خیلی ممنون و اینم از قسمت جدید:
محبوبه بعدا گفت که اسمش هستی بوده ، سلام کردیم و بعد رفتیم ، گفتم:
- که چی مثلا؟
- خواستم ببینیشون دیگه.
به لطف آرتیمان با آدرین آشتی کردم ، امروز کنسرت آرتیمانه ، من و آرتیمان و آدرین و آرتونیس و سارینا همراه با گروه رفتیم به دبی ، تو فعالیت های گروه کمشون می کردم ، یه سری کارای جزئی که از دستم بر میومد ، آرتیمان که از دیشب نخوابیده بود و داشت تمرین می کرد ، دریا و پارسا هم دست کمی نداشتن ، دریا دخترش هم آورده بود ، خیلی خوشکل و گوگولی بود دخترش ، چشم های سبز مثل باباش و موهای طلایی درست عین مامانش داشت ، موقع کنسرت رسید ، سالن پر شده بود ، من پشت صحنه ایستاده بودم تا بعضی جاها دود بزنم یا دکمه ی رنگ هارو عوض کنم ، دریا می خواست بره روی صحنه ، با لبخند نگاش کردم و گفتم:
- چیه؟ نگران چیزی هستی؟ مگه اولین بارته؟
- نگران آرکام ، می ترسم شیطونی کنه.
- نترس پیش آرتونیسه.
- خدا کنه آرمینا گریه نکنه.
- انقدر استرس نداشته باش.
شالش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- پس فعلا.
- برو به سلامت. موفق میشید ایشالا.
اول پارسا و یاسمن به روی صحنه رفتن و اعلام کردن که یه خواننده ی جدید و یک استعداد بزرگ به گروه اضافه شده و بالاخره کنسرت شروع شد ، یاسمن اومد کنارم تا اگه اشتباه کردم درستش کنه ، اول فضا تاریک بود و توی اون فضای تاریک صدای پیانوی دریا پیچید و بعد آهنگ:
پارسا- شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده...
همه دست زدند ، نوبت آهنگ دوم شد:
آرتیمان- فریاد منوووووو هیشکی نشنید
پارسا- عشق منو هیچ کس ندیـــد
یاد منو تو قلبت سوزوندی
عشق منو کشتی ، یادشو پروندییی
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
آرتیمان- گرفتار عشق تو ، به یاد تو پر می کشم ، از زندگیییت می رررم ، می ررررم
قلب تو رو واسه خودم می خواستم ، عشق تورو روی دلم نوشتم ، من به قلبم امید تو رو دادم ، بهش گفتم میای میری ولی هنوز عشق تورو دارم
پارسا- شاید بخندی به من...
آرتیمان- شاید نبینی غمم ولی عشق من... سرنوشته مـــن
دریا و پارسا و آرتیمان- من یادت رو ، قلبت رو ، عشقت رو توی دل خودم حک کردم
شاید منو نخوای ، من به عشقت شک کردم
پارسا- ولـــی من هنوزم ، به پای تووووو می سوزم ، میمیرم ، باتو فقط خوشحالم ، بدون تو دوباره غمیگینم ، غصه میگیرم ، آره می می رررررررم
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شــــد؟ چی شـــد؟
آرتیمان- شاید اگه میشد تو رو نبینم
صداتو نشنوم
جلوی قلبمو بگیرم
ارسا- ولی حالا ، ولی حالــــا ، حالا بدون تو ، بدون محبتت ، بدون مهربونیاااااات ، من پیشمرگتم ، خودم میشم فداااات ، عاشق نگااااااات
پسر ها - این عشق نیست
دخترا- یه هدیس
پسرا- این قلب نیست
دخترا- یه دست نوشتش
آرتیمان- این دنیا نیست ، که بی تو دارم ، یه زندگیه سادسسس
پسرا- این عشق نیست
دخترا- عادته
پارسا- این قلب نیست ، یادته؟
آرتیمان- این سوتفاهم شد ، یهو نمی دونم چی شد ، زنده شدش ، جون گرفت ، بال گرفت ، اوووووج گرفت ، پریــــد و رفت ، خندید ، قلبمو دزدید ، صدامو نشنیـــد ، گفتم بمون ، نموند ، رفت و نپرســـــد
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی چی شد؟
عشقم بودی ، عشقت بودم ، چی شد؟
پارسا و آرتیمان- چــــــــــــــــــــی شـــد؟
و دوباره صدای دست های سالن کنسرت گوشم رو کر کرد ، آهنگ های بعدی بدون آرتیمان انجام شد و یدونه هم موزیک خالی بود ، آرتیمان اومد پشت صحنه و گفت:
- چطور بود؟
دنباله شالم رو به پشت فرستادم و گفتم:
- می تونم بگم بد؟
- نظر تو مهمه ، هرچی که باشه.
- عالی بود.
- قربونت بشم الهی...
- وا خدا نکنه.
- عزیز دلمی ، کمتر غصه بخور.
- چشم...
دو ماهی میشه که از هیچ کدومشون خبر ندارم ، نمی دونم ولی تلفن هاشون رو باهام قطع کردن و جواب نمیدن ، دیگه پیگیر نشدم ، هیچ چیز برام روشن نبود تا یک ماه بعد...
داشتم درس می خوندم ، که صدای بابا اومد:
- نوشیکــــــا ، بابا کجایی؟
- تو اتاقمم.
- بابا هروقت تونستی بیا کارت دارم.
- چشم.
جزوه هام رو کنار گذاشتم ، وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر رو خوندم ، بعد هم از پله ها آرام آرام پایین رفتم تا به بابا رسیدم ، نشسته بود روی مبل تک نفره ، مقابلش نشستم:
- با من کار داشتین بابا؟
- نوشیکا امروز یکی زنگ زد برای خواستگاری.
غم های دنیا روی سرم خراب شد ، چون سری قبل به بابا قول داده بودم بذارم خواستگار بعدی بیاد ، تو ذهنم دنبال بهانه می گشتم اما دریغ از یک دلیل درست حسابی ، فقط با صورت سگ روم به بابا نگاه می کردم و در دلم ناله می کشیدم ، اون از آرتیمان که دوماهه جوابم رو نمیده ، اینم از الان ، من میمیرم. بابا که دید چیزی نمیگم ، خودش ادامه داد:
- نمی خوای بدونی کی بود؟
- بفرمایید بابا.
- آقای بزرگ مهر.
آقای بزرگ مهر؟....... یعنی آرتیمان قراره بیاد خواستگاری من؟ خدای من به عشقم می رسم ، چه مسیر قشنگیه این عشق ما ، به حقیقت تبدیل میشه ، خوشحالیم رو با یک سرفه بلعیدم و گفتم:
- خوب؟
- برای فردا شب قرار گذاشتم.
- چقدر زود بابا.
- می دونم که تو هم دوسش داری ، برا همین.
- وای بابا اینطوری نگید.
- دخترم من پدرتم ، همه چیز رو توی چشمات می تونم ببینم.
- بابا ، مامان دیگه نمیاد؟
- مامانتم بر می گرده... من مطمئنم ، بر می گرده.
- خدا کنه.
اون شب از هیجان نخوابیدم درست مثله دخترای هفده هیجده ساله شده بودم که اولین بار یه خواستگار میاد براشون ، خودم رو نمی شناختم ، آرتیمان به قلب من برای همیشه خوش اومدی ، عشق من.
شب رسید ، از صبح خدمتکار اومده بود و کل خونه رو مرتب کرده بود ، بابا هم سرکار نرفته بود ، من هم که از صبح خونه بودم ، از توی کمد لباس هام گشتم و یکی از بهترین لباس هام رو دراوردم و پوشیدم ، برای آرایش فقط یه رژلب کمرنگ زدم ، چون همشون منو بی حجاب دیده بودن ، موهام رو دمب استب بستم و منتظر شدم ، ساعت هفت این طورا بود که زنگ در به صدا درومد ، خدمتکار در رو باز کرد ، من و بابا هم برای استقبال به جلوی در رفتیم ، در رو باز کردیم ، پدرجون ، آدرین و آرتیمان پشت در بودن ، آرتونیس نمی دونم چرا نیومده بود ، آدرین گل رو به دستم داد ، با لبخند تشکر کردم و شیرینی رو از دست آرتیمان گرفتم و بابا رو به پدرجون گفتم:
- خوش اومدین.
- سلامت باشین.
آرتیمان نگام کرد ، با عشق نگاش کردم ، لبخند زد ، جوابش رو دادم ، نگاهش کمی سرد شد ، فکر کنم از رو خجالت ، رفتیم و نشستیم تو پذیرایی ، خدمتکار ازشون پذیرایی کرد ، درسته خواستگاری بود اما من نمی خواستم چای تعارف کنم ، می ترسیدم گند بزنم ، تمام مدت بابا و پدرجون با هم حرف می زدن ، که بالاخره پدرجون گفت:
- اگه اجازه بدین بچه ها با اینکه قبلا حرف زدن ، دوباره لرن و صحبت کنن.
- باشه ، مشکلی نداره ، نوشیکا جان؟
- چشم بابا.
لبخندم رو خوردم و با نگاه به آرتیمان بلند شدم ، خوشحال تر از همیشه بودم ، منتظر بودم تا بلند شه اما...
یه دفعه آدرین از جاش بلند شد و با لبخند به دنبالم اومد ، پاهام سست شدن ، توانایی برداشتن حتی یک قدم رو نداشتم ، این آدرین بود... شوکه شدم ،سرم به تلاطم افتاد ، سوت می کشید ، اونقدر بلند که مغزم رو داشت می خورد ، عصبی شده بودم ، حالم از آرتیمان به هم خورد ، چرا گذاشته بود این خواستگاری انجام بشه؟ پلک های پشت سر هم زدم ، با حال بدم از پله ها بالا رفتم و آدرین پشت سرم بود ، در اتاق رو باز کردم و داخل شدم ، آدرین هم اومد تو ، خودم رو پرت کردم روی تخت و چشمام رو بستم و سعی در حفظ آرامش خودم داشتم.
آدرین- نوشیکا...
- آدرین؟
- جانم؟
- تو چرا اومدی خواستگاری من؟
- چون دوست دارم ، خیلی... خیلی عاشقتم.
- آدرین؟
- جانم؟
- چرا دوسم داری؟
- مگه دوست داشتن دلیل می خواد نوشیکا؟ تو منو دوست نداری.
اشک هام جاری شد:
- آدرین چرا دوسم داری؟
- چرا گریه می کنی؟
- چرا؟
آدرین نشست لبه ی تخت و گفت:
- تو دوسم نداری؟
- اما...
- هیســــ ، فکر کن راجبش ، نوشیکا من دوست دارم ، تو هم داری... مگه نه؟ همه کسم تو شدی ، دنیام تو شدی ، امیدم ، پس چرا...
- چرا چی؟ انتظار داری با چه حالی ازت استقبال کنم؟ من شوکه شدم... بهتر بود به من می گفتی قبل از این.
- خواستم یه دفعه ای شه.
- برای همین چند ماه باهام در تماس نبودی؟
- نبودم که ببینم می تونم فراموشت کنم یا نه ، دیدم نمی تونم. تو هم فکر کن راجب من ، راجب خودت ، به نتیجه می رسی... تو همیشه آهو ی منی ، چه مال من بشی و چه نشی.
لب هام می لرزید از گریه:
- آدرین...
دوتا دستم رو جلوی صورتم گرفتم ، آدرین دستام رو باز کرد و گفت:
- ناراحت شدی از دستم؟ آخه چرا؟
- من... من... فکر اینجاش رو نمی کردم.
- می خوای بیشتر فکر کنی؟
- آره ، باید فکر کنم ، خیلی باید فکر کنم.
- باشه عزیزم ، فکر کن ، تا هر وقت که می خوای.
- ......
- پاشو صورتت رو بشور ، فکر می کنن زدمت.
- الان پا میشم.
بلند شدم به دستشویی رفتم ، چون می دونستم اگه قیافه ی خودم رو ببینم بیشتر گریم می گیره ، سریع صورتم رو شستم ، با دستمال صورت و چشمام رو خشک کردم ، یکم که گذشت و از حالت گریه بیرون اومدم و قرمزی چشم و بینیم رفع شد بیرون رفتم و همراه آدرین رفتیم پایین ، نشستیم ، آرتیمان با چشم هایی مملو از رنگ قرمز بهم نگاه می کرد ، ازش روی برگردوندم ، پدرجون گفت:
- خوب دخترم؟
- بابا...
بابا- بگو دخترم.
- اگه اجازه بدین می خوام فکر کنم.
پدرجون- هرطور صلاحه دخترم.
مدتی بودن و بعد رفتن ، رفتم تو اتاقم سرم رو داخل بالشت فرو کردم و شروع به جیغ زدن کردم ، شروع کردم به داد کشیدن ، چشمام از شدت گریه می سوخت ، آرتیمان ، تو عشقم بودی پس چرا گذاشتی این اتفاق بیوفته؟
ساعت نزدیکای 2 بود و من هنوز داشتم گریه می کردم که برای گوشیم یه اس ام اس اومد ، گوشیم رو نگاه کردم ، از طرف آرتیمان بود...
بازش کردم:
- نوشیکا باید باهات حرف بزنم ، خیلی بهت احتیاج دارم.
گوشی رو روی تخت گذاشتم و مشتم رو توی دستم فشار دادم ، عصبانیم رو نمی تونستم کنترل کنم ، صفحه ی گوشی رو پر کردم از یه جمله:
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد...
و برای آرتیمان فرستادمش ، حالم خیلی بد بود ، هرکاری می کردم ، خواب مهمان چشمام نمیشد ، سعی کردم تمام اتفاقاتی که افتاده رو از خودم دور کنم و آرام به خواب برم ، خوابیدم اما خواب های آشفته دست از سرم بر نمی داشت ، نزدیکای صبح چشم بستم و به خواب رفتم ، هیچی برام مهم نبود فقط دوست داشتم تا جای ممکن بخوابم ، فقط خواب... تا اون چیزهایی رو که اتفاق افتاده از خودم دور کنم ، خیلی دور... خیلی ، فکر مامانم ، آرتیمان ، آدرین و خودم رو دوست داشتم چال کنم توی عمق رویاهام تا به عنوان یه خواب باقی بمونن و خودم آسایش پیدا کنم ولی حیف که دستم از دنیای رویا دوره...
محبوبه بعدا گفت که اسمش هستی بوده ، سلام کردیم و بعد رفتیم ، گفتم:
- که چی مثلا؟
- خواستم ببینیشون دیگه.
به لطف آرتیمان با آدرین آشتی کردم ، امروز کنسرت آرتیمانه ، من و آرتیمان و آدرین و آرتونیس و سارینا همراه با گروه رفتیم به دبی ، تو فعالیت های گروه کمشون می کردم ، یه سری کارای جزئی که از دستم بر میومد ، آرتیمان که از دیشب نخوابیده بود و داشت تمرین می کرد ، دریا و پارسا هم دست کمی نداشتن ، دریا دخترش هم آورده بود ، خیلی خوشکل و گوگولی بود دخترش ، چشم های سبز مثل باباش و موهای طلایی درست عین مامانش داشت ، موقع کنسرت رسید ، سالن پر شده بود ، من پشت صحنه ایستاده بودم تا بعضی جاها دود بزنم یا دکمه ی رنگ هارو عوض کنم ، دریا می خواست بره روی صحنه ، با لبخند نگاش کردم و گفتم:
- چیه؟ نگران چیزی هستی؟ مگه اولین بارته؟
- نگران آرکام ، می ترسم شیطونی کنه.
- نترس پیش آرتونیسه.
- خدا کنه آرمینا گریه نکنه.
- انقدر استرس نداشته باش.
شالش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- پس فعلا.
- برو به سلامت. موفق میشید ایشالا.
اول پارسا و یاسمن به روی صحنه رفتن و اعلام کردن که یه خواننده ی جدید و یک استعداد بزرگ به گروه اضافه شده و بالاخره کنسرت شروع شد ، یاسمن اومد کنارم تا اگه اشتباه کردم درستش کنه ، اول فضا تاریک بود و توی اون فضای تاریک صدای پیانوی دریا پیچید و بعد آهنگ:
پارسا- شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده...
همه دست زدند ، نوبت آهنگ دوم شد:
آرتیمان- فریاد منوووووو هیشکی نشنید
پارسا- عشق منو هیچ کس ندیـــد
یاد منو تو قلبت سوزوندی
عشق منو کشتی ، یادشو پروندییی
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
آرتیمان- گرفتار عشق تو ، به یاد تو پر می کشم ، از زندگیییت می رررم ، می ررررم
قلب تو رو واسه خودم می خواستم ، عشق تورو روی دلم نوشتم ، من به قلبم امید تو رو دادم ، بهش گفتم میای میری ولی هنوز عشق تورو دارم
پارسا- شاید بخندی به من...
آرتیمان- شاید نبینی غمم ولی عشق من... سرنوشته مـــن
دریا و پارسا و آرتیمان- من یادت رو ، قلبت رو ، عشقت رو توی دل خودم حک کردم
شاید منو نخوای ، من به عشقت شک کردم
پارسا- ولـــی من هنوزم ، به پای تووووو می سوزم ، میمیرم ، باتو فقط خوشحالم ، بدون تو دوباره غمیگینم ، غصه میگیرم ، آره می می رررررررم
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شــــد؟ چی شـــد؟
آرتیمان- شاید اگه میشد تو رو نبینم
صداتو نشنوم
جلوی قلبمو بگیرم
ارسا- ولی حالا ، ولی حالــــا ، حالا بدون تو ، بدون محبتت ، بدون مهربونیاااااات ، من پیشمرگتم ، خودم میشم فداااات ، عاشق نگااااااات
پسر ها - این عشق نیست
دخترا- یه هدیس
پسرا- این قلب نیست
دخترا- یه دست نوشتش
آرتیمان- این دنیا نیست ، که بی تو دارم ، یه زندگیه سادسسس
پسرا- این عشق نیست
دخترا- عادته
پارسا- این قلب نیست ، یادته؟
آرتیمان- این سوتفاهم شد ، یهو نمی دونم چی شد ، زنده شدش ، جون گرفت ، بال گرفت ، اوووووج گرفت ، پریــــد و رفت ، خندید ، قلبمو دزدید ، صدامو نشنیـــد ، گفتم بمون ، نموند ، رفت و نپرســـــد
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی چی شد؟
عشقم بودی ، عشقت بودم ، چی شد؟
پارسا و آرتیمان- چــــــــــــــــــــی شـــد؟
و دوباره صدای دست های سالن کنسرت گوشم رو کر کرد ، آهنگ های بعدی بدون آرتیمان انجام شد و یدونه هم موزیک خالی بود ، آرتیمان اومد پشت صحنه و گفت:
- چطور بود؟
دنباله شالم رو به پشت فرستادم و گفتم:
- می تونم بگم بد؟
- نظر تو مهمه ، هرچی که باشه.
- عالی بود.
- قربونت بشم الهی...
- وا خدا نکنه.
- عزیز دلمی ، کمتر غصه بخور.
- چشم...
دو ماهی میشه که از هیچ کدومشون خبر ندارم ، نمی دونم ولی تلفن هاشون رو باهام قطع کردن و جواب نمیدن ، دیگه پیگیر نشدم ، هیچ چیز برام روشن نبود تا یک ماه بعد...
داشتم درس می خوندم ، که صدای بابا اومد:
- نوشیکــــــا ، بابا کجایی؟
- تو اتاقمم.
- بابا هروقت تونستی بیا کارت دارم.
- چشم.
جزوه هام رو کنار گذاشتم ، وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر رو خوندم ، بعد هم از پله ها آرام آرام پایین رفتم تا به بابا رسیدم ، نشسته بود روی مبل تک نفره ، مقابلش نشستم:
- با من کار داشتین بابا؟
- نوشیکا امروز یکی زنگ زد برای خواستگاری.
غم های دنیا روی سرم خراب شد ، چون سری قبل به بابا قول داده بودم بذارم خواستگار بعدی بیاد ، تو ذهنم دنبال بهانه می گشتم اما دریغ از یک دلیل درست حسابی ، فقط با صورت سگ روم به بابا نگاه می کردم و در دلم ناله می کشیدم ، اون از آرتیمان که دوماهه جوابم رو نمیده ، اینم از الان ، من میمیرم. بابا که دید چیزی نمیگم ، خودش ادامه داد:
- نمی خوای بدونی کی بود؟
- بفرمایید بابا.
- آقای بزرگ مهر.
آقای بزرگ مهر؟....... یعنی آرتیمان قراره بیاد خواستگاری من؟ خدای من به عشقم می رسم ، چه مسیر قشنگیه این عشق ما ، به حقیقت تبدیل میشه ، خوشحالیم رو با یک سرفه بلعیدم و گفتم:
- خوب؟
- برای فردا شب قرار گذاشتم.
- چقدر زود بابا.
- می دونم که تو هم دوسش داری ، برا همین.
- وای بابا اینطوری نگید.
- دخترم من پدرتم ، همه چیز رو توی چشمات می تونم ببینم.
- بابا ، مامان دیگه نمیاد؟
- مامانتم بر می گرده... من مطمئنم ، بر می گرده.
- خدا کنه.
اون شب از هیجان نخوابیدم درست مثله دخترای هفده هیجده ساله شده بودم که اولین بار یه خواستگار میاد براشون ، خودم رو نمی شناختم ، آرتیمان به قلب من برای همیشه خوش اومدی ، عشق من.
شب رسید ، از صبح خدمتکار اومده بود و کل خونه رو مرتب کرده بود ، بابا هم سرکار نرفته بود ، من هم که از صبح خونه بودم ، از توی کمد لباس هام گشتم و یکی از بهترین لباس هام رو دراوردم و پوشیدم ، برای آرایش فقط یه رژلب کمرنگ زدم ، چون همشون منو بی حجاب دیده بودن ، موهام رو دمب استب بستم و منتظر شدم ، ساعت هفت این طورا بود که زنگ در به صدا درومد ، خدمتکار در رو باز کرد ، من و بابا هم برای استقبال به جلوی در رفتیم ، در رو باز کردیم ، پدرجون ، آدرین و آرتیمان پشت در بودن ، آرتونیس نمی دونم چرا نیومده بود ، آدرین گل رو به دستم داد ، با لبخند تشکر کردم و شیرینی رو از دست آرتیمان گرفتم و بابا رو به پدرجون گفتم:
- خوش اومدین.
- سلامت باشین.
آرتیمان نگام کرد ، با عشق نگاش کردم ، لبخند زد ، جوابش رو دادم ، نگاهش کمی سرد شد ، فکر کنم از رو خجالت ، رفتیم و نشستیم تو پذیرایی ، خدمتکار ازشون پذیرایی کرد ، درسته خواستگاری بود اما من نمی خواستم چای تعارف کنم ، می ترسیدم گند بزنم ، تمام مدت بابا و پدرجون با هم حرف می زدن ، که بالاخره پدرجون گفت:
- اگه اجازه بدین بچه ها با اینکه قبلا حرف زدن ، دوباره لرن و صحبت کنن.
- باشه ، مشکلی نداره ، نوشیکا جان؟
- چشم بابا.
لبخندم رو خوردم و با نگاه به آرتیمان بلند شدم ، خوشحال تر از همیشه بودم ، منتظر بودم تا بلند شه اما...
یه دفعه آدرین از جاش بلند شد و با لبخند به دنبالم اومد ، پاهام سست شدن ، توانایی برداشتن حتی یک قدم رو نداشتم ، این آدرین بود... شوکه شدم ،سرم به تلاطم افتاد ، سوت می کشید ، اونقدر بلند که مغزم رو داشت می خورد ، عصبی شده بودم ، حالم از آرتیمان به هم خورد ، چرا گذاشته بود این خواستگاری انجام بشه؟ پلک های پشت سر هم زدم ، با حال بدم از پله ها بالا رفتم و آدرین پشت سرم بود ، در اتاق رو باز کردم و داخل شدم ، آدرین هم اومد تو ، خودم رو پرت کردم روی تخت و چشمام رو بستم و سعی در حفظ آرامش خودم داشتم.
آدرین- نوشیکا...
- آدرین؟
- جانم؟
- تو چرا اومدی خواستگاری من؟
- چون دوست دارم ، خیلی... خیلی عاشقتم.
- آدرین؟
- جانم؟
- چرا دوسم داری؟
- مگه دوست داشتن دلیل می خواد نوشیکا؟ تو منو دوست نداری.
اشک هام جاری شد:
- آدرین چرا دوسم داری؟
- چرا گریه می کنی؟
- چرا؟
آدرین نشست لبه ی تخت و گفت:
- تو دوسم نداری؟
- اما...
- هیســــ ، فکر کن راجبش ، نوشیکا من دوست دارم ، تو هم داری... مگه نه؟ همه کسم تو شدی ، دنیام تو شدی ، امیدم ، پس چرا...
- چرا چی؟ انتظار داری با چه حالی ازت استقبال کنم؟ من شوکه شدم... بهتر بود به من می گفتی قبل از این.
- خواستم یه دفعه ای شه.
- برای همین چند ماه باهام در تماس نبودی؟
- نبودم که ببینم می تونم فراموشت کنم یا نه ، دیدم نمی تونم. تو هم فکر کن راجب من ، راجب خودت ، به نتیجه می رسی... تو همیشه آهو ی منی ، چه مال من بشی و چه نشی.
لب هام می لرزید از گریه:
- آدرین...
دوتا دستم رو جلوی صورتم گرفتم ، آدرین دستام رو باز کرد و گفت:
- ناراحت شدی از دستم؟ آخه چرا؟
- من... من... فکر اینجاش رو نمی کردم.
- می خوای بیشتر فکر کنی؟
- آره ، باید فکر کنم ، خیلی باید فکر کنم.
- باشه عزیزم ، فکر کن ، تا هر وقت که می خوای.
- ......
- پاشو صورتت رو بشور ، فکر می کنن زدمت.
- الان پا میشم.
بلند شدم به دستشویی رفتم ، چون می دونستم اگه قیافه ی خودم رو ببینم بیشتر گریم می گیره ، سریع صورتم رو شستم ، با دستمال صورت و چشمام رو خشک کردم ، یکم که گذشت و از حالت گریه بیرون اومدم و قرمزی چشم و بینیم رفع شد بیرون رفتم و همراه آدرین رفتیم پایین ، نشستیم ، آرتیمان با چشم هایی مملو از رنگ قرمز بهم نگاه می کرد ، ازش روی برگردوندم ، پدرجون گفت:
- خوب دخترم؟
- بابا...
بابا- بگو دخترم.
- اگه اجازه بدین می خوام فکر کنم.
پدرجون- هرطور صلاحه دخترم.
مدتی بودن و بعد رفتن ، رفتم تو اتاقم سرم رو داخل بالشت فرو کردم و شروع به جیغ زدن کردم ، شروع کردم به داد کشیدن ، چشمام از شدت گریه می سوخت ، آرتیمان ، تو عشقم بودی پس چرا گذاشتی این اتفاق بیوفته؟
ساعت نزدیکای 2 بود و من هنوز داشتم گریه می کردم که برای گوشیم یه اس ام اس اومد ، گوشیم رو نگاه کردم ، از طرف آرتیمان بود...
بازش کردم:
- نوشیکا باید باهات حرف بزنم ، خیلی بهت احتیاج دارم.
گوشی رو روی تخت گذاشتم و مشتم رو توی دستم فشار دادم ، عصبانیم رو نمی تونستم کنترل کنم ، صفحه ی گوشی رو پر کردم از یه جمله:
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد...
و برای آرتیمان فرستادمش ، حالم خیلی بد بود ، هرکاری می کردم ، خواب مهمان چشمام نمیشد ، سعی کردم تمام اتفاقاتی که افتاده رو از خودم دور کنم و آرام به خواب برم ، خوابیدم اما خواب های آشفته دست از سرم بر نمی داشت ، نزدیکای صبح چشم بستم و به خواب رفتم ، هیچی برام مهم نبود فقط دوست داشتم تا جای ممکن بخوابم ، فقط خواب... تا اون چیزهایی رو که اتفاق افتاده از خودم دور کنم ، خیلی دور... خیلی ، فکر مامانم ، آرتیمان ، آدرین و خودم رو دوست داشتم چال کنم توی عمق رویاهام تا به عنوان یه خواب باقی بمونن و خودم آسایش پیدا کنم ولی حیف که دستم از دنیای رویا دوره...