13-08-2013، 10:51
پـــــــــست ســــــوم
با ذوق دست بابا رو چسبدیم و گفت:
- بابا ببین نقاشیمو. دیشب اینو کشیدم. خیلی قشنگه نه؟
قبل از اینکه بابا فرصت کنه حرفی بزنه صدای ناله مامان بلند شد:
- فرهاد ...
با تعجب به مامان خیره شدم و با دیدن رنگ پریده و لبهای لرزون و چشمای آماده بارشش گفتم:
- مامان چت شد؟ به خدا این بابا فرهاد نیست.
نگاهی به بابام کردم که ببینم چه شباهتی بین اون و تابلو وجود داره. خواستم حرفی بزنم که با دیدن اخمای درهم بابا و صورت برافروخته اش لال شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمی گفت. بابا شونه های لرزون مامانو گرفت و گفت:
- چیزی نیست عزیزم، این فقط یه نقاشیه. آروم باش، آروم باش خانوم من.
مامان با خشم به سمت من برگشت و گفت:
- تو، تو اونو کجا دیدی؟ تو از کجا ...
بابا مامانو گرفت و گفت:
- الان وقتش نیست. تو برو بیرون ... من با رزا صحبت می کنم. تو حالت خوب نیست عزیزم.
سپس با تحکم به رضا گفت:
- رضا مادرتو ببر.
رضا که حسابی گیج شده بود دست مامانو گرفت و همراه اون از اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعاً نمی دونستم چی شده؟! بابا با دست به تخت اشاره کرد و من بی حرف نشستم. سکوت سنگینی به وجود اومده بود که اذیتم می کرد. جرممو نمی دونستم چیه! نکنه بابا غیرتی شده؟ کتکم می زنه؟ وای نه بابا تا حالا دست روی من بلند نکرده. خدایا خودمو به خودت می سپارم. دو دستی منو بچسب. بعد از چند لحظه که هر دو ساکت بودیم و بابا به تابلو نگاه می کرد، سکوت توسط خودش شکسته شد و گفت:
- خب؟
تعجبم بیشتر شد و گفتم:
- خب چی؟
- کجا دیدیش؟
چشمام مث رگ غیرت رضا غلید بیرون:
- هان؟
- رزا ادای بچه های خنگ رو در نیار. ازت پرسیدم کجا دیدیش؟ این شخصیتو کجا دیدی که نقاشیشو کشیدی؟
- به خدا هیچ جا بابا. من همینطوری اینو کشیدم.
- توقع داری باور کنم؟
تا حالا سردی و ناراحتی بابا رو ندیده بودم. برای همین بغض کردم و گفتم:
- بابا من مگه به شما دروغ گفتم تا حالا؟
- نه و توقع دارم اینبار هم صادق باشی.
- من دروغ نمی گم. دیشب یهو دلم خواست اینو بکشم و کشیدم. بدون اینکه این شخصو دیده باشم. اصلاً به نظرم اون وجود خارجی نداره!
بابا از جا بلند شد و پشت پنجره رفت. دستشو میون موهای خاکستری و سیاه پر پشتش فرو کرد. صدای زمزمه اش رو شنیدم که گفت:
- امکان نداره! آخه چطور ممکنه؟ این دیگه یعنی چی خدا؟
بعد از یکی دو دقیقه دوباره به سمت من برگشت و گفت:
- رزا تو مطمئنی که ...
بغضم که تا اون لحظه به زور جلوش رو گرفته بودم ترکید و گفتم:
- بابا به خدا ...
بابا که طاقت دیدن اشکامو نداشت جلو اومد و دستی روی سرم کشید. همین کافی بود تا ناراحتی هام دود شه و به هوا بره. تند تند با مشتامو اشکامو پاک کردم و ززل زدم توی چشمای بابا. گفت:
- خیلی خب باشه باور می کنم. هر چند که زیاد با عقل جور در نمی یاد. رزا این نقاشی نباید توی خونه بمونه. مادرت با دیدن اون رنج می کشه.
- ولی بابا...
- ولی و اما نداره. همین که گفتم، این دیگه عروسک نیست که برای داشتنش چونه بزنی. فهمیدی؟
مثل بچه های زبون نفهم اصرار کردم:
- بابا به خدا یه پارچه می کشم روش که هر وقت مامان اومد توی اتاق نبینتش، ولی بذارین اینجا بمونه. آخه من خیلی دوسش دارم. از همه تابلوهای دیگه ام بیشتر. همه اونا رو ازم بگیرین ولی اینو نه. تو رو خدا بابا. جون رزا.
بابا دوباره با کلافگی دستش رو میون موهاش فرو برد و گفت:
- خوب می دونی که اون چشمای سبزت چه قدرتی داره. پدر صلواتی وقتی اینجوری به آدم نگاه می کنی کی می تونه بهت نه بگه؟ کی گفت تو اینقدر شبیه مامانت بشی آخه؟
با ذوق گفتم:
- پس قبوله بابا؟
- باشه قبوله ولی به شرط اینکه مادرت هیچ وقت اونو نبینه.
بغل بابا پریدم و محکم بوسش کردم. می خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم و گفتم:
- بابا ...
برگشت:
- بله؟
- مامان چرا با دیدن این تابلو اونجوری شد؟
اخمای بابا دوباره درهم شد و گفت:
- مهم نیست. سعی کن گذشته مادرتو زیر و رو نکنی. وای به حالت اگه اذیتش کنی!
بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- نمی دونم این چه امتحانیه دیگه و چه حکمتی توشه!
اخم کردم و گفتم:
- خب حالا! بابا فرهاد بد اخلاق...
بابا خنده اش گرفت و برای اینکه من خنده شو نبینم سریع از اتاق رفت بیرون. جلوی تابلوم ایستادم و لحظاتی با تعجب نگاش کردم. چقدر دلم می خواست بدونم چرا این تابلو اینطور روی بابا و مامان تاثیر منفی گذاشته. ولی به عقل ناقصم هیچی نمی رسید. حسابی تو فکر غرق شده بودم که در اتاق باز شد و رضا اومد تو. با دیدن من تو اون حالت متفکر خنده اش گرفت و گفت:
- اِ فنچ کوچولو فکرم بلده بکنه؟
به اعتراض گفتم:
- اِ رضا!
لب تختم نشست و گفت:
- خب برام عجیبه دیگه. توی بیست سال عمرم تا حالا ندیده بودم تو فکر کنی.
بی توجه به کنایه اش گفتم:
- فهمیدی مامان چش شده بود؟
پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
- نه والا ... کارای توئه دیگه. جز دردسر هیچی دیگه که نداری. حالا این نقاشی تحفه چی بود که تو کشیدی؟ لابد اونام مثل من غیرتی شدن.
به سمتش حمله کردم و گفتم:
- ببند دهنتو رضا ... تو جز خورد کردن اعصاب من هیچ کار دیگه ای بلد نیستی؟ تو یه دلقک مضحکی.
رضا در حالی که از عصبانیت من و تلاشم برای کتک زدنش غش غش می خندید سعی می کرد دستامو توی هوا محکم نگه داره تا نتونم مشت به سینه اش بکوبم. تموم تلاشم آخر بی نتیجه موند و من بی حال تو بغلش ولو شدم. اون روز گذشت و من طبق قولی که داده بودم همیشه پارچه ای روی نقاشیم می کشیدم. ولی کم کم به خودم جرئت دادم. تابلو رو قاب کردم و روبروی تختم به دیوار آویزون کردم. اینور اونورش رو هم پارچه ای گذاشته بودم که هر بار قبل از اومدن مامان به اتاق روشو می پوشوندم. ولی به ندرت اون کارم از سرم افتاد. مامان عادت داشت هر بار که وارد اتاق من می شد اصلاً نگاه به دیوار روبرو نمی انداخت و همین کار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا که بگذریم ... نوعی انس با تابلوم داشتم. احساس می کردم تابلو با من حرف می زنه. اسم اونو عشق واهی گذاشتم. به نظرم عشقی که نسبت به اون پسر داشتم الکی و چرت و پرت بود! چون که همچین پسری تا این حد خوشگل و جذاب اصلاً وجود نداشت. عشق؟! نه مثل اینکه خره بالاخره منو جوید. از دست رفتم! به احساس خودم می خندیدم و اونو پوچ می دونستم، ولی دل کار خودشو بلد بود. از فکر و خیال خارج شدم و با سرخوشی وارد حموم شدم. یک حموم دلچسب و طولانی! بعد از خارج شدن موهای بلند حناییمو سشوار زدم و با سرحالی از اتاق خارج شدم. وقت نهار بود و همه تو سالن غذاخوری منتظرم بودند. چون کف راهرو ها لیز بود، شیطنتم گل کرد و شروع کردم به لیز خوردن تا خود سالن غذا خوری. مامان که منو تو اون حالت دید، سری به افسوس تکون داد و گفت:
- نخیر تو نمی خوای بزرگ بشی!
پست چـــــــــــــــــهارم
و رو به بابا گفت:
- فرهاد وای به حالت اگه یه بار دیگه بگی دخترم بزرگ شده.
بعضی وقتا از غرغرای مامان خسته می شدم. ولی هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که به بابا یا مامان بی احترامی کنم. با لبخندی که همیشه روی صورتم بود کنار بابا پشت میز نشستم و گفتم:
- آخه از امشب نامزد می کنم. باید سنگین و رنگین باشم و مثل آدم بزرگا رفتار کنم. پس بذارید این چند ساعت رو تا می تونم بازی و بازیگوشی کنم.
رضا و مامان خنده شون گرفت. به رضا چشمکی زدم و گفتم:
- آخ بابا نمی دونی چقدر نامزدم خوشگله! اینقدر دوسش دارم که حد نداره.
رضا یواشکی چشمک زد که دلم براش ضعف رفت. بابا ولی با ابروهای بالا پریده گفت:
- نامزد؟! کی اومده خواستگاری تو که من خبر ندارم؟
بعد از مامان پرسید:
- اینجا چه خبره خانم؟
در حالی که یه تکه از مرغ سوخاریمو می ذاشتم توی دهنم، فرصت جوابو از مامان گرفتم و خودم گفتم:
- بهتره از نامزدم بپرسید.
و با چنگال به طرف رضا اشاره کردم. تیر نگاه بابا این بار رضا رو نشونه گرفت و رضا میون خنده قضیه رو برای بابا تعریف کرد.
بعد از نهار آرایشگر اومد و من همراه سوفیا به اتاقم رفتم. سوفیا زنی حدوداً سی و هفت- هشت ساله و ارمنی بود، با اندامی کشیده و لاغر. موهای بور و چشمای عسلی داشت. همچین توصیفش می کنم انگار قراره بیاد خواستگاریم. نگام بهش خریدارانه بود. منو روی صندلی نشوند و خواست که لباسمو ببینه. لباسو از کمد در آوردم و نشونش دادم. اخلاق خشکی داشت با دیدن لباس ابرویی بالا انداخت و فقط گفت:
- بهتره روی این صندلی بشینید و تکون هم نخورید.
اونم فهمیده بود من یه جا بند نمی شم که این مدلی گفت! کلا من رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمی یومد کسی باهام بد حرف بزنه. سرمو زیر انداختم و گذاشتم موهای بلندمو شونه کنه. از ده سالگی تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم و حالا تا پایین تر از کمرم می رسید! بابا اجازه نمی داد موهامو کوتاه کنم. کاش می فهمیدم چرا مردا موی بلند دوست دارن؟ همه زحمتش برای ماست کیفش رو اونا می کنن. موهام فوق العاده نرم و سبک بودن و همین داد سوفیا رو در آورده بود. منم با مارموذی فکر می کردم حقشه! موهام دارن انتقام منو ازش می گیرن. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره اونا رو بالای سرم جمع کرد و تاج رو روی اون قرار داد. بعد از اون سراغ آرایش صورتم رفت. چون پشتم به آینه بود، نمی دیدم که چه بلایی به سرم می یاره. برای بار اول بود که صورتم آرایش می شد. همین طور که برای اولین بار قرار بود لباس شب بپوشم و همینا هیجان زده ام کرده بود. واقعاً بزرگ شده بودم و به قول مامان باید توی رفتارم تجدید نظر می کردم. از صداهایی که از بیرون می اومد، فهمیدم که مهمونا کم کم دارن می یان. بعد از سه ساعت یه جا نشستن سوفیا کنار رفت و گفت:
- تموم شد!
نکبت! یه تعریف خشک و خالیم ازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند شدم و رفتم سمت لباسم. اینقدر حالمو گرفته بود که نمی خواستم به خودم تو آینه نگاه کنم ببینم چه عنتری شدم! ناچاراً به کمک سوفیا لباسمو پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو که به رنگ نقره ای بود پا کردم. جلوی آینه که رفتم نزدیک بود از خوشی دل ضعفه بگیرم پس بیفتم. موهای بلندمو بالای سر جمع کرده بود و تاج کوچیکی که پر از نگینای ریز نقره ای بود روی سرم گذاشته بود. آرایش نقره ای کمرنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود. توی همین حالت بهت گیر کرده بودم که رضا درو باز کرد و وارد شد. این بار از دیدن اون بهت زده شدم. اونم با دیدن من سر جاش وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار نقره ای رنگش رو پوشیده و موهاشو رو به بالا شونه کرده بود. صورتش هم هفت تیغ کرده بود و بوی ادکلونش آدمو گیج می کرد. کمی طول کشید تا هر دو به خودمون اومدیم شروع کردیم به تعریف کردن از اون یکی. با تذکر رضا که گفت دیر شده به زور سری برای مادام سوفیا تکون دادم و همراه رضا از اتاق خارج شدم. سالنی که مخصوص مهمونی های بزرگ بود طبقه پایین قرار داشت. بالای پله ها که رسیدیم احساس کردم از زور ترس و هیجان در حال خفه شدنم. دست رضا رو فشار دادم و گفتم:
- رضا من می ترسم. می شه من نیام؟
رضا لبخندی زد و گفت:
- از چی می ترسی؟ مگه می شه تو نیای؟
- خوب من تا حالا با این ریخت و قیافه جلوی کسی نرفتم. می ترسم!
- بالاخره یه بار اول هم وجود داره. یه نفس عمیق بکش. بچه هم نشو.
- رضا اگه مسخره ام کردن چی؟
خندید و گفت:
- دیوونه برای چی مسخره ات کنن؟ چرا اعتماد به نفستو از دست دادی؟ ببینمت...
مظلومانه نگاش کردم. دستی به گونه ام کشید و گفت:
- مثل همیشه ناز و خانومی. از همیشه هم خوشگل تر شدی.
گونه شو بوسیدم و گفتم:
- خیلی خب، خر شدم، بریم.
اونم در حالی که می خندید، بوس منو بی جواب نذاشت. گونه مو بوسید و دستمو به طرف پله ها کشید. دوباره نفس تو سینه ام حبس شد. با رضا آروم آروم پله ها رو پایین می رفتیم. کم کم همه متوجه ما شدن و به طرفمون چرخیدن. همهمه ها خاموش شد و سالن رو سکوت فرا گرفت. تنها صدایی که شنیده می شد، فکر کنم صدای پاشنه کفشای من بود. نمی دونم برای چی ارکستر خفه خون گرفته بود. آروم بازوی رضا رو فشار دادم. با محبت نگام کرد، تو سبزی نگاش آرامش موج می زد. از آرامش اون منم کمی آروم شدم. پله ها رو تا آخر پایین رفتیم و به سالن رسیدیم. قبل از اینکه متوجه مهمونا بشم متوجه کف لیز و صیقلی سالن مهمونی شدم. آخ که چقدر دلم می خواست کفش هامو در بیارم و کمی سر بخورم. باز افکار مسخره خودم خنده ام گرفت. تو اون وضعیت تو چه فکری بودم من! اولین کسایی که به خودشون اومدن بابا و مامان بودن که با لبخند به سمت ما اومدن و ما رو بوسیدن. افتخار تو چشماشون موج می زد. بعد از اون سیلی از دخترا و پسرا با قیافه های عجیب و غریب و بعضی ها هم سر و سنگین به طرفمون اومدن. از دیدنشون خنده ام می گرفت ولی جلوی خودمو می گرفتم که دلخوری پیش نیاد. یکی یکی با اونا دست می دادم و روبوسی می کردم. بوی لوازم آرایش می دادن. فکر می کردم آرایش خودم زیاده، ولی با دیدن اونا حسابی به خودم امیدوار شدم!
همه حرفای چاپلوسانه شون تکراری بود و تو خوشگلی من و جذابیت رضا خلاصه می شد. در اون بین جمله ایلیا، پسر عموم تنمو به لرزه انداخت و باعث شد دوباره دلهره به آرامشم غلبه کنه. چشمای سبز زمردی ایلیا که کپی چشمای خودم بود، برق خاصی داشت. برای بار اول بود که اونو به این حال می دیدم. رنگش کاملاً پریده بود و دستاش سرد سرد شده بود. با صدایی که ارتعاش داشت در گوشم زمزمه کرد:
- داری بزرگ می شی! بالاخره یه روز مال خودم می شی!
اینو گفت و سریع از ما دور شد. بار اول بود که کسی باهام اینجوری حرف می زد. تو راه مدرسه بودن پسرایی که مزاحم می شدن و زرت و پرت می کردن! اما این مدلش فرق داشت انگار. زیر لب گفتم:
- چی بلغور کرد این برای خودش؟ خب حالا یعنی چی؟ انگار داره در مورد یه دست لباس حرف می زنه که می گه مال خودم می شی. نکبت!
رضا که متوجه دگرگونی ام شده بود پرسید:
- چی شده رزی؟ کسی حرفی بهت زده چرا رنگت پریده؟
دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم:
- رنگم؟ نه نپریده ... چیزیم نیست. لابد مال همون موقع است دیگه.
ترسیدم واقعیتو بهش بگم. یهو جدی جدی رگه بغله بیرون و جنگ راه بیفته! تجربه های جدید پشت سر هم داشت برام اتفاق می افتاد. رضا که قانع شده بود، مشغول صحبت با یکی از دوستاش شد. حواسم به کلی پرت شده بود که با صدای سپیده دختر خاله ام که از خواهر به من نزدیک تر و هم سنم بود، به خودم اومدم:
- هی کجایی تو دختر؟
با خوشحالی سپیده رو بغل کردم و همه چی از یادم رفت. شلوار چرمی مشکی پوشیده بود با بلوز حریر صورتی. با خنده گفتم:
- نی نی کوچولو! تو هنوز لباس اسپرت می پوشی؟
با اخم ظریفی گفت:
- واه واه حالا خوبه یه بار تو لباس شب پوشیدیا. یادت رفته تا همین چند روز پیش چی می پوشیدی؟ انجیر خشک کی رفته قاطی آجیل؟
خندیدم و گفتم:
- اووه باز به اسب شاه گفتن یابو؟ تو اصلاً برو جوراب تور توری بپوش با دامن چین چینی.
قبل از اینکه فرصت کنه دوباره حرفی بزنه، نگاهی به اطراف کردم و چون سام که برادر سپیده بود رو ندیدم، از سپیده پرسیدم:
- سام کجاست؟
- کنار رضاست.
- بریم پیششون. دلم براش تنگ شده.
- بگو دلم برای کل کل تنگ شده.
خندیدم و گفتم:
- حالا همون!
رضا و سام هم سن بودند و سام دانشجوی رشته پزشکی بود. به خاطر علاقه ای که بهش داشتم شایدم رو حساب همون کل کل کردنمون منم رشته تجربی رو انتخاب کرده بودم تا مث اون دکتر بشم. نمی خواستم چیزی ازش کم داشته باشم. رقابت بود دیگه!
تا نظر ندین دیگه نمیذارم!
با ذوق دست بابا رو چسبدیم و گفت:
- بابا ببین نقاشیمو. دیشب اینو کشیدم. خیلی قشنگه نه؟
قبل از اینکه بابا فرصت کنه حرفی بزنه صدای ناله مامان بلند شد:
- فرهاد ...
با تعجب به مامان خیره شدم و با دیدن رنگ پریده و لبهای لرزون و چشمای آماده بارشش گفتم:
- مامان چت شد؟ به خدا این بابا فرهاد نیست.
نگاهی به بابام کردم که ببینم چه شباهتی بین اون و تابلو وجود داره. خواستم حرفی بزنم که با دیدن اخمای درهم بابا و صورت برافروخته اش لال شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمی گفت. بابا شونه های لرزون مامانو گرفت و گفت:
- چیزی نیست عزیزم، این فقط یه نقاشیه. آروم باش، آروم باش خانوم من.
مامان با خشم به سمت من برگشت و گفت:
- تو، تو اونو کجا دیدی؟ تو از کجا ...
بابا مامانو گرفت و گفت:
- الان وقتش نیست. تو برو بیرون ... من با رزا صحبت می کنم. تو حالت خوب نیست عزیزم.
سپس با تحکم به رضا گفت:
- رضا مادرتو ببر.
رضا که حسابی گیج شده بود دست مامانو گرفت و همراه اون از اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعاً نمی دونستم چی شده؟! بابا با دست به تخت اشاره کرد و من بی حرف نشستم. سکوت سنگینی به وجود اومده بود که اذیتم می کرد. جرممو نمی دونستم چیه! نکنه بابا غیرتی شده؟ کتکم می زنه؟ وای نه بابا تا حالا دست روی من بلند نکرده. خدایا خودمو به خودت می سپارم. دو دستی منو بچسب. بعد از چند لحظه که هر دو ساکت بودیم و بابا به تابلو نگاه می کرد، سکوت توسط خودش شکسته شد و گفت:
- خب؟
تعجبم بیشتر شد و گفتم:
- خب چی؟
- کجا دیدیش؟
چشمام مث رگ غیرت رضا غلید بیرون:
- هان؟
- رزا ادای بچه های خنگ رو در نیار. ازت پرسیدم کجا دیدیش؟ این شخصیتو کجا دیدی که نقاشیشو کشیدی؟
- به خدا هیچ جا بابا. من همینطوری اینو کشیدم.
- توقع داری باور کنم؟
تا حالا سردی و ناراحتی بابا رو ندیده بودم. برای همین بغض کردم و گفتم:
- بابا من مگه به شما دروغ گفتم تا حالا؟
- نه و توقع دارم اینبار هم صادق باشی.
- من دروغ نمی گم. دیشب یهو دلم خواست اینو بکشم و کشیدم. بدون اینکه این شخصو دیده باشم. اصلاً به نظرم اون وجود خارجی نداره!
بابا از جا بلند شد و پشت پنجره رفت. دستشو میون موهای خاکستری و سیاه پر پشتش فرو کرد. صدای زمزمه اش رو شنیدم که گفت:
- امکان نداره! آخه چطور ممکنه؟ این دیگه یعنی چی خدا؟
بعد از یکی دو دقیقه دوباره به سمت من برگشت و گفت:
- رزا تو مطمئنی که ...
بغضم که تا اون لحظه به زور جلوش رو گرفته بودم ترکید و گفتم:
- بابا به خدا ...
بابا که طاقت دیدن اشکامو نداشت جلو اومد و دستی روی سرم کشید. همین کافی بود تا ناراحتی هام دود شه و به هوا بره. تند تند با مشتامو اشکامو پاک کردم و ززل زدم توی چشمای بابا. گفت:
- خیلی خب باشه باور می کنم. هر چند که زیاد با عقل جور در نمی یاد. رزا این نقاشی نباید توی خونه بمونه. مادرت با دیدن اون رنج می کشه.
- ولی بابا...
- ولی و اما نداره. همین که گفتم، این دیگه عروسک نیست که برای داشتنش چونه بزنی. فهمیدی؟
مثل بچه های زبون نفهم اصرار کردم:
- بابا به خدا یه پارچه می کشم روش که هر وقت مامان اومد توی اتاق نبینتش، ولی بذارین اینجا بمونه. آخه من خیلی دوسش دارم. از همه تابلوهای دیگه ام بیشتر. همه اونا رو ازم بگیرین ولی اینو نه. تو رو خدا بابا. جون رزا.
بابا دوباره با کلافگی دستش رو میون موهاش فرو برد و گفت:
- خوب می دونی که اون چشمای سبزت چه قدرتی داره. پدر صلواتی وقتی اینجوری به آدم نگاه می کنی کی می تونه بهت نه بگه؟ کی گفت تو اینقدر شبیه مامانت بشی آخه؟
با ذوق گفتم:
- پس قبوله بابا؟
- باشه قبوله ولی به شرط اینکه مادرت هیچ وقت اونو نبینه.
بغل بابا پریدم و محکم بوسش کردم. می خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم و گفتم:
- بابا ...
برگشت:
- بله؟
- مامان چرا با دیدن این تابلو اونجوری شد؟
اخمای بابا دوباره درهم شد و گفت:
- مهم نیست. سعی کن گذشته مادرتو زیر و رو نکنی. وای به حالت اگه اذیتش کنی!
بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- نمی دونم این چه امتحانیه دیگه و چه حکمتی توشه!
اخم کردم و گفتم:
- خب حالا! بابا فرهاد بد اخلاق...
بابا خنده اش گرفت و برای اینکه من خنده شو نبینم سریع از اتاق رفت بیرون. جلوی تابلوم ایستادم و لحظاتی با تعجب نگاش کردم. چقدر دلم می خواست بدونم چرا این تابلو اینطور روی بابا و مامان تاثیر منفی گذاشته. ولی به عقل ناقصم هیچی نمی رسید. حسابی تو فکر غرق شده بودم که در اتاق باز شد و رضا اومد تو. با دیدن من تو اون حالت متفکر خنده اش گرفت و گفت:
- اِ فنچ کوچولو فکرم بلده بکنه؟
به اعتراض گفتم:
- اِ رضا!
لب تختم نشست و گفت:
- خب برام عجیبه دیگه. توی بیست سال عمرم تا حالا ندیده بودم تو فکر کنی.
بی توجه به کنایه اش گفتم:
- فهمیدی مامان چش شده بود؟
پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
- نه والا ... کارای توئه دیگه. جز دردسر هیچی دیگه که نداری. حالا این نقاشی تحفه چی بود که تو کشیدی؟ لابد اونام مثل من غیرتی شدن.
به سمتش حمله کردم و گفتم:
- ببند دهنتو رضا ... تو جز خورد کردن اعصاب من هیچ کار دیگه ای بلد نیستی؟ تو یه دلقک مضحکی.
رضا در حالی که از عصبانیت من و تلاشم برای کتک زدنش غش غش می خندید سعی می کرد دستامو توی هوا محکم نگه داره تا نتونم مشت به سینه اش بکوبم. تموم تلاشم آخر بی نتیجه موند و من بی حال تو بغلش ولو شدم. اون روز گذشت و من طبق قولی که داده بودم همیشه پارچه ای روی نقاشیم می کشیدم. ولی کم کم به خودم جرئت دادم. تابلو رو قاب کردم و روبروی تختم به دیوار آویزون کردم. اینور اونورش رو هم پارچه ای گذاشته بودم که هر بار قبل از اومدن مامان به اتاق روشو می پوشوندم. ولی به ندرت اون کارم از سرم افتاد. مامان عادت داشت هر بار که وارد اتاق من می شد اصلاً نگاه به دیوار روبرو نمی انداخت و همین کار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا که بگذریم ... نوعی انس با تابلوم داشتم. احساس می کردم تابلو با من حرف می زنه. اسم اونو عشق واهی گذاشتم. به نظرم عشقی که نسبت به اون پسر داشتم الکی و چرت و پرت بود! چون که همچین پسری تا این حد خوشگل و جذاب اصلاً وجود نداشت. عشق؟! نه مثل اینکه خره بالاخره منو جوید. از دست رفتم! به احساس خودم می خندیدم و اونو پوچ می دونستم، ولی دل کار خودشو بلد بود. از فکر و خیال خارج شدم و با سرخوشی وارد حموم شدم. یک حموم دلچسب و طولانی! بعد از خارج شدن موهای بلند حناییمو سشوار زدم و با سرحالی از اتاق خارج شدم. وقت نهار بود و همه تو سالن غذاخوری منتظرم بودند. چون کف راهرو ها لیز بود، شیطنتم گل کرد و شروع کردم به لیز خوردن تا خود سالن غذا خوری. مامان که منو تو اون حالت دید، سری به افسوس تکون داد و گفت:
- نخیر تو نمی خوای بزرگ بشی!
پست چـــــــــــــــــهارم
و رو به بابا گفت:
- فرهاد وای به حالت اگه یه بار دیگه بگی دخترم بزرگ شده.
بعضی وقتا از غرغرای مامان خسته می شدم. ولی هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که به بابا یا مامان بی احترامی کنم. با لبخندی که همیشه روی صورتم بود کنار بابا پشت میز نشستم و گفتم:
- آخه از امشب نامزد می کنم. باید سنگین و رنگین باشم و مثل آدم بزرگا رفتار کنم. پس بذارید این چند ساعت رو تا می تونم بازی و بازیگوشی کنم.
رضا و مامان خنده شون گرفت. به رضا چشمکی زدم و گفتم:
- آخ بابا نمی دونی چقدر نامزدم خوشگله! اینقدر دوسش دارم که حد نداره.
رضا یواشکی چشمک زد که دلم براش ضعف رفت. بابا ولی با ابروهای بالا پریده گفت:
- نامزد؟! کی اومده خواستگاری تو که من خبر ندارم؟
بعد از مامان پرسید:
- اینجا چه خبره خانم؟
در حالی که یه تکه از مرغ سوخاریمو می ذاشتم توی دهنم، فرصت جوابو از مامان گرفتم و خودم گفتم:
- بهتره از نامزدم بپرسید.
و با چنگال به طرف رضا اشاره کردم. تیر نگاه بابا این بار رضا رو نشونه گرفت و رضا میون خنده قضیه رو برای بابا تعریف کرد.
بعد از نهار آرایشگر اومد و من همراه سوفیا به اتاقم رفتم. سوفیا زنی حدوداً سی و هفت- هشت ساله و ارمنی بود، با اندامی کشیده و لاغر. موهای بور و چشمای عسلی داشت. همچین توصیفش می کنم انگار قراره بیاد خواستگاریم. نگام بهش خریدارانه بود. منو روی صندلی نشوند و خواست که لباسمو ببینه. لباسو از کمد در آوردم و نشونش دادم. اخلاق خشکی داشت با دیدن لباس ابرویی بالا انداخت و فقط گفت:
- بهتره روی این صندلی بشینید و تکون هم نخورید.
اونم فهمیده بود من یه جا بند نمی شم که این مدلی گفت! کلا من رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمی یومد کسی باهام بد حرف بزنه. سرمو زیر انداختم و گذاشتم موهای بلندمو شونه کنه. از ده سالگی تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم و حالا تا پایین تر از کمرم می رسید! بابا اجازه نمی داد موهامو کوتاه کنم. کاش می فهمیدم چرا مردا موی بلند دوست دارن؟ همه زحمتش برای ماست کیفش رو اونا می کنن. موهام فوق العاده نرم و سبک بودن و همین داد سوفیا رو در آورده بود. منم با مارموذی فکر می کردم حقشه! موهام دارن انتقام منو ازش می گیرن. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره اونا رو بالای سرم جمع کرد و تاج رو روی اون قرار داد. بعد از اون سراغ آرایش صورتم رفت. چون پشتم به آینه بود، نمی دیدم که چه بلایی به سرم می یاره. برای بار اول بود که صورتم آرایش می شد. همین طور که برای اولین بار قرار بود لباس شب بپوشم و همینا هیجان زده ام کرده بود. واقعاً بزرگ شده بودم و به قول مامان باید توی رفتارم تجدید نظر می کردم. از صداهایی که از بیرون می اومد، فهمیدم که مهمونا کم کم دارن می یان. بعد از سه ساعت یه جا نشستن سوفیا کنار رفت و گفت:
- تموم شد!
نکبت! یه تعریف خشک و خالیم ازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند شدم و رفتم سمت لباسم. اینقدر حالمو گرفته بود که نمی خواستم به خودم تو آینه نگاه کنم ببینم چه عنتری شدم! ناچاراً به کمک سوفیا لباسمو پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو که به رنگ نقره ای بود پا کردم. جلوی آینه که رفتم نزدیک بود از خوشی دل ضعفه بگیرم پس بیفتم. موهای بلندمو بالای سر جمع کرده بود و تاج کوچیکی که پر از نگینای ریز نقره ای بود روی سرم گذاشته بود. آرایش نقره ای کمرنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود. توی همین حالت بهت گیر کرده بودم که رضا درو باز کرد و وارد شد. این بار از دیدن اون بهت زده شدم. اونم با دیدن من سر جاش وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار نقره ای رنگش رو پوشیده و موهاشو رو به بالا شونه کرده بود. صورتش هم هفت تیغ کرده بود و بوی ادکلونش آدمو گیج می کرد. کمی طول کشید تا هر دو به خودمون اومدیم شروع کردیم به تعریف کردن از اون یکی. با تذکر رضا که گفت دیر شده به زور سری برای مادام سوفیا تکون دادم و همراه رضا از اتاق خارج شدم. سالنی که مخصوص مهمونی های بزرگ بود طبقه پایین قرار داشت. بالای پله ها که رسیدیم احساس کردم از زور ترس و هیجان در حال خفه شدنم. دست رضا رو فشار دادم و گفتم:
- رضا من می ترسم. می شه من نیام؟
رضا لبخندی زد و گفت:
- از چی می ترسی؟ مگه می شه تو نیای؟
- خوب من تا حالا با این ریخت و قیافه جلوی کسی نرفتم. می ترسم!
- بالاخره یه بار اول هم وجود داره. یه نفس عمیق بکش. بچه هم نشو.
- رضا اگه مسخره ام کردن چی؟
خندید و گفت:
- دیوونه برای چی مسخره ات کنن؟ چرا اعتماد به نفستو از دست دادی؟ ببینمت...
مظلومانه نگاش کردم. دستی به گونه ام کشید و گفت:
- مثل همیشه ناز و خانومی. از همیشه هم خوشگل تر شدی.
گونه شو بوسیدم و گفتم:
- خیلی خب، خر شدم، بریم.
اونم در حالی که می خندید، بوس منو بی جواب نذاشت. گونه مو بوسید و دستمو به طرف پله ها کشید. دوباره نفس تو سینه ام حبس شد. با رضا آروم آروم پله ها رو پایین می رفتیم. کم کم همه متوجه ما شدن و به طرفمون چرخیدن. همهمه ها خاموش شد و سالن رو سکوت فرا گرفت. تنها صدایی که شنیده می شد، فکر کنم صدای پاشنه کفشای من بود. نمی دونم برای چی ارکستر خفه خون گرفته بود. آروم بازوی رضا رو فشار دادم. با محبت نگام کرد، تو سبزی نگاش آرامش موج می زد. از آرامش اون منم کمی آروم شدم. پله ها رو تا آخر پایین رفتیم و به سالن رسیدیم. قبل از اینکه متوجه مهمونا بشم متوجه کف لیز و صیقلی سالن مهمونی شدم. آخ که چقدر دلم می خواست کفش هامو در بیارم و کمی سر بخورم. باز افکار مسخره خودم خنده ام گرفت. تو اون وضعیت تو چه فکری بودم من! اولین کسایی که به خودشون اومدن بابا و مامان بودن که با لبخند به سمت ما اومدن و ما رو بوسیدن. افتخار تو چشماشون موج می زد. بعد از اون سیلی از دخترا و پسرا با قیافه های عجیب و غریب و بعضی ها هم سر و سنگین به طرفمون اومدن. از دیدنشون خنده ام می گرفت ولی جلوی خودمو می گرفتم که دلخوری پیش نیاد. یکی یکی با اونا دست می دادم و روبوسی می کردم. بوی لوازم آرایش می دادن. فکر می کردم آرایش خودم زیاده، ولی با دیدن اونا حسابی به خودم امیدوار شدم!
همه حرفای چاپلوسانه شون تکراری بود و تو خوشگلی من و جذابیت رضا خلاصه می شد. در اون بین جمله ایلیا، پسر عموم تنمو به لرزه انداخت و باعث شد دوباره دلهره به آرامشم غلبه کنه. چشمای سبز زمردی ایلیا که کپی چشمای خودم بود، برق خاصی داشت. برای بار اول بود که اونو به این حال می دیدم. رنگش کاملاً پریده بود و دستاش سرد سرد شده بود. با صدایی که ارتعاش داشت در گوشم زمزمه کرد:
- داری بزرگ می شی! بالاخره یه روز مال خودم می شی!
اینو گفت و سریع از ما دور شد. بار اول بود که کسی باهام اینجوری حرف می زد. تو راه مدرسه بودن پسرایی که مزاحم می شدن و زرت و پرت می کردن! اما این مدلش فرق داشت انگار. زیر لب گفتم:
- چی بلغور کرد این برای خودش؟ خب حالا یعنی چی؟ انگار داره در مورد یه دست لباس حرف می زنه که می گه مال خودم می شی. نکبت!
رضا که متوجه دگرگونی ام شده بود پرسید:
- چی شده رزی؟ کسی حرفی بهت زده چرا رنگت پریده؟
دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم:
- رنگم؟ نه نپریده ... چیزیم نیست. لابد مال همون موقع است دیگه.
ترسیدم واقعیتو بهش بگم. یهو جدی جدی رگه بغله بیرون و جنگ راه بیفته! تجربه های جدید پشت سر هم داشت برام اتفاق می افتاد. رضا که قانع شده بود، مشغول صحبت با یکی از دوستاش شد. حواسم به کلی پرت شده بود که با صدای سپیده دختر خاله ام که از خواهر به من نزدیک تر و هم سنم بود، به خودم اومدم:
- هی کجایی تو دختر؟
با خوشحالی سپیده رو بغل کردم و همه چی از یادم رفت. شلوار چرمی مشکی پوشیده بود با بلوز حریر صورتی. با خنده گفتم:
- نی نی کوچولو! تو هنوز لباس اسپرت می پوشی؟
با اخم ظریفی گفت:
- واه واه حالا خوبه یه بار تو لباس شب پوشیدیا. یادت رفته تا همین چند روز پیش چی می پوشیدی؟ انجیر خشک کی رفته قاطی آجیل؟
خندیدم و گفتم:
- اووه باز به اسب شاه گفتن یابو؟ تو اصلاً برو جوراب تور توری بپوش با دامن چین چینی.
قبل از اینکه فرصت کنه دوباره حرفی بزنه، نگاهی به اطراف کردم و چون سام که برادر سپیده بود رو ندیدم، از سپیده پرسیدم:
- سام کجاست؟
- کنار رضاست.
- بریم پیششون. دلم براش تنگ شده.
- بگو دلم برای کل کل تنگ شده.
خندیدم و گفتم:
- حالا همون!
رضا و سام هم سن بودند و سام دانشجوی رشته پزشکی بود. به خاطر علاقه ای که بهش داشتم شایدم رو حساب همون کل کل کردنمون منم رشته تجربی رو انتخاب کرده بودم تا مث اون دکتر بشم. نمی خواستم چیزی ازش کم داشته باشم. رقابت بود دیگه!
تا نظر ندین دیگه نمیذارم!