امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بغض ترانه ام مشو"خیلی قشنگه نخونی از دست دادیا!!"

#3
(12-08-2013، 11:09)باران دلتنگی نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون
خواهش میکنم عزیزم

اینم از بقیشTongueTongueTongueTongue
نظر ندین مدیونینا!ExclamationExclamationExclamationExclamationExclamation
خاتون – وا چشونه اين دوتا؟
سرم پايين افتاد و لبخند رو لبم كش اومد...ميون صداي جيغ جيغوي مهسا و حرفاي برخاسته از لجبازي فرهاد خان لبخندمو قورت دادم و تو گلوم گير كرد و جاش سوپ آقابزرگو هم زدم كه صداها قوت گرفت و رسيد به آشپزخونه.
فرهاد – ترانه به خدا جلو زبون اينو نگيري هم تو رو هم اين ورپريده رو پرتتون ميكنم از خونه بيرونا.
مهسا – ااااااااااااااا...خاتون اينو نيگا چه دم درآورده واسه من...فرهاد قبول نكني الهي شير خاتون حلالت نشه.
نگام تا چشم غره خاتون رسيد و روي مهساي سكته زده استپ زد...مهسا جان جوون مرگ شدي و عروس نشدي... بميرم واسه اين آرزوي دلت.
فرهاد- الهي من قربون اين شاخ و شونه هات برم ليلي فاروق خان.
خاتون – دوباره تو خرس گنده خودتو لوس كردي؟
مهسا – ايول خاتون.
خاتون – مهسااااا.
يعني برو بمير مهسا...يعني خاك برسرت مهسا...يعني دم دستم باشي پرپر ميشي مهسا...يعني همين كارا رو كردي هيچ بني بشري راضي به وصالت نيست مهسا...اي مهسا...يعني من چه كنم از دستت مهسا؟
نيش شل شده فرهاد و دونه دونه انگور بالا انداختنش بدجور تو چشم اين مهسا خانوم رفت كه آخرين پاتكشو واسه حالگيري حضرت اقا نشونه رفت.
مهسا – راستي خاتون چه خبر از پرستو؟...شنيدم درسش تموم شده...واااااي عجب خانوميه.
خاتون هم كه انگار از جنيفر لوپز واسش حرف زده باشي چنان بل گرفت كه هم انگور تو دهن فرهاد ماسيد هم حرف تو دهن مهسا خشكيد.
خاتون – چشمم كف پاش...يك جواهريه كه نگو...ثريا ميگفت از وقتي درسش تموم شده چنان خواستگارايي واسش پيدا ميشن كه نگو و نپرس...حقم دارن مردم...دختره تك دختر نيست كه هست...باباش كارخونه دار نيست كه هست... برو رو نداره كه داره...دندونپزشك نيست كه هست...
اييييييييييييييييييييييي.. .فكر كن...پرستو...برورو...مگه ميشه؟...عمرا...اصلا خاتون حواسش هست ما پرستو رو ميگيم...والا اين دختري كه خاتون توصيف كرد منم باشم ميرم خواستگاريش...بميرم برات خاتون...از زن نداري اين فرهاد به چه كسي هم متوسل شدي...اجرت با خدا...همت كني بهترشو زير سر داريم.
مهسا لباي فرسنگي فاصلشو با هزار زحمت به وصال هم رسوند و خيلي محترمانه و زيرپوستي بي ادبانه گفت: پرستو رو ميگما...همون دماغ عمليه.
خاتون – عمل كرده مادر؟...خاك به سرم...حتما به نظرت رسيده.
فرهاد – راست ميگه تازه لباش هم پروتزه.
خاتون – بي حيا تو چيكار به لب دختر مردم داري؟
فرهاد – به جون خودم اگه من كاري داشته باشم.
خداوندا...بارالها...تقاضا دارم جوري دهن منو با اين حجم خنده ببند كه گند كشيده نشه به اين سوپ عمل اومده از هياهوي مهموني آخرهفته...تروخدا مهسا رو نيگا...كم مونده از خنده صندلي لهستانياي اصل وابسته به جون ليلي و مجنونو گاز بگيره.
خاتون – حالا اصلا چرا اومدين اينجا؟...چتونه از سرشب عينهو سگ و گربه افتادين به جون هم؟
فرهاد و مهسا هم نوايي كردن و ملودي خاتونو يه صدا اومدن و بازم نيش من چاك خورده تقديم قيافه هاي سه در چهار توسري خورده از خاتونشون شد.
مهسا – ببين خاتون چه پسر لوسي داري...آخرهفته ميخواد تنها تنها بره مهموني...خب منم ميخوام برم ديگه... نيگا جون من ترانه رو...بچه دلش پكيد.
فرهاد – تو هم كه فقط به خاطر ترانه ميخواي بياي.
مهسا – صددرصد.
فرهاد – تو همون بگو صفردرصد...آخه جوجه من تو رو نشناسم برم بميرم ديگه...فسقله اون وقتي كه شما به اقيانوس ميگفتي آقايونس ما اين كلكا رو از بر بوديم...عزيز من ما رو رنگ نكن.
خاتون – فرهاد چرا اذيتشون ميكني؟...مگه كم مياد ازت خب برشون دار ببرشون دلشون واشه.
فرهاد – گل بگيرن اين دلا رو من راحت شم.
خاتون – فرهاد.
فرهاد – جون فرهاد...فقط به خاطر تو خاتون.
خاتون دست و پنجت طلا...مهسا رو نيگا...نپوكي شما...غش مرگ شدنت تو حلق خواستگارات...قربون اخمات بره ترانه فرهاد جان...دردت به جونم همه اينا واسه خاطر خودته...واسه خاطر خودت كه نميخوايم بيفتي زير دست پرستو ...همون كه بگم كركس بهتره و خدا قهرش نميگيره.
.................................................. .................................................. ...................................
آقابزرگ – ترانه؟
- جانم؟
آقابزرگ – حسام گفت اول اون هفته بري شركتش...بهم قول نداده...گفته براساس لياقتت استخدامت ميكنه.
- ميفهمم...حق داره.
مهسا – چه غلطا...لازم شد به مامان بگم يه گوشمالي حسابي آقا رو مهمون كنه...غلط كرده واسه جنتلمن من شرط گذاشته.
آقابزرگ – دوباره تو واسه من لوس شدي؟
مهسا – چه كنم ديگه؟...كاريه كه از دستم برمياد.
آقابزرگ خنديد و گفت:ولي كار خوبي ميكني بگو مامانت بزنه پسره رو آدم كنه.
مهسا – ايول آدمه رو خوب اومدين...مامان از دستش شكاره.
آقابزرگ – دوماد ميشه خوب ميشه.
فرهاد – كي به اين نكبت دختر ميده؟
آقابزرگ – ديگ به ديگ ميگه روت سياه...آخه اگه تو رو بتونم يه جوري قالبت كنم كه شاخ غولو شكستم.
فرهاد – داشتيم؟
آقابزرگ چشم و ابرويي اومد و من...و من...ومن...دلم براي اين خنده هات و شوخيات تنگ بود...چرا همه چي عوض شد؟ ...چرا دريغ كردي ازم اين شوخي و خنده هارو؟...گناهم چي بود جز عشق؟
خاتون – ترانه مادر اصلا ول كن كارو...خسته ميشي.
فرهاد – خاتون؟...اين چه حرفيه؟...بچم اين همه درس خونده شده خانوم مهندس كه بچپه تو پستو يهو رنگ رخسارش نپره؟...حرفا ميزنيا فدات شم...اين دختري كه من مي بينم از همه ما تو كار موفق تر ميشه.
آقابزرگ – بايد نشون بده بچه فردينه ديگه نه؟
- ما كوچيك شماييم.
فرهاد – نه بابا...دوسال چه چيزا كه يادت نداده.
آقابزرگ – حداقلش مثه توئه نره خر سوسول بار نيومده.
مهسا – چاكر مرامتم فاروق خان همه جوره.
آقابزرگ – شما هم ماهي گيري نكن حالا تو اين آب گل آلود.
فرهاد كج خندشو نثار صورت تو هم رفته مهسا كرد و زيرلب گفت:خوردي خانوم؟
دلم براي كل انداختن شماها هم تنگ بود...تنگ نديدنتون...چقدر بد گذشت...ولي گذشت.
.................................................. .................................................. ...................................
- دقيقا ميخوام بدونم تو منو چي فرض كردي؟
- چرا خب؟
- من كل النگوها سميه خانوم هم بدزدم ازش نميتونم پول اينو درآرم.
- زهرماااااار...خب ديوانه اقابزرگ مگ دور از جونش مرده؟
- قرار من و آقابزرگ اينه كه تا من به جايي نرسيدم حق ندارم حرفي از ثروت بابامو پيش بكشم.
- اين قرار اند ناحقيه...آخه خره حقته...ميدوني با سودي كه اين همه سال از پولا بابات كارخونه و كارگاها بردن چقدر بوده؟...آخه اسكول چرا يه بار اين رودربايسي مسخره رو نميذاري كنار... آقابزرگ حق خودشو كه بهت قرار نيست بده...حق خودته...حق يتيميته...حاليته؟
- نه حاليم نيست...مهسا اونا منو بزرگ كردن...تو بي كسيم...اونوقت من جواب آقابزرگو چي دادم؟...يادته به خاطر اون جلو همه وايسادم...حتي تو رو آقابزرگ...من همون روز از حقم گذشتم وگرنه آقابزرگ كه ماه به ماه حسابمو پر ميكرد...هر چي بدبختي دارم از صدقه سر چشا كور شده خودمه مهسا...من خودم اين زندگي كوفتيو خواستم.
- ولي خيلي خوشگله.
- چي؟
- لباسه رو ميگم.
- كوفت...من كه همچين چيزي قرار نيست بپوشم...اوج اوجش يه كت و دامن اسپرت ميزنم به بدن و وسط مهموني جولون ميدم.
- اي درد بگيري كه فقط بلدي منو حرص بدي...از اون گذشته يه مانتو شلوار درست درمون ميخواي ديگه كه هم خبر مرگ من بياي مهموني هم شركت اين داداش گور به گور شدم.
- حالا چرا اينقده فحش ميدي؟
- من كي فحش دادم؟
- پس نقل و نبات بود ريختي رو سر من و داداشت؟
- زر كم بزن...ميخوام برم اون دكلته شرابيه رو پرو كنم.
- فرهاد ميكشتت.
- سگ كي باشه؟
- همچين ميزنمت تو جات تكون نخوري...كثافت فرهاد عشق منه.
- گل بگيرن اين عشقو...مجسمه بشه بره قاطي موزه ايران باستان...پسره امل.
- خيليم دلت بخواد فرهاد جونم غيرتيه.
- شما كه خواستي بسه ديگه.
رفت تو مغازه و نگاه من باز پي يه تيكه پارچه اي رفت كه اسم لباسو يدك ميكشيد...يادمه اونم از لباساي باز بدش مي اومد...غيرتي بود...اولا عاشق اين غيرته بودم بدرقمه.
با صداي مهسا رفتم داخل مغازه...نه بابا...دم در بده بفرما داخل...پيشخون نبود كه عملا مهسا رو داشت تو بغل مي چلوند...خدا خير بده صاحب مغازه رو كه پيشخون يه متري علم كرده وسط وگرنه معلوم نبود چندنفر روزانه باعفت وارد و بي عفت خارج ميشدن از اين بوتيك...موهارو جون من نيگا...به قول خاتون از اوناست كه تو گاوداري ميون يه گله گاو شير دوشيده و به گاوا عوض شيراشون يكي يه ليس به موهاش باج داده.
- به نظرت خوشگله برم پرو كنم؟
- نچ.
چشماي ريز پسره انگل در حد يه اپيلسون به زور گشاد شد و گفت:اختيار دارين خانوم...يكي از بهترين و به روز ترين مدلاست.
- ولي من اين مدلو دو سال پيش تو يه پاساژ طرفا ميرداماد ديده بودم.
فكش يك دور اسلوموشن به زمين خورد و بالا اومد و خودش خفه خون گرفته بهم خيره شد.
مهسا لباي كش اومدش روبيشتر كش داد و دنبال من تقليد وار از جوجه اردك هاي دنبال مادر از بوتيك بيرون اومد. 
- تو خجالت نمي كشي؟..ولت كرده بودم تا تو حلق طرف رفته بودي.
- ول كن بابا...نه به حسام نه به تو...اينقده داداشم اپن ماينده كه خدا ميدونه...يه كم مردم ياد بگيرن.
- كم نياريا...آخه دختر يه كم حيا داشته باش...شانس كه نداريم يهو ديدي فرهاد عينهو جن بوداده اينجا پيداش شد...حالا مهسارو بيار و باقالي بارش كن.
- كوفت...ميزنم پخش اون ويترين روبرويي بشي و نشه با كاردك هم جمعت كرد...حالا چي بخريم؟
- من كه اول پاساژ يه كت و دامن شكلاتي پسندم شد...فكر كنم اون مغازه تهي هم مانتو شلواراش بدك نباشن.
- منم برم همون دنباله داره رو بخرم.
- مهسا به نظر من اسپورت بهتره.
- ولمون كن...خسته نشدي از اين تيپ مدل...يه كم خانومونه شو دبگه.
- ما راضيم...فرهاد گيرت داد نگي من نگفتم.
- ول كن فرهادو كه اگه پرو بالش بدي ميخواد چپ و راست واست قيصر بشه.
شونه بالا انداختنم يعني خودداني...ولي من ميدونم...فرهاد حالتو ميگيره...نگيره فرهاد نيست...فرهاد من همون قيصربودن هم بهش مياد...اميدوارم تو نبردت با فرهاد شكست نخوري...هرچند چشمم آب نميخوره و ميدونم ته تهش متوسل ميشي به يكي از لباساي انبار شده تو كمدت و بعدم با حرص يه دور كامل رژه ميري جلو فرهاد و به فحشاي خيلي باكلاست مهمونش ميكني و فرهاد هم يه لبخند ژوكوند ميزنه كه تا فيهاخالدونت به جزجز ميفته.
.................................................. .................................................. ...................................

فشاي عروسكي پاپيون دار رو پا كردم و شالو انداختم روسرم كه مهسا گفت:زود اون مانتو منو بده فرهاد لباسمو نبينه.
- نه بابا بلديا.
- مجبوريم عزيز...همه با فاز برقشون ميگيره به ما نول هم افتخار نميده... همه عمو دارن ما هم عمو داريم.
- چشه مگه؟...پسر به اين جيگري.
- آره اگه واسه پرستو جون جيگر باشه.
- چشات كور شه كه اينقده پررويي...مگه چه هيزم تري بهت فروخته.
- هيچي...ولي با تو بد تا كرد ترانه...اون وقتي كه تو اون محضر كوفتي چشت به در خشك شد كه نكنه خدا خواست و فرهادجونت از در اومد تو دلم ازش گرفت...ولي در هرحال خيلي دوسش دارم حتي از حسام بيشتر.
- چرا گذشته من اينقدر واسه همه پررنگه؟
- چون عزيزي...چون عمه فريبا هم با همه اون فيس و افادش ته تهش خيلي دوست داره واي به حال بقيه...تو كه شكست خوردي يه خونواده شكست خورد.
- چرا همه باهاش مخالف بودين؟
- من نبودم...مگه چي كم داشت؟...آرزوي هر دختري بود...ولي شما بد شروع كردين...تو اوج منفي بافي دوتا خونواده خواستين خودي نشون بدين.
- اون منو نميخواست...دنبال همون پول فردين خان رفته زيرخاك بود.
- ترانه...گلم بي خيال...تموم شد...خوشت مياد از نبش قبر؟
- خوشم مياد از اينكه يادم بياد چه غلط اضافه اي كردم...نوه فاروق خان فرزين بودم و بد غلطي كردم...دودش هم بد چشامو كور كرد.
- به جا اين حرفا بريم بيرون كه دو ساعت بايد فقط نق و نوقا اين فرهادخانو تحمل كنيم كه هيچ رقمه تو كتم نميره.
- به خودش رفتي مهسا...ديگه ايراد اونو نگير.
مهساي من گاهي تو اوج درموندگي ميشه همون مرهم زخم...من تو اين دوسال جاي اين مرهم نمك پاشيده شد به زخمام...مهساي من دلم براي همين سالي به ماهي يه بار جدي بودنات خوشه...اينكه تو باور بدبختي حس خوشبختي بهم ميدي...دلبم برات ميره وقتي دلت قرص ميشه واسه حالي كردن واقععيت بهم.
از اتاق زديم بيرون و از زير اشعه ايكس چشماي فرهاد خيلي خانومانه رد شديم و اون يه نيمچه اخم به مهسا رفت و گفت:تو باز ميخواي منو حرص بدي؟
مهسا – كي به پا تو ميرسه تو حرص دادن؟...آقا سر جدت يه امشبه رو بذار دل خوش بريم مهموني.
فرهاد به جاي اون اخم لبخند رو چاشني لباش كرد و دست انداخت گردن مهسا و گفت:شما جون بخواه عزيز عمو.
مهسا – داري خرم ميكني كه برم تو كار خر كردن نسترن جونت؟...ببينم چطور ميشه؟...اگه قول بدي بچه خوبي باشي و تا آخرشب دم پرم نپري شايد يه كم رومخ نسترن جون واسه بدبخت شدن با تو كار كردم كه اميدوارم خدا منو ببخشه بابت اين گناه كبيره.
فرهاد چشاشو درشت تر ازاونيكه هست كرد و گفت:نه بابا اگه بدبختي هم باشه واسه ما مرداست كه يه عمر بايد بشيم غلام حلقه به گوش خانوما...دلشم بخواد نسترن جون...چي كم دارم؟
مهسا – يه جو عقل.
فرهاد – خوشت مياد قبل مهموني بزنم دكوراسيونتو بيارم پايين بگو چرا مي پيچوني عزيزدل عمو؟
مهسا – بيا بريم دير شد...اگه دير برسيم يهو ديدي يكي به نسترن جون پيشنهاد رقص داد و وقتي تو رسيدي اونجا ديدي جا تره و بچه وسط تو بغل يه جيگر ديگه در حال عشوه ريزيه.
فرهاد – الحمدالله اين كارا اصلا بهش نمياد فقط بلده واسه ما شاخ وشونه بياد.
مهسا – اونجا محيط كاريه ولي امشب...
فرهاد- بريم...بريم كه يه كم ديگه بگذره فكر كنم امشب نسترنو حامله هم ميكني تا منو حرص بدي.
مهسا – خاك تو سرت...تو چي كار به شيكم نسترن جونم داري.
فرهاد – اختيار داري عزيز مگه ميشه توجه ننمود به اون شكم ناناز خانوم.
منو مهسا در يه آژير ناگهاني و اضطراري با هم گفتيم:فرهاااااااااااد.
فرهاد – بريم ديگه.
بي حيايي تو خونته...حق هم داري ...والا مايي كه دختريم زيردست دلبريا و ناز خريدناي كيلويي خاتون و آقابزرگ چش دريده شديم اون هم در طفوليت تو كه با اين سن قد خرست و خود عذب موندت كه ديگه جاي خود داري.
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا ليوان شربتو با يه حالت فوق العاده مكش مرگ ما به طرف لباي خوش حالت و رژ زدش برد و من دوباره تو دلم به تفاوتاي خودم ومهسا پي بردم...لوندي توذات من يكي عمرا پيدا بشه.
- داري طرفو؟
- كدوم طرفو؟
- تو حلقت درآد...همون كت قهوه ايه.
نگام تا صورت ياروي كت قهوه اي بالا اومد و در دل تحسين كردم اين حسن انتخابو...خوش سليقگيمون ارثيه.
- مهديس بخورتش.
- چرا مهديس؟...مگه من رژيم گرفتم؟
- ميترسم رودل كني.
- نه بابا...چهار روزه به خاطر اين مهموني لب به چيزي نزدم كه بيام اينجا دلي از عزا درآرم.
- مهسا طرف داره مياد تو حلقمون.
- اي جونم...بذار بياد كه بدمدله گشنمه.
- ايشالا با همين يكي سير شي كه بعدش بايد به عمليات خودمون برسيم.
- عزيزم شب درازه.
- اون روده توئه كه درازه.
- حالا هر چي...شرو كم كن كه ميخوام درسته قورتش بدم.
- بپا يهو تو حلقت گير نكنه.
- با دوتا ليوان آب بالاش حله.
- پس من برم...تورتو پهن نكنيا...بپيچ دورش...از اين كيسا تو زندگي تو پيدا بشو نيست.
با يه حالت موقر به طرف فرهاد كه توي يه جمع وايساده بود رفتم و دوشادوشش قرار گرفتم و دستاي مهربونش دور كمرم پيچيد و لبخند نسترن كه روبرومون بود به صورتم پاشيده شد.
- فرهاد جان معرفي نميكني؟
فرهاد – آخ اصلا حواسم نبود...ترانه خانم برادرزاده بنده .
مرد يه لبخند از اونا كه آدم ميخواد بخاطرش همون وسط غش مرگ بميره بهم زد وگفت:خيلي خوشحال شدم از ديدنتون خانوم.
- به همچنين.
نسترن – ترانه جان عزيزم هنوز داري درس ميخوني؟
تا اومدم جواب بدم فرهاد جان در يك خودنمايي صوتي اظهار وجود كردن و نيابت زبون بنده رو عهده دار شدن و يه قفل گنده هم به دهن نيمه باز بنده زدن و با لبخند ژوكوند مختص نسترن جون گفتن:نه چند ماهي هست تموم شده... خوشگل عمو مهندسه.
از اين ناپرهيزيا نميكرد فرهاد تو جمع...خوشگل عمو؟...مهندس؟...تا جاييكه اين حافظه اجازه بده مهندس الان من يه اسم ديگه داشت اونم فكر كنم همون عملگي بود...چي شده آقا رو جو گرفته خدا داند و نيش چاك خورده خود فرهاد جان بر اثر هم صحبتي با نسترن جون.
- مثه اينكه خيلي خاطرشون واست عزيزه فرهاد.
فرهاد اينبار لبخندش برق زد...من اين برقو مي شناسم...از جنس خاطره است.
فرهاد – تنها يادگار داداش و زن داداشمه...جونمون به جونش بسته است.
نسترن – متاسفم ترانه.
- بي خيال...جزء يه خاطره خيلي كم رنگه...زياد يادم نمياد.
فرهاد – ترانه خيلي بچه بود...حق داره چيزي يادش نباشه.
بازم حضرت آقاي جلو روم با اون لبخند مسبب غش مرگي دختراي مجلس اظهار فضل كردن.
- در هر صورت متاسفيم...در ضمن باعث افتخاره كه باهاتون آشنا شديم ترانه خانوم.
- ممنون...نظر لطفتونو ميرسونه.
نسترن – ترانه نميخواي يه تكوني به خودت بدي؟
- همچين بدم نمياد.
با يه ببخشيد با اجازه از ميون مردا گذشتيم و رفتيم وسط سالن...هركي به هر كي بود جون خودم...بدتر ازاون.
با نسترن رقصيدم...خنديدم...بهم خوش گذشت...مثل چهار سال پيش...تو يه همچين مهموني...اون روز چه دلبرانه رقصيدم و نگاه اون زوم من شد و من غرق خوشي شدم...چه چهارسال دوري.

از پيست رقص زديم بيرون و با هم رفتيم طرف ميزي كه مهسا حالا تنها با يه لبخند بدجنس پشتش نشسته بود...فرهاد هم كه قربونش برم چشاش ول نميكنه نسترن جونشو...از اول شب كه چشاش ديده اين حوري لباس شب پوشيده رو...بي مقنعه...بي روپوش سفيد...با يه لباس فيروزه اي و موهاي شنيون شده...بيچاره فرهادم...چه لبخندي هم ميزنه ناكس.
بي خيال مراسم خوش و بش فوق صميمانه مهسا با نسترن شدم و يه دونه از خياراي ورقه شده تو ظرفشو بردم طرف دهنم و گفتم:چه خبر از طرف؟
مهسا – رفت همون طرف.
خودش پريد يا پرونديش؟
مهسا – هيچكدوم...گذاشتمش تو آب نمك يه طعم و مزه اي بگيره من بعد دل بقيه رو هم مثه من نزنه.
نسترن – واااااي...در مورد دكتر كياني حرف ميزني؟...هر چي قيافه داره عوضش يه جو شعور نداره...كم مونده به دكتر فرزين هم چشم داشته باشه.
مهسا – نه بابا خوشم اومد...دوزاريت همچين صاف و صوفه.
نسترن – پس چي خيال كردي؟...فكر كنم تو كلهم دكتراي اينجا يه دكتر فرزينه كه چشش دنبال دخترا مردم نيست.
مهسا – فرهاد؟...نه من ميخوام بدونم دقيقا فرهاد؟...خب چون كوره...بچه از بچگيش مشكل دار بود...نه كه خاتون پا به سن گذاشته اينو زاييد مشكل دار شد از همن اول.
حرفا اينو باور نكنيا...شوخيشه...با فرهاد عينهو كارد و پنيرن.
مهسا – ولي از من ميشنوي زياد محلش نده پررو ميشه.
لپاي نسترن تو ايكي ثانيه سرخ شد و گفت:اوا چه ربطي به من دارن اصلا. 
مهسا – ربطش دقيقا به اين لپا گليته...ببين واسه فرهاد ناز كه بياي خريدارت ميشه...يعني اينو هر چي باهاش دور از جون من و تو سگ تر باشي بيشتر خاطرخواته...مثلا همين ترانه رو واسه چي خيال كردي اين همه لي لي به لالاش ميذاره...نه كه از بچگي ترانه همش زد تو سر اين اينم مريدش شد...اصلا از من ميشنوي يه دور با ماشينت زيرش بگير ببين چطور به دست و پات ميفته.
خندمو ول دادم و نسترن هم به غش غش افتاد و مهسا جدي گفت:نخندين جون من الان مياد عين اين املا به سه تامون ميگه پاشيم بريم خونه...ببندين نيشا رو.
نسترن – وااااي مهسا مردم...خيلي باحالي.
مهسا – باحال ترم ميشم وقتي كه تو به وصال عموجان برسي.
نسترن – ااااا لوس نشو.
بحث لوس شدن نيست...بحث اينه كه فرهاد ماست تو هم خانوم...ايشالا ازدواجتون دم پل صراط ... ما دوتا كاتاليزور اين اتفاق نشيم كلاتون پس معركه است.
نسترن – كي گفته حالا من ميخوام زن عموتون بشم؟
مهسا – كي بهتر از عمو جون من؟...فوق تخصص قلب و عروق نداره كه داره...بچه خرپول نيست كه هست...خوش تيپ نيست كه هست...خوش قيافه نيست كه هست...ديگه چي ميخواي از زندگي؟
نسترن – بحث اين حرفا نيست...خيلي باهاتون حس صميميت ميكنم كه اينو ميگم ولي حس عموتون به من...
مهسا – غلط كرده حس نداشته باشه...به حسش مياريم فقط تو اوكيو به ما بده ببينيم وكيليم يا نه؟
نسترن خنديد و مهسا گفت:آفرين دختر خوب كه عينهو خودم تشنه شوهري.
اينبار من خنديدم و نسترن يه نيشگون از بازو مهسا گرفت و مهسا برام جيغ جيغ اومد.
خوبه...آره خيلي خوبه...اينكه نسترن مثل مادوتاست...اينكه اهل حاشيه رفتن نيست...زيادي خوبه...خوبه و من نگرانم كه فرهادم لياقت اين همه خوبيو داشته باشه.
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا يه چشم و ابرو واسه فرهاد اومد و فرهاد هم يه چشم غره تپل مهمونش كرد و من زيرچشمي واسه نسترن علامت اومدم...فرهاد هم به مدد نيشگوناي مهسا رفت طرف نسترن و گفت:خانوم سميع اگه ماشين خدمتتون نيست خوشحال ميشم برسونيمتون.
نسترن – نه مزاحم نميشم.
فرهاد باز با اخطار نيشگونانه مهسا به خودش اومد و گفت:اينا چه حرفيه وظيفه است...سوار شين.
نسترن – تروخدا ببخشينا.
فرهاد – خواهش ميكنم.
مهسا – خوشحالمون ميكني.
نسترن يه چشم غره مشت به مهسا رفت.
من و مهسا چپيديم صندلي عقب و نسترن با بهت به ما و فرهاد شيطون به نسترن خيره شد...خب ديگه ميشناسه اين جنس جلب بچه هاي داداشاشو.
نسترن با تعارف فرهاد هزار بار مرده شده زنده شده صندلي جلو نشست و فرهاد هم راه افتاد...مهسا چشاشو بست كه يعني خوابه و منم به تقليد از اون به خواب مصلحتي رفتم.
فرهاد – از كدوم سمت برم؟
نسترن – فرمانيه.
فرهاد – ااا چه جالب هم مسيريم...راستي چه خبر از بيمار اتاق شصت ونه.
نسترن – خداروشكر بهتره.
مهسا كنار گوشم زمزمه كرد:گل بگيرن اين شعور عمومونو كه خاندانو آبرو برده تو طبق اخلاص پيشكش نسترن كرد ...يعني يه جو عقل تو مخ گل گرفته اين پيدا نميشه...اين حرف بود اين زد...ول كنيم اين دو تا رو كيسه صفرا ولسمون تشريح ميكنن.
هيسسسسس...بذار ببينيم چي ميشه؟
مهسا – هيچي...اوج اوجش اين دوتا لبنيات تكوني به خودش بدن همون حرف بيمارستانو پيش ميكشن.
نسترن – راستي دكتر شيدا باز بستري شده.
فرهاد – اي جان دلم...وضعيتش وخيمه؟
نسترن – تعريفي نداره...اگه يه قلب پيدا ميشد همه چي حل بود.
فرهاد – من دلم روشنه...ايشالا خوب ميشه.
نسترن – انگار خيلي بچه ها رو دوست دارين.
فرهاد – شما هم همينطور.
نسترن – خب آره من عاشق بچه هام...حس خوبي به آدم ميدن.
مهسا باز كنار گوشم گفت:بهه اين دو تا رو چه جو دست بالا گرفتتشون...نه به داره نه به باره كم مونده اسم بچشونم تعيين كنن.
خندمو خوردم و يه فحش از اون ناموسياي بد مدل حواله مهسا كردم.
فرهاد – چه جالب فقط يه كوچه با هم تفاوت داريم.
نسترن – بفرمايين داخل.
فرهاد – خيلي ممنون...اين دو تا كه خوابن ديروقت هم كه هست وگرنه خيلي خشحال ميشدم به خانواده آشنا بشم... سلام خدمت خونواده برسونين.
نسترن – بزرگيتونو ميرسونم...شب خوش.
زيرچشمي مسير رفتن نسترن رو دنبال كردم و صداي گرومب حاصله از برخورد كيف دستي مهسا با سر بدبخت فرهاد تو سرم پيچيد...چشاي گشاد شده ام مثه چشاي فرهاد به مهسا دو خته شد و مهسا هم در عين متانت گفت: خاك بر سر بي عرضه ات...يعني يه دعوت به شام خفه ات ميكرد...كم مونده بود برسي به وضعيت مزاجي مريضات...د آخه تو چرا اينقده ماستي...بابا يه كم تكون بده خودتو...يعني من برم بميرم از دست تو سنگين ترم.
فرهاد – گاماس گاماس عزيزم.
گاماس گاماس تو بيشتر به اون دنيا ميخوره.
مهسا چشم و ابرويي اومد و فرهاد هم يه كج خند و منم به اين باور رسيدم كه بميرم سنگين ترم تا اين بابا عموم باشه.
.................................................. .................................................. ...................................

كنار آقابزرگ نشستن و خيره شدن به صورتش دردي ازم دوا نميكنه ولي حداقلش بهم تلقين ميكنه كه من فقط خودم مسبب بدبختيام بودم...تلقين دردناكيه...شايدم يه تلقين واقعي.
- چيه؟...چرا اينجور نگام ميكني؟
كم از سميه خانوم نداره اين آقابزرگ ما...زيرچشمي ديد زدنش كار هزار تا دوربين امنيتيو انجام ميده...والا.
- خوش تيپين خب.
- زبون بازيو از مهسا ياد گرفتي ديگه نه؟
- هي همچين...در هرحال با همون زبون بازيه ميخوام بگم همه جوره نوكرتونيم فاروق خان.
- دلم خوش بود تو مثه فرهاد و مهسا نخاله بازي و با زبون پيش رفتن تو خونت نيست ولي انگاري كم هم نشيني نكردي باهاشون...حسام امشب مياد اينجا...ميخوام جلو حسام سربلندم كني.
- حتما...اگه نزدم پوز اين پسره رو بيارم پايين كه رو حرف فاروق جونم حرف زده كه ديگه ترانه نيستم.
- بچه داري درمورد حسام حرف ميزنيا.
- آخ آخ ببخشيد...حواسم نبود حضرت والا عزيزدل تشريف دارن.
آقابزرگ خندشو قورت داد و من نگام رو اخماي پرخنده آقابزرگ موند و دلم ضعف رفت واسه همون وقتايي كه اخم ميكرد و من با همه بچگيم ميدونستم حتي اگه بزرگترين گناه عالم هم بكنم باز آقابزرگ ته تهش واسم همين اخم خوشگلشو ميره و مثلا واسه من جذبه مياد...كاش جاي اين اخم چهار سال پيش يه تو دهني بهم ميزد.
مهديس – خب چه خبر ترانه؟...شنيدم فردا قراره بري شركت حسام.
- آره.
مهديس – ولي از من ميشنوي زياد اميدوار نباش.
شهاب – چرا؟...حسام دلشم بخواد مهندس به اين هاي كلاسيو.
- دوباره چي كار دستم داري اينجوري واسم هندونه بار ميزني؟
شهاب – بيا...من نا آرنجم عسل بكنم بذارم دهنت بازم بي چشم و رويي...اصلا خوبي به من نيومده.
مهشيد – ولي خوشم اومد ترانه.
- ما چاكريم.
گلرخ جون – ترانه عزيزم خيالت راحت...اين پسره جرات داره بگه بالا چشم تو ابرئه...حسابشو ميرسم.
خاتون – من دلم روشنه...بچم حسام به اين آقايي كه نمياد يه دونه دختر عموشو بيكار بذاره.
فرهاد – بابا اصلا كاري به اين حسام نداريم...ترانه خودش با لياقت خودش تو شركت استخدام ميشه.
مهسا – بعدش هم كم نداره از اون مهندسايي كه پول دادن مدرك گرفتن...بچه خودش زحمت كشيده.
عمه فريبا – به نظر من با ارث فردين ترانه نيازي به كار كردن نداره.
نگام تا صورت آقابزرگ بالا اومد و خاتون چشم غره رفت به عمه فريبا و آقابزرگ دستش مشت تر شد به تكيه گاه عصاش و گفت:زماني حقشو بهش ميدم كه از هر نظر ازش مطمئن باشم...نميخوام مثه بعضيا پشتش به پولاي تو حسابش گرم باشه و قدر زندگي ندونه.
مهسا – خب ترانه داره سختي ميكشه.
آقابزرگ – ترانه تا حالا شكايتي دليل بر سختي كشيدنش نكرده.
فرهاد – اصلا بيا اينجا ترانه.
آقابزرگ – خونه اي كه توش زندگي ميكنه جاي بدي نيست...ترانه بزرگ شده بايد روي پاي خودش وايسه.
مهسا – باريكلا روشن فكري.
عمو فرامرز – شما حالا دور برت نداره...ترانه فرق ميكنه با تو... بلده يه زندگي رو اداره كنه.
مهسا – من آخرش از دست اين همه تبعيض خودمو ميكشم.
منم خودمو ميكشم...نه از ذوق مرگي آزادي...نه مهسا جان...از اينكه من لايق تنهاييم و تو لايق تو ناز و نعمت بزرگ شدن...اينكه من بايد براي رسيدن به حقم خون دل بخورم و تو تو حقت غرق بشي...من بايد آخرش خودمو بكشم...از اين همه تبعيض...از اين همه يتيمي.
زنگ در و اومدن حسام...سر هنوز پايين من...چرا هميشه آخر از همه مياد؟...چرا همه دوسش دارن؟
خاتونو كه به قول فرهاد ول كنيم خودشو از دست ناز و قربون رفتن واسه اين يكي يه دونه سكته ميده.
روبروم كنار فرهاد نشست و فقط يه سر كوچولو برام تكون داد و گفت:فردا تو شركت منتظرتونم.
- مزاحم ميشم.
مهسا اهكي رو زيرلب با همون لحن كشدار منجر به خنده هجي كرد و زيرگوشم گفت:اين يارو ادب هم بلده؟
- چيكار داري به رئيسم؟
- نه به داره نه به باره شدي مهندس؟...بي خيال بابا...اين نره خري كه من ميبينم هزار و يك عيب روت ميذاره تا استخدامت نكنه...نه كه ميترسه راپورت گندكاريا و فساد اخلاقيشو به ماها بدي عمرا استخدامت كنه.
- مهسا تو چرا اينقده اعتماد به نفساي الكي بهم ميدي..بابا من واقعا مديونتم...من اگه به جايي هم برسم هميشه به همه ميگم قوت قلباي تو پشتيبانم بوده.
- عزيزم...از بس با محبتي.
- كوفت...نيشو جمع كن...بعد همش از بي شوهري ميناله.
خندشو عين شيهه اسب ول داد و منو به مرز تركيدن رسوند.
.................................................. .................................................. ...................................
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ( DEYABLO )


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بغض ترانه ام مشو"خیلی قشنگه نخونی از دست دادیا!!" - niloofarf80 - 12-08-2013، 11:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان