امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#4
ادامه رمان:
-       
منظورت چیه تو؟ چرا یهوجوگیر میشی؟ گفتم که من از اون دخترا نیستم.

-       
نه منم از اون پسرا نیستم ،قصد سوءاستفاده ازت رو ندارم چون نیازی بهش ندارم ، ولی یهو احساس کردم چشات آشناس ، می خوام یکم بشناسمت ، میشه؟

-       
نمیشه.

-       
فقط بذار بیشتر ببینمت.

-       
تو فکر کردی من مثه ایندخترای هرجایی توی خیابانام؟ تو اصلا منو می شناسی؟ می خوای منو ببینی؟ هه.

-       
من فقط ازت یه چیز خواستم.

-       
لطفا بزنید کنار.

-       
نوشیکا...

-       
خوشم نمیاد اینطوری صدامکنی.

-       
گوش کن یه لحظه ، تو و چشاتمنو یاد کسی انداختین که برام خیلی مهم بود ولی زود از دستش دادم ، نمی خوام تورم بدم ، بذار یکم همو بشناسیم . تو منو یاد میشای عزیزم انداختی.

-       
میشا؟

-       
آره میشا ، مهم ترین کسی کهبرام دلیل زندگی بود ، تو شبیه اونی ، همون چشای وحشی با همون رنگ ، همون لبخند محکم ، همون بینی کوچولو و خوش فرم ، همون قیافه ی مظلوم و دوست داشتنی... یهو گریش گرفت ، دلم سوخت.

-       
نامزدت بود؟

-       
نه ، خواهرم بود دلیل بودنمبود ، تنها کسم بود.

-       
مرد؟

-       
کشتنش ،  به خاطر یه حماقت و اعتماد الکی.

-       
انقدر دوسش داشتی که براشجونتو بدی؟

-       
معلومه ، واقعا از ته قلبمدوسش داشتم ، باور کن حاضر بودم بمیرم ولی اون بهش آسیبی نرسه ، می خوام بدونم اخلاقتم مثه اونه یانه.

-       
منم عزیز ترین کسم رو ازدست دادم.

-       
کیو؟

-       
مادرم رو ، کسی که تنها همراهمبود ولی باید با هرچیزی کنار اومد.

-       
اونم مرده؟

فکر کردن بهش هم آزارم میداد ، زمزمه وار گفتم: نمی دونم...

-       
خدایا تمام حرفات و حرکاتت، حتی این امیدت شبیه میشائه ، نوشیکا... بذار ببینمت.

-       
نمیشه تو چرا انقدر رویاییفکر می کنی؟

-       
یکم فکر کن و حرف بزن ، یکممنو بشناش ، میشه؟

-       
نه نه ، نمیشه ، نمیشه.

-       
نوشیکا اینجوری جواب نده گفتماول فکر کن.

-       
لطفا نگه دار.

-       
نوشیکا.

نوشیکا... حالم بد شد ، تاامروز کسی باهام اینطوری حرف نزده بود ، یعنی انقدر واضح ، چطور می تونست با یه رهگذر اینجوری صحبت کنه؟ نه این پسره داره دست می ندازتم ، می خواد اذیتم کنه ، داره چرت و پرت میگه چرا اصلا اصرار نمی کنم پیاده شم؟ چرا مثه همیشه کولی بازی در نمیارم؟ با صداش به خودم اومدم:

-       
نوشیکا من دنبال یه فرصت میگشتم و خدا با وجود تو الان تو ماشینم اونو بهم داد ، البته فکر کنم ، می دونی چرا چون می خوام خودم رو امتحان کنم ، چون می خوام ببینم اگه یه میشای دیگه داشته باشم می تونم ازش به خوبی مواظبت کنم یا نه ، چون می خوام چیزایی رو که به اون ندادم یه یکی مثل اون بدم ، وقتی تو رو دیدم متوجه شباهت عجیبت با میشا شدم ، فقط بذار اخلاقت رو متوجه شم ، ببینم مثه اونی یا نه ، تو هم همین طور یکم منو بشناس ، نمی خوام بیشتر از این خواهش کنم ، فقط دارم بهت می گم تمام فکرای بدو راجب من از کلت بریز دور و به امید من برای موفقیت تو امتحانم فکر کن ، البته اگه شادیِ یه غریبه برات مهمه.

-       
مهم نیست.

سکوت کرد ، لال شد ، چطورتونستم؟ چرا بهش اینو گفتم؟ اون انقدر صادقانه باهام حرف زد ، خیلی قشنگ راجب خواهرش گفت ، متوجه شدم راست میگه ، از بغضش و اون دو قطره اشکی که از چشاش چکید ، از صدای همراه غمش ، از چشاش آدمی بودم که با یه نگاه تو چشم هر کسی به وجودش پی می بردم ، با اینکه احتمال زیادی به حقیقت بودن حرفاش می دادم ، ولی بازم دلش رو شکوندم ، مدتی می شد که انقدر بی رحم شده بودم ، یه مدتی بود که هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبودن. یه فکری تو سرم افتاد ، یعنی می شد؟ باید بشناسمش نباید الان بهش بگم ، باید اول تو امتحانای من قبول شه ، آروم شدم ، یه لبخند زدم و دوباره لب گشودم:

-       
گفتی خواهرت برات خیلی مهمبود؟

-       
خیلی...

-       
شاید بتونم جاشو پر کنم.

-       
یعنی می تونم میشا رو تویتو ببینم؟

-       
من که نمی تونم ظاهر سازیکنم ، فقط می تونم خودم باشم.

-       
خودت باش ، باشه؟ از آدمایدو رو متنفرم ، همشون عین همدیگن.

-       
باشه.

-       
یعنی قبول کردی؟

-       
فعلا نه ، ولی شاید منم یهکمک هایی از تو بخوام ، اگه تونستم بهت کمک کنم باید جوابشو با کمک به من بدی ، هرکاری که باشه ، قول میدی؟

-       
معلومه.

-       
ببین آقا پسر من دخترینیستم که با کسی دوست شم و از این کارای مزخرف بکنم اما ببین من احساس کردم آدم بدی نیستی ، منم به کمک یکی نیاز دارم اما هنوز نمی دونم اون شخص می تونی تو باشی یا نه...

-       
چه کمکی؟

-       
هنوز نمی شناسمت ، تو هممنو نمی شناسی ، درسته؟ تو همینو می خواستی؟

-       
درسته ، می خوام بشناسمت.

یه لبخند کج روی صورتم ظاهرشد ، یکم باهاش حرف زدم ، آدرین شخصیت جالبی داشت ، بهش آدرسو دادم اونم منو پیش چیستا پیاده کرد ، با چیستا گشتیم و براش موضوع رو گفتم ، فکرم رو هم بهش گفتم ، اونم مثه من فکر می کرد ، گفت باید خوب بشناسمش بعد بهش نظرم رو بگم.

شش ماه گذشت ، آدرین رو بهطور کامل شناختم ، یه کوچولو ازش خوشم اومد ولی کاری که می خواستم انجام بدم برام مهم تر بود. با شناخت بیشتر آدرین متوجه شدم یه پسر مغرور و یه دنده اس ، خیلی حرص درار بود ولی دائم بهم می گفت انگار من همزاد میشام ، حیف که مرده بود وگرنه خیلی دوست داشتم همزادم رو ببینم ، آخه آدرین یه جوری راجب شباهت من و میشا حرف می زد که خودم هم باورم شده بود میشام ، آدرین منو به چشم خواهرش نمی دید ، اینو متوجه میشدم ، خودمم نمی دونستم رابطه ما دوتا چجوریه ، دوتا دوست ساده؟ دوست دختر دوست پسر؟ خواهر برادر؟ یا دوتا غریبه؟ همیشه وقتی با بچه ها دور هم جمع میشدیم ، به آدرین هم می گفتم تا بیاد ، یا بعضی وقتا براش غذا می بردم ، فهمیدم بی جنبه نیست ، از هیچ کمکی بهش دریغ نمی کردم تا ازم خوشحال باشه ، مهربون بود اما جدی ، خیلی قبولم داشت ، بعضی وقتا یهو غیرتی میشد ولی بعضی وقتا هم یعنی بیشتر وقتا سرد و خشک بود با من فقط حرف می زد ، انگار برای رفع ناراحتی هاش بهم مراجعه می کرد ، منم خوب درکش می کردم ، یه بار منو برد سر قبر میشا ، خودش نشست بالا سرش و گریه کرد ، منم فقط از دور براش فاتحه خوندم ، حتی سنگ قبرش هم نگاه نکردم ، چون همیشه از سنگ قبر و مرده و این جور چیزا می ترسم ، امروز باید نقشه آخرم رو اجرا کنم ، تا به امروز از همه جهت امتحانش کردم اگه از این یکی امتحانم موفق بیرون میاد بهش خواستم رو می گم ، دیگه وقتشه.

جلوی آینه دوباره به خودمنگاه انداختم ، مانتوی سفید تا رونم بود ، شلوار لوله تفنگی مشکی ، شال مشکی ، کفش پاشنه بلند مشکی و کیف مشکی ، وقتی یه تیپی می زدم همیشه دوست داشتم دو رنگ باشه ، دوست داشتم یه رنگ بیشتر باشه و اون یکی رنگ فقط تو یه قسمت از لباسام باشه ، مثل همین الان که فقط مانتوم سفیده و بقیه چیزا مشکی. بوی عطرم همه رو مست می کرد. تو آینه یه لبخند به خودم زدم ، به ساعت مچی دسته طلایی ام نگاه کردم ، ساعت هفت بود ، سریع از اتاق بیرون رفتم و اطاق کار بابا رو در پیش گرفتم ، در زدم و طبق معمول بدون اینکه اجازه ی پدر را بشنوم وارد شدم ، بابا داشت یه سری چیز میز می نوشت ، هر وقت بابا رو مشغول کار تو خونه می دیدم حالم از زندگیم بهم می خورد.

بابا- سلام بابا کجا داریمیری به سلامتی؟

-       
میرم بیرون بابا با بچه هاقرار داریم.


-       
این بچه ها خونه زندگیندارن که هی تو رو با خودشون میبرن؟


-       
نه که من دارم.


به سمت در برگشتم و گفتم:خدافظ ، تا دوازده بر می گردم.

-       
نوشیکا...


خودمم نمی دونستم چرا ازبابا اجازه میگیرم ، من که آخر کار خودم رو می کنم ، چرا دیگه ازش می پرسم؟ خوب احترامه دیگه خره. نمی دونم چرا ولی یه دقیقه درست مثه روزای اول از دست بابام اعصبانی شدم ، برگشتم سمتش و با پرخاش گفتم:

-       
بابا میشه منو همون اتریساصدا کنید؟ مگه نمی دونید مادرم این اسم رو بیشتر دوست داره ، باز دارید به کاراتون ادامه میدین؟ پوزخند زدم و گفتم: خودش رو که نتونستید برام نگه دارید ، بذارید فکر کنم الان دیگه یکم به نظرش احترام گذاشته میشه.


-       
اتریسا...


-       
خدافظ...


سری از روی تاسف تکان داد ومن به سمت در رفتم ، داشتم تو اینه ی جلوی در خونه خودم رو نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد ، نها بود ، جواب دادم:

-       
سلاااااااااااااااام ، چهخبرا؟


-       
سلام نوشی خوبی؟


-       
خوفم ، چه خبلا خوستل خانم؟


-       
خبر سلامتی ، راستی تو میدونی حوا...


-       
حوا چی؟


-       
بذار حرف بزنم...


-       
بگو بگو.


-       
چی کاره ای؟


از خونه زدم بیرون و پلههای فاصله بین خونه و حیاط رو طی کردم ، همان طور که پله هارو دوتا یکی پایین می رفتم ، گفتم:

-       
با آدرین بیرونم ، چی طور؟


-       
می خواستم بیای حضوری بهتبگم.


-       
اتفاق بدی افتاده؟


-       
تقریباً...


-       
چی شده نها؟


-       
میشه قرارتو کنسل کنی؟


-       
چیزیش شده حوا؟


-       
نه نه...


-       
میشه تلفنی بگی؟


-       
آره ، میشه...


مخم اکبند قفل کرد ، یعنیحوا؟ دختره ی بیچاره ، می دونستم کار دستش میده ، کلا اینا از ریشه مشکل داشتن ، مگه اون می تونه با این وضعیتش تن به کاری که ازش خواستن بده؟ نها میگه زورش کردن ، دختره ی بیچاره ، از خونه بیرون رفته بودم و داشتم همون جور برا خودم قدم میزدم که یه پورشه سفید جلوم ایست کرد ، حوصله فحش دادن بهش رو هم نداشتم ، خواستم رامو بکشم از یه ور دیگه برم که صداش درومد:

-       
سوار نمیشی؟


سرم رو بلند کردم ، آدرینبود ، خندم گرفت ولی خودمو نباختم و گفتم:

-       
از این طرفا؟ راه گم کردی؟باز می خوای بری تجریش؟


-       
اون موقع برا تجریش سوارتکردم ، ولی الان اومدم دنبال خودت نوشیکای من.


-       
پس تا پشیمون نشدم ، دعوتمکن.


-       
افتخار می دی؟


-       
البته.


سوار شدم ، راه رو بی حرفطی کرد ، خودشم نمی دونست کجا بره ، فقط دور می زد ، گوشیم رو برداشتم و به چیستا اس ام اس دادم ، با دادن اوکی بهم فهموند که اس ام اس رسیده ، خودم سکوت رو شکستم:

-       
راستی آدرین برو خونه توببینم.


-       
خونمو؟


-       
اوهوممم ، من خونه ی تو روندیدم.


-       
فکر می کنی لازم باشه؟


-       
لازم نیست؟


-       
نه.


انقدر نه رو محکم گفت که ترسیدم، ماهی آدرین ، یه دونه ای خوراک نقشه های منی ولی هنوز زوده بذار یکم دیگه جنبه تو بسنجم ، دوباره به حرف اومدم:

-       
چرا؟


-       
چون نیازی نیست.


-       
از نظر من هست.


-       
اون نظر توئه.


-       
آدرین...


-       
مرگ.


-       
آدرین؟


تا به امروز اینجوری باهامحرف نزده بود ، چرا اینطوری کرد؟ صداش درومد.

-       
ببخشید.


-       
همیشه اول یکی رو ناراحت میکنی بعد عذرخواهی؟


-       
فقط کسایی رو که دوست دارم.


-       
بیچاره میشا...


قسم می خورم این پسر جنه ،با چشمای قرمزش یه طوری نگام کرد کپ کردم ، یعنی لال شدم ، سنگ کوب کردم به خدا ، چرا این رنگی شد چشاش یهو؟

-       
ولی من می خوام خونتوببینم.


-       
نوشیکا چه اصراریه؟


-       
تو چرا نمی ذاری؟


-       
چون نمی خوام با تو ، تو یهخونه تنها باشم.


-       
نمی تونی خودتو کنترل کنی؟


-       
نه که تو تحفه ای...


-       
آدرین چقدر بد حرف می زنی.بی مزه.


-       
با حرفات انتظار دارینوازشت کنم؟


-       
نه.


-       
من اگه بخوام تا صد سالم میتونم با تو ، تو یه خونه باشم و کاری نکنم ، اما فکر نکنم در حد خانواده و شعور خودت باشه که بیای خونه ی یه پسر...


جمله ای که به ذهنم اومد روبا صدای بلند گفتم:

-       
عاشقتم.


آدرین هنگ کرد ، خودمم یهویخ زدم ، تازه فهمیدم چی گفتم ، سریع گفتم:

-       
چیزه... آدرین من شوخی کردم، می خواستم جنبه ی تو رو بسنجم...


-       
میشه دیگه از این کارانکنی؟


-       
ببخشید ، میشه بریم یهرستوران؟


-       
حتما.


به چیستا اس دادم همه چیآرومه ، داریم میریم رستوران. جلوی رستوران پیاده شدیم ، رفتیم داخل ، پشت میز نشستیم ، بعد از سفارش غذا و چیده شدن اون توسط گارسون ، تصمیم گرفتم حرفم رو بهش بزنم ، خیلی آروم و شمرده شروع کردم:

-       
آدرین؟


-       
بله؟


-       
تو میشارو خیلی دوست داشتی؟


-       
خیلیییی ، چطور؟


-       
قبول داری که با وجود منزندگیت تغییر کرد؟


-       
صد در صد...


-       
قبول داری که به من مدیونی؟


-       
چی می خوای بگی؟


-       
قبول داری؟


-       
آره...قبول دارم.


-       
آدرین... یادته اون روزهاول نمی خواستم قبول کنم ، بعد یهو قبول کردم؟


-       
یادمه.


-       
آدرین ، یادته قول دادیهرچی من می گم قبول کنی؟ هر چی...


-       
نوشیکا میشه خواسته ات روبگی؟


-       
با من ازدواج کن.


آدرین دهنشو بست ، لال شد.یعنی هیچی نگفت انگار تو خلصه ی شوک دست و پا می زد ، هنگ کرده بود ، مثه روز اول من ، با تعجب نگام کرد ، شونه بالا انداختم با صدای گرفته ای گفت:

-       
وقتی گفتم هرکاری ، منظورمهر کاری نبود...


-       
یعنی جا زدی؟


-       
تو می فهمی چی داری میگی؟


-       
می فهمم... آدرین منظورمازدواج واقعی نبود ، من می خوام فقط اسمت روم باشه...


-       
چرا؟


-       
می خوام ازدواج کنم ، خستهشدم ، نمی خوام با خواستگار هام ازدواج کنم ، می خوام فقط اسم یکی روم باشه ، نمی خوام باهم مثه زن و شوهر واقعی برخورد کنیم.


-       
خوب چرا می خوای ازدواج کنیپس؟


-       
چون می خوام راحت شم ، ازشر بابام ، می خوام زود تر از پیشش برم ، چون نمی خوام دیگه تو اون خونه ی پر از خاطره زندگی کنم ، چون هرروز مادرم میاد جلوی چشمم ، می خوام اسم یکی غیر از بابام روم باشه ، چون مردم راجبم هزارتا فکر می کنن ، به خدا حتی نمی خوام باهات تو یه خونه زندگی کنم...


-       
نوشیکا من نامزد دارم.


هههههههههنگ کردم ، مخمآکبند تعطیل شد ، پس چرا نگفته بود ، مطمئن بودم آدرین دروغ نمیگه ، مطمئن بودم. ولی... آخه باید می گفت...

-       
چرا تا الان نگفته بودی؟


-       
نمی دونم...


-       
نمی دونی؟


-       
نه.


-       
پس چرا با من بیرون میومدی؟تلفنی حرف می زدی؟ تو می دونستی من از اون دخترا نیستم پس چرا اعتمادم رو جلب کردی؟ چرا الان میگی نامزد دارم؟


-       
نمی دونستم اینطوری میشه ،وابستشم ، دوسش ندارم ولی بهش عادت کردم ، 
به همه چیزش ، می خواستم تو رو داشته باشم به هر قیمتی... یادته گفتم اسمترو چند بار از زبون یه نفر شنیدم؟


-       
یادمه.


-       
اون یه نفر میشا بود ، تومیشا بودی... تو برای من میشائی ، دنیامی ولی نمی خوام اینطوری خرابش کنی...


-       
میشا؟دارم گنگ میشم ،منظورت چیه؟


-       
نمی خوام با ازدواج با توتمام دنیام عوض شه.


-       
چرا باید دنیات عوض شه؟


-       
من لیاقت ندارم که بهترینهارو داشته باش...


-       
اسم... نامزدت چیه؟


-       
پگاهان.


-       
میشه باهاش حرف بزنم؟


-       
نمیشه.


-       
چرا؟ آدرین من تنها شخصقابل اعتمادم توئی ، چرا داری خرابش می کنی؟ به خدا به شما دوتا کاری ندارم ، تعهدم می دم ولی... به پگاهان هم می گم ، نذار دیگه هیچ وقت نتونم به کسی اعتماد کنم.


-       
ناراحتش می کنی ، اون قبولنمیکنه ، تو برای من میشائی...


-       
من خواهرتم؟ آره من خواهرتمآدرین؟ تو منو خواهرت می بینی؟


-       
نمی دونم.


-       
هی نگو نمی دونم ، نمی دونم، نمی بینی ، منو خواهرت نمی بینی...


-       
نوشیکا...


-       
هیچی نگو ، باشه همین جوریمی مونم ، فقط حرفم رو گوش کن.


-       
تو فکر کن نامزد منی ، بعدیکی بیاد بهت بگه می خوام با نامزدت ازدواج کنم ، چه حالی میشی؟ اصلا امکان نداره...


-       
دوسش نداری؟


-       
ندارم.


-       
خوبه که قاطع جواب میدی...اون چی؟


-       
اون؟ نمی دونم ، اون دوسمداره.


-       
این زندگی ، زندگی نمیشه.


-       
نوشیکا تو برام آشنایی ، یهعزیزی ، چرا داری همه چیرو خراب می کنی؟


-       
تو آدم بدقولی هستی...


از سر میز بلند شدم ، چیفکر می کردم ، چی شد ، آدرین هم بلند شد ، به سرعت برق از رستوران خارج شدم ، آدرین پشتم بود ، صورت حساب رو داد و دنبالم دوید ، با دادش ساکن باقی موندم. اسمم رو صدا کرد ، تعجب کردم ، داد زد:

-       
آتریسا...


برگشتم ، چشمام اشکی بود ،خوش به حال پگاهان ، آدرین زبون باز کرد:

-       
یه چیزایی رو باید بهتبگم...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، _عقاب بی پروا_ ، *ویشکا* ، ^Aytin^ ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، خانومي ، elnaz-s ، kamiyar35629 ، FARID.SHOMPET ، sasan1 ، Łost Đλtλ ، gisoo.6 ، asa14 ، دختری تنها درباران ، mahdi.ir ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ★~Ѕдула~★ ، پری خانم ، maryamam ، ღSηow Princessღ ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-07-2013، 15:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 11 مهمان