امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو"

#2
اینم یه قسمت دیگه:
ه اونطوری باهاش راحت نیستم که چنین چیزی بگم!
طناز کمی فکر کرد و گفت:بهش مستقیم که نگو خره... بگو برام خواستگار اومده ... شرایطشم خوبه... خانواده ام اصرار دارن! یه همچین چیزی...
ابروهامو بالا دادم... چرا به فکر خودم نرسیده بود؟! بد حرفی هم نبود ... نه من پیش قدم میشدم نه غرورمو میذاشتم کنار نه هیچ چیز دیگه ... هرچند قبلا از خواستگارهای قبلیم هیچی بهش نگفته بودم و کسرا هم هیچ وقت هیچی نمیپرسید. ولی میدونستم که میدونه قبلی ها برام مهم نبودن و بی بهونه ردشون کردم. حالا باید یه جوری وانمود کنم که کسرا به شک بیفته من میخوام با این ادم خیالی ازدواج کنم! و اگر من برای کسرا مهم باشم حتما باید یه کاری بکنه . مرسی نقشه! خدا اموات طناز وبیامرزه.
طناز دوباره گفت: ببین اینطوری حداقل اگربراش مهم باشه یه کاری میکنه هان؟ 
گیج گفتم:مثلا چیکار؟
طناز دستهاشو تو هم قلاب کرد و گفت: خب مثلا چطوری بگم ... اگر براش مهم باشی پا پیش میذاره ... هوم؟
سری تکون دادم وطناز گفت: ولی باید عالی دروغ بگی... یه جوری که حسودیش بشه و بترسه...
با تعجب گفتم:بترسه؟ از چی؟
طناز پوف کلافه ای کشید وگفت: خنگه ... از از دست دادن تو بترسه...
نیشخندی زدم و طناز گفت: ولی رو غیرتش مانور ندی ها ... 
_یعنی باید چیکار کنم؟
طناز: بیشتر از شرایط خوبه خواستگاره بگو... مثلا بگو خانواده ام اصرار میکنن. دیگه وقت عروسیمه و ... از این حرفها.
یه لحظه منگ به طناز نگاه کردم.
چرا میخواست کمکم کنه؟
یخرده با ریز بینی نگاهش کردم و طناز گفت: چی شد؟
با اخم گفتم: چرا داری کمکم میکنی؟
طناز یه بیسکوییت ونصف کرد و گفت: چرا میپرسی؟
_هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...
طناز بیسکوییتشو خورد و دست به سینه نشست و گفت: نمیخوام دوباره فرزاد و تور کنی!
_واه...
طناز شونه هاشو بالا انداخت وگفت: ازش خوشم میاد.
منظورش کسرا بود یا فرزاد... اولی باشه خونش حلاله!
_رابطه ی منو فرزاد تموم شده...
طناز:برای تو شاید... ولی اون... دیدم امروز چطوری داشت بال بال میزد! میترسم باز...
دستمو روی زانوی طناز گذاشتم وگفتم: اون داره نامزد میکنه...
طناز چشمهاشو گرد کرد وگفت: چـــی؟
لبامو با زبون خیس کردم وگفتم: امروز بهم گفت داره نامزد میکنه... گفتش که اگر نامزدش اومد سراغم ازرابطه ام باهاش هیچی نگم.
طناز با یه لحن عصبی که پشت پلکشم میپرید گفت:نامزد؟؟؟ با کی؟میشناسیش؟
_نچ... ولی اسم دختره ... اممم... مهسا بود فکر کنم.
طناز شروع کرد به صدا دراوردن مفصل انگشتهاش ، ترق ترق. .. 
دستمو روی دستش گذاشتم و طناز گفت: از بچه های خودمونه؟
_نمیدونم...
طناز اهی کشید . یعنی اینقدر فرزاد براش مهم بود؟ اصلا به طناز نمیومد. اینطوری شیفته وشیدا باشه.
نفس کلافه ای کشید و گفت: اگر اومد سراغش میفرستیش پیش من؟
_ فرزاد ؟
طناز: نه خره... پریسا...
_منظورت مهساست؟
طناز:اره همین... و از جاش بلند شد وگفت: اگر میفهمیدم کیه زیر ابشو میزدم...
بخاطر کمکی که بهم کرده بود حس کردم باید جبران کنم...
اهمی کردم وگفتم: ببین... برو پیش حامد صدوقی... اون حتما میدونه مهسا کیه...
با تعجب گفت:حامد؟
_اره... بهرحال با فرزاد رفیق فابریکن... یادت نیست فرزاد و رضا و حامد؟!
طناز: کیا کلاس داره؟
_فردا حامد بامن کلاس داره ...
طناز لبخند محوی زد وگفت: باهات فردا بیام مهمان؟
_اوهوم...
طنازخندید و گفت: باشه ... پس تا فردا ... امیدوارم مشکلت حل بشه!
خندیدم وگفتم: و همچنین...
طناز خندید و رفت تا یه کیکی برای خودش بخره و منم کم کم بلند شدم تا به کلاسم برسم.
تازه ساعت ده و نیم بود!!! کو تا ظهر...
بدو بدو سوار اتوبوس شدم، خوشبختانه تا پر شدنش کلی مونده بود و میتونستم یه سامونی به قیافه ام بدم. رفتم ته اتوبوس نشستم. پرده ها ی نارنجیشو کشیدم و از تو کیفم شال زرشکی مو دراوردم.
مقنعه امو پایین کشیدم و شال سرم کردم.
یخرده رژ گونه به صورت بی روحم زدم و کمی رژ لب ... کیلیپسمو بالا تر بستم و تو اینه ی کوچولوم نگاه کردم تا نتیجه ی کارمو ببینم.موهای نسکافه ایمو با سر انگشت تو صورتم ریختم و شونه کردم . بدک نشده بودم هرچند دلم میخواست خط چشم بکشم ولی خب کسرا زیاد خوشش نمیومد غلیظ ارایش کنم.تجربه ی هفت ماهه ثابت کرده بود که هر وقت غلیظ بودم اصلا به من نگاه نمیکرد ولی وقتایی که ساده بودم بچه پر رو چشم تو چشمم بود!
بخاطر همین همیشه سعی میکردم حتی الامکان ساده پیش کسرا برم. میدونستم زیاد خوشش نمیاد عجق وجق باشم. و البته نگاه عسلی خیره اشو از دست میدادم.
نفس راحتی کشیدم و هندزفریمو تو گوشم گذاشتم.
اتوبوس کم کم پر میشد، ساعت دوازده و نیم بود.
قرارم باهاش ساعت یک بود ، امیدوار بودم خیابون زیاد ترافیک وشلوغ نباشه !
یه رستوران کوچولو بود تو میدون(...) ازش یه عالم خاطره داشتیم. اولین باری که قرار بیرون گذاشتیم اینجا بود بخاطر همین پاتوقمون شده بود و خیلی دوستش داشتیم ، با دیدن پراید نقره ای کسرا نیشخندی زدم و با طومانینه و اروم وارد رستوران شدم . 
مثل همیشه گوشه کنار پنجره نشسته بود. بچم سرشم پایین بود.
اروم جلو رفتم و صندلی وعقب کشیدم.
به احترامم بلند شد وگفت:سلام خانم... دیر کردی نگران شدم. خوبی؟
اهمی کردم وجدی گفتم: سلام. ترافیک بود! ممنون.
با اینکه تو دلم کلی قربون صدقه اش میرفتم و البته تلفنی هم یخرده افسار جدیتمو از دست میدادم اما همیشه حضوری از خجالتش درمیومدم و یه دختر غد و جدی جلوش بودم که یه وقت فکر نکنه چقدر براش غش و ضعف میرم.
وای چه بوی عطری هم میداد.
موهاش خوش حالت و خوش مدل و مردونه و کوتاه بهم چشمک میزد که نیاز دستتو بکن توش و نازشون کن ...درمقابل حسم مقاومت کردم و به تیپش نگاه کردم با یه پیرهن قهوه ای سوخته که عجیب بارنگ موهاش سته، رو به روم نشسته بود!
کسرابهم نگاه کرد وگفت:خوبی؟ امروز روز خوبی داشتی؟
این همیشه اولین سوالش بود..." روز خوبی داشتی!"
سرد گفتم:
_بد نبود ...
کسرا: من برات چی سفارش بدم؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم:خب مثل همیشه این دیگه پرسیدن داره؟
کسرا پیش خدمت وصدا کرد و شیشلیک سفارش داد و مخلفات .
بعدش هم به من نگاه کرد و گفت: چه خبرا نیاز خانم.
جوابشو ندادم و از پنجره بیرون و تماشا کردم.
کسرا دوباره پرسید: چه خبر از درسا ...
بازم جوابشو ندادم.
کسرا کمی به سمتم خم شد وگفت: دیشب نگرانت شدم.
نفسمو تو سینه حبس کردم.
به قول بچه ها گفتنی پَ نه پَ میخواستی نشی...
کسرا دوباره گفت: اگر خودت نخوای اصرار نمیکنم!
با اخم گفتم: چه اصراری؟
تکیه داد به صندلی وگفت: اصرار اینکه بدونم چی شده!
-لابد محض کنجکاوی میپرسی ؟
کسرا مستقیم تو چشمام زل زد و گفت: محض نگرانی میپرسم ... 
وای حالت صورتش نشون میداد چقدر نگرانمه ... چقدر حالش بده، نفس عمیقی کشیدم و کسرا دوباره پرسید: نیاز جان؟
پیش خدمت مخلفات وروی میز چید منم برای خودم جشن و سرور به پا کرده بودم... جان؟؟؟!!!
دستهامو توی هم قلاب کردم. یخرده حرفهامو تو دهنم مزه مزه کردم. واقعا میخواستم چی بگم؟
زبونم به دروغی که اماده کرده بودم نمیچرخید . ولی ناچار بودم ... از بلا تکلیفی خسته شده بودم. هفت ماه زمان کمی نبود!
پوفی کشیدم و کسرا سالاد و به سمتم هل داد وگفت: میگم دوست داری بعد غذا بریم... 
واقعا باید میگفتم؟
زدم به سیم اخر... سنگ مفت ، گنجشک مفت... دروغگوی خوبی بودم، ولی جلوی کسرا خودمو کنترل میکردم! ولی بسه دیگه ... هرچقدر صبرکردم که پیش قدم بشه ! بیاد نازمو بکشه و باهم عروسی کنیم دیگه ... کی از من بهتر!
وسط حرفش گفتم : داره برام خواستگار میاد...

ابروهاشو داد بالا و مات با دهنی که کلمه توش ماسیده بود زل زد به من...!
نفسم یه لحظه تو سینه حبس شد. نگاهش بیشتر از تصورم شوکه بود!
کسرا یه جوری نگام میکرد که انگار تقصیر من بوده یا ... اخم هاشو کشید تو هم، دهنشو بست ... اب دهنشو قورت داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
دستهامو توهم قفل کردم و کسرا گفت: کی؟
_فردا...
کسرا اهمی کرد و سلفونی که روی سالاد بود و کنار کشید.
چنگال و با ارامش برداشت و بعد دست از کارش کشید و به من نگاه کرد.
از نگاهش دلم سوخت ... یه جوری نگام میکرد که انگار بار اخره ... یا ... حتی حس میکردم ته نگاهش یه طورایی داره بغض و حرص و نشونم میده ... شایدهم همش توهمات من بود از تماشای یه نگاه کسرا!
غذامونو اوردن. دلم گرفته بود و هیچی از گلوم پایین نمیرفت. توقع این ارامش واز کسرا نداشتم... دلم میخواست بگه که چرا و چی شده و من هستم و منو یادت رفته ... بعد بگه من دوست دارم نیاز... من باهاتم ... سرم داد بکشه تو حق نداری هفت ماه رابطمونو خراب کنی ، من میخوام بیام سراغت ما قراره زندگی بسازیم . آینده، فردا... ازدواج، زندگی مشترک!!!
کم مونده بود از شدت بغضی که تو گلوم چنگ انداخته به هق هق بیفتم و اشکهام سرازیر بشن ، ولی به زور خودمو نگه داشته بودم.
کسرا اروم مشغول خوردن غذا شده بود و من داشتم بهش نگاه میکردم . به عکس العمل ارومش... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! انگار هیچی نشنیده ... یا انگار اصلا منتظر بوده چنین چیزی بشنوه و چنین ارامشی واز قبل تمرین کرده!
کمی دلستر خوردم و اجازه دادم بغضمو طعم لیمویی بشوره و ببره پایین.
کسرا اروم و جویده چند قاشق خورد و بعد از مکث بلند مدتی گفت: جوابت چیه؟
با حرص برای تلافی رفتار عادیش گفتم:خانواده ام اصرار دارن! شرایطش ایده آله...
کسرا یه قاشق دیگه اروم خورد ... نمیدونم چرا حس نمیکردم که حتی فکشو فشار بده یا عصبانی باشه یا حرص بخوره یا ... هیچی! لعنتی هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
کسرا: نمیخوری؟
بشقاب و پس زدم و زل زدم بهش.
سنگینی نگامو حس کرد و گفت:طوری شده؟
نه... هیچی...! هیچی نشده بود!!!
نتونستم جلوی یه قطره اشکی که ازچشمم پایین چکید و بگیرم...
کسرا سرشو پایین انداخت و قاشق وچنگال و توی بشقاب پرت کرد.
قطره ی بعدی هم از چشم دیگم پایین چکید.
کسرا اهسته گفت: میشه بپرسم چرا گریه میکنی؟
نمیدونست چرا؟اینقدر احمق بود که نمیدونست...
_فقط منتظر بهونه بودی نه؟
کسرا اروم گفت:من؟
لبمو گزیدم و قطره ها تند تر و با شتاب تر پایین میومدن ... یعنی همینو میخواست؟!

کسرا نوچی کرد و اروم با یه صدای خفه و گنگ گفتم: فکر کنم باید به خواستگارم جواب مثبت بدم!
کسرا نفسشو پوف کرد و اروم گفت: مبارک باشه.................!
خشکم زد.
بهت زده به سر پایین گرفته اش نگاه کردم.
دستم روی میز بی اراده دنبال چیزی گشت. به محض لمس کوله ام ، نفس نفسم به هق هق تبدیل شد و بی هوا از جا بلند شدم طوری که صندلی با صدا پرت شد روی زمین...
لحظه ی بعد صدای هق هقم هم بلند تر شد. کل رستوران داشتن به من نگاه میکردن، کسرا از همه مات تر... 
کیفمو برداشتم و با تمام توانی که برام مونده بود پاهامو تکون دادم. بدو بدو از رستوران بیرون زدم... وارد پیاده رو شدم... سرما تو صورتم سیلی زد... داشتم خفه میشدم.
تو پیاده رو میدویدم...
گریه میکردم ... بغضم به هق هق تبدیل شده بود.می لرزیدم ... نفس کم میاوردم.
با تمام حال زارم یه لحظه چشمامو بستم... بعد اروم سرعتمو کم کردم ... سرجام ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم ... حتما دنبالم اومده مطمئن بودم میاد دنبالم، دلم میخواست بگم شوخی کردم ودروغ گفتم و اصلا خواستگاری نیست. بریم غذامونو بخوریم وبعدش هرجا خواستی منو ببر... 
با این فکرها اروم به عقب چرخیدم...
حقیقت به صورتم یه سیلی زد... هیچ کس دنبالم نمیومد! کسرا نیومد دنبالم... بی غیرت حتی براش مهم نبود که من ... ! با چشم گریون... 
لعنتی ما هفت ماه باهم بودیم... 
فرزادگریمو میدید جونش در میرفت برام که بخندونتم... بی انصاف گفتی مبارک باشه؟! مات داشتم نگاه میکردم به ادمایی که از رو به رو میومدن ... کسرا نبود بینشون...!
کسرا کوشی پس؟
دستمو جلو دهنم گرفتم که هق هقم جیغ نشه...
رومو برگردوندم سمت چهارراه. چند بار با ناباوری دوباره سرمو عقب چرخوندم... اره ... کسرا نیومده بود دنبالم!
فقط منتظر یه بهونه بود... هفت ماه منتظر یه بهونه بود؟؟؟
کسرا بیا حرف بزنیم... 
پامو کوبیدم رو زمین و با التماس به مسیری که امیدوار بودم کسرا ازش بیاد نگاه کردم... دیگه همه چی تموم شد یعنی؟؟؟ 
با دیدن یه تاکسی زرد بلند گفتم:در بست... عقب نشستم. ادرس و یه کلمه ای گفتم ...
وسرمو رو کوله ام گذاشتم وزار زدم... بی صدا... چطوری باهام تا کرد! انگار نه انگار... من این همه دوست داشتم ... این همه من...!!!
داشتم خفه میشدم ، دیگه همه چی تموم شد. همه چی... حتی به خودش زحمت نداد که !!! 
از شدت گریه نفس کم اورده بودم، سرمو به شیشه چسبوندم وزل زدم به خیابون ...
راننده از اینه بهم نگاه میکرد.
دماغمو بالا کشیدم یه لحظه تو اینه چشم تو چشم شدیم ومرد لبخند زشتی بهم زد.
با حرص گفتم: نگه دارید...
با نیشخند گفت: هنوز که نرسیدیم...
خودمو به در رسوندم وگفتم: بهت میگم نگه دار...
خندید و با جیغ گفتم: نگه دار کثافت... و در وباز کردم و اون مجبوری پارک کرد... یه اسکناس دو هزار تومنی از شیشه ی بازشاگرد به سمتش پرت کردم وبدو بدو به سمت پیاده رو رفتم.
با دیدن دختری که با موبایلش حرف میزد وبا تعجب به صورت خیس اشکم نگاه میکرد یاد گوشیم افتادم... لابد کسرا بهم کلی پیام داده بود... به تندی تو کیفم دنبال گوشیم گشتم... یه لحظه از خودم نفرتم گرفت که اینقدر وسیله تو کیفم بود، به هر جون کندنی گوشیمو پیدا کردم.
اروم با ترس ولرز قفل صفحه رو باز کردم...
دو تا پیام داشتم.
هرچند چیزی که فکر میکردم عدد 20 یا 15 بود ... ولی حس کردم همین دوتا پیامم غنیمته... !

هرچند چیزی که فکر میکردم عدد 20 یا 15 بود ... ولی حس کردم همین دوتا پیامم غنیمته... !
اولین پیام برای طناز بود.
هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم ، تو پیغامش نوشته بود: چی شد؟ چیکار کردی؟
همش تقصیر اون بود!
نفسمو فوت کردم و اون یکی و باز کردم.
مال کسرا بود.
فقط یه جمله : هر وقت حالت بهتر شد ، با هم حرف میزنیم.
یه نفس عمیق کشیدم.
از پوشه ی پیام خارج شدم. عکسش هنوز رو بکراند بود و بهم میخندید.
چطوری تونست بگه مبارک باشه؟ یعنی اینقدر بی احساس بود؟؟؟
گوشیمو تو کیفم انداختم... دستهامو به صورتم کشیدم .
و سعی کردم به خودم مسلط باشم. دیگه نزدیک خونه بودم و با این قیافه بهتر دیدم نرم خونه چون احتمالا مامانم بچه اش سقط میشد! 
یخرده اطراف خونه قدم زدم تا پف چشمهام وقرمزی صورتم که بخاطر گریه هام بود بخوابه و از بین بره ... یعنی باورم میشد دارم بخاطر کسرا گریه میکنم؟ یعنی باور کنم کسرا اینطوری منو به زار زدن انداخته؟ یعنی اونم مثل فرزاد...
هرچند این من بودم که فرزاد وول کردم. بخاطر کسرا ... بخاطر اخلاق کسرا ، شخصیتش ... لبمو گزیدم و تو کیفم دنبال کلید خونه گشتم.
هنوز بغض داشتم ولی به خودم نهیب زدم که توی حرفهای بعدی ای که میزنیم همه چیز درست میشه ... وترسی که بغضمو دو برابر میکرد؟ ایا اصلا بعدی وجود داره؟؟؟ اگر از دست بدمش...!
وارد خونه شدم، یه نامه روی میز تلویزیون بود.
خدا رو شکر کردم کسی خونه نیست.
مامان نوشته بود که برای چکاپ رفته پیش دکتر و نادین و بابا هم که شب میومدن.
نفس راحتی کشیدم وبه اتاقم رفتم.
باید برای کلاس فردام کارایی که داشتمو تکمیل میکردم.
اما از شدت سردرد ترجیح دادم یه چرتی بزنم . واقعا احساس میکردم دیگه نا ندارم ، ظهر هم هیچی نخورده بودم ولی با این حال گرسنه ام نبود.
فقط دلم میخواست به هیچی فکر نکنم و خوابیدن بهترین راه بود برای اینکه تو ذهنم اینقدر کسرا و رفتاراشو جلو عقب نکنم.
سرم نرسیده به بالش ، از هوش رفتم...
لای چشمهامو باز کردم فضای تاریک اتاقم چشممو نمیزد .
کورمال کورمال گوشیمو برداشتم و ساعت و نگاه کردم. یخرده که چشمم به نور گوشی عادت کرد ساعت و دیدم. نزدیک 9 و نیم بود ، گوشی و روی میز کنار تختم گذاشتم و دستمو زیر بالشم بردم.
صدای تلویزیون از توی هال میومد هیچ رغبتی نداشتم که از جام بلند بشم... بخصوص که سردرد بدی هم داشتم و خواب هیچ کمکی نکرده بود تا کمی از خستگی ورخوتم کم بشه...
هندزفریمو به سختی پیدا کردم، گوشیمو هم برداشتم و زیرپتو خزیدم... تصویر کسرا فضای تاریک زیرپتو رو روشن میکرد.
ساعت بیست دقیقه به ده بود.تمام دلخوشیم همین ساعته... اگر زنگ بزنه... اگر زنگ نزنه... اگر یادش بره یا بخواد بهم بفهمونه که براش مهم نیستم؟اگر این رابطه برای اون... یانه اصلا کی راجع به ازدواج وزندگی مشترک حرف زده بود؟ 
نه نه... اون خودش گفته بود...
نه اون چیزی نگفته بود...
مغزم هنگ کرده بود!
یعنی واقعا فقط تمام تصورات و توهمات و تفکرات من تو این هفت ماه این بود که بالاخره کسرا میاد وبه من پیشنهاد ازدواج میده ... ولی چر ا اینقدر بیخیال و خونسرد رفتنمو تماشاکرد ؟! منتظر بهونه بود؟؟؟همینو میخواست؟؟؟ یعنی باور کنم همه چی تموم شد؟

ولی یادمه که گفت اگر بتونیم به شناختی از هم برسیم خوشحال میشم که سرانجام این رابطه ازدواج باشه... حتی گفته بود همسر اینده ی من این ویژگی ها رو داره و بیشتر اوقات از من تعریف میکرد و حتی گفته بود دلش نمیخواد با من رابطه ی بدی داشته باشه ، رابطه ای که همه گیر شده و بی فرجامه... اره دقیقا همینا رو بهم میگفت.
وگرنه...
حتی یادمه اون لحظات از گفتن واژه ی فرجام خنده ام گرفته بود... یادمه تو دلم مسخرش کردم بخاطر این همه سخت صحبت کردن!!! "فرجام" !!!
اهی کشیدم و به ساعت باز خیره شدم.
خدا میدونه چقدر عصبی و بلاتکلیف بودم . سکوت ظهرش بیشتر برام عذاب اور بود ...از اینکه دنبالم نیومده بود... فرزاد اینطوری ولم نمیکرد!
از اینکه تصور کنم همه ی حرفها و رفتارهاش فقط صرفا بخاطر احترامه و شاید هرکسی جای من بود باهاش اینطوری صحبت میکرد و رفتار میکرد ... یعنی تو این هفت ماه نتونستم بشناسمش؟ چقدر این عدد برام زیاد بود ... زمان زیادی بود!!! خیلی...
یه لحظه نفسم تو سینه ام حبس شد ... اگر زنگ نزنه؟!
یعنی احساسات من همه اشتباهه؟ یعنی کسرا ... 
مگه میشد؟ چرا معادلاتم باهم جور درنمیومد؟ حتی اگر فرزاد هم بود مسلما یه حرکتی از خودش نشون میداد ولی کسرا ، برعکس تمام تصورات ورویاهام عمل کرد. دقیقا برعکس چیزی که ازش انتظار میرفت، وای که چه فکرا و رویاهایی پیش خودم نکرده بودم ، تمام روزهای من پر بود از تک تک جزییات رفتاری کسرا ولی من حتی براش اینقدر ارزش نداشتم که با اون حالم بهم اجازه نده از رستوران بیرون برم، یا بیاد دنبالم یا بهم زنگ بزنه. 
حواسم نبود که گزینه ی تکرار و زده بودم و چند دقیقه ای میشد که اهنگی رو مکرر گوش میدادم.
وای که اصلا حواسم به چیزی نبود!
این از خانواده ام ... اینم از کسرا ...
ساعت پنج دقیقه به ده و اعلام میکرد.
یه استرس وحشتناک عینهو خوره همه جونمو احاطه کرده بود... داشتم دیوانه میشدم! اگر زنگ نمیزد. اگر ... فقط زل زده بودم به ثانیه شمار شبرنگ ساعت رو میزی و خدا خدا میکردم زنگ بزنه، حتی کم مونده بود نذر ونیاز کنم ... اگر زنگ میزد چی بهم میگفت؟ چی بهش میگفتم؟ ساعت دقیقا ده بود.
یه لحظه نفس نکشیدم ... ثانیه شمار عقربه ی بزرگ ورد کرد، از کوچیک هم گذشت ... چشمام به تر شدن میرفت که لرزش گوشیمو حس کردم.
یه نفس راحت کشیدم و به تصویر کسرا نگاه کردم که عکسش و شماره اش روی صفحه افتاده بود.یه نفس راحت کشیدم و حس کردم درد سرم رو به افوله...!
با این همه با تمام اگر ها و فرضیاتم ریجکت کردم ، داشتم براش پیام مینوشتم که حال خوبی ندارم که باز زنگ زد. سماجتش باعث شد تمام فکر و خیالم کم بشه ... حالا با لبخند ریجکتش کردم. هنوز متن پیاممو ننوشته بودم که پیام اومد.
با هل متنی که کلی برای نوشتنش زحمت کشیده بود و بدون ذخیره تو پیش نویس ها پاک کردم و پیامشو خوندم.
_"اگر نمیخوای با من حرف بزنی بهت حق میدم ولی بهتره بهم فرصت بدی تا توضیح بدم."
و دوباره زنگ زد.صبرکردم خود به خود قطع بشه!
حالا برام بازی شده بود، لبخندی زدم و منتظر شدم تا پیامش بهم برسه.
و رسید ...
_"نیاز جان جوابمو نمیدی؟ از ظهر نمیدونی چه حالی ام"
لبمو گزیدم و فکر کردم یعنی عصر نخوابیده؟ من که تخت گرفتم خوابیدم!

رو تختم چهار زانو نشستم ، حالا قضیه مهیج شده بود ... و یه پیام دیگه برام اومد:
_"نیازجان بخدا ریجکتم نمیکردی فکر میکردم حتا سالمم به خونه نرسیدی!"
نیشخندی زدم و دوباره زنگ زد وقطع کردم.
بعد پنج دقیقه پیام اومد:
_"نیاز خانم بذار توضیح بدم."
نوشتم:
_میتونستی ظهر بگی!
نوشت:
_"ظهرفرصت نشد، نمیخواستم با اون حالت دفاع کنم یا توجیه کنم."
خواستم بنویسم : پس چرا گفتی مبارک باشه که پیام اومد:
_" نیاز جان فردا بعد از دانشگاه میام دنبالت باشه؟ بیام؟"
بی فکر نوشتم: 
_بیا...
و گوشیمو با یه لذت وصف نشدنی خاموش کردم. لذت مهم بودن ، لذت اذیت کردن ... لذت بچگونه ای بود ولی دوای سر درد و حال خراب ظهرم شد.
از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم.
بابا داشت روزنامه میخوند و نادین هم مشغول تماشای تلویزیون بود و مامان تو اشپزخونه اشپزی میکرد.
نادین مسخره گفت: دنیا رو اب ببره نیاز خانم و خواب میبره ...!
خواستم جوابشو بدم که مامان از تو اشپزخونه صدام کرد وگفت:نیاز بیا این پیازا رو سرخ کن ...
لبمو گزیدم اگر گذاشتن پنج دقیقه ارامش داشته باشم وبا حرص گفتم: به من هیچ ربطی نداره ...
بابا با عصبانیت روزنامه اش و کناری انداخت وگفت: لا اله الا الله... نیاز تو چت شده؟
حرفی نزدم و کنترل واز روی میز برداشتم و شبکه رو عوض کردم.
مامان از اشپزخونه گفت: نیاز... 
نذاشتم بقیه ی حرفشو بزنه و با عصبانیت گفتم: مامان منو ول کن...
نادین:باز تو دانشگاه چی شده که بد خلقی هاتو اوردی خونه؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: چی میخواستی بشه؟ 
با صدای عق زدن مامان سرمونو به سمتش خم کردیم و بابا بلند شد وگفت: حالت خوبه مریم؟
بابا صندلی وبراش کشید وگفت: بیا بشین ...
نادین با چپ چپ گفت: بلند شو برو پیازا رو سرخ کن...
_به من چه مربوط... خودت برو...
نادین: نیاز او ن رو سگ منو بالا نیارا...
_مثلا بالا بیاد چه غلطی میکنی؟
نادین تنداز جاش بلند شد و منم جیغ زدم و از دستش در رفتم تو اتاق درم بستم... وحشی!
یه مشت به در زد وگفت: خنده شوخی هات واسه بقیه است به ما که میرسی طلبکاری!
با حرص از تو اتاق داد زدم: دو نفر دیگه دنبال هوا و هوسشونن... من باید جور شو بکشم؟
نادین: باشه دیگه ... تو که شام نمیخوای کوفت کنی...!
و دیگه صداش نیومد.
پشت در اتاق نشستم ... با یه خیز کوتاه خودمو به میز کنار تخت رسوندم و گوشیم وبرداشتم.
روشنش کردم و چند لحظه به عکسش خیره شدم.
نخیر، خبری از پیام وناز کشی نبود.
کلا ادم سمج وکنه ای نبودن اقا کسرای ما...! هم خوب بود ... هم بد بود! بهم نمی چسبید کسی نازمو نکشه ... هرچند نیاز جان گفتنش میرزید به صدبار سمج بازی وناز کشی!!!

فصل سوم:
کولمو رو شونه ام انداختم که گذری طناز ودیدم ... دم حامد شده بود وداشت ازش امار میگرفت.
خوشم میومد هرپسری هم باهاش حرف میزد سریع وا میداد ، قبل از اینکه منو ببینه خودمو از جلوش محو کردم . باید میرفتم سرکلاس ، دلم نمیخواست با حرفهاش هم اعصابمو متشنج کنه هم کار وزندگیمو خراب کنه ... اگر دیروز اون چرت وپرت ها رو تحویلم نمیداد من وکسرا قهر نمیشدیم.
که کسرا برگرده بهم بگه مبارک باشه و دلم اتیش بگیره!
روز سختی داشتم ، هم کلافه بودم هم خسته و البته به شدت گرسنه، تمام دیروز هیچی نخورده بودم نه نهار نه شام، فقط صبح یخرده کیک و چایی از بوفه خریدم.
یعنی خوشم میومد سریه پیاز سرخ نکردن چه اعتصابی کردم!
وارد کلاس شدم با دیدن سیما لبخندی زدم که اخم کرد.
کنارش نشستم وبا تعجب گفتم:علیک سلام عروس خانم ... چه بد قلق؟
سیما پوفی کشید و گفت: نیاز تو هنوز دست از کارات برنداشتی؟
با گیجی گفتم: چه کاری؟
سیما: امروز فریده رو دیدم...
_فریده؟ کدوم فریده...
سیما: نادریان!
_خب...
سیما:میگفت جلو بوفه با فرزاد دل میدادی وقلوه میگرفتی!
دندون قروچه ای کردم وگفتم:نادریان کی میخواد دست از سر کچل من برداره!
سیما روی میز صندلی خم شد و گفت:نیاز واقعا تو آدم نشدی؟ اخه فرزاد ادمه؟؟؟ کسرا رو فروختی به ...
و با تاسف سری تکون داد و باخنده گفت:سیما ترمز کن باهم بریم... قضیه اونطوری که تو فکر میکنی نیست. من والله با فرزاد خیلی وقته صنمی ندارم خودت که شاهدی...
سیما غیظی گفت: بچه ها دیدنتون!
_بله داشتیم صحبت میکردیم ... ولی دل وقلوه نمیدادیم!
سیما اخم تندی کرد وگفت:خواست که برگردی؟
_نه بابا ... و قضیه رو براش تو چند جمله تعریف کردم. هرچند خیلی دلم میخواست از طناز واتفاق دیروز هم بگم ولی نشد ... یعنی سیما بحث وکشوند سمت کسرا و گفت:
_اگر بدونی دیشب چه حالی داشت کسرا ...
نیشخندی تو دلم زدم وگفتم: چطور مگه؟
سیما:تمام دیشب مخ من و حسام وکار گرفته بود اگر نیاز به خواستگارش جواب مثبت بده چی میشه و ...
یه لحظه یخ کردم.
سیما ادامه داد: منم نه گذاشتم نه برداشتم اب پاکی وریختم رو دستش گفتم اینجوری که تو قاپ نیاز خانم ما رو دزدیدی ... اون دیگه به هیچ کس نگاه نمیکنه ... البته یه جوری گفتم که غرورت حفظ بشه ... وچشمکی بهم زد وگفت: نگران نباش! کلی واسه ی توی تحفه مایه گذاشتم!
با گیجی گفتم: دیگه چیا گفت؟
سیما: کسرا؟ اهان... گفتش اگر به خواستگار جدیداش جواب بده چی... اخه خانواده اش اصرار دارن... منم گفتم که تاجایی که میدونم نیاز پنج شیش ماهه که خواستگار نداشته، بس که همه رو رد کرده و گفته قصد ازدواج نداره... تو فامیل و محلشون پیچیده و خدا رو شکر فعلا کسی مزاحمش ...
و به من گفت:نیاز چرا رنگت پرید؟
_سیما تو چیکار کردی!!!
سیما شونه هاشو بالا انداخت و گفت: چیو چی کار کردم؟گفتم که نگران نباش... لو ندادم که چقدر...
_سیما من خودم به کسرا گفته بودم برام خواستگار اومده!
سیما یه لحظه مکث کردو گفت:چی؟
سرمو میون دستهام گرفتم وگفتم: وای سیما ... خالی بستم واسش... من میخواستم تکلیفم روشن بشه ... میخواستم احساس واقعی کسرا رو نسبت به خودم بفهمم...
سیما:اوه... خب یعنی الان دروغت رو شد؟
چشمامو بستم ویه نفس عمیق کشیدم اصلا دلم نمیخواست به سیما فحش بدم یا حرفی بزنم!
ترجیح میدادم ساکت باشم و چیزی نگم... باورم نمیشد در عرض 24 ساعت دروغم رو شده بود. پوفی کشیدم وسیما دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: خب چرا دروغ گفتی؟
_من فقط میخوام تکلیفم روشن بشه... تاکی صبر کنم؟
سیما ابروهاشو بالا داد وگفت: یعنی واقعا امادگی ازدواج و داری...
_چرا که نه؟ کی بهتر از کسرا...
سیما خواست حرفی بزنه که با ورود استاد اجبارا سکوت کردم که البته به نفعم هم شد چرا که میخواستم فکر کنم چطوری گندسیما رو برای کسرا ماست مالی کنم.
دو ساعت عذاب اور تموم شد و از سیماخیلی سریع خداحافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم.
سرخیابون رفتم ... هربار که قرار میشد کسرا دنبالم بیاد معمولا سرخیابون جلوی بانک پارک میکرد.
با دیدن یه پراید نقره ای که راننده توش نبود ولی پلاکش نشون میداد که مال کسراست جلو رفتم.
به تنه ی ماشین تکیه دادم که صدای مردونه اش باعث شد بهش نگاه کنم.
کسرا:سلام...
_سلام ...
هیچ وقت نمیذاشت من اول سلام کنم.
لبخندمو فرو خوردم و کسرا گفت:بریم به جای تلافی نهار دیروز...
میون حرفش پریدم و گفتم: من نیومدم چیزی و جبران کنید ... اومدم توضیحاتتونو بشنوم.
کسرا در ماشین وبرام باز کرد وگفت:بله چشم...!
و یه دسته گل از لیلیوم های سفید وزرد ونارنجی و از روی صندلی برداشت و به سمتم گرفت.
ذوق وشوقمو تو یه کلمه ی سرد ممنون خلاصه کردم.
با اینکه دیگه هیچ کدورت ودلخوری ای ازش نداشتم ولی میخواستم حفظ ظاهر کنم ... یعنی با توجه به حرفهای سیما که البته نمیدونستم چقدر مشت من وپیش کسرا باز کرده و با اون گریه زاری دیروزمم که یخرده پیش کسرا وا داده بودم ، میخواستم جبران کنم و شخصیتمو حفظ کنم و خودمو حالابراش بگیرم . دلم نمیخواست فکر کنه که من براش پر پر میشدم، درست... شخصا براش پر پر میزدم ولی دلیل نمیشد که بدونه؟!
کسرا سکوت بینمون رو شکست و گفت:بریم یه جایی که ...
_من ترجیح میدم توضیحات شما رو بشنوم.
کسرا بهم نگاه کرد.
گردنمو ثابت نگه داشتم تا به سرم نزنه نگاش کنم و اونم بعد از مکثی نگاهشو ازم گرفت و گفت:میخواید تو ماشین صحبت کنیم؟
از لحنش دلم مچاله شد. ولی چون استارتشو خودم زده بودم دیگه با چه رویی اعتراض میکردم!

از لحنش دلم مچاله شد. ولی چون استارتشو خودم زده بودم دیگه با چه رویی اعتراض میکردم!
اهسته گفت:میشه کمربندتونو ببندید...
خدایی عین خودم لجباز بود . حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی! خدا رحم کرده بود خودشم بق کرده و گرفته بنظر میرسید وگرنه رسما میکشتمش!
به سمت دربند میروند . سر ظهر وسط هفته بود و خیابونها به نسبت خلوت ... جلو یه جیگرکی که دکورش حالت کلبه وفضای سنتی داشت ، ایستاد.
اومد برام در وباز کرد و منم بدون اینکه هیچ نشون بدم چقدر دلم قیلی ویلی رفته ، رفتم به سمت تخت ها ، با اینکه اواخر ابان ماهه ولی هوا خیلی خوب و مطبوعه وکلی لذت تو این سوز و سرماست.
لبه ی تخت نشستم و به قالیچه ی قرمزی که روش پهنه و چند جاش احتمالا با ذغال سوخته ، خیره شدم.بعد سرمو بلند کردم دیدم داره با مرد دکه ای خوش وبش میکنه...
قدش بلند بود، با اون اور کت طوسی و جین مشکی و پیرهن سفید دل هر دختری ومی برد.چشمهای عسلیش از دور هم قابل تشخیص بود. چشمای عسلی و مردونه... انگار توش لامپ روشن کردن!
سرمو پایین انداختم. ترسیدم یهو برگرده و دستم براش رو بشه...!
با حس عطر کسرا سرمو بلند کردم.لبخند مردونه ای بهم زد وکنارم نشست. بار اول بود با این فاصله کنارم مینشست . همیشه میرفت کنج تخت یا رو به روم مینشست. اما حالا دقیقا کنارم با یه وجب فاصله ...!
پنجه هاشو تو هم قلاب کرد و یه نفس عمیق کشید ... از اون مدل نفسا که تهش میگی آخیش ... زندگی چه خوبه!
این حسش به منم تزریق شد و متقابلا یه نفس اروم و کوچولو کشیدم.
بهم نگاه کرد و گفت: خب نیاز خانم چه خبرا؟ روز خوبی داشتی؟
یخرده خیره خیره نگاهش کردم که با لبخند شیطونی روشو ازم گرفت و رو به مردی که پشت دکه کمی اون طرف تر از تخت ما بود بلند گفت: حاجی برامون یه قوری و دو تا لیوان میاری؟
پیرمرد سری تکون داد و چند لحظه بعد با یه سینی نقره ای که توش یه قوری چینی سفید با گلهای صورتی وبنفش بود ، برگشت.
کسرا برام چایی ریخت و گفت: هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی ... چنین موقعی... مقابل یه دخترخانمی... تو دربند بشینم ...
سرشو بلند کرد و یدونه از اون نگاها که نفسمو میگرفت بهم انداخت.از اون نگاه عسلی ها که کمتر وقتی خیرگیش نصیبم میشد ... از اون مدل نگاها که میخندید و تهش کلی حرف بود...
له له میزدم واسه بقیه ی جمله اش که به اذن خدا اون لحظه تصمیم گرفت لال بشه ، زبونم لال البته!
برام چای ریخت وگفت: عجب هوای خوبی...
زهرمار... حرفتو بزن!
اخه یکی نیست بگه چی وبه چی ربط میدی!!!
کسرا چاییشو سر کشید و کفشاشو دراورد و یه با اجازه گفت و رو تخت چهار زانو نشست.
با اینکه لحظه لحظه کنارش بودن واسم خوب ولذت بخش بود ولی دلم میخواست جون بکنه حرفشو بزنه...
اهمی کرد و اهسته گفت: دیروز که اون حرفها رو بهم زدی... و با لبخند خاصی ادامه داد: یعنی باور کنم اشکات بخاطر من بود؟!
سرمو شرمنده پایین انداختم. توقع نداشتم اینقدر واضح به روم بیاره.
خودشو کمی خم کردو گفت: یعنی اینقدر خوشبختم که کسی مثل تو واسم گریه کنه؟!
یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم.
کسرا تصمیم به قتل من گرفته بود.
اروم تر با یه لحن بم ومردونه گفت: تو که خواستگار نداری شیطون!
شیطون؟؟؟ 
لبمو گزیدم. تیره ی کمرم خیس عرق بود. از کسرا بعیده... 
یه نفس عمیق کشید که تمام بازدمش صورتمو نوازش کرد. اونقدر داغ شده بودم که کم مونده بود عرق کنم، حتی میدونستم صورتم گر گرفته ... من دختر ازادی بودم روابطم با پسرا در حد دست گرفتن بود و حتی گذاشته بودم فرزاد گونمو ببوسه یا مثلا با کیوان و پسرای فامیل دست میدادم وروبوسی میکردم ولی این نزدیکی رعایت شده ی کسرا داشت منو به جنون میکشید.

یه نفس عمیق کشید که تمام بازدمش صورتمو نوازش کرد. اونقدر داغ شده بودم که کم مونده بود عرق کنم، حتی میدونستم صورتم گر گرفته ... من دختر ازادی بودم روابطم با پسرا در حد دست گرفتن بود و حتی گذاشته بودم فرزاد گونمو ببوسه یا مثلا با کیوان و پسرای فامیل دست میدادم وروبوسی میکردم ولی این نزدیکی رعایت شده ی کسرا داشت منو به جنون میکشید. 
کم مونده بود ریغ شرم و حیا رو سر بکشم وبپرم ماچش کنم.
یعنی دقیقا داشتم لبه ی تخت و محکم فشار میدادم که یه همچین حرکتی که از من بعید نبود، سر نزنه.
کسرا خودش وعقب کشید و اروم گفت: پدرم سال پیش فوت شد...
یخرده نسیم و باد کمکم کرد که از گرمای گونه هام کاسته بشه، بهش با خجالت نگاه کردم و کسرا اهی کشید و ادامه داد: دو تا خواهر دارم ، یه برادر... فکر کنم تو عروسی سیما خانم و حسام دیده باشیشون؟
از اینکه سیما رو جلوی من خانم صدا کرد خوشم اومد.
سری تکون دادم و ادامه داد: سرباز که بودم تو عید که داشتم دوران مرخصیمو میگذروندم، مادرم و داییم بریدن و دوختن که الا و بلا من باید زن بگیرم... اونم کی ، زهرا سادات دختر داییم... کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم ... حرفی نزدم ولی زهراسادات از این رو به اون رو شد، سه چهار ماه مونده بود از سربازیم که زهرا سادات زنگ زد پادگان و بهم تلفنی گفت: اگر سربازیت تموم بشه وبرگردی و بخوای با من ازدواج کنی و این وصلت وعروسی صورت بگیره خودمو اتیش میزنم. ته جمله اشم یادمه گفت: محمد تو عین داداشمی...
یه نفس راحت کشیدم و کسرا لیوانشو پر چایی کرد و گفت: برای من نه مهم بود ، نه مهم نبود... خلاصه وقتی برگشتم یه کله به مادرم و داییم همه چی و گفتم، گفتم زهرا منو نمیخواد و داییم هم پاپی شد که زهراسادات سرش به کجا گرمه و فلان و بهمان ... ولی دوسال پیش خدا رو شکر رفت سر خونه زندگیش، با همونی که دوستش داشت ... الانم شهرستان زندگی میکنن... یه پسر یه ماهه داره ...
و گوشیشو از توجیبش دراورد و به سمتم گرفت.
عکس یه بچه ی نوزاد با چشمهای خاکستری و سه چهار تا شوید رو سرش بکراند گوشیش بود.
لبخندی زدم و کسرا گفت: اگر میدونستم اینقدر برات مهمم زودترپیش قدم میشدم... راستش تمام دست دست کردنای این مدتم بخاطر این بود که از حس شما نسبت بخودم خبری نداشتم!
دستهام میلرزیدن، انگشتهامو توی هم قفل کردم و کسرا گفت: بیا و دیگه بهم دروغ نگو... دیروز کم مونده بود سکته کنم، وقتی سیما خانم بهم گفت چند ماهه که خواستگارات و بخاطر بهانه ها رد کردی و کسی طالبت نیست کم مونده بود بیام خونتون و خواستگاری کنم ... 
کلی توجیهی که میخواستم واسه اش بیارم دود شد رفت هوا... بدجوری مچمو گرفته بود.
البته شیرین بود.
لبخند زیر زیرکی زدم و کسرا اروم گفت: اگر قابل بدونی ، شماره ی منزلتونو بدم مادرم، با مادرتون یه گفت و گویی بکنن و یکی از این روزا با مادرم و داییم برسیم خدمتتون... 
و دوباره صورتشو نزدیک صورتم کرد.
نتونستم نگاش کنم ، یه قطره عرق از سمت شقیقه ام سرخورد روی گونه ...
کسرا زیرگوشم گفت:نیازم... و با مکثی گفت: نیاز من میشی؟
یه لحظه یادم رفت دم وبازدم چطوریه ، گرمایی و کنار دستم حس کردم ، دستش میلیمتری نزدیک دستم بود و میتونستم گرماشو حس کنم! یه لحظه دستشو بلند کرد که بذاره رو دستم ... اما پس کشید ... خواستم از این کارش ناراحت بشم ولی اروم سرمو بالا اوردم نگام با نگاهش تلاقی کرد و یادم رفت باید از اینکه اون دستمو تو دستش بگیره ناراحت بشم!...
بهم لبخند مهربون و مردونه ای زد نفس عمیقی کشیدم و از جاش بلند شد.
قبل اینکه حرفی بزنم گفت: منتظرجوابت میمونم... و ازم فاصله گرفت.
جلوی دکه ی حاجی حساب کرد و بعد رو کرد به من و دستشو گذاشت رو سینه ، سمت چپش و برام یه تعظیم کرد و رفت.

جلوی دکه ی حاجی حساب کرد و بعد رو کرد به من و دستشو گذاشت رو سینه ، سمت چپش و برام یه تعظیم کرد و رفت.
دستهای یخمو گذاشتم رو صورت تب دارم و چند تا نفس عمیق و پی در پی کشیدم. اون به احساس من شک داشت ؟ یا من به اون؟ منتظر یه حرکت از من بود؟نیازش بشم؟ بیاد خواستگاریم؟ من جواب بدم؟ دخترداییش که ازدواج کرده بود وبچه داشت؟براش مهم بود و نبود؟یه عشق یا یه عادت؟ از بچگی... جوونی... سربازی... وای گیج شدم، سربازیشو نصفه ول کرد؟
زهرا سادات با کی عروسی کرد؟ داییش مخالف بود؟ اووف... من نیازش بشم؟ منو میخواست؟؟؟ برسه خدمتمون؟کجا؟چی شد؟
حالا چرا رفت... ؟؟؟
با صدای پیرمردی که اومده بود سینی چای و ببره به خودم اومدم.
_دخترم اژانس منتظرته...
با تعجب گفتم:اژانس؟
حاجی: اره، نامزدت گفت زنگ بزنم برات ماشین بیاد.
نامزدم؟
یه حس داغ تو تنم رخنه کرد. نامزدم؟کسرا... فدای نامزدم!
لبخندی زدمو از پیرمرد تشکر کردم.
یه مرد میانسالی جلو اومد وگفت:شما ماشین خواستید خانم؟ برای (...)؟
_بله... 
در عقب وبرام باز کرد ونشستم.
شیشه رو پایین دادم... باد خنکی به صورتم خورد .با حس لرزش گوشیم سریع از کوله ام بیرون اوردمش:
_مراقب خودت باش خانمم.
لب برچیدم و طعم خانم اون بودن و گذاشتم برای یه وقت بهتر.
براش نوشتم:
_چرا خودت منو نرسوندی؟
بعد چند لحظه پیام اومد:
_دیگه نمیتونستم پیشت بمونم ، یه نظر حلاله ، امشب باید توبه کنم. چیزی نمونده نیازم بزودی زود. اگر قابل بدونی.
لبمو گزیدم.
این نموندن می ارزید به صد تا حضور فرزاد وامثال اون!
بعد چندلحظه برام پیام زد:
_به عقب نگاه کن!
با هول به عقب نگاه کردم... برام چراغ زد. براش دست تکون دادم و دوباره خزیدم تو گوشیم.
براش نوشتم:
_نظر دورادور حلاله؟ جوابمو نده ،تصادف میکنی.خداحافظ.
و گوشی و محکم به سینه ام فشار دادم، از اینکه حرفمو گوش داد هم یخرده یه جوری دوست داشتم جوابمو بده ولی خوشحال هم شدم از اینکه بچم چه حرف گوش کنه!
وای خدا... باورم نمیشه که کسرا بزودی میاد خواستگاریم... چقدر خوشحالم که بالاخره این ارتباط به یه سرانجامی رسید و ... وایی... دلم میخواست جیغ بکشم!
از ماشین پیاده شدم، داشتم تو کیفم دنبال دو تومنی میگشتم که گفتم: اقا تراول همراهمه...
راننده:حساب شده ... خانم.
و رفت.
لبخندی زدم که با دیدن یه پراید نقره که سر کوچه بود نیشم تا بنا گوش باز شد.
اومدم برم سمتش که دنده عقب گرفت.
وهمون لحظه صدای گوشیم بلند شد.
_بله؟
کسرا:رسیدی؟
_یعنی نمی بینی؟
کسرا: من که گفتم فعلا از دیدن شما معذورم!
خندیدم و جلو رفتم کسرا دنده عقب گرفت ...
اخم کردم وگفتم: داری فرار میکنی ازم؟
کسرا:نه جانم دارم از هوس فرار میکنم...
بالحنی که رنجیدگی داشت گفتم:یعنی این حست به من یه هوسه؟

کسرا: تا وقتی همه چیز درست پیش نره ، بله...
حرفی نزدم ویه قدم دیگه جلو رفتم و اونم باز دنده عقب گرفت.
کسرا اروم گفت: میخوای پیش خدایی که من وبا تو اشنا کرد شرمند ه بشم؟
یخرده فکر کردم وگفتم: نچ...
کسرا: برو خانمم. برو به سلامت ... زودتر به مادرت بگو تا با سر بیام ... باشه؟
با لبخند ریزی که مطمئن بودم ازا ون فاصله نمی بینه گفتم: نچ...
یهو در ماشین وباز کرد و ارنجشو رو سقف ماشین گذاشت و درحالی که بهم زل زده بود با هل گفت: نه؟
_اره دیگه ... نه...
یه قدم به سمتم اومد و یه قدم به عقب رفتم.
خندید وگفت:مثل دیروز شیطون شدی...
و یه قدم دیگه به سمتم اومد و منم دو قدم عقب رفتم وگفتم: خدا وشرمندگی یادت رفت؟
خندید و گفت:امشب بارون میاد...
خندیدم وگفتم: چه ربطی داشت؟
کسرا با لبخند مهربونی گفت: ... رو زمین که وایسی به اسمونم ربط داری... نفس که بکشی به هوا ربط داری... همه چیز مثل یه زنجیره است که بهم ربط دارن... تو این دنیا هیچ چیزی نیست که بی ربط باشه... نیازم... حالا منم به تو ربط دارم ... مگه نه؟
خندیدم وبی ربط گفتم: نچ... هوا افتابیه... بارون نمیاد...
کسرا:میاد حالا ببین... و اهسته گفت: بخاطر همه چیز ممنون!
با تعجب گفتم: بخاطرچی؟
کسرا: یه قدم جلو اومد وگفت: بخاطر دیروز... یه قدم دیگه عقب رفتم و گفت: بخاطر وجودت... یه قدم جلو اومد وگفت: بخاطر احساس صادقانه ات... یه قدم عقب رفتم و گفت: حتی بخاطر گریه هات... ایستادم گفتم:خوشحال شدی که گریه کردم؟
کسرا: بخاطر من بود... بخاطر جفتمون، اون اشکها بهم فهموند که شکی که به حسم دارم روا نیست. ولی قول میدم همین یه بار باشه... 
ته دلم کیلو کیلو قند ذوب میشد.
با این حال جدی گفتم:
_قول مردونه؟
کسرا: مردونه...
یه قدم جلو اومد و منم یه قدم دیگه عقب رفتم.
باخنده گفت:حتی بخاطر دروغتم ازت ممنونم...
یه قدم جلو اومد و گفتم:پس منتظر بودی من پا پیش بذارم؟
یه قدم عقب رفتم وگفت: منتظر بودم مطمئن بشم...
_شدی؟
کسرا: اون اشکا به من دروغ نمیگفتن!
_چرا قبل اومدن اون اشکا نیومدی؟
کسرا یه قدم جلواومد وگفت:ترسیدم...
_حالا نمی ترسی؟
یه قدم عقب رفتم وگفت: حالا؟ میخوای منو بترسونی شیطون؟
خندیدم و گفتم: تا چی پیش بیاد...
کسرا: برو شیطون ... دیگه حنات واسم رنگی نداره. دستتو خوندم.
و یه قدم جلو اومد ومنم جلوی در خونه ایستادم و گفتم: بفرما تو...
خندید و اهسته گفت: خداحافظی نمیکنم... 
_چرا؟ 
کسرا: نمیخوام امید دوباره دیدنتو از خودم بگیرم.
اووووف... مرسی ... تو روخدا ببین چطوری با روح وروان من بازی میکنه هاااا... شیطونه میگه بدوم بپرم بغلش!
کسرا لبخندی زد و گفت: میشه جور بشه همین پنج شنبه بیایم خدمتتون؟
خندیدم وکسرا گردن خم کرد وگفت: زود جوابمو بده ها ... باشه؟
حرفی نزدم وگفت:دسته گلت موند پیشم!
_امانت پیشت باشه ، برام خشکش کن...
خندید و تلفنشو قطع کرد.
دوباره دستشو گذاشت رو قلبش وبرام تعظیم کرد.
باز اون غرور کاذب اومد سراغم و رومو ازش گرفتم و رفتم تو خونه در وبستم که پیام اومد.
_چپ چپ نگام میکنی زهر چشم بگیری شیطون.
یعنی دلم میخواست وا برم از خوشی... چه چشمای عقابی و تیزی داشت. هیچی از دیدش مخفی نمیموند... چشم خلبانی من!معلوم نیست چقدر خیره خیره نگام کرده، تازه از نظر حلال هم حرف میزنه. از ذوقم نیشم تا حلزونی گوشم باز بود!
براش نوشتم:
_اروم برون ،
اومدم بنویسم خداحافظ که یاد حرفش افتادم... نگم خداحافظ که امید دیدن دوباره رو از جفتمون نگیرم. برای همین ادامه ی جملم نوشتم:فعلا.
برام نوشت:
_مراقب خودت باش نیازم... فعلا.
بدون توجه به اسانسور با تمام ادرنالینی که توخونم ترشح شده بود یه کله پله ها رو بالا دویدم... اونقدر انرژی داشتم که دلم میخواست همشون تخلیه بشن...!
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، gisoo.6


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو" - niloofarf80 - 13-08-2013، 14:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان