04-08-2013، 9:53
نمیدونم چرا اینقدر رفتار سوره با من عوض شده . دیگه مثل قدیم سر به سرم نمیذاره دیگه به حرفام اهمیتی نمیده .. ازش خواسته بودم باهام بیاد بازار تا با هم بریم و لباس عروسمو اتنخاب کنم اما اون با بی رحمی کامل گفت : حوصلتو ندارم . دوست قدیمیم همین یه جمله رو گفت (( حوصلتو ندارم ))
به لباس عروس دکلته ای که روس تختم بود نگاه کردم . سلیقه ی خودم عاطفه دختر خالم بود . اما با تمام وجودم دوست داشتم تا الان سوره کنارم میبود . با یاد آوری حرفی که بهم ده بود اخمام رفت تو هم اما سریع از هم باز شدن . من نباید با یه حرف از بهترین دوستم ناراحت بشم . نه نباید .. سوره بهترین دوستمه . من چطور میتونم از دست سوره ناراحت باشم ؟ لپ تاپمو روشن کردم و رفتم تو وبلاگم .. اولین نظر این بود : آپم .
نمیدونم چرا از این کلمه بدم می اومد . آپم .. آپم . نمیتونست بگه سر بزن ؟ با ان حال رفتم تو وبلاگش 3 ثانیه گذشت آهنگش پخش شد . اولن بار که گوشش دادم ازش خوشم اومد . دانلودشکردم و دوباره گوشش کردم :
علیرضا روزگار
من تورو تو کی .
من تورو تو کی
گشتم شب بی ستاره
موندن پای تو دوباره
این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی
تو حرفات ولی با منی
حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر
دله دیگه نداره باور
که مال منی من با تو ام
نمیدونی که سخته
اگه یارتو ببینی که بختت
داره وا میشه از رو سرت
من تورو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه
ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیارم
من تو رو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
گشتم شب بی ستاره
موندن پای تو دوباره
این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی
تو حرفات ولی با منی
حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر
دله دیگه نداره باور
که مال منی من با تو ام
نمیدونی که سخته
اگه یارتو ببینی که بختت
داره وا میشه از رو سرت
من تورو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه
ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیارم
من تو رو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
با اینکه اصلا با عشق و حال و روزمن هم خوانی نداشت ولی از شاد بودن این آهنگ خوشم اومده بود . طبق معمول هر روز نیم ساعت تلفنی با محمد حرف زدم و جریان خرید امروزو بهش گفتم .
خدایا خوشبخت تر از منم پیدا میشه ؟ ؟ ؟
صدای مامان از پایین میومد . طبق معمول داشت با خاله حرف میزد . لپ تاپو خاموش کردم و گذاشتمش تو کمدرفتم سر وقت گوشیم . 1 پیام داشتم . ای جونم . محمد بود . با اشتیاق بازش کردم و خوندمش : سلام جوجویی . چطوری ؟ بی من بهت خوش میگذره ؟
لبخند دم و جوابشو فرستادم و رفتم تو آشپزخونه . یه لیوان آب خوردم و ظرف سالاد رو آوردم و مشغول درست کردن سالاد مورد علاقه ام شدم . سالاد کاهو .. یه نیم اعتی مشغول بودم سالادو گذاشتم تو یخچال . رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . وای بازم قورمه سبزی . فقط خدا کنه نسوزه . خندیدم و دوباره رفتم تو اتاقم . موبایلم ویبره زد (وووووووووووووووو ووووووووووووووو)
رفتم با دیدن شماره خوشحال شدم . جواب دادم :
سلام دوست مهربون . چطوری دلت اومد باهام نیای ؟ اینقدر شوق و ذوق داشتم بیای باهام .. آخرشم مجبور شدم با عاطفه برم خرید
سوره : معذرت میخوام . اعصابم بهم ریخته بود . من نباید اون حرفو میزدم .
-: بیخیال دوست گل .
سوره : حالا چیکارا کردی ؟
-: هیچی بابا . کل بازارو گشتیم . آخرم لباسمو انتخاب نکردیم . گفتم با محمد برم بهتره . فقط کارت سفارش دادیم . گفت توش مینویسه . رها و محمد ... ولی گفتم بنویسه محمد و رها بهتره . به نظر تو چی ؟
چیزی نمی گفت . چند بار صداش زدم . فقط تونست بگه : خداحافظ .
آخرشم نفهمیدم این دختر چش شده .
گوشیو پرت دادم رو تخت و خودمم دراز کشیدم جفتش . . .
***
تا روز عروسیمون فقط 3 روز مونده . همونطور که شالمو اتو میکردم . منتظر زنگ لاله بودم . گیر داده بود بیام بیرون و آخرین تفیح مجردیو با هم بگذرونیم . من و لاله و نرگس با هم . مانتومو پوشیدم و شال خردلیمم انداختم رو سرم . یه رژ کمرنگ هم زدم . و یهساییه ی همرنگ شالمم زدم و رفتم پایین . 5 دقیقه منتظر موندم تا ماشین لاله رو دیدم . براش دست تکون دادم . برام بوق زد و ایستاد جلوم . سوار شدم و طبق معمول صورتمو بوسیدن و صورت عروس خانمو بوسیدن .
پرسیدم : حالا کجا میخوایم بریم ؟
لاله : یه کافیشاپ توپ میشناسم . بعضی وقتا با سوره می رفتیم اونجا . خیلی خوشگله .
نرگس : نه بابا من یه رستوران بهترمیشناسم . بریم اونجا .
لاله : مریم کافیشاپ . من حوصله رستوران ندارم . باور کن اگه ببینینش عاشقش میشین .
دیگه چیزی نگفتیم ...
تو تمام مدت این نرگس حرف میزد و شیرین زبونی در میاورد و ما هم میخندیدیم . به لاله نگاه کردم و گفتم :
لولو ؟
نگام کرد و گفت : هوم ؟
-: زنگ بزنم سوره هم بیاد؟
سریع گفت : نه نه . زنگ نزنیا . حوصلشو ندارم . اصلا .
نرگس : راست میگه خوش میگذره .
لاله : الان خانم شیفته کلی ناز و ادا میاد برامون . میمیریم تا راضیش کنیم . بعدم میگه بیاید در خونه دنبالم . ما باید بریم اون سر شهر دنبال ملکه . بعد یه ساعت بمونیم پشت در تا خانم تشریف فرما بشه . تا در کافیشاپم غر بزنه ...
-: وااااااااااااااای .. دهنت کف نکرد ؟
و مشغول گرفتن شماره اش شدم . اصلا به حرفا و غرغراش توجه نکردم . اه ؟ جواب داد . با دستم دهن لاله رو گرفتم و گفتم :
الو ؟ الو ؟ سورا ؟کوشی؟ کجایی بانو ؟ نیستت ؟ حاضر باش من و لاله و نرگس سه سوت بزنی در خونتونیم . اوکی ؟ میای ؟
سوره : نه نمیام خداحافظ .
چند لحظه به گوشی خیره شدم .
نرگس : چی شد میاد ؟
-: گفت نمیام
لاله نفسشو محکم داد بیرون و گفت : خب خدا رحم کرد
-: دیونه ای .
نرگس از پشت داد د : اه ه ه ه ه ه ه ... پس کی میرسیم ؟ اگه میخواستیم پیاده برم تا دربند الان ربع ساعت بود رسیده بودیم . بابا حالت تهوع گرفتمون .
لاله : اینقدر غر نن رسیدیم . شیشه هارو دادیم بالا و پیاده شدیم . نگاه به خیابون انداختم و گفتم : آخه نفهم . اینجا کافیشاپ میبینی ؟
لاله : ای بابا . داخل این خیابون که نیست . خیابون جفتیه .
من و نرگس پامونو کوبوندیم رو زمین و رفتیم دنبالش . با دستش به مغاه ای اشاره کرد و گفت : اینه ببینید . خیلی خوشگله توش . بیان .
درو باز کردیم و رفتیم تو . داشتم با نگام دنبال میز میگشتم که نگام سر میزی که کنج قرار داشت ثابت موند . نفسم تو سینه ام حبس شد . اختیارم دست خودم نبود . نمیتونستم صدای لاله رو بشنوم . چشمام فقط اونا رو میدید . دستمو گذاشتم رو دهنم . سوره با دیدن من از جاش بلند شد . خواستبیاد سمتم که با صدای بلندی گفتم :
نیا جلو .
نگام افتاد به اون پسر .محمد من بود. عشق من بود . که حالا روبروی سوره بهترین دوستم نشسته بود . با چشمای اشکیم زل زدم تو چشمای سوره و گفتم : خیلی نامردی . چطور تونستی ؟ چطور ؟ چطور تونستی با من اینکارو بکنی ؟ ها ؟
داد زدم : بگو دیگه .
تا خواست چیزی بگه گفتم : حرف نزن . نمیخوام صداتو بشنوم
نگاه به محمد کردم و رفتم سمتش . با مشتای کوچیکم به سنه اش میزدم و با صدایی از قبل بلند تر گفتم : تو دیگه چرا ؟ واسه چی ؟ تو که عشق من بودی . تو دیگه چرا ؟ چــــــــرا ؟
محمد بازمو گرفت : رها باور کن من ...
بازمو از دستش کشیدم بیرون و زل زدم تو چشماش : از تو یکی انتظار نداشتم .
اشکام ریختن از چشما بیون و دویدم سمت در خروجی . صدای هیچ سو نمیشنیدم .نه صدای محمد نه سوره نه لاله و نه نرگس . اشک میریختم و میدویدم . نمیدونستم باید چیکار کنم . زانوم درد میکرد ولی برام اصلا مهم نبود . اصلا . با شنیدن بوقی کش دار . رومو چرخوندم سمت خیابون . فقط صدای محمدو شنیدم : رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــا
احساس کردم خوردم به چیزی و محکم افتادم رو زمین و دیگه چیزی نفهمیدم .
***
محمد نگاه عصبی اش را در نگاه منتظر سوره دوخت و گفت :
تو روانی هستی .
سوره دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت : بالاخره چی ؟
محمد نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت : در مورد من و رها چی فکر کردی ؟
سوره : هیچی .
محمد نگاه عصبانی اش را روی فنجان رو برویش چرخاند و پوزخند زد و گفت : هیچی .
دوباره به سوره نگاه کرد و گفت : هیچی ؟ بابا دستمریزاد . تو دیگه کی هستی ؟ تو شیطونم درس میدی .
سوره : جواب من چی شد ؟
محمد سریع به سوره نگاه کرد وگفت : همون موقع که گفتی درمورد رها میخوام باهات حرف بزنم باید میفهمیدم چی تو اون کله پوکته . اگه فکر کردی میتونی من رو از رها جدا کنی کور خوندی .اینکه م رها رو ول کنم و بیام سراغ تو . کور خوندی خانم .
و با صدای بلند داد زد : فهمیدی ؟
به گارسونی که به محمد اشاره میداد که ساکت باشد توجهی نکرد و دوباره داد زد : گفتم فهمیدی ؟
صدای باز شدن در به گوشش خورد صدای خنده ی سه دختر بود که به گوشش میخورد . به سوره نگاهی انداخت . داشت به پشت سش نگاه میکرد . صدای دختر را شنید . این صدا .. این صدای رهایش بود : نیا جلو .
سریع از جایش بلند شد و به رها نگاه کرد . فقط با و بسته شدن دهانش را میدید . چکار میتوانست بکند ؟ مشتهای کوچکی که به سینه اش میخورد او را از عالم هپروت ببیرون آورد . رها چه میگفت ؟
بازوانش را در دست گرفت تا خواست چیزی بگوید رها بازوانش را از دستهای او خارج کرد و به سمت خروجی دوید . دیدن اشکهای او قلبش را فشرده بود . چندین خیابان را به دنبالش دوید و صدایش میکرد . نگاهش به پژوی نقره ای رنگی افتاد که به سرعت به رها نزدیک میشد و بوق بلندی میزد . فقط توانست بلند صدایش کند :
رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــا .
پاهایش شل شد و بر روی زمین افتاد . با وحشت به صحنه ی مقابلش خیره شد . باید میرفت و رهایش را نجات میداد . شوری اشک را در دهانش احساس کرد . همین یک شوک کوچک بود تا بتواند روی پاهایش بایستد . محمد . این محمد مغرور . این محمد مغرور داشت برای یک دختر اشک میریخت . او یک دختر معمولی نبود . آن دختر قلب مغرورش را از آن خودش کرده بود . او رها بود . پاهای ناتوانش را روی زمین کشید و به طرف آن ماشین رفت . مردم را با دستانش کنار زد . با دیدن رها قلبش ایستاد . رها .. دختری که عاشقش بود . دختری که حاظر بود تمام دار و ندارش را برای او بدهد . حال روبرویش روی زمین افتاده بود . کنارش روی زمین نشست . به صورتش نگاه کرد.دیدن رها در این وضعیت برایش سخت بود .
سخت ...
خیلی سخت...
صدای شکسته شدن قلبش به وضوح شنیده میشد
صورت رهایش در خون غرق بود . چشماهی عسلیش بسته بود.محمد چقدر آن نگاه رادوست داشت . آرام دست پیشبرد و او را در آغوشش گرفت.برایش نگاهای مردم مهم نبود . هیچ چیزغیر از رها برایش مهم نبود.. رها را بر روی زمین گذاشت و به طرف آن مرد رفت . مقابلش ایستاد . قدش از آن پسر جوان خیلی بلند تر بود . هیچوقت اهل دعوا نبود .
هیچوقت ...
با خشم در چشمان آن پسر نگاه کرد . این نگاه محمد از صد هزار دعوا و بزن بزن بدتر بود .
فقط یک جمله گفت :
فقط دعا کن مشکلی براش پیش نیاد .
و با دستانش او را به آرامی هل داد . صدای آژیر آمبولانس در فضا پیچید .
***
روی صندلی سبز رنگی نشسته بود. انگشتان کشیه اشرا در موهایش فروکرده بود . نگاهی به ساعت روبرویش کرد . دقیقا 1ساعت گذشته بود. با شنیدن سر و صدایی از جایش بلند شد . با دیدن مادر رها و مادر خودش برای صدمین بار قلبش شکست .
به طرفشان رفت. صدای مادر رها چنان پتکی برسرش فرود می آمدند : محمد ؟ محمد ؟ دخترم ؟ چش شد ؟ کدوم نامردی زد بهش کجاست ؟
و با صدای بلندی گفت : رها ؟ رها کجاست ؟
او را روی صندلی نشاندند . از ورم زیر چشمهایش معلوم بود حسابی گریه کرده. به دیوار تکیه زد و سرش رابالا گرفت.
چه کسی باعث این اتفاق شد ؟
رها ؟ اگر رها نمی رفت کافیشاپ سوره را با او نمی دید.
سوره ؟ اوبود که به دوست قدیمیش پشت کرد و به او خیانت کرد
راننده ؟ اگر حواسش به رانندگی اش بود باعث تصادف رها نمی شد .
نه... مقصر اصلی فقط یک نفر است ...
فقط یک نفر ...
فقط فقط خود احمقش است ...
همه چیز تقصیر اوست ...
همه چیز ...
اگر اتفاقی برای رهایش می افتاد هرگز خودش را نمی بخشید...
هرگز ...
آرام وارد نماز خانه ی بیمارستان شد . تا به حال اینقدر خوشحال نبود . او باید نماز شکر به جا می آورد . نماز شکر . حرفی که از دهان دکتر خارج شده بود باعث شد تا دل زخم خورده اش بهبود یابد . تا عمر دارد این جمله از یادش نمی رود : خطر رفع شد .
رها پیش او ماند .
رها رهایش نکرد .
همانطور که قول داده بود رهایش نکرد . او باید روزی صد بار خدا را شکر میکرد . شکر به خاطر اینکه رها را از محمد جدا نکرد . شکر برای اینکه محمد باز هم میتواند چشمهای عسلی رها را ببیند . مهری را از درون قفسه برداشت و مشغول نماز خواندن شد . فقط میتوانست سه کلمه را بر زبان بیاورد .. ر ه ا ... اسم مورد علاقه اش . نمیدانست اگر راها نتهایش میگذاشت چه بر سرش می آمد ... بعد از پایان نما دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و از ته دلش گفت : خدایا شکرت ...
حال داشت معنی دقیق این جمله را میفهمید ..
بلند شد و مهر را سر جایش گذاشت و به طرف اتاق که رها در آن بود حرکت کرد ...
***
آروم چشمامو باز کردم . نور لامپی که بالای سرم بود چشممو اذیت میکرد . نگام افتاد به پام .. اینم شکست ؟ اووووف . حالا انگار من با چی تصادف کردم . آروم سرمو چرخوندم سمت در . با دیدن مامان انگار دنیا رو بهم داده بودن . تا سرمو چرخوندم سمتش سرش از روی تخت بلند شد و منو نگاه کرد . بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و زد زیر گریه : الهی خیر نبینه اونی که رهای منو به این روز دراورد . ببین خیر ندیده باهات چیکار کرد ؟
آروم گفتم : گریه نکن مادری . من خوبم .
ازم جدا شد اشکاشو پاک کرد و گفت : مادر پیش مرگت بشه الهی . استراحت کن خانمم . ایشالله که زودتر خوب میشی .
اومد پایین و صورتمو بوسید . واقعا من اگه این مادرو نداشتم چیکار میکردم ؟
فقط یه سوال داشتم .. محمد کجاست ؟ البته انتظار نداشتم الان بیاد پیشم . من ازش گله دارم. اون به عبارتی داشت به من ... نه حتی نمیتونم اسمشو بگم.. من دلم اش پره . از محمد .. از سوره ی نامرد .. سوره ؟ دوست قدیمیم ؟ من بهش اعتماد کرده بودم . چطور تونست به من پشت کنه .. چطور ؟
( -: سلام دختر خانم .. اسمت چیه ؟
-: رها اسم تو ؟
-: من اسمم سوره اس . میای با هم دوست شیم ؟
-: آره . خیلی دوست دارم . )
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد رو بالشتم .
( -: اه ؟ بازم افتادیم تو یه مدرسه ؟
-: آره خیلی خوبه رها . تو یه کلاسیم . خودم اسمتو پیدا کردم . مطمئنا دوم و سوم راهنمایی هم با هم میوفتم تو یه کلاس .
-: اینطوری که خیلی خوبه
-: دعا کن زود تر مدارس باز شن .
-: اوهوم . )
رو به پنجره اتاقم کردم و رفتم تو فکر ....
( -: سوره باورت میشه ؟ دوتامون یه رشته دراومدیم ؟ همون آرزویی که حتی تو خوابمونم نمیدیدیم ؟
-: باورش سخته . خیلی سخت . )
کی فکر میکرد دوستی پاک ما آخر و عاقبتش اینطوری بشه ؟
صدای باز و بسته شدن در اومد . حتما مامانه باز اومده حال منو بپرسه . حالا میاد میگه . ببین پاتو زد شکست ؟ ببین با رهام یکار کرد ؟ ببین سرت چند تا بخیه خورده ؟ دیدی زد ناقصت کرد ؟
صدای پاش نزدیک و نزدیک تر میشد . محال بود مامان باشه نه مامان نیست . مامان نیست ..
مطمئنا مامان نیست .
نکنه ؟
صداشو که شنیدم تنم لرزید اما دلیلشو نفهمیدم ..
محمد : رها ؟
جوابشو ندادم .
محمد : رها از من ناراحتی ؟
با این حرفش برگشتم سمتش . وای نه . دوباره برق چشماش داره منو .... نه .. نه ... رها قوی باش گول این نگاه ها رو نخور . از خودت دفاع کن . ازش دلیل بخواه . بابت اون کارش دلیل بخواه ازش .
گفتم : نه عزیزم . اصلا ناراحت ناراحت نیستم . اصلا واسه چیی باید ناراحت باشم ؟ فدا سرت . من بخشیدمت به خاطر اینکه با بهترین دوستم داشتی ... میبخشمت عزیزم . فدای یه تار موت .
اشکام ریختن بیرون . باید این حرفو بهش میزدم : فدای یه تار موت که داشتی ... داشتی به من خیانت میکردی .
اشکام با سرعت بیشتری ریختن بیرون . پتو رو کشیدم رو سرم و صدای هق هقمو بیشتر کردم . احساس میکردم با حرفام راحت شدم . راحت . ولی نه . رها تو باید دلیل کارشو بپرسی . چرا ؟
محمد : دوست نداری از همه چیز با خبر بشی ؟
پتورو با یه حرکت از رو سرم برداشتم و گفتم : دیره ... واسه توضیح دیر شده.
محمد: نه دیر نشده . هنوز دیر نشده . گوش کن رها . باید همه چیزو راجع به بهترین دوستت بدونی . بذار از اول بگم . من از همون بچگی دوستت داشتم . دوست که نه عاشقت بودم . از همون اولم تورو ماله خودم میدونستم . یه حسی بود که مگفت این عشق زودگذره . از الان فراموشش کنی بهتره . اما یه حس دیگه میگفت بهتر از این حس گیرت نمیاد سفت و محکم بچسبش . وقتی چند سال گذشت فهمیدم این عشق از هر عشقی واقعی تره . با درس و دانشگاه سعی داشتم فراموشت کنم یا کمتر فکرمو بهت مشغول کنم . اما نشد که نشد . خودمم نمیخواستم که بشه . هیچوقت نمیخواستم . از رفتارا تو هم میشد یه چیزایی رو فهمید . از طرز حرف زدنت . اونجوری که با من حرف میزدی با محسن حرف نمیزدی . اونجوری که به من نگاه میکردی به محسن نگاه نمیکردی . وقتی مومدم خونتون همیشه روبروی من مینشستی . هیچوقت روبروی محسن نبودی .
دیگه یه جورایی از احساسات به خودم مطمئن شده بودم . این منو خیلی خوشحال کرد . شب و روزم شده بود تو. فکر به تو .. تا این که تصمیممو گرفتم . گفتم که میام خواستگاریت . اما میخواستم وقتی پا پیش بذارم که تو نباشی و وقتی میدیدمت همه چی یادم میرفت . وقتی که با دوستات رفته بودی شمال اومدم پیش عمو و باهاش حرف زدم . اونم راضی بود. ولی بهشون گفته بودم بهت بگن محسن داره میاد خواستگاریت . میخواستم ببینم چیکار مکنی . دقیقا هم فهمیدم . تو فکر میکردی من محسنم . اصلا به من نگاه نکردی . وقتی رفتیم تو اتاق و تو فهمیدی من محمدم . رنگ نگاهت تغییر کرد . این منو خیلی خوشحال کرد . دیگه از همه چیز مطمئن بودم . اونشب تو ماشین وقتی بهت نگاه کردم . فهمیدم من الان خوشبخت ترینم . وقتی تو باغ بوسیدمت دوست داشتم زمان همینجا بایسته ... وقتی برگشتیم . سوره یکی دو باری اومد پیشم و ابراز علاقه کرد . اما تو فقط تو قلب من بودی . من قلبم عاشق بود . عاشق تو . سوره رو رد کردم . فکر میکردم . از شرش خلاص شدم . چند روزی پیداش نشد . ولی چند روز پیش زنگ زد شرکت . مگفت چیزایی میگه که ممکنه دید منو 360 درجه تغییر بده. نسبت به ... نسبت به تو ... دلم نمیخواست برم . چون هیچ چیزی دید منو نسبت به تو تغییر نمی ده . امروز صبح که رفتم اون کافیشاپ ... دل تو دلم نبود . نمیدونستم میخواد چی بهم بگه . وقتی ازش پرسیدم که چی میخواد بگه . دوباره همون حرفاشو تکرار کرد . میدونست اگه بگه میخواد در باره ی چی حرف بزنه من نمیرفتم . گفته بود درمورد رها که منو بکشونه اونجا . بهش گفتم با این کاراش به جایی نمیرسه . وقتی تو اومدی ... تو خودت بقیه شو میدونی .... رها ؟ باوم کن . من تورو با هیچی عوض نمی کنم . هیچی .. رها ؟ حالا که همه چیزو فهمیدی تصمیم گیری با خودته . میتونی هر راهی رو که دوست داری انتخاب کنی . اگه بگی باورت کردم . تا تهش باهاتم . اما ... اما اگه بگی .. رها ؟ اگه بگی دوستت ندارم قول میدم برم و پشت سرمم نگاه نکنم . اونوقتم باهاتم اما فقط مثل یه پسر عمو .
حرفاش آتیشم زد . حالا میفهمم همه چی زیر سر صمیمی ترین دوستم بود . سوره .. سوره ی بی وجدان .... پس بگو چرا این اواخر با من اینطوری شده بود... من هنوزم نمیتونم از این چشما بگذرم . فقط تونستم اینو بگم :
باهات میمونم . چون قلبم عاشقه ...
باهام میمونی چون قلبت عاشقه ...
با هم میمونیم چون ... چون ... قلبهای ما عاشقن .
***
تو این چند روزه حالم بهتر شده بود . بخیه های سرم داشت خوب میشد . پامم دکتر گفته بود باید کم دیگه تو گچ باشه . دلم میخواست از شر این بیمارستان لعنتی خلاص بشم . اما طبق گفته ی دکتر فردا مرخص بودم . ای داد . حالا نمیشه امروز برم ؟ در اتاق باز شد و مامان و زن عمو اومدن تو . حالا انگار با تریلی تصادف کردم و حافظه ام رو هم از دست دادم . هر روز میان حالمو میپرسن و به اون راننده ی بدبخت بد و بیراه میگن . البته هر دوشون فقط همون حس مادرانه رو دارنا ... اومدن سمت تخت و بوسیدنم و طبق حدسم دوباره همون حرفا شروع شد . حصله مداشتم غرغراشونو گوش کنم که گفتم :
مامان ؟ بیا یکم این دسته رو بچرخون میخوام بشینم . کمرم پکید اینقدر دراز کشیده بودم .
سریع از روی صندلی بلند شد و اومد سمت تخت و دسته رو چرخوند . اوهوم .. اوم . حالا خوبه .
-: بسه خوب شد .
یکمی مکث کردم . دلم برای بابا هم تنگ شده بود .. دوست داشتم ببینمش .
-: مامان بابا نمیاد ؟
با مهربونی نگام کرد و گفت : واسه وقت ملاقات میان .
لبخند زدم . خوشحال شدم .
مامانم و زن عمو بلند شدن و بعد از بوسیدنم . از اتاق رفتن بیرون . خدارو شکر حداقل محمد اینو برام آورده بود . از روی میز آهنی جفتم حافظ رو برداشتم و بازش کردم . همون چیزی در اومد که از بچگی عاشقش بودم .. یادمه نشستم حفطش کردم . حافظو بستم و شروع کردم به خوندن ..
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده ی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
ادامه اش یادم نبود دوباره باش کردم و از روش خوندم :
شکر آنرا که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
آتش آن نیست که ازشعله ی خندند شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زندند .
میخواستم صفحه ی دیگه ای رو باز کنم که صدای باز و بسته شدن در اتاق رو شنیدم . سرمو چرخوندم سمت در . با دیدنش چشمام گرد شد . چطوری روش شد ؟
صداش منو از فکر و خیال درآورد : سلام .
جوابشو ندادم . فقط سرمو به معنی سلام تکون دادم . صدای تق تق کفشاش رو اعصابم بود داشت میومد سمتم . رمو ازش گرفتم .
( -: رها چی شده ؟
-: همش تقصیر تو بود خانم منو دعوا کرد .
-: الان باهام قهری ؟
-: نه . ولی ازت ناراحتم ..)
سوره نشست رو صندلی جفت تختم و گلی که برام خریده بودو گذاشت وسط دستام . بهش یه نگاه کوچیک انداختم . دقیقا گل های مورد علاقه امو خریده بود . رز سفید و قرمز . کاغذی که دورش بود سفید رنگ بود . با دیدن گل .. بغض گرفتم . رومو چرخوندم سمت پیجره و گفتم :
برای چی اومدی ؟
خیلی ریلکس جواب داد :
اومدم دوستمو ببینم .
هه .... دوستی .....
-: خدا بیامرزش .
از صداش تعجب مبارید : کیو ؟
-: کیو نه چیو ؟
-: خب چیو ؟
رومو گرفتم سمتش و زل زدم تو چشماش و گفتم :
دوستی چندین و چند ساله مونو .
سوره با تعجب نگام کرد و گفت :
معلوم هست چی داری میگی رها ؟
-: آره کاملا معلومه . اصلا وایسا ببینم تو با چه رویی بلند شدی اومدی اینجا ؟ چطوری روت شد ؟ چطور روت میشه الان زل بزنی تو چشمام و بگی معلوم هست از چی حرف میزنی ؟ خجالت نمیکشی سوره ؟ هه ... چه واژه ی غریبیه واسه تو ...
سوره : اگه منظورت اون روزیه که با محمد تو کا ...
-: اسمشو رو زبون کثیفت نیار .
سوره : اگه منظورت اون روزیه که داشتم با آقای سالاری توکافیشاپ حرف میزدم باید بدونی که در اشتباهی . اصلا مگه تو میدونی داشتیم درمورد چی حرف میزدیم ؟ اول بفهم .. بعد قضاوت کن .
-: من همه چیو فهمیدم . حکمم صدار کردم .
چشمامو دوختم به گلها و گفتم : حداقلش اینه که فهمیدم نباید به هر کسی اعتماد کرد و همه دار و ندارشو بهش بگه .
سوره : خانم قاضی .. من و آقای سالاری داشتیم در مورد کار حرف میزدیم . چون بهم پیشنهاد داده بود که برم اونجا کار کنم تا از شر اون آرایشگاه نحس راحت بشم ...
پوزخندی م و گفتم : هه .. آفرین .. چه نامزد مهربونی دارم من .. چقدر خوب که به فکر هموطناشه . از بین این همه آدم که دارن خودشونو به هر دری میزنن تا شغل پیدا کنن اومده سراغ دوست من . چقدر عالی . فقط لازم نبود تو کافیشاپ حرف بزنین . تو شرکت قهوه هم هست . میتونستی همونجا قهوه بخورین .
مکث کوتاهی کردم و گفتم : پاشو برو رد کارت . دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته . اگه هم دنبال کار بودی از همین بیرون که روزنامه بخر . مطمئن باش همه بهت احتیاج دارن .
از جاش بلند شد و با غیظ گفت :
منتظر باش .. منتظر روزهای بعدت . نوبت خنده ی منم میشه .
-: باشه منتظر میمونم .
رفت به طرف در . اما همین که میخواست درو باز کنه گفتم :
گلتم ببر .
نگاه کوچیکی بهم کرد و یه پوزحند صدا دارم بهم زد و رفت بیرون . دسته گلو بلند کردم و نگاهش کردم . اینا گل های مورد علاقه ام بودن . زیبا ترین گل از نظر من. اما حالا زشت ترین شئ تو دنیا همینا بودن ...
اینا بوشون برای من خوشبوترین بو بود . اما حالا بوی فاضلاب میداد . یه چیزی بدتر از اون .
گلو محکم پرت کردم سمت در و به اشکام اجازه ی بیرون اومدن دادم ..
لباسامو پوشیده بودم و منتظر بابا بودم .. خداروشکر تا چند دقیقه ی دیگه از شر این بیمارستان راحت میشدم . دیرو که بابا اومد پیشم. بغلم کرد و سرمو بوسید .. برای من چقدر این بوسه ارزشمند بود ...
در اتاق باز شد . محمد و بابا و مامان اومدن تو . مامان و بابا بوسیدنم و محمد هم یه چشمک کوچولو زد بهم . خنده ی آرومی کردم . انگار نه انگار 27 سالشه .. انگار یه پسر بچه ی دبیرستانیه ...مامان دستمو گرفت و از تخت اومدم پاین . دکتر گفته بود گچ پام باید حدودا 3 هفته ی دیگه رو پام باشه . همیشه از دیدن اینجور عصا ها خندم میگرفت . اما حالا مجبور بودم ازشون استفاده کنم . آروم یکیشو گذاشتم زیر بغلم و با کمک مامان شروع کردم به راه رفتن . برای من راه رفتن باهاشون زیاد سخت نبود . مامان در ماشینو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم رو صندلی عقب . سرمو تکیه دادم به پشتی صندل و چشمامو بستم . مامان کنارم نشسته بود . بابا جلو و راننده هم محمد بود .
-: محمد میشه یه چیزی بذاری گوش کنیم ؟
محمد : باشه .. الان میذارم ..
دکمه پخشو زد . آهنگ شروع شد .
خیلی وقته دلم میخواد بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم ، فقط تو رو دارم،بی تو کم میارم
نبینم غم و اشکو تو چشمات،نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترس توی نفسهات، ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام ،منم خسته از تمومه دنیام
منم سخت میگذره همه شبهام ،ببین دوستت دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی ،با من به دردای این دنیا میخندی
آروم میشم ببین ازغم و دلتنگی،بیا به هم بگیم دوستت دارم
دوست دارم من تو چشمای قشنگ تو ، دارم واست میخونم این آهنگ تو
هرچی می خوای بگو ازدل تنگ او ، بیا بهم بگیم دوست دارم
آهنگ قشنگی بود ... ازش خوشم میومد . لبخند زدم . از تو آینه هر از گاهی به من نگاه میکرد . این نگاه پر از آرامش بود . آرامش ... من عاشق آرامش چشماش بودم .
به لباس عروس دکلته ای که روس تختم بود نگاه کردم . سلیقه ی خودم عاطفه دختر خالم بود . اما با تمام وجودم دوست داشتم تا الان سوره کنارم میبود . با یاد آوری حرفی که بهم ده بود اخمام رفت تو هم اما سریع از هم باز شدن . من نباید با یه حرف از بهترین دوستم ناراحت بشم . نه نباید .. سوره بهترین دوستمه . من چطور میتونم از دست سوره ناراحت باشم ؟ لپ تاپمو روشن کردم و رفتم تو وبلاگم .. اولین نظر این بود : آپم .
نمیدونم چرا از این کلمه بدم می اومد . آپم .. آپم . نمیتونست بگه سر بزن ؟ با ان حال رفتم تو وبلاگش 3 ثانیه گذشت آهنگش پخش شد . اولن بار که گوشش دادم ازش خوشم اومد . دانلودشکردم و دوباره گوشش کردم :
علیرضا روزگار
من تورو تو کی .
من تورو تو کی
گشتم شب بی ستاره
موندن پای تو دوباره
این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی
تو حرفات ولی با منی
حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر
دله دیگه نداره باور
که مال منی من با تو ام
نمیدونی که سخته
اگه یارتو ببینی که بختت
داره وا میشه از رو سرت
من تورو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه
ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیارم
من تو رو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
گشتم شب بی ستاره
موندن پای تو دوباره
این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی
تو حرفات ولی با منی
حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر
دله دیگه نداره باور
که مال منی من با تو ام
نمیدونی که سخته
اگه یارتو ببینی که بختت
داره وا میشه از رو سرت
من تورو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه
ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیارم
من تو رو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
با اینکه اصلا با عشق و حال و روزمن هم خوانی نداشت ولی از شاد بودن این آهنگ خوشم اومده بود . طبق معمول هر روز نیم ساعت تلفنی با محمد حرف زدم و جریان خرید امروزو بهش گفتم .
خدایا خوشبخت تر از منم پیدا میشه ؟ ؟ ؟
صدای مامان از پایین میومد . طبق معمول داشت با خاله حرف میزد . لپ تاپو خاموش کردم و گذاشتمش تو کمدرفتم سر وقت گوشیم . 1 پیام داشتم . ای جونم . محمد بود . با اشتیاق بازش کردم و خوندمش : سلام جوجویی . چطوری ؟ بی من بهت خوش میگذره ؟
لبخند دم و جوابشو فرستادم و رفتم تو آشپزخونه . یه لیوان آب خوردم و ظرف سالاد رو آوردم و مشغول درست کردن سالاد مورد علاقه ام شدم . سالاد کاهو .. یه نیم اعتی مشغول بودم سالادو گذاشتم تو یخچال . رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . وای بازم قورمه سبزی . فقط خدا کنه نسوزه . خندیدم و دوباره رفتم تو اتاقم . موبایلم ویبره زد (وووووووووووووووو ووووووووووووووو)
رفتم با دیدن شماره خوشحال شدم . جواب دادم :
سلام دوست مهربون . چطوری دلت اومد باهام نیای ؟ اینقدر شوق و ذوق داشتم بیای باهام .. آخرشم مجبور شدم با عاطفه برم خرید
سوره : معذرت میخوام . اعصابم بهم ریخته بود . من نباید اون حرفو میزدم .
-: بیخیال دوست گل .
سوره : حالا چیکارا کردی ؟
-: هیچی بابا . کل بازارو گشتیم . آخرم لباسمو انتخاب نکردیم . گفتم با محمد برم بهتره . فقط کارت سفارش دادیم . گفت توش مینویسه . رها و محمد ... ولی گفتم بنویسه محمد و رها بهتره . به نظر تو چی ؟
چیزی نمی گفت . چند بار صداش زدم . فقط تونست بگه : خداحافظ .
آخرشم نفهمیدم این دختر چش شده .
گوشیو پرت دادم رو تخت و خودمم دراز کشیدم جفتش . . .
***
تا روز عروسیمون فقط 3 روز مونده . همونطور که شالمو اتو میکردم . منتظر زنگ لاله بودم . گیر داده بود بیام بیرون و آخرین تفیح مجردیو با هم بگذرونیم . من و لاله و نرگس با هم . مانتومو پوشیدم و شال خردلیمم انداختم رو سرم . یه رژ کمرنگ هم زدم . و یهساییه ی همرنگ شالمم زدم و رفتم پایین . 5 دقیقه منتظر موندم تا ماشین لاله رو دیدم . براش دست تکون دادم . برام بوق زد و ایستاد جلوم . سوار شدم و طبق معمول صورتمو بوسیدن و صورت عروس خانمو بوسیدن .
پرسیدم : حالا کجا میخوایم بریم ؟
لاله : یه کافیشاپ توپ میشناسم . بعضی وقتا با سوره می رفتیم اونجا . خیلی خوشگله .
نرگس : نه بابا من یه رستوران بهترمیشناسم . بریم اونجا .
لاله : مریم کافیشاپ . من حوصله رستوران ندارم . باور کن اگه ببینینش عاشقش میشین .
دیگه چیزی نگفتیم ...
تو تمام مدت این نرگس حرف میزد و شیرین زبونی در میاورد و ما هم میخندیدیم . به لاله نگاه کردم و گفتم :
لولو ؟
نگام کرد و گفت : هوم ؟
-: زنگ بزنم سوره هم بیاد؟
سریع گفت : نه نه . زنگ نزنیا . حوصلشو ندارم . اصلا .
نرگس : راست میگه خوش میگذره .
لاله : الان خانم شیفته کلی ناز و ادا میاد برامون . میمیریم تا راضیش کنیم . بعدم میگه بیاید در خونه دنبالم . ما باید بریم اون سر شهر دنبال ملکه . بعد یه ساعت بمونیم پشت در تا خانم تشریف فرما بشه . تا در کافیشاپم غر بزنه ...
-: وااااااااااااااای .. دهنت کف نکرد ؟
و مشغول گرفتن شماره اش شدم . اصلا به حرفا و غرغراش توجه نکردم . اه ؟ جواب داد . با دستم دهن لاله رو گرفتم و گفتم :
الو ؟ الو ؟ سورا ؟کوشی؟ کجایی بانو ؟ نیستت ؟ حاضر باش من و لاله و نرگس سه سوت بزنی در خونتونیم . اوکی ؟ میای ؟
سوره : نه نمیام خداحافظ .
چند لحظه به گوشی خیره شدم .
نرگس : چی شد میاد ؟
-: گفت نمیام
لاله نفسشو محکم داد بیرون و گفت : خب خدا رحم کرد
-: دیونه ای .
نرگس از پشت داد د : اه ه ه ه ه ه ه ... پس کی میرسیم ؟ اگه میخواستیم پیاده برم تا دربند الان ربع ساعت بود رسیده بودیم . بابا حالت تهوع گرفتمون .
لاله : اینقدر غر نن رسیدیم . شیشه هارو دادیم بالا و پیاده شدیم . نگاه به خیابون انداختم و گفتم : آخه نفهم . اینجا کافیشاپ میبینی ؟
لاله : ای بابا . داخل این خیابون که نیست . خیابون جفتیه .
من و نرگس پامونو کوبوندیم رو زمین و رفتیم دنبالش . با دستش به مغاه ای اشاره کرد و گفت : اینه ببینید . خیلی خوشگله توش . بیان .
درو باز کردیم و رفتیم تو . داشتم با نگام دنبال میز میگشتم که نگام سر میزی که کنج قرار داشت ثابت موند . نفسم تو سینه ام حبس شد . اختیارم دست خودم نبود . نمیتونستم صدای لاله رو بشنوم . چشمام فقط اونا رو میدید . دستمو گذاشتم رو دهنم . سوره با دیدن من از جاش بلند شد . خواستبیاد سمتم که با صدای بلندی گفتم :
نیا جلو .
نگام افتاد به اون پسر .محمد من بود. عشق من بود . که حالا روبروی سوره بهترین دوستم نشسته بود . با چشمای اشکیم زل زدم تو چشمای سوره و گفتم : خیلی نامردی . چطور تونستی ؟ چطور ؟ چطور تونستی با من اینکارو بکنی ؟ ها ؟
داد زدم : بگو دیگه .
تا خواست چیزی بگه گفتم : حرف نزن . نمیخوام صداتو بشنوم
نگاه به محمد کردم و رفتم سمتش . با مشتای کوچیکم به سنه اش میزدم و با صدایی از قبل بلند تر گفتم : تو دیگه چرا ؟ واسه چی ؟ تو که عشق من بودی . تو دیگه چرا ؟ چــــــــرا ؟
محمد بازمو گرفت : رها باور کن من ...
بازمو از دستش کشیدم بیرون و زل زدم تو چشماش : از تو یکی انتظار نداشتم .
اشکام ریختن از چشما بیون و دویدم سمت در خروجی . صدای هیچ سو نمیشنیدم .نه صدای محمد نه سوره نه لاله و نه نرگس . اشک میریختم و میدویدم . نمیدونستم باید چیکار کنم . زانوم درد میکرد ولی برام اصلا مهم نبود . اصلا . با شنیدن بوقی کش دار . رومو چرخوندم سمت خیابون . فقط صدای محمدو شنیدم : رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــا
احساس کردم خوردم به چیزی و محکم افتادم رو زمین و دیگه چیزی نفهمیدم .
***
محمد نگاه عصبی اش را در نگاه منتظر سوره دوخت و گفت :
تو روانی هستی .
سوره دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت : بالاخره چی ؟
محمد نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت : در مورد من و رها چی فکر کردی ؟
سوره : هیچی .
محمد نگاه عصبانی اش را روی فنجان رو برویش چرخاند و پوزخند زد و گفت : هیچی .
دوباره به سوره نگاه کرد و گفت : هیچی ؟ بابا دستمریزاد . تو دیگه کی هستی ؟ تو شیطونم درس میدی .
سوره : جواب من چی شد ؟
محمد سریع به سوره نگاه کرد وگفت : همون موقع که گفتی درمورد رها میخوام باهات حرف بزنم باید میفهمیدم چی تو اون کله پوکته . اگه فکر کردی میتونی من رو از رها جدا کنی کور خوندی .اینکه م رها رو ول کنم و بیام سراغ تو . کور خوندی خانم .
و با صدای بلند داد زد : فهمیدی ؟
به گارسونی که به محمد اشاره میداد که ساکت باشد توجهی نکرد و دوباره داد زد : گفتم فهمیدی ؟
صدای باز شدن در به گوشش خورد صدای خنده ی سه دختر بود که به گوشش میخورد . به سوره نگاهی انداخت . داشت به پشت سش نگاه میکرد . صدای دختر را شنید . این صدا .. این صدای رهایش بود : نیا جلو .
سریع از جایش بلند شد و به رها نگاه کرد . فقط با و بسته شدن دهانش را میدید . چکار میتوانست بکند ؟ مشتهای کوچکی که به سینه اش میخورد او را از عالم هپروت ببیرون آورد . رها چه میگفت ؟
بازوانش را در دست گرفت تا خواست چیزی بگوید رها بازوانش را از دستهای او خارج کرد و به سمت خروجی دوید . دیدن اشکهای او قلبش را فشرده بود . چندین خیابان را به دنبالش دوید و صدایش میکرد . نگاهش به پژوی نقره ای رنگی افتاد که به سرعت به رها نزدیک میشد و بوق بلندی میزد . فقط توانست بلند صدایش کند :
رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــا .
پاهایش شل شد و بر روی زمین افتاد . با وحشت به صحنه ی مقابلش خیره شد . باید میرفت و رهایش را نجات میداد . شوری اشک را در دهانش احساس کرد . همین یک شوک کوچک بود تا بتواند روی پاهایش بایستد . محمد . این محمد مغرور . این محمد مغرور داشت برای یک دختر اشک میریخت . او یک دختر معمولی نبود . آن دختر قلب مغرورش را از آن خودش کرده بود . او رها بود . پاهای ناتوانش را روی زمین کشید و به طرف آن ماشین رفت . مردم را با دستانش کنار زد . با دیدن رها قلبش ایستاد . رها .. دختری که عاشقش بود . دختری که حاظر بود تمام دار و ندارش را برای او بدهد . حال روبرویش روی زمین افتاده بود . کنارش روی زمین نشست . به صورتش نگاه کرد.دیدن رها در این وضعیت برایش سخت بود .
سخت ...
خیلی سخت...
صدای شکسته شدن قلبش به وضوح شنیده میشد
صورت رهایش در خون غرق بود . چشماهی عسلیش بسته بود.محمد چقدر آن نگاه رادوست داشت . آرام دست پیشبرد و او را در آغوشش گرفت.برایش نگاهای مردم مهم نبود . هیچ چیزغیر از رها برایش مهم نبود.. رها را بر روی زمین گذاشت و به طرف آن مرد رفت . مقابلش ایستاد . قدش از آن پسر جوان خیلی بلند تر بود . هیچوقت اهل دعوا نبود .
هیچوقت ...
با خشم در چشمان آن پسر نگاه کرد . این نگاه محمد از صد هزار دعوا و بزن بزن بدتر بود .
فقط یک جمله گفت :
فقط دعا کن مشکلی براش پیش نیاد .
و با دستانش او را به آرامی هل داد . صدای آژیر آمبولانس در فضا پیچید .
***
روی صندلی سبز رنگی نشسته بود. انگشتان کشیه اشرا در موهایش فروکرده بود . نگاهی به ساعت روبرویش کرد . دقیقا 1ساعت گذشته بود. با شنیدن سر و صدایی از جایش بلند شد . با دیدن مادر رها و مادر خودش برای صدمین بار قلبش شکست .
به طرفشان رفت. صدای مادر رها چنان پتکی برسرش فرود می آمدند : محمد ؟ محمد ؟ دخترم ؟ چش شد ؟ کدوم نامردی زد بهش کجاست ؟
و با صدای بلندی گفت : رها ؟ رها کجاست ؟
او را روی صندلی نشاندند . از ورم زیر چشمهایش معلوم بود حسابی گریه کرده. به دیوار تکیه زد و سرش رابالا گرفت.
چه کسی باعث این اتفاق شد ؟
رها ؟ اگر رها نمی رفت کافیشاپ سوره را با او نمی دید.
سوره ؟ اوبود که به دوست قدیمیش پشت کرد و به او خیانت کرد
راننده ؟ اگر حواسش به رانندگی اش بود باعث تصادف رها نمی شد .
نه... مقصر اصلی فقط یک نفر است ...
فقط یک نفر ...
فقط فقط خود احمقش است ...
همه چیز تقصیر اوست ...
همه چیز ...
اگر اتفاقی برای رهایش می افتاد هرگز خودش را نمی بخشید...
هرگز ...
آرام وارد نماز خانه ی بیمارستان شد . تا به حال اینقدر خوشحال نبود . او باید نماز شکر به جا می آورد . نماز شکر . حرفی که از دهان دکتر خارج شده بود باعث شد تا دل زخم خورده اش بهبود یابد . تا عمر دارد این جمله از یادش نمی رود : خطر رفع شد .
رها پیش او ماند .
رها رهایش نکرد .
همانطور که قول داده بود رهایش نکرد . او باید روزی صد بار خدا را شکر میکرد . شکر به خاطر اینکه رها را از محمد جدا نکرد . شکر برای اینکه محمد باز هم میتواند چشمهای عسلی رها را ببیند . مهری را از درون قفسه برداشت و مشغول نماز خواندن شد . فقط میتوانست سه کلمه را بر زبان بیاورد .. ر ه ا ... اسم مورد علاقه اش . نمیدانست اگر راها نتهایش میگذاشت چه بر سرش می آمد ... بعد از پایان نما دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و از ته دلش گفت : خدایا شکرت ...
حال داشت معنی دقیق این جمله را میفهمید ..
بلند شد و مهر را سر جایش گذاشت و به طرف اتاق که رها در آن بود حرکت کرد ...
***
آروم چشمامو باز کردم . نور لامپی که بالای سرم بود چشممو اذیت میکرد . نگام افتاد به پام .. اینم شکست ؟ اووووف . حالا انگار من با چی تصادف کردم . آروم سرمو چرخوندم سمت در . با دیدن مامان انگار دنیا رو بهم داده بودن . تا سرمو چرخوندم سمتش سرش از روی تخت بلند شد و منو نگاه کرد . بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و زد زیر گریه : الهی خیر نبینه اونی که رهای منو به این روز دراورد . ببین خیر ندیده باهات چیکار کرد ؟
آروم گفتم : گریه نکن مادری . من خوبم .
ازم جدا شد اشکاشو پاک کرد و گفت : مادر پیش مرگت بشه الهی . استراحت کن خانمم . ایشالله که زودتر خوب میشی .
اومد پایین و صورتمو بوسید . واقعا من اگه این مادرو نداشتم چیکار میکردم ؟
فقط یه سوال داشتم .. محمد کجاست ؟ البته انتظار نداشتم الان بیاد پیشم . من ازش گله دارم. اون به عبارتی داشت به من ... نه حتی نمیتونم اسمشو بگم.. من دلم اش پره . از محمد .. از سوره ی نامرد .. سوره ؟ دوست قدیمیم ؟ من بهش اعتماد کرده بودم . چطور تونست به من پشت کنه .. چطور ؟
( -: سلام دختر خانم .. اسمت چیه ؟
-: رها اسم تو ؟
-: من اسمم سوره اس . میای با هم دوست شیم ؟
-: آره . خیلی دوست دارم . )
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد رو بالشتم .
( -: اه ؟ بازم افتادیم تو یه مدرسه ؟
-: آره خیلی خوبه رها . تو یه کلاسیم . خودم اسمتو پیدا کردم . مطمئنا دوم و سوم راهنمایی هم با هم میوفتم تو یه کلاس .
-: اینطوری که خیلی خوبه
-: دعا کن زود تر مدارس باز شن .
-: اوهوم . )
رو به پنجره اتاقم کردم و رفتم تو فکر ....
( -: سوره باورت میشه ؟ دوتامون یه رشته دراومدیم ؟ همون آرزویی که حتی تو خوابمونم نمیدیدیم ؟
-: باورش سخته . خیلی سخت . )
کی فکر میکرد دوستی پاک ما آخر و عاقبتش اینطوری بشه ؟
صدای باز و بسته شدن در اومد . حتما مامانه باز اومده حال منو بپرسه . حالا میاد میگه . ببین پاتو زد شکست ؟ ببین با رهام یکار کرد ؟ ببین سرت چند تا بخیه خورده ؟ دیدی زد ناقصت کرد ؟
صدای پاش نزدیک و نزدیک تر میشد . محال بود مامان باشه نه مامان نیست . مامان نیست ..
مطمئنا مامان نیست .
نکنه ؟
صداشو که شنیدم تنم لرزید اما دلیلشو نفهمیدم ..
محمد : رها ؟
جوابشو ندادم .
محمد : رها از من ناراحتی ؟
با این حرفش برگشتم سمتش . وای نه . دوباره برق چشماش داره منو .... نه .. نه ... رها قوی باش گول این نگاه ها رو نخور . از خودت دفاع کن . ازش دلیل بخواه . بابت اون کارش دلیل بخواه ازش .
گفتم : نه عزیزم . اصلا ناراحت ناراحت نیستم . اصلا واسه چیی باید ناراحت باشم ؟ فدا سرت . من بخشیدمت به خاطر اینکه با بهترین دوستم داشتی ... میبخشمت عزیزم . فدای یه تار موت .
اشکام ریختن بیرون . باید این حرفو بهش میزدم : فدای یه تار موت که داشتی ... داشتی به من خیانت میکردی .
اشکام با سرعت بیشتری ریختن بیرون . پتو رو کشیدم رو سرم و صدای هق هقمو بیشتر کردم . احساس میکردم با حرفام راحت شدم . راحت . ولی نه . رها تو باید دلیل کارشو بپرسی . چرا ؟
محمد : دوست نداری از همه چیز با خبر بشی ؟
پتورو با یه حرکت از رو سرم برداشتم و گفتم : دیره ... واسه توضیح دیر شده.
محمد: نه دیر نشده . هنوز دیر نشده . گوش کن رها . باید همه چیزو راجع به بهترین دوستت بدونی . بذار از اول بگم . من از همون بچگی دوستت داشتم . دوست که نه عاشقت بودم . از همون اولم تورو ماله خودم میدونستم . یه حسی بود که مگفت این عشق زودگذره . از الان فراموشش کنی بهتره . اما یه حس دیگه میگفت بهتر از این حس گیرت نمیاد سفت و محکم بچسبش . وقتی چند سال گذشت فهمیدم این عشق از هر عشقی واقعی تره . با درس و دانشگاه سعی داشتم فراموشت کنم یا کمتر فکرمو بهت مشغول کنم . اما نشد که نشد . خودمم نمیخواستم که بشه . هیچوقت نمیخواستم . از رفتارا تو هم میشد یه چیزایی رو فهمید . از طرز حرف زدنت . اونجوری که با من حرف میزدی با محسن حرف نمیزدی . اونجوری که به من نگاه میکردی به محسن نگاه نمیکردی . وقتی مومدم خونتون همیشه روبروی من مینشستی . هیچوقت روبروی محسن نبودی .
دیگه یه جورایی از احساسات به خودم مطمئن شده بودم . این منو خیلی خوشحال کرد . شب و روزم شده بود تو. فکر به تو .. تا این که تصمیممو گرفتم . گفتم که میام خواستگاریت . اما میخواستم وقتی پا پیش بذارم که تو نباشی و وقتی میدیدمت همه چی یادم میرفت . وقتی که با دوستات رفته بودی شمال اومدم پیش عمو و باهاش حرف زدم . اونم راضی بود. ولی بهشون گفته بودم بهت بگن محسن داره میاد خواستگاریت . میخواستم ببینم چیکار مکنی . دقیقا هم فهمیدم . تو فکر میکردی من محسنم . اصلا به من نگاه نکردی . وقتی رفتیم تو اتاق و تو فهمیدی من محمدم . رنگ نگاهت تغییر کرد . این منو خیلی خوشحال کرد . دیگه از همه چیز مطمئن بودم . اونشب تو ماشین وقتی بهت نگاه کردم . فهمیدم من الان خوشبخت ترینم . وقتی تو باغ بوسیدمت دوست داشتم زمان همینجا بایسته ... وقتی برگشتیم . سوره یکی دو باری اومد پیشم و ابراز علاقه کرد . اما تو فقط تو قلب من بودی . من قلبم عاشق بود . عاشق تو . سوره رو رد کردم . فکر میکردم . از شرش خلاص شدم . چند روزی پیداش نشد . ولی چند روز پیش زنگ زد شرکت . مگفت چیزایی میگه که ممکنه دید منو 360 درجه تغییر بده. نسبت به ... نسبت به تو ... دلم نمیخواست برم . چون هیچ چیزی دید منو نسبت به تو تغییر نمی ده . امروز صبح که رفتم اون کافیشاپ ... دل تو دلم نبود . نمیدونستم میخواد چی بهم بگه . وقتی ازش پرسیدم که چی میخواد بگه . دوباره همون حرفاشو تکرار کرد . میدونست اگه بگه میخواد در باره ی چی حرف بزنه من نمیرفتم . گفته بود درمورد رها که منو بکشونه اونجا . بهش گفتم با این کاراش به جایی نمیرسه . وقتی تو اومدی ... تو خودت بقیه شو میدونی .... رها ؟ باوم کن . من تورو با هیچی عوض نمی کنم . هیچی .. رها ؟ حالا که همه چیزو فهمیدی تصمیم گیری با خودته . میتونی هر راهی رو که دوست داری انتخاب کنی . اگه بگی باورت کردم . تا تهش باهاتم . اما ... اما اگه بگی .. رها ؟ اگه بگی دوستت ندارم قول میدم برم و پشت سرمم نگاه نکنم . اونوقتم باهاتم اما فقط مثل یه پسر عمو .
حرفاش آتیشم زد . حالا میفهمم همه چی زیر سر صمیمی ترین دوستم بود . سوره .. سوره ی بی وجدان .... پس بگو چرا این اواخر با من اینطوری شده بود... من هنوزم نمیتونم از این چشما بگذرم . فقط تونستم اینو بگم :
باهات میمونم . چون قلبم عاشقه ...
باهام میمونی چون قلبت عاشقه ...
با هم میمونیم چون ... چون ... قلبهای ما عاشقن .
***
تو این چند روزه حالم بهتر شده بود . بخیه های سرم داشت خوب میشد . پامم دکتر گفته بود باید کم دیگه تو گچ باشه . دلم میخواست از شر این بیمارستان لعنتی خلاص بشم . اما طبق گفته ی دکتر فردا مرخص بودم . ای داد . حالا نمیشه امروز برم ؟ در اتاق باز شد و مامان و زن عمو اومدن تو . حالا انگار با تریلی تصادف کردم و حافظه ام رو هم از دست دادم . هر روز میان حالمو میپرسن و به اون راننده ی بدبخت بد و بیراه میگن . البته هر دوشون فقط همون حس مادرانه رو دارنا ... اومدن سمت تخت و بوسیدنم و طبق حدسم دوباره همون حرفا شروع شد . حصله مداشتم غرغراشونو گوش کنم که گفتم :
مامان ؟ بیا یکم این دسته رو بچرخون میخوام بشینم . کمرم پکید اینقدر دراز کشیده بودم .
سریع از روی صندلی بلند شد و اومد سمت تخت و دسته رو چرخوند . اوهوم .. اوم . حالا خوبه .
-: بسه خوب شد .
یکمی مکث کردم . دلم برای بابا هم تنگ شده بود .. دوست داشتم ببینمش .
-: مامان بابا نمیاد ؟
با مهربونی نگام کرد و گفت : واسه وقت ملاقات میان .
لبخند زدم . خوشحال شدم .
مامانم و زن عمو بلند شدن و بعد از بوسیدنم . از اتاق رفتن بیرون . خدارو شکر حداقل محمد اینو برام آورده بود . از روی میز آهنی جفتم حافظ رو برداشتم و بازش کردم . همون چیزی در اومد که از بچگی عاشقش بودم .. یادمه نشستم حفطش کردم . حافظو بستم و شروع کردم به خوندن ..
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده ی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
ادامه اش یادم نبود دوباره باش کردم و از روش خوندم :
شکر آنرا که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
آتش آن نیست که ازشعله ی خندند شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زندند .
میخواستم صفحه ی دیگه ای رو باز کنم که صدای باز و بسته شدن در اتاق رو شنیدم . سرمو چرخوندم سمت در . با دیدنش چشمام گرد شد . چطوری روش شد ؟
صداش منو از فکر و خیال درآورد : سلام .
جوابشو ندادم . فقط سرمو به معنی سلام تکون دادم . صدای تق تق کفشاش رو اعصابم بود داشت میومد سمتم . رمو ازش گرفتم .
( -: رها چی شده ؟
-: همش تقصیر تو بود خانم منو دعوا کرد .
-: الان باهام قهری ؟
-: نه . ولی ازت ناراحتم ..)
سوره نشست رو صندلی جفت تختم و گلی که برام خریده بودو گذاشت وسط دستام . بهش یه نگاه کوچیک انداختم . دقیقا گل های مورد علاقه امو خریده بود . رز سفید و قرمز . کاغذی که دورش بود سفید رنگ بود . با دیدن گل .. بغض گرفتم . رومو چرخوندم سمت پیجره و گفتم :
برای چی اومدی ؟
خیلی ریلکس جواب داد :
اومدم دوستمو ببینم .
هه .... دوستی .....
-: خدا بیامرزش .
از صداش تعجب مبارید : کیو ؟
-: کیو نه چیو ؟
-: خب چیو ؟
رومو گرفتم سمتش و زل زدم تو چشماش و گفتم :
دوستی چندین و چند ساله مونو .
سوره با تعجب نگام کرد و گفت :
معلوم هست چی داری میگی رها ؟
-: آره کاملا معلومه . اصلا وایسا ببینم تو با چه رویی بلند شدی اومدی اینجا ؟ چطوری روت شد ؟ چطور روت میشه الان زل بزنی تو چشمام و بگی معلوم هست از چی حرف میزنی ؟ خجالت نمیکشی سوره ؟ هه ... چه واژه ی غریبیه واسه تو ...
سوره : اگه منظورت اون روزیه که با محمد تو کا ...
-: اسمشو رو زبون کثیفت نیار .
سوره : اگه منظورت اون روزیه که داشتم با آقای سالاری توکافیشاپ حرف میزدم باید بدونی که در اشتباهی . اصلا مگه تو میدونی داشتیم درمورد چی حرف میزدیم ؟ اول بفهم .. بعد قضاوت کن .
-: من همه چیو فهمیدم . حکمم صدار کردم .
چشمامو دوختم به گلها و گفتم : حداقلش اینه که فهمیدم نباید به هر کسی اعتماد کرد و همه دار و ندارشو بهش بگه .
سوره : خانم قاضی .. من و آقای سالاری داشتیم در مورد کار حرف میزدیم . چون بهم پیشنهاد داده بود که برم اونجا کار کنم تا از شر اون آرایشگاه نحس راحت بشم ...
پوزخندی م و گفتم : هه .. آفرین .. چه نامزد مهربونی دارم من .. چقدر خوب که به فکر هموطناشه . از بین این همه آدم که دارن خودشونو به هر دری میزنن تا شغل پیدا کنن اومده سراغ دوست من . چقدر عالی . فقط لازم نبود تو کافیشاپ حرف بزنین . تو شرکت قهوه هم هست . میتونستی همونجا قهوه بخورین .
مکث کوتاهی کردم و گفتم : پاشو برو رد کارت . دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته . اگه هم دنبال کار بودی از همین بیرون که روزنامه بخر . مطمئن باش همه بهت احتیاج دارن .
از جاش بلند شد و با غیظ گفت :
منتظر باش .. منتظر روزهای بعدت . نوبت خنده ی منم میشه .
-: باشه منتظر میمونم .
رفت به طرف در . اما همین که میخواست درو باز کنه گفتم :
گلتم ببر .
نگاه کوچیکی بهم کرد و یه پوزحند صدا دارم بهم زد و رفت بیرون . دسته گلو بلند کردم و نگاهش کردم . اینا گل های مورد علاقه ام بودن . زیبا ترین گل از نظر من. اما حالا زشت ترین شئ تو دنیا همینا بودن ...
اینا بوشون برای من خوشبوترین بو بود . اما حالا بوی فاضلاب میداد . یه چیزی بدتر از اون .
گلو محکم پرت کردم سمت در و به اشکام اجازه ی بیرون اومدن دادم ..
لباسامو پوشیده بودم و منتظر بابا بودم .. خداروشکر تا چند دقیقه ی دیگه از شر این بیمارستان راحت میشدم . دیرو که بابا اومد پیشم. بغلم کرد و سرمو بوسید .. برای من چقدر این بوسه ارزشمند بود ...
در اتاق باز شد . محمد و بابا و مامان اومدن تو . مامان و بابا بوسیدنم و محمد هم یه چشمک کوچولو زد بهم . خنده ی آرومی کردم . انگار نه انگار 27 سالشه .. انگار یه پسر بچه ی دبیرستانیه ...مامان دستمو گرفت و از تخت اومدم پاین . دکتر گفته بود گچ پام باید حدودا 3 هفته ی دیگه رو پام باشه . همیشه از دیدن اینجور عصا ها خندم میگرفت . اما حالا مجبور بودم ازشون استفاده کنم . آروم یکیشو گذاشتم زیر بغلم و با کمک مامان شروع کردم به راه رفتن . برای من راه رفتن باهاشون زیاد سخت نبود . مامان در ماشینو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم رو صندلی عقب . سرمو تکیه دادم به پشتی صندل و چشمامو بستم . مامان کنارم نشسته بود . بابا جلو و راننده هم محمد بود .
-: محمد میشه یه چیزی بذاری گوش کنیم ؟
محمد : باشه .. الان میذارم ..
دکمه پخشو زد . آهنگ شروع شد .
خیلی وقته دلم میخواد بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم ، فقط تو رو دارم،بی تو کم میارم
نبینم غم و اشکو تو چشمات،نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترس توی نفسهات، ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام ،منم خسته از تمومه دنیام
منم سخت میگذره همه شبهام ،ببین دوستت دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی ،با من به دردای این دنیا میخندی
آروم میشم ببین ازغم و دلتنگی،بیا به هم بگیم دوستت دارم
دوست دارم من تو چشمای قشنگ تو ، دارم واست میخونم این آهنگ تو
هرچی می خوای بگو ازدل تنگ او ، بیا بهم بگیم دوست دارم
آهنگ قشنگی بود ... ازش خوشم میومد . لبخند زدم . از تو آینه هر از گاهی به من نگاه میکرد . این نگاه پر از آرامش بود . آرامش ... من عاشق آرامش چشماش بودم .