خیل خوب دیگه چون Honi گفت قسمت های امروز رو هم می زارم ، نظر یادتون نره ها
گوشه ی لبم بالا رفت و یه لبخند کجکی زدم ، سرم رو تکون دادم ، دختره هم با نگرانی نگام می کرد ، توانایی حرف زدن نداشتم ، همه ی بچه ها مات نگام می کردن ، بالاخره خودش آروم گفت:
- پس صدای تو بود ، گوشام اشتباه نکرده بودن.
نگاهم پر از نفرت شد ، به تندی گفتم:
- منم زندگیمو مدیون گوشامم.
- آتریسا...
محکم زدم تو گوشش ، جلوی همه ، صدای مسئول ترن که می گفت تخلیه کنیم اثری روم نداشت ، دستش رو رو گوشش گذاشت ، بار دیگه با خشم نگاش کردم ، بار دیگه آروم تر گفت:
- چی کار کردی؟
- لیاقت دستامو نداشتی ، اشتباه کردم ، لعنت به دستام که به صورت تو خورد.
با چشمای پر از خشم و نفرتم به دختره هم نگاه کردم ، می خواستم برم ، پاهام رو تکون میدادم اما تکون نمی خوردم ، صدای دختره مثل یه پتک به سرم خورد:
- بریم رضا.
اما اونم حرکت نمی کرد ، یهو یکی از پشت شونم رو کشید و منو با خودش همراه کرد ، نفهمیدم کیه ولی مطمئنم تا آخر عمرم بهش مدیون میشم ، باهاش هم قدم شدم ، شونم رو ول کرد و دستام رو گرفت ، گرمی دستاش باعث گرم شدن دستای سردم شد ، فکر کنم بقیه هم پشت سرمون اومدن ، این اشکای لعنتی از کجا سرچشمه گرفتن دیگه؟ وا؟ چرا دارم گریه می کنم ، نوشیکای احمق قرار نبود برا هیچ چیز و هیچ کس گریه نکنی؟ نمی تونم گریه نکنم ، دستام رو فشار میداد ، منو آروم رو یه صندلی تو قسمت تاریک شهربازی نشوند ، صورتش رو دیدم ، آرتیمان بود ، اون بود که منو از اونجا بیرون بود ، خیلی ازش ممنون بودم ، از رو صندلی بلند شدم ، اختیار کارام دست خودم نبود ، یه دفعه محکم بغلش کردم ، مثله وقتی که آدرین از بیرون اومد و بغلش کردم ، منو از خودش جدا کرد ، آروم گفتم:
- ممنونم.
لبخند سردی زد ، همه رسیدن ، کنارمون ، داشتم گریه می کردم ، ناهید آروم گفت:
- چی شده؟
آدرین چپ چپ بهش نگاه کرد ، گفتم:
- معذرت می خوام ، بابا چیه؟ بریم چرخ و فلک دیگه.
نزدیک چرخ و فلک ده تایی وایستاده بودیم ، من جلو تر از همه بودم ، آدرین رو به آرتیمان کرد و مثلا آروم گفت ولی من شنیدم:
- بذار من باهاش سوار شم حرف بزنم باهاش.
- نه اگه بذاری خودم باهاش حرف می زنم ، فکر کنم فهمیدم چرا اونطوری شد.
- هرطور صلاحه.
بالاخره یه چرخ و فلک رسید ، سوار شدم ، آرتیمان هم نشست ، دیگه کسی نیومد ، رو به بقیه کردم و گفتم:
- پس چرا سوار نمیشید؟
سپهر- به همون علت که شما منو امیرعلی رو تو ترن تنها گذاشتید.
- یعنی چی؟
چیستا- آقا اینو ولش کن ببند درو به ما هم برسه.
در چرخ و فلک رو بست و به بالا رفتیم ، نمی دونم چی شد که ، دوباره زدم زیر گریه ، دستام رو زیر لبم گذاشتم و به بیرون از پنجره نگاه کردم ، آرتیمان رو به روم بود ، با پرخاش گفتم:
- مثلا اومدی با من حرف بزنی؟
- آره.
- نیازی ندارم.
- ولی به زور این کارو می کنم.
- حوصله جروبحث ندارم.
- مگه تو این کارو نکردی؟
داد زدم:
- آرتیمان من روانشناسم.
- تا حالا رشته ی تحصیلی منو پرسیدی؟
- رشتت؟
- فوق لیسانس روان پزشکی.
- یعنی من دیوونم؟
- مگه من دیوونه بودم؟
- هه هه چه جالب.
- راست گفتم.
- من حرفی نزدم ، فقط الان می خوام کسی باهام حرف نزنه.
چرخ و فلک وایستاد ، اشکام رو صورتم خشک شد ، گفت:
- کی بود اون؟
- به تو چه؟
- به من ربط داره.
- خواهش می کنم.
صداش بالا رفت:
- پرسیدم کی بود؟
- نامزد سابقم ، که چی؟ حال من بده تو باز از اون سوال می پرسی.
دوباره حرکت کرد ، آرتیمان با آرامش گفت:
- دوسش داشتی؟
حرصم گرفته بود ، گفتم:
- آره خیلی ، خیلی زیاد ، عشقم بود ولی الان دیگه مرده.
- پس چرا دروغ گفتی که چیزی از عشق نمی دونی؟
- اونو دروغ نگفتم ، الان دروغ گفتم.
با خنده گفت: چرا؟
- خوب حرصم گرفت.
- اگه دوست داری تعریف کن.
- وقتی هجده سالم شد ، تک و توک خواستگارام پیدا شدن ، تو بیست سالگی تقریبا خیلی خواستگار داشتم ، رضا هم یکی از اونا بود ، دلیلی که باعث شد ازش خوشم بیاد رشتش بود ، اون موقع بیست و شش سالش بود ، روانشناس بود ، یکی دیگه از دلیلاشم این بود که همیشه می خواستم یکی که فاصله سنیش باهام از چهار سال به بالائه باهام ازدواج کنه ، با اینکه مامانم نبود ولی قبول کردم ، خیلی مهربون بود ، بابا هم خیلی قبولش داشت و من از اینکه آدم مطمئنیه خیالم راحت بود چون بابا اونو می شناخت ، خانوادش تو کانادا زندگی می کردن ، برا خواستگاری مامانش و خواهر کوچکترش اومده بودن ایران ، بالاخره نامزد کردیم ولی به خواسته ی خودم عقد نکردیم ، نمی دونم چرا ولی دوست نداشتم عقد شیم ، یعنی خدایی بود ، پنج ماه از عقدمون گذشت که یه روز رفتم دفترش ، مثه سورپرایز ، صدای خنده ی یه دختره رو شنیدم ، همین که باهاش بود ، نجمه ، یکی از بچه های دانشکده اش بود ، صدای دختره رو شنیدم که می گفت: رضا یا من یا اون. رضا هم گفت: صبر کن ، پیشی ملوسم گناه داره ، آخه خیلی دوسم داره. بعد دوتایی خندیدن منم سریع رفتم تو یهو رضا منو دید ، می خواست آرومم کنه ولی من حلقه ام رو دراوردم و پرت کردم رو میزش ، از اون روز به بعدم ندیدمش تا الان هرچی هم واسطه فرستاد ، نه من نه بابام قبول نکردیم ، هیچ وقت عاشقش نبودم ، فقط ازش خوشم میومد. الانم که دیدی هنوز با همن.
- برات مهمه؟
- چی؟
- اینکه اونا هنوز با همن؟
- آرتیمان چی رو می خوای بفهمی؟
- جواب بده.
- نه برام ارزش نداره ، فقط یه خورده عصبی شدم.
- من تو رو درک می کنم.
- حالا بیخیال چقدر من مهم شدم ، همش راجب من حرف می زنی.
- کلات کج شده.
خندم گرفت ، خندیدم و کلام رو صاف کردم ، تا آخرش که دور بزنیم ، کلی خندیدیم ، برا همین دیگه یادم رفت ، رضا رو دیدم ، پیاده شدیم به بالا نگاه کردیم ، اونا هنوز بالای بالا بودن ، رو به آرتیمان کردم و گفتم:
- بستنی می خری بخوریم؟ تا اینا بیان پایین پیر میشیم.
- باشه.
رفتیم سمت کافی شاپش ، یهو به موضوعی که تو فکرم بود بلند بلند خندیدم ، آرتیمان گفت:
- چی شده دیوونه؟
- ولش کن.
- چی شده بگو خوب؟
- اگه بگم ، قول میدی بعدش چیزی نگی؟
- بگو.
- چقدر ما شبیه دوست دختر ، دوست پسراییم.
و دوباره خندیدم ، اونم خندید ، بعد آروم گفت:
- چه اشکالی داره؟
جوابش رو ندادم ، مثلا نشنیدم ، نشستم رو یه میز تا اون بره بستنی بخره ، بعد از رفتن اون ، نمی دونم از کجا دوباره این پسره ی نحص اومد و نشست رو به روم
با عصبانیت گفتم:
- به چه حقی میای می شینی کنارم؟
- بذار حرف بزنیم ، تو نمی دونی چه اتفاقی افتاده.
- اگه نمی دونستمم الان کامل برام روشن شد.
- به خدا مجبور شدم...
داد زدم:
- آرتیمان ، آرتیمان کجایی؟
- اون پسره بی اِفت بود؟
- به تو مربوط نیست ، آرتیمان.
سریع خودش رو رسوند و گفت:
- چی شده نوشیکا؟
- ایشون مزاحمن.
به سمت رضا رفت ، وایییییی ، چه غلطی کردم اینو صدا کردم ، الان دعوا راه می ندازه ، نوشیکا جان نه که تو تحفه ای ، سر تو دعوا می کنن ، نه این شعور داره ، روان پزشکه ، دعوا نمی کنه. از رو صندلی بلندش کرد ، تقریبا با دست هولش داد و گفت:
- دیگه نبینم طرف زن من بیای.
اینو گفت و ولش کرد ، بعد اومد طرفم ، دستم رو گرفت و با هم رفتیم سمت چرخ و فلک با تعجب نگاش کردم ، یهو گفت:
- هان؟
- چه غیرتی.
- ول کن حالا من یه چیزی گفتم.
- رو پیشنهادت فکر کردم ، جوابمم مثبته.
وایستاد ، یعنی در واقع خشک شد سرجاش ، رو به من گفت:
- بگو جون آرتیمان ، تو رو خدا بگو راست میگی.
- دروغم چیه دیوونه؟
- یعنی تو کس دیگه ای رو دوست نداری؟
- مثلا کی؟
- ولش کن ، چقدر زود ، مگه نگفتی می خوای فکر کنی؟
- حالا این که گفتمو فراموش کن بذار برم فکر کنم ، دوباره جواب میدم.
- نوشیکا شرایطم رو بهت گفته بودما ، خواهش می کنم شوخی نکن.
- اِ بس کن دیگه.
- منظورم اینه که مطمئن باشم از عشقت؟
- بچه ها اومدنا.
از قصد بهش جواب ندادم ، زوده حالا بهش بگم دوست دارم ، اییییییییی ، رفتیم پیش بچه ها ، سپهر گفت:
- خوب بریم شام بخوریم؟
ناهید با حالت مظلومی گفت: بچه ها؟
- چیه؟
- ماشین سوار نشدیم.
آدرین- آخ راست میگه ، چقدر دلم برات سوخت ناهید.
امیرعلی- بیچاره از وقتی اومدیم نشسته رو صندلی.
چیستا- خاک تو سر بی عرضت کنن ، ترسو.
خندیدیم ، رفتیم سوار ماشین برقی شدیم و بعد هم همونجا پیتزا خوردیم ، برگشتیم خونه ، همه گرفتیم خوابیدیم.
چقدر زود سیزده روز گذشت ، تمام شد دیگه داریم بر می گردیم ، رفتیم بازار کلی خرید کردیم ، خیلی خوش گذشت بهم ، یکی از بهترین عید های زندگیم بود ، ظهر حرکت می کردیم ، قراره تو راه واسه نهار وایستیم و سیزدرم به در کنیم ، خلاصه همه ی وسایل رو جمع و جور کردیم ، فقط واسه نهار یازده تا ساندویچ کالباس خریدیم ، همه تو سالن بودن و من تو اتاق داشتم به خودم نگاه می کردم. هیچ وقت رنگ موهام رو دوست نداشتم ، اجازه ی رنگ کردنش هم نداشتم ، تازه تا قبل از اینکه نامزد کنم بابا اجازه نداده بود ابرو هام رو بر دارم ، از اون به بعد ابرو هام رو تمیز می کنم ، بیشتر کسایی که رنگ موهام رو می دیدن خوششون میومد ولی من دوسشون نداشتم ، البته نه اینکه بدم بیادا فقط ترجیح میدادم چشم و ابرو مشکی باشم مثه همه ی دخترایی که اطرافم هستن ، به موهام تل زده بودم ، کرم پودر و ریمل زدم و یه رژلب نارنجی رنگ ، شال مشکی ، مانتوی آبی نفتی و شلوار لی مشکی ، صندل های مشکی رنگ رو پام کرده بودم ،کیف مشکی رنگ رو کج انداختم و با اتاق خداحافظی کردم ، وسایلم رو آدرین برده بود تو ماشین ، تو کل ویلا چرخ زدم ، رفتم پایین ، همه سوار ماشین شده بودن ، آدرین پشت فرمان ماشین آرتیمان نشسته بود و آرتیمان هم کنارش ، ناهید پیش ستایش و آرشام بود ، آدرین در ماشین رو باز کرد و گفت:
- نوشیکا بیا پیش ما.
به سمت ماشین رفتم ، کنار در آدرین وایستاده بودم و گفتم:
- شماها برسین خسته اید ، نمی تونید منو برسونید.
- نمیای خونه ی ما؟
- نه باید برم خونه پیش بابا ، مرسی.
آرتیمان- بیا بشین می رسونیمت ، فقط باید دنبال بابا هم بریم ، اشکال نداره؟
- نه ، مهم نیست.
رفتم نشستم پشت ، یکم که گذشت خوابم برد ، با تکون های ماشین چشم باز کردم ، خواب آلود به آدرین گفتم:
- کجاییم آدرین؟
- نزدیک پارک جنگلی ، پنج دقیقه دیگه می رسیم.
صاف نشستم و شالم رو درست کردم ، از پشت به آدرین و آرتیمان نگاه کردم ، چقدر این دو نفر تو زندگیم نقش های مهمی دارن ، مخصوصا آدرین ، چقدر من تو زندگیشون نقش دارم ، چقدر خوب که به طور کاملا تصادفی با آدرین آشنا شدم ، آرتیمان رو دوست دارم و آدرین مثل حامیمه ، مثل داداش نداشتم می مونه ، خیلی دوسش دارم ، همیشه ازش ممنونم ، رسیدیم به پارک جنگلی ، زیر انداز رو توی یک آلاچیق پهن کردیم و شروع به خوردن نهار کردیم ، بعد هم چمن های همونجا رو گره زدیم و آرزو کردیم ، سبزمونم دیروز انداختیم تو دریا ، دوباره نشستیم تا خستگی در کنیم.
ناهید- وای پدرمون درومد تو این ترافیک ، بیچاره راننده ها.
- مگه ترافیک بود؟
هیلدا- وا ، نوشیکا ، خوبی؟
آدرین- آخه نوشیکا جان خواب تشریف داشتن.
هیلدا- آها.
- بچه سوم اردیبهشت تولدمه ، بهتون زنگ می زنم ولی گفته باشم از الان جای دیگه ای نرید ، پنجشنبه هم میوفته ، همتونم باید بیاین.
امیرعلی- الان لای منگنه قرارمون دادی دیگه.
خندیدیم و بیست دقیقه بعدش ، از هم خدافظی کردیم چون ممکن بود تا تهران همدیگه رو گم کنیم ، سوار ماشین شدیم ، رفتیم دنبال آقای بزرگ مهر ، با یک چمدان سوار ماشین شد و رفت جلو نشست ، آرتیمان هم نشست کنار من ، به محض ورود پدر جون گفتم:
- سلام آقای بزرگ مهر خوب هستین؟
- ممنون ، تو خوبی دخترم؟
- مچکر ، ببخشید مزاحم شدم.
- نه عزیزم این چه حرفیه؟
- عذر می خوام.
رسیدیم تهران ، دم خونه پیاده شدم و ازشون خدافظی کردم و قول گرفتم که برا تولدم پدر جون هم حتما بیان ، رفتم تو خونه ، داد زدم:
- بابا؟ بابا؟
تو سالن نشسته بود ، رفتم پیشش.
- سلام بابا.
- سلام خوبی؟
- ممنون.
ماچش کردم ، اونم همین طور ، رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و همه ی لباسام رو مرتب کردم بعد رفتم پایین پیش بابام نشستم و گفتم:
- بابا؟
- بله؟
- می خوام امسال یه تولد بزرگ بگیرم ، تو خونه ی خودمون شماهم باید باشین. باشه؟
- کِی؟
- روز تولدم ، تولدم کِیه؟
- فکر کردی نمی دونم؟ سه اردیبهشت.
- چه خوب که یادتونه ، فکر کردم مثله سالگردای ازدواجتون با مامان یادتون رفته باشه. راستی شما نمی خوای دوباره ازدواج کنی؟ مامان که رفت.
- چرا یه نامادری میارم برات از خودت سرتق تر.
- آدمش می کنم.
- تو خودت اول ازدواج کن...
- راستی می دونین کیا رو دیدم؟
- کیا؟
- آقای شمسی و نامزدشون نجمه خانم.
- پسره ی آشغال ، اگه نبود که الان تو اینطوری نبودی.
- بابا.
- آتریسا یه خواستگار برات پیدا شده ، اسمش پوریا سعیدیه ، مهندسی عمران خونده ، خودش شرکت داره ، ماشینش سانتافس ، خونه هم داره ، نزدیکای خودنه ی خودمونه ، 120 متر ، تک فرزنده ، باباشم قبلا با شرکتمون کار می کرده ، تحقیقم کردم ، خیلی پسر خوبیه ، بگم بیان ببینی؟
- نمی دونم.
- می دونم اگه مامانت بود راحت تر بودی و می تونستی باهاش حرف بزنی اما دخترم پای کس دیگه ای در میونه؟ با کسی دوستی که می خوای باهاش ازدواج کنی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نه ، اصلا اینجوری نیست ، فقط بعد اون قضیه به یکم وقت احتیاج دارم ، بذارید یکم بگذره ، به این یکی هم جواب منفی بدید ولی قول میدم راجب خواستگار بعدی فکر کنم.
- هرطور خودت می دونی.
روی تخت نشسته بودم و فکر می کردم ، بعد از دانشگاه همیشه خسته میومدم و می خوابیدم ولی امروز اصلا خسته نیستم ، انگار منتظر یه اتفاقم ، تو همین فکر پرسه می زدم که گوشیم زنگ خورد ، شماره ی آرتیمان بود از بعد مسافرت نه با آرتیمان و نه با آدرین حرف زده بودم ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام ، آرتیمانم.
- خودم شناختم ، چیکار داری؟
- هنوزم سر حرفت هستی؟
- کدوم حرف؟
- همون که تو پارک گفتی.
- خوب... معلومه.
- بریم بیرون برا نهار؟
- ساعت یک بیا جلوی خونمون ، منتظرتم.
- خدافظ.
قطع کردم ، به ساعت پاتختی نگاه کردم ، دوازده و نیم بود ، اصلا حواسم به ساعت نبود ، مثه جت پریدم تو حموم تا بوی عرق ندم ، وقتی اومدم بیرون بیست دقیقه به یک بود ، اول موهام رو خشک کردم و دمب اسبی بستم ، بعد مانتوی سفید رنگم رو با شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم ، نشستم جلوی آینه اول پنکک زدم ، بعد رژگونه سرخ آبی ، خط چشم کشیدم و رژلب صورتی زدم ، شال سفید رنگم رو سر کردم ، چون دیر شده بود یه تل زدم و به سرعت کفش های سفید رنگ پاشنه ده سانتیم رو پوشیدم ، کیف رو بیخیال شدم ، عینک آفتابی و موبایلم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم ، بابا خونه نبود ، بیرون رفتم ، ساعت یک و ده دقیقه بود ، ماشین آرتیمان رو جلوی خونه دیدم ، حواسش نبود سریع رفتم و سوار شدم:
- سلام.
ترسید ، برگشت و نگام کرد ، با دیدنم لبخند زد و گفت:
- سلام ، دختر بد قول.
در ماشین رو بستم و حرکت کرد ، یکم که گذشت رسیدیم به یه رستوران خیلی شیک ، رفتیم تو ، سفارش جوجه کباب دادم ، آرتیمانم چنجه سفارش داد ، تا قبل از آوردن وسایل غذا هیچ کدوم هیچی نمی گفتیم ، از صبح فقط یه لیوان چایی خوردم دارم ضعف می رم ، وقتی داشتن ، ماست و سالاد و نوشابه و غذاهارو روی میز می چیدن ، مردم ، دوست داشتم لیمو رو روی جوجه کبابم بریزم ، ولی زورشو نداشتم ، به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان ، لیمومو می ریزی رو جو جه ام؟
- باشه.
شروع به خوردن کردیم ، آرتیمان صحبت رو شروع کرد:
- می تونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- قول میدی ناراحت نشی؟
- بگو.
- تو آدرین رو دوست داری؟
غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم ، بیشعور این دیگه چه سوال بی ربطیه؟ نوشابه رو باز کرد و برام ریخت تو لیوان ، چند قلپ نوشابه خوردم و گفتم:
- آدرین خیلی مهربونه ، مثل حامیم می مونه ، مثل برادرم ولی فکر نمی کنم اتفاقی افتاده باشه که باعث شه همچین فکری بکنی.
- آخه آدرین به خاطر تو ، پگاهان رو ول کرد ، می دونی خب تو همیشه خیلی با آدرین خوبی ، خیلی نگرانشی ، اونم همین طور.
- اون به خاطر من با پگاهان به هم نزد ، به خاطر خودش این کارو کرد.
- اگه بهت بگم منو انتخاب کن یا آدرین رو کدوم رو انتخاب می کنی؟
یه لحظه ساکت شدم ، مطمئن نبودم از فکری که می کردم ، چند دقیقه توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- برا چی؟ اصلا یعنی چی؟
- اگه آدرین بهت بگه دوست دارم ، باهاش میری؟
دوباره خیره نگاهش کردم ، چه داستان عجیبی شد ، می خواستم با آدرین ازدواج سوری کنم ، ولی عاشق برادرش شدم ، به هیچ وجه حاضر به شکستن دل آدرین نیستم ، چون دوسش دارم ولی عاشقش نیستم ، مطمئنم که آدرین اینو نمیگه برا همینه که انقدر قاطعانه عاشق برادرش شدم و به برادرش جواب مثبت دادم ، اما اگه یه روزی آدرین دوسم داشته باشه ، داخل یه منجلاب بزرگ میشم ، مطمئنم ، اما این اتفاق نمیوفته ، آدرین بهترین دوستمه ، با صدای آرومی گفتم:
- نمی دونم.
- من برادرم رو بیشتر از خودم دوست دارم...
- خواهش می کنم ادامه نده ، الان مخم می ترکه.
- باز یه لحظه فکر کردم میشایی.
- این عکس میشا رو نداری به من نشون بدی؟
- چرا دارم.
- واقعا؟
کیف کوچکش رو که مدارک ماشینش توش بود باز کرد و یه عکس بزرگ از توش دراورد ، گذاشت رو به روم ، چند لحظه به عکسه نگاه کردم ، بعد برش داشتم و از نزدیک دیدمش ، با تعجب به عکس نگاه می کردم ، رو به آرتیمان گفتم:
- اینکه منم ، چیکار می کنی؟ میشا رو نشونم بده ، اصلا این عکس رو از کجا آوردی؟
- حالا بهم حق میدی با میشا اشتبات بگیرم؟
- یعنی این واقعا میشائه؟
- خوب آره.
- چطوری دوتا آدم انقدر شبیه هم میشن؟
چیزی نگفت ، عکس رو پس دادم ، گفت:
- نوشیکا به هم می رسیم نه؟
- اگه تو بخوای.
- واقعا دوسم داری؟
با مکث گفتم:
- خوب آره ، انگار بهش می گن عشق.
- من عاشقتم.
خندیدم ، بعد گفت:
- کِی بیایم خواستگاری؟
- واقعا میای؟ همش احساس می کنم داری باهام شوخی می کنی.
- شوخی چیه؟ دیوونه؟
صداش رو بالا برد طوری که همه بشنون گفت:
- من عاشقتم ، این نمی فهمه ، یکی بهش بگه دوسش دارم.
همه با تعجب نگامون می کردن ، با تشر گفتم:
- آبرومون رفت آرتیمان ساکت شو.
این مردم بیشعورم شروع کردن به دست زدن ، داشتم آب می شدم ، برا همین پاشدم و از رستوران بیرون رفتم ، کنار ماشین وایستادم ، چند دقیقه بعد آرتیمان اومد ، در ماشین رو باز کرد و نشستیم ، رو به من کرد و گفت:
- چرا غذاتو نخوردی؟
- سیر شدم.
- ببخشید.
- اون چه کاری بود؟
- خوب راستشو گفتم.
- کِی؟
- چی کِی؟
- کی عاشقم شدی؟
- اونشب بود ادای مستارو دراورده بودم ، اون حرفارو بهم زدی ، همون موقع.
- آرتیمان واقعا می خوای زنت بشم؟ پشیمون می شیا.
- چرا؟
- چون من آشپزی بلد نیستم ، خونه داری بلد نیستم ، دارم درس می خونم ، بعدشم می خوام برم سرکار ، مادر ندارم ، خواهر ندارم ، خانواده ام طوری که خیلی صمیمی باشیم باهم ندارم.
- دوسم که داری؟
- آره خوب.
- همین کافیه. بعدشم خودم کمکت می کنم دکتراتو بگیری ، بعدشم دوتا مطب بغل هم می زنیم ، فقط قول بده با چشات مریضامو ندزدی.
- تو هم نباید خانما رو ویزیت کنی.
بلند بلند خندید ، من هم خندیدم ، بعد گفتم:
- راست گفتی که روان پزشکی؟
- دروغم کجا بود؟
- چه خوب.
- مامانتم پیدا می کنم ، قول میدم.
- ممنون.
یکم ناراحت شدم ، با یادآوری مامان ، آرتیمان گفت:
- آهو کوچولو ناراحت شده؟
- آرتیمان.
- بله؟
- تو معنی اسمم رو از کجا می دونی؟
- میشا بهم گفته بود.
- آخه من تا حالا اسم خودم رو جایی نشنیده بودم ، بعد تو چه جوری معنیش هم می دونی؟
- ببخشید... نوشیکا تو از چه حیوونی خوشت میاد؟
- این دیگه چه سوالیه؟
- بگو دیگه.
- آهو ، عاشق آهوام.
- بچه آهو درسته؟
- بچه آهو ، آفرین.
- به خاطر اسمت یا چشمای آهوییت؟
- هیچ کدوم ، به خاطر پاهای تند و تیزی که داره ، توچی؟
- من عقاب رو دوست دارم.
- با چشمات نمی تونی منو بگیری.
- با قلبم که می تونم.
- من از عقابم تیز ترم.
- اولین بار که دیدمت فکر کردم یه پیشی کوچولو رو به رومه.
- به خاطر چی؟
- به خاطر چشمات ، برق می زدن.
- تو که قبلا میشا رو دیده بودی.
- چشماش ، جذابیت چشمای تو رو نداشت.
لبخند زدم ، منو به خونه رسوند و به بالا رفتم.
بالاخره روز تولدم رسید ، بابا سه تا کارگر آورد تا خونه رو مرتب کنن و غذا درست کنن ، کیک هم سفارش داده بودیم ، بیستا هم بادکنک باد کرده بودن گذاشته بودن تو سالن ، نشستم جلوی میز آرایش اول پنکک زدم ، بعد که یکم روشن تر شدم ، رژگونه صورتی زدم ، خط چشم مشکی کشیدم ، خط چشم جذابیت چشمام رو زیاد می کرد ، چشمام همیشه برق می زدن ، درست مثل گربه ، اما حالت آهویی داشتن ، رنگ چشمام سبز تیله ای خیلی عجیبیه ، چشمام باعث زیباییم میشه ، همیشه همه عاشق چشمام میشن ، موهام قهوه ای رنگه اما نه یه قهوه ایه عادی بلکه قهوه ای خیلی روشن ، یه کوچولو به نارنجی می خورن ، نمی دونم رنگ موهام و چشمام به کی رفته چون مامان و بابام هردو مشکی اند ، بینیم به صورتم میاد ، حالت عمل کرده نداره اما تقریبا قشنگه ، لب های باریک و بلند که وقتی لبخند می زنم تمام صورتم رو می گیرد ، لب هام کپ مامانم بود ، ریمل زدم و بعد یه رژلب تقریبا بنفش رنگ ، از سایه خوشم نمیاد پس نمی زنم ، بلند شدم ، تاپ لیم رو پوشیدم ، شلوار لی مشکی جذب و بعدش هم کت کوتاه آستین سه رپ ست شلوارم رو تنم کردم ، موهام رو صبح شینیون کرده بودم ، از اتاق بیرون رفتم ، از پله ها پایین رفتم ، بابا یه ارکستر کوچولو چهار نفره آورده بود ، سرپرست گروهشون اومد پیشم و گفت:
- چه آهنگ هایی رو دوست دارید که بزنید؟
- اوممممم ، آهنگ ای جونم سامی بیگی ، غیر معمولی چاوشی ، مجنون معین ، چند تا آهنگ بگم؟
- تا ساعت چنده تولدتون؟
- یک نیم ، دو.
- فکر کنم حدالقل بیستا آهنگ بشه.
- من چندتا می گم شما خودتون بقیه اش رو انتخاب کنید ، اومممم ، ناری ، حنا ، چه احساس قشنگی ، دی جی ، چندتا تولد ، این حس قشنگو مدیون تو هستم ، اون آهنگه که میگه می خوام باور کنی چقدر دوست دارم ، با همه چی آرومه ، بقیه شم خودتون انتخاب کنید ، فقط چندتا تولد هم توش باشه ، ممنون.
- خواهش می کنم.
- فقط آهنگ غیر معمولی رو هروقت گفتم بزنید.
- چشم.
- مرسی.
بابا روی مبل نشسته بود ، کت و شلوار مشکی رنگ ، یه مرد 45 ساله جذاب ، مثل همیشه ، کسی که تمام جوونیش رو کار کرده و هنوز هم از کار کردن خسته نشده ، بابام همیشه جوون ترین پدر نسبت به بقیه بوده ، من و بابام فقط 21 سال اختلاف سنی داریم ، با مامانم هم 20 سال اختلاف دارم ، همیشه فکر می کردم اگه فاصله سنی بچه با پدر مادرش کم باشه ، رابطه شونم بهتره اما بابا بهم نشون داد که فکرم کاملا غلطه ، انقدر اختلاف داشتن که بعد من دیگه بچه دار نشدن ، فقط هم مامان همیشه باهام صمیمی بود ، رفتم کنارش نشستم ، رو بهش گفتم:
گوشه ی لبم بالا رفت و یه لبخند کجکی زدم ، سرم رو تکون دادم ، دختره هم با نگرانی نگام می کرد ، توانایی حرف زدن نداشتم ، همه ی بچه ها مات نگام می کردن ، بالاخره خودش آروم گفت:
- پس صدای تو بود ، گوشام اشتباه نکرده بودن.
نگاهم پر از نفرت شد ، به تندی گفتم:
- منم زندگیمو مدیون گوشامم.
- آتریسا...
محکم زدم تو گوشش ، جلوی همه ، صدای مسئول ترن که می گفت تخلیه کنیم اثری روم نداشت ، دستش رو رو گوشش گذاشت ، بار دیگه با خشم نگاش کردم ، بار دیگه آروم تر گفت:
- چی کار کردی؟
- لیاقت دستامو نداشتی ، اشتباه کردم ، لعنت به دستام که به صورت تو خورد.
با چشمای پر از خشم و نفرتم به دختره هم نگاه کردم ، می خواستم برم ، پاهام رو تکون میدادم اما تکون نمی خوردم ، صدای دختره مثل یه پتک به سرم خورد:
- بریم رضا.
اما اونم حرکت نمی کرد ، یهو یکی از پشت شونم رو کشید و منو با خودش همراه کرد ، نفهمیدم کیه ولی مطمئنم تا آخر عمرم بهش مدیون میشم ، باهاش هم قدم شدم ، شونم رو ول کرد و دستام رو گرفت ، گرمی دستاش باعث گرم شدن دستای سردم شد ، فکر کنم بقیه هم پشت سرمون اومدن ، این اشکای لعنتی از کجا سرچشمه گرفتن دیگه؟ وا؟ چرا دارم گریه می کنم ، نوشیکای احمق قرار نبود برا هیچ چیز و هیچ کس گریه نکنی؟ نمی تونم گریه نکنم ، دستام رو فشار میداد ، منو آروم رو یه صندلی تو قسمت تاریک شهربازی نشوند ، صورتش رو دیدم ، آرتیمان بود ، اون بود که منو از اونجا بیرون بود ، خیلی ازش ممنون بودم ، از رو صندلی بلند شدم ، اختیار کارام دست خودم نبود ، یه دفعه محکم بغلش کردم ، مثله وقتی که آدرین از بیرون اومد و بغلش کردم ، منو از خودش جدا کرد ، آروم گفتم:
- ممنونم.
لبخند سردی زد ، همه رسیدن ، کنارمون ، داشتم گریه می کردم ، ناهید آروم گفت:
- چی شده؟
آدرین چپ چپ بهش نگاه کرد ، گفتم:
- معذرت می خوام ، بابا چیه؟ بریم چرخ و فلک دیگه.
نزدیک چرخ و فلک ده تایی وایستاده بودیم ، من جلو تر از همه بودم ، آدرین رو به آرتیمان کرد و مثلا آروم گفت ولی من شنیدم:
- بذار من باهاش سوار شم حرف بزنم باهاش.
- نه اگه بذاری خودم باهاش حرف می زنم ، فکر کنم فهمیدم چرا اونطوری شد.
- هرطور صلاحه.
بالاخره یه چرخ و فلک رسید ، سوار شدم ، آرتیمان هم نشست ، دیگه کسی نیومد ، رو به بقیه کردم و گفتم:
- پس چرا سوار نمیشید؟
سپهر- به همون علت که شما منو امیرعلی رو تو ترن تنها گذاشتید.
- یعنی چی؟
چیستا- آقا اینو ولش کن ببند درو به ما هم برسه.
در چرخ و فلک رو بست و به بالا رفتیم ، نمی دونم چی شد که ، دوباره زدم زیر گریه ، دستام رو زیر لبم گذاشتم و به بیرون از پنجره نگاه کردم ، آرتیمان رو به روم بود ، با پرخاش گفتم:
- مثلا اومدی با من حرف بزنی؟
- آره.
- نیازی ندارم.
- ولی به زور این کارو می کنم.
- حوصله جروبحث ندارم.
- مگه تو این کارو نکردی؟
داد زدم:
- آرتیمان من روانشناسم.
- تا حالا رشته ی تحصیلی منو پرسیدی؟
- رشتت؟
- فوق لیسانس روان پزشکی.
- یعنی من دیوونم؟
- مگه من دیوونه بودم؟
- هه هه چه جالب.
- راست گفتم.
- من حرفی نزدم ، فقط الان می خوام کسی باهام حرف نزنه.
چرخ و فلک وایستاد ، اشکام رو صورتم خشک شد ، گفت:
- کی بود اون؟
- به تو چه؟
- به من ربط داره.
- خواهش می کنم.
صداش بالا رفت:
- پرسیدم کی بود؟
- نامزد سابقم ، که چی؟ حال من بده تو باز از اون سوال می پرسی.
دوباره حرکت کرد ، آرتیمان با آرامش گفت:
- دوسش داشتی؟
حرصم گرفته بود ، گفتم:
- آره خیلی ، خیلی زیاد ، عشقم بود ولی الان دیگه مرده.
- پس چرا دروغ گفتی که چیزی از عشق نمی دونی؟
- اونو دروغ نگفتم ، الان دروغ گفتم.
با خنده گفت: چرا؟
- خوب حرصم گرفت.
- اگه دوست داری تعریف کن.
- وقتی هجده سالم شد ، تک و توک خواستگارام پیدا شدن ، تو بیست سالگی تقریبا خیلی خواستگار داشتم ، رضا هم یکی از اونا بود ، دلیلی که باعث شد ازش خوشم بیاد رشتش بود ، اون موقع بیست و شش سالش بود ، روانشناس بود ، یکی دیگه از دلیلاشم این بود که همیشه می خواستم یکی که فاصله سنیش باهام از چهار سال به بالائه باهام ازدواج کنه ، با اینکه مامانم نبود ولی قبول کردم ، خیلی مهربون بود ، بابا هم خیلی قبولش داشت و من از اینکه آدم مطمئنیه خیالم راحت بود چون بابا اونو می شناخت ، خانوادش تو کانادا زندگی می کردن ، برا خواستگاری مامانش و خواهر کوچکترش اومده بودن ایران ، بالاخره نامزد کردیم ولی به خواسته ی خودم عقد نکردیم ، نمی دونم چرا ولی دوست نداشتم عقد شیم ، یعنی خدایی بود ، پنج ماه از عقدمون گذشت که یه روز رفتم دفترش ، مثه سورپرایز ، صدای خنده ی یه دختره رو شنیدم ، همین که باهاش بود ، نجمه ، یکی از بچه های دانشکده اش بود ، صدای دختره رو شنیدم که می گفت: رضا یا من یا اون. رضا هم گفت: صبر کن ، پیشی ملوسم گناه داره ، آخه خیلی دوسم داره. بعد دوتایی خندیدن منم سریع رفتم تو یهو رضا منو دید ، می خواست آرومم کنه ولی من حلقه ام رو دراوردم و پرت کردم رو میزش ، از اون روز به بعدم ندیدمش تا الان هرچی هم واسطه فرستاد ، نه من نه بابام قبول نکردیم ، هیچ وقت عاشقش نبودم ، فقط ازش خوشم میومد. الانم که دیدی هنوز با همن.
- برات مهمه؟
- چی؟
- اینکه اونا هنوز با همن؟
- آرتیمان چی رو می خوای بفهمی؟
- جواب بده.
- نه برام ارزش نداره ، فقط یه خورده عصبی شدم.
- من تو رو درک می کنم.
- حالا بیخیال چقدر من مهم شدم ، همش راجب من حرف می زنی.
- کلات کج شده.
خندم گرفت ، خندیدم و کلام رو صاف کردم ، تا آخرش که دور بزنیم ، کلی خندیدیم ، برا همین دیگه یادم رفت ، رضا رو دیدم ، پیاده شدیم به بالا نگاه کردیم ، اونا هنوز بالای بالا بودن ، رو به آرتیمان کردم و گفتم:
- بستنی می خری بخوریم؟ تا اینا بیان پایین پیر میشیم.
- باشه.
رفتیم سمت کافی شاپش ، یهو به موضوعی که تو فکرم بود بلند بلند خندیدم ، آرتیمان گفت:
- چی شده دیوونه؟
- ولش کن.
- چی شده بگو خوب؟
- اگه بگم ، قول میدی بعدش چیزی نگی؟
- بگو.
- چقدر ما شبیه دوست دختر ، دوست پسراییم.
و دوباره خندیدم ، اونم خندید ، بعد آروم گفت:
- چه اشکالی داره؟
جوابش رو ندادم ، مثلا نشنیدم ، نشستم رو یه میز تا اون بره بستنی بخره ، بعد از رفتن اون ، نمی دونم از کجا دوباره این پسره ی نحص اومد و نشست رو به روم
با عصبانیت گفتم:
- به چه حقی میای می شینی کنارم؟
- بذار حرف بزنیم ، تو نمی دونی چه اتفاقی افتاده.
- اگه نمی دونستمم الان کامل برام روشن شد.
- به خدا مجبور شدم...
داد زدم:
- آرتیمان ، آرتیمان کجایی؟
- اون پسره بی اِفت بود؟
- به تو مربوط نیست ، آرتیمان.
سریع خودش رو رسوند و گفت:
- چی شده نوشیکا؟
- ایشون مزاحمن.
به سمت رضا رفت ، وایییییی ، چه غلطی کردم اینو صدا کردم ، الان دعوا راه می ندازه ، نوشیکا جان نه که تو تحفه ای ، سر تو دعوا می کنن ، نه این شعور داره ، روان پزشکه ، دعوا نمی کنه. از رو صندلی بلندش کرد ، تقریبا با دست هولش داد و گفت:
- دیگه نبینم طرف زن من بیای.
اینو گفت و ولش کرد ، بعد اومد طرفم ، دستم رو گرفت و با هم رفتیم سمت چرخ و فلک با تعجب نگاش کردم ، یهو گفت:
- هان؟
- چه غیرتی.
- ول کن حالا من یه چیزی گفتم.
- رو پیشنهادت فکر کردم ، جوابمم مثبته.
وایستاد ، یعنی در واقع خشک شد سرجاش ، رو به من گفت:
- بگو جون آرتیمان ، تو رو خدا بگو راست میگی.
- دروغم چیه دیوونه؟
- یعنی تو کس دیگه ای رو دوست نداری؟
- مثلا کی؟
- ولش کن ، چقدر زود ، مگه نگفتی می خوای فکر کنی؟
- حالا این که گفتمو فراموش کن بذار برم فکر کنم ، دوباره جواب میدم.
- نوشیکا شرایطم رو بهت گفته بودما ، خواهش می کنم شوخی نکن.
- اِ بس کن دیگه.
- منظورم اینه که مطمئن باشم از عشقت؟
- بچه ها اومدنا.
از قصد بهش جواب ندادم ، زوده حالا بهش بگم دوست دارم ، اییییییییی ، رفتیم پیش بچه ها ، سپهر گفت:
- خوب بریم شام بخوریم؟
ناهید با حالت مظلومی گفت: بچه ها؟
- چیه؟
- ماشین سوار نشدیم.
آدرین- آخ راست میگه ، چقدر دلم برات سوخت ناهید.
امیرعلی- بیچاره از وقتی اومدیم نشسته رو صندلی.
چیستا- خاک تو سر بی عرضت کنن ، ترسو.
خندیدیم ، رفتیم سوار ماشین برقی شدیم و بعد هم همونجا پیتزا خوردیم ، برگشتیم خونه ، همه گرفتیم خوابیدیم.
چقدر زود سیزده روز گذشت ، تمام شد دیگه داریم بر می گردیم ، رفتیم بازار کلی خرید کردیم ، خیلی خوش گذشت بهم ، یکی از بهترین عید های زندگیم بود ، ظهر حرکت می کردیم ، قراره تو راه واسه نهار وایستیم و سیزدرم به در کنیم ، خلاصه همه ی وسایل رو جمع و جور کردیم ، فقط واسه نهار یازده تا ساندویچ کالباس خریدیم ، همه تو سالن بودن و من تو اتاق داشتم به خودم نگاه می کردم. هیچ وقت رنگ موهام رو دوست نداشتم ، اجازه ی رنگ کردنش هم نداشتم ، تازه تا قبل از اینکه نامزد کنم بابا اجازه نداده بود ابرو هام رو بر دارم ، از اون به بعد ابرو هام رو تمیز می کنم ، بیشتر کسایی که رنگ موهام رو می دیدن خوششون میومد ولی من دوسشون نداشتم ، البته نه اینکه بدم بیادا فقط ترجیح میدادم چشم و ابرو مشکی باشم مثه همه ی دخترایی که اطرافم هستن ، به موهام تل زده بودم ، کرم پودر و ریمل زدم و یه رژلب نارنجی رنگ ، شال مشکی ، مانتوی آبی نفتی و شلوار لی مشکی ، صندل های مشکی رنگ رو پام کرده بودم ،کیف مشکی رنگ رو کج انداختم و با اتاق خداحافظی کردم ، وسایلم رو آدرین برده بود تو ماشین ، تو کل ویلا چرخ زدم ، رفتم پایین ، همه سوار ماشین شده بودن ، آدرین پشت فرمان ماشین آرتیمان نشسته بود و آرتیمان هم کنارش ، ناهید پیش ستایش و آرشام بود ، آدرین در ماشین رو باز کرد و گفت:
- نوشیکا بیا پیش ما.
به سمت ماشین رفتم ، کنار در آدرین وایستاده بودم و گفتم:
- شماها برسین خسته اید ، نمی تونید منو برسونید.
- نمیای خونه ی ما؟
- نه باید برم خونه پیش بابا ، مرسی.
آرتیمان- بیا بشین می رسونیمت ، فقط باید دنبال بابا هم بریم ، اشکال نداره؟
- نه ، مهم نیست.
رفتم نشستم پشت ، یکم که گذشت خوابم برد ، با تکون های ماشین چشم باز کردم ، خواب آلود به آدرین گفتم:
- کجاییم آدرین؟
- نزدیک پارک جنگلی ، پنج دقیقه دیگه می رسیم.
صاف نشستم و شالم رو درست کردم ، از پشت به آدرین و آرتیمان نگاه کردم ، چقدر این دو نفر تو زندگیم نقش های مهمی دارن ، مخصوصا آدرین ، چقدر من تو زندگیشون نقش دارم ، چقدر خوب که به طور کاملا تصادفی با آدرین آشنا شدم ، آرتیمان رو دوست دارم و آدرین مثل حامیمه ، مثل داداش نداشتم می مونه ، خیلی دوسش دارم ، همیشه ازش ممنونم ، رسیدیم به پارک جنگلی ، زیر انداز رو توی یک آلاچیق پهن کردیم و شروع به خوردن نهار کردیم ، بعد هم چمن های همونجا رو گره زدیم و آرزو کردیم ، سبزمونم دیروز انداختیم تو دریا ، دوباره نشستیم تا خستگی در کنیم.
ناهید- وای پدرمون درومد تو این ترافیک ، بیچاره راننده ها.
- مگه ترافیک بود؟
هیلدا- وا ، نوشیکا ، خوبی؟
آدرین- آخه نوشیکا جان خواب تشریف داشتن.
هیلدا- آها.
- بچه سوم اردیبهشت تولدمه ، بهتون زنگ می زنم ولی گفته باشم از الان جای دیگه ای نرید ، پنجشنبه هم میوفته ، همتونم باید بیاین.
امیرعلی- الان لای منگنه قرارمون دادی دیگه.
خندیدیم و بیست دقیقه بعدش ، از هم خدافظی کردیم چون ممکن بود تا تهران همدیگه رو گم کنیم ، سوار ماشین شدیم ، رفتیم دنبال آقای بزرگ مهر ، با یک چمدان سوار ماشین شد و رفت جلو نشست ، آرتیمان هم نشست کنار من ، به محض ورود پدر جون گفتم:
- سلام آقای بزرگ مهر خوب هستین؟
- ممنون ، تو خوبی دخترم؟
- مچکر ، ببخشید مزاحم شدم.
- نه عزیزم این چه حرفیه؟
- عذر می خوام.
رسیدیم تهران ، دم خونه پیاده شدم و ازشون خدافظی کردم و قول گرفتم که برا تولدم پدر جون هم حتما بیان ، رفتم تو خونه ، داد زدم:
- بابا؟ بابا؟
تو سالن نشسته بود ، رفتم پیشش.
- سلام بابا.
- سلام خوبی؟
- ممنون.
ماچش کردم ، اونم همین طور ، رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و همه ی لباسام رو مرتب کردم بعد رفتم پایین پیش بابام نشستم و گفتم:
- بابا؟
- بله؟
- می خوام امسال یه تولد بزرگ بگیرم ، تو خونه ی خودمون شماهم باید باشین. باشه؟
- کِی؟
- روز تولدم ، تولدم کِیه؟
- فکر کردی نمی دونم؟ سه اردیبهشت.
- چه خوب که یادتونه ، فکر کردم مثله سالگردای ازدواجتون با مامان یادتون رفته باشه. راستی شما نمی خوای دوباره ازدواج کنی؟ مامان که رفت.
- چرا یه نامادری میارم برات از خودت سرتق تر.
- آدمش می کنم.
- تو خودت اول ازدواج کن...
- راستی می دونین کیا رو دیدم؟
- کیا؟
- آقای شمسی و نامزدشون نجمه خانم.
- پسره ی آشغال ، اگه نبود که الان تو اینطوری نبودی.
- بابا.
- آتریسا یه خواستگار برات پیدا شده ، اسمش پوریا سعیدیه ، مهندسی عمران خونده ، خودش شرکت داره ، ماشینش سانتافس ، خونه هم داره ، نزدیکای خودنه ی خودمونه ، 120 متر ، تک فرزنده ، باباشم قبلا با شرکتمون کار می کرده ، تحقیقم کردم ، خیلی پسر خوبیه ، بگم بیان ببینی؟
- نمی دونم.
- می دونم اگه مامانت بود راحت تر بودی و می تونستی باهاش حرف بزنی اما دخترم پای کس دیگه ای در میونه؟ با کسی دوستی که می خوای باهاش ازدواج کنی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نه ، اصلا اینجوری نیست ، فقط بعد اون قضیه به یکم وقت احتیاج دارم ، بذارید یکم بگذره ، به این یکی هم جواب منفی بدید ولی قول میدم راجب خواستگار بعدی فکر کنم.
- هرطور خودت می دونی.
روی تخت نشسته بودم و فکر می کردم ، بعد از دانشگاه همیشه خسته میومدم و می خوابیدم ولی امروز اصلا خسته نیستم ، انگار منتظر یه اتفاقم ، تو همین فکر پرسه می زدم که گوشیم زنگ خورد ، شماره ی آرتیمان بود از بعد مسافرت نه با آرتیمان و نه با آدرین حرف زده بودم ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام ، آرتیمانم.
- خودم شناختم ، چیکار داری؟
- هنوزم سر حرفت هستی؟
- کدوم حرف؟
- همون که تو پارک گفتی.
- خوب... معلومه.
- بریم بیرون برا نهار؟
- ساعت یک بیا جلوی خونمون ، منتظرتم.
- خدافظ.
قطع کردم ، به ساعت پاتختی نگاه کردم ، دوازده و نیم بود ، اصلا حواسم به ساعت نبود ، مثه جت پریدم تو حموم تا بوی عرق ندم ، وقتی اومدم بیرون بیست دقیقه به یک بود ، اول موهام رو خشک کردم و دمب اسبی بستم ، بعد مانتوی سفید رنگم رو با شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم ، نشستم جلوی آینه اول پنکک زدم ، بعد رژگونه سرخ آبی ، خط چشم کشیدم و رژلب صورتی زدم ، شال سفید رنگم رو سر کردم ، چون دیر شده بود یه تل زدم و به سرعت کفش های سفید رنگ پاشنه ده سانتیم رو پوشیدم ، کیف رو بیخیال شدم ، عینک آفتابی و موبایلم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم ، بابا خونه نبود ، بیرون رفتم ، ساعت یک و ده دقیقه بود ، ماشین آرتیمان رو جلوی خونه دیدم ، حواسش نبود سریع رفتم و سوار شدم:
- سلام.
ترسید ، برگشت و نگام کرد ، با دیدنم لبخند زد و گفت:
- سلام ، دختر بد قول.
در ماشین رو بستم و حرکت کرد ، یکم که گذشت رسیدیم به یه رستوران خیلی شیک ، رفتیم تو ، سفارش جوجه کباب دادم ، آرتیمانم چنجه سفارش داد ، تا قبل از آوردن وسایل غذا هیچ کدوم هیچی نمی گفتیم ، از صبح فقط یه لیوان چایی خوردم دارم ضعف می رم ، وقتی داشتن ، ماست و سالاد و نوشابه و غذاهارو روی میز می چیدن ، مردم ، دوست داشتم لیمو رو روی جوجه کبابم بریزم ، ولی زورشو نداشتم ، به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان ، لیمومو می ریزی رو جو جه ام؟
- باشه.
شروع به خوردن کردیم ، آرتیمان صحبت رو شروع کرد:
- می تونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- قول میدی ناراحت نشی؟
- بگو.
- تو آدرین رو دوست داری؟
غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم ، بیشعور این دیگه چه سوال بی ربطیه؟ نوشابه رو باز کرد و برام ریخت تو لیوان ، چند قلپ نوشابه خوردم و گفتم:
- آدرین خیلی مهربونه ، مثل حامیم می مونه ، مثل برادرم ولی فکر نمی کنم اتفاقی افتاده باشه که باعث شه همچین فکری بکنی.
- آخه آدرین به خاطر تو ، پگاهان رو ول کرد ، می دونی خب تو همیشه خیلی با آدرین خوبی ، خیلی نگرانشی ، اونم همین طور.
- اون به خاطر من با پگاهان به هم نزد ، به خاطر خودش این کارو کرد.
- اگه بهت بگم منو انتخاب کن یا آدرین رو کدوم رو انتخاب می کنی؟
یه لحظه ساکت شدم ، مطمئن نبودم از فکری که می کردم ، چند دقیقه توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- برا چی؟ اصلا یعنی چی؟
- اگه آدرین بهت بگه دوست دارم ، باهاش میری؟
دوباره خیره نگاهش کردم ، چه داستان عجیبی شد ، می خواستم با آدرین ازدواج سوری کنم ، ولی عاشق برادرش شدم ، به هیچ وجه حاضر به شکستن دل آدرین نیستم ، چون دوسش دارم ولی عاشقش نیستم ، مطمئنم که آدرین اینو نمیگه برا همینه که انقدر قاطعانه عاشق برادرش شدم و به برادرش جواب مثبت دادم ، اما اگه یه روزی آدرین دوسم داشته باشه ، داخل یه منجلاب بزرگ میشم ، مطمئنم ، اما این اتفاق نمیوفته ، آدرین بهترین دوستمه ، با صدای آرومی گفتم:
- نمی دونم.
- من برادرم رو بیشتر از خودم دوست دارم...
- خواهش می کنم ادامه نده ، الان مخم می ترکه.
- باز یه لحظه فکر کردم میشایی.
- این عکس میشا رو نداری به من نشون بدی؟
- چرا دارم.
- واقعا؟
کیف کوچکش رو که مدارک ماشینش توش بود باز کرد و یه عکس بزرگ از توش دراورد ، گذاشت رو به روم ، چند لحظه به عکسه نگاه کردم ، بعد برش داشتم و از نزدیک دیدمش ، با تعجب به عکس نگاه می کردم ، رو به آرتیمان گفتم:
- اینکه منم ، چیکار می کنی؟ میشا رو نشونم بده ، اصلا این عکس رو از کجا آوردی؟
- حالا بهم حق میدی با میشا اشتبات بگیرم؟
- یعنی این واقعا میشائه؟
- خوب آره.
- چطوری دوتا آدم انقدر شبیه هم میشن؟
چیزی نگفت ، عکس رو پس دادم ، گفت:
- نوشیکا به هم می رسیم نه؟
- اگه تو بخوای.
- واقعا دوسم داری؟
با مکث گفتم:
- خوب آره ، انگار بهش می گن عشق.
- من عاشقتم.
خندیدم ، بعد گفت:
- کِی بیایم خواستگاری؟
- واقعا میای؟ همش احساس می کنم داری باهام شوخی می کنی.
- شوخی چیه؟ دیوونه؟
صداش رو بالا برد طوری که همه بشنون گفت:
- من عاشقتم ، این نمی فهمه ، یکی بهش بگه دوسش دارم.
همه با تعجب نگامون می کردن ، با تشر گفتم:
- آبرومون رفت آرتیمان ساکت شو.
این مردم بیشعورم شروع کردن به دست زدن ، داشتم آب می شدم ، برا همین پاشدم و از رستوران بیرون رفتم ، کنار ماشین وایستادم ، چند دقیقه بعد آرتیمان اومد ، در ماشین رو باز کرد و نشستیم ، رو به من کرد و گفت:
- چرا غذاتو نخوردی؟
- سیر شدم.
- ببخشید.
- اون چه کاری بود؟
- خوب راستشو گفتم.
- کِی؟
- چی کِی؟
- کی عاشقم شدی؟
- اونشب بود ادای مستارو دراورده بودم ، اون حرفارو بهم زدی ، همون موقع.
- آرتیمان واقعا می خوای زنت بشم؟ پشیمون می شیا.
- چرا؟
- چون من آشپزی بلد نیستم ، خونه داری بلد نیستم ، دارم درس می خونم ، بعدشم می خوام برم سرکار ، مادر ندارم ، خواهر ندارم ، خانواده ام طوری که خیلی صمیمی باشیم باهم ندارم.
- دوسم که داری؟
- آره خوب.
- همین کافیه. بعدشم خودم کمکت می کنم دکتراتو بگیری ، بعدشم دوتا مطب بغل هم می زنیم ، فقط قول بده با چشات مریضامو ندزدی.
- تو هم نباید خانما رو ویزیت کنی.
بلند بلند خندید ، من هم خندیدم ، بعد گفتم:
- راست گفتی که روان پزشکی؟
- دروغم کجا بود؟
- چه خوب.
- مامانتم پیدا می کنم ، قول میدم.
- ممنون.
یکم ناراحت شدم ، با یادآوری مامان ، آرتیمان گفت:
- آهو کوچولو ناراحت شده؟
- آرتیمان.
- بله؟
- تو معنی اسمم رو از کجا می دونی؟
- میشا بهم گفته بود.
- آخه من تا حالا اسم خودم رو جایی نشنیده بودم ، بعد تو چه جوری معنیش هم می دونی؟
- ببخشید... نوشیکا تو از چه حیوونی خوشت میاد؟
- این دیگه چه سوالیه؟
- بگو دیگه.
- آهو ، عاشق آهوام.
- بچه آهو درسته؟
- بچه آهو ، آفرین.
- به خاطر اسمت یا چشمای آهوییت؟
- هیچ کدوم ، به خاطر پاهای تند و تیزی که داره ، توچی؟
- من عقاب رو دوست دارم.
- با چشمات نمی تونی منو بگیری.
- با قلبم که می تونم.
- من از عقابم تیز ترم.
- اولین بار که دیدمت فکر کردم یه پیشی کوچولو رو به رومه.
- به خاطر چی؟
- به خاطر چشمات ، برق می زدن.
- تو که قبلا میشا رو دیده بودی.
- چشماش ، جذابیت چشمای تو رو نداشت.
لبخند زدم ، منو به خونه رسوند و به بالا رفتم.
بالاخره روز تولدم رسید ، بابا سه تا کارگر آورد تا خونه رو مرتب کنن و غذا درست کنن ، کیک هم سفارش داده بودیم ، بیستا هم بادکنک باد کرده بودن گذاشته بودن تو سالن ، نشستم جلوی میز آرایش اول پنکک زدم ، بعد که یکم روشن تر شدم ، رژگونه صورتی زدم ، خط چشم مشکی کشیدم ، خط چشم جذابیت چشمام رو زیاد می کرد ، چشمام همیشه برق می زدن ، درست مثل گربه ، اما حالت آهویی داشتن ، رنگ چشمام سبز تیله ای خیلی عجیبیه ، چشمام باعث زیباییم میشه ، همیشه همه عاشق چشمام میشن ، موهام قهوه ای رنگه اما نه یه قهوه ایه عادی بلکه قهوه ای خیلی روشن ، یه کوچولو به نارنجی می خورن ، نمی دونم رنگ موهام و چشمام به کی رفته چون مامان و بابام هردو مشکی اند ، بینیم به صورتم میاد ، حالت عمل کرده نداره اما تقریبا قشنگه ، لب های باریک و بلند که وقتی لبخند می زنم تمام صورتم رو می گیرد ، لب هام کپ مامانم بود ، ریمل زدم و بعد یه رژلب تقریبا بنفش رنگ ، از سایه خوشم نمیاد پس نمی زنم ، بلند شدم ، تاپ لیم رو پوشیدم ، شلوار لی مشکی جذب و بعدش هم کت کوتاه آستین سه رپ ست شلوارم رو تنم کردم ، موهام رو صبح شینیون کرده بودم ، از اتاق بیرون رفتم ، از پله ها پایین رفتم ، بابا یه ارکستر کوچولو چهار نفره آورده بود ، سرپرست گروهشون اومد پیشم و گفت:
- چه آهنگ هایی رو دوست دارید که بزنید؟
- اوممممم ، آهنگ ای جونم سامی بیگی ، غیر معمولی چاوشی ، مجنون معین ، چند تا آهنگ بگم؟
- تا ساعت چنده تولدتون؟
- یک نیم ، دو.
- فکر کنم حدالقل بیستا آهنگ بشه.
- من چندتا می گم شما خودتون بقیه اش رو انتخاب کنید ، اومممم ، ناری ، حنا ، چه احساس قشنگی ، دی جی ، چندتا تولد ، این حس قشنگو مدیون تو هستم ، اون آهنگه که میگه می خوام باور کنی چقدر دوست دارم ، با همه چی آرومه ، بقیه شم خودتون انتخاب کنید ، فقط چندتا تولد هم توش باشه ، ممنون.
- خواهش می کنم.
- فقط آهنگ غیر معمولی رو هروقت گفتم بزنید.
- چشم.
- مرسی.
بابا روی مبل نشسته بود ، کت و شلوار مشکی رنگ ، یه مرد 45 ساله جذاب ، مثل همیشه ، کسی که تمام جوونیش رو کار کرده و هنوز هم از کار کردن خسته نشده ، بابام همیشه جوون ترین پدر نسبت به بقیه بوده ، من و بابام فقط 21 سال اختلاف سنی داریم ، با مامانم هم 20 سال اختلاف دارم ، همیشه فکر می کردم اگه فاصله سنی بچه با پدر مادرش کم باشه ، رابطه شونم بهتره اما بابا بهم نشون داد که فکرم کاملا غلطه ، انقدر اختلاف داشتن که بعد من دیگه بچه دار نشدن ، فقط هم مامان همیشه باهام صمیمی بود ، رفتم کنارش نشستم ، رو بهش گفتم: