امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#11
(26-07-2013، 10:01)atosa123 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 

عزیزم زحمت کشیدی ولی رمانت  خیلی  مسخره است  به نظر من ارزش وقت گذاشتن نداره

ممنون که رمانم رو خوندی و خیلی ممنونم از نظر و انتقادت عزیزم ، خودم ازتون خواستم که رمانم رو بخونید و هر نظری که در موردش داشتید بهم بدید خیلی ممنونم منم به سوال و انتقاد های همتون جواب میدم و به تو دوست عزیزم هم باید بگم که شاید قلمم توی این رمانم یه مقدار ضعیف بوده البته چون شما خوشت نیومد به هرحال هر رمانی طرفدار ها و منتقدان خودش رو داره ، خوب من یه نویسنده رمان نویس هستم امیدوارم که از نه تا رمان دیگم که در آینده می زارم خوشت بیاد.
با تشکر

(26-07-2013، 13:19)kimiya f نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلییییییییییییی خوبه 
من که واسه رمان تو عضو شدم 
معتادش شدم تورو خدا زود تر بزار بقیشووووHeart
خیلی ازت ممنونم که رمانم رو خوندی و خیلی ممنون که قلمم ارزش داشتن طرفدارهایی مثل شما رو داشت ، چشم تند تند براتون می زارم.
دوست دارمHeart

خوب خوب خوب
اینم یه قسمت دیگه از رمانم ، دوستون دارم و امیدوارم که از این قسمت هم خوشتون بیاد
باورم نیست که تو رفتی ، گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی ، همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم ، شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو ، تب تند بی کسیم رو
خدا می دونه که رفتـــن ،آخرین جزای من بود
روز بارونیه چشمااااا ،شبای عذای من بود
خط فاصله عزیزم ، تو نذار بین تو و من
نگو از قصه ی بارون ، نگو از رفتن و رفتن
باورم نیست که تو رفتی ، گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی ، همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم ، شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو ، تب تند بی کسیم رو
چه صدای قشنگی داره... چه غمی... چه عشقی ، دریا چی کار کردی با این پسر؟ ندیدی چقدر دوست داره؟ چرا اذیتش کردی؟ نوشیکا؟ تو چرا انقدر ناراحت شدی واسش؟ به خاطر دردش ، درد دل عاشقش ، عشق... آخه تو چیزی از این کلمه می فهمی؟ شرط می بندم که هیچی نمی فهمی ، یه نگا به چشمات بنداز... داری گریه می کنی دختر ، واسه کی؟ واسه چی؟ چت شد تو یهو؟ آرایشت رو که به هم ریختی ، دیگه می خوای چه دسته گلی آب بدی امشب؟ خوندنش قطع شد ولی هنوز گیتار می زد ، رو به آدرین گفتم:
-       
من میرم تو ، بذار باهاشتنها باشم ، تو برو پایین.
-       
مطمئنی؟
-       
اوهوم. برو پایین.
-       
اگه اتفاقی افتاد صدام بزن.
-       
باشه.
آدرین با دودلی رفت پایین ،یه تقه به در زدم و بدون اجازه دادن اون رفتم تو ، من یه روان شناسم ، باید به زندگی برگردونمش ، نوشیکا موفق باشی. متوجه وارد شدنم نشد ، رو تخت نشسته بود ، یه قاب عکس هم بغلش بود ، عکس یه دخترس از دور اگه اشتباه نکنم ، داره اشک می ریزه ، گیتار زدنش تمام شد ، نمی دونم خواسته بود یا ناخواسته ، ولی یهویی براش دست زدم ، تازه متوجه من شد ، چشمای اشکیش رو پاک کرد ، با ترس نگام می کرد ، با صدای خیلی آرومی که البته من به سختی شنیدم ، زمزمه کرد:
-       
میشا؟
-       
صدات خیلی قشنگه ، بینظیره.
-       
نه... نه تعریف نکن ازصدام.
-       
آرتیمان؟
-       
میشا... تو میشایی؟
-       
میشا نیستم... یعنی انقدربه میشا شباهت دارم؟
هیچی نگفت ، فقط زل زده بودبه من ، به تختش نزدیک شدم ، لبه ی تخت مثله خودش نشستم ، چه اتاق ترسناکی داره ، آدم توش احساس مرگ می کنه ، همه چی سیاهه ، سیاهِ سیاه ، حتی یه رنگ دیگه هم کنارش نیست. قاب عکس بغلش رو برداشتم ، چه ناز ، چه دختر خوشکلیه... البته همه چیش معمولیه اما چشماش... عکس یه دختر بود... موهای طلایی داشت ، روشن بود رنگ موهاش ، موهاش یه دونه موج داشت فقط ، تا روی شونه هاش بود ، یه شال سفید رو دوشش بود ، مانتوی قرمز پوشیده بود ، پشتش یه فضای سبز بود مثله پارک ، وایستاده بود ، از کمر به بالا تو عکس مشخص بودش ، به روی دوربین خندیده بود ، یه لبخند کوچک بدون اینکه دندان هاش معلوم باشه ، لب های باریک و متوسط که صورتی بودن ، پوست صاف و سفید ، ابرو های قهوه ای و... چشمای آبی ، چشماش خیلی خوش رنگه... چشمای آبیش آدم رو یاد دریا می ندازه... دریا؟ یعنی این دریائه؟ دوباره به قاب نگاه کردم ، قاب؟ قاب کجاست؟ توهم زدم انقدر تعریف کردم؟ اِ این کی قاب رو از دستم گرفت؟
-       
به اون قاب عکس دست نزن.
-       
این عکس دریائه؟
صدای دادش رو شنیدم:
-       
گمشو بیرون.
-       
با میشا هم اینطوری حرف میزدی؟
-       
میشا؟ تو میشا نیستی ، منمدیگه اون آرتیمان نیستم ، برو بیرون.
-       
حتی نمی خوای بدونی که منکیم؟
-       
برو بیرون.
-       
داد نزن... گوش کن ، ببینچی میگم.
-       
کی هستی؟
-       
اسمم نوشیکائه...
-       
منو از کجا می شناسی؟
-       
من دوست آدرینم... دوستتوهم می تونم باشم ، بذار یکم صحبت کنیم.
-       
مگه اینجا آمریکائه؟ چرااومدی پیش من؟ من دوست نمی خوام ، پرسیدم با من چیکار داری؟
-       
کدوم سوالتو جواب بدم؟ توسوال منو جواب ندادی... این عکس دریائه؟
-       
دریا رو از کجا می شناسی؟
-       
فکر می کردم از دخترا متنفرباشی...
-       
هستم ، از همشون بدم میاد ،از همه دخترا بیزارم ، از توهم بیزارم.
-       
ولی تو عکس دریا رو کنارخودت گذاشتی... که چی؟
-       
که خودم رو عذاب بدم... کهبا دیدن کسی که زندگیم رو خراب کرد بیشتر از دخترا متنفر شم.
-       
دروغ میگی ، تو هنوز دریارو دوست داری...
-       
میشه ساکت شی؟
-       
چرا زندگیت رو خراب کرد؟اگه از دخترا متنفری نباید اونا رو در حدی که بخوان زندگیت رو خراب کنن بدونی.
-       
به خودم مربوطه چه فکری میکنم.
-       
اما همه مثل همدیگهنیستند...
-       
همشون مثله همن ، چه اونکهغریبه بود ، چه اون یکی که خواهرم بود.
-       
اما دریا حق انتخاب داشت...
-       
میشه انقدر راجبش حرف نزنی؟
-       
دوست داری راجب خواهرت حرفبزنی؟
-       
تو خیلی شبیه میشائی ،شباهتتون اذیتم می کنه...
-       
از میشا هم... متنفری؟
-       
متنفرم.
-       
اون خواهرت بود.
-       
اگه خواهرم بود به حرفم گوشمیداد.
-       
اما دریا چه اشتباهی کردهبود؟
-       
انقدر راجبش حرف نزن...
-       
پس می خوای کلا از دستشخلاص شی؟
قبل از اینکه چیزی بگه ،قاب عکس رو از دستاش قاپیدم ، عکس رو سریع از قاب عکس بیرون آوردم و پاره کردم ، قطعه قطعه اش کردم ، به تیکه های خیلی ریز طوری که اصلا نشه دوباره چسبش زد ، نمی دونم چرا این کارو کردم... شاید بخاطر اینکه عذاب نکشه ، به تو چه که اون عذاب بکشه یا نه؟ با مداوای اون من به خواستم می رسم. موفق باشی... وایییییییی چه صدای گوش خراشی
-       
چی کار کردی؟
-       
داد نززززن.
-       
برو بیرون دیوانه ، بروبیرون وگرنه به زور بیرونت می کنم.
-       
نمی رم بیرون.
-       
می خوای بمونی تو اتاق...من میرم بیرون.
-       
تو هم باید بمونی...
-       
پس می خوای با من تو یهاتاق باشی؟
-       
هان؟
رفت سمت در ، یا خدا ، چراهمچین می کنه؟ درو قفل کرد ، مثلا باید بترسم؟ وااااییییییی ، ترسیدم ، تورو خدا درو قفل نکن ، واییییییی. کوفت دختره روانی خود درگیر ، از حرف های خودم خندم گرفت و لبخند زدم ، کلید رو تو جیبش گذاشت و اومد سمتم ، درست رو به روم ایستاد ، چند میلی متر فاصله داشتیم ، حس بدی نداشتم ، یه سری نفس های سرد به صورتم خورد:
-       
هنوزم می خوای با من تو یهاتاق باشی؟
-       
معلومه ، اومدم که پیش توباشم... تا باهم حرف بزنیم.
یهو پرتم کرد به یه سمت ،استخوان هام شکست ، بیشعور ، چقدر بد هولم داد ، پرت شدم رو زمین:
-       
دیوانه... روانی...بیشعور... این چه کاری بود دیگه؟ خورد کردی استخوان هامو.
-       
هرزه عوضی...
چی گفت؟ این چی گفت؟ به مناین حرف رو زد؟ هیچ وقت تحمل شنیدن همچین حرفایی رو از کسی ندارم ، از جام بلند شدم ، انگار دردم از بین رفت ، رو به روش ایستادم ، با همون فاصله ای که خودش چند ثانیه قبل ایستاده بود ، تو چشمام نگاه کرد ، خیلی غیر منتظره بود اما یهو زدم تو گوشش ، بعد هم تو دهنش ، فقط نگام کرد ، کثافت ، این حرفش خیلی گرون تمام شد برام ، هرچی که باشه ، نباید همچین اجازه ای به خودش بده ، چرا همچین فکری کرد؟ شاید... شاید... آها فهمیدم این اشتباه منظورم رو متوجه شد ، همون طوری که رو به روش ایستاده بودم گفتم: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن.
-       
به... چه حقی این کارا روکردی؟
-       
به همون حقی که تو دهنت روباز کردی و همه ی کثافت هارو بیرون ریختی.
-       
درست صحبت کن.
-       
مگه تو کردی؟
-       
گمشو... بیرون.
-       
خیلی داری توهین می کنی ،حد خودتو بدون.
-       
به  تو ربطی نداره چی کار می کنم ، دختره ی آویزون، گفتم برو بیرون.
-       
اگه این تو زندانیم نکردهبودی ، زودتر می رفتم. داد زدم: درو باز کن.
-       
مشکل داری؟
-       
گفتم باز کن درو ، تو مریضی، روانی ای ، مشکل داری ، مثله دیوونه ها صبح تا شب گیتار میزنی ، چرت و پرت می خونی ، تو داری با یه قاب عکس زندگی می کنی ، تو خودت مشکل داری نه من.
همون طور که من فک می زدماون درو باز کرد اما مبهوت به من نگاه می کرد ، صداش رو شنیدم:
-       
خیل خوب ، برو بیرون.
به سمت در رفتم ، جلوی در وایستادهبود ، تو صورتش نگاه کردم و گفتم:

-       
مغزت هم خیلی کوچیکه ، درستمثل دنیات ، خیلی عجیبه آدمایی مثل تو ، حتی توی همچین کره و دنیای بزرگی ، احساس دلتنگی دارن ، می دونی چرا؟ چون اونا یه دنیای کوچولو دارن ، اونقدر کوچیک که دیده نمیشه.
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، elnaz-s ، PROOSHAT ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، gisoo.6 ، maryamam ، ღSηow Princessღ ، Berserk ، Nafas sam ، SOGOL.NM
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان