فصل دوم
هواپیما با نیم ساعت تاخیر روی باند فرودگاه نشست وچشمان منتظر کسانی که برای دیدن مسافران وعزیزانشان امده بودند را به در ورودی خیره کرد.
ههمهمه داخل فرودگاه زیاد بود ولی این باعث نمی شد ان شوقی که در
دل های خانواده سمایی جای گرفته بود ذره ای ازش کم شود.
بالاخره انتظار به پایان رسید وهمه باصدای شهاب به مسیری که اشاره
می کرد خیره شدند.
شهاب:اوناهاشن...عمه رو دیدم.فکر می کنم خودش بود.
اردلان خان گفت:پسر تو الان چطوری از این فاصله می تونی تشخیص بدی؟! بذار بیان نزدیک تر بعد ببینیم شاید خودشون باشند.
شهاب با شیطنت به پدرش لبخند زد وگفت:پدرمن.. شما بنده رو دست کم گرفتیدها. چشمای من از چشم عقاب هم تیزتر می بینه.حالا می گید نه ببین درست می گم یا نه اون مگه عمه نیست؟
اردلان خان به همراه بقیه به ان سمت دقیق نگاه کرد ...نه.. درست بود خود عاطفه بود که هنوز متوجه حضور برادرانش وخانواده هاشون نشده بود واطراف را با چشم جستجو می کرد.پسری قد بلند وچهار شانه هم در کنارش همراه با چمدان ایستاده بود وبه جمعیت نگاه می کرد.عاطفه تو این 8 سال کلا 4 بار به ایران امده بود که از اخرین بار 2 سال می گذشت.
اردلان رو به بقیه گفت:شماها همین جا باشید من وداداش
می ریم بیاریمشون تو این جمعیت نمیشه راحت راه رفت.
بقیه موافقت کردند . شهاب هم می خواست برود که پدرش گفت :پیش خانم ها باش نمیشه تنها شون گذاشت.
چند لحظه بعد شاهد در اغوش کشیدن عاطفه توسط برادرانش بودند که چه با مهر واشک او را در اغوش امن خود گرفته بودند ومی بوسیدند.همین یک خواهر را داشتند وکلی هم دلتنگش بودند. آرمین با لبخند واشکی که در چشمانش حلقه زده بود به انها نگاه می کرد.هنوز متوجه حضور سایر اعضای خانواده عموهایش نشده بود.
بالاخره نوبت به خواهر زاده شان رسید. اول کمی با نگاه شیفته شان براندازش کردند وبعد در اغوش هم فرو رفتند.اردلان با محبت صورت خواهرزاده اش را بوسید وخوش امد گفت وبعد هم نوبت به امیر رسید که با چه مهری آرمین را بغل کرده بود ومی بوسید او هم خوش امد گفت واظهار خوشحالی کرد.
هر 4 نفر به سمت بقیه حرکت کردند .شیوا وشیدا با شیفتگی به آرمین نگاه می کردند.شهاب هم با لبخند نظاره گر بود.آرمین مودبانه با زن دایی هایش ودختر دایی ها سلام واحوال پرسی کرد... تا نوبت رسید به شهاب وبا بهت ولبخند گفت:ببینم ...شهاب خودتی؟
شهاب با همان لبخند گفت:نه من بدل شهابم..خودش کار داشت جاش منو فرستاد.
آرمین با خنده او را در اغوش کشید وگفت:میبینم که هنوزهم مثل قدیما شیطونی پسر...ولی از ظاهر خیلی عوض شدی ها.
شهاب از اغوشش جدا شد وبا اخمی ظاهری گفت:چطور شدم؟...( وبا شیطنت ادامه داد :زشت شدم یا خوشگل...
آرمین با نگاهی دقیق او را برانداز کرد وگفت:نه میشه بهت گفت خوشگل.
- اااا چه خوب شد اومدی ارمین جون...بالاخره بخت منم باز شد.می دونستم اونی که من انتخابش بکنم ومنو بخواد تو ایران پیدا نمیشه ..اصلا دیدم امروز ضربان قلبم بیشترمی زنه ها ...نگو عشقم قرار بوده بیاد...اخ اخ!!
اردلان خان با خنده گفت: پسر خجالت بکش اینجا بزرگتر وایساده. یه کم هم حیا خوب چیزیه .بهتره دیگه بریم صبح شد.
امیر هم در جواب حرف برادرش گفت:درسته بریم من نگران ترگل هم هستم.
آرمین که تا اون موقع هنوز ترگل را ندیده بود ومتوجه شده بود بین جمعیته حاضر در انجا هم نیست رو به عمو امیر گفت:عمو پس ترگل کجاست؟اینجا نمی بینمش.
شهاب زودتر گفت:نترس پسرعمه جان... زلزله الان باید خواب باشه.کم کم اون رو هم می بینی غصه اش رو نخور که وقتی ببینیش غصه ات میشه.
- واسه چی؟زلزله دیگه کیه؟
اینبار امیر با لبخند جواب داد:ترگل رو می گه عمو جان...اخه شهاب ترگل رو زلزله صدا می زنه.
.اردلان در ادامه حرفش گفت:که البته شهاب خودش یه پا زمین لرزه است و تازه به ترگل می گه زلزله.
ارمین لبخند زد وعمه عاطفه رو به شهاب گفت:نگید تو رو خدا... بچه ام شهاب خیلی هم ماهه...جوونه وپر از انرژی ...راستی هنوز براش زن نگرفتین؟
شهاب هل شد وتند گفت:کی زن خواست عمه جان قربونت بشم؟...من می گم دیگه دیره بریم بهتره.
وخودش جلوتراز بقیه به سمت در خروجی حرکت کرد..
از این حرکت شهاب همه خندیدند وهمراهش شدند.قرار بود عمه وآرمین مدتی در خانه امیر باشند تا بتوانند خونه ای در همون نزدیکی بخرند .البته اردلان خیلی اصرار کرده بود که به خانه او بروند ولی آرمین گفته بود که خانه عمو امیر به بیمارستانی که قراربود دران کار بکند نزدیکتراست.وقتی هنوز در امریکا بود یک دوست ایرانی به اسم دکترشفیع کارهایش را در ایران در یک بیمارستان خصوصیه خیلی بزرگ درست کرده بود تا وقتی به ایران امد با ارائه مدارکش در انجا مشغول به کار شود.
خانواده عمو اردلان از همانجا خداحافظی کردند و به سمت خانه شان رفتند وبقیه هم در ماشین امیربه سمت خانه حرکت کردند.
وقتی رسیدند چراغ راهرو وهال روشن بود که این کار فقط کاره ترگل بود. چون می ترسید تو تاریکی مطلق بخوابد. با اینکه تو اتاقش بود ولی همین هم برایش دلگرمی بود.
از چشمان همه شان معلوم بود که فقط خواب را می طلبند.عمه خانم چون پاهایش درد می کرد مریم (مادر ترگل)یکی از اتاق های پایین را برایش در نظر گرفته بود وکاملا اماده اش کرده بود.آرمین داشت اطراف وداخل هال را با کنجکاوی ونگاهی خسته از نظر می گذراند .مریم در حالی که عمه عاطفه را به اتاقش راهنمایی می کرد رو به آرمین گفت:پسرم...اتاق شما بالاست .ببخش تو رو خدا شما با این چمدون اینجا خسته میشی می دونم که خیلی هم خوابت میاد... پس برو پسرم استراحت بکن .من عاطفه جون رو
می برم تا اتاقش رو نشونش بدم .
آرمین با لبخند خسته ای گفت:زن دایی ببخشید این چند روز رو باید
مهمون های ناخوندتون رو تحمل بکنید. قول می دم جبران کنم.
امیر به جای مریم با اخم ساختگی جواب داد:دیگه این حرف رو نزن پسرم.اگه نمی خوای ناراحتمون بکنی دیگه اینو نگو.اینجا تمام وکمال در اختیار تو خواهرمه... پس حرفشو هم نزن.
مریم هم تایید کرد وآرمین با لبخندی زیبا تشکر کرد.
مریم که متوجه صدای خسته آرمین شده بود با مهربانی گفت:آرمین جان برو بخواب .معلومه خیلی خسته ای.
امیر رو به ارمین گفت:برو پسرم حتما تو هواپیما خسته شدی ..الانم که دیگه نزدیک سپیده است برو بخواب .
آرمین تشکر کرد وچمدان را برداشت وشب بخیر گفت ...وقتی جواب شب بخیرش را شنید به سمت پله ها رفت.اگر کمی دیگر انجا می ایستاد حتما از زور خواب بی هوش می شد. امیرهم به خواهرش شب بخیر گفت و به اتاق خودشان که ان طرفتر بود رفت.مریم هم عمه عاطفه را به اتاقش راهنمایی کرد تا ببیند به چیزی نیاز دارد یا نه.
آرمین با خستگی به طبقه بالا رفت وبه اطرافش نگاه کرد .سمت چپش
دو درقرارداشت وسمت راستش هم دو در دیگر .دو تا در سمت چپ یکی دستشویی ودیگری حمام بود.ومانده بود دو دردیگرکه نمی دانست کدام را باید باز کند!می ترسید یکی مال ترگل باشد واصلا نمی خواست نصفه شبی او را بترساند.
خواست بر گردد واز زن عمو بپرسد که با شنیدن صدای در اتاق فهمید انها وارد اتاقهایشان شدند وصلاح ندید پایین برود.
یاد بچگیش افتاد که هروقت برسردوراهی گیرمی کرد 10 ..20 ..30 ..40 ... بازی می کرد تا بتواند راحت ترانتخاب بکند.به سرش زد همین کار را هم الان بکند.خنده اش گرفته بود نصف شبی بر سر انتخاب اتاق باید بازی می کرد.دیگر داشت از خواب هلاک میشد . تصمیم گرفت از راه همان بازی انتخاب بکند لااقل تکلیفش زودتر مشخص میشد .شروع کرد با لبخند خواندن:10.......100 ازبین اون دوتا دریکیش شد 100 ...وبا نفس عمیقی در را اروم باز کرد.
اتاق تاریک بود وچیزی معلوم نبود.ازهمان بدو ورود بوی عطری دلپذیر از گل های محمدی به مشامش رسید.توانست پنجره اتاق را ببیند که بازبودوحتما این بوهم از گل های محمدی درون باغچه به مشام می رسید.نفس عمیقی کشید .چمدان را کنار دیوارگذاشت وبه سمت پنجره رفت.نور مهتاب به زیبایی به داخل اتاق افتاده بود ومسیری را در همان ابعاده پنجره روشن کرده بود.خیلی زیبا بود.آرمین کنار پنجره ایستاد ونفس عمیقی کشید وان بوی اشنا را به ریه هایش کشید.چه دل انگیزوخاطر ساز بود. به راحتی خاطرات کودکی را برایش زنده
می کرد...با خود اه کشید.
به 8 سال پیش فکر کرد وپوزخند مسخره ای روی لبانش نقش بست.چه مسخره به خاطر یک عشق ...که نه... یک حس زود گذره جوانی این همه خوشی وارامش را ول کرد ورفت.یادش امد وقتی چند ماه از امدنش به امریکا می گذشت با تعجب فهمیده بود که دیگر حتی به نازگل فکرهم
نمی کند.پیش خودش می گفت از بس از کودکی در گوشم خواندند که نازگل برای آرمین است واونها قسمت هم هستند.. این حس مسخره ی مالکیت رو در من به وجود اوردند.
وباز به ماه خیره شد.یادش امد وقتی می خواست برگردد دکتر شفیع گفته بود که اینجا می توانی زمینه پیشرفت داشته باشی وپزشک ماهری شوی وبعد برگردی ایران .آرمین هم به راحتی پذیرفته بود وتصمیم گرفته بود تا تخصصش را نگرفته به ایران بر نگردد ..فقط هر از گاهی نامه ای می داد تا ابراز وجودی کرده باشد. اون حالا نسبت به نازگل هیچ گونه احساسی نداشت...
چرا یه حسی بود ان هم حس برادر نسبت به خواهرش .1سال از امدنش به امریکا می گذشت که در نامه ای برای نازگل ازاینکه فهمیده بود اون احساس عشق نبوده بلکه یک احساس زودگذری بوده که خیلی زودتر از انچه فکرش را می کرد توانسته بودفراموشش کند وحالا جز حس برادری احساس دیگری نمی توانست به نازگل داشته باشد همه اینها را در نامه ای برانی نازگل نوشت ودر اخر برایش با احساسی برادرانه ارزوی خوشبختی کرد .نامه ای که نازگل به هیچ کس در موردش نگفته بود واین هم خواسته خود آرمین بود چون می خواست خودش به صورت حضوری به همه بگوید وعکس العمل دیگران را به چشم بیند.
وقتی هم نامه ای از نازگل دریافت کرد مبنی برخبر ازدواجش با آرش..آرمین از ته قلب خوشحال شد که نازگل توانسته بود عشق زندگیش را پیدا کند وخوشبخت شود .برایش با شادی ارزوی خوشبختی کرده بود.او این حس را دوست داشت...حس برادری که از سرو سامان گرفتن خواهرش شاد بود و وقتی به عشق کاذبش نسبت به نازگل می اندیشید فقط متوجه می شد این خودش یک تجربه است که با احساس زود گذر تصمیم نگیرد .فکر کرد اگر با نازگل هم ازدواج می کرد این ازدواج دوامی نداشت.چون اصلا عشق وعلاقه ای در بین نبود.
لبخندی زد واز کنار پنجره دور شد.از داخل چمدانش لباس راحتی برداشت وبا لباس های بیرونش عوض کرد.اتاق خیلی تاریک بود ومهتاب فقط قسمتی از اتاق را روشن کرده بود.انقدر ان مهتابه زیبا را دوست داشت که حاضر نبود با روشن کردن چراغ از بین ببردش.
تخت دونفره ای گوشه اتاق بود که او را به خوابی شیرین می طلبید.با یک خیز روی ان دراز کشید. بوی خوشی می داد که باعث ارامشش شد .دستش را روی پلک های خسته اش فشرد. بعد از لحظه ای روی پهلوی چپ خوابید وچشمانش را بست.هنوز لحظه ای نگذشته بود که احساس کرد هرم گرمی به صورتش می خورد.اول فکر کرد توهم است ولی بعد که دید دوباره تکرار شد با ترس چشمانش را باز کرد ونیمخیز شدو چراغ خوابه کنارتخت را روشن کرد.با ترسی مبهم صورتش را برگرداند واز چیزی که میدید
چشمانش گرد شد.با بهت وتعجب به پری که در کنارش خوابیده بود نگاه
می کرد ودر همون حال با لکنت وبهت زیر لب زمزمه کرد:این...این دیگه کیه؟...وای خدا نکنه...
و سریع به اطرافش نگاه کرد و اه بلندی کشید.حالا در روشنایی کم چراغ خواب متوجه اطرافش شده بود .زیر لب با صدایی ناله مانند گفت:اینجا که...اینجا که اتاقه یه دختره...پس این...
وبه سمتش برگشت وبا چشمانی گرد شده گفت:ترگل؟!
دهانش از زور اضطراب خشک شده بود.از طرفی باورش نمی شد این دختر ترگل باشد واز طرفی هم می ترسید او بیدار شود وآرمین را در کنار خود ببیند خب اصلا خوشایند نبود نیمه شب از خواب بپری وببینی که پسری در کنارت خوابیده وبه تو زول زده است. هر کارمی کرد تا بتواند از او چشم بردارد نمی توانست.از خودش بدش امد که چرا باید خیلی راحت انجا بنشیند وبی پروا به ان دختر که مطمئنا از حضورش اگاه نیست نگاه کند.اما انگار کنترل چشمانش را از دست داده بود.در نظراول فکرمی کرد چرا ان فرشته سر از اتاق او دراورده ولی بعد که متوجه اطرافش شده بود فهمید.. این خودش است که اتاق را اشتباه امده.
بالاخره با هر جان کندنی بود نگاهش را دزدید.در دل گفت:پس این عطر خوش بویی که وقتی روی تخت خوابیدم وحسش کردم ماله این بود؟
و با تردید نگاهش را به او دوخت.کلا خواب از سرش پریده بود.باورش نمی شد ترگل کوچولو انقدر بزرگ شده باشد.دیگر هیچ شباهتی به ان دختر کوچولویی که خیلی وقته پیش در ذهنش نقش بسته بود نداشت.ناگهان یادش امد اگر هران ترگل بیدار شود واو را انجا ببیند بی شک از ترس سکته خواهد کرد.سریع ولی با کمترین سر وصدا از تخت پایین امد وبه سمت چمدانش رفت.وقتی خواست از اتاق خارج شود یک بار دیگر نگاهی به او که خیلی ارام خوابیده بود انداخت ودر دل گفت:ببین این اشتباه اتاقا چطوری نصفه شبی خوابو از سرم پروندا...
وبا لبخندی کمرنگ ارام از اتاق خارج شد وبه همان ارامی هم وارد اتاقه کناری شد. بدون فوت وقت دنبال پریز برق گشت. تا اینکه دستش روی دیوار با ان برخورد کردوبا زدنش نور در اتاق تابید . وقتی نگاهش به تخت 1 نفره ی خالی افتاد نفس عمیقی کشید.خودش هم از کار خودش خنده اش گرفته بود.حالا چون این بار اشتباه کرده بود قرار نبود باز هم تکرارشود.با خستگی روی تخت دراز کشید ودر همان حال اطراف اتاق را از نظر گذراند.اتاقی نسبتا بزرگ بود دریک طرف قفسه کتاب ودرطرف دیگر..میزوکامپیوتر ودر کنارش کمد دیواری قرار داشت.چشمش به رو به رو افتاد که تابلویی از موج های ارام وزیبای دریا ونمایی کوچک هم از ساحل در ان کار شده بود وغروب زیبای خورشید را به رخ بیننده می کشید.از دیدن تابلو لبخندی زد .دلش برای دریای شمال تنگ شده بود.تصمیم گرفت در اولین فرصت بحث اش را پیش بکشد تا بتواند بار دیگر دریا را ببیند.
بالای سرش را نگاه کرد یک تابلوکه با خط زیبایی (ان یکاد...)را در خود جای داده بود.
همیشه این دعا را دوست داشت وبا خواندنش ارامشی به او دست میداد عمیق و
وصف نشدنی.شروع کرد ارام ارام دعا را زمزمه کردن.تا اینکه به همان ارامی چشمانش گرم شد وروی هم افتاد .به ثانیه ای نکشیدکه به خوابی عمیق فرو رفت.
**************
ترگل چشمانش را باز ودر رختخواب کش وقوسی به بدنش داد .همین که نگاهش به ساعت روی میز عسلی افتاد با دیدنش چشمانش گرد شد وسریع از جاش پرید .در حالی که با سرعت از اتاقش خارج می شد تا دست وصورتش را بشوید زیر لب غرغر می کرد:واااای دیرم شد ساعت هشته ...خدا به دادم برسه امروز با استاد زارع کلاس دارم..ااااااه حالا چه وقت تموم شدنه این بود....
وبا حرص درکمد کوچکی که به دیوار نصب شده بود را باز کرد انجا مخصوص صابون وشامپو وخمیر دندون ها... بود .سریع یک خمیر دندان برداشت ومشغول مسواک زدن شد.بعد از اینکه کارش تمام شد به سرعت نور وارد اتاقش شد ولباس پوشید.
آرمین طبق عادت همیشگی صبح ساعت 7/5 بیدارشده بود وبعد ورزش صبحگاهی وارد اشپزخونه شد وبا دیدن میزکه توسط مریم خانم رویش صبحانه اشتهااوری چیده شده بود با شادی لبخندی زد ورو به زن دایی اش سلام بلند بالایی داد :سلاااام زن دایی جانه خودم...
مریم با تحسین به آرمین که در ان لباسه گرم کن چهار شانه تر دیده میشد خیره شد وبعد گفت:سلام پسرم...صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
آرمین سرحال وقبراق سر میز نشست ودر همون حال گفت:صبح شما هم بخیر...بله چرا باید بد بخوابم؟باور کنید هیچ شبی مثل دیشب با ارامش نخوابیده بودم.
مریم خانم هم سر میز نشست وبا شوق گفت:خوشحالم پسرم...این به خاطر اینه که دیشب رو تو خاک وطنت گذروندی وحالا ارامش گرفتی.
-گل گفتی زن دایی.. هیچ جای دنیا وطن ادم نمیشه.اینو بیاید از من بپرسید.
مریم می خواست بگوید پس چرا این همه سال تصمیم نگرفتی به ایران برگردی.ولی بعد پشیمان شد.. الان وقت پرسیدن این سوال نبود پس موکولش کرد به بعد.
آرمین در حالی که صبحانه اش را میخورد گفت:مادر هنوز خوابه؟
-اره پسرم...بنده خدا خیلی خسته شده بود.بذار راحت استراحتشو بکنه .
آرمین لبخند زد ومشغول خوردن بقیه صبحانه اش شد.با یاداوریه دیشب دلش می خواست در مورد ترگل هم سوالی بپرسد.حسابی کنجکاو شده بود.دلشو به دریا زد وگفت:ترگل هم هنوز خوابه؟
مریم خانم با لبخند جواب داد:اره ...امروز دانشگاه کلاس داره.الان دیگه نگین باید بیاد دنبالش.
-نگین؟
-دوست وهم کلاسیشه.دختر خوبیه فقط یه کم شیطونه که از این نظر درست شبیه خود ترگله...فقط دوتا خونه با ما فاصله دارند.
-اگه الان میاد دنبالش پس چرا ترگل هنوزبیدارنشده؟دیرش نشه.
مریم خانم اروم خندید وگفت:عادتشه .کارهاشو میذاره برای دقیقه ی نود.همیشه تازه 5 دقیقه مونده به اومدن نگین ...خانم تازه از خواب نازشون بیدار میشن.اخه می دونی کمی خوابش سنگینه.
آرمین لبخند زد ولی در دل گفت:یه کم نه زن دایی.هر چی خوش خوابه از رو برده.من دیشب نزدیک یه ربع تو اتاقش بودم ورو تختش خوابیدم اما خانم انگار نه انگار.
مریم خانم که دید آرمین رفته تو فکربا ملایمت گفت:آرمین جان چرا تو فکری؟
آرمین در جواب با لبخندی دلنشین سری تکان داد وحرفی نزد.
مریم خانم از سر میز بلند شد وگفت:الان دیگه باید پیداش بشه...بدون شک الان یا داره دنباله جوراباش می گرده یا کیف پولش یا خودکارش..دیگه من هم به سربه هوایی هاش عادت کردم.
و به ساعت تو اشپزخونه نگاه کرد وگفت:بله.. الان دیگه هر جا باشه سر وصداش بلند میشه.
وهنوزجمله( بلند میشه )از دهانش خارج نشده بود صدای داد وهوار ترگل کل خونه رو برداشت .داشت از پله ها پایین می امدودرهمون حال در داخل کیفش به دنبال چیزی می گشت
داد زد:مامااااااااان دیرم شد.چرا بیدارم نکردید؟الان نگین پوست از سرم می کنه.(وبدون اینکه به داخل اشپزخانه نگاه بکندبه سمت جا کفشی رفت .در حالی که کفش هایش را می پوشید با همان صدای بلندادامه داد:مامان با من کاری نداری ؟فکر کنم امروز زودتر بیام خونه...مطمئنم امروز دیگه اخراج میشم. یا اخراجم می کنند یا این درسو حذف میشم .تو رو خدا برام دعا کن وپشت سرم فوت کن ..تا بلایی که امروز می خواد بر فرق سرم نازل بشه و هنوز نیومده ازم دور بشه...وای خدا حالا این چرا بندش خراب شده؟ ای خدا امروز از همین اولش داره برام می باره .وای به حال منه بدبخت..استاد زارع رو چکار کنم؟...
کفشش راعوض کرده بود ودرحالی که با عجله ازدرخارج میشد بلند ترداد زد:من رفتم مامی جونم...محتاجه دعاتم به خدا..خداحافظ.
ازدرخارج شد.به خوبی می دانست که مادرش هر روزداخل اشپزخانه نظارگر رفتارش هست. پس لازم نبود نگاهش بکندوبا چشمان پرازسرزناش او رو به رو شود.
نگین جلوی درازعصبانیت قرمز شده بود.ترگل تا دید اوضاع بر وفق مراد نیست قیافه مظلومی به خود گرفت وسریع تو ماشین نشست ونگین هم به سرعت حرکت کرد.
احساس می کرد طبق معمول باید به خاطر تاخیرش توضیح بدهد. با صدای ارومی رو به نگین گفت:وای نگین جونم ببخشید.دیشب دیر خوابیدم صبح هم دیر بیدار شدم.
نگین که از درون حرص می خورد ولی به ظاهر خونسرد بود گفت:پس اون ساعت کوفتیت واسه چی بالای سرته؟...(نیم نگاهی به ترگل انداخت وادامه داد: می خوای بهت بگم؟واسه ی اینه که توی خرس رو از خواب زمستونیت بیدارکنه دیگه مگه غیر از اینه؟
ترگل عصبانی شد وبا اخم گفت:صد بار گفتم به من نگو خرس..هم به این کلمه وهم به جوجو گفتنت آلرژی پیدا کردم.خوشت میاد منم به تو بگم دلقک؟
نگین که از حرص خوردن ترگل خنده اش گرفته بود و عصبانیته چند لحظه قبل رافراموش کرده بود گفت:شما غلطه زیادی می کنید به من بگی دلقک.همچین ...
-خیله خوب گفتم ببخشید دیگه مگه به خاطر دیر اومدنم ناراحت نبودی ؟خب گفتم که دیشب دیر خوابیدم.دست خودم که نبود.
-پس لابد دست من بود..اخه من تا کی باید چوبه خوش خوابیه جنابعالی رو بخورم؟اخرش استاد هم منو حذف می کنه هم تورو...این وسط منه بی گناه چه تقصیری دارم اخه؟
ترگل خودشو ناراحت نشون داد ودر حالی که از پنجره به بیرون نگاه می کرد گفت:اگه خیلی ناراحتی می خوای دیگه نیا دنبالم .مگه زورت کردم؟
نگین خواست بحث راعوض کند به خاطرهمین گفت:حالا عزیزم ناراحت نشو.منه فلک زده از همون اول قسم خوردم که گاری کشت باشم .پس غصه نخور حالا حالا ها جورکشت هستم وخشم استاد رو به جون می خرم...راستیییییی.. بگوببینم مهموناتون از فرنگ برگشتن یا نه؟
ترگل با تعجب گفت :مهمونامون؟
-اخه خنگ من به تو چی بگم؟بابا آرمین وعمه ات رو می گم دیگه؟
ترگل با به یاد اوردن آرمین وعمه عاطفه سیخ سر جایش نشست و همان موقع نگین هم جلوی دانشگاه ماشین راپارک کرد و گفت:اخر خطه ابجی پیاده شو.راستی جواب ندادی اومدن یا نه؟
ترگل که هنوز مات بود در حالی که پیاده میشد زمزمه کرد:اره...اره فکر کنم اومدن من که خواب بودم نفهمیدم کی اومدن.
-خیله خوب بعد از کلاس حرف می زنیم. فعلا بریم تا استاد بلایی سرمون نیاورده.
ودرهای پژو 206 البالویی اش را قفل کرد.
ولی ترگل هنوز تو فکر بود .به این فکر می کرد که حتما آرمین وعمه سرصبحی صدای داد وهوارش را شنیدند .زیر لب زمزمه کرد:وااای چه ابروریزی شد.با اون داد وهوارم حتما میگن از باغ وحش فرار کردم.
ناگهان دستش توسط نگین کشیده شد وباعث شد به دنبالش بدود.نگین در حالی که او را به دنبال خود می کشید گفت:بیا دیگه دختر مگه عروس می بری؟خیر سرمون دیرمون شده.خدا به دادمون برسه.
ولی وقتی وارد کلاس شدن با دیدن جای خالیه استاد نفس حبس شده شان را بیرون دادند. یکی از بچه ها گفت که امروز استاد زارع مشکلی داشته ونمیاد.
نگین وترگل نگاهی به هم انداختند وهمانجا بلند زدن زیر خنده.ان همه ناراحتی واضطراب به خاطر ترس ازتنبیه استاد ..همه اش بیخود بود ؟واین باعث میشد بیشتر بخندند.همان چند نفری که در کلاس بودند وداشتند حرف می زدند.. با تعجب نگاهشان می کردند ودر دل می گفتند :اینا چقدر از نیومدن استاد خوشن.
با لبخندی که هنوزبرلب داشتند از کلاس خارج شدند.
*********
بعد از رفتن نگین مریم خانم رو به آرمین که لبخند روی لبانش بود گفت:دیدی پسرم؟ من که دیگه به این کاراش عادت کردم.
- زن دایی چرا شما خودتون بیدارش نمی کنید؟
-فکر می کنی این کار رو نکردم؟ولی خانم از بس خوش خوابه بمب هم بقل گوشش منفجر بشه باز هم همچنان در خوابه نازبه سر می بره...بیچاره استاداش از دستش چی می کشند خدا عالمه.
-چطور مگه زن دایی؟
مریم خواست جواب بدهد که عمه عاطفه و امیر(پدر ترگل) وارد اشپزخانه شدند ظاهرا هر دو از سر وصدای زیاد ترگل دیگر نتوانسته بودند بخوابند.بعد از سلا م وصبح بخیر.مریم خانم با شرمندگی رو به عمه خانم گفت:واقعا باعث شرمندگیه عاطفه جون...حتما از سر وصدای ترگل بیدار شدید نه؟
عمه خانم لبخند مهربانی زدوگفت:نه مریم جون این حرفا چیه؟به ترگل جان چکارداری؟آرمین
می دونه که من همیشه صبح زودتر بیدار میشم دیگه برام عادت شده .
مریم خانم هم لبخندی زد که آرمین گفت:خب زن دایی داشتید می گفتید.
-یادم رفت.چی می گفتم؟!
-داشتید برای استادای ترگل از خدا طلب صبر می کردید....
امیر ومریم خندیدن ومریم خانم گفت:اره راست می گی ..می خوای یکی از شیطونی هاشو برات بگم؟
امیر وعمه خانم مشغول خوردن صبحانه بودند وآرمین هم با اشتیاق سری به تایید تکان داد.
مریم خانم:این قضیه اش مال دوران دبیرستان ترگله...اینطور که من ازنگین شنیدم دارم برات
می گم اخه نگین همکلاس دوران دبیرستان ترگل هم بود...این طور که نگین می گفت اون موقع که ترگل سال اخر بوده یه خانم معلم بداخلاق ومغروری داشتند که خیلی به بچه هاسخت می گرفته که ازقضا ترگل هم تو لیستش بوده.مثل اینکه یه روز ترگل رو بدجور پیش همکلاسی هاش کنف می کنه.اخه روز قبلش ترگل مریض میشه ونمیتونه برای امتحان فرداش درسش رو بخونه وفرداش که میره مدرسه از پس امتحانش بر نمیاد.منم به کل یادم رفته بود زنگ بزنم واطلاع بدم.خلاصه ترگل هم انتقام بدی از این معلم بیچاره می گیره...
و در حالی که اروم می خندید به جمع نگاه کرد. همه با اشتیاق گوش میدادند.مریم خانم ادامه داد:هیچی دیگه روز اخر مدرسه ها بوده که وقتی زنگ تفریح می خوره ترگل تو کلاس میمونه وجلوی میز وصندلیه معلمش رو خوب با روغن چرب می کنه. وقتی همون معلمه میاد سر کلاس ترگل خودشو کاملا بی تفاوت نشون میده.اون خانم معلم خشک وجدی مثل همیشه میره سمت صندلیش وقدم اول روکه بر می داره می افته زمین وپاش رو روغنا پیچ می خوره ولی خدارو شکر چیزیش نمیشه.نگین می گفت کلاس از خنده منفجر شده بوده.
آرمین وبقیه بلند زدند زیرخنده که مریم خانم بین خنده هاش ادامه داد:معلمه طفلک سریع بلند میشه که بیشتر از این بچه ها نخندند ودرحالی که صورتش از عصبانیت قرمز شده بوده سعی می کنه
بی تفاوت باشه واسه ی همین خیلی عادی می ره سمت صندلیش ولی اینبار با دقت راه می رفته. والله منم همه اینا رو از زبون نگین شنیدم ...اون ورپریده هم معلوم نیست چطوری روغن مالیده بوده کف زمین که معلمه بیچاره اصلا متوجه نشده بود.اروم میره بشینه روی صندلیش همین که میشینه صندلی لیز می خوره ومیافته زمین وازاونورهم معلمه بیچاره باهاش میافته ومیره زیر میز.خب زمین هم لیز بوده دیگه.اینطور که نگین می گفت از خنده اشک بچه های کلاس در اومده بوده.خلاصه اون روز با اینکه روزاخربوده ولی ازیه طرف یه خاطره ی پرازخنده برای
بچه های کلاس واز طرفی یه خاطره ی بد هم برای معلمه بیچارشون شده بوده.
آرمین که از زور خنده سرخ شده بود به زحمت خودش رو کنترل کرد وگفت:شما وقتی فهمیدید چکار کردید؟
اینبار امیر جواب داد:هیچی دایی جان .. من بهش گفتم اگه با یه دسته گل نره واز معلمشون معذرت نخواد باید تا 1 ماه هر روز صبح ساعت 5 توی حیاط به مدت نیم ساعت بدوه.(و در حالی که به خواهرش نگاه می کرد ادامه داد:واز اونجایی که ترگل خیلی خوش خوابه سریع قبول کرد وبه زحمت از مدرسشون ادرس معلمشون رو گرفیتم ورفتیم برای عذرخواهی.معلم بیچاره که انگار اتفاق اون روزرو به کل فراموش کرده بود با دیدن ما خیلی محترمانه ازمون استقبال کرد که این باعث شد ترگل بیشتر شرمنده بشه وبره جلوو معلمشو ببوسه.
آرمین لبخندی زد وسرش رو تکون داد وبه مادرش خیره شد.مریم خانم گفت:درسته شیطونه ولی دل مهربونی داره.
عمه خانم گفت:خب مریم جون جوونیه وهزارجورشور وهیجان...بالاخره باید یه جوری این هیجان رو تخلیه بکنه دیگه.وگرنه بعد ها این براشون یه عقده روحی میشه.
آرمین هم گفت:با حرف مادر موافقم...اون الان جوونه وهیجانش زیاده .باور کنید من خودم هم با این سن گاهی اوقات ازاینجورهیجانات دارم که سر دوستای بیچارم خالی می کنم.
همه به حرف آرمین که جمله اش را با لحنی بامزه بیان کرده بود خندیدند.
با صدای در خانه که باز وبسته شد هر 4 نفر با تعجب برگشتند وبه ترگل نگاه کردند وهمین که نگاه ترگل به انها افتاد مات ومبهوت ایستاد .نگاهش مرتب بین آرمین وعمه اش در حرکت بود.
فصل سوم
نگاهش روی آرمین ثابت ماند.با اینکه چیز زیادی از چهره اش به یاد نداشت ولی با دیدن چشمانش به خوبی دریافته بود او کسی جز آرمین نمی تواند باشد.ناخداگاه اخم کرد وبه سمت اشپزخانه رفت.با این عمل عمه از جایش بلند شد ودر حالی که در چشمانش تحسین وخوشحالی موج می زد به طرف برادرزاده اش رفت.ترگل با دیدن عمه اش لبخند شیرینی زد وگفت:سلام عمه جون خیلی خیلی خوش اومدید.
عمه عاطفه با خوش رویی ترگل را در اغوش کشید وصورتش را بوسید.
گفت: سلام عزیزم.ماشاالله...دختر گلم چقدر بزرگ وخانم شدی تو....
برگشت و رو به برادرش که با لبخند نظارگر انها بود گفت:اخرین بار که دیدمش 2 سال پیش بود.الان هزار ماشاالله خیلی خانم تر شده.
ترگل لبخند شرمگینی زد وصورت عمه اش را بوسید .با همان شیطنت مخصوص به خودش گفت:عمه جون..الهی قربونتون برم من..چقدر دلم براتون تنگ شده بود.حالا که دیدمتون نمی دونید چقدر خوشحالم.
عمه عاطفه که با دیدن ترگل به یاد دوران جوانیش افتاده بود با لبخند خاصی نگاهش کرد وگفت:ببینم عزیزم واسه ی این خوشحالی که منو دیدی یا چون ازت تعریف کردم ؟..شیطونکه عمه؟
ترگل در حالی که از شوخیه عمه هول شده بود با اخم شیرینی گفت:واااا..عمه جون این حرفا چیه من خودتون رو دوست دارم ...باور کنید دارم راستشو می گم.
همه از این عکس العمل ترگل خندیدند وعمه با مهربانی دستی به صورتش کشید وگفت:می دونم عزیزدلم.من خودم هم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
آرمین که تا ان لحظه درسکوت ترگل را نگاه می کرد ازاشپزخانه خارج شد وکنار مادرش ایستاد .در حالی که با لبخند جذابی ترگل را نگاه می کرد گفت:سلام دختر دایی مشتاق دیدارت بودم.(وبا شیطنت افزود:البته صبح سعادتش رو داشتم که ببینمت ولی شما متوجه من نشدی.
ترگل که فهمیده بود آرمین دارد موضوعه داد وهوار صبحش را به رویش می اورد کمی
اخم هایش در هم رفت .بدون اینکه به او نگاهی بکند با لحنی نه چندان دوستانه گفت:سلام پسر عمه ..خوش اومدید.(وروی کلمه پسرعمه تاکید بیشتری کرد ..که او زیاد احساس صمیمیت نکند.برای اینکه حرصش را در اورد اینبار در چشمان مشکی ونافذ آرمین خیره شد وگفت:ببخشید من اول سلام نکردما. به هر حال شما از من خیلی بزرگترید واین درست نبود که شما اول سلام کنید.
آرمین که به نیش کلام ترگل کاملا پی برده بود ابروهای خوش فرمش را بالا انداخت ودر همان حال با لبخند به دایی وزن دایی اش نیم نگاهی انداخت .اینبار نگاهش را به چهره ی ترگل دوخت وگفت:اخه می دونی دختر دایی .. من هر چی صبر کردم سلامی از شما نشنیدم که حالا بخواید منتظر جوابش هم بوده باشید.به خاطر همین گفتم شاید می خواید من پیش دستی کنم.
مریم خانم که می دانست ترگل دل خوشی از آرمین ندارد به میان دوئل مکالمات ان دوامد وگفت:ترگل جان چرا امروز انقدر زود اومدی ؟(ودر حالی که چشم غره ی غلیظی نثارش می کرد ادامه داد:نکنه اخراج شدی؟
ترگل که فهمیده بود مادرش خوشش نمی اید با آرمین بحث کند با بی خیالی به او نگاه کرد وگفت:نه ..فقط امروز استاد نیومد منم با نگین برگشتم خونه همین.
وبعد از این حرف به سمت اتاقش رفت .اصلا حوصله ی آرمین وغرغر های مادرش را نداشت.
مریم خانم گفت:کجا می ری ترگل؟
ترگل وسط پله ها برگشت ورو به مادرش گفت:دارم می رم لباساموعوض کنم.یه کمی هم کار دارم ممکنه تاظهر نتونم بیام پایین.
وبعد از این حرف به آرمین خیره شد که با نگاهش به او بفهماند به خاطر حضور او است که پایین نمیاید.
با حرص به اتاقش رفت ودر را بست.در حالیکه لباسهایش راعوض می کرد با خودش فکر کرد.. که چرا انقدر از آرمین بدش می اید؟مگراو چکارش کرده بود؟8 سال که تمام وکمال خارج بوده وحتی جلوی چشمش هم نبوده.. پس چرا ازوجودش در خانه شان به هیچ وجه راضی نیست؟
بلوز استین بلندی به همراه شلوار جین ابی پوشید وروی تختش نشست.همیشه از اینکه تو خونه هم جین بپوشد خوشش می امد.کلا کلکسیونی از شلوار های جین در رنگهای مختلف در کمدش داشت.در حالی که به تابلوی بالای تختش نگاه می کردلبخند زد.این تابلو کار نگین بود او تابلوها ونقاشی های زیبایی را به تصویر می کشید که چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کرد.
به تخش ورو تختیه آبیه ملایمش خیره شد که دور تا دورش را شکوفه های ریز سفید پوشانده بودند.لبخندش پر رنگ تر شد یادش امد که وقتی روی تخت یک نفره اش می خوابید بارها
شده بود نیمه شب از تخت بیافتد ودست وپایش ضرب ببیند.و درهمان حال یا دچار کبودی
می شد ویا به شدت درد می گرفت.از انجایی که خوابش سنگین بود ودر خواب زیاد قلت می زد. انقدرازاین طرف به ان طرف تخت می رفت تا انکه در این رفت وامدها ناگهان از تخت می افتاد وان موقع بود که با درد بدی از خواب نازش بیدار می شد.پدرش که وضع دخترش را این چنین دید تصمیم گرفت تختی دو نفره برایش بگیرد تا دیگر از این بلایا بر سرش نازل نشود.
تا ظهر خود را با کامپیوتر واینترنت سرگرم کرد .تااینکه مادرش برای ناهار صدایش زد.بعد از اینکه کمی خودش را درآینه بررسی کرد از اتاق خارج شد.حالا چون آرمین در خانه بود که نمی توانست از ناهارش چشم پوشی کند.با خود گفت:عمرا.
همه سر میز بودند به جز آرمین خوشحال شد.. ولی دیری نگذشت که سر وکله او هم پیدا شد وباعث شد ترگل اخمی ناخواسته بر پیشانی بنشاند.از بد شانسی تنها صندلیه خالی هم یکی کنارعمه ودیگری کنار خودش بود ..آرمین هم صاف روی صندلیه کنار ترگل نشست.همه مشغول صرف ناهار بودند که ترگل ناخداگاه زیرچشمی محو غذا خوردن آرمین شد که با چه ارامشی غذایش را می خورد.انقدر مودب وزیبا لقمه را به دهان می برد که ترگل به جای اینکه حواسش به غذا خوردنش باشد بی اختیار به غذا خوردن او خیره شده بود.ولی از انجایی که هر کس مشغول بود متوجه این حرکت ترگل نشده بودند.
ترگل حرصش گرفته بود که نمی توانست الان هم یک آتویی چیزی از او بگیرد.ولی ناگهان چشمش به نمکدانی که درست کنار دست آرمین بود افتاد.لبخندی شیطانی زد.کاملا حواسش را به آرمین جمع کرد ودرست وقتی که آرمین برای برداشتن پارچه اب دستش را دراز کرد... ترگل هم به ارامی نمکدان را برداشت وبه سرعت نور سرش را شل کرد ودوباره ان را گذاشت کنار دست آرمین.آرمین نیمی از غذایش را خورده بود ولی به نمکدان دست
نمی زد واین بیشتر حرص ترگل را بالا می اورد ..ولی بالاخره صبرش نتیجه داد و آرمین نمکدان را برداشت تا بر روی سالادش کمی نمک بزند.ولی همین که نمکدان را کج کرد با همان تکان اول درش باز شد وتمام نمک های داخلش درسالادش سرازیر شد.
با صدای وای گفتنه آرمین همه سرها بالا امد وهمه نگاه ها به او خیره شد.آرمین حاضر بود قسم بخورد که وقتی همان اول که هنوزغذایش را شروع نکرده بود نمکدان را برداشته بود در ش محکم بود. ولی حالا...با خودش گفت:اخه چطور ممکنه؟من که ...
و با تردید به ترگل که در کمال ارامش خودش را بی تفاوت نشان می داد و با لذت مشغول غذا خوردن بود نگاه کرد.حسی در وجودش می گفت :کار کاره خودشه.
مریم خانم که دست آرمین راخشک شده درحالی که همان طورنمکدانه خالی را دست داشت دید با شرمندگی گفت:وای پسرم چی شد؟..من که در نمکدونا رو محکم بسته بودم؟
آرمین به خاطر اینکه زن دایی اش بیش از این احساس شرمندگی نکند گفت:نه زن دایی تقصیر خودم بود.همون اول درش رو کمی شل کرده بودم که(وبه سالادش اشاره کرد وادامه داد:اینجوری شد.
اقا امیر گفت:پسرم بشقابت رو بده مریم تا برات دوباره سالاد بریزه.این که ناراحتی نداره.
مریم خانم سریع بلند شد وبشقاب آرمین را که پرازنمک شده بود را برداشت .. به اشپزخانه برد وبعد از شستنه ان سر میزاورد ودوباره برایش سالاد ریخت وبا مهربانی جلویش گذاشت.
آرمین:ممنون زن دایی تو روخدا شرمنده اینطوری شد؟
-نه آرمین جان این حرفا چیه؟غذاتو بخور از دهن افتاد.
ترگل دردلش از خنده ریسه رفته بود .درهمان حال با خود زمزمه کرد:اه اه چقدر هم خودشو لوس می کنه...خودشیرین.
وبه او خیره شد.. آرمین هم سرش را بلند کرد ونگاهشان درهم گره خورد. چیزی در نگاه آرمین بود که ترگل را مجبور کرد سرش را پایین بیاندازد .دوباره در دل گفت:یعنی فهمید کار منه؟(وبه خودش جواب داد:اخه دختره ی خنگ معلومه که می فهمه کار توه...اخه جز توکه کسی با این سر جنگ نداره.مثل اینکه خودش هم فهمیده من باهاش زیاد خوب نیستم که داشت اینجوری نگام می کرد.ولی حقش بود.
و در حالی که زیرچشمی او را نگاه می کرد ادامه داد:ولی خداییش عجب چشمایی داره ها مثل این می مونه که بخواد با چشماش ادم رو هیپپنوتیزم بکنه از بس نافذه .انگار می خواد به درون ادم نفوذ بکنه .
از این فکرش لبخندی ناخواسته بر لبانش نقش بست که از دید آرمین مخفی نماند او هم متعجب بود که این دختر چرا انقدر بااو بد تا می کند ولی خب ناخداگاه این حس را در آرمین به وجود اورده بود که هر عملی یک عکس العملی هم دارد ..زیر لب با خود زمزمه کرد: که اینطور ...خودت اینجوری دوست داری؟پس ترگل خانم منتظره اون عکس العمله باش.
خانواده ی عمواردلان برای شام خانه ی امیردعوت بودند.ترگل از بعد ازناهاردیگرازاتاقش خارج نشده بود.در حالی که روی تختش دراز کشیده بود به این فکر می کرد که امشب باید علاوه بر وجود مزاحمی چون آرمین ...شیوا را هم تحمل کند.با این فکر پوزخندی زد واز روی تختش بلند شد .به سمت کمد لباس هایش رفت.با اینکه از وجود این دو موجود مزاحم در مهمانی ناراحت بود ولی در هیچ حال حاضر نبود بد به نظر برسد.در همه حال به تمیزی وزیبایی اهمیت می داد.ولی هیچ وقت انقدر دران افراط نمی کرد که رویش کلمه وسواس گذاشته شود.. فقط در حدی متعادل بود وبس.
بلوزی آبی با استین های بلند که روی سینه اش طرح های زیبایی داشت انتخاب کرد.کلا رنگ آبی وسفید را بیشتر از رنگ های دیگر می پسندید.از داخل کلکسیون شلوارهایش یک جین سفید انتخاب کرد وپوشید.صندل های سفیدش را که با شکوفه های ابی تزیین شده بود را هم پایش کرد.موهایش را به زحمت شانه زد وهمان طور روی شانه هایش ریخت.ساده ولی زیبا... .
کمی کرم پودر ورژ صورتی ورژگونه ی گل بهی آرایشش را کامل کرد.با رضایت نگاهی به آینه انداخت .همان موقع صدای زنگ در خبر ازامدن مهمان ها داد.لبخندی زد واز اتاقش خارج شد.همزمان در اتاق مجاور هم باز شد وآرمین هم که حسابی به خودش رسیده بود از آن خارج شد.ترگل برای یک لحظه در جا خشکش زد وبه او خیره شد.درست کاری که آرمین در همان لحظه انجام داد.هر دو بدون آنکه حرفی بزنند به سرتاپای همدیگر نگاه
می کردندوهیچ ایرادی هم نمی توانستند از همدیگربگیرند.آرمین هم شلوار جین ابی نفتی وبلوز سفید پوشیده بود که به زیبایی جذب بدنش شده بود وعضله های محکم ومردانه اش را به نمایش گذاشته بود.هیکل ورزیده ومتناسبی داشت .همزمان نگاهشان در هم گره خورد به ثانیه نکشید که ترگل نگاهش را دزدید .خواست از کنارش رد شود که با صدای آرمین میخکوب شد.
آرمین:ببینم ..این خانمه زیبایی که یه دفعه جلوم ظاهر شد..همون ترگل کوچولویی نیست که با اصرار از من می خواست براش کتاب داستان بخرم؟
ذهن ترگل به سالهای قبل رفت درسته اون زمان ترگل رابطه خوبی با آرمین داشت وهر وقت هوس کتاب های داستان می کرد یک راست می رفت سراغ آرمین ..ولی الان...
ترگل قیافه ای متعجب ودرعین حال بی تفاوتی به خود گرفت ورو به آرمین گفت:چه
حافظه ی خوبی دارید.مطمئنا چیزای دیگه هم یادتون مونده نه؟
آرمین با تعجب نگاهی به او انداخت وگفت:کدوم چیزا؟
ترگل با شیطنت لبخندی زد وگفت:یعنی نمی دونید؟
آرمین که بیشتر کنجکاو شده بود گفت:نه نمی دونم. داری در مورد چی حرف می زنی؟
ترگل در حالی که به سمت پله ها می رفت با شیطنتی که در صدایش موج می زد گفت:مهم نیست شاید بعدا یادت بیاد.
از قیافه ی متعجب آرمین که شبیه علامت سوال هم شده بود خنده اش گرفته بود.هنوز قدم اول را بر روی پله ها نگذاشته بود که دستش کشیده شد.با ترس برگشت وآرمین را در یک قدمیه خود دید .در حالی که انگشتان مردانه اش بازوی ظریفه ترگل را محاصره کرده بودند با لبخندی بر لب به ترانه خیره شده بود.ترگل با دیدن او در ان حالت اخمی کرد وگفت:به چه حقی دست منو گرفتی؟ ولم کن.(ودر همان حال تقلا می کرد تا دستش را آزاد کند ولی در مقابل آرمین باید زورش بیشتر از اینها می بود.
-ولم کن ..بهت می گم ولم کن...اااااه..
ولی آرمین با همان لبخند در کمال خونسردی نظارگر تقلای او بود.نمیدانست چرا از اینکه او اینطور حرص می خورد وجوش می زند حسی خوش بهش می داد.تا اینکه ترگل خسته شد ودر حالی که نفس نفس می زد گفت:خیلی خب بگو چی می خوای.. که اینطوری منو چسبیدی در نرم.
صدای ارام ولی گیرای آرمین در گوشش پیچید:هیچی دخترعمه فقط کنجکاوم بدونم اون چیزچی بوده؟
ترگل خودش را به آن راه زد وگفت:کدوم چیز؟
-همون چیزی که من یادم رفته ولی تو خوب یادته .
ترگل با تردید نگاهش کرد در اصل منظورش چیزخاصی نبود فقط می خواست چیزی گفته باشد ویک جوری حالش را بگیرد. ولی الان...
در دل با خود گفت:ای خداجون نجاتم بده .حالا من چیز از کجام بیارم تحویله این غول تشن بدم؟..بابا ولم کن من چیز ندارم به خدا...یه غلطی کردم یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی؟خداجون خواهشی که ازت دارم منو پیش این کنف نکن.اگه بفهمه چیزی درکار نبوده حتما تا آخر مهمونی میشم مزحکه ی دستش...
وقتی چشمان منتظر آرمین را خیره به لبهای خود دید فهمید چاره ای ندارد. در حالی که لبش را با زبان تر می کرد.. دهان باز کرد تا اعتراف بکند که صدای مادرش هر دویشان را از جا پراند.
مریم خانم:ترگل دخترم پس چرا نمیای؟
ترگل در حالی که لبخندی بزرگ بر لب داشت دید دست آرمین از دور بازویش اول شل شد وبعد هم برداشته شد.ترگل با خوشحالی در دل خدا را شکر کرد ودر حالی که باز نگاه شیطانش را بازیافته بود به آرمین نیم نگاهی کرد وگفت:برو بشین خودت فکر کن ببین اون چیز چی بوده پسر عمه...می بینی که مامان جونم داره صدام میکنه پس وقت ندارم برات قصه تعریف بکنم با اجازه.
وبا همان لبخند از پله ها پایین رفت وبه خانواده عمویش پیوست.ولی آرمین با تعجب به مسیری که ترگل طی کرده بود نگاه می کرد.زمزمه کرد:یعنی منظورش چی بود؟نکنه سرکارم گذاشته بوده؟...(و وقتی به یاد رنگ پریدگیه ترگل افتاد که چگونه تقلا می کرد از چنگ او نجات پیدا کند لبخند کم رنگی زد و گفت:حتما این وروجک منو بازی داده وگرنه من فقط اون زمان هم تو خرید کتاب کمکش می کردم وسر جمع هفته ای 2 بار هم نمیدیدمش...پس.. واه کوتاهی کشید ولی لبخندش را همچنان روی لب حفظ کرد.
از پله ها پایین آمد.در دلش به شیطنت کودکانه ی ترگل می خندید وآثارآن لبخنده کمرنگی بود بر لبانش...
ترگل کنار شهاب نشسته ومشغول صحبت با او بود.شیوا وشیدا هم در کنار هم نشسته بودند ودر سکوت به حرف های پدرشان که در مورد وضعیت اقتصادی بازارفرش بود گوش
می دادند.
شیوا مثل همیشه بدون آنکه به روی خود بیاورد که قبلا با ترگل بحث وجدالی داشته با همان خونسردیه ذاتی خود روی مبل نشسته بود وگاهی به ترگل وشهاب نگاهی می انداخت وحواسش به همه جا بود.شیدا هم با همان اخم همیشگیش به صحبت های پدرش گوش می داد وهر از گاهی سری تکان میداد ..ان هم ازروی خالی نبودن غریزه بود که ابراز وجودی کرده باشد.
با پایین امدن آرمین از پله ها عمو صحبتش را قطع کرد وهمزمان اخم های شیدا هم باز شد ولی همان اخم بر چهره ترگل نشست.همه ی نگاه ها به جز ترگل به آرمین دوخته شده بود.شیوا مثل همیشه دوباره حس فضولیش به قول ترگل.. گل کرده بود وموجب این نگاهه خیره شده بود .انگار تمام خبرهای دنیا در وجود آرمین نهفته بود که آنطور بی پروا نگاهش می کرد.
شیدا هم از همان لحظه ای که آرمین را در فرودگاه دیده بود حسی به او پیدا کرده بود که موجب شده بود فقط در مقابل آرمین آن اخم وغرور را زیر پای بگذارد.شهاب با شیطنت آرمین را نگاه کرد وچشمکی بامزه نثارش کرد که با این کارش باعث شد لبخنده آرمین
پررنگتر شود.بزرگترها هم که با دیده ی تحسین و مهربانی نگاهش می کردند.آرمین با متانت خاص خودش در حالی که دیگر از ان شیطنت درنگاهش اثری نبود با دایی اردلانش و زن دایی یلدا سلام واحوال پرسی کرد.به شیوا وشیدا فقط سلامی کرد ودر کنار شهاب نشست وبا او مشغول صحبت شد.بزرگترها هم که انگار آرمین برایشان مانند پیام بازرگانی ای بود میان بحثشان.. حالا دنباله ی موضوعه قبل را در پی گرفته بودند.ولی این وسط نگاه شیدا بود که همچنان بی پروا روی آرمین قفل شده بود ودیگراثری از آن اخم همیشگیه روی پیشانیش نبود.ترگل ناخداگاه تمام حواسش جمع حرف های بین شهاب وآرمین شده بود.
شهاب با لبخند روبه آرمین گفت:خب پسر عمه جان تعریف کن ببنیم این مدت که تو ولایته غریب بودی چکارا می کردی ؟...ببینم واسه خودت زندگی وزن وبچه تشکیل دادی یانه؟
آرمین با لبخند گفت:نه بابا زن وبچه کجا بود؟کار خاصی نمی کردم...تا چند سال که درسم رو می خوندم تا رسیدم به اینی که الان می بینی...
-ببینم دکی جون یعنی الان امپول هم بلدی بزنی؟
آرمین خنده اش گرفته بود ولی گفت:واسه ی چی می پرسی؟می خوای امپول بزنی؟!
شهاب در حالی که کمی از آرمین فاصله می گرفت گفت:نه پسر عمه جون مگه از جونم سیر شدم؟مگه تو نمی دونی من از امپول به اندازه نیش مار بدم میاد؟وامونده هر دوتاش هم درد داره هم اثردرد تا مدتها تو ادم می مونه.
آرمین با همان خنده گفت:بدت میاد یا می ترسی؟پسر..واقعا توبا این قد وهیکل هنوز از امپول می ترسی؟من گفتم تا الان فرجی شده و تو این عادت بدت رو ترک کردی.اخه یعنی چی که همیشه از امپول فرار می کنی؟مگه بچه ای؟
-آرمین باور کن اصلا دست خودم نیست.همین که سرنگ امپول رو می بینما روح از بدنم جدا میشه.تا او سوزن ازتنم بیرون بیاد من هزار بار می رم اون دنیا وبر می گردم.در ضمن مگه نشنیدی که می گن ترک عادت موجبه مرگه؟
شیوا که به حرف های انها گوش می داد گفت:داداشی چرا ضرب المثل رو عوضی می گی؟می گن ترک عادت موجبه مرضه نه مرگ.(رو به آرمین ادامه داد: حاضره دو تا گونی قرص وشربت بخوره هاولی یه دونه امپول ناقابل نثار تن عزیزش نکنه.
شهاب گفت:بیا دو کلوم هم از مادرشوهر عروس بشنو...تو باز گوشاتو اینجا جا گذاشتی؟اخه به تو چه که سرتو کردی تو بحث ما ؟..اخه دختر جان شاید ما بخوایم چند کلام حرف خصوصی بزنیم وشما نباید بشنوی .تازه امپول برای من حکمه مرگ رو داره نه مرض گرفتی؟...
شیوا:خیلی خب بابا.. حالا چرا ترش کردی؟ مگه من چی گفتم؟
آرمین با لبخند رو به شهاب گفت: راستی تو چرا هنوز زن نگرفتی؟
شهاب اه بلند بالایی کشید وبعد مانند جوانی که همه چیزش را از دست داده و به اخر خط رسیده به صدایش غم داد وگفت:یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها... که عشق آسان نمود اول ولی تالار و شام و عاقد و عکاس و آرایشگر و لباس و تاج و کفش و کیف و از همه
مهمتر سکه وآینه شمعدان و ساعت و سرویس طلا ..اونم از اون سرویس خوشگلها که همچین سنگیین منگینه هااا...(وبا اه ادامه داد: و از این جور مشکلها...بله آرمین جون اینه..
همه داشتند می خندیدند ..حتی شیدا هم به خاطرحضور آرمین لبخند ماتی بر لب داشت.
آرمین با همان خنده گفت:ولی تو که وضع مالیت توپه پس دیگه غمت چیه؟
شهاب به سمتی اشاره کرد وگفت:غمم اونه.
همه مسیری را که انگشت شهاب به سمتش اشاره شده بود را با چشم دنبال کردند وباکمال تعجب به دیوار اشپزخانه رسیدند.
آرمین با تعجب وخنده گفت:شهاب جان دردت اشپزخونه است.نکنه خونه ات اشپزخونه نداره.
شهاب خندید و سکوت کرد. ولی نگاهش همچنان به ان دیوار بود انگار صورت زیبا و
بانمک نگین را در قاب سفید ان دیوار می دید.ترگل با لبخند به شهاب نگاه کرد خوب
می دانست منظور شهاب چیست.آن سمت درست مسیر خانه ی نگین بود..که کسی از وجودش اگاه نبود.
شهاب با نشستنه دستی بر روی شانه اش از آن حالت خارج شد و آرمین را دید که دستش را روی شانه اش گذاشته وبا لبخند نگاهش می کند.انگار راز ان چشمها را خوانده بود.. با لبخندی برادرانه به شهاب نگاه می کرد.ولی شهاب تنها به لبخندی کم رنگ بسنده کرد.
نگاه آرمین به ترگل افتاد ودر همان لحظه هم ترگل نگاهش کرد .ولی با اخمی غلیظ که برای یک لحظه آرمین خشکش زد.اخر چرا این دختر با او اینگونه رفتار می کرد؟یاد شاهکار ظهرش افتاد ولبخندی شیطنت امیز روی لبش نقش بست.فکری در ذهنش جرقه زد.اگر او لج باز بود.آرمین هم پسر عمه اش بود ولج بازتر.هر چه باشد تجربه اش از ترگل
بیشتر بود ومی دانست با او باید فعلا مثل خودش تا کند.. تا ترگل کم کم پی به رفتارش ببرد
می دانست ترگل فعلا دل خوشی از او ندارد ونرم نمی شود .ان را از نگاهش خوانده بود ولی دلیلش را نمی دانست .اهسته چیزی در گوش شهاب زمزمه کرد که شهاب هم مانند او لبخندی
شیطنت امیز زد وبعد هم با هم وارد اشپزخانه شدند.ترگل با نگاهش انها را تا اشپزخانه دنبال کرد ودر دل گفت:این دوتا چشونه؟چرا رفتن اونجا؟
هواپیما با نیم ساعت تاخیر روی باند فرودگاه نشست وچشمان منتظر کسانی که برای دیدن مسافران وعزیزانشان امده بودند را به در ورودی خیره کرد.
ههمهمه داخل فرودگاه زیاد بود ولی این باعث نمی شد ان شوقی که در
دل های خانواده سمایی جای گرفته بود ذره ای ازش کم شود.
بالاخره انتظار به پایان رسید وهمه باصدای شهاب به مسیری که اشاره
می کرد خیره شدند.
شهاب:اوناهاشن...عمه رو دیدم.فکر می کنم خودش بود.
اردلان خان گفت:پسر تو الان چطوری از این فاصله می تونی تشخیص بدی؟! بذار بیان نزدیک تر بعد ببینیم شاید خودشون باشند.
شهاب با شیطنت به پدرش لبخند زد وگفت:پدرمن.. شما بنده رو دست کم گرفتیدها. چشمای من از چشم عقاب هم تیزتر می بینه.حالا می گید نه ببین درست می گم یا نه اون مگه عمه نیست؟
اردلان خان به همراه بقیه به ان سمت دقیق نگاه کرد ...نه.. درست بود خود عاطفه بود که هنوز متوجه حضور برادرانش وخانواده هاشون نشده بود واطراف را با چشم جستجو می کرد.پسری قد بلند وچهار شانه هم در کنارش همراه با چمدان ایستاده بود وبه جمعیت نگاه می کرد.عاطفه تو این 8 سال کلا 4 بار به ایران امده بود که از اخرین بار 2 سال می گذشت.
اردلان رو به بقیه گفت:شماها همین جا باشید من وداداش
می ریم بیاریمشون تو این جمعیت نمیشه راحت راه رفت.
بقیه موافقت کردند . شهاب هم می خواست برود که پدرش گفت :پیش خانم ها باش نمیشه تنها شون گذاشت.
چند لحظه بعد شاهد در اغوش کشیدن عاطفه توسط برادرانش بودند که چه با مهر واشک او را در اغوش امن خود گرفته بودند ومی بوسیدند.همین یک خواهر را داشتند وکلی هم دلتنگش بودند. آرمین با لبخند واشکی که در چشمانش حلقه زده بود به انها نگاه می کرد.هنوز متوجه حضور سایر اعضای خانواده عموهایش نشده بود.
بالاخره نوبت به خواهر زاده شان رسید. اول کمی با نگاه شیفته شان براندازش کردند وبعد در اغوش هم فرو رفتند.اردلان با محبت صورت خواهرزاده اش را بوسید وخوش امد گفت وبعد هم نوبت به امیر رسید که با چه مهری آرمین را بغل کرده بود ومی بوسید او هم خوش امد گفت واظهار خوشحالی کرد.
هر 4 نفر به سمت بقیه حرکت کردند .شیوا وشیدا با شیفتگی به آرمین نگاه می کردند.شهاب هم با لبخند نظاره گر بود.آرمین مودبانه با زن دایی هایش ودختر دایی ها سلام واحوال پرسی کرد... تا نوبت رسید به شهاب وبا بهت ولبخند گفت:ببینم ...شهاب خودتی؟
شهاب با همان لبخند گفت:نه من بدل شهابم..خودش کار داشت جاش منو فرستاد.
آرمین با خنده او را در اغوش کشید وگفت:میبینم که هنوزهم مثل قدیما شیطونی پسر...ولی از ظاهر خیلی عوض شدی ها.
شهاب از اغوشش جدا شد وبا اخمی ظاهری گفت:چطور شدم؟...( وبا شیطنت ادامه داد :زشت شدم یا خوشگل...
آرمین با نگاهی دقیق او را برانداز کرد وگفت:نه میشه بهت گفت خوشگل.
- اااا چه خوب شد اومدی ارمین جون...بالاخره بخت منم باز شد.می دونستم اونی که من انتخابش بکنم ومنو بخواد تو ایران پیدا نمیشه ..اصلا دیدم امروز ضربان قلبم بیشترمی زنه ها ...نگو عشقم قرار بوده بیاد...اخ اخ!!
اردلان خان با خنده گفت: پسر خجالت بکش اینجا بزرگتر وایساده. یه کم هم حیا خوب چیزیه .بهتره دیگه بریم صبح شد.
امیر هم در جواب حرف برادرش گفت:درسته بریم من نگران ترگل هم هستم.
آرمین که تا اون موقع هنوز ترگل را ندیده بود ومتوجه شده بود بین جمعیته حاضر در انجا هم نیست رو به عمو امیر گفت:عمو پس ترگل کجاست؟اینجا نمی بینمش.
شهاب زودتر گفت:نترس پسرعمه جان... زلزله الان باید خواب باشه.کم کم اون رو هم می بینی غصه اش رو نخور که وقتی ببینیش غصه ات میشه.
- واسه چی؟زلزله دیگه کیه؟
اینبار امیر با لبخند جواب داد:ترگل رو می گه عمو جان...اخه شهاب ترگل رو زلزله صدا می زنه.
.اردلان در ادامه حرفش گفت:که البته شهاب خودش یه پا زمین لرزه است و تازه به ترگل می گه زلزله.
ارمین لبخند زد وعمه عاطفه رو به شهاب گفت:نگید تو رو خدا... بچه ام شهاب خیلی هم ماهه...جوونه وپر از انرژی ...راستی هنوز براش زن نگرفتین؟
شهاب هل شد وتند گفت:کی زن خواست عمه جان قربونت بشم؟...من می گم دیگه دیره بریم بهتره.
وخودش جلوتراز بقیه به سمت در خروجی حرکت کرد..
از این حرکت شهاب همه خندیدند وهمراهش شدند.قرار بود عمه وآرمین مدتی در خانه امیر باشند تا بتوانند خونه ای در همون نزدیکی بخرند .البته اردلان خیلی اصرار کرده بود که به خانه او بروند ولی آرمین گفته بود که خانه عمو امیر به بیمارستانی که قراربود دران کار بکند نزدیکتراست.وقتی هنوز در امریکا بود یک دوست ایرانی به اسم دکترشفیع کارهایش را در ایران در یک بیمارستان خصوصیه خیلی بزرگ درست کرده بود تا وقتی به ایران امد با ارائه مدارکش در انجا مشغول به کار شود.
خانواده عمو اردلان از همانجا خداحافظی کردند و به سمت خانه شان رفتند وبقیه هم در ماشین امیربه سمت خانه حرکت کردند.
وقتی رسیدند چراغ راهرو وهال روشن بود که این کار فقط کاره ترگل بود. چون می ترسید تو تاریکی مطلق بخوابد. با اینکه تو اتاقش بود ولی همین هم برایش دلگرمی بود.
از چشمان همه شان معلوم بود که فقط خواب را می طلبند.عمه خانم چون پاهایش درد می کرد مریم (مادر ترگل)یکی از اتاق های پایین را برایش در نظر گرفته بود وکاملا اماده اش کرده بود.آرمین داشت اطراف وداخل هال را با کنجکاوی ونگاهی خسته از نظر می گذراند .مریم در حالی که عمه عاطفه را به اتاقش راهنمایی می کرد رو به آرمین گفت:پسرم...اتاق شما بالاست .ببخش تو رو خدا شما با این چمدون اینجا خسته میشی می دونم که خیلی هم خوابت میاد... پس برو پسرم استراحت بکن .من عاطفه جون رو
می برم تا اتاقش رو نشونش بدم .
آرمین با لبخند خسته ای گفت:زن دایی ببخشید این چند روز رو باید
مهمون های ناخوندتون رو تحمل بکنید. قول می دم جبران کنم.
امیر به جای مریم با اخم ساختگی جواب داد:دیگه این حرف رو نزن پسرم.اگه نمی خوای ناراحتمون بکنی دیگه اینو نگو.اینجا تمام وکمال در اختیار تو خواهرمه... پس حرفشو هم نزن.
مریم هم تایید کرد وآرمین با لبخندی زیبا تشکر کرد.
مریم که متوجه صدای خسته آرمین شده بود با مهربانی گفت:آرمین جان برو بخواب .معلومه خیلی خسته ای.
امیر رو به ارمین گفت:برو پسرم حتما تو هواپیما خسته شدی ..الانم که دیگه نزدیک سپیده است برو بخواب .
آرمین تشکر کرد وچمدان را برداشت وشب بخیر گفت ...وقتی جواب شب بخیرش را شنید به سمت پله ها رفت.اگر کمی دیگر انجا می ایستاد حتما از زور خواب بی هوش می شد. امیرهم به خواهرش شب بخیر گفت و به اتاق خودشان که ان طرفتر بود رفت.مریم هم عمه عاطفه را به اتاقش راهنمایی کرد تا ببیند به چیزی نیاز دارد یا نه.
آرمین با خستگی به طبقه بالا رفت وبه اطرافش نگاه کرد .سمت چپش
دو درقرارداشت وسمت راستش هم دو در دیگر .دو تا در سمت چپ یکی دستشویی ودیگری حمام بود.ومانده بود دو دردیگرکه نمی دانست کدام را باید باز کند!می ترسید یکی مال ترگل باشد واصلا نمی خواست نصفه شبی او را بترساند.
خواست بر گردد واز زن عمو بپرسد که با شنیدن صدای در اتاق فهمید انها وارد اتاقهایشان شدند وصلاح ندید پایین برود.
یاد بچگیش افتاد که هروقت برسردوراهی گیرمی کرد 10 ..20 ..30 ..40 ... بازی می کرد تا بتواند راحت ترانتخاب بکند.به سرش زد همین کار را هم الان بکند.خنده اش گرفته بود نصف شبی بر سر انتخاب اتاق باید بازی می کرد.دیگر داشت از خواب هلاک میشد . تصمیم گرفت از راه همان بازی انتخاب بکند لااقل تکلیفش زودتر مشخص میشد .شروع کرد با لبخند خواندن:10.......100 ازبین اون دوتا دریکیش شد 100 ...وبا نفس عمیقی در را اروم باز کرد.
اتاق تاریک بود وچیزی معلوم نبود.ازهمان بدو ورود بوی عطری دلپذیر از گل های محمدی به مشامش رسید.توانست پنجره اتاق را ببیند که بازبودوحتما این بوهم از گل های محمدی درون باغچه به مشام می رسید.نفس عمیقی کشید .چمدان را کنار دیوارگذاشت وبه سمت پنجره رفت.نور مهتاب به زیبایی به داخل اتاق افتاده بود ومسیری را در همان ابعاده پنجره روشن کرده بود.خیلی زیبا بود.آرمین کنار پنجره ایستاد ونفس عمیقی کشید وان بوی اشنا را به ریه هایش کشید.چه دل انگیزوخاطر ساز بود. به راحتی خاطرات کودکی را برایش زنده
می کرد...با خود اه کشید.
به 8 سال پیش فکر کرد وپوزخند مسخره ای روی لبانش نقش بست.چه مسخره به خاطر یک عشق ...که نه... یک حس زود گذره جوانی این همه خوشی وارامش را ول کرد ورفت.یادش امد وقتی چند ماه از امدنش به امریکا می گذشت با تعجب فهمیده بود که دیگر حتی به نازگل فکرهم
نمی کند.پیش خودش می گفت از بس از کودکی در گوشم خواندند که نازگل برای آرمین است واونها قسمت هم هستند.. این حس مسخره ی مالکیت رو در من به وجود اوردند.
وباز به ماه خیره شد.یادش امد وقتی می خواست برگردد دکتر شفیع گفته بود که اینجا می توانی زمینه پیشرفت داشته باشی وپزشک ماهری شوی وبعد برگردی ایران .آرمین هم به راحتی پذیرفته بود وتصمیم گرفته بود تا تخصصش را نگرفته به ایران بر نگردد ..فقط هر از گاهی نامه ای می داد تا ابراز وجودی کرده باشد. اون حالا نسبت به نازگل هیچ گونه احساسی نداشت...
چرا یه حسی بود ان هم حس برادر نسبت به خواهرش .1سال از امدنش به امریکا می گذشت که در نامه ای برای نازگل ازاینکه فهمیده بود اون احساس عشق نبوده بلکه یک احساس زودگذری بوده که خیلی زودتر از انچه فکرش را می کرد توانسته بودفراموشش کند وحالا جز حس برادری احساس دیگری نمی توانست به نازگل داشته باشد همه اینها را در نامه ای برانی نازگل نوشت ودر اخر برایش با احساسی برادرانه ارزوی خوشبختی کرد .نامه ای که نازگل به هیچ کس در موردش نگفته بود واین هم خواسته خود آرمین بود چون می خواست خودش به صورت حضوری به همه بگوید وعکس العمل دیگران را به چشم بیند.
وقتی هم نامه ای از نازگل دریافت کرد مبنی برخبر ازدواجش با آرش..آرمین از ته قلب خوشحال شد که نازگل توانسته بود عشق زندگیش را پیدا کند وخوشبخت شود .برایش با شادی ارزوی خوشبختی کرده بود.او این حس را دوست داشت...حس برادری که از سرو سامان گرفتن خواهرش شاد بود و وقتی به عشق کاذبش نسبت به نازگل می اندیشید فقط متوجه می شد این خودش یک تجربه است که با احساس زود گذر تصمیم نگیرد .فکر کرد اگر با نازگل هم ازدواج می کرد این ازدواج دوامی نداشت.چون اصلا عشق وعلاقه ای در بین نبود.
لبخندی زد واز کنار پنجره دور شد.از داخل چمدانش لباس راحتی برداشت وبا لباس های بیرونش عوض کرد.اتاق خیلی تاریک بود ومهتاب فقط قسمتی از اتاق را روشن کرده بود.انقدر ان مهتابه زیبا را دوست داشت که حاضر نبود با روشن کردن چراغ از بین ببردش.
تخت دونفره ای گوشه اتاق بود که او را به خوابی شیرین می طلبید.با یک خیز روی ان دراز کشید. بوی خوشی می داد که باعث ارامشش شد .دستش را روی پلک های خسته اش فشرد. بعد از لحظه ای روی پهلوی چپ خوابید وچشمانش را بست.هنوز لحظه ای نگذشته بود که احساس کرد هرم گرمی به صورتش می خورد.اول فکر کرد توهم است ولی بعد که دید دوباره تکرار شد با ترس چشمانش را باز کرد ونیمخیز شدو چراغ خوابه کنارتخت را روشن کرد.با ترسی مبهم صورتش را برگرداند واز چیزی که میدید
چشمانش گرد شد.با بهت وتعجب به پری که در کنارش خوابیده بود نگاه
می کرد ودر همون حال با لکنت وبهت زیر لب زمزمه کرد:این...این دیگه کیه؟...وای خدا نکنه...
و سریع به اطرافش نگاه کرد و اه بلندی کشید.حالا در روشنایی کم چراغ خواب متوجه اطرافش شده بود .زیر لب با صدایی ناله مانند گفت:اینجا که...اینجا که اتاقه یه دختره...پس این...
وبه سمتش برگشت وبا چشمانی گرد شده گفت:ترگل؟!
دهانش از زور اضطراب خشک شده بود.از طرفی باورش نمی شد این دختر ترگل باشد واز طرفی هم می ترسید او بیدار شود وآرمین را در کنار خود ببیند خب اصلا خوشایند نبود نیمه شب از خواب بپری وببینی که پسری در کنارت خوابیده وبه تو زول زده است. هر کارمی کرد تا بتواند از او چشم بردارد نمی توانست.از خودش بدش امد که چرا باید خیلی راحت انجا بنشیند وبی پروا به ان دختر که مطمئنا از حضورش اگاه نیست نگاه کند.اما انگار کنترل چشمانش را از دست داده بود.در نظراول فکرمی کرد چرا ان فرشته سر از اتاق او دراورده ولی بعد که متوجه اطرافش شده بود فهمید.. این خودش است که اتاق را اشتباه امده.
بالاخره با هر جان کندنی بود نگاهش را دزدید.در دل گفت:پس این عطر خوش بویی که وقتی روی تخت خوابیدم وحسش کردم ماله این بود؟
و با تردید نگاهش را به او دوخت.کلا خواب از سرش پریده بود.باورش نمی شد ترگل کوچولو انقدر بزرگ شده باشد.دیگر هیچ شباهتی به ان دختر کوچولویی که خیلی وقته پیش در ذهنش نقش بسته بود نداشت.ناگهان یادش امد اگر هران ترگل بیدار شود واو را انجا ببیند بی شک از ترس سکته خواهد کرد.سریع ولی با کمترین سر وصدا از تخت پایین امد وبه سمت چمدانش رفت.وقتی خواست از اتاق خارج شود یک بار دیگر نگاهی به او که خیلی ارام خوابیده بود انداخت ودر دل گفت:ببین این اشتباه اتاقا چطوری نصفه شبی خوابو از سرم پروندا...
وبا لبخندی کمرنگ ارام از اتاق خارج شد وبه همان ارامی هم وارد اتاقه کناری شد. بدون فوت وقت دنبال پریز برق گشت. تا اینکه دستش روی دیوار با ان برخورد کردوبا زدنش نور در اتاق تابید . وقتی نگاهش به تخت 1 نفره ی خالی افتاد نفس عمیقی کشید.خودش هم از کار خودش خنده اش گرفته بود.حالا چون این بار اشتباه کرده بود قرار نبود باز هم تکرارشود.با خستگی روی تخت دراز کشید ودر همان حال اطراف اتاق را از نظر گذراند.اتاقی نسبتا بزرگ بود دریک طرف قفسه کتاب ودرطرف دیگر..میزوکامپیوتر ودر کنارش کمد دیواری قرار داشت.چشمش به رو به رو افتاد که تابلویی از موج های ارام وزیبای دریا ونمایی کوچک هم از ساحل در ان کار شده بود وغروب زیبای خورشید را به رخ بیننده می کشید.از دیدن تابلو لبخندی زد .دلش برای دریای شمال تنگ شده بود.تصمیم گرفت در اولین فرصت بحث اش را پیش بکشد تا بتواند بار دیگر دریا را ببیند.
بالای سرش را نگاه کرد یک تابلوکه با خط زیبایی (ان یکاد...)را در خود جای داده بود.
همیشه این دعا را دوست داشت وبا خواندنش ارامشی به او دست میداد عمیق و
وصف نشدنی.شروع کرد ارام ارام دعا را زمزمه کردن.تا اینکه به همان ارامی چشمانش گرم شد وروی هم افتاد .به ثانیه ای نکشیدکه به خوابی عمیق فرو رفت.
**************
ترگل چشمانش را باز ودر رختخواب کش وقوسی به بدنش داد .همین که نگاهش به ساعت روی میز عسلی افتاد با دیدنش چشمانش گرد شد وسریع از جاش پرید .در حالی که با سرعت از اتاقش خارج می شد تا دست وصورتش را بشوید زیر لب غرغر می کرد:واااای دیرم شد ساعت هشته ...خدا به دادم برسه امروز با استاد زارع کلاس دارم..ااااااه حالا چه وقت تموم شدنه این بود....
وبا حرص درکمد کوچکی که به دیوار نصب شده بود را باز کرد انجا مخصوص صابون وشامپو وخمیر دندون ها... بود .سریع یک خمیر دندان برداشت ومشغول مسواک زدن شد.بعد از اینکه کارش تمام شد به سرعت نور وارد اتاقش شد ولباس پوشید.
آرمین طبق عادت همیشگی صبح ساعت 7/5 بیدارشده بود وبعد ورزش صبحگاهی وارد اشپزخونه شد وبا دیدن میزکه توسط مریم خانم رویش صبحانه اشتهااوری چیده شده بود با شادی لبخندی زد ورو به زن دایی اش سلام بلند بالایی داد :سلاااام زن دایی جانه خودم...
مریم با تحسین به آرمین که در ان لباسه گرم کن چهار شانه تر دیده میشد خیره شد وبعد گفت:سلام پسرم...صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
آرمین سرحال وقبراق سر میز نشست ودر همون حال گفت:صبح شما هم بخیر...بله چرا باید بد بخوابم؟باور کنید هیچ شبی مثل دیشب با ارامش نخوابیده بودم.
مریم خانم هم سر میز نشست وبا شوق گفت:خوشحالم پسرم...این به خاطر اینه که دیشب رو تو خاک وطنت گذروندی وحالا ارامش گرفتی.
-گل گفتی زن دایی.. هیچ جای دنیا وطن ادم نمیشه.اینو بیاید از من بپرسید.
مریم می خواست بگوید پس چرا این همه سال تصمیم نگرفتی به ایران برگردی.ولی بعد پشیمان شد.. الان وقت پرسیدن این سوال نبود پس موکولش کرد به بعد.
آرمین در حالی که صبحانه اش را میخورد گفت:مادر هنوز خوابه؟
-اره پسرم...بنده خدا خیلی خسته شده بود.بذار راحت استراحتشو بکنه .
آرمین لبخند زد ومشغول خوردن بقیه صبحانه اش شد.با یاداوریه دیشب دلش می خواست در مورد ترگل هم سوالی بپرسد.حسابی کنجکاو شده بود.دلشو به دریا زد وگفت:ترگل هم هنوز خوابه؟
مریم خانم با لبخند جواب داد:اره ...امروز دانشگاه کلاس داره.الان دیگه نگین باید بیاد دنبالش.
-نگین؟
-دوست وهم کلاسیشه.دختر خوبیه فقط یه کم شیطونه که از این نظر درست شبیه خود ترگله...فقط دوتا خونه با ما فاصله دارند.
-اگه الان میاد دنبالش پس چرا ترگل هنوزبیدارنشده؟دیرش نشه.
مریم خانم اروم خندید وگفت:عادتشه .کارهاشو میذاره برای دقیقه ی نود.همیشه تازه 5 دقیقه مونده به اومدن نگین ...خانم تازه از خواب نازشون بیدار میشن.اخه می دونی کمی خوابش سنگینه.
آرمین لبخند زد ولی در دل گفت:یه کم نه زن دایی.هر چی خوش خوابه از رو برده.من دیشب نزدیک یه ربع تو اتاقش بودم ورو تختش خوابیدم اما خانم انگار نه انگار.
مریم خانم که دید آرمین رفته تو فکربا ملایمت گفت:آرمین جان چرا تو فکری؟
آرمین در جواب با لبخندی دلنشین سری تکان داد وحرفی نزد.
مریم خانم از سر میز بلند شد وگفت:الان دیگه باید پیداش بشه...بدون شک الان یا داره دنباله جوراباش می گرده یا کیف پولش یا خودکارش..دیگه من هم به سربه هوایی هاش عادت کردم.
و به ساعت تو اشپزخونه نگاه کرد وگفت:بله.. الان دیگه هر جا باشه سر وصداش بلند میشه.
وهنوزجمله( بلند میشه )از دهانش خارج نشده بود صدای داد وهوار ترگل کل خونه رو برداشت .داشت از پله ها پایین می امدودرهمون حال در داخل کیفش به دنبال چیزی می گشت
داد زد:مامااااااااان دیرم شد.چرا بیدارم نکردید؟الان نگین پوست از سرم می کنه.(وبدون اینکه به داخل اشپزخانه نگاه بکندبه سمت جا کفشی رفت .در حالی که کفش هایش را می پوشید با همان صدای بلندادامه داد:مامان با من کاری نداری ؟فکر کنم امروز زودتر بیام خونه...مطمئنم امروز دیگه اخراج میشم. یا اخراجم می کنند یا این درسو حذف میشم .تو رو خدا برام دعا کن وپشت سرم فوت کن ..تا بلایی که امروز می خواد بر فرق سرم نازل بشه و هنوز نیومده ازم دور بشه...وای خدا حالا این چرا بندش خراب شده؟ ای خدا امروز از همین اولش داره برام می باره .وای به حال منه بدبخت..استاد زارع رو چکار کنم؟...
کفشش راعوض کرده بود ودرحالی که با عجله ازدرخارج میشد بلند ترداد زد:من رفتم مامی جونم...محتاجه دعاتم به خدا..خداحافظ.
ازدرخارج شد.به خوبی می دانست که مادرش هر روزداخل اشپزخانه نظارگر رفتارش هست. پس لازم نبود نگاهش بکندوبا چشمان پرازسرزناش او رو به رو شود.
نگین جلوی درازعصبانیت قرمز شده بود.ترگل تا دید اوضاع بر وفق مراد نیست قیافه مظلومی به خود گرفت وسریع تو ماشین نشست ونگین هم به سرعت حرکت کرد.
احساس می کرد طبق معمول باید به خاطر تاخیرش توضیح بدهد. با صدای ارومی رو به نگین گفت:وای نگین جونم ببخشید.دیشب دیر خوابیدم صبح هم دیر بیدار شدم.
نگین که از درون حرص می خورد ولی به ظاهر خونسرد بود گفت:پس اون ساعت کوفتیت واسه چی بالای سرته؟...(نیم نگاهی به ترگل انداخت وادامه داد: می خوای بهت بگم؟واسه ی اینه که توی خرس رو از خواب زمستونیت بیدارکنه دیگه مگه غیر از اینه؟
ترگل عصبانی شد وبا اخم گفت:صد بار گفتم به من نگو خرس..هم به این کلمه وهم به جوجو گفتنت آلرژی پیدا کردم.خوشت میاد منم به تو بگم دلقک؟
نگین که از حرص خوردن ترگل خنده اش گرفته بود و عصبانیته چند لحظه قبل رافراموش کرده بود گفت:شما غلطه زیادی می کنید به من بگی دلقک.همچین ...
-خیله خوب گفتم ببخشید دیگه مگه به خاطر دیر اومدنم ناراحت نبودی ؟خب گفتم که دیشب دیر خوابیدم.دست خودم که نبود.
-پس لابد دست من بود..اخه من تا کی باید چوبه خوش خوابیه جنابعالی رو بخورم؟اخرش استاد هم منو حذف می کنه هم تورو...این وسط منه بی گناه چه تقصیری دارم اخه؟
ترگل خودشو ناراحت نشون داد ودر حالی که از پنجره به بیرون نگاه می کرد گفت:اگه خیلی ناراحتی می خوای دیگه نیا دنبالم .مگه زورت کردم؟
نگین خواست بحث راعوض کند به خاطرهمین گفت:حالا عزیزم ناراحت نشو.منه فلک زده از همون اول قسم خوردم که گاری کشت باشم .پس غصه نخور حالا حالا ها جورکشت هستم وخشم استاد رو به جون می خرم...راستیییییی.. بگوببینم مهموناتون از فرنگ برگشتن یا نه؟
ترگل با تعجب گفت :مهمونامون؟
-اخه خنگ من به تو چی بگم؟بابا آرمین وعمه ات رو می گم دیگه؟
ترگل با به یاد اوردن آرمین وعمه عاطفه سیخ سر جایش نشست و همان موقع نگین هم جلوی دانشگاه ماشین راپارک کرد و گفت:اخر خطه ابجی پیاده شو.راستی جواب ندادی اومدن یا نه؟
ترگل که هنوز مات بود در حالی که پیاده میشد زمزمه کرد:اره...اره فکر کنم اومدن من که خواب بودم نفهمیدم کی اومدن.
-خیله خوب بعد از کلاس حرف می زنیم. فعلا بریم تا استاد بلایی سرمون نیاورده.
ودرهای پژو 206 البالویی اش را قفل کرد.
ولی ترگل هنوز تو فکر بود .به این فکر می کرد که حتما آرمین وعمه سرصبحی صدای داد وهوارش را شنیدند .زیر لب زمزمه کرد:وااای چه ابروریزی شد.با اون داد وهوارم حتما میگن از باغ وحش فرار کردم.
ناگهان دستش توسط نگین کشیده شد وباعث شد به دنبالش بدود.نگین در حالی که او را به دنبال خود می کشید گفت:بیا دیگه دختر مگه عروس می بری؟خیر سرمون دیرمون شده.خدا به دادمون برسه.
ولی وقتی وارد کلاس شدن با دیدن جای خالیه استاد نفس حبس شده شان را بیرون دادند. یکی از بچه ها گفت که امروز استاد زارع مشکلی داشته ونمیاد.
نگین وترگل نگاهی به هم انداختند وهمانجا بلند زدن زیر خنده.ان همه ناراحتی واضطراب به خاطر ترس ازتنبیه استاد ..همه اش بیخود بود ؟واین باعث میشد بیشتر بخندند.همان چند نفری که در کلاس بودند وداشتند حرف می زدند.. با تعجب نگاهشان می کردند ودر دل می گفتند :اینا چقدر از نیومدن استاد خوشن.
با لبخندی که هنوزبرلب داشتند از کلاس خارج شدند.
*********
بعد از رفتن نگین مریم خانم رو به آرمین که لبخند روی لبانش بود گفت:دیدی پسرم؟ من که دیگه به این کاراش عادت کردم.
- زن دایی چرا شما خودتون بیدارش نمی کنید؟
-فکر می کنی این کار رو نکردم؟ولی خانم از بس خوش خوابه بمب هم بقل گوشش منفجر بشه باز هم همچنان در خوابه نازبه سر می بره...بیچاره استاداش از دستش چی می کشند خدا عالمه.
-چطور مگه زن دایی؟
مریم خواست جواب بدهد که عمه عاطفه و امیر(پدر ترگل) وارد اشپزخانه شدند ظاهرا هر دو از سر وصدای زیاد ترگل دیگر نتوانسته بودند بخوابند.بعد از سلا م وصبح بخیر.مریم خانم با شرمندگی رو به عمه خانم گفت:واقعا باعث شرمندگیه عاطفه جون...حتما از سر وصدای ترگل بیدار شدید نه؟
عمه خانم لبخند مهربانی زدوگفت:نه مریم جون این حرفا چیه؟به ترگل جان چکارداری؟آرمین
می دونه که من همیشه صبح زودتر بیدار میشم دیگه برام عادت شده .
مریم خانم هم لبخندی زد که آرمین گفت:خب زن دایی داشتید می گفتید.
-یادم رفت.چی می گفتم؟!
-داشتید برای استادای ترگل از خدا طلب صبر می کردید....
امیر ومریم خندیدن ومریم خانم گفت:اره راست می گی ..می خوای یکی از شیطونی هاشو برات بگم؟
امیر وعمه خانم مشغول خوردن صبحانه بودند وآرمین هم با اشتیاق سری به تایید تکان داد.
مریم خانم:این قضیه اش مال دوران دبیرستان ترگله...اینطور که من ازنگین شنیدم دارم برات
می گم اخه نگین همکلاس دوران دبیرستان ترگل هم بود...این طور که نگین می گفت اون موقع که ترگل سال اخر بوده یه خانم معلم بداخلاق ومغروری داشتند که خیلی به بچه هاسخت می گرفته که ازقضا ترگل هم تو لیستش بوده.مثل اینکه یه روز ترگل رو بدجور پیش همکلاسی هاش کنف می کنه.اخه روز قبلش ترگل مریض میشه ونمیتونه برای امتحان فرداش درسش رو بخونه وفرداش که میره مدرسه از پس امتحانش بر نمیاد.منم به کل یادم رفته بود زنگ بزنم واطلاع بدم.خلاصه ترگل هم انتقام بدی از این معلم بیچاره می گیره...
و در حالی که اروم می خندید به جمع نگاه کرد. همه با اشتیاق گوش میدادند.مریم خانم ادامه داد:هیچی دیگه روز اخر مدرسه ها بوده که وقتی زنگ تفریح می خوره ترگل تو کلاس میمونه وجلوی میز وصندلیه معلمش رو خوب با روغن چرب می کنه. وقتی همون معلمه میاد سر کلاس ترگل خودشو کاملا بی تفاوت نشون میده.اون خانم معلم خشک وجدی مثل همیشه میره سمت صندلیش وقدم اول روکه بر می داره می افته زمین وپاش رو روغنا پیچ می خوره ولی خدارو شکر چیزیش نمیشه.نگین می گفت کلاس از خنده منفجر شده بوده.
آرمین وبقیه بلند زدند زیرخنده که مریم خانم بین خنده هاش ادامه داد:معلمه طفلک سریع بلند میشه که بیشتر از این بچه ها نخندند ودرحالی که صورتش از عصبانیت قرمز شده بوده سعی می کنه
بی تفاوت باشه واسه ی همین خیلی عادی می ره سمت صندلیش ولی اینبار با دقت راه می رفته. والله منم همه اینا رو از زبون نگین شنیدم ...اون ورپریده هم معلوم نیست چطوری روغن مالیده بوده کف زمین که معلمه بیچاره اصلا متوجه نشده بود.اروم میره بشینه روی صندلیش همین که میشینه صندلی لیز می خوره ومیافته زمین وازاونورهم معلمه بیچاره باهاش میافته ومیره زیر میز.خب زمین هم لیز بوده دیگه.اینطور که نگین می گفت از خنده اشک بچه های کلاس در اومده بوده.خلاصه اون روز با اینکه روزاخربوده ولی ازیه طرف یه خاطره ی پرازخنده برای
بچه های کلاس واز طرفی یه خاطره ی بد هم برای معلمه بیچارشون شده بوده.
آرمین که از زور خنده سرخ شده بود به زحمت خودش رو کنترل کرد وگفت:شما وقتی فهمیدید چکار کردید؟
اینبار امیر جواب داد:هیچی دایی جان .. من بهش گفتم اگه با یه دسته گل نره واز معلمشون معذرت نخواد باید تا 1 ماه هر روز صبح ساعت 5 توی حیاط به مدت نیم ساعت بدوه.(و در حالی که به خواهرش نگاه می کرد ادامه داد:واز اونجایی که ترگل خیلی خوش خوابه سریع قبول کرد وبه زحمت از مدرسشون ادرس معلمشون رو گرفیتم ورفتیم برای عذرخواهی.معلم بیچاره که انگار اتفاق اون روزرو به کل فراموش کرده بود با دیدن ما خیلی محترمانه ازمون استقبال کرد که این باعث شد ترگل بیشتر شرمنده بشه وبره جلوو معلمشو ببوسه.
آرمین لبخندی زد وسرش رو تکون داد وبه مادرش خیره شد.مریم خانم گفت:درسته شیطونه ولی دل مهربونی داره.
عمه خانم گفت:خب مریم جون جوونیه وهزارجورشور وهیجان...بالاخره باید یه جوری این هیجان رو تخلیه بکنه دیگه.وگرنه بعد ها این براشون یه عقده روحی میشه.
آرمین هم گفت:با حرف مادر موافقم...اون الان جوونه وهیجانش زیاده .باور کنید من خودم هم با این سن گاهی اوقات ازاینجورهیجانات دارم که سر دوستای بیچارم خالی می کنم.
همه به حرف آرمین که جمله اش را با لحنی بامزه بیان کرده بود خندیدند.
با صدای در خانه که باز وبسته شد هر 4 نفر با تعجب برگشتند وبه ترگل نگاه کردند وهمین که نگاه ترگل به انها افتاد مات ومبهوت ایستاد .نگاهش مرتب بین آرمین وعمه اش در حرکت بود.
فصل سوم
نگاهش روی آرمین ثابت ماند.با اینکه چیز زیادی از چهره اش به یاد نداشت ولی با دیدن چشمانش به خوبی دریافته بود او کسی جز آرمین نمی تواند باشد.ناخداگاه اخم کرد وبه سمت اشپزخانه رفت.با این عمل عمه از جایش بلند شد ودر حالی که در چشمانش تحسین وخوشحالی موج می زد به طرف برادرزاده اش رفت.ترگل با دیدن عمه اش لبخند شیرینی زد وگفت:سلام عمه جون خیلی خیلی خوش اومدید.
عمه عاطفه با خوش رویی ترگل را در اغوش کشید وصورتش را بوسید.
گفت: سلام عزیزم.ماشاالله...دختر گلم چقدر بزرگ وخانم شدی تو....
برگشت و رو به برادرش که با لبخند نظارگر انها بود گفت:اخرین بار که دیدمش 2 سال پیش بود.الان هزار ماشاالله خیلی خانم تر شده.
ترگل لبخند شرمگینی زد وصورت عمه اش را بوسید .با همان شیطنت مخصوص به خودش گفت:عمه جون..الهی قربونتون برم من..چقدر دلم براتون تنگ شده بود.حالا که دیدمتون نمی دونید چقدر خوشحالم.
عمه عاطفه که با دیدن ترگل به یاد دوران جوانیش افتاده بود با لبخند خاصی نگاهش کرد وگفت:ببینم عزیزم واسه ی این خوشحالی که منو دیدی یا چون ازت تعریف کردم ؟..شیطونکه عمه؟
ترگل در حالی که از شوخیه عمه هول شده بود با اخم شیرینی گفت:واااا..عمه جون این حرفا چیه من خودتون رو دوست دارم ...باور کنید دارم راستشو می گم.
همه از این عکس العمل ترگل خندیدند وعمه با مهربانی دستی به صورتش کشید وگفت:می دونم عزیزدلم.من خودم هم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
آرمین که تا ان لحظه درسکوت ترگل را نگاه می کرد ازاشپزخانه خارج شد وکنار مادرش ایستاد .در حالی که با لبخند جذابی ترگل را نگاه می کرد گفت:سلام دختر دایی مشتاق دیدارت بودم.(وبا شیطنت افزود:البته صبح سعادتش رو داشتم که ببینمت ولی شما متوجه من نشدی.
ترگل که فهمیده بود آرمین دارد موضوعه داد وهوار صبحش را به رویش می اورد کمی
اخم هایش در هم رفت .بدون اینکه به او نگاهی بکند با لحنی نه چندان دوستانه گفت:سلام پسر عمه ..خوش اومدید.(وروی کلمه پسرعمه تاکید بیشتری کرد ..که او زیاد احساس صمیمیت نکند.برای اینکه حرصش را در اورد اینبار در چشمان مشکی ونافذ آرمین خیره شد وگفت:ببخشید من اول سلام نکردما. به هر حال شما از من خیلی بزرگترید واین درست نبود که شما اول سلام کنید.
آرمین که به نیش کلام ترگل کاملا پی برده بود ابروهای خوش فرمش را بالا انداخت ودر همان حال با لبخند به دایی وزن دایی اش نیم نگاهی انداخت .اینبار نگاهش را به چهره ی ترگل دوخت وگفت:اخه می دونی دختر دایی .. من هر چی صبر کردم سلامی از شما نشنیدم که حالا بخواید منتظر جوابش هم بوده باشید.به خاطر همین گفتم شاید می خواید من پیش دستی کنم.
مریم خانم که می دانست ترگل دل خوشی از آرمین ندارد به میان دوئل مکالمات ان دوامد وگفت:ترگل جان چرا امروز انقدر زود اومدی ؟(ودر حالی که چشم غره ی غلیظی نثارش می کرد ادامه داد:نکنه اخراج شدی؟
ترگل که فهمیده بود مادرش خوشش نمی اید با آرمین بحث کند با بی خیالی به او نگاه کرد وگفت:نه ..فقط امروز استاد نیومد منم با نگین برگشتم خونه همین.
وبعد از این حرف به سمت اتاقش رفت .اصلا حوصله ی آرمین وغرغر های مادرش را نداشت.
مریم خانم گفت:کجا می ری ترگل؟
ترگل وسط پله ها برگشت ورو به مادرش گفت:دارم می رم لباساموعوض کنم.یه کمی هم کار دارم ممکنه تاظهر نتونم بیام پایین.
وبعد از این حرف به آرمین خیره شد که با نگاهش به او بفهماند به خاطر حضور او است که پایین نمیاید.
با حرص به اتاقش رفت ودر را بست.در حالیکه لباسهایش راعوض می کرد با خودش فکر کرد.. که چرا انقدر از آرمین بدش می اید؟مگراو چکارش کرده بود؟8 سال که تمام وکمال خارج بوده وحتی جلوی چشمش هم نبوده.. پس چرا ازوجودش در خانه شان به هیچ وجه راضی نیست؟
بلوز استین بلندی به همراه شلوار جین ابی پوشید وروی تختش نشست.همیشه از اینکه تو خونه هم جین بپوشد خوشش می امد.کلا کلکسیونی از شلوار های جین در رنگهای مختلف در کمدش داشت.در حالی که به تابلوی بالای تختش نگاه می کردلبخند زد.این تابلو کار نگین بود او تابلوها ونقاشی های زیبایی را به تصویر می کشید که چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کرد.
به تخش ورو تختیه آبیه ملایمش خیره شد که دور تا دورش را شکوفه های ریز سفید پوشانده بودند.لبخندش پر رنگ تر شد یادش امد که وقتی روی تخت یک نفره اش می خوابید بارها
شده بود نیمه شب از تخت بیافتد ودست وپایش ضرب ببیند.و درهمان حال یا دچار کبودی
می شد ویا به شدت درد می گرفت.از انجایی که خوابش سنگین بود ودر خواب زیاد قلت می زد. انقدرازاین طرف به ان طرف تخت می رفت تا انکه در این رفت وامدها ناگهان از تخت می افتاد وان موقع بود که با درد بدی از خواب نازش بیدار می شد.پدرش که وضع دخترش را این چنین دید تصمیم گرفت تختی دو نفره برایش بگیرد تا دیگر از این بلایا بر سرش نازل نشود.
تا ظهر خود را با کامپیوتر واینترنت سرگرم کرد .تااینکه مادرش برای ناهار صدایش زد.بعد از اینکه کمی خودش را درآینه بررسی کرد از اتاق خارج شد.حالا چون آرمین در خانه بود که نمی توانست از ناهارش چشم پوشی کند.با خود گفت:عمرا.
همه سر میز بودند به جز آرمین خوشحال شد.. ولی دیری نگذشت که سر وکله او هم پیدا شد وباعث شد ترگل اخمی ناخواسته بر پیشانی بنشاند.از بد شانسی تنها صندلیه خالی هم یکی کنارعمه ودیگری کنار خودش بود ..آرمین هم صاف روی صندلیه کنار ترگل نشست.همه مشغول صرف ناهار بودند که ترگل ناخداگاه زیرچشمی محو غذا خوردن آرمین شد که با چه ارامشی غذایش را می خورد.انقدر مودب وزیبا لقمه را به دهان می برد که ترگل به جای اینکه حواسش به غذا خوردنش باشد بی اختیار به غذا خوردن او خیره شده بود.ولی از انجایی که هر کس مشغول بود متوجه این حرکت ترگل نشده بودند.
ترگل حرصش گرفته بود که نمی توانست الان هم یک آتویی چیزی از او بگیرد.ولی ناگهان چشمش به نمکدانی که درست کنار دست آرمین بود افتاد.لبخندی شیطانی زد.کاملا حواسش را به آرمین جمع کرد ودرست وقتی که آرمین برای برداشتن پارچه اب دستش را دراز کرد... ترگل هم به ارامی نمکدان را برداشت وبه سرعت نور سرش را شل کرد ودوباره ان را گذاشت کنار دست آرمین.آرمین نیمی از غذایش را خورده بود ولی به نمکدان دست
نمی زد واین بیشتر حرص ترگل را بالا می اورد ..ولی بالاخره صبرش نتیجه داد و آرمین نمکدان را برداشت تا بر روی سالادش کمی نمک بزند.ولی همین که نمکدان را کج کرد با همان تکان اول درش باز شد وتمام نمک های داخلش درسالادش سرازیر شد.
با صدای وای گفتنه آرمین همه سرها بالا امد وهمه نگاه ها به او خیره شد.آرمین حاضر بود قسم بخورد که وقتی همان اول که هنوزغذایش را شروع نکرده بود نمکدان را برداشته بود در ش محکم بود. ولی حالا...با خودش گفت:اخه چطور ممکنه؟من که ...
و با تردید به ترگل که در کمال ارامش خودش را بی تفاوت نشان می داد و با لذت مشغول غذا خوردن بود نگاه کرد.حسی در وجودش می گفت :کار کاره خودشه.
مریم خانم که دست آرمین راخشک شده درحالی که همان طورنمکدانه خالی را دست داشت دید با شرمندگی گفت:وای پسرم چی شد؟..من که در نمکدونا رو محکم بسته بودم؟
آرمین به خاطر اینکه زن دایی اش بیش از این احساس شرمندگی نکند گفت:نه زن دایی تقصیر خودم بود.همون اول درش رو کمی شل کرده بودم که(وبه سالادش اشاره کرد وادامه داد:اینجوری شد.
اقا امیر گفت:پسرم بشقابت رو بده مریم تا برات دوباره سالاد بریزه.این که ناراحتی نداره.
مریم خانم سریع بلند شد وبشقاب آرمین را که پرازنمک شده بود را برداشت .. به اشپزخانه برد وبعد از شستنه ان سر میزاورد ودوباره برایش سالاد ریخت وبا مهربانی جلویش گذاشت.
آرمین:ممنون زن دایی تو روخدا شرمنده اینطوری شد؟
-نه آرمین جان این حرفا چیه؟غذاتو بخور از دهن افتاد.
ترگل دردلش از خنده ریسه رفته بود .درهمان حال با خود زمزمه کرد:اه اه چقدر هم خودشو لوس می کنه...خودشیرین.
وبه او خیره شد.. آرمین هم سرش را بلند کرد ونگاهشان درهم گره خورد. چیزی در نگاه آرمین بود که ترگل را مجبور کرد سرش را پایین بیاندازد .دوباره در دل گفت:یعنی فهمید کار منه؟(وبه خودش جواب داد:اخه دختره ی خنگ معلومه که می فهمه کار توه...اخه جز توکه کسی با این سر جنگ نداره.مثل اینکه خودش هم فهمیده من باهاش زیاد خوب نیستم که داشت اینجوری نگام می کرد.ولی حقش بود.
و در حالی که زیرچشمی او را نگاه می کرد ادامه داد:ولی خداییش عجب چشمایی داره ها مثل این می مونه که بخواد با چشماش ادم رو هیپپنوتیزم بکنه از بس نافذه .انگار می خواد به درون ادم نفوذ بکنه .
از این فکرش لبخندی ناخواسته بر لبانش نقش بست که از دید آرمین مخفی نماند او هم متعجب بود که این دختر چرا انقدر بااو بد تا می کند ولی خب ناخداگاه این حس را در آرمین به وجود اورده بود که هر عملی یک عکس العملی هم دارد ..زیر لب با خود زمزمه کرد: که اینطور ...خودت اینجوری دوست داری؟پس ترگل خانم منتظره اون عکس العمله باش.
خانواده ی عمواردلان برای شام خانه ی امیردعوت بودند.ترگل از بعد ازناهاردیگرازاتاقش خارج نشده بود.در حالی که روی تختش دراز کشیده بود به این فکر می کرد که امشب باید علاوه بر وجود مزاحمی چون آرمین ...شیوا را هم تحمل کند.با این فکر پوزخندی زد واز روی تختش بلند شد .به سمت کمد لباس هایش رفت.با اینکه از وجود این دو موجود مزاحم در مهمانی ناراحت بود ولی در هیچ حال حاضر نبود بد به نظر برسد.در همه حال به تمیزی وزیبایی اهمیت می داد.ولی هیچ وقت انقدر دران افراط نمی کرد که رویش کلمه وسواس گذاشته شود.. فقط در حدی متعادل بود وبس.
بلوزی آبی با استین های بلند که روی سینه اش طرح های زیبایی داشت انتخاب کرد.کلا رنگ آبی وسفید را بیشتر از رنگ های دیگر می پسندید.از داخل کلکسیون شلوارهایش یک جین سفید انتخاب کرد وپوشید.صندل های سفیدش را که با شکوفه های ابی تزیین شده بود را هم پایش کرد.موهایش را به زحمت شانه زد وهمان طور روی شانه هایش ریخت.ساده ولی زیبا... .
کمی کرم پودر ورژ صورتی ورژگونه ی گل بهی آرایشش را کامل کرد.با رضایت نگاهی به آینه انداخت .همان موقع صدای زنگ در خبر ازامدن مهمان ها داد.لبخندی زد واز اتاقش خارج شد.همزمان در اتاق مجاور هم باز شد وآرمین هم که حسابی به خودش رسیده بود از آن خارج شد.ترگل برای یک لحظه در جا خشکش زد وبه او خیره شد.درست کاری که آرمین در همان لحظه انجام داد.هر دو بدون آنکه حرفی بزنند به سرتاپای همدیگر نگاه
می کردندوهیچ ایرادی هم نمی توانستند از همدیگربگیرند.آرمین هم شلوار جین ابی نفتی وبلوز سفید پوشیده بود که به زیبایی جذب بدنش شده بود وعضله های محکم ومردانه اش را به نمایش گذاشته بود.هیکل ورزیده ومتناسبی داشت .همزمان نگاهشان در هم گره خورد به ثانیه نکشید که ترگل نگاهش را دزدید .خواست از کنارش رد شود که با صدای آرمین میخکوب شد.
آرمین:ببینم ..این خانمه زیبایی که یه دفعه جلوم ظاهر شد..همون ترگل کوچولویی نیست که با اصرار از من می خواست براش کتاب داستان بخرم؟
ذهن ترگل به سالهای قبل رفت درسته اون زمان ترگل رابطه خوبی با آرمین داشت وهر وقت هوس کتاب های داستان می کرد یک راست می رفت سراغ آرمین ..ولی الان...
ترگل قیافه ای متعجب ودرعین حال بی تفاوتی به خود گرفت ورو به آرمین گفت:چه
حافظه ی خوبی دارید.مطمئنا چیزای دیگه هم یادتون مونده نه؟
آرمین با تعجب نگاهی به او انداخت وگفت:کدوم چیزا؟
ترگل با شیطنت لبخندی زد وگفت:یعنی نمی دونید؟
آرمین که بیشتر کنجکاو شده بود گفت:نه نمی دونم. داری در مورد چی حرف می زنی؟
ترگل در حالی که به سمت پله ها می رفت با شیطنتی که در صدایش موج می زد گفت:مهم نیست شاید بعدا یادت بیاد.
از قیافه ی متعجب آرمین که شبیه علامت سوال هم شده بود خنده اش گرفته بود.هنوز قدم اول را بر روی پله ها نگذاشته بود که دستش کشیده شد.با ترس برگشت وآرمین را در یک قدمیه خود دید .در حالی که انگشتان مردانه اش بازوی ظریفه ترگل را محاصره کرده بودند با لبخندی بر لب به ترانه خیره شده بود.ترگل با دیدن او در ان حالت اخمی کرد وگفت:به چه حقی دست منو گرفتی؟ ولم کن.(ودر همان حال تقلا می کرد تا دستش را آزاد کند ولی در مقابل آرمین باید زورش بیشتر از اینها می بود.
-ولم کن ..بهت می گم ولم کن...اااااه..
ولی آرمین با همان لبخند در کمال خونسردی نظارگر تقلای او بود.نمیدانست چرا از اینکه او اینطور حرص می خورد وجوش می زند حسی خوش بهش می داد.تا اینکه ترگل خسته شد ودر حالی که نفس نفس می زد گفت:خیلی خب بگو چی می خوای.. که اینطوری منو چسبیدی در نرم.
صدای ارام ولی گیرای آرمین در گوشش پیچید:هیچی دخترعمه فقط کنجکاوم بدونم اون چیزچی بوده؟
ترگل خودش را به آن راه زد وگفت:کدوم چیز؟
-همون چیزی که من یادم رفته ولی تو خوب یادته .
ترگل با تردید نگاهش کرد در اصل منظورش چیزخاصی نبود فقط می خواست چیزی گفته باشد ویک جوری حالش را بگیرد. ولی الان...
در دل با خود گفت:ای خداجون نجاتم بده .حالا من چیز از کجام بیارم تحویله این غول تشن بدم؟..بابا ولم کن من چیز ندارم به خدا...یه غلطی کردم یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی؟خداجون خواهشی که ازت دارم منو پیش این کنف نکن.اگه بفهمه چیزی درکار نبوده حتما تا آخر مهمونی میشم مزحکه ی دستش...
وقتی چشمان منتظر آرمین را خیره به لبهای خود دید فهمید چاره ای ندارد. در حالی که لبش را با زبان تر می کرد.. دهان باز کرد تا اعتراف بکند که صدای مادرش هر دویشان را از جا پراند.
مریم خانم:ترگل دخترم پس چرا نمیای؟
ترگل در حالی که لبخندی بزرگ بر لب داشت دید دست آرمین از دور بازویش اول شل شد وبعد هم برداشته شد.ترگل با خوشحالی در دل خدا را شکر کرد ودر حالی که باز نگاه شیطانش را بازیافته بود به آرمین نیم نگاهی کرد وگفت:برو بشین خودت فکر کن ببین اون چیز چی بوده پسر عمه...می بینی که مامان جونم داره صدام میکنه پس وقت ندارم برات قصه تعریف بکنم با اجازه.
وبا همان لبخند از پله ها پایین رفت وبه خانواده عمویش پیوست.ولی آرمین با تعجب به مسیری که ترگل طی کرده بود نگاه می کرد.زمزمه کرد:یعنی منظورش چی بود؟نکنه سرکارم گذاشته بوده؟...(و وقتی به یاد رنگ پریدگیه ترگل افتاد که چگونه تقلا می کرد از چنگ او نجات پیدا کند لبخند کم رنگی زد و گفت:حتما این وروجک منو بازی داده وگرنه من فقط اون زمان هم تو خرید کتاب کمکش می کردم وسر جمع هفته ای 2 بار هم نمیدیدمش...پس.. واه کوتاهی کشید ولی لبخندش را همچنان روی لب حفظ کرد.
از پله ها پایین آمد.در دلش به شیطنت کودکانه ی ترگل می خندید وآثارآن لبخنده کمرنگی بود بر لبانش...
ترگل کنار شهاب نشسته ومشغول صحبت با او بود.شیوا وشیدا هم در کنار هم نشسته بودند ودر سکوت به حرف های پدرشان که در مورد وضعیت اقتصادی بازارفرش بود گوش
می دادند.
شیوا مثل همیشه بدون آنکه به روی خود بیاورد که قبلا با ترگل بحث وجدالی داشته با همان خونسردیه ذاتی خود روی مبل نشسته بود وگاهی به ترگل وشهاب نگاهی می انداخت وحواسش به همه جا بود.شیدا هم با همان اخم همیشگیش به صحبت های پدرش گوش می داد وهر از گاهی سری تکان میداد ..ان هم ازروی خالی نبودن غریزه بود که ابراز وجودی کرده باشد.
با پایین امدن آرمین از پله ها عمو صحبتش را قطع کرد وهمزمان اخم های شیدا هم باز شد ولی همان اخم بر چهره ترگل نشست.همه ی نگاه ها به جز ترگل به آرمین دوخته شده بود.شیوا مثل همیشه دوباره حس فضولیش به قول ترگل.. گل کرده بود وموجب این نگاهه خیره شده بود .انگار تمام خبرهای دنیا در وجود آرمین نهفته بود که آنطور بی پروا نگاهش می کرد.
شیدا هم از همان لحظه ای که آرمین را در فرودگاه دیده بود حسی به او پیدا کرده بود که موجب شده بود فقط در مقابل آرمین آن اخم وغرور را زیر پای بگذارد.شهاب با شیطنت آرمین را نگاه کرد وچشمکی بامزه نثارش کرد که با این کارش باعث شد لبخنده آرمین
پررنگتر شود.بزرگترها هم که با دیده ی تحسین و مهربانی نگاهش می کردند.آرمین با متانت خاص خودش در حالی که دیگر از ان شیطنت درنگاهش اثری نبود با دایی اردلانش و زن دایی یلدا سلام واحوال پرسی کرد.به شیوا وشیدا فقط سلامی کرد ودر کنار شهاب نشست وبا او مشغول صحبت شد.بزرگترها هم که انگار آرمین برایشان مانند پیام بازرگانی ای بود میان بحثشان.. حالا دنباله ی موضوعه قبل را در پی گرفته بودند.ولی این وسط نگاه شیدا بود که همچنان بی پروا روی آرمین قفل شده بود ودیگراثری از آن اخم همیشگیه روی پیشانیش نبود.ترگل ناخداگاه تمام حواسش جمع حرف های بین شهاب وآرمین شده بود.
شهاب با لبخند روبه آرمین گفت:خب پسر عمه جان تعریف کن ببنیم این مدت که تو ولایته غریب بودی چکارا می کردی ؟...ببینم واسه خودت زندگی وزن وبچه تشکیل دادی یانه؟
آرمین با لبخند گفت:نه بابا زن وبچه کجا بود؟کار خاصی نمی کردم...تا چند سال که درسم رو می خوندم تا رسیدم به اینی که الان می بینی...
-ببینم دکی جون یعنی الان امپول هم بلدی بزنی؟
آرمین خنده اش گرفته بود ولی گفت:واسه ی چی می پرسی؟می خوای امپول بزنی؟!
شهاب در حالی که کمی از آرمین فاصله می گرفت گفت:نه پسر عمه جون مگه از جونم سیر شدم؟مگه تو نمی دونی من از امپول به اندازه نیش مار بدم میاد؟وامونده هر دوتاش هم درد داره هم اثردرد تا مدتها تو ادم می مونه.
آرمین با همان خنده گفت:بدت میاد یا می ترسی؟پسر..واقعا توبا این قد وهیکل هنوز از امپول می ترسی؟من گفتم تا الان فرجی شده و تو این عادت بدت رو ترک کردی.اخه یعنی چی که همیشه از امپول فرار می کنی؟مگه بچه ای؟
-آرمین باور کن اصلا دست خودم نیست.همین که سرنگ امپول رو می بینما روح از بدنم جدا میشه.تا او سوزن ازتنم بیرون بیاد من هزار بار می رم اون دنیا وبر می گردم.در ضمن مگه نشنیدی که می گن ترک عادت موجبه مرگه؟
شیوا که به حرف های انها گوش می داد گفت:داداشی چرا ضرب المثل رو عوضی می گی؟می گن ترک عادت موجبه مرضه نه مرگ.(رو به آرمین ادامه داد: حاضره دو تا گونی قرص وشربت بخوره هاولی یه دونه امپول ناقابل نثار تن عزیزش نکنه.
شهاب گفت:بیا دو کلوم هم از مادرشوهر عروس بشنو...تو باز گوشاتو اینجا جا گذاشتی؟اخه به تو چه که سرتو کردی تو بحث ما ؟..اخه دختر جان شاید ما بخوایم چند کلام حرف خصوصی بزنیم وشما نباید بشنوی .تازه امپول برای من حکمه مرگ رو داره نه مرض گرفتی؟...
شیوا:خیلی خب بابا.. حالا چرا ترش کردی؟ مگه من چی گفتم؟
آرمین با لبخند رو به شهاب گفت: راستی تو چرا هنوز زن نگرفتی؟
شهاب اه بلند بالایی کشید وبعد مانند جوانی که همه چیزش را از دست داده و به اخر خط رسیده به صدایش غم داد وگفت:یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها... که عشق آسان نمود اول ولی تالار و شام و عاقد و عکاس و آرایشگر و لباس و تاج و کفش و کیف و از همه
مهمتر سکه وآینه شمعدان و ساعت و سرویس طلا ..اونم از اون سرویس خوشگلها که همچین سنگیین منگینه هااا...(وبا اه ادامه داد: و از این جور مشکلها...بله آرمین جون اینه..
همه داشتند می خندیدند ..حتی شیدا هم به خاطرحضور آرمین لبخند ماتی بر لب داشت.
آرمین با همان خنده گفت:ولی تو که وضع مالیت توپه پس دیگه غمت چیه؟
شهاب به سمتی اشاره کرد وگفت:غمم اونه.
همه مسیری را که انگشت شهاب به سمتش اشاره شده بود را با چشم دنبال کردند وباکمال تعجب به دیوار اشپزخانه رسیدند.
آرمین با تعجب وخنده گفت:شهاب جان دردت اشپزخونه است.نکنه خونه ات اشپزخونه نداره.
شهاب خندید و سکوت کرد. ولی نگاهش همچنان به ان دیوار بود انگار صورت زیبا و
بانمک نگین را در قاب سفید ان دیوار می دید.ترگل با لبخند به شهاب نگاه کرد خوب
می دانست منظور شهاب چیست.آن سمت درست مسیر خانه ی نگین بود..که کسی از وجودش اگاه نبود.
شهاب با نشستنه دستی بر روی شانه اش از آن حالت خارج شد و آرمین را دید که دستش را روی شانه اش گذاشته وبا لبخند نگاهش می کند.انگار راز ان چشمها را خوانده بود.. با لبخندی برادرانه به شهاب نگاه می کرد.ولی شهاب تنها به لبخندی کم رنگ بسنده کرد.
نگاه آرمین به ترگل افتاد ودر همان لحظه هم ترگل نگاهش کرد .ولی با اخمی غلیظ که برای یک لحظه آرمین خشکش زد.اخر چرا این دختر با او اینگونه رفتار می کرد؟یاد شاهکار ظهرش افتاد ولبخندی شیطنت امیز روی لبش نقش بست.فکری در ذهنش جرقه زد.اگر او لج باز بود.آرمین هم پسر عمه اش بود ولج بازتر.هر چه باشد تجربه اش از ترگل
بیشتر بود ومی دانست با او باید فعلا مثل خودش تا کند.. تا ترگل کم کم پی به رفتارش ببرد
می دانست ترگل فعلا دل خوشی از او ندارد ونرم نمی شود .ان را از نگاهش خوانده بود ولی دلیلش را نمی دانست .اهسته چیزی در گوش شهاب زمزمه کرد که شهاب هم مانند او لبخندی
شیطنت امیز زد وبعد هم با هم وارد اشپزخانه شدند.ترگل با نگاهش انها را تا اشپزخانه دنبال کرد ودر دل گفت:این دوتا چشونه؟چرا رفتن اونجا؟