خیل خوب اینم از 3 قسمت امروز ، راستی روزی بیشتر از 3 قسمت نمی زارم هیجانش به همینه دیگه
بچه ها تا الان 162 صفحه اش رو گذاشتم و تقریبا به همین مقدار هم از رمان مونده.
خدا و دیگر هیچ...
من؟ آرتیمان عاشق من شده؟ چشمام گرد شده بود ، چهار ماه به خاطر همین با خودت کلنجار می رفتی نوشیکا؟ چون متوجه یه حس هایی درونت شده بودی نه؟ اما چی میشه؟ ما اگه عاشق باشیم بعدش چی میشه؟ نگه داشت ، به دور و برم نگاه کردم ، اومده بود کنار ساحل ، بی اختیار پیاده شدم ، اونم همین طور ، گیتارش رو برداشت ، رفتم سمت یه صخره ، نشستم روش ، چند دقیقه بعد ، آرتیمان کنارم بود ، فضای دریا اونم تو شب ، منو به گریه وا داشت ، اشک هام مشغول به سقوط کردن شدن ، آروم گفتم:
- بعدش چی؟ اگه منم عاشق بشم چی میشه؟ تا همیشه مثله دوتا عاشق می مونیم؟
- نه ، به هم می رسیم. نوشیکا بهم نه نگو ، می شکنم به خدا ، طاقتشو ندارم ، کمکت می کنم مامانتو پیدا کنی ، باشه؟
- آرتیمان ، من می ترسم ، از این مسیر می ترسم ، آخر داستان عاشقا هیچ وقت خوب تمام نمیشه ، همشون یا به خاطر عشقشون میمیرن یا ذره ذره از بین می رن ، همه آخرش تنهان...
- بذار ما یه داستان جدید بنویسیم.
- چه داستانی؟
- داستان قدم زندنامونو توی جاده ی عشق ، توی مسیر عشق. نوشیکا باهام قدم میزنی؟ باهام میای؟
- آرتیمان... قول میدی آخر داستانمون خوب تمام شه؟
- قول میدم ، جونمو به خاطرش میدم.
- بذار فکر کنم ، نمی دونم ، شاید باهات قدم بردارم.
دوباره صدای روح بخش گیتارش اومد ، اینبار قشنگ ترین آهنگی که تو عمرم شنیدم رو برام زد:
با من قدم بزن حالا که با منی
حالا که بغضی ام , حالا که سهممی
با من قدم بزن می لرزه دست و پام
بی تو کجا برم , بی تو کجا بیام
دست منو بگیر , کنار من بشین
من عاشق تو ام حال منو ببین
حال منو ببین
از دلهره نگو , از خستگی پُرم
بی تو می شینمو و روزا رو میشمورم
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
بی تو برای من فردا پر از غمه
بی تو هوا پسه , دنیا جهنمه
دست منو بگیر , تو اوج اضطراب
بازم منو ببر , با بوسه ای بخواب
با من قدم بزن تو این پیاده رو
من عاشقت شدم از پیش من نرو
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
فقط با چشم های اشکیم نگاش کردم ، این هنوز اول راهه ، تصمیمم درسته؟ غلطه؟ خدایا به تو سپردمش ، قلبمو رها کردم ، بذار تو یه آشیانه ی گرم پناه بگیره ، بذار همه چی خوب تمام شه. فردا عیده من باید فکر کنم ، نمی تونم به این زودی پاسخ به یه حرف و یه آهنگ بدم ، به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان.
- بله؟
- تا آخر مسافرتمون ، هیچی راجب حرفامون نگو ، باشه؟ بذار خوب فکر کنم.
- باشه.
بلند شدیم به سمت ویلا رفتیم ، همه ی بچه ها به جز آدرین جلوی در بودن ، راستی... آدرین چی میشه؟ به محض رسیدن ، هیلدا سرمون داد کشید:
- معلوم هست شما کجایید؟ هان؟ می دونید چقدر نگران شدیم ، گفتیم تصادف کردین ، دلمون هزار راه رفت ، آدرین رفته بیرون دنبالتون ، کجا بودین؟
- راه رو گم کردیم ، ببخشید.
مهدی- زود برین دنبال آدرین. بهش خبر بدین.
با گوشیم شمارش رو گرفتم ، در دسترس نبود ، دویدم به سمت در ، آرتیمان گفت:
- من خودم میرم دنبالش.
- مگه میشه؟ منم میام ببینم آدرین چی شده.
- نه خودم میرم.
- تو رو خدا هرچی شد به من خبر بده ، خدا کنه خیلی دور نرفته باشه.
خیلی نگران آدرین شده بودم ، کلی به بچه ها توضیح الکی دادم ، بعد هم همشون بدون شام به زور من خوابیدن غیر از مهدی ، نشستیم ، حسابی نگران بودم ، چون موبایل های دوتاشون در دسترس نبود ، ساعت دو شده بود اما نیومده بودن ، ساعت دو و نیم در ویلا باز شد ، یه نفس راحت کشیدم ، آدرین وارد شد ، بی اختیار دویدم سمتش ، نفهمیدم چی شد که رفتم تو بغلش ، آروم گفتم:
- آدرین.
از بغلش بیرون اومدم ، به صورتش نگاه کردم ، چقدر الان خوشحالم که اومده ، نفس راحت کشیدم:
- کجا بودی؟ چرا انقدر طول کشید؟
- ببخشید عزیزم ، راه رو گم کردم.
- خدا رو شکر که اومدی.
- برو بخواب ، خسته شدی.
آدرین اومد تو ، پشت سرش هم آرتیمان ، به آرتیمان گفتم:
- چجوری پیداش کردی؟
- به سختی.
- خوب بگو نمی خوام جواب بدم.
- خوب نمی خوام جواب بدم.
- پرو.
ایشششش ، باز این حاضر جوابیاش رو شروع کرد ، گفتم عاشق شده ، آدم میشه ولی دریغ از یه اپسیلون آدمیت در این ، بهش چشم غره رفتم ، رفتم سمت اتاق ویلا ، اتاق من و ناهید و چیستا یه جا بود ، اون دوتا که مثه خرس رو تخت دو نفره خوابیده بودن ، منم رفتم رو تخت یه نفره ی کنارشون دراز کشیدم ، تخت کنار پنجره بود منم که رویایی ، پرده رو کنار داده بودم و به آسمان نگاه می کردم ، بعضی وقتا واقعا حس می کردم ، مامانم توی ستاره هائه ، چیزی که همیشه آزارم میده بابامه ، به خاطر بابا انقدر اعصابم خورده ، انقدر عصبانیم ، بابا بعد از رفتن مامان یه بارم تلاش برای پیدا کردنش نکرد ، نمی دونم چرا ، نمی دونم ، هرچی سعی کردم خوابم نبرد ، برا همین تصمیم گرفتم برم تو سالن یکم قدم بزنم بلکه خوابم ببره ، بلند شدم ، رفتم تو سالن ، رفتم جلو تر که متوجه آدرین شدم ، خوب بهتره الان باهاش حرف بزنم ، کنارش نشستم و آروم گفتم:
- چرا نمی خوابی؟
- خوابم نمیاد.
- کجا بودی؟
- پیش بابام.
- بابات؟
- آره ، اونم دیگه با ما برمی گرده ، شاید فردا هم برم اونجا ، آخه خیلی تنهائه ، هیشکی پیشش نیست ، گفتم سال تحویل پیش بابام باشم.
- چه بچه ی خوبی ، کاش منم می تونستم مثه تو باشم.
- چرا نمی تونی؟
- نمی تونم واسه تنهایی بابام ناراحت شم ، علتش رو نمی دونم. میگم بیا یه کاری بکنیم.
- چیکار؟
- بابای من تنهائه ، بابای تو هم همین طور ، بذار با هم دوست شن ، هوم؟
- چجوری؟
- تو تولد من ، باباتم دعوت می کنم.
- هر طور صلاحه.
- آدرین ، هیلدا اینا باهات چیکار داشتن؟
- داشتن راجب شباهت های زیاد تو با میشا حرف می زدن ، میگفتن این خود میشائه ، اصلا میشا نمرده ، داره اذیتمون می کنه.
- من تا حالا میشا رو ندیدم ، میشا انقدر شبیه منه واقعا؟
- می خوای ببینیش؟
- حتما.
- اینجا ندارم عکسشو ، اما تهران که رفتیم عکسش رو بهت نشون میدم.
- آدرین.
- جانم؟
- میشه یه چیزی بگم؟
- بگو عزیزم ، راحت باش.
- من دیگه نمی خوام ازدواج کنم ، آخه دیگه الان آزادم ، بابا برام خونه خریده ، فکر نمی کنم بخوام تورم اذیت کنم ، خیلی خودخواه بودم ولی تو خیلی خوبی ، ببخشید به خدا هرکاری می کنم تا دوباره با پگاهان آشتی کنید.
- نوشیکا ، من به خاطر تو با پگاهان بهم نزدم.
- ولی من نمی خوام تو تنها باشی.
- .......
- آدرین می خوام اول تو ازدواج کنی ، باشه؟
- تا چی پیش بیاد.
- ساعت چنده؟
- سه و نیم.
- من میرم حموم ، خوب؟
- باشه.
رفتم تو اتاق ، کلی سروصدا کردم تا حوله و لباسام رو از تو چمدانم پیدا کنم ، رفتم حمام ، کلی زیر دوش شعر خوندم ، بعد هم لباسام رو پوشیدم و بیرون رفتم ، رفتم تو اتاق ، به گوشیم نگاه کردم ، ساعت چهار بود ، سال تحویل ساعت هفت و چهار دقیقه و بیست ثانیه ی صبح بود ، چراغ هارو روشن کردم ، بچه ها بهم فحش دادن ولی من گفتم:
- بچه ها پاشین ، برین حمام زودتر ، ساعت چهاره ها.
دوتایی پریدن هوا ، ناهید رفت حمام ، چیستا هم موهای منو سشوار کشید ، وقتی ناهید اومد ، چیستا رفت حمام ، ساعت چهار و بیست دقیقه که شد ، رفتم بیرون و در تک تکه اتاقا رو زدم ، همه رو بیدار کردم ، اونام تند تند آماده می شدن ، ولی من قشنگ آرایشمم کردم ، لباسام رو هم پوشیدم ، گرفتم خوابیدم ، با تکون های ستایش از خواب پاشدم ، که همراه ا تکون دادن می گفت:
- پاشو نوشیکا ، چهار دقیقه دیگه عیده ، اول سال خواب باشی ، تا آخرش می خوابیا.
- خیل خوب ، پاشدم.
سریع از رو مبل بلند شدم و بعد از مرتب کردن لباسم ، نشستم رو همون مبل ، میز هفت سین هم وسط مبل ها بود ، هممون نشسته بودیم دور میز ، از تلویزیون صدای آغاز سال و به دنبالش صدای بمب رو شنیدم و بعد ، آهنگ مخصوص عیدها که از تلویزیون پخش میشد و من عاشقش بودم ، هممون دست زدیم ، هوووووووووو ، هوراااااااا ، همه خوشحال بودیم ، سپهر زد کانال من و تو ، شهرام شب پره داشت می خوند ، هممون بلند شدیم و رقصیدیم با آهنگ ، چقدر خوشحالیم همه ، خدایا این شادی رو از ما نگیر ، بعد تازه یادمون اومد واسه چی خوشحالیم ، همدیگه رو بغل کردیم و عید رو بهم تبریک گفتیم ، هیچ کدومشون هم عیدی ندادن خسیسا ، آخه یه بزرگتری گفتن ، کوچکتری گفتن ، ما که ماهیمونو قبلا خورده بودیم برا همین واسه نهار باید یه چیز دیگه می خوردیم ، صبحانه رو حاضر کردیم و خوردیم ، بعد از جمع کردن ظرف های صبحانه ، متوجه شدم آدرین نیست ، رو به بچه ها کردم و گفتم:
- بچه ها آدرین کجاس؟
آرتیمان- رفت پیش بابا ، گفت بهت عید رو از طرفش تبریک بگم.
همشون موبایلاشون رو برداشتن و شروع کردن به زنگ زدن به مادر و پدر و خواهر و برادراشون ، منم داشتم نگاشون می کردم ، مامانی کجایی منم الان زنگ بزنم عیدو بهت تبریک بگم؟ چرا آخه من یه خواهر برادر ندارم ، عیدا زنگ بزنم بهشون عیدو تبریک بگم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اما نوشیکا خانم ، اگه هیشکیم نمونده تو باباتو داری ، زنگ بزن به بابات عیدو تبریک بگو ، خوشحال میشه ، با شک شماره ی بابا رو گرفتم ، اگه به بابای من باشه ، اصلا نمی دونه که عید شده ، بعد از دو سه تا بوق جواب داد ، یه صدای گرفته تو موبایل پیچید:
- الو؟
- سلام... بابا.
- سلام عزیزم ، خوبی اتریسا؟
- ممنون ، زنگ زدم عیدو تبریک بگم.
- عید تو هم مبارک دخترم ، جات خیلی خالیه.
- بابا... سرما خوردی؟
- نه.
- باشه.
- کِی بر می گردی؟
- تا سیزده هستیم.
- مراقب خودت باش دخترم.
- باشه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، نفهمیدم چرا الکی یه قطره اشک از چشمام اومد ، احساس کردم بابا داره گریه می کنه ، نوشیکا خانم یه ذره عقل هم بد نیستا... آخه گریه؟ اونم بابای تو؟ شوخی نکن انقدر. بالاخره تلفن هاشون تمام شد ، همه نشستیم پای تلویزیون. ساعت نزدیک های یک و نیم بود که آدرین اومد ، قرار بود واسه نهار همه بریم لب دریا ، ناهید گفت:
- نهار چی بخوریم؟
ستایش- شنسل و ناگت می خوریم ، خوبه؟
آرتیمان- خوبه ، بریم دیگه.
گاز پیک نیکی و مایتابه و روغن رو هم برداشتیم تا همونجا غذا رو درست کنیم. رفتیم ساحل ، وای چقدر شلوغه اینجا ، اکثراً خانوادن ، ولی خوب با دوستا هم عالمی داره دیگه ، نشستیم و با هم شعر خوندیم ، اونم بلند بلند:
یکی یکی میریم خونه هامون
این میره با اون ، اون میره با اون
یکی یکی میریم خونه هامــون او اوم
میریم پی زندگیامون
فقطم همین یه تیکشو بلد بودیم
بعد یهو این سپهر ذلیل نشده ، یه پیشنهاد داد:
- بچه ها بیاین تک تک بخونیم.
- سپهر خوبی؟ خیلی صداهامون قشنگه... تک تکم بخونیم.
سپهر- چیکار به صدا داریم؟ می خوایم بخندیم یکم.
ناهید- آره راست میگه ، بذار بخندیم.
- پس اول خودتون دوتا شروع کنید.
قرار شد از سپهر به سمت راست بچرخه و هرکی یه تیکه شعر بخونه ، خودش شروع کرد:
- آورده خبر راوی ، کو ساقر و کو ساقی؟
دوری به سر اومد از او خبر اومد
چشم و دل من روشن
شد کلبه ی دل گلشن
زاری مکن ای دل شیون مکن ای دل
حالا که از ما گذشت اومدن یارو باش
کار خدا رو ببین ، عاقبت مارو باش
بعد یه عمری صبوری که یارم میاد
اشکای شوق تو چشام که یارم میاد
این لحظه ی دیداره پایان شب تاره
غوغا نکن ای دل ، بلوا نکن ای دل
خسته تر از خسته ام ، شیشه بشکسته ام
حالا که از ما گذشت اومدن یارو باش
کار خدا رو ببین عاقبت مارو باش
چیستا- خانم دل به تو بستم
دل همه رو شکستم
از این امروز و فردات
دیگه خسته ی خستم
آی بلا توی کوچه ها دلبری نکن از آدما
همه تو سینه یه دل دارن
نشکنی دلی رو بی هوا
نشکنی دلی رو بی هوا
ناهید- چه خوبه بین برفااااا
تو میزنی قید سرمااااا
چه خوبه عین پروانه
دور همیم و وقته پروازه
وقتی میگیری دستمو ، می زنی لبخند
واسه با هم بودن نمیشه صبر کن
مثه یه گل و شبنم جدا نمیشیم از هم
حتی واسه...
- وای ناهید خفه شو تو رو خدا ، چه اعتماد به نفسی هم داره.
ناهید- خیلی هم قشنگه تو سلیقه نداری.
سپهر- بعدی.
ستایش- این حس قشنگو مدیون تو هستم
تو با منی و من ، از عشق تو مستم
دستاتو میگیرم مثله پر پرواز
اون بالا تو ابراااا ، تو پیش منی باز
آرشام- نمره ی بیست کلاسو نمی خوام
بهترین هوش و حواسو نمی خوام
دختر خوشکل شهر پریا
اونکه جاش تو قصه هاسو نمی خوام
من تورو می خوام ، تو رو می خوام
اونا رو نمی خوام
نفسم تویی ، تو می دونی
هوا رو نمی خوام
آرتیمان- ای خالق هر قصه ی من
این من و این توووو
بر تار دلم زخمی بزن
این منو این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهه و سالیییی
با هر نفسم داد می زنم جای تو خالی
منم ، عاشق نازتو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پاتو از کوچه شنیدن
تنها تو رو دیدن
هیلدا- خوابم یا بیدارم؟ تو با منی با من
همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه هرم نفسهاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتووو
خوابم یا بیدارم لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست ، بگو که آفتاب نیست
هیلدا صداش خیلی قشنگ بود ، واقعا آرامش میداد به آدم ، هرچی گفتم بازم بخونه قبول نکرد ، نوبت مهدی شد:
مهدی- عقل عاشق به چشاش نیســت
حرف و قلبش سرجاش نیست
دل به دل راه داره حتی
وقتی راهی پیش پاش نیست
تو واسه من یه دریچه
رو به فردایی که هیچه
تو یه آغوش نفس هات
عطر احساسه می پیچه
یه احساس شیرینی دارم انگار
بدون تو میفته قلبم از کار
یه احساس شیرینی تو دلم هست
که با تو تجربم شد فوق العادس ، فوق العاده
یه احساس شیرینی دارم انگار
بدون تو میفته قلبم از کار
یه احساس شیرینی تو دلم هست
که با تو تجربم شد فوق العادس ، فوق العاده
آدرین- چه خوبه عاشقی اما فقط با تو
می بینم هرشب رویای چشماتو
چه احساس قشنگی من به تو دارم
چقدر خوبه که می دونی دوست دارم
نوبت من شد ، گفتم:
- بچه ها من نمی خونم ، این دیگه چه مسخره بازی ایه؟ همتون احساس خوش صدایی کردین ، هی چه چه می زنین ، من نمی تونم بخونم.
ستایش- اِ نوشیکا اذیت نکن دیگه همه خوندن ، ادا در نیار.
- خوب من صدام خوب نیست ، مثه شماها ام اعتماد به نفس خوندن ندارم.
مهدی- اشکال نداره ، حالا بخون دیگه.
- صبر کنید ، فکر کنم.
یه آهنگ خیلی قشنگ اومد تو ذهنم ، آهنگی که از راهنمایی عاشقش بودم ، رو به چیستا کردم ، یه لبخند زدم و خوندم:
کاش که میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مثه بچگیام ، لالاییاتو دوست دارم
سادگیاتو دوست دارم ، خستگیاتو دوست دارم
چادر نمازِ زیر لب خدا خداتو دوست دارم
کاش که رو طاقچه ی دلت آینه و شمعدون می شدم
تو دشت ابریه چشات یه قطره بارون می شدم
کاش که میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم
یه آسمان نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم
بخواب که می خوام تو چشات ، ستاره هامو بشمرم
پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم
دنیا اگه خوب ، اگه بد ، با تو برام دیدنیه
باغ گلای اطلسی ، با تو برام چیدنیه
خیلی سعی کردم که دوباره روز اول عید گریه نکنم ، موفق هم شدم ، من همیشه عاشق مامانم بودم ، برای همین همیشه این آهنگ رو خیلی دوست داشتم و براش می خوندم.
سپهر- حالا خوبه نمی خواست بخونه ، اگه می خواست چی میشد.
- تو فضولی؟ پرو ، با این پیشنهادای فرا زمینیت ، روز اول عید حنجره های مارو به کار گرفتی. امیرعلی تو آخرین نفری بخون تمام شه تورو خدا ، حوصلم سر رفت.
امیرعلی- به من بگو بی وفا
حالا یار که هستی؟
خزون عمرم رسید
نو بهار که هستی؟
می خوام برم دور دورا
دلم طاقت نداره
دست غم تو داره
روزا رو می شماره
- خیل خوب بابا ، حسم گرفته ، دلمون گرفت روز اول عید.
هیلدا- نوشیکا توجه کردی از اولش داری غر می زنی؟
- خدارو شکر تمام شد دیگه.
چیستا- بچه ها من از اون سطلا می خوام ، بیاین قلعه بسازیم.
- این یکی رو پایم. به این میگن پیشنهاد باحال.
من و چیستا مثه بچه کوچولو ها دویدیم سمت یه مغازه و ازش سطل خریدیم. دوتایی رفتیم سمت ماسه ها ، با قاشق خودش توی سطل رو از ماسه پر کردم و بعد برگردوندم ، خیلی خوب شد ، پنج تا بغل هم گذاشتیم ، که ناهید و هیلدا هم اومدن ، روی اون پنج تا ، چهارتا دیگه گذاشتیم ، بعد بقیه هم اومدن ، خیلی باحال بود ، اصلا خراب نمی شد ، سه تا روش ، دوتا دیگه رو اون سه تا و آخرشم ، یدونه رو دوتا ، که این آخریه رو آرتیمان گذاشت ، شبیه قلعه شده بود ، از بچگی عاشق اینجور چیزا بودم ، موج دریا به قلعه ضربه های آروم می زد اما نمی تونست اون رو بندازه ، هممون باهاش تکی عکس انداختیم ، بعد به یه خانمه گفتیم از هممون عکس بندازه ، عکس دست جمعیمون خیلی قشنگ شد ، خلاصه نهار رو آماده کردن و خودیم ، بعدشم برگشتیم ، تو نارنجستان بابک جهانبخش کنسرت داشت ، مهدی هم برا همه بلیت خریده بود ، برگشتیم ویلا ، یکم خوابیدیم ، ساعت شش پاشدیم آماده شیم ، نزدیکای هفت و نیم همه سوار ماشین شدیم ، من رفتم پیش آرشام و ستایش ، آدرین و ناهیدم تو ماشین آرتیمان بودن ، بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدیم ، کنسرت ساعت هشت و نیم بود ، همه ی بیگ بر ها و رد بول هارو هم آورده بودیم تو کنسرت بخوریم ، مشروب که نداشتیم ، بچه مثبتیم دیگه. ما ردیف جلو بودیم ، بعد ده دقیقه اومد ، اگه بدونین ما چیکار کردیم ، تو عمرم انقدر جیغ نزده بودم ، یکی از خواننده های مورد علاقم بابک جهانبخشه ، عاشق این آهنگشم ، شروع کرد به خوندن:
و بعد:
- هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بعد آهنگ بعدی ، همین جوری خوند ما هم باهاش خوندیم ، البته بیشتر من می خوندم باهاش ، ساعت دوازده شب کنسرت تمام شد ، هممون از خستگی داشتیم میمردیم ، بیچاره راننده ها ، رسیدیم ویلا دیگه شام نخوردیم و خوابیدیم.
کلاه لبه دار مشکی سرم کردم و از شال صرف نظر کردم ، فقط گردنم رو پوشوندم ، موهام رو دمب اسبی بسته بودم و از پشت کلاه بیرون گذاشته بودم ، از جلوش هم کج گرفته بودم که فقط یه مقدار از موهام از جلو معلوم بود ، شلوار لی لوله تفنگی مشکی ، مانتوی مشکی تا بالای زانوم که به علت گرما ، آستین هاشو بالا داده بودم ، رو به روی آینه نشستم ، اول کل صورتم رو کرم ضد آفتاب زدم که درصد آرایشی هم داشت و برنزه شدم ، رژگونه صورتی ، ریمل مشکی بورژوآ که از کیف لوازم آرایش ناهید دزدیدم چون مال خودم خشک شده ، به رژلب ها نگاه کردم ، فکر کنم نزدیک هفتاد تا رژلب دارم ، من عاشق رژلبم ، هرجا که رژلب خوش رنگ ببینم می خرم ، همه رنگ رژلبی دارم ، البته تو مسافرت فقط ده تاشون رو با خودم آوردم ، تازه اینم زیاده ، رژلب صورتی بیست و چهار ساعته که خیلی پررنگ بود رو زدم ، دیگه کارام تمام شده بود ، صندل های مشکی صورتی که با خودم آورده بودم رو پام کردم ، بعد هم کیفم رو کج انداختم رو دوشم ، از پله های ویلا پایین اومدم و به سمت سالن رفتم ، تقریبا همه ی بچه ها بودن ، غیر از ستایش و هیلدا ، ناهید و چیستا و آرتیمان و آدرین ، پایین پله ها وایستاده بودن ، بقیه متفرق بون ، به محض پایین اومدنم همشون رو من قفل شدن ، انگار جن دیدن ، به تک تکشون نگاه کردم:
چیستا شلوار شیش جیب سرمه ای ، مانتوی مشکی تا زانو ، شال سرمه ای چروک ، کفش های مشکی ، با کیف مشکی ، خط چشم و ریمل داشت با رژلب کرم صورتی خیلی آرایش فجیح نبود ، موهاش هم کج گرفته بود.
ناهید ساق چسبون مشکی ، با مانتوی بلند سبز تقریبا تا بالای ساق پاش ، که یه کمربند خوشکل هم داشت ، با شال زرد رنگ که از پشت بسته بود ، کیف و کفش زرد رنگ ، باز این دختره لنز گذاشت ، کیو داره گول میزنه این؟ ناهید عاشق چشم رنگیه ، مخصوصا آبی ، برا همین همیشه لنز آبی می ذاره ، همیشه هم میگه به من حسودیش میشه ، من اگه جای این دیوونه بودم هیچ وقت لنز نمی ذاشتم ، مداد کشیده بود ولی ریمل نداشت ، سایه ی سبز و نقره ای ، کرم پودر و رژگونه کالباسی رنگ ، رژلب همرنگ رژگونش ، موهاش رو بافته بود ، یه کوچولو از موهاش از پشت معلوم بود ، اینو از اونجایی فهمیدم که هی تکون می خورد و از چپ و راستش موهاش معلوم می شد ، از جلو هم داده بود بالا.
آدرین ، شلوار لی مشکی لوله تفنگی ، پیرهن مردانه دکمه دار سفید که آستین هاشو بالا داده بود و آرتیمان هم شلوار لی خاکستری لوله تفنگی با تی شرت مشکی چسبون ، جیگر شده امروز.
- هان چیه؟ هی نگاشون می کنم ، میگم یه چیزی میگن ، هیچ کدوم زر نمی زنن.
چیستا- می خوای اینجوری بیای؟
- وا خوب آره.
ناهید- الان همه جا پر گشت ارشاده ، با این تیپت می گیرنت نوشی.
- نخیرم چرا چرت و پرت میگین ، مگه چشه تیپم؟
آدرین- نوشیکا برو شال سرت کن ، همه ی موهات معلومه.
- نه نمی خوام ، چرا گیر دادین به من؟ اگه بخوان بگیرنمون میگن چرا دختر و پسر باهم اومدین بیرون. نه اینکه به تیپ من گیر بدن.
چیستا- حدالقل برو آرایشت رو کم کن ، هم لباسات بده ، هم آرایشت زیاده.
- کجاش زیاده؟ اصلا منو می خوان بگیرن ، شمارو سننه؟
آرتیمان- نوشیکا برو کلاتو عوض کن ، آرایشتم کم کن.
- نه نمیرم.
- نمی تونیم به خاطر تو علاف شیم.
- لازم نکرده این کارو بکنید.
اینو گفتم و از جلوشون عبور کردم ، از ویلا بیرون اومدم ، آرشام تو ماشینش بود ، سریع رفتم عقب نشستم ، با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد ، همه دیوونه شدن ، با حرص گفتم:
- چیه؟ نکنه تیپم بده؟
- تیپت؟؟
- پس چرا اینطوری نگا می کنی؟
- پیاده شو نوشیکا.
- هــــان؟
- به تو نگفتن؟
- چی رو؟
یکی به شیشه ضربه زد ، دیدم آرتیمانه ، شیشه رو پایین دادم و گفتم:
- چیه؟
- پیاده شو.
- همتون دیوونه شدینا.
سریع از ماشین پیاده شدم و رو به آرتیمان گفتم:
- چی شده؟
- با ماشین من بیا.
- می خوام با ستایش و آرشام بیام.
- نوشیکا لج بازی نکن ، به خدا به خاطر خودت بهت گفتم.
- برا همین گفتی ما نمی تونیم به خاطر تو علاف شیم؟
- جلو اونا که نمیشد بگم... غلط کردم ، اینا تو خونم مونده ولی به خاطر تو عوضشون می کنم ، حس تنفری که قبلا داشتم... دارم سعی می کنم با عشق جاشو بگیرم ، سعی می کنم درست صحبت کنم ، قهر نکن ، باشه؟
- خوب می خوام با ستایش بیام ، چه ربطی داره؟ مگه من بچم که قهر کنم؟
- نمیشه ، قراره چون اونجا شلوغه فقط دوتا ماشین ببریم ، تو هم باید با ماشین من بیای.
- قراره له شیم دیگه.
- نوشیکا.
- باشه دیگه ، من که نگفتم نه.
- بیا سوار شو.
رفتم سریع جلو نشستم تا راحت باشم ، آرتیمان هم پشت فرمان نشست ، همه به حیاط اومدن ، چیستا و ناهید و هیلدا ، نشستن عقب ، آدرین و مهدی و امیرعلی و سپهر نشستن تو ماشین آرشام ، موند ستایش ، یهو دیدم اومده کنار من نشسته ، واییییییی کلی زدمش ولی پیاده نشد ، حالا خوبه لاغره ، اگه چاق بود چه می کردم؟ حرکت کردیم ، پنج تا دختر بودیم با آرتیمان ، رو به آرتیمان گفتم:
- خوبه دیگه ، خوش می گذره؟
نگام کرد ، دوباره گفتم:
- پنج تا خانم خوشکل با شخصیت رو سوار کردی ، الان رو ابرایی.
همه خندیدیم ، بالاخره رسیدیم به شهربازی ، پیشنهاد ستایش بود که بریم شهربازی ، آخه شهربازیش از اون چرخ و فلک بزرگا داشت ، رو به بچه ها کردم:
- اول کدوم رو سوار میشین؟
سپهر- بریم کشتی ، بعد میریم سفینه ، بعد میریم رنجر ، بعد ترن ، بعد میریم ماشین ، آخرشم می ریم چرخ و فلک ، خوبه؟
چیستا- همین؟
- چیستا جان اگه دوست داری استخر توپ هم می تونی بری. خوب همینا به سنمون می خوره دیگه.
- باشه.
یهو ناهید داد کشید: بچه ها من نمی تونم باهاتون سوارشم.
آرتیمان- چرا؟
ناهید- من از ارتفاع می ترسم ، فقط ماشینو باهاتون سوار میشم.
آدرین- حالا یه بار سوار شو ، چیزی نمیشه.
- نه آدرین بهش اصرار نکن ، ما یه بار به زور سوارش کردیم ، تو سفینه غش کرد.
آدرین- هرطور راحتی پس.
ناهید رو صندلی نشست و ما رفتیم و سوار کشتی شدیم ، کلی جیغ زدیم ، تو سفینه هم همین طور تخلیه کردیم خودمونو ، بعد نوبت رنجر شد ، صندلی هاش دو نفره بود ، هیلدا و ومهدی پیش هم نشستن ، ستایش و آرشام هم همینطور ، من و چیستا هم سریع نشستیم بغل هم ، پت و متم یعنی آدرین و آرتیمان هم کنار هم نشستن ، چقدر خوب که این دوتا کنار همدیگه ان ، چقدر خوب که غم هایی رو که داشتن فراموش کردن ، خدایا شکرت ، این دوتا داداش خواهر و مادرشون رو از دست دادن ، کاری کن که همیشه خوش حال باشن ، همیشه بخندن ، سپهر و امیرعلی هم کنار هم نشستن ، دستگاه به کار افتاد ، یعنی من یکی که کلا چشام بسته بود ، از بس ترسیدم ، آخرشم چیستا گفت: باز کن اون چشای بی صاحابو که بازشون کردم. بعد نوبت ترن شد ، مهدی و هیلدا و ستایش و آرشام مثه عقده ای ها سریع رفتن چهارتایی نشستن رو یه ترن ، منم سریع رو به آدرین و آرتیمان کردم و گفتم:
- آدرین ، آرتیمان بدوید بیاین پیش ما بشینید.
ما چهارتا هم نشستیم کنار هم ، از رو ترن دیدم که امیرعلی و سپهر هم با یه دختره و پسره نشستن ، کلی تخلیه شدم ، یعنی فکر کنم تارهای عصبیم کلا نابود شد بس که جیغ زدم ، پیاده شدیم و منتظر امیرعلی و سپهر موندیم ، از دور میدیدمشون ، دختره و پسره جلو نشسته بودن ، اون دوتا هم عقب ، نزدیک شدن ، نزدیک تر ، چقدر این دو نفر برام آشنان ، چقدر... ترنشون رسید ، دختره و پسره با قهقهه پیاده شدن ، شناختمش ، شناختمشون ، فهمیدم کیان ، سعی بر کنترل بغضم کردم ، وایستاده بودیم کنار در ، اگه می خواستن بیرون برن باید از کنار ما رد میشدن ، امیرعلی و سپهر هم پیاده شدن ، اون دوتا بهم نزدیک شدن ، چشماش افتاد تو چشمام ، نگاش تغییر کرد ، لبخندش اول تلخ شد و بعد محو ، آروم زیرلب زمزمه کرد:
- آتریسا ، آتریسا ، آتریسا...
بچه ها تا الان 162 صفحه اش رو گذاشتم و تقریبا به همین مقدار هم از رمان مونده.
خدا و دیگر هیچ...
من؟ آرتیمان عاشق من شده؟ چشمام گرد شده بود ، چهار ماه به خاطر همین با خودت کلنجار می رفتی نوشیکا؟ چون متوجه یه حس هایی درونت شده بودی نه؟ اما چی میشه؟ ما اگه عاشق باشیم بعدش چی میشه؟ نگه داشت ، به دور و برم نگاه کردم ، اومده بود کنار ساحل ، بی اختیار پیاده شدم ، اونم همین طور ، گیتارش رو برداشت ، رفتم سمت یه صخره ، نشستم روش ، چند دقیقه بعد ، آرتیمان کنارم بود ، فضای دریا اونم تو شب ، منو به گریه وا داشت ، اشک هام مشغول به سقوط کردن شدن ، آروم گفتم:
- بعدش چی؟ اگه منم عاشق بشم چی میشه؟ تا همیشه مثله دوتا عاشق می مونیم؟
- نه ، به هم می رسیم. نوشیکا بهم نه نگو ، می شکنم به خدا ، طاقتشو ندارم ، کمکت می کنم مامانتو پیدا کنی ، باشه؟
- آرتیمان ، من می ترسم ، از این مسیر می ترسم ، آخر داستان عاشقا هیچ وقت خوب تمام نمیشه ، همشون یا به خاطر عشقشون میمیرن یا ذره ذره از بین می رن ، همه آخرش تنهان...
- بذار ما یه داستان جدید بنویسیم.
- چه داستانی؟
- داستان قدم زندنامونو توی جاده ی عشق ، توی مسیر عشق. نوشیکا باهام قدم میزنی؟ باهام میای؟
- آرتیمان... قول میدی آخر داستانمون خوب تمام شه؟
- قول میدم ، جونمو به خاطرش میدم.
- بذار فکر کنم ، نمی دونم ، شاید باهات قدم بردارم.
دوباره صدای روح بخش گیتارش اومد ، اینبار قشنگ ترین آهنگی که تو عمرم شنیدم رو برام زد:
با من قدم بزن حالا که با منی
حالا که بغضی ام , حالا که سهممی
با من قدم بزن می لرزه دست و پام
بی تو کجا برم , بی تو کجا بیام
دست منو بگیر , کنار من بشین
من عاشق تو ام حال منو ببین
حال منو ببین
از دلهره نگو , از خستگی پُرم
بی تو می شینمو و روزا رو میشمورم
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
بی تو برای من فردا پر از غمه
بی تو هوا پسه , دنیا جهنمه
دست منو بگیر , تو اوج اضطراب
بازم منو ببر , با بوسه ای بخواب
با من قدم بزن تو این پیاده رو
من عاشقت شدم از پیش من نرو
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
هر جا بری میام , دل گرم و بی قرار
بی من سفر نرو , تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز , عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
فقط با چشم های اشکیم نگاش کردم ، این هنوز اول راهه ، تصمیمم درسته؟ غلطه؟ خدایا به تو سپردمش ، قلبمو رها کردم ، بذار تو یه آشیانه ی گرم پناه بگیره ، بذار همه چی خوب تمام شه. فردا عیده من باید فکر کنم ، نمی تونم به این زودی پاسخ به یه حرف و یه آهنگ بدم ، به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان.
- بله؟
- تا آخر مسافرتمون ، هیچی راجب حرفامون نگو ، باشه؟ بذار خوب فکر کنم.
- باشه.
بلند شدیم به سمت ویلا رفتیم ، همه ی بچه ها به جز آدرین جلوی در بودن ، راستی... آدرین چی میشه؟ به محض رسیدن ، هیلدا سرمون داد کشید:
- معلوم هست شما کجایید؟ هان؟ می دونید چقدر نگران شدیم ، گفتیم تصادف کردین ، دلمون هزار راه رفت ، آدرین رفته بیرون دنبالتون ، کجا بودین؟
- راه رو گم کردیم ، ببخشید.
مهدی- زود برین دنبال آدرین. بهش خبر بدین.
با گوشیم شمارش رو گرفتم ، در دسترس نبود ، دویدم به سمت در ، آرتیمان گفت:
- من خودم میرم دنبالش.
- مگه میشه؟ منم میام ببینم آدرین چی شده.
- نه خودم میرم.
- تو رو خدا هرچی شد به من خبر بده ، خدا کنه خیلی دور نرفته باشه.
خیلی نگران آدرین شده بودم ، کلی به بچه ها توضیح الکی دادم ، بعد هم همشون بدون شام به زور من خوابیدن غیر از مهدی ، نشستیم ، حسابی نگران بودم ، چون موبایل های دوتاشون در دسترس نبود ، ساعت دو شده بود اما نیومده بودن ، ساعت دو و نیم در ویلا باز شد ، یه نفس راحت کشیدم ، آدرین وارد شد ، بی اختیار دویدم سمتش ، نفهمیدم چی شد که رفتم تو بغلش ، آروم گفتم:
- آدرین.
از بغلش بیرون اومدم ، به صورتش نگاه کردم ، چقدر الان خوشحالم که اومده ، نفس راحت کشیدم:
- کجا بودی؟ چرا انقدر طول کشید؟
- ببخشید عزیزم ، راه رو گم کردم.
- خدا رو شکر که اومدی.
- برو بخواب ، خسته شدی.
آدرین اومد تو ، پشت سرش هم آرتیمان ، به آرتیمان گفتم:
- چجوری پیداش کردی؟
- به سختی.
- خوب بگو نمی خوام جواب بدم.
- خوب نمی خوام جواب بدم.
- پرو.
ایشششش ، باز این حاضر جوابیاش رو شروع کرد ، گفتم عاشق شده ، آدم میشه ولی دریغ از یه اپسیلون آدمیت در این ، بهش چشم غره رفتم ، رفتم سمت اتاق ویلا ، اتاق من و ناهید و چیستا یه جا بود ، اون دوتا که مثه خرس رو تخت دو نفره خوابیده بودن ، منم رفتم رو تخت یه نفره ی کنارشون دراز کشیدم ، تخت کنار پنجره بود منم که رویایی ، پرده رو کنار داده بودم و به آسمان نگاه می کردم ، بعضی وقتا واقعا حس می کردم ، مامانم توی ستاره هائه ، چیزی که همیشه آزارم میده بابامه ، به خاطر بابا انقدر اعصابم خورده ، انقدر عصبانیم ، بابا بعد از رفتن مامان یه بارم تلاش برای پیدا کردنش نکرد ، نمی دونم چرا ، نمی دونم ، هرچی سعی کردم خوابم نبرد ، برا همین تصمیم گرفتم برم تو سالن یکم قدم بزنم بلکه خوابم ببره ، بلند شدم ، رفتم تو سالن ، رفتم جلو تر که متوجه آدرین شدم ، خوب بهتره الان باهاش حرف بزنم ، کنارش نشستم و آروم گفتم:
- چرا نمی خوابی؟
- خوابم نمیاد.
- کجا بودی؟
- پیش بابام.
- بابات؟
- آره ، اونم دیگه با ما برمی گرده ، شاید فردا هم برم اونجا ، آخه خیلی تنهائه ، هیشکی پیشش نیست ، گفتم سال تحویل پیش بابام باشم.
- چه بچه ی خوبی ، کاش منم می تونستم مثه تو باشم.
- چرا نمی تونی؟
- نمی تونم واسه تنهایی بابام ناراحت شم ، علتش رو نمی دونم. میگم بیا یه کاری بکنیم.
- چیکار؟
- بابای من تنهائه ، بابای تو هم همین طور ، بذار با هم دوست شن ، هوم؟
- چجوری؟
- تو تولد من ، باباتم دعوت می کنم.
- هر طور صلاحه.
- آدرین ، هیلدا اینا باهات چیکار داشتن؟
- داشتن راجب شباهت های زیاد تو با میشا حرف می زدن ، میگفتن این خود میشائه ، اصلا میشا نمرده ، داره اذیتمون می کنه.
- من تا حالا میشا رو ندیدم ، میشا انقدر شبیه منه واقعا؟
- می خوای ببینیش؟
- حتما.
- اینجا ندارم عکسشو ، اما تهران که رفتیم عکسش رو بهت نشون میدم.
- آدرین.
- جانم؟
- میشه یه چیزی بگم؟
- بگو عزیزم ، راحت باش.
- من دیگه نمی خوام ازدواج کنم ، آخه دیگه الان آزادم ، بابا برام خونه خریده ، فکر نمی کنم بخوام تورم اذیت کنم ، خیلی خودخواه بودم ولی تو خیلی خوبی ، ببخشید به خدا هرکاری می کنم تا دوباره با پگاهان آشتی کنید.
- نوشیکا ، من به خاطر تو با پگاهان بهم نزدم.
- ولی من نمی خوام تو تنها باشی.
- .......
- آدرین می خوام اول تو ازدواج کنی ، باشه؟
- تا چی پیش بیاد.
- ساعت چنده؟
- سه و نیم.
- من میرم حموم ، خوب؟
- باشه.
رفتم تو اتاق ، کلی سروصدا کردم تا حوله و لباسام رو از تو چمدانم پیدا کنم ، رفتم حمام ، کلی زیر دوش شعر خوندم ، بعد هم لباسام رو پوشیدم و بیرون رفتم ، رفتم تو اتاق ، به گوشیم نگاه کردم ، ساعت چهار بود ، سال تحویل ساعت هفت و چهار دقیقه و بیست ثانیه ی صبح بود ، چراغ هارو روشن کردم ، بچه ها بهم فحش دادن ولی من گفتم:
- بچه ها پاشین ، برین حمام زودتر ، ساعت چهاره ها.
دوتایی پریدن هوا ، ناهید رفت حمام ، چیستا هم موهای منو سشوار کشید ، وقتی ناهید اومد ، چیستا رفت حمام ، ساعت چهار و بیست دقیقه که شد ، رفتم بیرون و در تک تکه اتاقا رو زدم ، همه رو بیدار کردم ، اونام تند تند آماده می شدن ، ولی من قشنگ آرایشمم کردم ، لباسام رو هم پوشیدم ، گرفتم خوابیدم ، با تکون های ستایش از خواب پاشدم ، که همراه ا تکون دادن می گفت:
- پاشو نوشیکا ، چهار دقیقه دیگه عیده ، اول سال خواب باشی ، تا آخرش می خوابیا.
- خیل خوب ، پاشدم.
سریع از رو مبل بلند شدم و بعد از مرتب کردن لباسم ، نشستم رو همون مبل ، میز هفت سین هم وسط مبل ها بود ، هممون نشسته بودیم دور میز ، از تلویزیون صدای آغاز سال و به دنبالش صدای بمب رو شنیدم و بعد ، آهنگ مخصوص عیدها که از تلویزیون پخش میشد و من عاشقش بودم ، هممون دست زدیم ، هوووووووووو ، هوراااااااا ، همه خوشحال بودیم ، سپهر زد کانال من و تو ، شهرام شب پره داشت می خوند ، هممون بلند شدیم و رقصیدیم با آهنگ ، چقدر خوشحالیم همه ، خدایا این شادی رو از ما نگیر ، بعد تازه یادمون اومد واسه چی خوشحالیم ، همدیگه رو بغل کردیم و عید رو بهم تبریک گفتیم ، هیچ کدومشون هم عیدی ندادن خسیسا ، آخه یه بزرگتری گفتن ، کوچکتری گفتن ، ما که ماهیمونو قبلا خورده بودیم برا همین واسه نهار باید یه چیز دیگه می خوردیم ، صبحانه رو حاضر کردیم و خوردیم ، بعد از جمع کردن ظرف های صبحانه ، متوجه شدم آدرین نیست ، رو به بچه ها کردم و گفتم:
- بچه ها آدرین کجاس؟
آرتیمان- رفت پیش بابا ، گفت بهت عید رو از طرفش تبریک بگم.
همشون موبایلاشون رو برداشتن و شروع کردن به زنگ زدن به مادر و پدر و خواهر و برادراشون ، منم داشتم نگاشون می کردم ، مامانی کجایی منم الان زنگ بزنم عیدو بهت تبریک بگم؟ چرا آخه من یه خواهر برادر ندارم ، عیدا زنگ بزنم بهشون عیدو تبریک بگم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اما نوشیکا خانم ، اگه هیشکیم نمونده تو باباتو داری ، زنگ بزن به بابات عیدو تبریک بگو ، خوشحال میشه ، با شک شماره ی بابا رو گرفتم ، اگه به بابای من باشه ، اصلا نمی دونه که عید شده ، بعد از دو سه تا بوق جواب داد ، یه صدای گرفته تو موبایل پیچید:
- الو؟
- سلام... بابا.
- سلام عزیزم ، خوبی اتریسا؟
- ممنون ، زنگ زدم عیدو تبریک بگم.
- عید تو هم مبارک دخترم ، جات خیلی خالیه.
- بابا... سرما خوردی؟
- نه.
- باشه.
- کِی بر می گردی؟
- تا سیزده هستیم.
- مراقب خودت باش دخترم.
- باشه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، نفهمیدم چرا الکی یه قطره اشک از چشمام اومد ، احساس کردم بابا داره گریه می کنه ، نوشیکا خانم یه ذره عقل هم بد نیستا... آخه گریه؟ اونم بابای تو؟ شوخی نکن انقدر. بالاخره تلفن هاشون تمام شد ، همه نشستیم پای تلویزیون. ساعت نزدیک های یک و نیم بود که آدرین اومد ، قرار بود واسه نهار همه بریم لب دریا ، ناهید گفت:
- نهار چی بخوریم؟
ستایش- شنسل و ناگت می خوریم ، خوبه؟
آرتیمان- خوبه ، بریم دیگه.
گاز پیک نیکی و مایتابه و روغن رو هم برداشتیم تا همونجا غذا رو درست کنیم. رفتیم ساحل ، وای چقدر شلوغه اینجا ، اکثراً خانوادن ، ولی خوب با دوستا هم عالمی داره دیگه ، نشستیم و با هم شعر خوندیم ، اونم بلند بلند:
یکی یکی میریم خونه هامون
این میره با اون ، اون میره با اون
یکی یکی میریم خونه هامــون او اوم
میریم پی زندگیامون
فقطم همین یه تیکشو بلد بودیم
بعد یهو این سپهر ذلیل نشده ، یه پیشنهاد داد:
- بچه ها بیاین تک تک بخونیم.
- سپهر خوبی؟ خیلی صداهامون قشنگه... تک تکم بخونیم.
سپهر- چیکار به صدا داریم؟ می خوایم بخندیم یکم.
ناهید- آره راست میگه ، بذار بخندیم.
- پس اول خودتون دوتا شروع کنید.
قرار شد از سپهر به سمت راست بچرخه و هرکی یه تیکه شعر بخونه ، خودش شروع کرد:
- آورده خبر راوی ، کو ساقر و کو ساقی؟
دوری به سر اومد از او خبر اومد
چشم و دل من روشن
شد کلبه ی دل گلشن
زاری مکن ای دل شیون مکن ای دل
حالا که از ما گذشت اومدن یارو باش
کار خدا رو ببین ، عاقبت مارو باش
بعد یه عمری صبوری که یارم میاد
اشکای شوق تو چشام که یارم میاد
این لحظه ی دیداره پایان شب تاره
غوغا نکن ای دل ، بلوا نکن ای دل
خسته تر از خسته ام ، شیشه بشکسته ام
حالا که از ما گذشت اومدن یارو باش
کار خدا رو ببین عاقبت مارو باش
چیستا- خانم دل به تو بستم
دل همه رو شکستم
از این امروز و فردات
دیگه خسته ی خستم
آی بلا توی کوچه ها دلبری نکن از آدما
همه تو سینه یه دل دارن
نشکنی دلی رو بی هوا
نشکنی دلی رو بی هوا
ناهید- چه خوبه بین برفااااا
تو میزنی قید سرمااااا
چه خوبه عین پروانه
دور همیم و وقته پروازه
وقتی میگیری دستمو ، می زنی لبخند
واسه با هم بودن نمیشه صبر کن
مثه یه گل و شبنم جدا نمیشیم از هم
حتی واسه...
- وای ناهید خفه شو تو رو خدا ، چه اعتماد به نفسی هم داره.
ناهید- خیلی هم قشنگه تو سلیقه نداری.
سپهر- بعدی.
ستایش- این حس قشنگو مدیون تو هستم
تو با منی و من ، از عشق تو مستم
دستاتو میگیرم مثله پر پرواز
اون بالا تو ابراااا ، تو پیش منی باز
آرشام- نمره ی بیست کلاسو نمی خوام
بهترین هوش و حواسو نمی خوام
دختر خوشکل شهر پریا
اونکه جاش تو قصه هاسو نمی خوام
من تورو می خوام ، تو رو می خوام
اونا رو نمی خوام
نفسم تویی ، تو می دونی
هوا رو نمی خوام
آرتیمان- ای خالق هر قصه ی من
این من و این توووو
بر تار دلم زخمی بزن
این منو این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهه و سالیییی
با هر نفسم داد می زنم جای تو خالی
منم ، عاشق نازتو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پاتو از کوچه شنیدن
تنها تو رو دیدن
هیلدا- خوابم یا بیدارم؟ تو با منی با من
همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه هرم نفسهاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتووو
خوابم یا بیدارم لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست ، بگو که آفتاب نیست
هیلدا صداش خیلی قشنگ بود ، واقعا آرامش میداد به آدم ، هرچی گفتم بازم بخونه قبول نکرد ، نوبت مهدی شد:
مهدی- عقل عاشق به چشاش نیســت
حرف و قلبش سرجاش نیست
دل به دل راه داره حتی
وقتی راهی پیش پاش نیست
تو واسه من یه دریچه
رو به فردایی که هیچه
تو یه آغوش نفس هات
عطر احساسه می پیچه
یه احساس شیرینی دارم انگار
بدون تو میفته قلبم از کار
یه احساس شیرینی تو دلم هست
که با تو تجربم شد فوق العادس ، فوق العاده
یه احساس شیرینی دارم انگار
بدون تو میفته قلبم از کار
یه احساس شیرینی تو دلم هست
که با تو تجربم شد فوق العادس ، فوق العاده
آدرین- چه خوبه عاشقی اما فقط با تو
می بینم هرشب رویای چشماتو
چه احساس قشنگی من به تو دارم
چقدر خوبه که می دونی دوست دارم
نوبت من شد ، گفتم:
- بچه ها من نمی خونم ، این دیگه چه مسخره بازی ایه؟ همتون احساس خوش صدایی کردین ، هی چه چه می زنین ، من نمی تونم بخونم.
ستایش- اِ نوشیکا اذیت نکن دیگه همه خوندن ، ادا در نیار.
- خوب من صدام خوب نیست ، مثه شماها ام اعتماد به نفس خوندن ندارم.
مهدی- اشکال نداره ، حالا بخون دیگه.
- صبر کنید ، فکر کنم.
یه آهنگ خیلی قشنگ اومد تو ذهنم ، آهنگی که از راهنمایی عاشقش بودم ، رو به چیستا کردم ، یه لبخند زدم و خوندم:
کاش که میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مثه بچگیام ، لالاییاتو دوست دارم
سادگیاتو دوست دارم ، خستگیاتو دوست دارم
چادر نمازِ زیر لب خدا خداتو دوست دارم
کاش که رو طاقچه ی دلت آینه و شمعدون می شدم
تو دشت ابریه چشات یه قطره بارون می شدم
کاش که میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم
یه آسمان نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم
بخواب که می خوام تو چشات ، ستاره هامو بشمرم
پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم
دنیا اگه خوب ، اگه بد ، با تو برام دیدنیه
باغ گلای اطلسی ، با تو برام چیدنیه
خیلی سعی کردم که دوباره روز اول عید گریه نکنم ، موفق هم شدم ، من همیشه عاشق مامانم بودم ، برای همین همیشه این آهنگ رو خیلی دوست داشتم و براش می خوندم.
سپهر- حالا خوبه نمی خواست بخونه ، اگه می خواست چی میشد.
- تو فضولی؟ پرو ، با این پیشنهادای فرا زمینیت ، روز اول عید حنجره های مارو به کار گرفتی. امیرعلی تو آخرین نفری بخون تمام شه تورو خدا ، حوصلم سر رفت.
امیرعلی- به من بگو بی وفا
حالا یار که هستی؟
خزون عمرم رسید
نو بهار که هستی؟
می خوام برم دور دورا
دلم طاقت نداره
دست غم تو داره
روزا رو می شماره
- خیل خوب بابا ، حسم گرفته ، دلمون گرفت روز اول عید.
هیلدا- نوشیکا توجه کردی از اولش داری غر می زنی؟
- خدارو شکر تمام شد دیگه.
چیستا- بچه ها من از اون سطلا می خوام ، بیاین قلعه بسازیم.
- این یکی رو پایم. به این میگن پیشنهاد باحال.
من و چیستا مثه بچه کوچولو ها دویدیم سمت یه مغازه و ازش سطل خریدیم. دوتایی رفتیم سمت ماسه ها ، با قاشق خودش توی سطل رو از ماسه پر کردم و بعد برگردوندم ، خیلی خوب شد ، پنج تا بغل هم گذاشتیم ، که ناهید و هیلدا هم اومدن ، روی اون پنج تا ، چهارتا دیگه گذاشتیم ، بعد بقیه هم اومدن ، خیلی باحال بود ، اصلا خراب نمی شد ، سه تا روش ، دوتا دیگه رو اون سه تا و آخرشم ، یدونه رو دوتا ، که این آخریه رو آرتیمان گذاشت ، شبیه قلعه شده بود ، از بچگی عاشق اینجور چیزا بودم ، موج دریا به قلعه ضربه های آروم می زد اما نمی تونست اون رو بندازه ، هممون باهاش تکی عکس انداختیم ، بعد به یه خانمه گفتیم از هممون عکس بندازه ، عکس دست جمعیمون خیلی قشنگ شد ، خلاصه نهار رو آماده کردن و خودیم ، بعدشم برگشتیم ، تو نارنجستان بابک جهانبخش کنسرت داشت ، مهدی هم برا همه بلیت خریده بود ، برگشتیم ویلا ، یکم خوابیدیم ، ساعت شش پاشدیم آماده شیم ، نزدیکای هفت و نیم همه سوار ماشین شدیم ، من رفتم پیش آرشام و ستایش ، آدرین و ناهیدم تو ماشین آرتیمان بودن ، بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدیم ، کنسرت ساعت هشت و نیم بود ، همه ی بیگ بر ها و رد بول هارو هم آورده بودیم تو کنسرت بخوریم ، مشروب که نداشتیم ، بچه مثبتیم دیگه. ما ردیف جلو بودیم ، بعد ده دقیقه اومد ، اگه بدونین ما چیکار کردیم ، تو عمرم انقدر جیغ نزده بودم ، یکی از خواننده های مورد علاقم بابک جهانبخشه ، عاشق این آهنگشم ، شروع کرد به خوندن:
و بعد:
- هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بعد آهنگ بعدی ، همین جوری خوند ما هم باهاش خوندیم ، البته بیشتر من می خوندم باهاش ، ساعت دوازده شب کنسرت تمام شد ، هممون از خستگی داشتیم میمردیم ، بیچاره راننده ها ، رسیدیم ویلا دیگه شام نخوردیم و خوابیدیم.
کلاه لبه دار مشکی سرم کردم و از شال صرف نظر کردم ، فقط گردنم رو پوشوندم ، موهام رو دمب اسبی بسته بودم و از پشت کلاه بیرون گذاشته بودم ، از جلوش هم کج گرفته بودم که فقط یه مقدار از موهام از جلو معلوم بود ، شلوار لی لوله تفنگی مشکی ، مانتوی مشکی تا بالای زانوم که به علت گرما ، آستین هاشو بالا داده بودم ، رو به روی آینه نشستم ، اول کل صورتم رو کرم ضد آفتاب زدم که درصد آرایشی هم داشت و برنزه شدم ، رژگونه صورتی ، ریمل مشکی بورژوآ که از کیف لوازم آرایش ناهید دزدیدم چون مال خودم خشک شده ، به رژلب ها نگاه کردم ، فکر کنم نزدیک هفتاد تا رژلب دارم ، من عاشق رژلبم ، هرجا که رژلب خوش رنگ ببینم می خرم ، همه رنگ رژلبی دارم ، البته تو مسافرت فقط ده تاشون رو با خودم آوردم ، تازه اینم زیاده ، رژلب صورتی بیست و چهار ساعته که خیلی پررنگ بود رو زدم ، دیگه کارام تمام شده بود ، صندل های مشکی صورتی که با خودم آورده بودم رو پام کردم ، بعد هم کیفم رو کج انداختم رو دوشم ، از پله های ویلا پایین اومدم و به سمت سالن رفتم ، تقریبا همه ی بچه ها بودن ، غیر از ستایش و هیلدا ، ناهید و چیستا و آرتیمان و آدرین ، پایین پله ها وایستاده بودن ، بقیه متفرق بون ، به محض پایین اومدنم همشون رو من قفل شدن ، انگار جن دیدن ، به تک تکشون نگاه کردم:
چیستا شلوار شیش جیب سرمه ای ، مانتوی مشکی تا زانو ، شال سرمه ای چروک ، کفش های مشکی ، با کیف مشکی ، خط چشم و ریمل داشت با رژلب کرم صورتی خیلی آرایش فجیح نبود ، موهاش هم کج گرفته بود.
ناهید ساق چسبون مشکی ، با مانتوی بلند سبز تقریبا تا بالای ساق پاش ، که یه کمربند خوشکل هم داشت ، با شال زرد رنگ که از پشت بسته بود ، کیف و کفش زرد رنگ ، باز این دختره لنز گذاشت ، کیو داره گول میزنه این؟ ناهید عاشق چشم رنگیه ، مخصوصا آبی ، برا همین همیشه لنز آبی می ذاره ، همیشه هم میگه به من حسودیش میشه ، من اگه جای این دیوونه بودم هیچ وقت لنز نمی ذاشتم ، مداد کشیده بود ولی ریمل نداشت ، سایه ی سبز و نقره ای ، کرم پودر و رژگونه کالباسی رنگ ، رژلب همرنگ رژگونش ، موهاش رو بافته بود ، یه کوچولو از موهاش از پشت معلوم بود ، اینو از اونجایی فهمیدم که هی تکون می خورد و از چپ و راستش موهاش معلوم می شد ، از جلو هم داده بود بالا.
آدرین ، شلوار لی مشکی لوله تفنگی ، پیرهن مردانه دکمه دار سفید که آستین هاشو بالا داده بود و آرتیمان هم شلوار لی خاکستری لوله تفنگی با تی شرت مشکی چسبون ، جیگر شده امروز.
- هان چیه؟ هی نگاشون می کنم ، میگم یه چیزی میگن ، هیچ کدوم زر نمی زنن.
چیستا- می خوای اینجوری بیای؟
- وا خوب آره.
ناهید- الان همه جا پر گشت ارشاده ، با این تیپت می گیرنت نوشی.
- نخیرم چرا چرت و پرت میگین ، مگه چشه تیپم؟
آدرین- نوشیکا برو شال سرت کن ، همه ی موهات معلومه.
- نه نمی خوام ، چرا گیر دادین به من؟ اگه بخوان بگیرنمون میگن چرا دختر و پسر باهم اومدین بیرون. نه اینکه به تیپ من گیر بدن.
چیستا- حدالقل برو آرایشت رو کم کن ، هم لباسات بده ، هم آرایشت زیاده.
- کجاش زیاده؟ اصلا منو می خوان بگیرن ، شمارو سننه؟
آرتیمان- نوشیکا برو کلاتو عوض کن ، آرایشتم کم کن.
- نه نمیرم.
- نمی تونیم به خاطر تو علاف شیم.
- لازم نکرده این کارو بکنید.
اینو گفتم و از جلوشون عبور کردم ، از ویلا بیرون اومدم ، آرشام تو ماشینش بود ، سریع رفتم عقب نشستم ، با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد ، همه دیوونه شدن ، با حرص گفتم:
- چیه؟ نکنه تیپم بده؟
- تیپت؟؟
- پس چرا اینطوری نگا می کنی؟
- پیاده شو نوشیکا.
- هــــان؟
- به تو نگفتن؟
- چی رو؟
یکی به شیشه ضربه زد ، دیدم آرتیمانه ، شیشه رو پایین دادم و گفتم:
- چیه؟
- پیاده شو.
- همتون دیوونه شدینا.
سریع از ماشین پیاده شدم و رو به آرتیمان گفتم:
- چی شده؟
- با ماشین من بیا.
- می خوام با ستایش و آرشام بیام.
- نوشیکا لج بازی نکن ، به خدا به خاطر خودت بهت گفتم.
- برا همین گفتی ما نمی تونیم به خاطر تو علاف شیم؟
- جلو اونا که نمیشد بگم... غلط کردم ، اینا تو خونم مونده ولی به خاطر تو عوضشون می کنم ، حس تنفری که قبلا داشتم... دارم سعی می کنم با عشق جاشو بگیرم ، سعی می کنم درست صحبت کنم ، قهر نکن ، باشه؟
- خوب می خوام با ستایش بیام ، چه ربطی داره؟ مگه من بچم که قهر کنم؟
- نمیشه ، قراره چون اونجا شلوغه فقط دوتا ماشین ببریم ، تو هم باید با ماشین من بیای.
- قراره له شیم دیگه.
- نوشیکا.
- باشه دیگه ، من که نگفتم نه.
- بیا سوار شو.
رفتم سریع جلو نشستم تا راحت باشم ، آرتیمان هم پشت فرمان نشست ، همه به حیاط اومدن ، چیستا و ناهید و هیلدا ، نشستن عقب ، آدرین و مهدی و امیرعلی و سپهر نشستن تو ماشین آرشام ، موند ستایش ، یهو دیدم اومده کنار من نشسته ، واییییییی کلی زدمش ولی پیاده نشد ، حالا خوبه لاغره ، اگه چاق بود چه می کردم؟ حرکت کردیم ، پنج تا دختر بودیم با آرتیمان ، رو به آرتیمان گفتم:
- خوبه دیگه ، خوش می گذره؟
نگام کرد ، دوباره گفتم:
- پنج تا خانم خوشکل با شخصیت رو سوار کردی ، الان رو ابرایی.
همه خندیدیم ، بالاخره رسیدیم به شهربازی ، پیشنهاد ستایش بود که بریم شهربازی ، آخه شهربازیش از اون چرخ و فلک بزرگا داشت ، رو به بچه ها کردم:
- اول کدوم رو سوار میشین؟
سپهر- بریم کشتی ، بعد میریم سفینه ، بعد میریم رنجر ، بعد ترن ، بعد میریم ماشین ، آخرشم می ریم چرخ و فلک ، خوبه؟
چیستا- همین؟
- چیستا جان اگه دوست داری استخر توپ هم می تونی بری. خوب همینا به سنمون می خوره دیگه.
- باشه.
یهو ناهید داد کشید: بچه ها من نمی تونم باهاتون سوارشم.
آرتیمان- چرا؟
ناهید- من از ارتفاع می ترسم ، فقط ماشینو باهاتون سوار میشم.
آدرین- حالا یه بار سوار شو ، چیزی نمیشه.
- نه آدرین بهش اصرار نکن ، ما یه بار به زور سوارش کردیم ، تو سفینه غش کرد.
آدرین- هرطور راحتی پس.
ناهید رو صندلی نشست و ما رفتیم و سوار کشتی شدیم ، کلی جیغ زدیم ، تو سفینه هم همین طور تخلیه کردیم خودمونو ، بعد نوبت رنجر شد ، صندلی هاش دو نفره بود ، هیلدا و ومهدی پیش هم نشستن ، ستایش و آرشام هم همینطور ، من و چیستا هم سریع نشستیم بغل هم ، پت و متم یعنی آدرین و آرتیمان هم کنار هم نشستن ، چقدر خوب که این دوتا کنار همدیگه ان ، چقدر خوب که غم هایی رو که داشتن فراموش کردن ، خدایا شکرت ، این دوتا داداش خواهر و مادرشون رو از دست دادن ، کاری کن که همیشه خوش حال باشن ، همیشه بخندن ، سپهر و امیرعلی هم کنار هم نشستن ، دستگاه به کار افتاد ، یعنی من یکی که کلا چشام بسته بود ، از بس ترسیدم ، آخرشم چیستا گفت: باز کن اون چشای بی صاحابو که بازشون کردم. بعد نوبت ترن شد ، مهدی و هیلدا و ستایش و آرشام مثه عقده ای ها سریع رفتن چهارتایی نشستن رو یه ترن ، منم سریع رو به آدرین و آرتیمان کردم و گفتم:
- آدرین ، آرتیمان بدوید بیاین پیش ما بشینید.
ما چهارتا هم نشستیم کنار هم ، از رو ترن دیدم که امیرعلی و سپهر هم با یه دختره و پسره نشستن ، کلی تخلیه شدم ، یعنی فکر کنم تارهای عصبیم کلا نابود شد بس که جیغ زدم ، پیاده شدیم و منتظر امیرعلی و سپهر موندیم ، از دور میدیدمشون ، دختره و پسره جلو نشسته بودن ، اون دوتا هم عقب ، نزدیک شدن ، نزدیک تر ، چقدر این دو نفر برام آشنان ، چقدر... ترنشون رسید ، دختره و پسره با قهقهه پیاده شدن ، شناختمش ، شناختمشون ، فهمیدم کیان ، سعی بر کنترل بغضم کردم ، وایستاده بودیم کنار در ، اگه می خواستن بیرون برن باید از کنار ما رد میشدن ، امیرعلی و سپهر هم پیاده شدن ، اون دوتا بهم نزدیک شدن ، چشماش افتاد تو چشمام ، نگاش تغییر کرد ، لبخندش اول تلخ شد و بعد محو ، آروم زیرلب زمزمه کرد:
- آتریسا ، آتریسا ، آتریسا...