امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#6
می خوام به خواننده های رمانم خبر خوب بدم:
چون پنجشنبه و جمعه ممکنه خونه نباشم و بدقولی کنم ، امشب براتون چهار تا قسمت دیگه می زارم تا شنبه.
HeartHeartدوستون دارمHeartHeart
خدا و دیگر هیچ...

جلو در خونه از ماشین پیادهشدم ، مغزم داشت می ترکید ، هضم تمام اینها برام سخت بود ولی باید عملی می شد. می خواستم تنها باشم و فکر کنم. به اتاق خودم رفتم ، رو تخت نشستم و به فکر فرو رفتم ، گوشیم زنگ خورد ، بدون دیدن شماره جواب دادم: بله؟ ، صدای مضطربی رو از سمت دیگر تلفن می شنیدم.
-       
نوشیکا؟
-       
حوا؟
-       
تو رو خدا کمکم کن.
-       
چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟
-       
منو قایم کن.
-       
کجایی تو مگه؟
-       
تو خیابانا.
-       
خیابان؟
-       
کمکم کن.
-       
آروم باش...کجایی دقیقا؟
-       
شریعتی.
-       
میام بیرون از خونه بعددوباره بهت زنگ می زنم.
به ساعت مچی نگاه انداختم ،ساعت دوازده و ربع نصفه شب بود ، لباسام هنوز تنم بود. سوئیچ رو برداشتم و خیلی آروم از خونه زدم بیرون ، داشتم سکته می کردم ، وقتی ماشین رو از در خونه خارج کردم ، تازه آروم گرفتم ، شروع به حرکت کردم و یکم که گذشت شماره حوا رو گرفتم ، با اولین بوق دوباره مضطرب جواب داد:
-       
الو؟
-       
خوبی؟
-       
خوبم.
-       
ببین دقیقا کجایی؟ بگو دارممیام دنبالت.
-       
.......
آدرسو داد و گوشی رو قطعکردم ، یه ربع بعد پیشش بودم ، یه نگاه به سر و وضعش انداختم ، شلوار لی چسبون قرمز رنگ ، مانتوی مشکی کوتاه و تنگ ، شال قرمز ، کفش های کتونی قرمز و مشکی ، اصلا آرایش نداشت ، دختره بیچاره ، خیلی ناراحت بود ، با دیدنم سریع پرید تو ماشین و گفت:
-       
مردم نوشیکا ، یعنی مردم وزنده شدم این دو روز.
-       
سلام.
-       
سلام.
-       
دو روزه خونه نیستی؟
-       
آره... به خدا می ترسم.
-       
تو کلا تافته ی جدا بافتهای ، می خوای چی کار کنی؟
-       
فرار.
-       
مگه تو دختر فراری ای؟
-       
نه از اون فرارا که دخترهآخرش هرزه میشه...
-       
پس چی؟
-       
نهال یادته؟
-       
آره.
-       
قراره برام دعوت نامهبفرسته.
-       
که بری آلمان؟
-       
آره.
-       
دیوانه ، اونجا می خوای چیکار کنی؟ نمی تونی که بمونی.
-       
با یه وکیل حرف زدم.
-       
با کدوم پول می خوای بری؟
-       
پول دارم ، یکسری طلا همدارم ، همه رو برداشتم از خونه زدم بیرون.
-       
پس خیلی جدیه قضیه.
-       
نکنه انتظار داری بمونمازدواج کنم؟
-       
خوب مگه چی میشه؟ تو کههجده سالت نیــست.
-       
هنوز جوونم ولی.
-       
من می خوام ازدواج کنم.
-       
چی؟
-       
یادته قضیه آدرین رو؟
-       
اوهوم.
-       
می خوام باهاش ازدواج کنم ،از همه نظر مطمئنه...
-       
شاید الان اینطوریه.
-       
نامزد داره خودش.
-       
نامزد داره بعد می خوادبیاد تو رو بگیره؟
-       
آره... قضیه داره.
-       
می شنوم.
-       
میای خونه ی ما دیگه؟
-       
آره.
-       
مطمئنی می خوای چی کار کنی؟
-       
مطمئن.
-       
خیل خوب حالا حال مارو گوشکن ، بهش گفتم باهام ازدواج کنه ، البته با دلیل و برهانا ، گفت نامزد داره ، گفتش دوسش نداره ولی بهش وابسته اس اما دختره مثل اینکه دوسش داره.
-       
آدرین قبول کرد؟
-       
آره ولی یه سری چیزا گفت کهمطمئن نیستم از پسشون بر بیام.
-       
چیا؟
-       
یه دختره بود اسمش دریابود.
-       
دریا؟
-       
آره.
-       
خوب؟
-       
دختر یک سال از ما بزرگتره، حالا گوش کن ، داداش آدرین ، آرتیمان می رفته پیش این دختره کلاس پیانو ، می زنه و عاشق میشه... خیلی عاشق میشه ها ، برا دختره می مرده.
-       
خوب؟
-       
به دختره میگه ، دختره همقبول نمی کنه ، اینا مال سه سال پیشه ها ، این موضوع دقیقا هم زمان میشه با مرگ خواهرش میشا ، این آرتیمان داغون میشه ، از اون به بعد هم از همه ی دخترا متنفر میشه ، آدرین هم همچین شخصیتی داشته ، ولی اینقدر باباش گیر میده زن بگیر ، میره با یکی نامزد می کنه ، الان یه سال و نیمه نامزدن ، ولی به هم محرم نیستن...
-       
جالب داره میشه ، تو میخوای با همچین آدمی ازدواج کنی؟
-       
آره چون بهش اعتماد دارم.
-       
حالا این داداشه چه ربطیداشت؟
-       
حالا گوش کن ، آدرین بهخاطر داداششه که نمی تونه با این دختره ازدواج کنه ، آرتیمان بهش میگه اگه می خوای ازدواج کنی باید کلا فکر داداشتو از سر بیرون کنی ، آدرین هم میگه من میشارو از دست دادم نمی تونم آرتیمان رو هم بدم ، خودش میگه علاقه چندانی هم به دختره نداره و همیشه از همون اول باهاش سرد رفتار می کرده...
-       
خوب؟
-       
حالا می خواد منو همین جوریبه عنوان روان شناس به داداشش معرفی کنه... میگه همون طور که منو به زندگی برگردوندی آرتیمان هم برگردون ، گفت اگه داداشش راضی شه که آدرین ازدواج کنه ، باهام ازدواج می کنه.
-       
چه جالب...
-       
چی چه جالب؟
-       
چه جالب که دختره براش مهمنیست.
-       
ولی خیلی نگرانه که دخترهناراحت شه.
-       
واقعن؟
-       
اوهوم.
-       
نوشیکا چرا می خوای ازدواجکنی؟
-       
برای آزادی... می خوام ازشر بابام خلاص شم.
-       
برای آزادی؟
-       
آره خیلی جالبه... ما هر دودنبال آزادی ایم ، من با ازدواج تو با فرار از ازدواج.
-       
از کجا می دونی راست میگه؟چرا انقدر به این پسره اعتماد داری؟
-       
چون بهش ایمان دارم ،نمیتونه کاری رو که با خواهرش کردن با من بکنه ، مخصوصا اینکه میگه من کپ خواهرشم.
-       
پس مطمئنه؟
-       
آره.

ماشینو جلوی در پارک کردم ،خیلی آروم وارد خونه شدیم و رفتیم تو اتاق من ، داشتم از خستگی میمردم ، یه لباس به حوا دادم و به محض عوض کردن لباس خودم ، روی تخت ولو شدم و به خواب رفتم.

ساعت یازده بود ، حوا همآماده شده بود ، به بابام گفتم حوا صبح زود اومده. تند تند صبحانه خوردیم و سریع رفتیم بیرون ، به حوا یه مانتوی مشکی با شلوار لی آبی دادم ، خودم هم مانتوی آبی روشن پوشیده بودم با شلوار لی آبی تیره و شال آبی ، حوا شال خودش رو سر کرده بود. تو ماشین نشستیم ، هیچ جوری کار حوا تو ذهنم نمی رفت ولی خوب اون تصمیم خودش رو گرفته بود.
دو هفته گذشت ، بعد دو هفتهآدرین زنگ زد ، جواب دادم:
-       
سلام.
-       
سلام ، خوبی نوشیکا؟
-       
خوبم...
-       
فکر کردی؟
-       
کردم.
-       
اصلا نمی خوام تو هم اذیتشی...
-       
ولی دارم می شم.
-       
چی می خوای عزیزم؟
-       
می خوام پگاهان رو ببینم.
-       
آخه چرا؟
-       
آدرین همچین شخصی اصلا وجودداره؟
آدرین سکوت کرد ، اعصابمصفر بود ، بعد از یه مدت سکوت رو شکست:
-       
فکر می کنی دروغ میگم؟
-       
...
-       
تو فکر می کنی من دروغمیگم؟
-       
نه.
-       
پس چرا انقدر داری خودت ومنو ناراحت می کنی؟
-       
چون... چون... آدرین میشهیکم به من فکر کنی؟ من دارم تو این خونه دیوونه می شم ، دیوونه ، بعد تو می خوای داداشتو معالجه کنم؟ اصلا از کجا معلوم خوب شه؟
-       
نوشیکا من فقط خواستم سعیترو بکنی.
-       
می خوام ببینمشون ،دوتاشونو.
-       
باشه... فقط...
-       
فقط چی؟
-       
میشه تو رو به عنوان یکی ازدوستای قدیمیم معرفی کنم؟
-       
باشه... مهم نیست.
-       
مرسی نوشیکا...
یه چیزی اومد تو ذهنم که همخندم گرفت ، هم عصبی شدم ، با جیغ گفتم:
-       
آدرین.
-       
چیه؟... چیزی شده؟
-       
آخه آدریـــــن تو چه فکریکردیییییی؟
-       
چی شده مگه؟
-       
مگه من سنم به تو می خوره؟
-       
راست میگی... خوب... میگمتو یکی از دوستای آمریکامی.
-       
من که آمریکا نرفتم ، فقطترکیه و هلند و انگلیس رفتم ، با دبی ، همین...
-       
خوب دروغ که حناق نیست توگلوت گیر کنه.
-       
مگه تو آمریکا تو تنهابودی؟
-       
آره.
-       
پس شناسنامت؟
-       
مامانم پنج ماهش بود ، براکار با بابا رفتن آمریکا ، کارشون بیشتر از اون چیزی که فکر می کردن طول کشید ، حدود دوماه ، بعدشم مامان بابا می ترسیدن بچه بیفته ، برا همین موندن تا من دنیا بیام...
-       
خوب؟
-       
منم وقتی دیدم شناسنامه امآمریکائیه دیدم برم اونجا درس بخوانم.
-       
پس حله؟
-       
آره ، جمعه شام چطوره؟
-       
خوبه ، خدافظ.

-       
خدافظ.

چهارشنبه بود ، تو اتاقمداشتم سیب زمینی سرخ کرده می خوردم ، تو خونه از وقتی مامان رفته بود ، من برای خودم زندگی می کردم ، بابا هم برای خودش ، آخه مامان چرا رفتی که اینطوری شه؟ یه روز رفتی و دیگه بر نگشتی ، آخه چراااااا؟ من چه گناهی داشتم؟ عاشق رشته ام بودم ، از اولین باری که رفته بودم دانشگاه غیر از دوبار کلا غیبت نداشتم ، اما امروز اصلا حوصله کلاس نداشتم ، حتی نمی دونستم بابا خونه هست یا نه. فکر کنید یه خونه سیصدمتری دو طبقه غرق در سکوت. اطاقم طبقه ی بالا بود ، احساس خوبی داشتم که کسی نیست بهم گیر بده ،کسی نیست بازخواستم کنه ، خوب بود همه چی... ، چیزی که عذابم می داد نبودن مامان بود. رفتم تا تو خونه بچرخم ، این کار یکم از بی حوصلگیم کم می کرد ، صدای در اومد فهمیدم بابا بیرون بوده ، نتونستم ازش قایم شم ، با لبخند سلام کرد ، منم به سردی جوابش رو دادم ، یهو بابا بی مقدمه جمله ای گفت که باعث کفری شدنم شد:
-       
جمعه شام مهمون داریم.
با حالت عصبی جوابش رودادم: کیا؟
-       
مهمونن دیگه ، از شریکامن.
-       
من نیستم...
-       
نمیشه.
-       
بابا من کار دارم.
-       
یه شب شام با دوستات نروبیرون...
-       
شام نیست تولد دعوتم.
-       
تولد کی؟
-       
نه که شما مثه همه ی پدرااسم همه ی دوستای من رو می دونید ، الان بگم می شناسید.
-       
نشنیدی سوالم رو؟
-       
بابا من جمعه شام نیستمبندازیدش یه شب دیگه.
-       
نمیشه...
-       
منم نمیشه ، نمی تونمبرنامه هامو بهم بزنم.
-       
نوشیکا...
-       
اسم من اتریساست.
-       
باشه ، اتریسا نمیشه دارنبه خاطر تو میان.
-       
من؟ چرا اونوقت؟
-       
می خوان بیان خواستگاری.
-       
بـــــــــابـــــــــا ،کی به شما گفت به اینا بگین بیان؟
-       
خوب گفتن منم نمی تونستم نهبگم ، بعدشم با کی لج می کنی دختر؟
-       
من جمعه نیستم ، چه اینابیان ، چه نیان.
-       
بس کن نوشیکا ، تا کی میخوای لج بازی کنی؟
-       
بابا بهم بگین اتریسا میشه؟
-       
باشه ، باشه ، اتریسا بس کناین کاراتو عاقبت نداره.
-       
بابا من با هرکی دلم بخوادازدواج میکنم ، تو این خواستگاری مسخره هم شرکت نمی کنم.
داد زد: اصلا به چه حقی توداری واسه خودت تصمیم گیری می کنی؟ همین که گفتم ، جمعه باید بیای.
-       
بمیرمم نمیام.
بهم نزدیک شد ، یدونه محکمزد تو گوشم ، جای پنج تا انگشتش رو صورتم بود ، با داد گفت: همون بهتر بمیری. دستم رو روی صورتم گذاشتم ، از درد می سوخت ، تو چشاش نگاه کردم و گفتم:
-       
مامانمم همین جوری فراریدادی نه؟
ساکت شد ، هیچی نگفت ، بهسرعت به اتاقم رفتم ، سریع مانتو و شلوار پوشیدم ، یه کوله پشتی بزرگ برداشتم اول همه ی جزوه هامو ، بعد یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم ، یه لباس و یه مانتوی مجلسی و کیف و کفش پاشنه بلند ستشون واسه مهمانی برداشتم و گذاشتم تو کیفم ، بعد هم سه دست لباس تو خونه ، از تو کشوی دراورم هرچی پول تو مدت رفتن مامانم از بابا گرفته بودم و انبار کرده بودم رو برداشتم ، فکر کنم حدود سیزده چهارده ملیون میشد ، ساعت مچیم رو دست انداختم ، کیف پول و سوئیچ و کلیدا و موبایلم هم برداشتم ، کیف پولم رو چک کردم ، کارت بانکم توش بود ، روسریم رو سر کردم و کوله پشتی رو ، رو دوشم انداختم ، کلا همه ی کارام یه ربع طول کشید ، تو همون اتاق کتونی های مشکی رنگم رو پا کردم تا جلوی در مجبور به مکث نشم ، اعصابم از دست بابا خورد شده بود ، می خواستم واقعا برم قهر ، حالا کجا؟ خدا داند ، باسرعت از پله ها سرازیرشدم ، بابا همونجا جلوی در ایستاده بود ، از کنارش رد شدم و در خونه رو باز کردم ، صداش اومد:
-       
کجا؟
-       
میرم بمیرم ، خدافظ.
از در بیرون رفتم و درومحکم رو هم کبوندم ، تا به حال این کارو نکرده بودم ، حتی زمانی که مامانم رفته بود به خودم اجازه نداده بودم ولی الان... به پارکینگ  رفتم ، جنسیس قرمز خوش رنگم رو که تازگی ها ازتعمیرگاه گرفته بودم با سوئیچ روشن کردم ، سوار شدم ، کوله پشتی رو پرت کردم بغلم و موبایل و بقیه چیزای دستمو کنار دستمال کاغذیه تو ماشین گذاشتم ، حرکت کردم و از خونه بیرون رفتم ، تازه متوجه اعصاب خرابم و بی پناهیم شدم ، در حال رانندگی بودم که موبایام زنگ خورد ، نمی خواستم جواب بدم ولی هی زنگ می خورد ، نگاه کردم آدرین بود ، با همون گریه ، جواب دادم:
-       
الو؟
-       
کجایی سه ساعته؟
-       
رانندگی می کنم.
-       
نگران شدم...
-       
نباش.
-       
گریه داری می کنی؟
-       
آره.
-       
چرا آخه؟
-       
با بابا دعوام شد... ازخونه زدم بیرون.
-       
سر چی آخه؟
-       
واسه جمعه خواستگار داشتم ،واسه خودش مهمان دعوت کرده بود.
-       
خوب؟
-       
خوب؟ میگی خوب؟ خوب من جمعهباید میومدم خونه شما.
-       
به من میگفتی عزیزم مینداختمش یه روز دیگه.
-       
متاسفم برات...
و بعد قطع کردم ، حرکتمواقعا بچگونه بود ، واقعا واقعا ، یعنی از من بعید بود ، به این چه ربطی داره؟ خوب به خاطر این دعوا افتادم دیگه ، خالی نبند تو دنبال بهونه بودی فقط ، خوب آره حالا که چی؟ تو خیابان ها در حال گردش بودم که گوشی دوباره زنگ خورد ، آدرین بود ، می خواستم خوب باشم ولی به خاطر گندی که قبلش زده بودم نمی تونستم ، جواب دادم:
-       
الو؟
-       
حالت خوبه؟
-       
اوهوم.
-       
کجایی؟
-       
پشت فرمان.
-       
اونو می دونم ، گفتم کجایی؟
-       
دارم میرم خونه ی دوستم.
-       
رسیدی زنگ بزن.

-       
فعلا...

بدون جواب اون قطع کردم ،کدوم دوستت؟ خوب الان فقط می تونم برم پیش نها ، با گوشی سریع شمارش رو گرفتم ، بعد از مدت طولانی ای جواب داد:
-       
سلام.
-       
سلام کجایی تو؟
-       
آرایشگاهم عزیزم ، چی شده؟
-       
اصلا یادم نبود آرایشگاهمیری ، می خواستم بیام خونت.
-       
چرا دری بری میگی؟ پاشو بیاآرایشگاه اگه خواستی برو خونم.
-       
نه آخه...
-       
اتفاقی افتاده نوشیکا؟
-       
با بابا دعوام شد ، زدمبیرون.
-       
این چه کاری بود آخه؟
-       
مزاحم نیستم؟
-       
نه این چه حرفیه دیوونه؟مگه تو غریبه ای؟
-       
پس میام خودم بهت می گم.
-       
منتظرم.
-       
خدافظـ..
-       
خدافظ.
از بلا تکلیفی درومدم ، براهمین راه خونه ی نها رو در پیش گرفتم ، زنگ آرایشگاه رو زدم ، در باز شد ، با کولم بالا رفتم ، در باز بود رفتم تو ، نها مشغول شینیون کردن بود:
-       
از این ورا.
-       
سعادت نداشتیم نها جون.
با همه سلام کردم ، نشستمرو صندلی مشتری ها ، یکم که گذشت گرمم شد ، برا همین مانتو و شالم رو دراوردم ، نها تند تند کار مشتری هارو راه می نداخت ، دیگه خسته و کلافه شده بودم ، سرجام هی تکون می خوردم ، نها صدام کرد:
-       
نوشیکا؟
-       
هوم؟
-       
بیا این کلید خونس ، بروخونه منم میام.
-       
زشت نیست اون وقت؟
-       
بیا برو بابا بچه.
-       
واج آراییتم قوی شده ها ،هی بِـ بـِ....
-       
برو کم حرف بزن.
-       
می بینمت گلم.
مانتو و وسایلم رو دستگرفتم و از آرایشگاه خارج شدم ، رفتم سمت واحد بغلی که خونه نها بود ، به محض رسیدن پخش شدم ، گرفتم رو کاناپه خوابیدم. نها بیدارم کرد ، وقتی تازه بیدار شدم ، یادم اومد خونه نهام ، رو به نها گفتم:
-       
ببخشید نها ، چه مهمان بدیم، مثه خرس اومدم خوابیدم تو خونت...
-       
لال میشی یا زبونت رو درارمذلیل...
-       
او او او او ، بس کن دیگه ،استراحت بده ، یه بند داری فک می زنی ، هوا تاریک شده ها ، ساعت چنده؟
-       
نه.
-       
بعد من میگم خرسم تو میگیلال شو.
-       
حالا چی شد با ددیت دعواافتادی؟
براش همه چی رو گفتم درپایان حرفام ، متوجه یه اشتباه از جانب خودم شدم ، یادم رفته بود به آدرین زنگ بزنم ، وای بمیری نوشیکا که انقدر خنگی ، به سمت کوله پشتیم حمله ور شدم ، گوشی رو برداشتم سیزده تا میسکال داشتم و یه اس ام اس که نوشته بود جواب بده ، حالت خوبه؟ این پسره هم یه چیزیش میشه ها ، خوب مثلا من اگه در حال مردن بودم چجوری جوابت رو میدادم؟ زنگ زدم بهش، قبل از اینکه بتونم حرف بزنم ، صدای دادش تو گوشیم پیچید:
-       
معلوم هست تو کجایی؟
-       
سلام...
-       
جواب بده.
-       
یادم رفت زنگ بزنم ، خونه نهام.
-       
نمی گی من نگران میشم ،عصبی میشم؟
-       
یکم آروم باش آدرین ، انقدرداد نزن ، ببخشید.
-       
خیل خوب باشه ، معذرت میخوام.
-       
اشکالی نداره ، جمعه میبینمت.
-       
خودم میام دنبالت...
-       
نه نه خودم میام.
-       
پس خدافظ.
-       
خدافظ...
داشت قطع می کرد که یهو جیغزدم:
-       
آدریـن؟
-       
بله؟
-       
ناراحت نیستی از دستم؟
-       
نه عزیزم.
-       
مرسی ، خدافظ.
-       
خدافظ.
نها تو آشپزخانه بود ،بیرون اومد و رو به من گفت:
-       
کی بود این؟
-       
آدرین.
-       
حالا جمعه می خوای بری؟
-       
اوهوم ، نها اشکال نداره تاجمعه بمونم پیشت؟ بعد میرم یه جا دیگه.
-       
می زنم دک و دهنتو خورد میکنما...
-       
اوه اوه ترمز آبجی ، ترمزدستی رو بکش رم نکنه.
-       
پاشو سفره رو پهن کن.

-       
اومدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، sasan1 ، Andrea ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، gisoo.6 ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ★~Ѕдула~★ ، پری خانم ، maryamam ، hasti-a ، ღSηow Princessღ ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-07-2013، 21:03

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان