07-08-2013، 16:46
خبری از سوره نبود .. این منو خوشحال میکرد . نمیتونستم بگم اون دوست منه . اون از دشمن هم برای من بدتره . خیلی بدتر ...
دیروز دکتر گچ پامو باز کرده بود . گفت خوب شده اما بازم کمتر فعالیت بکن ..
به لباسایی که دورم پخش شده بود نگاه کردم . مثل همیشه . یه مانتوی قهوه ای سوته رو انتخاب کردم با یه شلوار پارچه ای .. هنو میترسیدم شلوار لی بپوشم . شال مشکیمو انداختم رو سرم و آروم از سر جام بلند شدم و رفتم سمت در خونه . محمد دم در منتظر بود . باورم نمیشد .. همه چی جور شد ... همه چی ... اگه اون اتفاق نمی افتاد . 3 روز بعدش عروسیمون میبود . اما به لطف سوره عروسیمون 1 ماه و خورده ای عقب افتاد . در ماشینو باز کردم و نشستم تو ماشین : سلام .
نگام کرد و گفت : به به .. جو جو خانم .. نیستت .. کم پیدایی .
خندیم و گفتم : صد بار گفتم اینطوری صدام نکن .
محمد : پس چجوری صدات کنم ؟
رومو گرفتم سمت پنجره و گفتم :
میگی جو جو خجالت میکشم .. نگو
آروم خندید و گفت : دیگه خجالتو ببوس بذار کنار تازه اولشه گلم .
نگاهش کردم. چشمک زد و ماشنو به حرکت درآورد تمام مسیرو گفتیم و خندیدیم .. ازش ممنون بودم که درمورد سوره چیزی ازم نمی پرسه .
رفتیم تو مغازه تا باس عروس انتخاب کنیم . نمیخواستم لباسم سفید باشه . اما افسوس که همه سفید بودن ..
هر کدوم از اون یکی خوشگلتر بود . نگام چرخید رو یکی از لباسا .. آه همونی بود که دنبالش بودم . رفتم سمتش و دقیقتر بهش خیره شدم . لباس نباتی رنگی بود که دامنش همونطور که همیشه دوست داشتم زیاد پفی نبود . و ساده میومد تا پایین و دنباله هم نداشت .. من عاشق لباسای ساده بود . فقط از پشت توری رو آورده بود گوشه ی لباس و گلش کرده بودن . بالا تنه اش هم آستین حلقه ای یقه هفت بود . عالی بود .. عالی . پروش کردم . محمد که خیلی تعریف میکرد که عالیه و ماه شدی و همینو میخریم . یه شنل رنگش هم خریدیم که روش بپوشم و یه جفت صندل که پاشنه ی زیادی هم نداشت رو هم خریدیم ... حلقه هم انتخاب کردیم . بازم یه حلقه ی ساده که دو ردیف کوچولو روش نگین داشت و ست با حلقه ی محمد بود . کت و شلوار محمد هم یه کت و شوار مشکی براق بود که خودم انتخابش کرده بودم . یه کراوات سفید که خط های مشکی توش بود هم خریدیم .. فکرنمیکردم خریدا اینقدر زود انجام بشه . برام بستنی خرید و خوردیم .. هر چی میگفتم نه نمیگفت .. واقعا که تو بهترینی محمد ..
بهترین ....
بهترین ........
صبحش ساعت هشت از خواب بیدار شدم . از شب قبلش عاطفه اومده بود خونمون تا باهام بیاد آرایشگاه .. خداروشکر کردم که از سوره خبری نبود . کارتهایی که با عاطفه سفارش داده بودیمو دیدم . عالی شده بودن . کرم رنگ بودن . دیشب نیم ساعت چهل و پنج دقیقه ای با محمد حرف زدم .. گفته بود صبح میره آرایشگاه ... بعدم ماشینو گل میزنه و بعدم با فیلمبردار میاد ارایشگاه دنبال من .. داشتم از ذوق میمردم . نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و رسیدم آرایشگاه . وقتی به خودم اومدم که دیدم که زیر دست اون خانمه بودم که فکر کنم 5 برابر خودم بود و همه وزنشو انداخته بود روم . دقیقا داشتم خفه میشدم .
من چه فکرایی که نمیکردم . با خوم گفته بودم روز عروسیم میرم آرایشگاه خودمون و سوره منو آماده میکنه اما اون اتفاقات باعث شد دوستی ما به هم بخوره . البته خودمم خیلی راضی بودم .راضی از اینکه فهمیدم چه آدمی بود ..
میخواستم ببینم این آرایشگر که این همه پول ازمون گرفت میخواد چیکارمون کنه ...
صداش منو از فکر و خیال بیرون آورد :
پاشو لباستو بپوش .
آروم چشمامو باز کردم . با دیدن خودم دهنم باز موند . خدایا چیکار کرده . محشر شدم .
با جیغی که عاطفه زد سریع رومو گرفتم سمتش وگفتم :
درد .. چته ؟
گفت : دختر خودتو دیدی ؟ عالی شدی ...
دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم . یه سایه هم رنگ چشمام زده بود پشت چشمام . و یه ردیف باریک هم اکلیل بالاش زده بود . رژ گوشتی رنگ زده بود به لبام . همون رنگ که خودم بهش گفته بودم . رفتم تو رختکنش و لباسمو به هزاربدبختی تنم کردم . البته نا گفته نماند عاطفه هم کمک کرد ...وقتی با لباس دیدم گفت :
وای دختر چی شدی ... من موندم این محمد بدبخت چطوری میخواد تا شب صبر کنه ؟
آروم زدم به بازوشو گفتم :
تو نگرانش نباش .. خودش میدونه چیکار کنه .
با لحنی که سعی داشت یکمی بهش دلسوزی بده گفت :
آخه نگرانشم .
گفتم : نگرانش نباش
رفتم نشستم رو صندلی تا موهامو درست کنه . یه چند باری موهامو گرفت و کشید که باعث شد جیغ بزنم . آخه به خدا خیلی درد داشت . به عاطفه نگاه کردم داشت آرایش میکرد . یه کت سفید ساتن پوشیده بود با یه دامن مشکی از همون جنس .. واقعا خوش هیکل بود ...
-: آییییییییییییییییی . یواااااااااااش .
عاطفه برگشت سمتم و گفت : چت شد ؟
-: هیچی موهامو کشید دردم اومد .
آرایشگره گفت : یکم تحمل کن الان تموم میشه .
حالا خوبه خودم اینکارما . میدونم حالا حالا ها مهمونتیم .
همونطور که حدس میزدم چهل دقیقه بعد کارش تموم شد . بلند شدم و خودمو تو آینه نگاه کردم . اوهوم خوب شده بودم . از چند جهت دیگه خودمو نگاه کردم . آره عالی شده بودم . رفتم جفت عاطفه نشستم . شلنم تو دستش بود و سرشم تو گوشیش . بشکن زدم سرشو بلند کرد و موهامو دید : واااااااااااااای دختر ترکوندی . وجدانن خودتی ؟ اوف کارش عالیه ها .
-: آره خودمم . حداقل خوبه این همه پول گرفت کارشخوب بود .
-: اوهوم . یادم باشه واسه خودمم بیام اینجا .
با دست راستم کشیدم تو سرش و گفتم : ایشالله .
صدای آرایشگره اومد : عروس خانم بیا که شوهرت اومد .
لبخند زدم و بلند شدم . چه واژه ی زیبایی بود ... شوهر ...
***
خدارو شکر عاقد قبول کرده بود بیاد تالار . واسه همین مسئله ای نداشتیم . نگاه کردم به قرآنی که توی دستم بود . یه نگاه زیر چشمی هم به محمد انداختم . از حرکت ریز لبهاش فهمیدم که داره قرآن میخونه .
-: عروس خانم وکلیم ؟
چشمامو بستم و با لذت گفتم :
با اجازه ی پدر و مادرم بله .
صدای کل مامان اول از همه شنیده شد . بعد از گرفتن بله از محمد عاقد تبریک گفت و بعد از گرفتن امضاها از تالار رفت . به محمد نگاه کردم با همون لبخند خوشگلش داشت نگاهم میکرد . نمیتونستم زیر نگاهش دووم بیارم مطمئن بودم کار دست خودم میدم . سرمو انداختم پایین . حلقه رو با ظرافت دستم کرد و بوسه ای هم روی دستم زد . همین یه بوسه کافی بود تا داغ بشم از حرارت بوسه اش بسوزم . منم حلقه رو دستش کردم و یه نگاه کوچیک بهش انداختم . چیکار کنم دست خودم نبود .. شاد این عسلی که ازانگشت محمد خوردم از هر عسلی شیرینتر بود . شیرینیه عشق ...
رفتیم تو تالار همه در حال درق و پایکوپیبودن . نشستیم تو جامون .
بعد از دو تا آهنگ حدیث و نرگسو دیدم که داشتن میومدن سمتم . خدارو شکر که اینا مثل سوره نبودن ....
خدا روشکر ..
حدیث از همون فاصله با همون صدای جیغ جیغوش گفت :
واااااااای رها .
و دوید سمتم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت :
خوشبحالت دوستم .. منم میخوام عروس شم .
-: ایشالله . دو هفته دیگه عروس شی .
جیغ زد و گفت : جونه من ؟ ایشالله که نفست خیره .
نرگس زد به بازوی حدیث و گفت : ببند . یه جور میگی انگار داری میترشی .
حدیث : این چه حرفیه دیونه ؟ دارم دعا میکنم .
رو کرد به من و گفت :
رها جون دست راستت تو سر من و نرگس و لاله .
خندیدم و با دستم تو سرشون کشیدم و گفتم: اینم برا شما .
مکث کردم و گفتم : لاله کو ؟
با نگام تالارو گشتم . اوه اوه . دیدمش . خندمو قورت دادم و گفتم :
اوناهاش .
حدیث و نرگس برگشتن و پشت سرشونو نگاه کردن .
نرگس : واااااااااااای .. خدا شانس بده .
حدیث : حالا کی هست ؟
گفتم : محسنه .
اینبار حدیث گفت : ایول بابا . چه برادر شوهری داری .. مجرده دیگه ؟
با ضربه ای که نرگس زد تو پهلوش داد زد و گفت : آی وحشی . سوراخم کردی .
نرگس : خو آدم نیستی . مجبورم دست به خشونت بزنم . اصلا بیا بریم .
حدیث گفت : بریم ببینیم میتونیم یکیو تور کنیم یا نه .
نرگس : حدیییییییییییییییییییث .
خندیدیم . رفتن سمت صندلیاشون . از شوخیایی که میکرد خوشم میومد . دختر باحالی بود .
دست محمدو رو دستم احساس کردم . نگاهش کردم . برق تو چشماش دیوونم کرد : پاشو نوبت ماست .
لبخند زدم و همراهش بلند شدم و رفتیم پایین . تا ایستادیم وسط چراغا خاموش شد . و آهنگ پخش شد . عصبی شدم حالا خوبه صد بار گفته بودیم بهش آهنگ خارجی نذاره . اما خب بیخیال . همینم خوبه ..
به دست محمد که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم آروم دستمو به سمتش گرفتم ودستشو گرفتمتو دستم و رفتم تو آغوشش . لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت :
یه چیزیو میدونستی ؟
-: چیو ؟
-: خیلی میخوامت .
آروم خندیدم و گفتم : ما بیشتر .
اینقدر در گوشم حرف زد تا آهنگ تمام شد و از هم جدا شدیم . بعد از اینکه دستمو به دست محمد دادن سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم . واسه من که دیگه جونی نمونده بود نمیدونم اینا چقدر انرژی دارن که هنوز خسته نشدن . بالاخره نخود نخود کردن و رفتن خونه هاشون و من و محمد هم رفتیم به آشیونه ی عشقمون ...
درو با کلیدش برام بازکرد و ایستاد تا برم تو . صندلامو از پام درآوردم و رفتم تو . پشت سرم وارد شد و درو بست . با اشتیق داشتم به خونه نگاه میکردم فکر نمیکردم اینقدر خوب بشه . مبلای سفیدمون روبروی تلوزیون بودن . وسط هم یه قالیچه سفید . بیشتر وسایل سفید بود . همون رنگی که عاشقش بودم . برگشتم سمت محمد و گفتم:
فکر نمی کردم اینقدر خوب بشه .
با اشتیاق نگام کرد و گفت :
قابلتو نداره خانومیه من .
لبخند زدم و گفتم :
بریم بخوابیم . خیلی خوابم میاد .
گفت : نگو که میخوای بخوابی .
-: میخوام بخوابم خسته ام .
-: رهـــــــــــــا ؟
یه جوری گفت رها که اگه میگفت خودتو بنداز تو دره هم قبول میکردم . اینم نقطه ضعفمونو پیدا کرده بود .
-: چیـــــــــــــه ؟ بخدا خسته ام .
یکمی مکث کرد و گفت : خیلیه خوب . الان خستگیت در میره .
با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد . جیغ زدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم : محمد ؟ تورو خدا بذارم زمین میترسممممممممم ..
خندید و گفت : اووووووی . تو که ترسو نبودی .
-: چیکار میکنی ؟ خوابم میاد ... محمد ؟
-: وااااااای چند دقیقه وایسا .
در اتاقو باز کرد و داخل شد . اتاق هم سفید بود . تخت سفیدمون اول از همه نظرارو جلب میکرد . به گلایی که روش ریخته بود نگاه کردم و گفتم :
چه نازن .
-: گلا ؟
-: آره .
-: من ریختمشون رو تخت .
نگاهش پر از شیطنت بود .
-: چی میخوای ؟
با شیطنت گفت : اول از همه بوس .
اخم کردم و گفتم : بی ادب .
خندید و گذاشتم رو تخت . و کتشو درآورد و کنارم دراز کشید و گفت :
یعنی نمی بوسیم ؟
-: نه . لوس میشی .
-: نمیشم .
و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم لباشو گذاشت رو لبام . اجازه ی هر گونه حرف زندنی رو ازم گرفت . چرا دروغ بگم ؟ خودمم میخواسمتمش . با تمام وجودم . دستمو آوردم بالا و دور کمرش حلقه اش کردم . دستش که به طرف لباسم رفت یکمی دودل شدم اما دیگه کار از کار گذشته بود . چشمای خمارشو باز کرد و گفت : رها ؟
-: جانم ؟
-: قسم به قلب های عاشقمون که تا عمر دارم و قلبم میزنه عاشقت میمونم . مطمئن باش .
سرمو به سرش نزدیک تر کردم و گفتم : مطمئنم .
و اینبار خودم لبهامو گذاشتم رو لبهاش ...
قصه ی عشق من و تو قشنگیه خیاله
من و تو ماهی تو آبم که جداییمون محاله .
تینا . . . (باران)
8 / 7 / 1391
ساعت 50 : 17 دقیقه ی بعد از ظهر
پایان
دیروز دکتر گچ پامو باز کرده بود . گفت خوب شده اما بازم کمتر فعالیت بکن ..
به لباسایی که دورم پخش شده بود نگاه کردم . مثل همیشه . یه مانتوی قهوه ای سوته رو انتخاب کردم با یه شلوار پارچه ای .. هنو میترسیدم شلوار لی بپوشم . شال مشکیمو انداختم رو سرم و آروم از سر جام بلند شدم و رفتم سمت در خونه . محمد دم در منتظر بود . باورم نمیشد .. همه چی جور شد ... همه چی ... اگه اون اتفاق نمی افتاد . 3 روز بعدش عروسیمون میبود . اما به لطف سوره عروسیمون 1 ماه و خورده ای عقب افتاد . در ماشینو باز کردم و نشستم تو ماشین : سلام .
نگام کرد و گفت : به به .. جو جو خانم .. نیستت .. کم پیدایی .
خندیم و گفتم : صد بار گفتم اینطوری صدام نکن .
محمد : پس چجوری صدات کنم ؟
رومو گرفتم سمت پنجره و گفتم :
میگی جو جو خجالت میکشم .. نگو
آروم خندید و گفت : دیگه خجالتو ببوس بذار کنار تازه اولشه گلم .
نگاهش کردم. چشمک زد و ماشنو به حرکت درآورد تمام مسیرو گفتیم و خندیدیم .. ازش ممنون بودم که درمورد سوره چیزی ازم نمی پرسه .
رفتیم تو مغازه تا باس عروس انتخاب کنیم . نمیخواستم لباسم سفید باشه . اما افسوس که همه سفید بودن ..
هر کدوم از اون یکی خوشگلتر بود . نگام چرخید رو یکی از لباسا .. آه همونی بود که دنبالش بودم . رفتم سمتش و دقیقتر بهش خیره شدم . لباس نباتی رنگی بود که دامنش همونطور که همیشه دوست داشتم زیاد پفی نبود . و ساده میومد تا پایین و دنباله هم نداشت .. من عاشق لباسای ساده بود . فقط از پشت توری رو آورده بود گوشه ی لباس و گلش کرده بودن . بالا تنه اش هم آستین حلقه ای یقه هفت بود . عالی بود .. عالی . پروش کردم . محمد که خیلی تعریف میکرد که عالیه و ماه شدی و همینو میخریم . یه شنل رنگش هم خریدیم که روش بپوشم و یه جفت صندل که پاشنه ی زیادی هم نداشت رو هم خریدیم ... حلقه هم انتخاب کردیم . بازم یه حلقه ی ساده که دو ردیف کوچولو روش نگین داشت و ست با حلقه ی محمد بود . کت و شلوار محمد هم یه کت و شوار مشکی براق بود که خودم انتخابش کرده بودم . یه کراوات سفید که خط های مشکی توش بود هم خریدیم .. فکرنمیکردم خریدا اینقدر زود انجام بشه . برام بستنی خرید و خوردیم .. هر چی میگفتم نه نمیگفت .. واقعا که تو بهترینی محمد ..
بهترین ....
بهترین ........
صبحش ساعت هشت از خواب بیدار شدم . از شب قبلش عاطفه اومده بود خونمون تا باهام بیاد آرایشگاه .. خداروشکر کردم که از سوره خبری نبود . کارتهایی که با عاطفه سفارش داده بودیمو دیدم . عالی شده بودن . کرم رنگ بودن . دیشب نیم ساعت چهل و پنج دقیقه ای با محمد حرف زدم .. گفته بود صبح میره آرایشگاه ... بعدم ماشینو گل میزنه و بعدم با فیلمبردار میاد ارایشگاه دنبال من .. داشتم از ذوق میمردم . نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و رسیدم آرایشگاه . وقتی به خودم اومدم که دیدم که زیر دست اون خانمه بودم که فکر کنم 5 برابر خودم بود و همه وزنشو انداخته بود روم . دقیقا داشتم خفه میشدم .
من چه فکرایی که نمیکردم . با خوم گفته بودم روز عروسیم میرم آرایشگاه خودمون و سوره منو آماده میکنه اما اون اتفاقات باعث شد دوستی ما به هم بخوره . البته خودمم خیلی راضی بودم .راضی از اینکه فهمیدم چه آدمی بود ..
میخواستم ببینم این آرایشگر که این همه پول ازمون گرفت میخواد چیکارمون کنه ...
صداش منو از فکر و خیال بیرون آورد :
پاشو لباستو بپوش .
آروم چشمامو باز کردم . با دیدن خودم دهنم باز موند . خدایا چیکار کرده . محشر شدم .
با جیغی که عاطفه زد سریع رومو گرفتم سمتش وگفتم :
درد .. چته ؟
گفت : دختر خودتو دیدی ؟ عالی شدی ...
دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم . یه سایه هم رنگ چشمام زده بود پشت چشمام . و یه ردیف باریک هم اکلیل بالاش زده بود . رژ گوشتی رنگ زده بود به لبام . همون رنگ که خودم بهش گفته بودم . رفتم تو رختکنش و لباسمو به هزاربدبختی تنم کردم . البته نا گفته نماند عاطفه هم کمک کرد ...وقتی با لباس دیدم گفت :
وای دختر چی شدی ... من موندم این محمد بدبخت چطوری میخواد تا شب صبر کنه ؟
آروم زدم به بازوشو گفتم :
تو نگرانش نباش .. خودش میدونه چیکار کنه .
با لحنی که سعی داشت یکمی بهش دلسوزی بده گفت :
آخه نگرانشم .
گفتم : نگرانش نباش
رفتم نشستم رو صندلی تا موهامو درست کنه . یه چند باری موهامو گرفت و کشید که باعث شد جیغ بزنم . آخه به خدا خیلی درد داشت . به عاطفه نگاه کردم داشت آرایش میکرد . یه کت سفید ساتن پوشیده بود با یه دامن مشکی از همون جنس .. واقعا خوش هیکل بود ...
-: آییییییییییییییییی . یواااااااااااش .
عاطفه برگشت سمتم و گفت : چت شد ؟
-: هیچی موهامو کشید دردم اومد .
آرایشگره گفت : یکم تحمل کن الان تموم میشه .
حالا خوبه خودم اینکارما . میدونم حالا حالا ها مهمونتیم .
همونطور که حدس میزدم چهل دقیقه بعد کارش تموم شد . بلند شدم و خودمو تو آینه نگاه کردم . اوهوم خوب شده بودم . از چند جهت دیگه خودمو نگاه کردم . آره عالی شده بودم . رفتم جفت عاطفه نشستم . شلنم تو دستش بود و سرشم تو گوشیش . بشکن زدم سرشو بلند کرد و موهامو دید : واااااااااااااای دختر ترکوندی . وجدانن خودتی ؟ اوف کارش عالیه ها .
-: آره خودمم . حداقل خوبه این همه پول گرفت کارشخوب بود .
-: اوهوم . یادم باشه واسه خودمم بیام اینجا .
با دست راستم کشیدم تو سرش و گفتم : ایشالله .
صدای آرایشگره اومد : عروس خانم بیا که شوهرت اومد .
لبخند زدم و بلند شدم . چه واژه ی زیبایی بود ... شوهر ...
***
خدارو شکر عاقد قبول کرده بود بیاد تالار . واسه همین مسئله ای نداشتیم . نگاه کردم به قرآنی که توی دستم بود . یه نگاه زیر چشمی هم به محمد انداختم . از حرکت ریز لبهاش فهمیدم که داره قرآن میخونه .
-: عروس خانم وکلیم ؟
چشمامو بستم و با لذت گفتم :
با اجازه ی پدر و مادرم بله .
صدای کل مامان اول از همه شنیده شد . بعد از گرفتن بله از محمد عاقد تبریک گفت و بعد از گرفتن امضاها از تالار رفت . به محمد نگاه کردم با همون لبخند خوشگلش داشت نگاهم میکرد . نمیتونستم زیر نگاهش دووم بیارم مطمئن بودم کار دست خودم میدم . سرمو انداختم پایین . حلقه رو با ظرافت دستم کرد و بوسه ای هم روی دستم زد . همین یه بوسه کافی بود تا داغ بشم از حرارت بوسه اش بسوزم . منم حلقه رو دستش کردم و یه نگاه کوچیک بهش انداختم . چیکار کنم دست خودم نبود .. شاد این عسلی که ازانگشت محمد خوردم از هر عسلی شیرینتر بود . شیرینیه عشق ...
رفتیم تو تالار همه در حال درق و پایکوپیبودن . نشستیم تو جامون .
بعد از دو تا آهنگ حدیث و نرگسو دیدم که داشتن میومدن سمتم . خدارو شکر که اینا مثل سوره نبودن ....
خدا روشکر ..
حدیث از همون فاصله با همون صدای جیغ جیغوش گفت :
واااااااای رها .
و دوید سمتم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت :
خوشبحالت دوستم .. منم میخوام عروس شم .
-: ایشالله . دو هفته دیگه عروس شی .
جیغ زد و گفت : جونه من ؟ ایشالله که نفست خیره .
نرگس زد به بازوی حدیث و گفت : ببند . یه جور میگی انگار داری میترشی .
حدیث : این چه حرفیه دیونه ؟ دارم دعا میکنم .
رو کرد به من و گفت :
رها جون دست راستت تو سر من و نرگس و لاله .
خندیدم و با دستم تو سرشون کشیدم و گفتم: اینم برا شما .
مکث کردم و گفتم : لاله کو ؟
با نگام تالارو گشتم . اوه اوه . دیدمش . خندمو قورت دادم و گفتم :
اوناهاش .
حدیث و نرگس برگشتن و پشت سرشونو نگاه کردن .
نرگس : واااااااااااای .. خدا شانس بده .
حدیث : حالا کی هست ؟
گفتم : محسنه .
اینبار حدیث گفت : ایول بابا . چه برادر شوهری داری .. مجرده دیگه ؟
با ضربه ای که نرگس زد تو پهلوش داد زد و گفت : آی وحشی . سوراخم کردی .
نرگس : خو آدم نیستی . مجبورم دست به خشونت بزنم . اصلا بیا بریم .
حدیث گفت : بریم ببینیم میتونیم یکیو تور کنیم یا نه .
نرگس : حدیییییییییییییییییییث .
خندیدیم . رفتن سمت صندلیاشون . از شوخیایی که میکرد خوشم میومد . دختر باحالی بود .
دست محمدو رو دستم احساس کردم . نگاهش کردم . برق تو چشماش دیوونم کرد : پاشو نوبت ماست .
لبخند زدم و همراهش بلند شدم و رفتیم پایین . تا ایستادیم وسط چراغا خاموش شد . و آهنگ پخش شد . عصبی شدم حالا خوبه صد بار گفته بودیم بهش آهنگ خارجی نذاره . اما خب بیخیال . همینم خوبه ..
به دست محمد که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم آروم دستمو به سمتش گرفتم ودستشو گرفتمتو دستم و رفتم تو آغوشش . لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت :
یه چیزیو میدونستی ؟
-: چیو ؟
-: خیلی میخوامت .
آروم خندیدم و گفتم : ما بیشتر .
اینقدر در گوشم حرف زد تا آهنگ تمام شد و از هم جدا شدیم . بعد از اینکه دستمو به دست محمد دادن سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم . واسه من که دیگه جونی نمونده بود نمیدونم اینا چقدر انرژی دارن که هنوز خسته نشدن . بالاخره نخود نخود کردن و رفتن خونه هاشون و من و محمد هم رفتیم به آشیونه ی عشقمون ...
درو با کلیدش برام بازکرد و ایستاد تا برم تو . صندلامو از پام درآوردم و رفتم تو . پشت سرم وارد شد و درو بست . با اشتیق داشتم به خونه نگاه میکردم فکر نمیکردم اینقدر خوب بشه . مبلای سفیدمون روبروی تلوزیون بودن . وسط هم یه قالیچه سفید . بیشتر وسایل سفید بود . همون رنگی که عاشقش بودم . برگشتم سمت محمد و گفتم:
فکر نمی کردم اینقدر خوب بشه .
با اشتیاق نگام کرد و گفت :
قابلتو نداره خانومیه من .
لبخند زدم و گفتم :
بریم بخوابیم . خیلی خوابم میاد .
گفت : نگو که میخوای بخوابی .
-: میخوام بخوابم خسته ام .
-: رهـــــــــــــا ؟
یه جوری گفت رها که اگه میگفت خودتو بنداز تو دره هم قبول میکردم . اینم نقطه ضعفمونو پیدا کرده بود .
-: چیـــــــــــــه ؟ بخدا خسته ام .
یکمی مکث کرد و گفت : خیلیه خوب . الان خستگیت در میره .
با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد . جیغ زدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم : محمد ؟ تورو خدا بذارم زمین میترسممممممممم ..
خندید و گفت : اووووووی . تو که ترسو نبودی .
-: چیکار میکنی ؟ خوابم میاد ... محمد ؟
-: وااااااای چند دقیقه وایسا .
در اتاقو باز کرد و داخل شد . اتاق هم سفید بود . تخت سفیدمون اول از همه نظرارو جلب میکرد . به گلایی که روش ریخته بود نگاه کردم و گفتم :
چه نازن .
-: گلا ؟
-: آره .
-: من ریختمشون رو تخت .
نگاهش پر از شیطنت بود .
-: چی میخوای ؟
با شیطنت گفت : اول از همه بوس .
اخم کردم و گفتم : بی ادب .
خندید و گذاشتم رو تخت . و کتشو درآورد و کنارم دراز کشید و گفت :
یعنی نمی بوسیم ؟
-: نه . لوس میشی .
-: نمیشم .
و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم لباشو گذاشت رو لبام . اجازه ی هر گونه حرف زندنی رو ازم گرفت . چرا دروغ بگم ؟ خودمم میخواسمتمش . با تمام وجودم . دستمو آوردم بالا و دور کمرش حلقه اش کردم . دستش که به طرف لباسم رفت یکمی دودل شدم اما دیگه کار از کار گذشته بود . چشمای خمارشو باز کرد و گفت : رها ؟
-: جانم ؟
-: قسم به قلب های عاشقمون که تا عمر دارم و قلبم میزنه عاشقت میمونم . مطمئن باش .
سرمو به سرش نزدیک تر کردم و گفتم : مطمئنم .
و اینبار خودم لبهامو گذاشتم رو لبهاش ...
قصه ی عشق من و تو قشنگیه خیاله
من و تو ماهی تو آبم که جداییمون محاله .
تینا . . . (باران)
8 / 7 / 1391
ساعت 50 : 17 دقیقه ی بعد از ظهر
پایان