30-07-2013، 22:41
(آخرین ویرایش در این ارسال: 21-09-2013، 10:25، توسط ★MoRpHeUsS★.)
افرین ب این استقبال
حالا
قسمت 6:
شقایق دنبالم آمد و گفت:هی ملی چت شد تو که سوسول نبودی...ملیسا با توام ..........ملیسا...
بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدمو به سمت پارکینگ رفتم.
به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم .
هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کورش راهم را سد کرد .
-کورش برو کنار امروز اصلا حوصله ندارم.
-اوه......مگه چی شده ؟
-هر چی خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ میزنم .
بدون جواب دادن به من سریع گازش را گرفت و رفت .
و من پشت سرش داد زدم:گنده دماغ
وارد خانه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودند .
میخواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به مرا بر عهده میگرفت صدام کرد .
-ملیسا جان.
-بله چشم عسلی .
لبخندی زد و گفت:غذاتون....
-نمیخوام با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم .
-مامانتون فرمودند که واسه ساعت 7 آماده باشید مهمونی دوره ای.........
-اه...دوباره شروع شد .بهشون بفرمائید من نمیام.آآآ....راستی مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟
-نمیشه .....خودتونم میدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون بهم میریزه.مامانتون الان برگشتند تو راه خونند.
-اکی اکی ......حالا مهمونی کجا هست؟
-خونه مهلقا خانم.
ادای عق زدن را در آوردم و گفتم :آدم قحط بود؟
-ملیسا .....
-اوه سلام مادر عزیزتر از جانم ....از اینطرفا راه گم کردید ....منزل این حقیر را منور کردید .
-منظور ؟
-منظوری ندارم گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده.
-آره ....به خاطر مهمونی مهلقا اومدم .
با حرص گفتم :حدس میزدم.
در حالی که سوهان ناخنهاش را در کیفش می انداخت گفت :
-واسه عصر آماده شو .
-لباس ندارم نمیام.
-از کیش واست خریدم .....خیلی نازند.
-حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
-البته ....خیلیم ماهه.
-من این لباسا را نمیپوشم ...بوس ...بای ....
-کجا؟دارم باهات صحبت میکنم .
-به قدر کافی مستفیض شدم
-ملیسا .....رو اعصابم راه نرو باید ساعت 7 آماده باشی و دم در منتظرم ...شیر فهم شد ...یا جور دیگه ای حالیت کنم.............تو که نمیخوای با عباس آقا بری دانشگاه.
عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.....
-باشه 7 آمادم....حالا اجازه میفرمایید برم استراحت.
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم را سر در اتاق خالی کردم.
قسمت 7:
ساعت حدود 6 بود که سوسن با یک ساندویچ کره بادوم زمینی و عسل به اتاقم آمد .
عصرانه مورد علاقه ام را خوردم و یک دوش سریع گرفتم .
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با آن سهان کذایی باز ناخن هایش را مانیکور میکرد ،نیم نگاهی به من انداخت و گفت ببین از این لباس خوشت میاد .
بی توجه به لباس به سمت آیینه رفتم و موهایم را با سشوار خشک کردم .
از درون آیینه نگاهش کردم حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات مرا زیر نظر داشت .
-چیه مامان ... خوشکل ندیدی.
شانه هایش را بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا را صدا زد .
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم را تیغ میزد ولی کارش عالی بود و حرف نداشت .
با حرص گفتم من به دریا خانم احتیاج ندارم.
-اونشو من تعیین میکنم.
-مامان مگه امشب چه خبره اینم یه مهمونیه مثل بقیه.....
-اگه مثل بقیه بود من از مسافرت میگذشتم تا بهش برسم .
-نخیر همین واسم شده بود جای سوال....
-خوب بپرس.
-چیو ؟
-سوالتو ؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد .
مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و آن را بلند کرد .
لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوان چنان جلوه ای داشت که در ذهنت فرشته ای را توش تصور میکردی .
-نظرت چیه؟
-عالیه الینا جون ......ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمانی افتادم و گفتم :وای مامان من اینو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت :یه تیکه از موهاشو با اسپریه طلایی رنگ.....راستی اصلا اوردیش ؟
-آره .....
-خوبه .....سریع شروع کن ببینم چه میکنی
خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواسته اش انجام بشه بعد از یک ساعت لباس را پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم.
بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم.
دریا موهای مشکیم را با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه لباس صد برابر شد .
شنل طلایی رنگمو پوشیدم و با آن صندلها به زور از پله ها پایین رفتم.
بابا پائین آماده ایستاده بود .
-سلام ....
-سلام خانم چه عجب زود باشید دیر شد .
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد .
هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد میکردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه .
بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش را داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی .......
داخل ماشین نشستم و سرم را به شیشه چسبوندم.
سپاس بدید لفطا
حالا
قسمت 6:
شقایق دنبالم آمد و گفت:هی ملی چت شد تو که سوسول نبودی...ملیسا با توام ..........ملیسا...
بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدمو به سمت پارکینگ رفتم.
به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم .
هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کورش راهم را سد کرد .
-کورش برو کنار امروز اصلا حوصله ندارم.
-اوه......مگه چی شده ؟
-هر چی خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ میزنم .
بدون جواب دادن به من سریع گازش را گرفت و رفت .
و من پشت سرش داد زدم:گنده دماغ
وارد خانه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودند .
میخواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به مرا بر عهده میگرفت صدام کرد .
-ملیسا جان.
-بله چشم عسلی .
لبخندی زد و گفت:غذاتون....
-نمیخوام با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم .
-مامانتون فرمودند که واسه ساعت 7 آماده باشید مهمونی دوره ای.........
-اه...دوباره شروع شد .بهشون بفرمائید من نمیام.آآآ....راستی مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟
-نمیشه .....خودتونم میدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون بهم میریزه.مامانتون الان برگشتند تو راه خونند.
-اکی اکی ......حالا مهمونی کجا هست؟
-خونه مهلقا خانم.
ادای عق زدن را در آوردم و گفتم :آدم قحط بود؟
-ملیسا .....
-اوه سلام مادر عزیزتر از جانم ....از اینطرفا راه گم کردید ....منزل این حقیر را منور کردید .
-منظور ؟
-منظوری ندارم گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده.
-آره ....به خاطر مهمونی مهلقا اومدم .
با حرص گفتم :حدس میزدم.
در حالی که سوهان ناخنهاش را در کیفش می انداخت گفت :
-واسه عصر آماده شو .
-لباس ندارم نمیام.
-از کیش واست خریدم .....خیلی نازند.
-حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
-البته ....خیلیم ماهه.
-من این لباسا را نمیپوشم ...بوس ...بای ....
-کجا؟دارم باهات صحبت میکنم .
-به قدر کافی مستفیض شدم
-ملیسا .....رو اعصابم راه نرو باید ساعت 7 آماده باشی و دم در منتظرم ...شیر فهم شد ...یا جور دیگه ای حالیت کنم.............تو که نمیخوای با عباس آقا بری دانشگاه.
عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.....
-باشه 7 آمادم....حالا اجازه میفرمایید برم استراحت.
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم را سر در اتاق خالی کردم.
قسمت 7:
ساعت حدود 6 بود که سوسن با یک ساندویچ کره بادوم زمینی و عسل به اتاقم آمد .
عصرانه مورد علاقه ام را خوردم و یک دوش سریع گرفتم .
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با آن سهان کذایی باز ناخن هایش را مانیکور میکرد ،نیم نگاهی به من انداخت و گفت ببین از این لباس خوشت میاد .
بی توجه به لباس به سمت آیینه رفتم و موهایم را با سشوار خشک کردم .
از درون آیینه نگاهش کردم حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات مرا زیر نظر داشت .
-چیه مامان ... خوشکل ندیدی.
شانه هایش را بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا را صدا زد .
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم را تیغ میزد ولی کارش عالی بود و حرف نداشت .
با حرص گفتم من به دریا خانم احتیاج ندارم.
-اونشو من تعیین میکنم.
-مامان مگه امشب چه خبره اینم یه مهمونیه مثل بقیه.....
-اگه مثل بقیه بود من از مسافرت میگذشتم تا بهش برسم .
-نخیر همین واسم شده بود جای سوال....
-خوب بپرس.
-چیو ؟
-سوالتو ؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد .
مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و آن را بلند کرد .
لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوان چنان جلوه ای داشت که در ذهنت فرشته ای را توش تصور میکردی .
-نظرت چیه؟
-عالیه الینا جون ......ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمانی افتادم و گفتم :وای مامان من اینو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت :یه تیکه از موهاشو با اسپریه طلایی رنگ.....راستی اصلا اوردیش ؟
-آره .....
-خوبه .....سریع شروع کن ببینم چه میکنی
خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواسته اش انجام بشه بعد از یک ساعت لباس را پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم.
بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم.
دریا موهای مشکیم را با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه لباس صد برابر شد .
شنل طلایی رنگمو پوشیدم و با آن صندلها به زور از پله ها پایین رفتم.
بابا پائین آماده ایستاده بود .
-سلام ....
-سلام خانم چه عجب زود باشید دیر شد .
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد .
هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد میکردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه .
بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش را داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی .......
داخل ماشین نشستم و سرم را به شیشه چسبوندم.
سپاس بدید لفطا