نظرسنجی: رمان چه طور بود؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خوب بود
100.00%
5 100.00%
مزخرف بود
0%
0 0%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه

#2
خواهش میکنم

فصل هفتم :

وسایلمو گذاشتم تو ساک و زیپشو بستم و گذاشتمش جفت تختم . رفتم سر وقت گوشیم . یه پیام از سوره داشتم نشستم رو تخت و بازش کردم : سلام ما نیم ساعت دیگه میایم دنبالت . حاضر باش .
جواب پیامو فرستادم : باشه من آماده ام .
قرار بود با ماشین سوره و 3 تا از دوستامون 3 روز بریم شمال . از چند ماه پیش این برنامه رو چیده بودیم و الان موقعیت فراهم شده بود . به ساعت نگاه کردم 30 : 10 بود . بلند شدم و ا توی کمد مانتوی کرممو درآوردم و پوشیدم و یه شال آبیم زدم رو سرم یه آرایش کوچولو هم کردم و کفشای جدیدی رو که دیشب خریدم رو هم پام کردم و رفتم تو پذیرایی و منتظر شدم تا زنگ بزنن . دقیقا ساعت یازده موبایلم زنگ خورد رد تماس زدم ا رو مبل بلند شدم و ساک سفید و مشکیمو گرفتم تو دستم و رفتم سمت در مامان با یه کاسه آب و قرآن اومد سمتم خندیدم و گفتم : مگه میخوام برم سربازی ؟
-: این چه حرفیه ؟
و قرآنو گرفت بالا سرم با خنده یه بار بوسیدمش و از زیرش رد شدم .. مامان رو هم بوسیدم و رفتم پایین . ماشین قرمز سوره دم در بود . از همونجا برای لاله و نرگس و حدیث که عقب نشسته بودن دست تکون دادم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم : بچه ها یکیتون بیاد جلو .
لاله : نه عزیزم خودت بشین .
-: من میخوام عقب باشم . نرگس بیا جلو .
نرگس : نه بابا برو بشین دیگه دیر شد .
سوره : بشین دیگه .
به محض اینکه نشستم 4 تاشون گفتن : اه ؟ سلام خانم سالاری .
مامانم هم به همشون سلام کرد و چند تا تذکر هم به سوره داد که مواظب رانندگیت باش و از همن چیزا بعد از حرکت ما کاسه ی آبو پشت سرمون ریخت و راهی شدیم . تو راه با شیرین زبونیای سوره مخندیدم و آهنگ گوش میکردیم و دست میزدیم . من کلا عاشق گردش با دوتامم . هیچ چیز دیگه هم نمیتونست جاشو برام بگیره . مطمئن بودم تو سفر خلی خیلی بهم خوش میگذره ..

***
همونطور که دو تا کیسه ی پر ا خوراکی تو دستم بود رفتم سمت بچه ها و نشستم رو تخت و بسته هارو گذاشتم وسط و شالمو رو سرم مرتب کردم .: بفرمایید کوفت جان
نرگس : رهـــــــــــــــــــــــ ـا ؟
-: هــــــــــــــــــــــــ ــا ؟
نرگس : کوفت جان یعنی چی ؟ حالا مردی دو دیقه رفتی تو صف ؟
-: من باید برم تو صف اونوقت شما نشستین اینجا گل میگین و گل میشنوین .
سوره گفت : حالا بیخیال دیگه زهرمارمون نکنین خواهشا .
و اول از همه یکی از پلاستکارو کشید طرف خودش و گفت : چی توز حلقه ای برا من خریدی ؟
-: تو اون پلاستیک نیست .
نگام کرد و گفت : تو اون یکیه ؟
ولی همینکه دستش به پلاستیک خورد لاله از زیر دستش کشید بیرون .و گفت : خوب شما یه دفعه موتوری بخور .
سوره : نمی خـــــــــــــــوام .
حدیث : چی توز موتوری که خوشمزه تره .
سوره : شماها که چی توز موتوری دوست دارین چی توز موتوری بخورین من که حلقه ای دوست درم حلقه ای میخورم .
لاله و حدیث با هم گفتن : این پلاستیکه مال ماست .
سوره هم با حالتی عصبی پاشو کوبوند رو تخت و بلند شد و رفت سمت مغازه . هممون با تعجب داشتیم به همدیگه نگاه میکردیم که حدیث گفت : بچه ها سوره رو
من و نرگس برگشتیم عقب . نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم . سوره 6 تا پفک حلقه ای آورده بود نشست و همشونو گذاشت تو بغلش . با خندیدن لاله و حدیث من و نرگسم شروع کردیم به خندیدن .
سوره : بفرمایید پفک متوریتونو بخورین .
لاله : دستت درد نکنه . من اصلا جا ندارم چیزی بخورم .
حالا دهن سوره 5 متر باز مونده بود دو تا از پفکاشو گرفت تو دستش و کوبوندشون تو سر لاله . منم که دیگه اشکم راه افتاده بود از بس خندیده بودم .
واقعا یکی از بهترین سفر های عمرم بود .. این 3 رو به انداه ی کل عمرم خدیده بودم . ساعت حدودا 6 عصر بود که رسیدم خونمون . درو با کلیدم با کردم . بوی قورمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود . لبخند بلند و بالایی زدم و درو با پام بستم و رفتم تو ...
فصل هشتم :

ساکمو گذاشتم تو راهرو و رفتم سمت آشپزخونه . مامان داشت برنجشو آبکش میکرد .از پشت بوسیدمش و گفتم : سلام مامان خانوم.
با ترس برگشت سمتم و گفت :اومدی ؟؟؟مادر به قربوونت بره
خندیدم و بغلش کردم و بوسیدمش : مگه قرار بود نیام ؟؟
از بغلش اومدم بیرون و گفتم : بابا کو ؟
-: رفته حمام .
-: منم میرم لباسامو عوض کنم .
-: برو عزیزم .
سریع از آشپزخونه رفتم بیرون از تو راهرو ساکمو برداشتم و رفتم سمت اتاقم و خودمو انداختم تو حموم (شانس بیاریم دفعه ی بعد سرمون نشکنه)
بعد از گرفتن یه دوش کوچولو از حمام اومدم بیرون و از تو کمدم یه شلوار سبز پسته ای و یه بلوز آستین کوتاه مشکی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون از همونجا بلند گفتم : بابای من کجاست ؟
ففقط صدای خندشو شنیدم و این نشون میداد که نشسته تو حال . سریع رفتم پیشش و جلوش نشستم و گفتم : سلام به بابای گلم .
خندید و سرمو بوسید و گفت : سلام به روی ماهت عزیز بابا .
صدای مامان اومد که مارو صدا کرد که تشریف فرما بشیم و بریم تو آشپزخونه . دستشو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان با دیدنمون خندید و گفت : اینطوری نکن با دخترت . حسودیم میشه ها .
گفتم : شما که ازاین خیلی خیلی بهترش نصیبت میشه مامان خانوم .
و رو به بابا کردم و چشمکی بهش زدم که باعث خنده اش شد . کمک مامان میزو چیدیم و نشستم سر میز و شروع کردم به خوردن این چند روزه سوره اینقدر پیتزا به خوردمون داد که دیگه از جلوی هر فست فودی که رد میشدیم حالت تهوع بهمون دست میداد . واسه همین خودم دو تا لپ داشتم دو تا دیگه هم قرض کردم و شروع کردم به غذا خوردن .
بابا : راستی رها یه اتفاقی افتاد .
دستم بین زمین و هوا ثابت موند قاشقمو برگردوندم تو بشقاب و به بابا نگاه کردم : چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟
بابا : نه بابا ناراحت نشو چیزی نشده .
نفسمو راحت دادم بیرون و قاشقمو بردم سمت دهنم و قاشقو گذاشتم تو دهنم . لیوانمو پر از دوغ کردم و شروع کردم به خوردنش
بابا : عموت گفت فردا شب میان خواستگاریت .
یه لحظه انگار دنیا دور سرم چرخید . خدایا من چی شنیدم ؟ درست شنیدم؟ عمو ؟ خواستگاری ؟ من ؟
لقمم گیر کرد تو گلوم اون لحظه تنها چیزی که به فکرم رسید تا از خفگیم جلوگیری کنم سرفه بود و بس ..البته با کمک های اضطراری بابا و مامان از خفگی هم جان سالم به در بردم . با تعجب زل زدم به بابا و گفتم : فردا ؟؟
-: آره فردا .
-: برا کی ؟
-: محسن .
یه سکته خفیف زدم زبونم تو دهنم نمیچرخید . فقط تونستم دهنمو باز و بسته کنم . نه نه رها اینقدر ضایع نباش خودتو نگه دار دختر .
چه جور خودمو نگه دارم من همه ی امیدم محمد بود حالا بابا میگه محسن ؟ محسن دیگه کیه ؟ محمد .. فقط محمد .
-: محمد
بابا با تعجب برگشت سمتم و گفت : محمد چی ؟
نمیتونستم چیز دیگه ای بگم . گفتم : محسن ؟؟
بابا نگاهی به مامان کرد و گفت : آره محسن . بیان ؟
-: بله .
و بلند شدم و رفتم سمت اتاقم نه نمیتونستم محسنو انتخاب کنم . من دقیقا 7 ساله که قلب و دلم مال یک دیگست اون یه نفرم همه ی جاهاشو پر کرده واسه آدمای دیگه ای مثل محسن جا نیست .. حتی اندازه ی یه سر سوزن .. هیچ جایی نیست .. رفتم سروقت جعبه کمک های اولیه تو آشپزخونه و تونستم یه قرص مسکن و خواب آور پیدا کنم و با سه تا قلپ آب سر و تهشو هم بیارم سردرد شدیدی داشتم مثل وقتایی که مامانم سرش درد میگرفت با یکی از شالهام سرمو بستم و خودم انداختم تو تخت و پتومو کشیدم روم ... خدایا چرا محسن ؟؟ چرا محمد نباید بیاد خواستگاریم .؟.؟.؟ مطمئنا اگه بابا میگفت محمد الان از خوشحالی بال درمیاوردم . یا شاید به سوره زنگ میزدم و پزشو میدادم . . . خدایا چرا با من اینکارو میکنی ؟ مگه منه بدبخت چه گناهی . . . ک ر د م ...
دیگه نفهمیدم چی دوروبرم گذشت و چیا با خودم گفتم که چشام رفت رو هم و خوابم برد ...
فصل نهم :

-: مامان تروخدا گیر نده.
-: یعنی چی ؟ مگه این گیر دادنه ؟ الان دیگه میان نباید آماده بشی ؟؟
-: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــف
-: غر نزن .
و لباس یاسیو گرفت سمتم و گفت : این خیلی خوبه . بدو همینو بپوش الان میان .
و سرع از اتاق رفت بیرون . لباسمو گرفتم روبروم و نگاهش کردم . نفسمو پر صدا دادم بیرون و لباسمو پرت کردم رو تخت .. من چطوری اینو بپوشم ؟ مامان الان انتظار داره با شوق و ذوق لباسو بپوشم و برم استقبالشون ..نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستم . در اتاق باز شد و مامان اومد تو : رها ؟
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم : بله ؟
-: تو که هنو آماده نشدیی .. اومدنا .
-: چی کار کنم ؟
-: پاشو لباستو بپوش .
-: حالا میپوشمش.
-: همین حالا و لباسمو پرت داد تو بغلمو از اتاق رفت بیرون بلند شدم و لباسامو از تنم درآوردو تونیک یاسیمو که مامان داده بودو پوشیدم .سریع درو باز کرد و اومد تو نگام کرد و گفت : به به عالیه ..
اومد جلو و گفت : یکمم خودتو خوشگل کن .
و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم منو نشوند رو صندل و وسایل آرایشیامو گذاشت جلوم و رفت بیرون . یه نگاه به همشون انداختم . بی حوصله یکی از رژهامو برداشتم و زدم به لبم . صدای زنگ اومد . سریع از جام بلند شدم و رفتم پایین . همه نشسته بودن تا من رفتم زن عموم بلند شد و بوسیم . نمیخواستم به محسن نگاه کنم . آروم رفتم نشستم رو مبل و سرم تموم مدت پاین بود و فقط جوراباشو دیدم . یعنی محمد نیومده ؟؟
هیچکدوم از حرفاشونو نمیشنیدم . یه دفعه ی صدای دست زدناشون بلند شدبا تعجب سرمو بلند کردم به بابا نگاه کردم که گفت : دخترم پاشید برید تو اتاقت حرفاتونو بزنید با دهن باز به مامان نگاه کردم . چشم و ابرو برام اومد که پاشو برو .. سرمو تکون دادم و بدون اینکه به محسن نگاه کنم راه افتادم سمت اتاقم و رفتم تو . پشت سرم اومد تو و درو بست . نشستم رو تخت و سرمو انداختم پایین . نشست رو صندلی میز کامپوتر .. فقط جوراباشو پاچه ی شلوارشو دیدم .. بعد از 5 دقیقه سکوت صداشو شنیدم : سرتو بیار بالا .
ها ؟ کی ؟ این کی بود ؟ با چشایی که از حدقه اومده بودن بیرون سرمو بلند کردم . چشمام تو چشمای قهوه ای خیره موند . از جام بلند شدم و گفتم : محمد ؟
بلند شد و اومد سمتم و گفت : جانم ؟
به سختی تونستم بگم : پس محسن ؟
لبخندی زد و گفت : محسن با دوستاش رفته فشم .
با لکنت گفتم : خواستگا...ر ؟ ب ا با ؟
-: اینم از شیرینیای منه . سوپرایز شدی ؟
خندیدم و گفتم : سکته کردم .
خندمو قطع کردمو گفتم : محمد تو واقعا ...
انگشت اشارشو گذاشت رو لبم و گفت : نظرت چیه ؟
با دستم دستشو از لبم جدا کردم و گفتم : در چه موردی ؟
-: درمورد من .
خواستم چیزی بگم که گفت : رها ؟ با من ازدواج میکنی ؟
دوست داشتم زمان همینجا بایسته . به این فکر کردم که چقدر منتظر این روز بودم .
با لذت تمام تو چشماش نگاه کردم و گفتم : بله
لبخند زد و لباشو به گوشم نزدیک کرد . اولین بار بود که گرمی نفساشو ا این فاصله حس میکردم . من چطور میتونم این حسو توصیف کنم ؟ گرمی نفساش به گوشم میخورد و مور مورم میشد .
گفت : مطمئن باش خوشبختت میکنم رها .
و صورتشو آورد روبروم و لبخند گرمی رو به صورتم پاشید . لبخندی از ته دل زدم به روی کسی که 7 سال در انتظارش بودم .گفت : بریم ؟
سرمو تکون دادم که یعنی باشه . درو باز کرد و رفتیم بیرون .
اول از همه به بابا نگاه کردم . لبخندی به روم زد و منم با شیطنت براش یه چشمک کوچولو زدم .
عمو : چی شد دخترم ؟
-: چی بگم ؟
زن عمو گفت : پسر منو قبول میکنی ؟
به محمد نگاه کردم . چجوری میتونم از این چشما بگذرم ؟ ؟
-: والله .. نمیدونم . هر چی بابا و مامان بگن .
صدای دست و کل زن عمو بلند شد . نگاهی به محمد کردم و به روم لبخند زد و چشماشو برام باز و بسته کرد .
سرمو انداختم پایین . خیلی خوشحال بودم . خیلی خیلی خیلی خوشحال ...

***
فصل دهم :

حدودا 2 ماه از نامزدی من و محمد گذشته بود . من که خودمو خوشبخت ترین آدم روی کره ی زمین میدونستم و از خوشحالی رو یه پا بند نبودم . نمیدونستم چیکار کنم .. قراره عروسی هم برای هفته ی دیگه بود .
من با ماشین عمو اینا بودم در حالی که سر نشینان ماشین خودمون 2 نفر بودن . اما به خاطر اینکه پیش محمد باشم رفتم توی ماشین اونا . توی تمام مسیر با حرف های محمد از خنده روده بر شدیم تا برسیم به باغ خودمون .. سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه . بعد از چیدن وسایل تو خونه رفتم تا لباسمو عوض کنم . لباسی که محمد برام خریده بود رو گرفتم جلوم و نگاهش کردم . حالا دیگه مطمئن هستم که من خوشبختم . لبخندی زدم و لباسو به لبام نزدیک کردم و بوسیدمش . خودم از کارای خودم خده ام میگرفت ولی هیچی حالیم نبود . لباسو پوشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم . تونیک آستین حلقه ای کرم رنگ . که خودم زیرش یه سارافن مشکی هم زرش پوشیدم و شال مشکیمم انداختم رو سرم و رفتم پایین . اول از همه محمد نگام کرد و لبخند زد . من چقدر ای لبخندو دوست دارم . منم در جوابش لبخند دلفریبی زدم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان و زن عمو داشتند با هم حرف میزدن که رفتم تو و گفتم : غیبت نکنید .
زن عمو بهم نگاه کرد خندید و گفت : بیا بشین گلم .
رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . وااااای قورمه سبزی . من عـــــــــــــاشق قورمه سبزیم . هیچ غذای دیگه ای هم نمیتونه جاش رو تو دلم بگیره . از تو یخچال پارچ آبو برداشتم و ریختم تو لیوان و خوردم و نشستم جفت زن عمو . و به صحبتش با مامان گوش میکردم و هیچ دخالتی هم نمیکردم .. درباره ی طر پختن صحیح غذاها نظرهاشونو میدادن . دستمو گذاشتم زیر چونم و دوباره به مامان خیره شدم . اخمام یکم رفت تو هم . یکمی بو کشیدم . بوی یه چیزیه .. بوی چیه ؟ دوباره بو کشیدم . آره یه بوی آشنا . صدای مامان که یکی زد تو صورتش اومد : وای خدا مرگم بده . صدیــــــــــــــــــــقـ ــــــــــــه غدا .
زن عمو هم بلند شد و گفت : وای خاک بر سر صدام . ســــــــوخت ؟؟؟
و دوتاشون با نا امیدی و شرمندگی به قابلمه هایی که توش مواد های سوخته پیدا بود نگاه میکردند .
مامان رو به زن عمو کرد و گفت : چیکار کنیم ؟ همه گشنشونه .
زن عمو با انگشت اشاره اش لبشو لمس کرد و گفت : نمیدونم ولله .
و دوباره نگاهی به قابلمه ها انداختند .
صدای بابا از تو پذیرایی اومد : خانم پس این شام چی شد ؟ بیارید دیگه گشنمونه .
با این حرف مامان دوباره حالش خراب شد و گفت : وای چیکار کنم ؟
زن عمو گفت : نمیتونیم کاری کنیم دیگه . غیر از اینکه ..
مامان : چی ؟
زن عمو : بگیم محمد بره غذا بگیره .
مامان : چاره ای نداریم . بهش بگو
زن عمو با صدای بلندی محمدو خطاب کرد که بیاد تو آشپزخونه . 10 ثانه بعد محمد وارد آشپخونه شد : بابا گشنگی مردم . غذا چی شد پس ؟
نگاهی به مامان کردم کاملا شرمندگی تو صورتش پیدا بود .
زن عمو : محمد غذا سوخت .
محمد نگاهش پر از تعجب بود . اما این تعجب کم کم از بین رفت و به یه خنده ی نسبتا بلند تبدیل شد و بعدم به قهقه که خیلی سریع با دادی که زن عمو سرش زد قطع شد : الان وقت خنده اس ؟
منم اونجا داشتم ری ریزکی میخندیدم . محمد نگام کرد وقتی خندمو دید اخم شیرینی کرد و با انگشتش برام خط و نشون میکشید . به زن عمو نگاه کرد و گفت : خب حالا چیکار کنم ؟ غذا بپزم ؟
با این حرفش دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر خنده .
زن عمو : نه خیر . شما نمیخواد غذا درست کنی . شما میری غذا میگیری .
محمد : من ؟
زن عمو : میخوای من میرم .
محمد : من به یه شرط میرم .
مامان گفت : چی پسر ؟
محمد به من نگاه کرد و گفت : باید رها هم باهام بیاد .
زن عمو : برو به عموت بگو .
محمد : رها تو آماده باش .
لبخندی زدم و رفتم تو اتاق . مطمئن بودم محمد بابامو راضی میکنه . یه مانتوی مشکی پوشیدم وشلوار لی آبی کم رنگمم پوشیدم وشال بافتنی طسیمم انداختم رو سرم و رفتم بیرون . داشتم میفتم تو پذیرایی که صدای محمد منو از راهم بازداشت : بیا دیر شد .
ایستاده بود دم در . رفتم جلو و کفشای کتون طوسیمم پام کردم و رفتم بیرون .
فصل یازدهم :

غذا ها رو گذاشت صندلی عقب اومد تو ماشین . نگام کرد و لبخند زدو منم در جوابش لبخند زدم . برگشتم عقب و گفتم : ببین لامصبا چه بویی هم دارن
خندیدو گفت : ای شکمو .من زن شکمو نمیخواما
-: کی میخواد زن تو بشه ؟
با شیطنت زل زد تو چشام و گفت : فعلا که قراره تو بشی .
خندیدم و با دستم زدم رو داشبرد .
سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد و حرکت کرد .
چقدر خوشحال بودم که الان کنار محمد و در کنارش نشسته بودم . چقدر خوشحال بودمکه توی این فضای کوچیک فقط عطر من و محمد و غذاهاست که داره میپیچه . از فکر خودم خنده ام گرفت . الان این غذاها دقیقا یه مزاحم به تمام معنان .
سرمو چرخوندم به سمت شیشه و بیرونو نگاه کردم هوا تاریک بود . نگاهی به صفحه نمایش موبایلم انداختم . سوره جدیدا اخلاقش با من سدر تر از قبل شده و خودمم دلیلشو نمیدونم . اومدم بهش پیام بدم که صدای محمد حواس منو پرت کرد و کلا از فکر اس ام اس اومدم بیرون . نگاهش کردم . دستشو برد سمت ضبط و دکمه ی پخشو زد . صدای آهنگ تو ماشین پخش شد .
ای جونم قدمات رو چشمام بیاو مهمونم شو
گرمی خونم شو ببین پریشون دلم بیاو ارومم کن
ای جونم میخوام عطر تنت بپیچه تو خونم
تو که نیستی یه سرگردون دیوونم ای جونم بیا که داغونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم خزونم بی تو ابره پر بارونم
بیا جونم بیا که قدر بودنتو میدونم
میدونی اگه بگی که میمونی منو به هرچی میخوام میرسونی
تو که جـــونی بیا بگو که میـــمونی
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم من این حس قشنگو به تو مدیونم
میدونم تا دنیا باشه عاشقه تو میمونم
مـــیدونم میـــــمونــم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
دقیقا میتونستم معنی این آهنگو بفهمم . نگاش کردم . مثل همیشه پر غرور رانندگی میکرد . آخه پسر تو چقدر غرور داری ؟ چرا من اینقدر عاشقتم؟ عاشق قیافتم ؟ عاشق غرورتم / عاشق نفساتم ؟ چرا ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : اینا چی دارن ؟
نگام کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت : چیا چی دارن ؟
-: چشمات . چی دارن که من نمیتون ازش سر در بیارم ؟
محمد : نمیدونم .
و از تو اینه به چشماش نگاه کرد و گفت : منم نمیتونم سر در بیارم
-: تو دیگه از چی ؟
محمد : از اینکه چی تو چشامه .
خندیدم و دستمو بردم سمت ضبط و چند تا اهنگ بردمش جلو .
با عشق نگاهش کردم و گفتم : حال منه . خوب گوش کن
نگام کرد و سرشو به نشانه ی موافق تکون داد.
تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو با این همه زیبایی
من و این همه تنهایی
منو حالی که میدونی
من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی
حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو میمیرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
تو که حسمو میدونی
تو که حسمو میدونی
تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو با این همه زیبایی
من و این همه تنهایی
منو حالی که میدونی
من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی
حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو میمیرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
تو که حسمو میدونی
تو که حسمو میدونی .
نگام کرد و خندیدید . از شادیش منم شاد شدم و خندیدم .
ساعت 30 : 10 بود . بابا و عمو داشتن اخبار ناشنوایان نگاه میکردن . نمیدونم که این اخبار چیه که حتی مال ناشنوایانشم برای بابام و عموم جالب و هیجانی بود . نیش خندی دم و رفتم تو باغ .
چند بار محمدو صدا دم . اما جوابی نشنیدم . مطمئن بودم . از بچگیمون این قسمت از باغ که پر از درخت بود جای مورد علاقه ی محمد بود . تو این تاریکی چیزی نمیتونستم ببینم . دستامو گرفتم جلوم . نور چراغا جلومو یکمی روشن تر کرد . تونستم ببینمش که تکیه داده به درخت . دستاش تو جیبش بود . رفتم پیشش ...
رفتم به سمتش . صدای پامو شنید . برگشت به طرفم و لبخند زد . خدایا من این لبخندو با هیچی تو دنیا نمیتونم عوض کنم . دوباره برگشتو به درخت تکیه زد . باد میخورد به موهاش و هرکدوم میرفت به سمتی . رفتم جلو و ایستادم جفتش . چند دقیقه سکوت کردم بالاخره لبهامو از هم باز کردم و گفتم : محمد ؟
بدون اینکه نگام کنه گفت : بله ؟
ناراحت شدم . دوست داشتم بگه جانم . ولی نگفت . دوست داشتم بگه جانم خانمی . اما نگفت . لب پایینمو گاز گرفتم . سرمو چرخوندم سمتش و گفتم : تو از چیزی ناراحتی ؟
نگام کرد و گفت : نه مهربونم
از اینکه بهم گفت مهربونم حس خوبی بهم دست داد . لبخندی دم به روش و گفتم : آخه از بچگیمون وقتی ناراحت میشدی میومدی اینجا .
محمد : این دفعه از ناراحتی نیومدم . این دفعه از خوشحالیم اومدم . از اینکه احساس میکنم دقیقا خوشبخت ترینم . خوشبخت ترین پسر دنیا . خوشبختم که ... که ...
نگاهش کردم و گفتم : چی ؟
محمد : خوشبختم چون که ... چون که تو الان جفتمی
دقیقا قلبم فرو ریخت . از خوشی نمیدونستم چیکار کنم . از اینکه محمد این حرفو زده بود ... نه نمیدونستم اسم این حسم چیه .
با عشق زل زدم تو چشماش و گفتم : واقعا ؟
با عشقی که از عشق تو چشمای خودم بیشتر بود نگام کرد و گفت : واقعا . باور کن
چونم شروع کرد به لرزیدن . قطره اشکی از چشمم اومد پایین . با صدایی بغض دار گفتم : محمد ؟
محمد دو طرف صورتمو قاب گرفت و گفت : بگو . چی میخوای بگی ؟
دستای داغ محمد دو طرف صورتمو گرفته بودن . دلم میخواست مان همینجا بایسته . واقعا از محمد بهتر هم پیدا میشه ؟
-: 7 سال منتظر بودم تا این کلمه از دهنت بیاد بیرون .
محمد انگشتای شصتشو کشید رو گونه هامو اشکامو پاک کرد و گفت : منم 10سال منتظر این روز بودم .
چی گفت ؟ گفت 10 سال ؟
با صدایی آروم گفتم : 10 سال .
یعنی محمد از 10 سالگی عاشق من شده بود ؟ خدایا من چی میشنوم با این فر اشکام با قدرت بیشنری به بیرون هجوم آوردن .
با صدای آرومش سعی داشت آرومم کنه . اشکامو پاک کرد و گفت : دیگه گریه نکن . باشه ؟
چشمامو به نشانه موافقت باز و بسته کردم . لبخند کوچکی زد و توی چشمام نگاه کرد . قدش از من بلند تر بود . فکر کنم 10 - 12 سانتی از من بلند تر بود واسه اینکه بتونم تو چشماش نگاه کنم باید سرمو بلند می کردم دقیقا داشتم تو چشماش غرق میشدم . خدایا من این چشما رو با هیچی توی این دنیا عوض نمیکنم . با هیچی ...
دستای داغش روی صورت سردم بود . با انگشتاش صورتمو نواش کرد . لبای داغشو گذاشت دم گوشم و گفت : گریه نکن . فلبمو ریش میکنی . اذیتم نکن .
فقط تونستم یه لبخند بی جون بزنم . لبای داغشو گذاشت روی لاله گوشم . خدایا من چی بگم ؟ چی میتونم بگم . فقط یه چیزی میگم . فقط یه چیزی .. فقط ازت یه چیز می خوام خدایا . محمدو ازم نگیر .. همین
نگام کرد و گفت : رها ؟
چیزی نگفتم . فقط منتظر به چشماش نگاه کردم . به چشمای مشکیش . به چشمای مشکی زیباش . به چشمای مشکیش . به چشمایی که من براشون میمردم و زنده میشدم .
نفس عمیقی کشید . دستشو برد سمت شالم و از سرم درش آورد . و کلیپس سرمو باز کرد . موهام ریختن رو شونم . سرشو فرو کرد تو موهام . با هر نفسی که میکشید لرزشی محسوس تو بدنم احساس میکردم . موهامو بوسیدو دوباره صورتشو روبروی صورتم قرار داد : رها ؟
اختیارم دست خودم نبود : جانم ؟
لبخند د و گفت : رهام نکن . هیچوقت .
دستامو گذاشتم رو دستاش که دو طرف صورتم بود و گفتم : محمد .. مطمئن باش که رها هیچوقت رهات نمیکنه .
با یه حرکت لباشو گذاشت رو لبام . یه لحظه احساس کردم چشمام داره سیاهی میره . نزدیک بود بیفتم رو زمین . به چشمای محمد نگاه کردم . بسته بودن . نفسهای تندش میخورد به صورتم و بینیم. یه لحظه به این فکر کردم که چقدر در حسرت اینکه محمد باهام حف هم نمیزنه چی کارا که نمی کردم اما حالا تو این شب سرد لبهای محمد من بود که روی لبهای من قرار داشت . فقط با لذت چشامو بستم .
دستام بی اختیار اومدن بالا و دور گردن محمد حلقه شد . تصمیم گرفتم همراهیش کن . هوا سرد بود اما من و محمد هر دومون داغ بودیم . خیلی خیلی هم داغ بودیم و چیزی از سرما نمیفهمیدیم .
ما گرم بودیم ...
گرم...
آروم لبهاشو از روی لبهام برداشت قصد با کردن چشماشو نداشت .
فقط این جمله از زبونش اومد بیرون :

(( تو فقط مال منی ))
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط *Armila* ، niloofarf80 ، neda13 ، s1368 ، AعطریناA


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: "رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه - هیوا1 - 30-07-2013، 12:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان