امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#13
(28-07-2013، 10:14)mitoosh نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ببخشید من میتونم تو ی سایت دیگه از رمانتون استفاده کنم؟
تو سایت 98ia هم کتاب هام هست ، البته یه سری کتاب های دیگمHeart

Heartاز همتون ممنونمHeart

سوار ماشین شدم و حرکت کردم، ساعت دوازده و ده دقیقه بود ، به چیستا زنگ زدم ، بعد از دوتا بوق جواب داد:
-       
هوم؟
-       
هوم و کوفت.
-       
سلام.
-       
خواب بودی؟
-       
نه بابا ، من و خواب؟
-       
خیل خوب ، دارم میام پیشتاشکال که نداره؟
-       
مگه یه بار نپرسیدی؟
-       
جدی میگم.
-       
نه بیا ، همه خوابن ، رسیدیجلو در زنگ بزن.
-       
باشه ، بابای.
قطع کرد ، یه موزیک آرومانتخاب کردم تا حوصلم سر نره ، خوابم میومد ، بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خونه چیستا اینا ، ماشین رو یه جا پارک کردم و کوله پشتیم رو برداشتم و با گوشیم زنگ زدم به موبایل چیستا ، جواب داد:
-       
رسیدی؟
-       
آره.
-       
الان باز می کنم درو.
در خونه رو باز کرد ، رفتمتو ، از این خونه ها بود که هزارتا واحد دارن ، البته 25تا بودا ، جو دادم ، سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم پیاده شدم ، چیستا جلوی در خونه بود ، به آرومی وارد شدم و دوتایی به اتاقش رفتیم ، رو تخت ولو شدم ، چیستا با جیغ آرومی گفت:
-       
پاشـــــــو... مگه نمیدونی حساسم رو تختم ، با لباس بیرون اومدی کپیدی رو تختم.
-       
خفه نشی... خسیس.
بلند شدم و از تو کولهپشتیم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم ، بعد از آویزون کردن لباسام دوباره رو تخت چیستا ولو شدم ، رو بهش کردم:
-       
فردا دانشگاه دارم.
-       
میای بعدش اینجا دیگه؟
-       
فکر نکنم.
-       
یعنی چی؟
-       
زشته خوب ، تو که مثلهدوستم نها تنها نیستی با مامان باباتی ، بَده من بمونم.
-       
چه بدیی آخه؟
-       
دیگه خودت بفهم دیگه ،ایکیوسان.
-       
کجا می خوای بری پس؟
-       
خونه فامیلام... فکر کن منبرم دم خونه حسام اینا بگم تق تق تق اجازه هست؟
-       
از توی بی حیا هیچی بعیدنیست.
-       
هـــوی ، بی تربیت.
-       
خیل خوب بگیر بخواب دیگه.
-       
باشه من همین جا می خوابم ،شب بخر.
-       
پرووووووووووووو.
دیگه نذاشتم ادامه بده ،روم رو برگردوندم و خوابیدم ، خیلی راحت خوابیدم ، فکر کنم یه چندتا فحش داد ، چیستا دوست خیلی خوبم بود ، از دبیرستان باهم دوست بودیم تو پیش دانشگاهی هم باهم بودیم ، اما حوا و نها دوستای دانشگام بودن ، چیستا رو هم نمی شناختن.
احساس کردم یکی داره با مشتمی کوبه رو پهلوم ، بعد از پنج دقیقه تلاش چشم باز کردم ، دیدم احساسم درست بود ، چیستا داشت با مشت می کوبید به پهلوم.
-       
هــــــــوی چی کار می کنی؟
-       
بیست ساعته دارم صدات میکنم بیشعور.
-       
ساعت چنده؟
-       
هشت.
-       
خوب بمیری چرا زودتر صدامنکردی ، دیـــــرم شـــــــد.
-       
پاشو بی تربیت.
بلند شدم ، سریع لباس هاموعوض کردم ، موهامو شونه زدم و شالم رو سر کردم ، کوله پشتیم رو سریع جمع و جور کردم ، جزوه هامو رو گذاشتم ، چیستا فقط نگام می کرد ، وقتی کارام تمام شد ، مانتومو پوشیدم ، در رو باز کردم و به سمت دست شویی خونشون رفتم ، کسی تو سالن نبود ، سریع رفتم تو دستشویی ، صورتم رو شستم و بیرون اومدم ، دوباره رفتم تو اتاق چیستا ، داشت رو تختیش رو عوض می کرد ، اینم یه چیزیش میشه ها ، انقدر از آدمای تمیز و مرتب بدمممم میااااد.
-       
 پاک نشی یه موقع.
-       
هان؟
-       
من دارم میرم ، از همه تشکرکن با معذرت خواهی.
-       
نوشیکا کجا می خوای بری؟
-       
نمی دونم ، تا ظهر کلاسدارم ، حالا خدا بزرگه.
-       
برگرد خونتون دیوونه.
-       
اِ بس کن دیگه.
-       
صبحانه نمی خوری؟
-       
نه که خیلی وقت دارم ، ساعتهشت بیدارم کرده میگه صبحانه.
-       
برو گمشو نبینمت ، جایی همنبود میای پیش خودما ، تعارف ، مارفم بکنی کشتمت.
-       
خیل خــــوب.

بعد از زدن کرم پودر ،رژگونه و یه رژلب صورتی کمرنگ ، از چیستا خداحافظی کردم و رفتم ، مامانش اینا بیدار نشده بودن ، حالا اگه بابای من بود ، میدیدی روزنامه بدست نشسته تو سالن داره قهوه می خوره ، چیشششش. سریع سوار ماشینم شدم ، با هزار تا سرعت حرکت کردم و ساعت نه جلو در دانشگاه بودم ، یه ربع دیگه کلاسم شروع میشه ، گوشیم زنگ خورد ، از ماشین پیاده شدم و جواب دادم:

-       
الو؟
-       
سلام خانم خانوما.
-       
سلام خوبی؟ دیشب زحمتدادیما.
-       
رحمتین شما ، رو سر ما جادارین.
-       
چی شده یادی از ما کردی؟
-       
نوشیکا ، چی کار می کنی...
-       
هان؟ چی؟
-       
امروز برمی گردی خونتوندیگه؟
-       
نه.
-       
اِ.
-       
یعنی چی اِ؟ نمی خوامبرگردم اونجا.
-       
اونجا خونه ی توئه.
-       
منم از خونم بیزارم.
-       
کجا می خوای بری پس؟
-       
نمی دونم.
-       
هــــی خدا ، من چی کار کنماز دست تو؟
-       
بابا مخ من نمیکشه ، چقدرگنگ حرف می زنی ، زیر لفظی می خوای؟
-       
نوشیکا می تونم یه چیزیبگم؟
-       
ده تا بگو.
-       
خیل خوب ، ببین بابا دارهمیره ویلای شمال ، به خاطر بیماریش شش ماه اونجائه ، اگه خواستی بیا خونه ی ما.
-       
بیام پیش شما؟ نه من خودمیه فکری می کنم.
-       
نمی دونم به من اعتماد دارییا نه اما می تونم بگم آرتیمان قابل اعتماده.
-       
من منظورم اون نبود ، خوبزشته ، حالا دلیل ، اولن به تو اعتماد دارم اساسی ، دومن آرتیمانم که کلا از من و هم جنسام متنفره اونم هیچی ، سومن تو خونتون اونقدر آدم زندگی می کنه که به داد من برسن ، چهارمن جرئت ندارین ، الان اوکی شدی؟
-       
بله چه جورم ، حالا میای؟
-       
نه آدرین بَده.
-       
من می گم نیست.
-       
نمی دونم.
-       
خبر بده.
-       
بابای.
-       
خدافظ.
به سمت ساختمان دانشگاهرفتم ، توی کلاس نشستم ، استاد زودتر رسیده بود ، ببخشیدی گفتم و سریع نشستم جلوی کلاس ، کلاس که تمام شد ، برگشتم ببینم کیا اومدن ، در حال دید زدن بودم که یکی از پشتم گفت:
-       
میگن بی وفاها رو می گیرنا.
برگشتم ببینم کیه ، چندوقتی می شد ندیدمش ، سریع گفتم:
-       
پس امشب تو زندان می خوابیبی وفا؟
-       
ما که هستیم شما نمیای بعدیهو میای.
-       
یه خبر نگیریا ، گناهکبیرس.
-       
خوبی خانم؟
-       
اِی.
-       
چی شده؟
-       
هیچی زندگی می کنیم. تو چهخبر؟
-       
سلامتی... نسکافه رو هستی؟
-       
تا به حال شنیدی نه بگم؟
-       
پس بریم.
بلند شدم و دوتایی رفتیم تومحوطه ، امیر علی از بچه های پیش کلاس کنکورم بود 
، چیستا هم اونجا بود ، بعد من و امیرعلی یه دانشگاه قبول شدیم ، این بودکه هنوز هم می شناختمش ، بعد از نوشیدن نسکافه ، شروع کرد به صحبت کردن:
-       
حوا خوبه؟
-       
داره میره.
-       
آخه چرا؟
-       
می خوان شوهرش بدن ، حوااصلا شبیه خانوادش نیست ، اون جو براش غریبه بود همیشه ، الانم بعد بیست و سه سال نمیتونه مثل اونا شه ، همش تقصیر توئه.
-       
به خدا می خوامش...
-       
هیچی نگیا ، انقدر امروزفردا کردی که براش خواستگار اومد.
-       
حالا هیچ راهی نیست؟
-       
محمدعلی ، حوا فرار کردهداره میره آلمان.
-       
تورو خدا نوشیکا جلوشو بگیر، هیچ راهی نمونده یعنی؟
-       
شاید اگه بری خواستگاریشبشه.
-       
به خدا میرم ، تو فقط پیداشکن ، جواب منو نمیده.
-       
خیل خوب اون با من.

از محمدعلی جدا شدم و بهکلاس خودم رفتم ، سه ساعت این استاده زر زد ، بعدشم رفت بیرون از کلاس ، حوصلم سر رفتهههههه ، هیچ کدوم از دوستامم نیستن ، یکم بخندیم ، استادارو مسخره کنیم ، اذیت کنیم ، فکر کن حالا به میگن شاگرد زرنگه ، درس خون کلاس ، البته یه چیز دیگه میگن من مودبانش کردم ، همچین بی راهم نمیگنا ، هیچ وقت یادم نمیره ، چهار سال پیش بود ، رتبم تو کنکور پنج شده بود ، با اون رتبه می تونستم برم رشته پزشکی اما من از دبیرستان عاشق روانشناسی بودم ، چقدر دوستام بهم فحش دادن ، همشون گفتن آیندت تو پزشکیه ، داری میری بغل رتبه هفتاد به پایینا؟ می گفتن دیوانه رتبه های پایین تر از تو میرن پزشکی بعد تو با رتبه پنج می خوای بری روانشناسی ، حالا روان پزشکی هم نه روانشناسی ، چقدر مامانم بهم گفت ، چقدر فامیلام اون موقع بهم گفتن ، چقدر محمدعلی خودش تنهایی گفت ، بچه های پیش دانشگاهیم خیلی گفتن ، تو راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی خیلی دوست داشتم ، اما فقط با چیستا هنوز خیلی نزدیکم ، با بقیه ماهی یه بار تلفنی صحبت می کنم.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، elnaz-s ، kamiyar35629 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، gisoo.6 ، ღ ツ setareh ツ ღ ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان