امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#27
این رمانم فقط تو سایت فلش خور هست متاسفانه دوستان

بالاخره روز مسافرت رسیده ، من و ناهید تو ماشین آرتیمان نشستیم ، چیستا و سپهر تو ماشین امیرعلی ، آدرین و مهدی و هیلدا تو یه ماشین نشستن ، آرشام و ستایشم گذاشتیم دوتایی حال کنن تو یه ماشین بشینن ، البته قرار شد از وسط راه یا تو برگشت یا وقتایی که می خوایم بریم بیرون با ماشین ، یا من یا ناهید یا چیستا بریم تو ماشینشون تا یه وقت شیطونی نکنن ، هممون یه جا جمع شدیم تا سوار شیم ، چمدان هارو تو ماشین آرتیمان گذاشتیم ، ناهید رو به من کرد:
- تو برو جلو.
- نه من خوابم میبره تو بشین جلو.
- باشه.
نشستم عقب ، آرتیمان از آینه بهم نگاه کرد ، لبخند زدم و به روی خودم نیاوردم ، یکم طول کشید که خوابم برد. احساس می کنم یه چیزی داره می خوره رو شونم ، چشمام رو باز کردم ، چیستائه ، با ترس گفتم:
- چیزی شده؟ تصادف کردیم؟
- نوشیکا رسیدیم ، پیاده شو.
- یعنی کل راه رو خواب بودم؟
- بله ، واسه صبحانه هم بیدارت نکردیم ، گفتیم گناه داری.
- من هنوز خوابم میاد.
- حالا پیاده شو.
پیاده شدم... اینجا ، چقدر ، چقدر ، اینجا خیلی قشنگه ، چه ویلای توپیه ، از اون رویایی هاسسسس واییییییییی ، خیلی باحاله ، دریارو نگاه ، چقدر دلم هوای دریا رو کرده بود ، رفتیم تو ، رو به آدرین گفتم:
- اینجا ویلای شماس؟
- مال ما بچه هاست ، من و آرتیمان و آرتونیس و میشا.
- خیلی قشنگه.
- لطف داری. بریم تو؟
- بریم.
رفتمو کل ویلا رو دید زدم ، اندازه ی خونشون نبود ، تقریبا اندازه ی خونه ی ما بود. خواب از سرم پرید ، همه رفتن خوابیدن ، من تنها موندم ، چون هیشکی تو راه نخوابیده بود ، خیلی گرسنم بود ، اینا هم که یخچالشون خالیه ، اَه من گشـنمه. تصمیم گرفتم برم بیرون ببینم مغازه پیدا می کنم یا نه ، سریع بلند شدم ، کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم ، یکم که چرخ زدم تو اطراف ویلا ، یه سوپرمارکت بزرگ پیدا کردم ، سریع رفتم سمتش ، خوب اینا هم که کلا تو یخچالشون هیچی ندارن ، باید همه چی بخرم ، رفتم تو مغازه ، یه چرخ دستی برداشتم ، همیشه از بچگی عاشق این حرکت بودم که با چرخ دستی تو مغازه راه برم ، اول رفتم سمت وسائل صبحانه ، خامه ، خامه عسلی ، شکلات صبحانه ، پنیر ، کره ، مربا ، عسل ، چند بسته نون ، بعد چندتا کنسرو آماده ی خورشت های مختلف رو گرفتم و بعد دو بسته جوجه کباب ، دوبسته شنسل و ناگت ، دو بسته هم ماهی ، یک کیسه برنج ، چیپس و پفک و رانی و ردبول و بیگ بر و آبمیوه و نوشابه ، پاستیل و چند نوع کاکائو و بیسکوئیت و کیک هم گرفتم ، چرخ خرید که پرِ پر شد ، رفتم سمت صندوق ، یه دختره پشتش وایستاده بود ، یه جوری بهم نگاه می کرد ، هیچ کاری هم نمی کرد ، گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما تنهائید؟؟
- چطور؟
- چطوری می خواین این همه وسیله رو ببرین؟
وای راست میگه ، حالا چی کار کنم؟ ماشین نیاوردم که ، یه غلطی می کنم ، زنگ می زنم آدرین یا امیرعلی بیان اینارو ببرن خونه ، دختره هیچی نگفت و شروع به حساب کردن شد ، همه وسائل رو گذاشت تو نایلون ، داشتم حساب می کردم که یکی از پشت سر صدام کرد و باعث شد که برگردم ، گفت:
- نوشیکا اینجایی؟
- آرتیمان ، بیدار شدی؟
- همه جا دنبالت گشتم ، ترسیدم.
- اومدم یکم خرید کنم ، تو یخچال هیچی نداشتین.
- ماشین آوردی؟
- نه.
- چطوری می خواستی اینا رو ببری پس؟
- تو همین فکرا بودم.
اومد نزدیک و رو به دختره گفت:
- چقدر میشه؟
سریع گفتم:
- نه نه ، من حساب می کنم.
- وقتی با من بیرونی ، هیچ وقت این حرف رو نزن.
- آخه...
- مثلا مهمان مایی ها ، اینطوری برامون خرج می کنی.
- اگه اجازه بدی اینبار من حساب کنم.
سوئیچ رو گرفت طرفم و گفت: برو تو ماشین الان میام.
دیگه حرف نزدم ، سوئیچ رو گرفتم و به ماشین رفتم ، نشستم جلو ، بعد از چند دقیقه آرتیمان با خریدها از مغازه بیرون اومد ، در عقب رو باز کردم ، اون هم همه ی خرید هارو گذاشت رو صندلی عقب و نشست جلو ، حرکت کرد ، گفت:
- چرا بی خبر رفتی؟
- آخه همه خواب بودن...
- من نبودم.
- چرا؟
- خوابم نبرد.
- ببخشید اگه نگران شدی.
- فکر می کنی شدم؟
- منظورت چیه؟
- فراموش کن.
رسیدیم ویلا ، خریدهارو بردیم تو ، همه هنوز خواب بودن ، لباس های درست حسابی پوشیدم ، از سبدمون چایی رو برداشتم ، آب رو با چایی ساز جوش آوردم و چایی درست کردم ، آرتیمان رو صندلی آشپزخانه نشسته بود ، رو بهش کردم:
- چایی می خوری؟
- آره.
دوتا چایی ریختم ، برا خودم یه بیسکوئیت برداشتم و بازش کردم ، آرتیمان هم با قند چاییش رو خورد ، بعد هم تشکر کرد ، یکم نشستیم و هیچی نگفتیم ، حوصلم که خیلی سر رفت گفتم:
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، Nafas sam ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 05-08-2013، 4:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان