امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#52
خیلی ممنون و اینم از قسمت جدید:

محبوبه بعدا گفت که اسمش هستی بوده ، سلام کردیم و بعد رفتیم ، گفتم:
- که چی مثلا؟
- خواستم ببینیشون دیگه.
به لطف آرتیمان با آدرین آشتی کردم ، امروز کنسرت آرتیمانه ، من و آرتیمان و آدرین و آرتونیس و سارینا همراه با گروه رفتیم به دبی ، تو فعالیت های گروه کمشون می کردم ، یه سری کارای جزئی که از دستم بر میومد ، آرتیمان که از دیشب نخوابیده بود و داشت تمرین می کرد ، دریا و پارسا هم دست کمی نداشتن ، دریا دخترش هم آورده بود ، خیلی خوشکل و گوگولی بود دخترش ، چشم های سبز مثل باباش و موهای طلایی درست عین مامانش داشت ، موقع کنسرت رسید ، سالن پر شده بود ، من پشت صحنه ایستاده بودم تا بعضی جاها دود بزنم یا دکمه ی رنگ هارو عوض کنم ، دریا می خواست بره روی صحنه ، با لبخند نگاش کردم و گفتم:
- چیه؟ نگران چیزی هستی؟ مگه اولین بارته؟
- نگران آرکام ، می ترسم شیطونی کنه.
- نترس پیش آرتونیسه.
- خدا کنه آرمینا گریه نکنه.
- انقدر استرس نداشته باش.
شالش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- پس فعلا.
- برو به سلامت. موفق میشید ایشالا.
اول پارسا و یاسمن به روی صحنه رفتن و اعلام کردن که یه خواننده ی جدید و یک استعداد بزرگ به گروه اضافه شده و بالاخره کنسرت شروع شد ، یاسمن اومد کنارم تا اگه اشتباه کردم درستش کنه ، اول فضا تاریک بود و توی اون فضای تاریک صدای پیانوی دریا پیچید و بعد آهنگ:
پارسا- شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده...
همه دست زدند ، نوبت آهنگ دوم شد:
آرتیمان- فریاد منوووووو هیشکی نشنید
پارسا- عشق منو هیچ کس ندیـــد
یاد منو تو قلبت سوزوندی
عشق منو کشتی ، یادشو پروندییی
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
آرتیمان- گرفتار عشق تو ، به یاد تو پر می کشم ، از زندگیییت می رررم ، می ررررم
قلب تو رو واسه خودم می خواستم ، عشق تورو روی دلم نوشتم ، من به قلبم امید تو رو دادم ، بهش گفتم میای میری ولی هنوز عشق تورو دارم
پارسا- شاید بخندی به من...
آرتیمان- شاید نبینی غمم ولی عشق من... سرنوشته مـــن
دریا و پارسا و آرتیمان- من یادت رو ، قلبت رو ، عشقت رو توی دل خودم حک کردم
شاید منو نخوای ، من به عشقت شک کردم
پارسا- ولـــی من هنوزم ، به پای تووووو می سوزم ، میمیرم ، باتو فقط خوشحالم ، بدون تو دوباره غمیگینم ، غصه میگیرم ، آره می می رررررررم
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شــــد؟ چی شـــد؟
آرتیمان- شاید اگه میشد تو رو نبینم
صداتو نشنوم
جلوی قلبمو بگیرم
ارسا- ولی حالا ، ولی حالــــا ، حالا بدون تو ، بدون محبتت ، بدون مهربونیاااااات ، من پیشمرگتم ، خودم میشم فداااات ، عاشق نگااااااات
پسر ها - این عشق نیست
دخترا- یه هدیس
پسرا- این قلب نیست
دخترا- یه دست نوشتش
آرتیمان- این دنیا نیست ، که بی تو دارم ، یه زندگیه سادسسس
پسرا- این عشق نیست
دخترا- عادته
پارسا- این قلب نیست ، یادته؟
آرتیمان- این سوتفاهم شد ، یهو نمی دونم چی شد ، زنده شدش ، جون گرفت ، بال گرفت ، اوووووج گرفت ، پریــــد و رفت ، خندید ، قلبمو دزدید ، صدامو نشنیـــد ، گفتم بمون ، نموند ، رفت و نپرســـــد
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی چی شد؟
عشقم بودی ، عشقت بودم ، چی شد؟
پارسا و آرتیمان- چــــــــــــــــــــی شـــد؟
و دوباره صدای دست های سالن کنسرت گوشم رو کر کرد ، آهنگ های بعدی بدون آرتیمان انجام شد و یدونه هم موزیک خالی بود ، آرتیمان اومد پشت صحنه و گفت:
- چطور بود؟
دنباله شالم رو به پشت فرستادم و گفتم:
- می تونم بگم بد؟
- نظر تو مهمه ، هرچی که باشه.
- عالی بود.
- قربونت بشم الهی...
- وا خدا نکنه.
- عزیز دلمی ، کمتر غصه بخور.
- چشم...
دو ماهی میشه که از هیچ کدومشون خبر ندارم ، نمی دونم ولی تلفن هاشون رو باهام قطع کردن و جواب نمیدن ، دیگه پیگیر نشدم ، هیچ چیز برام روشن نبود تا یک ماه بعد...
داشتم درس می خوندم ، که صدای بابا اومد:
- نوشیکــــــا ، بابا کجایی؟
- تو اتاقمم.
- بابا هروقت تونستی بیا کارت دارم.
- چشم.
جزوه هام رو کنار گذاشتم ، وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر رو خوندم ، بعد هم از پله ها آرام آرام پایین رفتم تا به بابا رسیدم ، نشسته بود روی مبل تک نفره ، مقابلش نشستم:
- با من کار داشتین بابا؟
- نوشیکا امروز یکی زنگ زد برای خواستگاری.
غم های دنیا روی سرم خراب شد ، چون سری قبل به بابا قول داده بودم بذارم خواستگار بعدی بیاد ، تو ذهنم دنبال بهانه می گشتم اما دریغ از یک دلیل درست حسابی ، فقط با صورت سگ روم به بابا نگاه می کردم و در دلم ناله می کشیدم ، اون از آرتیمان که دوماهه جوابم رو نمیده ، اینم از الان ، من میمیرم. بابا که دید چیزی نمیگم ، خودش ادامه داد:
- نمی خوای بدونی کی بود؟
- بفرمایید بابا.
- آقای بزرگ مهر.
آقای بزرگ مهر؟....... یعنی آرتیمان قراره بیاد خواستگاری من؟ خدای من به عشقم می رسم ، چه مسیر قشنگیه این عشق ما ، به حقیقت تبدیل میشه ، خوشحالیم رو با یک سرفه بلعیدم و گفتم:
- خوب؟
- برای فردا شب قرار گذاشتم.
- چقدر زود بابا.
- می دونم که تو هم دوسش داری ، برا همین.
- وای بابا اینطوری نگید.
- دخترم من پدرتم ، همه چیز رو توی چشمات می تونم ببینم.
- بابا ، مامان دیگه نمیاد؟
- مامانتم بر می گرده... من مطمئنم ، بر می گرده.
- خدا کنه.
اون شب از هیجان نخوابیدم درست مثله دخترای هفده هیجده ساله شده بودم که اولین بار یه خواستگار میاد براشون ، خودم رو نمی شناختم ، آرتیمان به قلب من برای همیشه خوش اومدی ، عشق من.
شب رسید ، از صبح خدمتکار اومده بود و کل خونه رو مرتب کرده بود ، بابا هم سرکار نرفته بود ، من هم که از صبح خونه بودم ، از توی کمد لباس هام گشتم و یکی از بهترین لباس هام رو دراوردم و پوشیدم ، برای آرایش فقط یه رژلب کمرنگ زدم ، چون همشون منو بی حجاب دیده بودن ، موهام رو دمب استب بستم و منتظر شدم ، ساعت هفت این طورا بود که زنگ در به صدا درومد ، خدمتکار در رو باز کرد ، من و بابا هم برای استقبال به جلوی در رفتیم ، در رو باز کردیم ، پدرجون ، آدرین و آرتیمان پشت در بودن ، آرتونیس نمی دونم چرا نیومده بود ، آدرین گل رو به دستم داد ، با لبخند تشکر کردم و شیرینی رو از دست آرتیمان گرفتم و بابا رو به پدرجون گفتم:
- خوش اومدین.
- سلامت باشین.
آرتیمان نگام کرد ، با عشق نگاش کردم ، لبخند زد ، جوابش رو دادم ، نگاهش کمی سرد شد ، فکر کنم از رو خجالت ، رفتیم و نشستیم تو پذیرایی ، خدمتکار ازشون پذیرایی کرد ، درسته خواستگاری بود اما من نمی خواستم چای تعارف کنم ، می ترسیدم گند بزنم ، تمام مدت بابا و پدرجون با هم حرف می زدن ، که بالاخره پدرجون گفت:

- اگه اجازه بدین بچه ها با اینکه قبلا حرف زدن ، دوباره لرن و صحبت کنن.
- باشه ، مشکلی نداره ، نوشیکا جان؟
- چشم بابا.
لبخندم رو خوردم و با نگاه به آرتیمان بلند شدم ، خوشحال تر از همیشه بودم ، منتظر بودم تا بلند شه اما...
یه دفعه آدرین از جاش بلند شد و با لبخند به دنبالم اومد ، پاهام سست شدن ، توانایی برداشتن حتی یک قدم رو نداشتم ، این آدرین بود... شوکه شدم ،سرم به تلاطم افتاد ، سوت می کشید ، اونقدر بلند که مغزم رو داشت می خورد ، عصبی شده بودم ، حالم از آرتیمان به هم خورد ، چرا گذاشته بود این خواستگاری انجام بشه؟ پلک های پشت سر هم زدم ، با حال بدم از پله ها بالا رفتم و آدرین پشت سرم بود ، در اتاق رو باز کردم و داخل شدم ، آدرین هم اومد تو ، خودم رو پرت کردم روی تخت و چشمام رو بستم و سعی در حفظ آرامش خودم داشتم.
آدرین- نوشیکا...
- آدرین؟
- جانم؟
- تو چرا اومدی خواستگاری من؟
- چون دوست دارم ، خیلی... خیلی عاشقتم.
- آدرین؟
- جانم؟
- چرا دوسم داری؟
- مگه دوست داشتن دلیل می خواد نوشیکا؟ تو منو دوست نداری.
اشک هام جاری شد:
- آدرین چرا دوسم داری؟
- چرا گریه می کنی؟
- چرا؟
آدرین نشست لبه ی تخت و گفت:
- تو دوسم نداری؟
- اما...
- هیســــ ، فکر کن راجبش ، نوشیکا من دوست دارم ، تو هم داری... مگه نه؟ همه کسم تو شدی ، دنیام تو شدی ، امیدم ، پس چرا...
- چرا چی؟ انتظار داری با چه حالی ازت استقبال کنم؟ من شوکه شدم... بهتر بود به من می گفتی قبل از این.
- خواستم یه دفعه ای شه.
- برای همین چند ماه باهام در تماس نبودی؟
- نبودم که ببینم می تونم فراموشت کنم یا نه ، دیدم نمی تونم. تو هم فکر کن راجب من ، راجب خودت ، به نتیجه می رسی... تو همیشه آهو ی منی ، چه مال من بشی و چه نشی.
لب هام می لرزید از گریه:
- آدرین...
دوتا دستم رو جلوی صورتم گرفتم ، آدرین دستام رو باز کرد و گفت:
- ناراحت شدی از دستم؟ آخه چرا؟
- من... من... فکر اینجاش رو نمی کردم.
- می خوای بیشتر فکر کنی؟
- آره ، باید فکر کنم ، خیلی باید فکر کنم.
- باشه عزیزم ، فکر کن ، تا هر وقت که می خوای.
- ......
- پاشو صورتت رو بشور ، فکر می کنن زدمت.
- الان پا میشم.
بلند شدم به دستشویی رفتم ، چون می دونستم اگه قیافه ی خودم رو ببینم بیشتر گریم می گیره ، سریع صورتم رو شستم ، با دستمال صورت و چشمام رو خشک کردم ، یکم که گذشت و از حالت گریه بیرون اومدم و قرمزی چشم و بینیم رفع شد بیرون رفتم و همراه آدرین رفتیم پایین ، نشستیم ، آرتیمان با چشم هایی مملو از رنگ قرمز بهم نگاه می کرد ، ازش روی برگردوندم ، پدرجون گفت:
- خوب دخترم؟
- بابا...
بابا- بگو دخترم.
- اگه اجازه بدین می خوام فکر کنم.
پدرجون- هرطور صلاحه دخترم.
مدتی بودن و بعد رفتن ، رفتم تو اتاقم سرم رو داخل بالشت فرو کردم و شروع به جیغ زدن کردم ، شروع کردم به داد کشیدن ، چشمام از شدت گریه می سوخت ، آرتیمان ، تو عشقم بودی پس چرا گذاشتی این اتفاق بیوفته؟
ساعت نزدیکای 2 بود و من هنوز داشتم گریه می کردم که برای گوشیم یه اس ام اس اومد ، گوشیم رو نگاه کردم ، از طرف آرتیمان بود...
بازش کردم:
- نوشیکا باید باهات حرف بزنم ، خیلی بهت احتیاج دارم.
گوشی رو روی تخت گذاشتم و مشتم رو توی دستم فشار دادم ، عصبانیم رو نمی تونستم کنترل کنم ، صفحه ی گوشی رو پر کردم از یه جمله:
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد...
و برای آرتیمان فرستادمش ، حالم خیلی بد بود ، هرکاری می کردم ، خواب مهمان چشمام نمیشد ، سعی کردم تمام اتفاقاتی که افتاده رو از خودم دور کنم و آرام به خواب برم ، خوابیدم اما خواب های آشفته دست از سرم بر نمی داشت ، نزدیکای صبح چشم بستم و به خواب رفتم ، هیچی برام مهم نبود فقط دوست داشتم تا جای ممکن بخوابم ، فقط خواب... تا اون چیزهایی رو که اتفاق افتاده از خودم دور کنم ، خیلی دور... خیلی ، فکر مامانم ، آرتیمان ، آدرین و خودم رو دوست داشتم چال کنم توی عمق رویاهام تا به عنوان یه خواب باقی بمونن و خودم آسایش پیدا کنم ولی حیف که دستم از دنیای رویا دوره...
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، هیوا1 ، aida 2 ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، sev sevil ، Berserk ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 13-08-2013، 22:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 15 مهمان