فکرش جای دیگه است، چون نادین اصولا فوتبال و بدون اینکه فحش نده نگاه نمیکنه.
یه لحظه فکر کردم اگراز این خونه برم، کی با نادین سر وکله بزنه...
اخی ... داداشیم!
دلم گرفت.
یه نگاهی به در و دیوار خونمون انداختم و بابا اروم صدام کرد:نیاز جان؟
به بابا خیره شدم.
لبخند گرمی به صورتم پاشید وگفت:یه چایی میاری بابا؟
بدون حرف از جام بلند شدم.مامان تو اشپزخونه داشت گاز وتمیز میکرد. یه لحظه حس کردم خونمون چه ساکته. چایی ریختم وبرای بابا بردم.
بابا لبخندی بهم زد وگفت:چه خانم شدی...
نیشم تا بنا گوش باز شد و نادین هم بیخیال فوتبال از جاش بلند شد و یه شب بخیر تند گفت و رفتش تو اتاقش.
بابا چایی و ازم گرفت و پرسید:خسته نیستی؟
کش وقوسی اومدم وگفتم:نه خیلی... کارم دارید؟
مامان هم به هال اومد وگفت: اره یه دقیقه بشین...
نشستم و بابا پاشو رو پاش انداخت وگفت:چه خبر؟
خندم گرفت و گفتم:سلامتی.
بابا هم خندید ومامان با هول گفت: شاپور برو سر اصل مطلب.
یه لحظه استرس گرفتم.نکنه چیزی شده باشه.
به دهن بابا زل زدم وبابا گفت: تصمیمت جدیه؟
دستهامو تو هم قفل کردم و با همون استرس گفتم :راجع به چی؟
بابا لبخندی زد وگفت:شنیدم که این دفعه قرار نیست نه بیاری...
اهان از اون لحاظ. یه نفس راحت کشیدم وگفتم:تا نظر شما چی باشه!
اوه مرسی لفظ قلم... یعنی خودمم از جوابم شاخ دراوردم.
باباشاپور خندید و گفت: نیاز مادرت میگه تو واقعا قصد داری که ازدواج کنی اره؟
اروم حرفمو شمرده تکرار کردم وگفتم:خب میگم تا نظر شما چی باشه.
بابا کمی سرشو خم کرد و گفت:
- خب من قراره برم تحقیقات ... اگر اومدن ودیدیمشون ... و اگر قسمت باشه ... نیاز باید یه تحقیقات اساسی کنم یا مثل بقیه یه جوری از سرمون قراره بازشون کنیم؟
حالا فهمیدم منظور بابا چیه... دفعات قبلی بابا اصلا تحقیقات نمیرفت چون من همشونو بخاطر کسرا رد میکردم. ولی حالا کسرا رو بخاطر کی رد میکردم؟! از فکرم خنده ام گرفت وبابا هم خنده امو به حساب جواب مثبتم گذاشت و اهسته گفت:
-الان درست نیست زود قضاوت کنیم ولی اینجور که مادرت از یه مکالمه فهمیده بنظر خانواده ی خوبین. خودشم که خودت خیلی تعریفشو میکنی.
دیگه تا جا داشت سرمو خم کردم و چونه امو تو جناغم فرو کردم.
خدا وکیلی برای اولین بار از بابام خجالت کشیدم!
بابا شاپور نفس عمیقی کشید و به پشتی مبلی که روش نشسته بود تکیه داد وگفت:ان شا الله خوشبخت بشی دخترم.
مامانمم الهی آمینی گفت و با صدای کوبیده شدن در اتاق نادین بابا با یه لحن بلندی که نادین هم بشنوه گفت: مگه این پسره نرفته بود بخوابه؟!
سه تاییمون خندیدیم و اون شب اصلا یادم رفت ساعت ده شب باید با کسرا صحبت کنم. گوشیم تو کیفم بود و کیفم تو اتاق.
لبمو گزیدم بیچاره شصت بار زنگ زده بود و پیام داده بود.الهی! درواقع یازده بار زنگ زده بود ، بیست و یکی هم پیام داده بود ... چه رقم های خوشگلی... رقم مهم بودن ... رقم نگران بودن ... !
حوصله نداشتم پیام ها روبخونم.
ساعت دوازده بود که رفتم تو تختم. فقط براش نوشتم:"ببخشید مهمون داشتیم سرگرم پذیرایی بودم،اصلا حواسم به گوشیم نبود.شب بخیر"
دروغم که نگفتم. واقعیت همین بود.
با تمام خستگیم ولی منتظر جوابش موندم.
برام پیام زد: دیگه این کارو با من نکن.
از لحنی که خودم برای خودم از نوشتنش توی اس ام اس ساختم خنده ام گرفت. یه جور با التماس پیامشو خونده بودم.
با این حال جواب ندادم با لرزش دوباره ی گوشیم برش داشتم .خواب الود پیامشو خوندم:
شبت بخیر نیازم.خوب بخوابی خانمی.
لبخندی زدم و واقعا هم تونستم اروم وراحت و خوب بخوابم!
بدون فکر کردن به فرزاد و رضا و کیوان و طناز یا حتی مهسا... فقط تو رویام جا برای من بود و کسرا. با کلی ارزوی قشنگ دخترونه و سفید و پراز هیجان وشادی!
فصل چهارم:
بعد از اون قرارتوی دربند دیگه نه من کسرا رو دیدم نه کسرا اصراری داشت که همو ببینیم.
میدونستم حالا که جفتمون فهمیده بودیم بهم علاقه مندیم شرایط دیدارمون با قبل فرق میکنه چون دیگه نه من به چشم سابق میتونم بهش نگاه کنم نه اون.
فقط تماس و مکالمه ی تلفنی بود که کسرا زنگ میزد.
قرار پنج شنبه کاملا فیکس شده بود.منم که مشغول تکمیل پروژه هام بودم و واقعا نمیدونستم این روزها باید چیکار کنم. بیام دانشگاه و وقتم برای کلاس های عمومی حروم کنم یا برای ارشد که میخواستم توی اردیبهشت کنکور ازاد بدم خودمو اماده کنم یا هم که ...
طبق برنامه ریزیم ، اسفند کارپایانمو تحویل میدادم و از اون طرف میتونستم ازاد شرکت کنم چون تواناییشو از هرلحاظ داشتم و از طرفی هم دلم نمیخواست تا بهمن سال دیگه صبر کنم و الکی وقتمو حروم کنم.
وقتی میتونستم ازاد شرکت کنم وقبول بشم خب چه کاری بود؟!بخصوص که من لیسانسمو از سراسری میگرفتم و حالا ارشدمو میتونستم ازاد بخونم. واقعا هم توانایی سابق ونداشتم که با جزوه و کتاب سرو کله بزنم تا ارشد هم سراسری قبول بشم.
دلم میخواست زودتر تو بازار کاربیفتم بخصوص که از لحاظ یدی واقعا تو رشته ام قوی بودم فقط یخرده محاسباتم می لنگید که کسرا مگه مرده بود زبونم لال، کمکم میکرد!
توی ساختمون راه میرفتم و فکر میکردم.
طناز حسابی از دستم کفری بود اونم بخاطر اینکه چرا من با مهسا شهابی نژاد صحبت کرده بودم و مگه من باهاش قرار نذاشته بودم که مهسا رو بفرستم پیش طناز!
منم که هرچی میدوشیدم انگاری نره...
هرچی به طناز میگفتم که بابا من اصلا تو اون موقعیت فراموش کرده بودم و ال وبل... بازم دختره حرف خودشو میزد و بدتر از همه اینکه میگفت تو هنوز فرزاد و دوست داری و میخوای برگردی پیشش.
با اینکه خیلی تمایل داشتم بزنم فکشو داغون کنم ولی جلوی خودمو گرفتم وجوابشو ندادم.
یه تاری موی گندیده ی کسرا میرزه به صد تا ادم مثل فرزاد!
ولی طناز کسی نبود که اینو درک کنه.
عجیب بود که سرکلاس نه خبری از حامد بود نه فرزاد. چون جفتشون با من این عمومی و برداشته بودن.
بهرحال برام خیلی مهم نبود. ولی از یه چیزی خیلی استرس داشتم اونم این بود که بعد از مکالمه ام با مهسا نه اونو دیده بودم نه فرزاد و... نه میدونستم که چه رفتاری باهم داشتن ،اصلا با هم هستن یا بخاطر حرفهای من بهم زدن!
پوفی کشیدم.
اصلا به من چه. نبایدم تو چیزی که به من مربوط بود دخالت میکردم .ولی نمیدونم چه کرم از درختی داشتم که واقعا خوشحالم میکرد اگر مهسا و فرزاد بهم میزدن!
کیفمو رو شونه ام انداختم و موبایلمو تو دستم گرفتم. میخواستم شماره ی کسرا رو بگیرم، با شنیدن زنگ نوکیا از انتهای راهرو ، نگام با کنجکاوی به همون سمت کشیده شد.
با دیدن سرشونه های کسرا و البته دستی که توجیبش بود و میخواست تو یه فرصت مناسب گوشیشو جواب بده چرا که داشت با جمعی از پسرا صحبت میکرد ، خودم برای اینکه اون زنگ مزاحم مکالمشون نباشه، تماسمو قطع کردم... دلم میخواست برم وباهاش حرف بزنم به کل فراموش کرده بودم امروز از اون روزاست که جفتمون دانشکده ایم.یه لبخندی زدم و داشتم به همون سمت میرفتم که سر فرزاد و از سمت شونه ی کسرا دیدم.
یه لحظه اب دهنم تو گلوم پرید و خشکم زد.
همون جا وسط راهرو ایستادم.
مات ومبهوت به رو به روم نگاه میکردم.
امروز عجب روزی بود، هر دم از این باغ بری میرسد.اون از طناز ... اینم از فرزاد که معلوم نبود داره چی تو گوش کسرا میخونه. یه لحظه با دقت بیشتر نگاه کردم ببینم واقعا کسراست که داره با فرزاد صحبت میکنه یا شاید چشمهای من البالو گیلاس چیده؟
کمی زاویه ی ایستادنمو تغییر دادم.
بله دقیقاکسرا بود که سر فرزاد تا چونه ی کسرا میرسید. اون لحظه تو شرایطی نبودم که قربون قد و بالاش برم. واقعا شوک بودم. هم دلم میخواست بدونم جریان چیه ... ولی جرئت جلو رفتن و نداشتم.بخصوص که توقعشو هم نداشتم که فرزاد بخواد یه جوری منو اذیت کنه یعنی ممکن بود اینطوری که دقیقا هرچی از من میدونه رو احتمالا بذاره کف دست کسرا...!
وای لبمو گزیدم... آدم اینقدر بچه که بخواد یه رفتار صادقانه رو اینطوری جواب بده ؟
بخاطر ایست ناگهانیم دوتادختر بهم طعنه زدن، قصور از خودم بود ولی با این حال با یه نگاه شماتتی یه عذرخواهی لفظی ازشون گرفتم، فرزاد وکسرا مشغول صحبت باهم بودن.
خیلی دلم میخواست برم جلو وبدونم موضوع بحث چیه ولی از ترسم از جام،جم نخوردم ،با دیدنشون که مشغول صبحت بودن حس بدی تو وجودم تزریق شده بود هم استرس هم نگرانی هم ترس.
ندیدن چهره ی کسرا و واکنش هاش هم مزید بر علت شده بود که جلو نرم ... نمیدونستم فرزاد لعنتی چی پشت سرم بلغور میکنه یا با چه حرفهای مزخرفی گوش کسرا رو پر میکنه یا اصلا راجع به من دارن صحبت میکنن یا راجع به...
اخه تا جایی که من میدونستم فرزاد کارش به کسرا نمیفتاد، پس برای چی باید با هم همکلام میشدن؟
ولی من خودمو به سمت راهرو پرت کردم وبه تندی از پله ها سرازیر شدم.
دقیقا داشتن راجع به من صحبت میکردن! حتی اگر شک داشتم حالا از نگاه فرزاد مطمئن شده بودم...
با یه حالت دوی ماراتون داشتم از ساختمون خارج میشدم، نمیدونستم فرزاد چی به کسرا گفته ومیگه ولی هرچی که بود و هست ته دلم حسابی خالی شده بود!
اگر کسرا میفهمید که قبل از رابطه باهاش ،با کس دیگه بودم... یعنی ارتباطمون به کجا میرسید؟
چطوری میتونستم با منطق و دلیل بهش بفهمونم که دوسال بین من و فرزاد هیچی نبوده!!! یا رضا... وای ... فرزاد حتما از رابطه ام با رضا هم با کسرا میگفت!!!
خدایا...بدبخت شدم.
شقیقه هامو محکم فشار دادم... بی هوا از رو به روی به یکی خوردمو تمام جزوه هام رو زمین پخش شد...
پوف کلافه ای کشیدم ...
دختر که با شرمندگی داشت جزوه هامو جمع میکرد گفت:ببخشید من کلاسم دیر شده...
وای خدا... اصلا یاد کلاس بعدیم هم نبودم!
ولی با این حال و روزم نرفتن و به رفتن ترجیح دادم. فوری کاغذ وبساطمو از روی زمین برداشتم و راه خروج و پیش گرفتم.
چیزی تا پنج شنبه نمونده بود، فقط چند روز... تر شدن پلکم باعث شد باور کنم جدی جدی همه چیز داره بخاطر حرفهای مزخرف فرزاد خراب میشه، مگر دستم بهش نرسه...
بغض بدی تو گلوم رخنه کرده بود... از واکنش کسرا واقعا میترسیدم، یعنی میترسیدم که نظر و رفتارش نسبت به من کلا عوض بشه... واقعا نمیدونستم پیش خودش قراره چه فکری بکنه.
نفس عمیقی کشیدم با دیدن یه تاکسی ،دستمو بالا بردم وبلند گفتم:دربست...
سوار شدم.
سرمو به شیشه چسبوندم ... انگار واقعا همه چیز تموم شده بود. از ترس بود یا اضطراب یا هرچیز دیگه ... فقط میدونستم یه چیزی عین خوره داشت منو میخورد.
یه جور ترس از بی اعتمادی ...
من و فرزاد با هم خیلی وقت بود که بهم زده بودیم. حالا اگر قرار بود من توضیح بدم،چی داشتم برای گفتن؟؟؟
تمام زحمتی که کشیدم تا کسرا چیزی نفهمه به باد رفت... و فقط چند روز ناقابل مونده بود تا من و اون بهم برسیم.
فرزاد همه چیز وخراب کرد!
دستمو به صورتم کشیدم واشکهامو پاک کردم ،از اینکه اینطوری بخوادرابطه ی بین من وکسرا بهم بخوره از خودم منزجر میشدم،از پیشینه ی خرابم و ...
فرزاد حتما جریان رضا رو هم میگفت...
لبمو محکم بین دندونام فشار دادم.
یه نفس عمیق کشیدم...
با لرزش گوشیم تو کیفم ،فوری درش اوردم. لابد فرزاد بود که میخواست لحن و صدای فاتحشو به رخم بکشه!
ولی با دیدن شماره ی کسرا کوپ کردم.
شصتم برای جواب دادن می لرزید ...
واقعا مردد بودم جواب بدم یا نه...
هنوز تو گیر ودار دو دلی و شکم بودم که خودش قطع شد.
یه نفس راحت کشیدم اما خیلی طول نکشید که دوباره زنگ زد. گوشیمو تو کیفم پرت کردم، با احتمال یک دهم درصد اگر فرزاد چیزی به کسرا نگفته باشه، با این حال وروزم خودم همه چی وخراب میکردم پس بهتر بود جواب ندم وبعدا بهونه ای جور کنم !!!
کسرا پیام زد:دیشب که جواب ما رو ندادی. سرکلاسی الان؟
نمیدونستم پیامشو با چه لحنی بخونم.
نفسمو فوت کردم و گوشیمو خاموش کردم. واقعا کشش صحبت و بحث ودفاع و گزارش و... اصلا نداشتم!
وقتی رسیدم خونه تمام شانسی که داشتم این بود که مامانم خونه نبود تا مدام سوال پیچم کنه، یه مسکن خوردمو گوشیمو به شارژ زدم و خوابیدم.
اصلا نمیخواستم به چیزی فکر کنم ...
خیلی سریع هم مواد شیمیایی به تمام فکر و خیال هام غلبه کرد وباعث شد بخوابم.
هرچند خوابی که بدتر خسته ترم کرد.
ساعت نزدیک پنج بود که با سر و صدای مامان که مدام میگفت:نیاز تلفن...
ناچارا از خواب بیدار شدم.
پیشونیمو فشار دادم ومامان تلفن وبه سمتم گرفت وگفت:سیما ده بار زنگ زده.
با شنیدن اسم سیما یه لحظه ته دلم ریخت. حس کردم لابد طبق معمول دفعات قبلی کسرا همه چیز و برای حسام و حسام برای سیما تعریف کرده.
هرچند سیما تمام جیک و پوک منو میدونست.
گوشی و گرفتم و با یه صدای دورگه و خش دار که ناشی از خواب الودگی بود گفتم:بله...
سیما با خنده گفت:به به خرس قطبی... چطوری خواب الو؟ خسته نشدی اینقدر خوابیدی... ده بار زنگ زدم.
موهامو ازتوی صورتم کنار زدم وگفتم:خوبی؟
سیما:چیه کسلی؟میخوای قطع کنم بری به بقیه ی خوابت برسی؟
_نه بگو... چه خبر...
وخودمو روی بالشم پرت کردم. سرم سنگین بود و حس میکردم گردنم طاقت تحمل وزن سرمو نداره.
سیما کمی از حسام و روزش واسم تعریف کرد.
واقعا داشت کسل تر وبی حوصله ترم میکرد.
خمیازه ای کشیدم وسیما با خنده گفت:نخیر مثل اینکه تو هنوز خوابی...
_نه دیگه بیدار شدم.
سیما:خیلی خب حالا که بیدار شدی اماده شو ساعت شیش بیام دنبالت بریم خرید.
باتعجب گفتم:خرید؟ خرید چی؟
سیما: وای وای ... دختر داریم حواس پرت... اینطوری شوهرتم یک ساعته یادت میره!و خودش بلند بلند خندید.
اهی کشیدم وگفتم:سیما خستم.
سیما با حرص گفت:کوفت... مگه کوه کندی؟ بعدشم پاشو بیا بریم من میخوام خریدکنم... واسه ی خواستگاری جناب عالی... من چی بپوشم؟؟؟
یه لحظه هوشیار شدم.
خواستگاری؟یعنی قرار پنج شنبه هنوز سرجاش بود؟!
با تعجب گفتم:سیما شما هم دعوتین؟
سیما خندید وگفت:اره... تا چشمت درآد... اقا کسرا فرمودن که حسام مثل داداششه و حتما باید تشریف بیاره... منم که خیر سرم عین خواهر تو باید باشم که نیستم!!!
بخش دوم حرفش بوی دلخوری میداد.
خندیدم وگفتم:زهرمار دختر... من که خواهر ندارم ... معلومه که تو عین خواهرمی...
خندید و گفت:حالا شدی دخترخوب... بلند شو یه ابی به سر وصورتت بزن اماده شو بیام دنبالت ... بریم سریع واسه ی پنج شنبه یه بخر بخر اساسی داشته باشیم... پایه ای؟
از هیجان سیما منم هیجان گرفتتم و گفتم:باشه... شیش که دیره من الان اماده میشم... تو هم زود بیا دنبالم.
سیما:چی شد اسم کسرا وخواستگاری شنیدی شارژ شدی...
با این که هنوز اضطراب داشتم ولی اهسته گفتم:حالا برات تعریف میکنم .میرم اماده بشم... میای سرکوچه؟
سیما اکی داد و بالاخره رضایت داد که قطع کنه. منم فوری دست و رومو شستم ولباس پوشیدم.
مامان تو اشپزخونه بود و داشت اشپزی میکرد.
با دیدن من گفت: کجا شال و کلاه کردی؟
_با سیما میرم خرید.
مامان سری تکون داد. کلا از سیما خیالش جمع بود.
سیما هم حدود یک سال از من بزرگتر بود . اون متولد 4 مهر بود من متولد 20 شهریور... ولی خوب بخاطر نیمه اولی و دومیمون با هم همکلاس بودیم و تقریبا من از کل کلاسمون کوچیکتربودم به نوعی... ولی سیما یار غارم بود.
شالمو روی سرم مرتب کردم، کیفمو برداشتم. با دیدن نادین که داشت میرفت سمت حموم ابروهاشو بالا داد و گفت:کجا؟
وای خدا کی خلاص میشم از جواب دادن به ده تا اقا بالا سر...
با حرص گفتم:بیرون...
چشمهاشو گرد کرد وگفت: افرین... میدونم میری بیرون کجا؟
دلم میخواست تمام عصبانیتی که از فرزاد داشتم وسر نادین خالی کنم با غیظ و عصبانیت و داد گفتم:میرم خرید ...
برخلاف تصورم که فکر میکردم الان میخواد نه و نو بیاره ، اروم گفت:پو ل داری؟
یعنی گیج شدم چه عکس العملی نشون بدم. داشت شوخی میکرد یا جدی جدی میگفت؟
همینطور که داشتم نگاش میکردم در اتاقشو باز کرد و دو ثانیه بعد تو چهار چوب ظاهر شد وگفت:بیا عابرم پیشت باشه...
خدایا داداشم چه مرضی گرفته اینطوری جنی شده؟
یا امام غریب هرچی که هست شفاش بده... الهی آمین!!!
نادین فوق مهربون کارتشو بی هوا سمتم پرت کرد و منم با اینکه کارتش به صورتم خورد ولی گرفتمشو نادین حولشو برداشت و همونطور که میرفت حموم گفت:رمزشم تاریخ تولدمه...
وارد حموم شد که صداش کردم.
_نادین؟
نادین سرشو اورد بیرون و نگام کرد.
اروم گفتم:مرسی...
سرشو کرد تو حموم و درم کوبید.
پسره مشکل داره روانی.
ولی یه بوس کوچولو تو دلم براش فرستادم. داداش دارم ماه... هرچند با تمام دعواهاش خدایی خیلی وقتا هم من پشتش بودم هم اون منو حمایت میکرد.
بخصوص پارسال که یادمه یه دختری و اورده بود خونه و خلاصه گندشو اگر من ماست مالی نمیکردم بابام خونشو میریخت.
با صدای زنگ ایفون فوری از مامان خداحافظی کردم.
ماتیز سیما سرکوچه پارک بود. ولی خودش اومده بود جلوی در . خلاصه باهاش دست دادم وسوار شدیم.
با اینکه خونمون تقریبا مرکز شهر بود و به به راسته خیابون هایی که مرکز فروش مانتو و کفش بودند، نزدیک بود ولی سیما ترجیح میداد جایی بریم که حالت پاساژ باشه و کفش وکیف و مانتو و لباس مجلسی و باهم داشته باشه ، البته به اضافه ی پارکینگ. درواقع بخاطر بخش دومش بود که اصرار داشت به پاساژ بریم.منم چیزی نمیگفتم ترجیح میدادم فکر کنم چطوری به سیما بگم که فرزاد و کسرا امروز با هم کلی صحبت کردن!
ماشین و که پارک کرد، قبض گرفت و ازاسانسور پارکینگ وارد پاساژ شدیم.
سیما خیلی اصرار داشت که یه کت و دامن شیک بگیرم ولی خودم ترجیح میدادم یه بلوز شلوار یا بلوز دامن بپوشم،چون کت و دامن سنم وبالا می برد.
سر سومین مغازه با دیدن یه کت و شلوار تقریبا سدری رنگ که زیرش یه تاپ سبزپسته ای خیلی خوشرنگ داشت تصمیم گرفتم همونو بخرم.
بخصوص که وقتی پوشیدمش طوری انداممو قاب گرفته بود که دلم میخواست ضرب دری از اتاق پرو بیام بیرون و یه ژستی واسه ی ملت بگیرم وسط پاساژ!!!
سیما کلی از سلیقه ی خودش تعریف می کرد. عابر نادین هم کلک نبود خدایی توش پول بود و منم کت وشلوارم واز حساب اون خریدم!
میدونستم یه جوری از خجالتم درمیاد و اصولا سلام گرگ بی طمع نیست. لابد منم واسه ی دامادیش باید جبران میکردم!
با صدای جیغ خفیف سیما که منو به سمت بوتیک روسری وشال میکشید حواسمو بهش دادم ببینم چه مرگشه...
منو هل داد داخل مغازه... بیشعور یه دقه نمیذاشت ویترین و نگاه کنم.
در وبا کلید باز کردم و خودمو پرت کردم تو خونه.
مامان دستشو گذاشت رو سینه اشو گفت: چته دختر...
اومدم یه جیغ بکشم و مامانمو بغل کنم که انگار یه اب یخ خالی کردن رو سرم و اتیشم همه یهو خاکستر شد! من هنوز جریان بارداری مامان وبه کسرا نگفته بودم!!!
با لبخند مامان به خودم اومدم وگفتم:سلام.
سری تکون داد وگفت: چیه خوشحالی... چشات برق میزنه.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:هیچی همینطوری!
مامان سری تکون داد وگفت: برو یه دوش بگیر ، شب عمه ات اینا میان اینجا...
باشه ای گفتم وداشتم به سمت اتاقم میرفتم که مامان از اشپزخونه صدام کرد: نیاز...
_بله؟
مامان:همیشه همینطوری باش.
نیشخندی زدم وگفتم:اگه شما و بابا میذاشتین من همه ی سالا اینطوری بودم!!!
و به اتاقم رفتم ودرو بستم.
تمام خوشیم یهو فروکش کرد.
وارد حموم شدم باز نگرانی عین خوره افتاد تو جونم، اگر کسرا میفهمید ... اگر میفهمید وبخاطر همین منو ول میکرد یا...!
یه ابرو ریزی وحشتناک بود ، اهی کشیدم و زود از اب گرم دل کندم.
یه تاپ سفیدتنم کردم با شلوارک گلبهی ... پشت کامپیوترم نشستم تا کارای مربوط به پروژه ام رو انجام بدم.
با صدای مامان که گفت: بیا اشپزخونه ... صفحه رو بستم و از اتاقم خارج شدم.
مامان داشت سبزی خرد میکرد بهم لبخند خسته ای زد وگفت: کمکم میکنی؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: چیکار کنم؟
با تعجب از اینکه حرفشوقبول کرده بود لبخندی زد و گفت: یخرده پیاز خرد کن...
سری تکون دادم و کنارش روی صندلی نشستم، سینی محتوی پیاز ها رو روی اپن گذاشتم و مشغول پوست گرفتن شدم.
مامان کمی نگام کرد و گفت: چه خبرا نیاز؟ دانشگاه چطور میگذره؟
زبونم و طبق عادت بین دندونام فشار دادم وگفتم: همه چی خوبه چطور؟
مامان لبخندی زد و گفت:یه خرده ریز تر خرد کن.
بدون لجبازی قبول کردم و مامان نفس عمیقی کشید و گفت:امروز یه خبری شده!
_واه چه خبری؟
مامان یخرده تو صورتم نگاه کرد وگفت: داری میذاری موهات رنگ خودشون بشن؟
-اره ... بده؟
مامان ابروهاشو بالا داد و گفت:نه چرا بد باشه، خیلی هم خوبه...
لبامو با زبون تر کردم، یعنی قشنگ مامان بهم مهلت داده بود حرف بزنم. به این میگن شمّ مادرانه، چون شصتش انگار خبردار شده بود میخوام یه چیزایی بگمش.
دماغمو بالا کشیدم و اشکهامو با سرشونه ام پاک کردم و مامان گفت:امروز رفتم سونوگرافی...
_چطور بود؟
لبخند کجی زد وگفت: برات مهم شده؟
_برای من که نباید مهم باشه مامان!
مامان اهی کشید و گفت:رفتم دانشگاه و مرخصی بدون حقوق درخواست کردم.
_فکر کردم میخوای باز نشسته بشی...
مامان:بیست سال سابقه و بیست روز حقوق... نمیدونم! هنوز روش فکر نکردم... بذار بدنیا بیاد.
واهسته پرسید: واسه اسمش چی پیشنهاد میکنی؟
به قیافه ی گرد و تپلش نگاه کردم.
با اینکه یه خانم 44 ساله بود ولی هیکلش و خوب نگه میداشت با ورزش وکوه اخر هفته ودوره ی دوستان تو استخر... ، صورت تپلی و سفیدی داشت و لب و مدل دهن و چونه ام و ازش به ارث گرفته بودم.
در کل خیلی شبیه بودیم هرچند که بیشتر نادین شبیه مامان بود!
مامان دوباره گفت:نگفتی اسم چی پیشنهاد میدی؟
بدون فکر فقط برای اینکه جوابی داده باشم گفتم:
-نیما... نوید...
مامان لبخندی کجی زد و عین دخترچهارده ساله ها ذوق کرد وگفت: یعنی میگی با "ن" اسمشو بذاریم؟
_من نیاز، نادین... اینم باید با "ن" باشه دیگه.
مامان چشماش برقی زد و منم به سمت سینک رفتم تا پوست پیاز هارو داخل سطل اشغال بریزم.
شیر اب وباز کردم و داشتم دستهامو میشستم که گفتم:مامان...
مامان:جانم؟
شیر اب و بستم و بشقابی که متحوی پیاز های خرد شده بود و روی میز گذاشتم، تابه ی تفلونی واز کابینت دراوردم وگفتم: باید یه چیزی بگم...
مامان روشو به سمتم گرفت و گفت:چی؟
به حد نیاز تو ماهی تابه روغن ریختم و گذاشتمش روی شعله ی مادر ... بزرگترین شعله ی اجاق گاز!
مامان منتظرگفت:چیزی شده نیاز؟
نفس عمیقی کشیدم و با احساس داغ شدن روغن محتویات بشقاب وتوش خالی کردم، داشتم به صدای جلز و ولزشون گوش میکردم که مامان باز صدام کرد :نیاز...
و تو یه جمله گفتم: اخر هفته هستین خونه...
مامان ابروهاشو بالا داد وگفت: برای چی می پرسی؟
لبمو گزیدم و دستهامو تو هم قلاب کردم، نمیخواستم ادای دخترای شرمنده و با حجب و حیا رو دربیارم چون اصلا نبودم... ولی احساسی که به کسرا داشتم یا کلاوقتی به کسرا فکر میکردم از شرمش شرمنده میشدم و این یه حس کاملا غیر ارادی بود.
واقعا نمیخواستم صورتم گر بگیره وصدام بلرزه، یا دست وپامو گم کنم... با تمام پر روییم جلوی کسرا کم میاوردم . نفسمو فوت کردم ومامان نگران گفت:دختر تو که داری نصفه جونم میکنی، اخر هفته چه خبره؟
با من من زبونمو رو لبام کشیدمو گفتم: برام خواستگار میاد.
مامان چشمهاشو گرد کرد و دستمو گرفت و منو روی صندلی نشوند، خودشم رو به روم نشست وگفت:خواستگار؟
سرمو انداختم پایین و داشتم با ریش ریش های رو میزی ترمه طلایی بازی میکردم که مامان باز گفت:میشناسیش؟ دوستته؟
حدسش کارمو راحت تر کرد.
یه نفس عمیق کشیدم تا التهابمو تسکین بدم. به سختی اب دهنمو قورت دادم و گفتم: دانشجوی ارشده ... تو دانشگاه ما...
مامان:اسمش چیه؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:محمد کسرا راد...
مامان دستشو روی دستم گذاشت وگفت: با هم دوستین؟
جواب ندادم.
مامان باز گفت: چقدر میشناسیش...
اومدم بگم:خیلی...
که یهو سر وکله ی نادین تو اشپزخونه پیدا شد و گفت: به به . مامان خودم ...
و رو به من گفت:عفریته سلام بلد نیستی...
با چشم و ابرو بهش اولتیماتوم دادم از این حرفش نمیگذرم!
نادین محلم نذاشت و صورت مامان وبوسید و گفت: خانم خوشگله من از کیفت یه تراول برداشتما باشه؟
تا مامان خواست حرفی بزنه و اعتراضی بهش بکنه رو به من گفت:نیاز لپ تاپتو شب بذار بیرون اتاق من کاردارم...
با اخم گفتم: بله؟
نادین:زهرمار... چرا عین قاطر نگاه میکنی...
محل فحشش نذاشتم وبا حرص گفتم: تو خواب ببینی... من دزدم دست تو نمیدم!
نادین دستهاشو گذاشت رو میز وبه سمتم خم شد وگفت: دم در اوردی کوچولو... شنیدی چی گفتم ... لب تاپت شب بیرون نباشه...
_مثلا چه غلطی میکنی...
نادین مشتشو رو میز کوبید وگفتم: مگه خودت لب تاپ نداری؟
نادین: فکر کن خرابه!
_من لب تاپمو نمیدم...کور خوندی اونو یه ساعت دستت بدمش!
نادین با حرص و اخم گفت: خیلی بی جا میکنی...
مامان دخالت کرد وگفت:بس کن دیگه نادین... چرا زورمیگی، وسیله ی خودشه نمیخواد بده... بعدشم مگه نمیخواستی بری بیرون، به سلامت!
از اینکه مامان طرف منو گرفت و اقا نادین حسابی سوخت حالم جا اومد.
با چشم و ابرو اشاره کرد بهم میرسیم.
محلش نذاشتم داشتم با گوشه ی ناخنم ور میرفتم که صدای در ورودی اومد وفهمیدم نادین رفت.
رو به مامان گفتم:از کی خونه است؟
مامان: تو حموم بودی اومد خونه...تو اتاقش بود تا الان!
اومدم بلند بشم که مامان مچ دستمو گرفت وگفت: کجا؟ حرفمون تموم نشده.
لبخندی زدم وگفتم: پیاز وهم بزنم.
لبخند نگرانی زد و دستمو ول کرد.
اهی کشید و اروم گفت:چه تیپ ادمیه؟ به ما میخوره؟ فرهنگش... رفتارش...خانواده اش... نیاز رابطه ات باهاش چطوره؟ نیـــاز... نکنه...
دیدم مامان داره تحلیل میره ، خوندن ذهنش سخت نبود. رو به روش فوری نشستم ودستهای یخشو گرفتم و تند تند گفتم: کسرا یه ادم خیلی مذهبیه، خونواده اش هم معمولی وسنتی ان... دو تا خواهر داره یه برادر... جز خودش وخواهر کوچیکش بقیه ازدواج کردن، پدرش پارسال فوت کرد... مامان خیلی مذهبیه، نماز میخونه روزه میگیره ... حتی یه بارم دستمو نگرفته... اصلا نگاهمم نمیکنه...
مامان لبخند کجی زدبا خیالی که میدونستم راحت شده گفت: پس چطوری قاپ تو رو دزدیده؟
لبخند شرمنده ای زدم و مامان دستشو برد زیر چونه امو گفت: از لحاظ فرهنگ وطبقه ... نیاز تو بچه نیستی... من و میشناسی در حق تو و نادین سخت گیری نکردم ولی گرگ بارون دیده ام... یه عمر با هم سن وسالای تو سر و کله زدم... نمیخوام دختر خودمم...
با قاطعیت گفتم: مامان کسرا رو ببینید عاشقش میشید.
مامان ابروهاشو بالا داد و گفت: تو دانشگاه اومد جلو؟
وای اصلا یادم رفت از ارتباطش با سیما و حسام بگم.
لبخند کج و معوجی زدم وگفتم: مامان پسرعموی حسامه ... شوهر سیما... با این که هم دانشکده ای بودیم ولی اولین بارم تو عروسی سیما منو دید و منم دیدمش... اصلا بخاطر فوت پدر کسرا بود که عروسی حسام وسیما هم عقب افتاد ... بعد از اشناییمون تو عروسی ، رفت و امد های بعدش تو خونه ی سیما وحسام فهمیدم ارشد دانشگاه ما میخونه و...
مامان زیر لب گفت:سیما... همون که عقدش منم اومدم؟
سرمو تکون دادم و مامان فکرش رفت سمت عقد سیما و بعد بهم نگاه کرد و گفت: خانواده ی پسره بد نبودن...
لبخند فاتحی زدم و مامان گفت: شماره ی خونه رو بهش دادی؟
با خجالت سرمو به علامت اره تکون دادم.
مامان نفس عمقی کشید وگفت: باشه ؛ اگر زنگ زدن یه قرار میذاریم تا بیان... فقط برای اشنایی... و با تحکم گفت:نیاز فقط برای اشنایی!
نفس راحتی کشیدم انگار یه بار از روی دوشم برداشته شده بود.
مامان هنوز تو فکر بود.
اهسته گفتم: پس من به کسرا میگم که به مادرش بگه...
مامان مستقیم نگام کرد و تند جملمو تکمیل کردم: اخه باید به کسرا خبر میدادم همینطوری نمیشد که بهتون زنگ بزنن...
مامان با چپ چپ نگاهشو ازم گرفت و منم یه نفس عمیق کشیدم که بوی پیاز داغ سوخته پیچید تو دماغم.
یه هیـــن کشیدم ورفتم سمت گاز... مامان ضربه ای به شونه ام زد وگفت: دو روزه پست میارن.
زبونمو بین دندونام فشار دادم و مامان خواست حرفی بزنه که گفتم:من هنوز بهش نگفتم که تو حامله ای...
مامان سری به علامت باشه تکون داد و من ادامه دادم: مامان... یه چیز دیگه هم بگم؟
مامان :بگو...
_اگر قرار به ازدواج شد و مراسم... لبهامو ترکردم وسرمو انداختم پایین وگفتم:میخوام قبل از زایمانت باشه...
مامان چشمهاش گرد شد وگفتم:واقعا برام مهمه مامان... نمیخوام تو عروسیم تو با یه بچه به بغل...
زیر گاز وخاموش کردم و گفتم: این تمام خواهشمه!
و از اشپزخونه بیرون رفتم.
تو اتاقم روی تخت نشستم وفکر کردم اگر مامان وبابا کسرا رو ببینن حتما بهم افتخار میکنن... کسرا بهترین انتخاب بود! اینو با تمام وجود حس میکردم.
گوشیمو برداشتم تا این خبر وبهش بدم ... ولی حس کردم بهتره یخرده مغرور باشم وفکر نکنه که چقدر منتظر بودم، هرچند منتظر بودم ولی خوب نه به این شدت ... هرچند خیلی هم با همین شدت منتظر بودم...اووفی کشیدم ... یعنی خدا منو یا خیلی اُپن مایند افریده بود یا خیلی ولنگ وباز... اخه دختر یخرده غرور... یخرده جبروت...!!!
و به بکراند گوشیم زل زدم.
اهی کشیدم و با خیالی نه چندان راحت روی تخت به پهلو دراز کشیدم... منو کسرا عروسی کنیم، بریم سر خونه زندگیمون... براش اشپزی کنم...وووی...
بعد با هم بریم شبا قدم بزنیم ... بریم مسافرت ، باهم صحبت کنیم، بحث کنیم... بعد برام بی بهونه گل بخره ... هی بگه دوستم داره... وقتی ظهرا از سرکار خسته کوفته میاد براش یه اب پرتقال خنک تو یخچال داشته باشم... یا نه... تو زمستونا براش چایی دم کنم و تا میادبراش بریزم...
بعد بهش بگم تا بری دست وروتو بشوری غذا حاضره... و باهم نهار وبخوریم و کسرا اصرار اصرار که ظرفها رو بشوره ... منم بگم نه و تو خسته ای ، باز تعارف کنه و بگه خوب تو هم خسته ای... بعد کلی سرو کله زدن و تعارف کردن کسرا بگه بریم حالا استراحت کنیم، عصر دو تایی میشوریم...
منم قبول کنم و دستشو بندازه دور کمرم و ...
وایی... بالشمو جای کسرا بغل کردم و فکر کردم وقتی تو چشمایی که توشون لامپ روشنه خیره بشم چیا باید بگم؟یه لحظه حس کردم کسرا همینجور داره تو ذهنم منو خیره خیره نگاه میکنه... از خجالت ملافه رو روسرم کشیدم...
خل شدم خدا! خلم کردی کسرا...
ساعت بیست دقیقه به ده شب بود، صدای تلویزیون از توهال میومدم . مطمئن بودم که مامان بعد از تماس مادر کسرا به بابا جریان ومیگه و منم بعد از صحبتم با مامان حتی الامکان سعی میکردم جلوش افتابی نباشم ، هم خجالت میکشیدم هم یه جورایی دلم نمیخواست مدام از رابطه ام و اندازه ی رابطه ام با کسرا سین جیم بشم.
تقریبا نیم ساعتی بود که به گوشیم نگاه میکردم وثانیه شماری برای ساعت ده ...
حتی دلم میخواست برای سیما تعریف کنم ، ولی از اونجایی که فردا تو دانشگاه میدیمش دلم نمیخواست این موقع شب زنگ بزنم و مزاحمش بشم. حتما حسامم کلی بهم فحش میداد!!!
ساعت ده دقیقه به ده بود... عجبا ؛ حالا اگر میگذشت این زمان کوفتی.
پوفی کشیدم که صفحه ی گوشیم روشن وخاموش شد.برام پیام اومده بود.
_سلام نیازم. شبت بخیر. با خانوادت صحبت کردی ؟
خنده ام گرفت ، انگاری دیگه نتونسته بود این ده دقیقه رو طاقت بیاره.
پوفی کشیدم وبا مردم ازاری جواب ندادم... برای اینکه این ده دقیقه هم بگذره از اتاقم خارج شدم. رفتم دستشویی و صورتمو شستم. برای وقت پر کردن مسواکم زدم.
حالافقط پنج دقیقه مونده بود.
اووف... چه قدر کش دار... اعصابم از دست عقربه ها قاراش میش بود.
وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم دو تا پیام دیگه داشت.
هرجفتشم از کسرا بود:
_نیازم جواب نمیدی؟
_بد موقع مزاحمت شدم؟
و با اینکه هنوز دودقیقه به ساعت 22 مونده بود. کسرا تماس گرفت.
با لبخندی که توی لحنم بی تاثیر نبود جوابشو دادم.
صدای گرمش تو گوشم پیچید .
_سلام خانم... خوبی؟
_سلام مرسی...زود زنگ زدی ، دو دقیقه مونده بود.
کسرا مچمو گرفت وگفت: چشمت به ساعت بود؟
لبمو از این سوتی بی اراده گاز گرفتم وکسرا با لحنی که نگرانی توش موج میزد گفت: به پدر ومادرت گفتی؟
باز شیطنتم گل کرد وگفت:چیو ؟
کسرا وا رفته گفت: یادت رفت؟
_خب نمیدونم در مورد چه موضوعی صحبت میکنی...
کسرا:پس یعنی اینقدر برات بی ارزش بوده که به این زودی یادت رفت؟
از حرفش دلم ریخت و ترسیدم باز نگه و نپرسه واصرار نکنه... یه لحظه سکوت کردم و کسرا گفت: این قضیه ی خواستگاری وبه خانواده گفتی؟
نفس راحتی کشیدم وگفتم: اهان اونو میگی...
کسرا:باز شیطون شدی سرکارم میذاری؟
_کی من؟
کسرا خندید و گفت:دروغ گوی خوبی نیستی نیاز خانم...
خنده ام گرفت و کسراباز مصرانه پرسید:حالا گفتی یا نه؟
_اوهوم...
کسرا کمی مکث کرد وگفت: به مادرم بگم فردا به منزل زنگ بزنه؟
کمی سکوت کردم وکسرا با یه دلهره که برام خیلی شیرین بود و از پای گوشی هم میتونستم لمسش کنم گفت: نیاز جان ، جوابمو نمیدی؟
اصرارش برام قشنگ بود ، با اینکه خودم کمی تا قسمتی پیش قدم شده بودم ولی از اینکه میدیدم اونم خیلی مصره و میخواد زودتر به نتیجه برسیم غرق لذت و خوشی میشدم.
برای بارسوم پرسید: نیاز خانم... خانمی... نمیگی چی شد؟
_خب نمیدونم چی باید بگم... داشتیم راجع به چی حرف میزدیم؟
کسرا خنده اش گرفت و منم از خنده ی اون ریز ریز میخندیدم.
با لحنی که بوی شوخی میداد گفت: دختر خانم میتونم برای خواستگاری با مادرتون صحبت کنم؟
_اوهوم...
کسرا تند ، رو هوا اوهوم منو گرفت وگفت:مرگ کسرا ...
زبونمو گاز گرفتم ... خدا اون روزو نیاره.
از هیجان وتلاطمش منم هیجان گرفتم وگفتم: اره دیگه، ولی صرفا جهت اشنایی...
کسرا: اون که صد البته ... برای همچین جواهری باید هفت خان رستم و گذشت.
وایی... جواهر منظورش من بودم؟!
کسرا نفس عمیقی کشید وگفت: میدونی داره بارون میاد؟
فوری رو تخت نیم خیز شدم و پنجره رو باز کردم ... بوی نم خاک تو مشامم پیچید ...
کسرا زمزمه کرد: بخاطر لطافت حس تو اسمون هوس باریدن کرده ...
دستمو دراز کردم تا قطره های بارونو بگیرم. کسرا هم برام اروم صحبت میکرد و بیشترازم تعریف میکرد.
یا خدا... همینطور که داشتم از شدت الفاظی که نثارم میکرد ذوب میشدم و غش وضعف میرفتم ، برام پشت خطی اومد.
یعنی برخر مگس معرکه ، لعنت! این وقت شب... یعنی کی میتونست باشه؟!
با تمام بی میلیم به کسرا گفتم: برام پشت خطی اومده...
کسرا با تعجب گفت:ساعت ده ونیمه...
_خب فعلا باید قطع کنم.
و با نیشخندی منتظر جوابش نشدم و جواب دادم.
صدای پر حرارت سیما تو سرم پیچید.
با جیغ گفت:نیـــــــــــــاز... کسرا ازت خواستگاری کرد؟؟؟ اره؟؟؟
خندیدم و گفتم: اطلاعات واز کجا اوردی؟
سیما بهم توپید وگفت:علیک سلام...
_بله بله... سلام سیما خانم... حال شما احوال شما... ساعت ده ونیمه ... مزاحم دخترمردم شدی؟ خودت مگه شوهر نداری؟
سیما خندید وگفت:زهرمار... تعریف کن ببینم...
_تو تعریف کن ببینم چی شنیدی تا نشنیده ها رو بگم...
سیما: خدا نکشتت که دو کلوم زورت میاد حرف بزنی.
حقش بود هیچی نگم... الان وقت زنگ زدنه، خدا رحم کرده میدونه که من ساعت ده با کسرا هرشب قرار صحبت دارم... تازه داشتیم به جاهای هیجانی صحبتمون میرسیدم...خروس بی محل!
سیما با هول گفت: کسرا زنگ زد به حسام ... منم گذاشتم رو ایفون و همشو گوش دادم . چیکارش کردی نیاز ... بچه ی مردم چنان پای تلفن بال بال میزد که اصلا نمیدونست چیکار بکنه چی بگه... والله اونجوری که من از حرفهاش سر دراوردم این بود که تو راضی هستی... خودشم که راضی... فقط مونده خانواده ی تو... چون خونواده ی خودش که همه چی و سپردن دست کسرا.
نیشم تا بنا گوشم باز شد.
سیما با خنده گفت: پس یه عروسی افتادیم نه؟
_با ذوق و شوق گفتم ... چه جورم.
سیما: مریم خاله چی گفت؟
_فعلا که باید یه قرار بذاریم برای اشنایی بیان ... بقیه اش هنوز مشخص نیست.
سیما بهم امیدواری داد که مطمئنا مادر وپدرم از کسرا وخانواده اش خیلی خوششون میاد.
تا ساعت یازده با سیما از هردری صحبت کردیم ، بیشترم اداب زندگی مشترک وزناشویی و البته خانواده ی خوب کسرا...
البته کم وبیش میدونستم که اونا عین کسرا ادمای اروم و مهربونی هستن ولی دو تا استرس خیلی بزرگ برام مونده بود: یکی رویارویی با خونواده ی کسرا ، یکی هم گفتن بارداری مامانم.
هرچند به قول سیما این اصلا ربطی به کسی نداره ولی دروغ چرا باعث شرمندگیم میشد.
گوشیم طفلی داغ کرده بود ، شارژ هم نداشت.سیم شارژ و بهش وصل کردم که تازه فهمیدم هفت تا پیام دارم.
همه هم از جانب کسرا.
_کی بهت زنگ زده؟
_نیاز جان ساعت یازده است هنوز داری باهاش صحبت میکنی؟
_میشه بگی کیه؟
_ از دوستان هستن؟
_نیازم خوابی؟
_زنگ بزنم؟
_نیازم جواب نمیدی؟
از ذوق وشوق توجهش دلم قیلی ویلی میرفت . یخرده به خودم مسلط شدم وبراش با مردم ازاری نوشتم: یکی از دوستان بود. الان خستم، بعدا صحبت میکنیم ، شب خوش.
یخرده به صفحه ی گوشی خیره خیره نگاه کردم که بالاخره به مرادم رسیدم. کسرا پیام داد.
_باشه نیازم، خوب بخوابی. بعدا بهم بگو کی بود.
باش تا بگم. چه غیرتی هم میشه ساعت یازده شب... تو چیکار داری کی بود؟! باهات عروسی نمیکنما...
بکراند گوشیمو بوسیدم و تو رخت خوابم فرو رفتم.
با حس روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشیم پیام رو باز کردم.
کسرا بود.
_وقتی لبخند برای نشستن به دنبال جایی است ؛ ارزو میکنم در ان نزدیکی ها باشی.
نفسمو فوت کردم، این پسر میخواست من وبکشه...
بی جواب گذاشتمش که کمی مزه ی غرورنداشته امو بچشه ، لبخندی به احساساتم زدم و ازشون خواستم شور و شوقشون همیشه توی قلبم پا برجا بمونه، از تک تک ضربان قلبم خواهش کردم که اینقدر برای کسرا نتپه، از نفسهام خواستم تا بی تاب کسرا نباشن و از خودم خواهش کردم تا غرورمو در برابرش حفظ کنم . غروری که میدونستم به شدت عقب کشیده و حاضر به دوئل با حسی که تو وجودم پیدا شده بود، نبود! حسی که متعلق به کسرا بود ، حسی که تمام وجودم ازش لبریز بود...
به چهره و لبخند کسرا نگاه کردم. برق چشمهای روشنش به من یاد اور این میشد که زمان زیادی برای همیشه با اون بودن نمونده، نفس عمیقی کشیدم، توی نرمی بالش فرو رفتم وبا هزار ویک رویای قشنگ و دخترونه به رنگ سفید و از جنس دوست داشتن... به خواب رفتم.
با صدای الارم گوشیم با رخوت از خواب بیدار شدم. حس میکردم پنج دقیقه است خوابیدم!
با اینکه دلم میخواست بخوابم ولی ترجیح دادم از این خواسته ام تا بعد از ظهر چشم پوشی کنم.
کش وقوسی اومدم و از روی تخت پایین پریدم. به سمت دستشویی رفتم میخواستم دست ورومو بشورم، برنامه ی امروزم رفتن به دانشگاه وبعدش هم ارایشگاه بود.دیگه حالم از قیافه ام داشت بهم میخورد، ابروهام نامنظم و پرپشت بودن وموهامم از حالت فارا خارج شده بود و یه حالت نامرتب و جنگلی داشت.
چند مشت اب یخ تو صورتم پاشیدم و مسواک زدم.
از دستشویی بیرون اومدم، مامان و نادین وبابا خونه نبودن... به ساعت نگاه کردم، هنوز دو ساعتی وقت داشتم و این خودش یه امتیاز به حساب میومد.
به اتاقم رفتم ، کارامو دسته بندی کردم و لباس تو خونه ای موبه یه جین و تاپ تغییر دادم که اگر دیرم شد سریع یه مانتو روشون تنم کنم.
با احساس ابری بودن هوا لبخندی رو لبم نشست و بیخیال برداشتن چتر شدم، جورابامو پوشیدم و یه مانتوی کتون سورمه ای و دم دست گذاشتم، مقنعه ی سورمه ایم هم اتو کردم و رفتم به اشپزخونه تا تو خندق بلا یه چیزی بریزم.یعنی با صدای قار و قورش منو کشته بود.
با صدای ایفون ، یه نیم نگاه به ساعت انداختم تازه هشته ...
گوشی وبرداشتم با دیدن تصویر نادین پوفی کشیدم و درو باز کردم. احتمالا باز یه چیزی جا گذاشته بود.
در ورودی وباز کردم و دوباره به اشپزخونه رفتم تا ادامه ی صبحونه امو بخورم.
نادین بدون توجه من به اتاقش رفت ،منم بساط صبحونه روجمع و جور کردم و به اتاقم رفتم دیگه کم کم باید برای رفتن به دانشگاه حاضر میشدم.امروز با استادم کرکسیون داشتم و اصلا دلم نمیخواست به این یه مورد دیربرسم.
لباس هامو تندی تنم کردم و به یه ارایش ملیح رضایت دادم، از اتاق زدم بیرون... با دیدن سوئیچ نادین که روی میز قرار داشت درست رو به روی مبل هایی که در نشیمن بودند ، لبخند موزیانه ای زدم و سوئیچ و برداشتم.
نادین میتونه با اتوبوس بره.
گوشیمو خاموش کردم تا مزاحمم نشه واعصابمو خرد نکنه . با شوق وذوق به سمت دانشکده میروندم ، فلش پروژه هام که توش چند تا اهنگ هم بود و گذاشتم ببینم این سیستم مسخره ی نادین میتونه اونا رو بخونه یا نه ...
با بلند شدن صدای خواننده ی محبوبم، به ریش نادین خندیدم و صدا رو زیاد کردم. گازشو گرفتم پیش به سوی دانشکده!
تمام کارام و دوندگی هام حدود دوساعت و نیم طول کشید، احساس میکردم صدای استاد هنوز تو سرم دنگ دنگ میکنه، بس که لحنش خش دار وگرفته بود.
حیف استاد خوبیه ...
کیفمو روی شونه انداختم. صدای کلید ها تو کیفم میومد ، نیشخندی زدم و قبل از اینکه به سمت پارکینگ برم به بوفه رفتم تا یه چایی بیسکوییتی بخورم.هنوز به محل مورد نظرم نرسیده بودم که صدای ظریف دختری باعث شد سرجام بایستم.
-خانم ببخشید...
به سمتش چرخیدم، درست پشت سرم با چند قدم فاصله ایستاده بود.
_بله امری داشتید؟
جلو اومد ودستشو به علامت اشنایی دراز کرد وگفت: شما خانم نیاز نامجو هستید؟
_بله ... و دستشو فشردم و گفتم:شما؟
موهای خوش حالت بلوند مادرزادیشو توی مقنعه فرستاد وگفت: میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
_داشتم میرفتم بوفه یه چایی بخورم.
لبخند جذابی زد وگفت:چه خوب... پس مهمون من.
شونه هامو بالا انداختم و با هم به سمت بوفه رفتیم. در تمام طول مسیر چند قدمی و حتی جور کردن دو تاصندلی کنار هم پشت یه میزجفتمون ساکت بودیم.
ازم پرسید:با قهوه موافق ترم یا چای ، که قهوه رو ترجیح دادم.
اون به سمت پیشخون فروش اغذیه رفت ومنم نشستم.
بهش نگاه میکردم هرچند یه حدس هایی میزدم ولی ترجیح میدادم به حدسم اعتماد نکنم و منتظر باشم خودش ، خودشو معرفی کنه.
دو تا لیوان پلاستیکی روی میز گذاشت و درحالی که پودرقهوه رو داخل هرکدوم از لیوانا خالی میکرد ، کنارم نشست وگفت: من یادم رفت خودمو معرفی کنم، مهسا هستم... مهسا شهابی نژاد...
_خوشبختم خانم شهابی نژاد...
مهسا یه تای ابروشو بالا داد و گفت: فکر کنم تا حدی منو میشناسید اینطور نیست؟
انگشتمو بالا ی بخاری که از لیوانم بلند میشد گذاشتم وگفتم: ابدا... بار اوله که شما رو زیارت میکنم.
مهسا:منم همینطور... ولی...
لیوان و برداشتم و گفتم:ولی چی؟
مهسا چشمهاشو باریک کرد وگفت: فرزاد چیزی از من به شما نگفته؟
پس حدسم درست بود .با اینکه انتظارم میرفت که همون کیسی باشه که فرزاد الارمشو داده بود با این همه بازم شوکه شدم چه دختر پیگیری!
درجوابش گفتم:
_چرا ... گفته ...
مهسا با تعجب نگام کرد. نمیدونم چرا ازش خوشم اومده بود. چهره ی مثبتی داشت. چشمهای سبز وپوست سفید... و موهای بلوند و خوش رنگ ...
بینی عمل کرده داشت و لبهای نازک... تمام ایرادش دندون های کجش بود.
ولی زیاد به چشم نمیومد.
مهسا:پس فکر نکنم گفت و گوی خوبی داشته باشیم!
_چرا اینطور فکر میکنید؟
مهسا داغ قهوه اشو مزه مزه کرد وگفت: حس میکنم قراره یه حرفهایی بزنید که ...
_نگران نباشید ... من آدم کسی نیستم. هرچیزی که بپرسید صاف وصادق جوابتونو میدم.
مهسا چشمهاش برقی زد وگفت:واقعا؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم:دلیلی نداره دروغ بگم...
مهسا دستهاشو تو هم قلاب کرد وگفت:پس بی پرده صحبت کنم؟
_اوهوم...
مهسا کمی نگام کرد، در سکوت قهوه امو که ولرم شده بود و اماده ی خوردن، برداشتم و اروم اروم مینوشیدمش... دلم میخواست تو دهنم باهاش بازی کنم و کم کم مزه اشو بچشم.
مهسا با کمی شرمندگی گفت: چطوری باهاش اشنا شدید؟
_باهام راحت صحبت کن ... من و فرزاد هم دوره بودیم.... از ترم دو دیگه تقریبا هم کلاس هم شدیم... اولین دوستیم تو دانشگاهم با دوست فرزاد بود، رضا ... از طریق اون فرزادم میشناختم ... تو دوره هایی که داشتیم ... بیرون و کوه و سینما و تئاتر ... کم کم رابطه ام با فرزاد جور شد... بعد از رفتن رضا ...
مهسا با گیجی گفت:مرد؟
لبخندی زدم وگفتم:نه خدا نکنه ... رضا بورس گرفت و رفت آلمان...
مهسا: اهان...
ادامه دادم وگفتم: تو شرایط بدی بودم... رضا خیلی از هرلحاظ ایده ال بود ... خانوادگی مالی تیپ ... فرزاد هم اون دوران منو خیلی ساپورت کرد تا جایی که دیگه با اون دوست شدم ... تا همین پنج ماه پیش هم اون رابطه ادامه داشت.
مهسا زیرلب گفت:پس عمیق تر از چیزی بوده که فکر میکردم.
_تقریبا...
مهسا شوکه از اینکه صداشو شنیدم گفت: چرا باهاش بهم زدی؟ اون خواست یا ...
کمی مکث کردم... میخواستم حرفهامو درست تحویل بدم دلم نمیخواست پس فردا روزی شرمنده باشم یا فرزاد بیاد یقه امو بگیره، میخواستم حالا که دارم میگم همه چیز و ... عین ادم تعریف کنم .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هم من ... هم خودش...
مهسا:چرا؟
_چی چرا؟
مهسا:چرا خواستی تمومش کنی؟
_من یه رابطه ی دیگه داشتم... با یکی دیگه ... اون شرایطش از فرزاد خیلی بهتر بود.
مهسا با تعجب گفت:جدی میگی؟
با صداقت گفتم:اوهوم...
مهسا:تو گفتی پنج ماه پیش با فرزاد تموم کردی... الان چند وقته که با دوست پسر جدیدت هستی؟
_حدود هفت ماه ...
وفکر کردم روزهایی که با کسرا بودم بهترین روزهای زندگیم بود.
مهسا ابروهاشو بالاد اد وگفت:دوماه با خیانت پیش فرزاد بودی؟
لبهامو تر کردم وگفتم: خوب نه ... ما خیلی باهم بحث و کلنجار میرفتیم... نه من دیگه رابطه رو میخواستم نه اون...
مهسا: بخاطر اون ادم جدید ولش کردی؟
_اره...
مهسا:اگر اون ادم نمیومد تو زندگیت...
از حرفش یکه خوردم.
مهسا ادامه داد وگفت:اگرنمیومد با فرزاد میموندی؟
یخرده فکرم به عقب رفت.
درست زمانی بود که هم کسرا با من بود هم فرزاد... کسرا به بهانه ی درس دادن فرزاد هم که از قبل تر از کسرا بود، نفسمو فوت کردم اون دوران نصف دعواهامون بخاطر رفتار فرزاد بود، بخاطر اویزون شدن ها و کلافگی هام از اینکه چقدر گاهی باهام بی ادبانه رفتار میکنه، تمام اون دوران دوماهه فقط قیاس بود بین رفتار و شخصیت کسرا و فرزاد.
کسرا برام شده بود یه بت ... بخصوص وقتی که فرزادم فهمید که من با کسرا دوستم و کمکم میکنه تا نمره هام خوب بشه، خیلی عصبانی شد و در نهایت همه چیز و همه ی تصمیمات و به من واگذار کرد. منم کسرا رو انتخاب کردم و فرزاد و کنار زدم. حالا اگر کسرایی تو زندگی من پیدا نمیشد... من با فرزاد میموندم!
مهسا منتظر بهم نگاه میکرد.
_اره میموندم.
مهسا با اخم بهم نگاه میکرد منم ابروهامو بالا دادم و گفتم: سوالات تموم شد؟
مهسا: باهاش رابطه هم داشتی؟
_نه ...
مهسا:یعنی همدیگه رو نبوسیدین؟
_نه...
میدونستم منظورش از بوسه ، لبه منم راست گفتم که فرزاد منو نبوسیده بود ،برای همین هم حرفی از این نزدم که فرزاد عیدا گونه امو می بوسید!
مهسا:پیشنهادشم نداد؟
_چرا ... ولی من حاضر نشدم...اصلا بزرگترین بحثمون سر همین بود!
مهسا:پیشنهاد ازدواج چی؟
_چرا داد...
مهسا:چرا قبول نکردی؟
_چون دلم نمیخواست قبول کنم ... فرزاد برای من یه دوست بود ،دوست خوبی هم بود . ولی واقعا به اینکه بخوام بهش به عنوان یه تکیه گاه یا یه همسر نگاه کنم...نه... من و فرزاد خب هم سن هم بودیم ... این و دوست نداشتم .همیشه دلم میخواست شوهرم بزرگتر ازمن باشه!
مهسا نفس راحتی کشید وگفت: فرزاد دو سال از من بزرگتره...
لبخندی زدم وگفتم:خوبه...
از جام بلند شدم وگفتم:خب من خیلی دیگه دیرم شده باید برم...
مهسا هم از جاش بلند شد وگفت: تو گفتی اگر دوست جدیدت نمیومد تو زندگیت با فرزاد میموندی...
_اره...
مهسا:اگر دوست جدیدت الان ولت کنه ... یا به هردلیلی تو ولش کنی... برمیگردی پیش فرزاد ؟
کمی بهش نگاه کردم وگفتم: نه ... فرزاد برای من یه ادم تموم شده است! اینم گفتم که به چشم یه همسر نمیتونم بهش نگاه کنم...
مهسا لبخندی زد و گفت: خیلی از اشنایی باهات خوشحال شدم.
دستمو به سمتش دراز کردم وگفتم:امیدوارم خوشبخت باشید! اینو جدی میگم.
مهسا:ممنون...
خواهش میکنمی گفتم و ازش خداحافظی کردم واز بوفه خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم که کلی دود و گرد و غبار و مهمون ریه هام کردم. نمیدونم فضای بوفه سنگین بود یا هوای حرفهایی که زده بودم!
سوار ماشین شدم و به سمت آرایشگاهی نزدیک خونه میروندم. تمام ذهنم پر شده بود از دوماهی که هم با فرزاد بودم هم کسرا ، و جالب بود که کسرا رو مسخره میکردم ... یه لحظه حس عذاب وجدان گرفتتم ، نمیدونم چرا فکر میکردم که باید به کسرا بگم که من چطور ادمی ام ... واقعا به خودم دمدمی مزاج و تنوع طلب لقب میدادم! و درکنار همه ی اینا غرور هم ایضا.
اووف... چه شخصیت مسخره ای داشتم...!
با دیدن سر در ارایشگاه ، پارک کردم و وارد شدم.
نفیسه خانم که صاحب ارایشگاه نفیسه بود یه خانم بیوه ی 34 – 35 ساله بود با یه هیکل خوب و خیلی هم خوشگل و البته وارد از این لحاظ که بلد بود خوب به خودش برسه. شوهرش توی تصادف فوت شده بود.
یه پسر ده ساله داشت و باهم ز ندگی میکردن، هم ارایشگاه واداره میکرد و خرجشو درمیاورد و هم از حقوق و بیمه ی فوت شوهرش ...
به نسبت تمام ارایشگرهای فضول و بی خاصیتی که میشناختم نفیسه خانم با اینکه کارش خیلی حرفه ای نبود ولی بخاطر شخصیت خوبش ترجیح میدادم پیشش برم و الحقم که برای من تا به حال تو کارش کوتاهی نکرده بود!
بعد سلام علیک گفت:کم پیدایی...
مانتو و مقنعه امو دراوردم و روی چوب لباسی اویزون کردم. از اینکه خلوت بود و مجبور نبودم منتظر باشم خیلی خوشحال بودم.
یه نگاهی به موهام کرد وگفت:اخرین بارخودم برات رنگ گذاشتم؟
سری تکون دادم وگفتم:نفیسه جون یه زحمت بکش و رنگ ریشه کن موهامو... داری؟
یه نگاهی بهم انداخت وگفت:چرا؟ میخواستی بلوند کنی که...
یاد کسرا افتادم و اخر هفته و حضور احتمالیشون! فکر کردم شاید بهتر باشه قیافه ام کمی ساده تر باشه. دلم میخواست خانواده ی کسرا پسند جلو برم.
دوست نداشتم مادر کسرا فکر کنه که من چقدر از این مدل دخترای عجق وجقم و... خلاصه دلم میخواست یخرده از علایقم تا قبل ازدواجم کم کنم تا بعد ازدواج دلی از عزا دربیارم.
یعنی تو تصورم این بود که خب یه خونواده ی سنتی ترجیح میدن عروسشون هم ساده وسنگین باشه، حالا که سنگین نیستم حداقل ساده باشم!
برای جواب نفیسه خانم لبخندی زدم وگفتم:میخوام یخرده ساده باشم...
چشمهای نفیسه خانم برقی زد و گفت: خبریه؟
لبخند کجی زدم وگفتم: اول کوتاه میکنی بعد رنگ؟
-بیا اول ابروهاتو سامون بدم... مدلی تو نظرته؟
خندیدم وگفتم:این دفعه هرچی ساده تر بهتر...
نفیسه خانمم خندید وگفت:نه خبریه ...
حینی که به جون صورتم افتاده بود منم سعی میکردم یواش یواش براش تعریف کنم که اخر هفته احتمالا خواستگار دارم و خیلی سنتی هستن و اونم یخرده از شوهرش برام تعریف کرد و اینکه خانواده ی شوهر رحمت شده اش خیلی مدرن بودن ولی خونواده ی خودش خیلی سنتی، بعد از ازدواجش تونست خیلی کارایی که تو خونه ی پدری محدود بوده رو انجام بده مثل همین یاد گرفتن ارایشگری .
بعد از دوساعت که گذشت ، منم نتیجه ی زحمت نفیسه خانم و تو اینه دیدم.
ذوق کردم از دیدن خودم. خدایی واسم سنگ تموم گذاشته نفیسه خانم. بخصوص که ابروهامو خیلی دخترونه قشنگ برداشته در کل همه چیز به صورتم میومد.
موهام به حالت ترکیبی از مصری وفارا کوتاه شده ، یعنی جلوش حالت مصری وچتری داشت و پایین هاش خرد ...و یه هفت پشت کمر و کتفم بود.
رنگشم عجیب بهم میومد بخصوص به چشمهای قهوه ای تیرم... و البته به پوستم که مابین سفید وگندمی بود.
یه مدل تنباکویی جدید بود و کلی نزدیک به رنگ موی اصلی سرم!
لبخند به ابروهام که ساده و تمیز و خطی شده بودند زدم و ازجام بلند شدم. درکل راضی بودم. مثل همیشه.
با نفیسه خانم حساب کردم و سوار شدم تا به خونه برم.
هوای اذر ماه و همیشه دوست داشتم بهم حس خوبی میداد.
اصلا از نظر من پاییز از اذر شروع میشد و دی هم جز پاییز حساب میشد. از ماه مهرخیلی خوشم نمیومد. ابان هم بد نبود ولی هوا و سوز اذر چیز دیگه ای بود.
جلوی خونه پارک کردم، ساعت هفت و نیم بود.
یه نفس عمیق کشیدم احتمالا باید جواب نادین و میدادم و یه بحث تپل با نادین میداشتم که چرا ماشین و اینطوری دو دره کردم. ولی خوبیش این بود هیچ وقت تو جواب کم نمیاوردم!
با همه ی این اوصاف وارد خونه شدم. موجی از گرما و بوی غذا خورد تو صورتم.
با دیدن کیوان و خاله مهناز و عزیز یه اه از خستگی کشیدم، حوصله ی مهمونو واقعا نداشتم با این حال دور از ادب بود گرم سلام علیک نکنم تازشم کلی دلم واسه عزیز جونم تنگ رفته بود. جلو رفتم تا روی عزیز وببوسم.
عزیز به احترامم با اون حال و ارتروز وقلبش میخواست بلند بشه جلو رفتم و نشوندمشو با کلی قربون صدقه بوسیدتم.
نفر بعدی کیوان بود ...
کیوان خیلی سنگین جواب سلاممو دادو یه دست ساده باهم دادیم و نادین برخلاف تصورم با یه لحن خاصی گفت: موهاتو کوتاه کردی؟
توقع داشتم به خاطر ماشین کلی سرم داد و قال کنه ولی خب هیچی نگفت شاید بخاطر حضور خاله وعزیز ، ولی کلا ازش بعید بود ملاحظه گر بازی دربیاره . تازه فهمید ارایشگاه هم رفتم. نیشخندی به برادر هیزم زدم و با خاله مهناز خواستم رو بوسی کنم که یه جوری نشون داد که مایل نیست. منم به یه دست دادن ساده اکتفا کردم.
با همه ی تعجبم محل نذاشتم و به اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم. موهام و نفیسه برام شسته بود و سشوار کشیده بود. دلم نیومد برم حموم تا از ریخت بیفته!
جینمو در نیاوردم و تاپمو با یه تی شرت تعویض کردم و از اتاقم اومدم بیرون.
رفتم تو اشپزخونه؛
مامان لبخندی بهم زد وگفت:ارایشگاه بودی؟
_اوهوم... چی شده؟ مهمون داریم؟
مامان لبخندی زد وگفت: چطور میخواستی بشه بهشون گفتم اخر هفته داره واسه ات خواستگار میاد ... اوناهم پاشدن اومدن.
یه لحظه شوک شدم و اروم گفتم: خواستگار؟
مامان لبخندی زد وگفت: امروز خانم راد به خونه زنگ زد.
قلبم تو گلوم میزد.
مامان که میدونست طاقت ندارم حین چایی ریختن گفت: خیلی خانم خوش صحبتی هم بود... اسمشونم مونسه... یخرده از این در و اون در صحبت کردیم و قرار شد پنج شنبه عصر یه سر بیان ، محض اشنایی...
فقط دوست داشتم جیغ بکشم!!!
مامان لبخندی به قیافه ام زد وگفت:جلو پسره هم همینطوری وا میدی؟
پقی زدم زیر خنده ومامان گفت:یواش تر چه خبرته؟
با هیجان ونفس نفس گفتم:بعدش؟
مامان چشم غره ای بهم رفت وگفت:خبه خبه... جلو خالت نمیخواد اینقدر هیجان داشته باشی...
محکم مامانمو بغل کردم وگفتم:عـــا شــــــــــــــقـــــتـــ ـــم...
مامان خندید و گفت:من یا پسره.
تو دلم اروم گفتم:جفتتون!
مامان خنده اشو خورد و ادامه داد: بسه دیگه ... حالا بذار بیان خودشونم ببینیم... صحبتهامونو بکنیم . اگر قسمت باشه... ویه اهی کشید و یه نگاهی بهم کرد که بوی دلتنگی میداد!
لبخند شرمنده ای زدم وگفتم:مامان پس یعنی مونس خانم خیلی خوب بود دیگه هان؟
مامان لبخند کجی بهم زد وگفت: لحن و صحبتش که خیلی خوب بود، خیلی محترم و شمرده صحبت میکرد...
اصلا روی پا بند نبودم... سینی چای وبرداشتم وگفتم:من می برم...
مامان یواشی تذکر داد: یه جوری ببر که نریزه تو سینی... نمیخواد بده خودم ببرم. الان از ذوقت خودتو میسوزونی!
خندیدم وگفتم:بذار تمرین کنم.
مامان باز خندید و منم تو هال چایی و چرخوندم.
نادین یه جوری نگام میکرد، عزیز که اصلا قربون صدقه از دهنش نمیفتاد. بابام که یه جور دیگه واسه ام چشم و ابروی مهربون میومد و هی میگفت:چایی بخوریم یا خجالت و از این حرفها.
ولی کیوان و کارد میزدی خونش درنمیومد.خاله مهنازم یه آه های موقتی میکشید.
میدونستم همه ی کاراشون بخاطر خبر از جریان خواستگاری اخر هفته است!
بعد از چرخوندن چایی...
باز با ذوق پریدم تو اشپزخونه مامان داشت میوه ها رو تو ظرف میچید ، کنارش وایستادم وگفتم:دیگه چی میگفتین باهم؟
مامان یه نگاه چپ چپی بهم انداخت وگفت:نیاز یهو دیدی نه من ، نه پدرت موافق نبودیم ها...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: از این لحاظ خیالتون راحت باشه ... مطمئنم همتون عاشق کسرا میشید.
مامان ابروهاشو بالا داد وگفت:کسرا یا محمد؟ خانم راد که همش میگفت محمد...
-اِاِاِ... مامان ... اسمش دو بخشیه... محمد کسرا!
مامان سری تکون داد و گفت:دختر یذره خودتو جمع کن.
محل حرفش نذاشتم وگفتم:خب نگفتی... دیگه چیا گفتین؟مامان چهارکلمه حرف بزن...
مامان خنده اش گرفته بود پوفی کشید وگفت: من و خانم راد ده دقیقه بیشتر با هم صحبت نکردیم. بعدشم که خالت زنگ زد و جریان وبهشون گفتم.
با اینکه میدونستم خاله میدونه رو به مامان گفتم:اِ... خاله هم میدونه؟
مامان یه جوری نگام کرد که یعنی حواس پرت مگه دو دقیقه پیش بهت نگفتم که همه میدونن!
نمیدونم چرا نگفتم به مامان که خاله مهناز برخلاف همیشه که کلی قربون صدقه ام میرفت امشب همش منو مهمون چشم غره و چپ چپش میکنه، نمیخواستم مامان از خواهرش دلخور بشه.
یعنی تا این حد عقلم میرسید که گاهی سکوت کنم.
مامان اهی کشید و رو بهم گفت: فکر کنم مهناز یخرده ناراحت شده ...حقم داره، کیوان از کی پیش قدم شده.
ابروهامو گره زدم وگفتم:
-مامان خانم شما که یک عدد استاد دانشگاه هستی وخیلی هم روشنفکری توقع داری دختر معمارت که داره خودشو واسه ی ارشد اماده میکنه با یه پسر بازار موبایلی عروسی کنه؟ میخواستی منو زوری زوری ببندی به ریش کیوان...
مامان اخمی کرد وگفت:
-کی ما تو رو تو زندگیت زور کردیم نیاز... حرفها میزنی ها... بعدشم اگر اصرار میکردم اولا واسه ی این بود که دختر سر به هوای خودم ومیشناختم بعدشم میخواستم تو با یه پسری ازدواج کنی که شناخته شده باشه، کیوانم میتونستی به راه بیاری که پی درسشو بگیره.
یه خیار برداشتم و تهشو انداختم تو سطل اشغالی وگاز زدم وبا دهن پر و خرش خرش گفتم:
-حالا مامان خانم اصرار نکن ...تو محمد کسرارو ببینی میفهمی چه تیکه ایه... بعد خودت روزی هزار بار خدا رو شکر میکنی که منو دستی دستی حروم کیوان نکردی...
مامان نیشخندی زد وگفت: خدا کنه...
ظرف میوه رو برداشتم و درمقابل چشمهای علامت تعجبی مامان به هال رفتم. اصولا سابقه نداشت اینقدر دست به کمکم نقد باشه!
میوه رو گذاشتم روی میز و درحالی که پیش دستی ها رو از هر نوع پرتقال ونارنگی و خیار پرمیکردم عزیز با محبت گفت: دخترگل من حالش چطوره؟خوبی خانم... یه دقه بیا اینجا بشین روی ماهتو ببینم.
لبخند بچگونه ای به عزیز زدم وگفتم:چشم عزیز جونم الان میام...
عزیز لبخند مهربونی بهم زد وگفت:دور سرت بگردم ... تو کی اینقدر خانم شدی عزیز به فدات...
کیوان چیشی گفت و نادین با لبخند داشت به من نگاه میکرد.
حالا برادر ما هم امشب تریپ محبت و مهربونی برداشته بود!
بعد از تقسیم میوه ها کنار عزیز نشستم و اونم یه عالم بوسم کرد و قربون صدقه ام رفت.
گاهی خیلی خوشمزه میشد ادم نوه ی ته تغاری باشه ها...
خودم که از این موهبت بسیار بسیار خوشنود بودم.
با خود شیرینی عجیب غریبی برای عزیز پرتقال پوست گرفتم و عزیزم مدام از دست پنجولم تعریف میکرد و تشکر.
بعد از صرف شام یخرده صحبتها جدی تر شد و حرف وبحث به پنج شنبه کشیده شد.
مامان که داشت از تمیز کاری خونه حرف میزد که میخواست از چهار شنبه شروع کنه ... قرار بود نادین هم خرید میوه و شیرینی وصبح پنج شنبه انجام بده، و بابا هم میخواست پنج شنبه رو به کل مرخصی بگیره.
خاله مهناز به طرز شگفت اوری سکوت کرده بود و کیوان هم توی موبایلش خیلی با اخم های تو هم داشت با حرص فروت نینجا بازی میکرد و صدای ترکیدن میوه ها رو که حرصی با لمسشون میترکوندشون و میشنیدم!
بابا : عزیز پس شما تا پنج شنبه پیش ما بمونید.
عزیز لبخند مهربونی به دامادش زد و گفت:نه پسرم، ایشاالله از جلسه های بعدی میام و این پسرخوشبخت ومی بینم.
لبخند خجالت زده ای زدم و خاله مهناز با یه لحن سنگین گفت: اتفاقا اقا شاپور عزیز پنج شنبه عصر وقت دکتر هم داره. خودتون در جریانید که این روزا حال عزیز اصلا خوب نیست.
عزیز بیماری قلبی داشت بخصوص که دو تا از رگهای قلبیش هم گرفته بود و به خاطر بیماری قندش دکترش صلاح نمیدونست جراحی کنه.
بابا خواست بازم اصرار کنه که با اشاره ی چشم و ابروی مامان سکوت کرد.
مامانم انگاری متوجه رفتار سرد خاله مهناز شده بود ولی چیزی نمیگفت،بابا هم ترجیح داد دیگه بیشتر اصرار نکنه و اصلا بحث و به یه سمت دیگه بکشونه، یه لحظه از اینکه خاله و عزیز تو مراسمم نباشن دلم گرفت. بهرحال خاله مهناز از مامانم بزرگتر بود و عزیزم که خب حکم بزرگ خانواده رو داشت.
بخصوص که پدر ومادر بابام قبل از تولد من فوت شده بودند و فقط یکی از عمه هام ایران و تهران بود، یکی از عمو هام بندر عباس زندگی میکردند و یکیشونم هلند .
از اینکه قرار بود خانواده ی کسرا به همراه داییش بیان یه جوری دلم گرفت . دوست داشتم خونه ی ما هم شلوغ باشه و همه ی بزرگترا باشن ، عین تو فیلم ها یا شنیده هام از گفته های سیما که برام تعریف میکرد شب خواستگاریش دست کمی از شب عقد و عروسی نداشت بس که همه ی اقوام حسام و خودش بودن!
ولی با این شمشیری که خاله مهناز از رو بسته بود بعید میدونستم به خواسته ام برسم!
بعد از رفتن خاله وعزیز ، مشغول جمع و جورکردن پذیرایی بودم که بابا روی مبلی رو به روم نشست وهمینجور زل زل به دخترش خیره شد.
ازنگاهش خجالت کشیدم.
همه ی این خجالت و شرمندگی های مداومم هم بخاطر احتمالا کمال هم نشینی با کسرا بود!
نادین هم حرفی از بردن ماشین نزد. مشغول تماشای تلویزیون بود مثلا داشت با هیجان فوتبال میدید ولی میدونستم فکرش جای دیگه است، چون نادین اصولا فوتبال و بدون اینکه فحش نده نگاه نمیکنه.
یه لحظه فکر کردم اگراز این خونه برم، کی با نادین سر وکله بزنه...
اخی ... داداشیم!
دلم گرفت.
یه نگاهی به در و دیوار خونمون انداختم و بابا اروم صدام کرد:نیاز جان؟
به بابا خیره شدم.
لبخند گرمی به صورتم پاشید وگفت:یه چایی میاری بابا؟
بدون حرف از جام بلند شدم.مامان تو اشپزخونه داشت گاز وتمیز میکرد. یه لحظه حس کردم خونمون چه ساکته. چایی ریختم وبرای بابا بردم.
بابا لبخندی بهم زد وگفت:چه خانم شدی...
نیشم تا بنا گوش باز شد و نادین هم بیخیال فوتبال از جاش بلند شد و یه شب بخیر تند گفت و رفتش تو اتاقش.
بابا چایی و ازم گرفت و پرسید:خسته نیستی؟
کش وقوسی اومدم وگفتم:نه خیلی... کارم دارید؟
مامان هم به هال اومد وگفت: اره یه دقیقه بشین...
نشستم و بابا پاشو رو پاش انداخت وگفت:چه خبر؟
خندم گرفت و گفتم:سلامتی.
بابا هم خندید ومامان با هول گفت: شاپور برو سر اصل مطلب.
یه لحظه استرس گرفتم.نکنه چیزی شده باشه.
به دهن بابا زل زدم وبابا گفت: تصمیمت جدیه؟
دستهامو تو هم قفل کردم و با همون استرس گفتم :راجع به چی؟
بابا لبخندی زد وگفت:شنیدم که این دفعه قرار نیست نه بیاری...
اهان از اون لحاظ. یه نفس راحت کشیدم وگفتم:تا نظر شما چی باشه!
اوه مرسی لفظ قلم... یعنی خودمم از جوابم شاخ دراوردم.
باباشاپور خندید و گفت: نیاز مادرت میگه تو واقعا قصد داری که ازدواج کنی اره؟
اروم حرفمو شمرده تکرار کردم وگفتم:خب میگم تا نظر شما چی باشه.
بابا کمی سرشو خم کرد و گفت:
- خب من قراره برم تحقیقات ... اگر اومدن ودیدیمشون ... و اگر قسمت باشه ... نیاز باید یه تحقیقات اساسی کنم یا مثل بقیه یه جوری از سرمون قراره بازشون کنیم؟
حالا فهمیدم منظور بابا چیه... دفعات قبلی بابا اصلا تحقیقات نمیرفت چون من همشونو بخاطر کسرا رد میکردم. ولی حالا کسرا رو بخاطر کی رد میکردم؟! از فکرم خنده ام گرفت وبابا هم خنده امو به حساب جواب مثبتم گذاشت و اهسته گفت:
-الان درست نیست زود قضاوت کنیم ولی اینجور که مادرت از یه مکالمه فهمیده بنظر خانواده ی خوبین. خودشم که خودت خیلی تعریفشو میکنی.
دیگه تا جا داشت سرمو خم کردم و چونه امو تو جناغم فرو کردم.
خدا وکیلی برای اولین بار از بابام خجالت کشیدم!
بابا شاپور نفس عمیقی کشید و به پشتی مبلی که روش نشسته بود تکیه داد وگفت:ان شا الله خوشبخت بشی دخترم.
مامانمم الهی آمینی گفت و با صدای کوبیده شدن در اتاق نادین بابا با یه لحن بلندی که نادین هم بشنوه گفت: مگه این پسره نرفته بود بخوابه؟!
سه تاییمون خندیدیم و اون شب اصلا یادم رفت ساعت ده شب باید با کسرا صحبت کنم. گوشیم تو کیفم بود و کیفم تو اتاق.
لبمو گزیدم بیچاره شصت بار زنگ زده بود و پیام داده بود.الهی! درواقع یازده بار زنگ زده بود ، بیست و یکی هم پیام داده بود ... چه رقم های خوشگلی... رقم مهم بودن ... رقم نگران بودن ... !
حوصله نداشتم پیام ها روبخونم.
ساعت دوازده بود که رفتم تو تختم. فقط براش نوشتم:"ببخشید مهمون داشتیم سرگرم پذیرایی بودم،اصلا حواسم به گوشیم نبود.شب بخیر"
دروغم که نگفتم. واقعیت همین بود.
با تمام خستگیم ولی منتظر جوابش موندم.
برام پیام زد: دیگه این کارو با من نکن.
از لحنی که خودم برای خودم از نوشتنش توی اس ام اس ساختم خنده ام گرفت. یه جور با التماس پیامشو خونده بودم.
با این حال جواب ندادم با لرزش دوباره ی گوشیم برش داشتم .خواب الود پیامشو خوندم:
شبت بخیر نیازم.خوب بخوابی خانمی.
لبخندی زدم و واقعا هم تونستم اروم وراحت و خوب بخوابم!
بدون فکر کردن به فرزاد و رضا و کیوان و طناز یا حتی مهسا... فقط تو رویام جا برای من بود و کسرا. با کلی ارزوی قشنگ دخترونه و سفید و پراز هیجان وشادی!
فصل چهارم:
بعد از اون قرارتوی دربند دیگه نه من کسرا رو دیدم نه کسرا اصراری داشت که همو ببینیم.
میدونستم حالا که جفتمون فهمیده بودیم بهم علاقه مندیم شرایط دیدارمون با قبل فرق میکنه چون دیگه نه من به چشم سابق میتونم بهش نگاه کنم نه اون.
فقط تماس و مکالمه ی تلفنی بود که کسرا زنگ میزد.
قرار پنج شنبه کاملا فیکس شده بود.منم که مشغول تکمیل پروژه هام بودم و واقعا نمیدونستم این روزها باید چیکار کنم. بیام دانشگاه و وقتم برای کلاس های عمومی حروم کنم یا برای ارشد که میخواستم توی اردیبهشت کنکور ازاد بدم خودمو اماده کنم یا هم که ...
طبق برنامه ریزیم ، اسفند کارپایانمو تحویل میدادم و از اون طرف میتونستم ازاد شرکت کنم چون تواناییشو از هرلحاظ داشتم و از طرفی هم دلم نمیخواست تا بهمن سال دیگه صبر کنم و الکی وقتمو حروم کنم.
وقتی میتونستم ازاد شرکت کنم وقبول بشم خب چه کاری بود؟!بخصوص که من لیسانسمو از سراسری میگرفتم و حالا ارشدمو میتونستم ازاد بخونم. واقعا هم توانایی سابق ونداشتم که با جزوه و کتاب سرو کله بزنم تا ارشد هم سراسری قبول بشم.
دلم میخواست زودتر تو بازار کاربیفتم بخصوص که از لحاظ یدی واقعا تو رشته ام قوی بودم فقط یخرده محاسباتم می لنگید که کسرا مگه مرده بود زبونم لال، کمکم میکرد!
توی ساختمون راه میرفتم و فکر میکردم.
طناز حسابی از دستم کفری بود اونم بخاطر اینکه چرا من با مهسا شهابی نژاد صحبت کرده بودم و مگه من باهاش قرار نذاشته بودم که مهسا رو بفرستم پیش طناز!
منم که هرچی میدوشیدم انگاری نره...
هرچی به طناز میگفتم که بابا من اصلا تو اون موقعیت فراموش کرده بودم و ال وبل... بازم دختره حرف خودشو میزد و بدتر از همه اینکه میگفت تو هنوز فرزاد و دوست داری و میخوای برگردی پیشش.
با اینکه خیلی تمایل داشتم بزنم فکشو داغون کنم ولی جلوی خودمو گرفتم وجوابشو ندادم.
یه تاری موی گندیده ی کسرا میرزه به صد تا ادم مثل فرزاد!
ولی طناز کسی نبود که اینو درک کنه.
عجیب بود که سرکلاس نه خبری از حامد بود نه فرزاد. چون جفتشون با من این عمومی و برداشته بودن.
بهرحال برام خیلی مهم نبود. ولی از یه چیزی خیلی استرس داشتم اونم این بود که بعد از مکالمه ام با مهسا نه اونو دیده بودم نه فرزاد و... نه میدونستم که چه رفتاری باهم داشتن ،اصلا با هم هستن یا بخاطر حرفهای من بهم زدن!
پوفی کشیدم.
اصلا به من چه. نبایدم تو چیزی که به من مربوط بود دخالت میکردم .ولی نمیدونم چه کرم از درختی داشتم که واقعا خوشحالم میکرد اگر مهسا و فرزاد بهم میزدن!
کیفمو رو شونه ام انداختم و موبایلمو تو دستم گرفتم. میخواستم شماره ی کسرا رو بگیرم، با شنیدن زنگ نوکیا از انتهای راهرو ، نگام با کنجکاوی به همون سمت کشیده شد.
با دیدن سرشونه های کسرا و البته دستی که توجیبش بود و میخواست تو یه فرصت مناسب گوشیشو جواب بده چرا که داشت با جمعی از پسرا صحبت میکرد ، خودم برای اینکه اون زنگ مزاحم مکالمشون نباشه، تماسمو قطع کردم... دلم میخواست برم وباهاش حرف بزنم به کل فراموش کرده بودم امروز از اون روزاست که جفتمون دانشکده ایم.یه لبخندی زدم و داشتم به همون سمت میرفتم که سر فرزاد و از سمت شونه ی کسرا دیدم.
یه لحظه اب دهنم تو گلوم پرید و خشکم زد.
همون جا وسط راهرو ایستادم.
مات ومبهوت به رو به روم نگاه میکردم.
امروز عجب روزی بود، هر دم از این باغ بری میرسد.اون از طناز ... اینم از فرزاد که معلوم نبود داره چی تو گوش کسرا میخونه. یه لحظه با دقت بیشتر نگاه کردم ببینم واقعا کسراست که داره با فرزاد صحبت میکنه یا شاید چشمهای من البالو گیلاس چیده؟
کمی زاویه ی ایستادنمو تغییر دادم.
بله دقیقاکسرا بود که سر فرزاد تا چونه ی کسرا میرسید. اون لحظه تو شرایطی نبودم که قربون قد و بالاش برم. واقعا شوک بودم. هم دلم میخواست بدونم جریان چیه ... ولی جرئت جلو رفتن و نداشتم.بخصوص که توقعشو هم نداشتم که فرزاد بخواد یه جوری منو اذیت کنه یعنی ممکن بود اینطوری که دقیقا هرچی از من میدونه رو احتمالا بذاره کف دست کسرا...!
وای لبمو گزیدم... آدم اینقدر بچه که بخواد یه رفتار صادقانه رو اینطوری جواب بده ؟
بخاطر ایست ناگهانیم دوتادختر بهم طعنه زدن، قصور از خودم بود ولی با این حال با یه نگاه شماتتی یه عذرخواهی لفظی ازشون گرفتم، فرزاد وکسرا مشغول صحبت باهم بودن.
خیلی دلم میخواست برم جلو وبدونم موضوع بحث چیه ولی از ترسم از جام،جم نخوردم ،با دیدنشون که مشغول صبحت بودن حس بدی تو وجودم تزریق شده بود هم استرس هم نگرانی هم ترس.
ندیدن چهره ی کسرا و واکنش هاش هم مزید بر علت شده بود که جلو نرم ... نمیدونستم فرزاد لعنتی چی پشت سرم بلغور میکنه یا با چه حرفهای مزخرفی گوش کسرا رو پر میکنه یا اصلا راجع به من دارن صحبت میکنن یا راجع به...
اخه تا جایی که من میدونستم فرزاد کارش به کسرا نمیفتاد، پس برای چی باید با هم همکلام میشدن؟
ولی من خودمو به سمت راهرو پرت کردم وبه تندی از پله ها سرازیر شدم.
دقیقا داشتن راجع به من صحبت میکردن! حتی اگر شک داشتم حالا از نگاه فرزاد مطمئن شده بودم...
با یه حالت دوی ماراتون داشتم از ساختمون خارج میشدم، نمیدونستم فرزاد چی به کسرا گفته ومیگه ولی هرچی که بود و هست ته دلم حسابی خالی شده بود!
اگر کسرا میفهمید که قبل از رابطه باهاش ،با کس دیگه بودم... یعنی ارتباطمون به کجا میرسید؟
چطوری میتونستم با منطق و دلیل بهش بفهمونم که دوسال بین من و فرزاد هیچی نبوده!!! یا رضا... وای ... فرزاد حتما از رابطه ام با رضا هم با کسرا میگفت!!!
خدایا...بدبخت شدم.
شقیقه هامو محکم فشار دادم... بی هوا از رو به روی به یکی خوردمو تمام جزوه هام رو زمین پخش شد...
پوف کلافه ای کشیدم ...
دختر که با شرمندگی داشت جزوه هامو جمع میکرد گفت:ببخشید من کلاسم دیر شده...
وای خدا... اصلا یاد کلاس بعدیم هم نبودم!
ولی با این حال و روزم نرفتن و به رفتن ترجیح دادم. فوری کاغذ وبساطمو از روی زمین برداشتم و راه خروج و پیش گرفتم.
چیزی تا پنج شنبه نمونده بود، فقط چند روز... تر شدن پلکم باعث شد باور کنم جدی جدی همه چیز داره بخاطر حرفهای مزخرف فرزاد خراب میشه، مگر دستم بهش نرسه...
بغض بدی تو گلوم رخنه کرده بود... از واکنش کسرا واقعا میترسیدم، یعنی میترسیدم که نظر و رفتارش نسبت به من کلا عوض بشه... واقعا نمیدونستم پیش خودش قراره چه فکری بکنه.
نفس عمیقی کشیدم با دیدن یه تاکسی ،دستمو بالا بردم وبلند گفتم:دربست...
سوار شدم.
سرمو به شیشه چسبوندم ... انگار واقعا همه چیز تموم شده بود. از ترس بود یا اضطراب یا هرچیز دیگه ... فقط میدونستم یه چیزی عین خوره داشت منو میخورد.
یه جور ترس از بی اعتمادی ...
من و فرزاد با هم خیلی وقت بود که بهم زده بودیم. حالا اگر قرار بود من توضیح بدم،چی داشتم برای گفتن؟؟؟
تمام زحمتی که کشیدم تا کسرا چیزی نفهمه به باد رفت... و فقط چند روز ناقابل مونده بود تا من و اون بهم برسیم.
فرزاد همه چیز وخراب کرد!
دستمو به صورتم کشیدم واشکهامو پاک کردم ،از اینکه اینطوری بخوادرابطه ی بین من وکسرا بهم بخوره از خودم منزجر میشدم،از پیشینه ی خرابم و ...
فرزاد حتما جریان رضا رو هم میگفت...
لبمو محکم بین دندونام فشار دادم.
یه نفس عمیق کشیدم...
با لرزش گوشیم تو کیفم ،فوری درش اوردم. لابد فرزاد بود که میخواست لحن و صدای فاتحشو به رخم بکشه!
ولی با دیدن شماره ی کسرا کوپ کردم.
شصتم برای جواب دادن می لرزید ...
واقعا مردد بودم جواب بدم یا نه...
هنوز تو گیر ودار دو دلی و شکم بودم که خودش قطع شد.
یه نفس راحت کشیدم اما خیلی طول نکشید که دوباره زنگ زد. گوشیمو تو کیفم پرت کردم، با احتمال یک دهم درصد اگر فرزاد چیزی به کسرا نگفته باشه، با این حال وروزم خودم همه چی وخراب میکردم پس بهتر بود جواب ندم وبعدا بهونه ای جور کنم !!!
کسرا پیام زد:دیشب که جواب ما رو ندادی. سرکلاسی الان؟
نمیدونستم پیامشو با چه لحنی بخونم.
نفسمو فوت کردم و گوشیمو خاموش کردم. واقعا کشش صحبت و بحث ودفاع و گزارش و... اصلا نداشتم!
وقتی رسیدم خونه تمام شانسی که داشتم این بود که مامانم خونه نبود تا مدام سوال پیچم کنه، یه مسکن خوردمو گوشیمو به شارژ زدم و خوابیدم.
اصلا نمیخواستم به چیزی فکر کنم ...
خیلی سریع هم مواد شیمیایی به تمام فکر و خیال هام غلبه کرد وباعث شد بخوابم.
هرچند خوابی که بدتر خسته ترم کرد.
ساعت نزدیک پنج بود که با سر و صدای مامان که مدام میگفت:نیاز تلفن...
ناچارا از خواب بیدار شدم.
پیشونیمو فشار دادم ومامان تلفن وبه سمتم گرفت وگفت:سیما ده بار زنگ زده.
با شنیدن اسم سیما یه لحظه ته دلم ریخت. حس کردم لابد طبق معمول دفعات قبلی کسرا همه چیز و برای حسام و حسام برای سیما تعریف کرده.
هرچند سیما تمام جیک و پوک منو میدونست.
گوشی و گرفتم و با یه صدای دورگه و خش دار که ناشی از خواب الودگی بود گفتم:بله...
سیما با خنده گفت:به به خرس قطبی... چطوری خواب الو؟ خسته نشدی اینقدر خوابیدی... ده بار زنگ زدم.
موهامو ازتوی صورتم کنار زدم وگفتم:خوبی؟
سیما:چیه کسلی؟میخوای قطع کنم بری به بقیه ی خوابت برسی؟
_نه بگو... چه خبر...
وخودمو روی بالشم پرت کردم. سرم سنگین بود و حس میکردم گردنم طاقت تحمل وزن سرمو نداره.
سیما کمی از حسام و روزش واسم تعریف کرد.
واقعا داشت کسل تر وبی حوصله ترم میکرد.
خمیازه ای کشیدم وسیما با خنده گفت:نخیر مثل اینکه تو هنوز خوابی...
_نه دیگه بیدار شدم.
سیما:خیلی خب حالا که بیدار شدی اماده شو ساعت شیش بیام دنبالت بریم خرید.
باتعجب گفتم:خرید؟ خرید چی؟
سیما: وای وای ... دختر داریم حواس پرت... اینطوری شوهرتم یک ساعته یادت میره!و خودش بلند بلند خندید.
اهی کشیدم وگفتم:سیما خستم.
سیما با حرص گفت:کوفت... مگه کوه کندی؟ بعدشم پاشو بیا بریم من میخوام خریدکنم... واسه ی خواستگاری جناب عالی... من چی بپوشم؟؟؟
یه لحظه هوشیار شدم.
خواستگاری؟یعنی قرار پنج شنبه هنوز سرجاش بود؟!
با تعجب گفتم:سیما شما هم دعوتین؟
سیما خندید وگفت:اره... تا چشمت درآد... اقا کسرا فرمودن که حسام مثل داداششه و حتما باید تشریف بیاره... منم که خیر سرم عین خواهر تو باید باشم که نیستم!!!
بخش دوم حرفش بوی دلخوری میداد.
خندیدم وگفتم:زهرمار دختر... من که خواهر ندارم ... معلومه که تو عین خواهرمی...
خندید و گفت:حالا شدی دخترخوب... بلند شو یه ابی به سر وصورتت بزن اماده شو بیام دنبالت ... بریم سریع واسه ی پنج شنبه یه بخر بخر اساسی داشته باشیم... پایه ای؟
از هیجان سیما منم هیجان گرفتتم و گفتم:باشه... شیش که دیره من الان اماده میشم... تو هم زود بیا دنبالم.
سیما:چی شد اسم کسرا وخواستگاری شنیدی شارژ شدی...
با این که هنوز اضطراب داشتم ولی اهسته گفتم:حالا برات تعریف میکنم .میرم اماده بشم... میای سرکوچه؟
سیما اکی داد و بالاخره رضایت داد که قطع کنه. منم فوری دست و رومو شستم ولباس پوشیدم.
مامان تو اشپزخونه بود و داشت اشپزی میکرد.
با دیدن من گفت: کجا شال و کلاه کردی؟
_با سیما میرم خرید.
مامان سری تکون داد. کلا از سیما خیالش جمع بود.
سیما هم حدود یک سال از من بزرگتر بود . اون متولد 4 مهر بود من متولد 20 شهریور... ولی خوب بخاطر نیمه اولی و دومیمون با هم همکلاس بودیم و تقریبا من از کل کلاسمون کوچیکتربودم به نوعی... ولی سیما یار غارم بود.
شالمو روی سرم مرتب کردم، کیفمو برداشتم. با دیدن نادین که داشت میرفت سمت حموم ابروهاشو بالا داد و گفت:کجا؟
وای خدا کی خلاص میشم از جواب دادن به ده تا اقا بالا سر...
با حرص گفتم:بیرون...
چشمهاشو گرد کرد وگفت: افرین... میدونم میری بیرون کجا؟
دلم میخواست تمام عصبانیتی که از فرزاد داشتم وسر نادین خالی کنم با غیظ و عصبانیت و داد گفتم:میرم خرید ...
برخلاف تصورم که فکر میکردم الان میخواد نه و نو بیاره ، اروم گفت:پو ل داری؟
یعنی گیج شدم چه عکس العملی نشون بدم. داشت شوخی میکرد یا جدی جدی میگفت؟
همینطور که داشتم نگاش میکردم در اتاقشو باز کرد و دو ثانیه بعد تو چهار چوب ظاهر شد وگفت:بیا عابرم پیشت باشه...
خدایا داداشم چه مرضی گرفته اینطوری جنی شده؟
یا امام غریب هرچی که هست شفاش بده... الهی آمین!!!
نادین فوق مهربون کارتشو بی هوا سمتم پرت کرد و منم با اینکه کارتش به صورتم خورد ولی گرفتمشو نادین حولشو برداشت و همونطور که میرفت حموم گفت:رمزشم تاریخ تولدمه...
وارد حموم شد که صداش کردم.
_نادین؟
نادین سرشو اورد بیرون و نگام کرد.
اروم گفتم:مرسی...
سرشو کرد تو حموم و درم کوبید.
پسره مشکل داره روانی.
ولی یه بوس کوچولو تو دلم براش فرستادم. داداش دارم ماه... هرچند با تمام دعواهاش خدایی خیلی وقتا هم من پشتش بودم هم اون منو حمایت میکرد.
بخصوص پارسال که یادمه یه دختری و اورده بود خونه و خلاصه گندشو اگر من ماست مالی نمیکردم بابام خونشو میریخت.
با صدای زنگ ایفون فوری از مامان خداحافظی کردم.
ماتیز سیما سرکوچه پارک بود. ولی خودش اومده بود جلوی در . خلاصه باهاش دست دادم وسوار شدیم.
با اینکه خونمون تقریبا مرکز شهر بود و به به راسته خیابون هایی که مرکز فروش مانتو و کفش بودند، نزدیک بود ولی سیما ترجیح میداد جایی بریم که حالت پاساژ باشه و کفش وکیف و مانتو و لباس مجلسی و باهم داشته باشه ، البته به اضافه ی پارکینگ. درواقع بخاطر بخش دومش بود که اصرار داشت به پاساژ بریم.منم چیزی نمیگفتم ترجیح میدادم فکر کنم چطوری به سیما بگم که فرزاد و کسرا امروز با هم کلی صحبت کردن!
ماشین و که پارک کرد، قبض گرفت و ازاسانسور پارکینگ وارد پاساژ شدیم.
سیما خیلی اصرار داشت که یه کت و دامن شیک بگیرم ولی خودم ترجیح میدادم یه بلوز شلوار یا بلوز دامن بپوشم،چون کت و دامن سنم وبالا می برد.
سر سومین مغازه با دیدن یه کت و شلوار تقریبا سدری رنگ که زیرش یه تاپ سبزپسته ای خیلی خوشرنگ داشت تصمیم گرفتم همونو بخرم.
بخصوص که وقتی پوشیدمش طوری انداممو قاب گرفته بود که دلم میخواست ضرب دری از اتاق پرو بیام بیرون و یه ژستی واسه ی ملت بگیرم وسط پاساژ!!!
سیما کلی از سلیقه ی خودش تعریف می کرد. عابر نادین هم کلک نبود خدایی توش پول بود و منم کت وشلوارم واز حساب اون خریدم!
میدونستم یه جوری از خجالتم درمیاد و اصولا سلام گرگ بی طمع نیست. لابد منم واسه ی دامادیش باید جبران میکردم!
با صدای جیغ خفیف سیما که منو به سمت بوتیک روسری وشال میکشید حواسمو بهش دادم ببینم چه مرگشه...
منو هل داد داخل مغازه... بیشعور یه دقه نمیذاشت ویترین و نگاه کنم.