این رمانم فقط تو سایت فلش خور هست متاسفانه دوستان
بالاخره روز مسافرت رسیده ، من و ناهید تو ماشین آرتیمان نشستیم ، چیستا و سپهر تو ماشین امیرعلی ، آدرین و مهدی و هیلدا تو یه ماشین نشستن ، آرشام و ستایشم گذاشتیم دوتایی حال کنن تو یه ماشین بشینن ، البته قرار شد از وسط راه یا تو برگشت یا وقتایی که می خوایم بریم بیرون با ماشین ، یا من یا ناهید یا چیستا بریم تو ماشینشون تا یه وقت شیطونی نکنن ، هممون یه جا جمع شدیم تا سوار شیم ، چمدان هارو تو ماشین آرتیمان گذاشتیم ، ناهید رو به من کرد:
- تو برو جلو.
- نه من خوابم میبره تو بشین جلو.
- باشه.
نشستم عقب ، آرتیمان از آینه بهم نگاه کرد ، لبخند زدم و به روی خودم نیاوردم ، یکم طول کشید که خوابم برد. احساس می کنم یه چیزی داره می خوره رو شونم ، چشمام رو باز کردم ، چیستائه ، با ترس گفتم:
- چیزی شده؟ تصادف کردیم؟
- نوشیکا رسیدیم ، پیاده شو.
- یعنی کل راه رو خواب بودم؟
- بله ، واسه صبحانه هم بیدارت نکردیم ، گفتیم گناه داری.
- من هنوز خوابم میاد.
- حالا پیاده شو.
پیاده شدم... اینجا ، چقدر ، چقدر ، اینجا خیلی قشنگه ، چه ویلای توپیه ، از اون رویایی هاسسسس واییییییییی ، خیلی باحاله ، دریارو نگاه ، چقدر دلم هوای دریا رو کرده بود ، رفتیم تو ، رو به آدرین گفتم:
- اینجا ویلای شماس؟
- مال ما بچه هاست ، من و آرتیمان و آرتونیس و میشا.
- خیلی قشنگه.
- لطف داری. بریم تو؟
- بریم.
رفتمو کل ویلا رو دید زدم ، اندازه ی خونشون نبود ، تقریبا اندازه ی خونه ی ما بود. خواب از سرم پرید ، همه رفتن خوابیدن ، من تنها موندم ، چون هیشکی تو راه نخوابیده بود ، خیلی گرسنم بود ، اینا هم که یخچالشون خالیه ، اَه من گشـنمه. تصمیم گرفتم برم بیرون ببینم مغازه پیدا می کنم یا نه ، سریع بلند شدم ، کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم ، یکم که چرخ زدم تو اطراف ویلا ، یه سوپرمارکت بزرگ پیدا کردم ، سریع رفتم سمتش ، خوب اینا هم که کلا تو یخچالشون هیچی ندارن ، باید همه چی بخرم ، رفتم تو مغازه ، یه چرخ دستی برداشتم ، همیشه از بچگی عاشق این حرکت بودم که با چرخ دستی تو مغازه راه برم ، اول رفتم سمت وسائل صبحانه ، خامه ، خامه عسلی ، شکلات صبحانه ، پنیر ، کره ، مربا ، عسل ، چند بسته نون ، بعد چندتا کنسرو آماده ی خورشت های مختلف رو گرفتم و بعد دو بسته جوجه کباب ، دوبسته شنسل و ناگت ، دو بسته هم ماهی ، یک کیسه برنج ، چیپس و پفک و رانی و ردبول و بیگ بر و آبمیوه و نوشابه ، پاستیل و چند نوع کاکائو و بیسکوئیت و کیک هم گرفتم ، چرخ خرید که پرِ پر شد ، رفتم سمت صندوق ، یه دختره پشتش وایستاده بود ، یه جوری بهم نگاه می کرد ، هیچ کاری هم نمی کرد ، گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما تنهائید؟؟
- چطور؟
- چطوری می خواین این همه وسیله رو ببرین؟
وای راست میگه ، حالا چی کار کنم؟ ماشین نیاوردم که ، یه غلطی می کنم ، زنگ می زنم آدرین یا امیرعلی بیان اینارو ببرن خونه ، دختره هیچی نگفت و شروع به حساب کردن شد ، همه وسائل رو گذاشت تو نایلون ، داشتم حساب می کردم که یکی از پشت سر صدام کرد و باعث شد که برگردم ، گفت:
- نوشیکا اینجایی؟
- آرتیمان ، بیدار شدی؟
- همه جا دنبالت گشتم ، ترسیدم.
- اومدم یکم خرید کنم ، تو یخچال هیچی نداشتین.
- ماشین آوردی؟
- نه.
- چطوری می خواستی اینا رو ببری پس؟
- تو همین فکرا بودم.
اومد نزدیک و رو به دختره گفت:
- چقدر میشه؟
سریع گفتم:
- نه نه ، من حساب می کنم.
- وقتی با من بیرونی ، هیچ وقت این حرف رو نزن.
- آخه...
- مثلا مهمان مایی ها ، اینطوری برامون خرج می کنی.
- اگه اجازه بدی اینبار من حساب کنم.
سوئیچ رو گرفت طرفم و گفت: برو تو ماشین الان میام.
دیگه حرف نزدم ، سوئیچ رو گرفتم و به ماشین رفتم ، نشستم جلو ، بعد از چند دقیقه آرتیمان با خریدها از مغازه بیرون اومد ، در عقب رو باز کردم ، اون هم همه ی خرید هارو گذاشت رو صندلی عقب و نشست جلو ، حرکت کرد ، گفت:
- چرا بی خبر رفتی؟
- آخه همه خواب بودن...
- من نبودم.
- چرا؟
- خوابم نبرد.
- ببخشید اگه نگران شدی.
- فکر می کنی شدم؟
- منظورت چیه؟
- فراموش کن.
رسیدیم ویلا ، خریدهارو بردیم تو ، همه هنوز خواب بودن ، لباس های درست حسابی پوشیدم ، از سبدمون چایی رو برداشتم ، آب رو با چایی ساز جوش آوردم و چایی درست کردم ، آرتیمان رو صندلی آشپزخانه نشسته بود ، رو بهش کردم:
- چایی می خوری؟
- آره.
دوتا چایی ریختم ، برا خودم یه بیسکوئیت برداشتم و بازش کردم ، آرتیمان هم با قند چاییش رو خورد ، بعد هم تشکر کرد ، یکم نشستیم و هیچی نگفتیم ، حوصلم که خیلی سر رفت گفتم:
بالاخره روز مسافرت رسیده ، من و ناهید تو ماشین آرتیمان نشستیم ، چیستا و سپهر تو ماشین امیرعلی ، آدرین و مهدی و هیلدا تو یه ماشین نشستن ، آرشام و ستایشم گذاشتیم دوتایی حال کنن تو یه ماشین بشینن ، البته قرار شد از وسط راه یا تو برگشت یا وقتایی که می خوایم بریم بیرون با ماشین ، یا من یا ناهید یا چیستا بریم تو ماشینشون تا یه وقت شیطونی نکنن ، هممون یه جا جمع شدیم تا سوار شیم ، چمدان هارو تو ماشین آرتیمان گذاشتیم ، ناهید رو به من کرد:
- تو برو جلو.
- نه من خوابم میبره تو بشین جلو.
- باشه.
نشستم عقب ، آرتیمان از آینه بهم نگاه کرد ، لبخند زدم و به روی خودم نیاوردم ، یکم طول کشید که خوابم برد. احساس می کنم یه چیزی داره می خوره رو شونم ، چشمام رو باز کردم ، چیستائه ، با ترس گفتم:
- چیزی شده؟ تصادف کردیم؟
- نوشیکا رسیدیم ، پیاده شو.
- یعنی کل راه رو خواب بودم؟
- بله ، واسه صبحانه هم بیدارت نکردیم ، گفتیم گناه داری.
- من هنوز خوابم میاد.
- حالا پیاده شو.
پیاده شدم... اینجا ، چقدر ، چقدر ، اینجا خیلی قشنگه ، چه ویلای توپیه ، از اون رویایی هاسسسس واییییییییی ، خیلی باحاله ، دریارو نگاه ، چقدر دلم هوای دریا رو کرده بود ، رفتیم تو ، رو به آدرین گفتم:
- اینجا ویلای شماس؟
- مال ما بچه هاست ، من و آرتیمان و آرتونیس و میشا.
- خیلی قشنگه.
- لطف داری. بریم تو؟
- بریم.
رفتمو کل ویلا رو دید زدم ، اندازه ی خونشون نبود ، تقریبا اندازه ی خونه ی ما بود. خواب از سرم پرید ، همه رفتن خوابیدن ، من تنها موندم ، چون هیشکی تو راه نخوابیده بود ، خیلی گرسنم بود ، اینا هم که یخچالشون خالیه ، اَه من گشـنمه. تصمیم گرفتم برم بیرون ببینم مغازه پیدا می کنم یا نه ، سریع بلند شدم ، کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم ، یکم که چرخ زدم تو اطراف ویلا ، یه سوپرمارکت بزرگ پیدا کردم ، سریع رفتم سمتش ، خوب اینا هم که کلا تو یخچالشون هیچی ندارن ، باید همه چی بخرم ، رفتم تو مغازه ، یه چرخ دستی برداشتم ، همیشه از بچگی عاشق این حرکت بودم که با چرخ دستی تو مغازه راه برم ، اول رفتم سمت وسائل صبحانه ، خامه ، خامه عسلی ، شکلات صبحانه ، پنیر ، کره ، مربا ، عسل ، چند بسته نون ، بعد چندتا کنسرو آماده ی خورشت های مختلف رو گرفتم و بعد دو بسته جوجه کباب ، دوبسته شنسل و ناگت ، دو بسته هم ماهی ، یک کیسه برنج ، چیپس و پفک و رانی و ردبول و بیگ بر و آبمیوه و نوشابه ، پاستیل و چند نوع کاکائو و بیسکوئیت و کیک هم گرفتم ، چرخ خرید که پرِ پر شد ، رفتم سمت صندوق ، یه دختره پشتش وایستاده بود ، یه جوری بهم نگاه می کرد ، هیچ کاری هم نمی کرد ، گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما تنهائید؟؟
- چطور؟
- چطوری می خواین این همه وسیله رو ببرین؟
وای راست میگه ، حالا چی کار کنم؟ ماشین نیاوردم که ، یه غلطی می کنم ، زنگ می زنم آدرین یا امیرعلی بیان اینارو ببرن خونه ، دختره هیچی نگفت و شروع به حساب کردن شد ، همه وسائل رو گذاشت تو نایلون ، داشتم حساب می کردم که یکی از پشت سر صدام کرد و باعث شد که برگردم ، گفت:
- نوشیکا اینجایی؟
- آرتیمان ، بیدار شدی؟
- همه جا دنبالت گشتم ، ترسیدم.
- اومدم یکم خرید کنم ، تو یخچال هیچی نداشتین.
- ماشین آوردی؟
- نه.
- چطوری می خواستی اینا رو ببری پس؟
- تو همین فکرا بودم.
اومد نزدیک و رو به دختره گفت:
- چقدر میشه؟
سریع گفتم:
- نه نه ، من حساب می کنم.
- وقتی با من بیرونی ، هیچ وقت این حرف رو نزن.
- آخه...
- مثلا مهمان مایی ها ، اینطوری برامون خرج می کنی.
- اگه اجازه بدی اینبار من حساب کنم.
سوئیچ رو گرفت طرفم و گفت: برو تو ماشین الان میام.
دیگه حرف نزدم ، سوئیچ رو گرفتم و به ماشین رفتم ، نشستم جلو ، بعد از چند دقیقه آرتیمان با خریدها از مغازه بیرون اومد ، در عقب رو باز کردم ، اون هم همه ی خرید هارو گذاشت رو صندلی عقب و نشست جلو ، حرکت کرد ، گفت:
- چرا بی خبر رفتی؟
- آخه همه خواب بودن...
- من نبودم.
- چرا؟
- خوابم نبرد.
- ببخشید اگه نگران شدی.
- فکر می کنی شدم؟
- منظورت چیه؟
- فراموش کن.
رسیدیم ویلا ، خریدهارو بردیم تو ، همه هنوز خواب بودن ، لباس های درست حسابی پوشیدم ، از سبدمون چایی رو برداشتم ، آب رو با چایی ساز جوش آوردم و چایی درست کردم ، آرتیمان رو صندلی آشپزخانه نشسته بود ، رو بهش کردم:
- چایی می خوری؟
- آره.
دوتا چایی ریختم ، برا خودم یه بیسکوئیت برداشتم و بازش کردم ، آرتیمان هم با قند چاییش رو خورد ، بعد هم تشکر کرد ، یکم نشستیم و هیچی نگفتیم ، حوصلم که خیلی سر رفت گفتم: