11-05-2013، 15:41
رمان همخونه (قسمت دوازدهم)
یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد.
هر دو با هم از دانشکده خارج شدند.
سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد.
سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از
محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه
دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی الهی نصیبش شده . آهی کشید
و سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه.
یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟
اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)ا
یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد.
سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت.
اذیتتون که نمیکنه؟
یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه.
سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم.
ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرف بزنیم.
سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرف میزنیم.
و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند با ر
مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم.
خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت
نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام
و همه در جریان هستند. برادر بزرگترم هم شما رو از دور زیارت کرده اند. من دو تا برادر و یک خواهر دارم که
همگی ازدواج کرده اند . البته خواهرم عقد کرده. در واقع خانواده ام شما رو دورادور میشناسند.
سهیل توضیحاتی راجع به خانواده اش شغل پدر و برادرهایش محل زندگی و محل کار آنها داد.
خلاصه بطور کلی یک شرح حال تقریبا کامل از خود و خانواده اش به یلدا عرضه کرد.
یلدا که دیگر حوصله ی شنیدن نداشت گفت چرا من رو انتخاب کردی؟
سهیل خنده ای کرد و گفت نمیدونم از همون اوایل که توی کلاس ها میدیدمتون ازتون خوشم اومد.
شاید بخاطر چهره تون ... گاهی وقتها مثل بچه ها شیطون میشین و گاهی وقتها واقعا حساب میبرم.(و خندید)ا
سهیل با ساده ترین جملات به راحتی احساسات خود را برای یلدا بازگو کرد. یلدا نیز با این که از قبل هم او
را میشناخت تحت تاثیر سادگی او قرار گرفت و بیاد حرف حاج رضا راجع به سهیل زده بود افتاد که میگفت
پسر ساده و صادقی بنظر میرسه.
سهیل ادامه داد یلدا خانم من خیلی حرف زدم . حالا شما یک چیزی بگین.
و بنرمی اتومبیل را در گوشه ی دنجی متوقف کرد.
یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت خب راستش آقا سهیل اگر من پیشنهاد شما رو قبول نکنم چی میگین؟
رنگ از روی سهیل پرید. اما سعی کرد لبخند داشته باشد و تته پته کنان گفت خب ...خب . نمیدونم. اما
تو رو خدا این رو نگین. داره قلبم وای میسته.
یلدا جدی پرسید. فکر میکنید چقدر به من علاقه دارید؟
سهیل نگاه عسلی اش را به یلدا دوخته بود و پشت لبش قطرات ریز عرق جمع شده بود . موهای بلوندش زیر نور
آفتاب برق میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت از این همه وقت که به انتظار صحبت کردن با شما
در این زمینه نشسته ام خودتون باید بفهمید که چقدر بهتون علاقه دارم. راستش هر روز به عشق دیدن شما
سر کلاس میام. توی هر لحظه فقط به شما فکر میکنم.
یلدا گفت میدونستی یک سال از من کوچکتری؟
سهیل گفت میدونم اما چه اهمیتی داره؟ برای شما مهمه که حتما مرد بزرگتر باشه؟
یلدا سوال سهیل را با سوال دیگری پاسخ داد. براتون علاقه ی من مهمه یا نه همین که خودتون به من علاقمندید کافیه؟
سهیل گفت خب معلومه که خیلی دلم میخواد شما هم به من علاقه داشته باشید.اما به شما قول میدم که
اگر پیشنهاد من رو قبول کنید هر کاری حاضرم بکنم تا خوشبخت باشید.
یلدا نگاه سردی به سهیل انداخت . نگاهش چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت و بهمان سردی نگاهش گفت
اگر عاشق نباشم چطوری خوشبخت میشم.؟
سهیل ساکت بود...یلدا هم.
یلدا سهیل را درک میکرد چون خودش هم عاشق بود. هرچند که عشق خود به شهاب را با هیچ عشقی در
دنیا یکی نمیدانست اما بهر حال سعی میکرد سهیل را بفهمد. بنابراین میدانست این لحظات برای سهیل بسختی
میگذرد . بهمین علت سعی کرد جملاتی انتخاب کند تا تحملش راحتتر باشد و گفت آقا سهیل من میخواهم باهاتون
صادق باشم...(لحنش ملایم و مهربان بود) من برای عشق شما و ابراز علاقتون به من احترام قائلم و معتقدم هر
کسی اونقدر خوشبخت نیست که بتونه عاشق بشه. یعنی عشق رو عین خوشبختی میدونم و مثل خیلی ها
که میگن اعتقادی به عشق ندارن و میگن عشق واقعی به هیچ وجه وجود نداره نیستم.
در این مدتی که با هم توی دانشکده بودیم هیچ رفتار زننده یا حتی سبکی از شما ندیده ام . اما راستش توی
شرایط خیلی بدی هستم. شرایطی که نمیتونم زیاد براتون توضیح بدم و فقط میخوام این رو بدونین که احساس من نسبت
بشما مثل احساس شما نسبت بمن نیست.
سهیل خنده ی عصبی و عجولانه ای کرد و گفت اینرو که میدونستم.
حقیقت اینه که من عاشق شما نیستم. اما دلم میخواد زندگیم رو با عشق شروع کنم. مطمئن باشید اگر بخوام
زندگی رو بدون عشق با کسی شروع کنم و منتظر عشق بعد از ازدواج باشم حتما بشما جواب مثبت میدم.
یعنی شما میخواین صبر کنید و ببینید عاشق کسی میشین یا نه؟
یلدا لبخند زد و گفت فقط شما دو ماه به من فرصت بدین. من بعد از دو ماه جواب قطعی رو بهتون میدم. البته اگر
دوست دارید که صبر کنید والا من نمیخوام بقول معروف شما رو سر کار بذارم.
هر قدر که شما بخواین صبر میکنم.
توی این مدت شما هم جدیتر فکر کنید . مطمئنم که لیاقت شما کسی است که قدر عشق و محبتتون رو بدونه و
من خودم رو سرزنش میکنم اگر در کنار شما باشم و نتونم جواب محبتتون و عشقتون رو بدم.
نگاه سهیل غمگین بود و از شادی ابتدای دیدار خبری نبود...
یلدا خانم شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟
یلدا نگاه خجالت زده اش را به سهیل دوخت و گفت دو ماه دیگه فرصت بدین.
سهیل سری تکان داد و گفت باشه. من صبرم زیاده. و بعد مردد پرسید یلدا خانم این دو ماه بخاطر برادر فرناز خانم نیست؟
یلد نگاهش کرد و گفت نه . بخاطر اینه که هردومون بیشتر فکر کنیم . من به این فکر کنم که باید زندگیم رو بدون عشق
شروع کنم و شاید تا آخر عمرم هم از نعمت عشق بی نصیب باشم و شما هم فکر کنید این همه عشقی که دارید
رو چه طوری خرج یک نفر مثل من بکنید و خسته نشین. درضمن یک مسائلی هم هست راجع به خانواده ام
که فکر میکنم بعد از این مدت اگر به نتیجه رسیدیم براتون باز گو کنم بهتره.
سهیل نگاهش بوی کنجکاوی گرفت و گفت اگه راجع به مادرتون...
یلدا وسط حرفش پرید و گفت نه.فقط راجع به مادرم نیست.
اتومبیل روشن شد و آنها حرکت کردند. یلدا نزدیک خانه ی شهاب پیاده شد و از سهیل که قیافه اش جدی شده بود
خداحافظی کرد.
نمیدانست چرا آنهمه غمگین است. نگاه ملتمسانه ی سهیل را نمیتوانست فراموش کند . توی دلش گفت
ای کاش هرگز شهاب رو ندیده بودم. اونوقت چه راحت تصمیم میگرفتم.
یلدا غرق در افکارش بود و نمیدانست چرا اشک میریزید. آیا بخاطر سهیل بود؟ یا بخاطر خودش. شاید هم بخاطر
شهاب بود. باز به یاد شهاب افتاد و با خود گفت وای خدایا دارم میترکم. خیلی وقته که ندیدمش. و دوباره
اشک ریخت.
گویی فقط با اشک ریختن احساس سبکی میکرد. هوا سردتر شده بود و آفتابی در کار نبود . باز دلش گرفت.
بسر کوچه که رسید به محض اینکه داخل کوچه ی خودشان پیچید اتومبیل شهاب را جلوی در خانه دید.
قلبش به تپش افتاد. سهیل از یادش رفت. دستی به مقنعه برد و موها را مرتب کرد اشکها را پاک کرد و آیینه ی
کوچکش را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به خود انداخت. زیاد راضی نبود اما دوباره به اتومبیل نگاه کرد
وای...شهاب هم توی اتومبیل بود. احساس میکرد دلش پیچ میزند. چقدر غافلگیر شده بود. چقدر دلش برای
او تنگ شده بود .چقدر دوستش داشت و چقدر عاشقش بود.
نزدیکتر آمد . اما در یک لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به او و اتومبیلش در را باز کند و وارد خانه شود و با خود
گفت آره همینه باید بی تفاوت باشم. و با این تصمیم بدون نگاه به اتومبیل کلید را از کیفش بیرون آورد .
دستش میلرزید. خواست در را باز کن که صدای باز شدن در اتومبیل آمد. سعی کرد اصلا پشت سرش را نگاه نکند.
شهاب از پشت سر صدایش کرد و گفت کجا بودی؟
صدایش عصبانی و لحنش جدی و خشک بود. یلدا برگشت .تمام وجودش لرزه گرفته بود. نگاهش کرد. ریشهایش درآمده
بود و چشمهایش درشتتر و نگاهش با نفوذتر از همیشه که باز یلدا را سوزاند و از خود بیخود کرد.
شهاب نزدیک آمد. بوی دل انگیزش توانی برای پاهای ناتوان یلدا باقی نمیگذاشت. دلش میخواست همانجا بشیند.
طاقت اینطور غافلگیر شدن را نداشت.
شهاب جدیتر پرسید گفتم کجا بودی؟
یلدا که سعی میکرد حرفهای او را بشنود گفت خب سر کلاس بودم دیگه .
کی تعطیل شدی؟
یلدا فکری کرد و گفت یک ساعت پیش.
شهاب چشمها را تنگ کرد و گفت فرناز و نرگس که میگفتند زودتر رفتی. رفتی که کتاب بخری؟
یلدا که تازه متوجه شده بود به خود گفت وای پس درست حدس زده بودم شهاب ساعت سه اونجا بوده. و احساس خوبی پیدا کرد.
آره رفتم کتاب بخرم.
کو ؟ کتابت کو؟
پیداش نکردم.
با کی رفتی؟
یلدا نگاهش کرد و سر به زیر انداخت و گفت با هیچ کس.
شهاب عصبی جواب داد باور کردم. و کلید را از دست یلدا گرفت و در حالی که در را باز میکرد گفت برو تو.
مثل اینکه آقا سهیل قصه های سوزناکی برات تعریف کرده. برو آبی به سر و صورتت بزنم.
یلدا رنجیده خاطر نگاهش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.
شهاب کلافه نشان میداد. نگاهش آمیخته از خشم و رنج بود و صورت برافروخته اش یلدا را بیقرار میکرد.
بالای سر یلدا که روی مبل نشسته بود ایستاد و پرسید با اجازه ی کی سوار ماشین این پسره شدی؟
لحنش سرد و با تحکم بود و طوری حرف میزد که گویی تنها مالک یلدا اوست و حسی که در دل یلدا بوجود آمد
خوب بود و با خود گفت چرا از عتاب و خطابهای او رنجیده نمیشم. شاید فکر میکرد این هم نوعی اهمیت دادن
است و بیاد این بیتی که خیلی وقت پیش شنیده بود افتاد
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
یادش رفته بود شهاب آنجاست.
شهاب محکمتر از قبل در حالی که به خودش فشار میاورد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود پرسید ازت پرسیدم کی بهت
اجازه داد سوار ماشین اون لعنتی بشی؟
یلدا نگاهش کرد و گفت خودت.
شهاب که صدایش از خشم دورگه شده بود و رگ گردنش متورم .فریاد زد من کی همچین غلطی کردم؟ هان؟
یلدا دلش نمیخواست مقصر جلوه کند . لحظه ای بخود گفت چرا کوتاه بیام؟
رفتار شهاب لجبازی او را تحریک میکرد. برای همین او هم صدایش را بالا برد و گفت تو مگه خودت نگفتی بهش فکر کنم؟
هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست. لحظه به لحظه نظرت عوض میشه. اون وقت سر من فریاد میکشی؟
یلدا این را گفت و از روی مبل برخاست تا به اتاقش برود اما شهاب خشمگین دست او را گرفت و بسوی خود کشید.
باز هم نفسها حبس شدند. شهاب خیره خیره نگاهش میکرد.لحظه ای در سکوت گذشت. سپس شهاب گفت تا وقتی
اسمت توی شناسنامه منه اجازه نمیدم از این غلطا بکنی. از خشم میلرزید...یلدا ترسید . فکر نمیکرد این موضوع تا این
حد عصبانیت به همراه داشته باشد. اما خواست باز سعی کند موضع خود را حفظ کند. برای همین او هم با لجاجت
گفت تو خودت گفتی.
شهاب در حالی که محکم تکانش میداد گفت من فقط گفتم بهش فکر کن نگفتم...
یلدا بغض کرد. شهاب از پشت حصار اشکهایش لغزان شده بود. اشکها راه گرفتند. با تمنا نگاهش میکرد. چقدر دوستش
داشت آنقدر که زجری که در نگاه او بود بیشتر عذابش میداد و در دل میگفت خب حرف بزن و بگو که تو هم دوستم داری...بگو
که نمیخوای به هیچ کس دیگه ای فکر کنم. لعنتی بگو دیگه . اما شهاب فقط نگاهش میکرد. دستش را طوری رها کرد که یلدا روی مبل
رها شد... و شهاب او را ترک کرد.
یلدا غمزده دقایقی بیحرکت روی مبل نشسته بود و حتی نمیدانست به چه فکر کند. بخاطر رنجی که شهاب میکشید غمگین بود
بخود گفت یعنی فقط یک تعصب مردانه ی محض است یا عشق؟
صدای زنگ تلفن او را وادار کرد که با اکراه گوشی را بردارد. از شنیدن صدای نرگس جان گرفت که میگفت الو...یلدا.
سلام نرگس .
سلام . خونه ای ؟ کی اومدی؟
نرگس ... توی خیابونی؟صدا زیاد میاد.
آره با فرنازم حوصله نداشتیم بریم خونه . دلمون شور تو رو میزد. ...رفتیم تا انقلاب کتاب بخریم...
صدای فرناز که معلوم بود کنار نرگس سرش را به گوشی نزدیک کرده بود آمد که گفت بیشعور . تو رفتی شهاب اومد.
راستی .شهاب با شماها حرف زد نرگس؟
چیه صدات گرفته؟ آره شهاب اومد . ندیدیش؟
چرا دیدمش . کلی باهام دعوا کرد. شما گفتید با سهیل رفتم؟
نه بابا ما گفتیم رفتی کتاب بخری.سپیده گفت که دیده با سهیل رفتی.
سپیده اونجا چیکار میکرد؟
چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست.
فرناز فریاد زد شهاب اومد...
نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه.
دیوونه ها یکی تون حرف بزنید.
آره آنقدر عصبانی بود یلدا.
کی عصبانی بود؟
ای بابا خب شهاب دیگه .
آهان چی گفت؟
وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد...
فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد.
یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن.
ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرف زدی؟
آره بعدا میگم چی شد.
فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا...
یلدا پرسید نرگسی فردا که کلای نداریم.
آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور .
من برای چی؟
خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره.
یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع.
ببین فردا کی؟
صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم.
ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره.
خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه جوری
میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره.
نذر بخاطر محمده؟
حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم.
یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو...
فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ.
نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا...
یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود.
چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز غذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت
شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده...
با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 9 آماده بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت
و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده.
یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد. تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت
سلام . آماده ای؟
سلام . آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و غریب تو.
خب . غر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها.
برای چی؟
شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود...
فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟
یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره.
پس ساعت 9.5 سر کوچه باش.
باشه فعلا.
گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی
به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای
دور و اطراف او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت.
چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مغزش میگذشت اعتقاد نداشت.
اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد.
چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت. اما بنظرش چادر به او میامد.
گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد.
دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریف این پسره نشده و
اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. غرغر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست.
شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام.
شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟
این دیگه چیه سرت کردی؟
یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح.
شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟
همین که گفتم.
ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم.
شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید ندارم
برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟
صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو
شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد...
یلدا سرخورده از رفتار شهاب غمگین و چادر بسر روی مبل نشست.
شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست.
یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند.
شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالف نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر کردن بنظر من
آدابی داره... که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ادامه داد...
شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره.
یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد
یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه.
اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که با
اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست.
من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد)...من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر خوشگلتر
هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم ببرمتون.
زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه سیاه یلدا
موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت به واقعی
شدن یک رویا و آرزویی محال نبود.
شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد.
دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد.
شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها
رو من میرسونم.
شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند.
شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند.
قیافه های شان با چادر کمی خنده دار بنظر میرسید. مخصوصا فرناز که اصلا چادر سر کردن را بلد نبود.
توی راه بودند که کامبیز به شهاب تلفن زد. شهاب هم برای او شرح داد که به امامزاده صالح میروند و قصد آمدن بشرکت
را ندارد. کامبیز که گویی تحمل دوری او را نداشت با اصرار خواست تا جایی منتظرش بمانند که او هم بیاید.
نزدیک امامزاده همگی پیاده شدند . چادر سر کردن فرناز واقعا دیدنی بود و یلدا تازه معنی حرفهای شهاب را میفهمید.
تا فرصتی یافتند سه تایی دور هم حلقه زدند. نرگس گفت چی شده . چرا شهاب اومد؟
یلدا گفت بعدا براتون تعریف میکنم. و زیر کانه خندید و گفت چقدر خدا دوستم داره.
نرگس گفت چقدر با چادر ماه شدی.
یلدا خندید و گفت فکر کنم بخاطر این چادر همراهمون اومد.
فرناز گفت پس برو به جون من دعا کن.
نرگس گفت تو فعلا آدامست رو در بیار . آبرومون رفت.
یلدا گفت آره فرناز آدامس رو در بیار و موهات رو هم یک کمی بکن توی چادر.
فرناز غر زد آه...بابا کی گفت چادر سرمون کنیم.
نرگس گفت چه زود نذرت رو یادت رفت.
یلدا گفت حالا این نذر واسه چیه؟
فرناز جواب داد محمد.
یلدا گفت خب این که معلوم بود باقی اش؟
فرناز گفت آخه به ساسان زنگ زده و گفته میخواد باهاش حرف بزنه. منم نذر کردم درباره ی من باشه.
یلدا خندید و گفت خوش بحالت. حالا کی میخواد حرف بزنه؟
فرناز جواب داد امشب میاد. البته گفته شاید...
شهاب دستی به موهایش کشید و در چند قدمی دخترها ایستاد و یلدا را صدا کرد.
یلدا خرامان خرامان قدم برمیداشت. چون به چادر عادت نداشت. وقتی نزدیک شهاب شد هر دو بهم لبخند میزدند و گویی
هر دو به یک چیز فکر میکردند.
شهاب چشمها را جمع کرده بود تا آفتاب اذیتش نکند به یلدا گفت شما برید توی حرم. من اینجا منتظر کامی میمونم.
ماشین هم نمیاره.
باشه . شهاب تو زیارت نمیکنی.
چرا. صبر میکنم تا کامبیز بیاد. یک ساعت برای زیارت شما خوبه؟
آره. پس یک ساعت دیگه همین جا باشیم.
یک ساعت دیگه همین جا.
دخترها ریز ریز میخندیدند و قدم برمیداشتند. فرناز که چادر را زیر بغل زده بود. با آن قد بلندش طوری قدم برمیداشت که
همه توجه شان به او بود.
یلدا گفت فرناز توی زندگیم صحنه ای به این مسخره گی ندیده بودم . تو رو خدا چادرت رو زیر بغلت نگیر.
نرگس هم گفت خدا رحم کرد خودمون نیومدیم والا هرگز به مقصد نمیرسیدم.
فرناز گفت خوبه حالا . نه که شماها مادر بزرگید. خوب بلدید چادر سر کنید.
خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود .
نماز خواندند و دعا کردند و حرف زدند...
یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه.
اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند.
نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم.
فرناز گفت بس که خانم هول تشریف دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه.
یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه .
نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه.
فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت.
شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت
خب خانمها چه برنامه ای دارید؟
نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید.
شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم . خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم.
میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود.
کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا
دخترها زدند زیر خنده.
شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراف رو بگردید.
شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم.
دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند.
یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مغازه ها ببیند و هر بار که شهاب را
در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست.
شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟
یلدا خندید و گفت نه.
شهاب کنار یک مغازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید.
کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد. فرناز با دیدن مغازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق آمد
و داخل مغازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز یک
دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مغازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال زیبایی
خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند.
کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من.
همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد هم
جمع شدند فرناز با شادمانی گفت یلدا به خدا این شهاب عاشقته. ندیدی چطوری فقط حواسش به توست؟
نرگس هم گفت منم توی نگاهش بتو یک چیزی میبینم. چیزی که واقعا گفتنی نیست.
آنها بعد از خوردن غذا و گردش و شوخیهای کامبیز و گاه شهاب خاطره ی خوشی از آنروز در دلهاشان ثبت کردند.
هنگام بازگشت کامبیز جلو نشست و یلدا هم به دوستانش ملحق شد. شهاب آیینه را طوری تنظیم کرد که با هر بار نگاه به
آن فقط یلدا را میدید. یلدا هم که وسط نشسته بود با هر دفعه ای که سر بلند میکرد
چشمهای شهاب را میدید که غافلگیرش میکنند.
فرناز و نرگس با اینکه عقب نشسته بودند و کنار یلدا مدام با کامبیز صحبت میکردند و این فرصت بهتری برای یلدا و شهاب
بود که حواسشان فقط به هم باشد. گویی هیچوقت پیش هم نبوده اند و فرصتی یافته اند که به زود ی از دست خواهد رفت.
کامبیز شیطنتش دوباره گل کرد و دلش خواست کمی سر به سر آنها بگذارد.
نگاهی به شهاب و بعد هم به عقب انداخت و با لحن خاصی گفت آقا شهاب خیلی ساکتی؟یلدا خانم شما هم همینطور.
فرناز گفت فعلا انگار کارهای مهمتری بجز حرف زدن هست. و بلند خندید.
یلدا که صورتش گل انداخت با آرنج به پهلوی فرناز کوبید.
کامبیز هم که لبخند بر لب داشت در ادامه گفت آخه راستش من نگران خودم هستم. و در حالی که به شهاب اشاره میکرد
گفت به تنها جایی که حواسش نیست رو به روشه.
شهاب لبخند زد(از همان لبخندها ی خاصی که یلدا برایش ضعف میکرد) و گفت کامی دهنت رو ببند. میخوام یک آهنگ گوش کنیم.
و به دنبال نوار خاصی گفت و نوار را گذاشت و صدایش را زیاد کرد.
کامبیز بلند گفت قابل توجه بعضی ها حواستون که هست؟ آهنگش خاصه.
همگی از طعنه کامبیز خندیدند اما شنیدن یک آهنگ زیبای ایرانی با شعری دل انگیز آنقدر لذت بخش بود که همگی ناخواسته سکوت کردند.
دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه
نگاهشان هنوز بهم بود. یلدا با خود گفت چقدر خوب شد کامبیز بدون اتومبیلش آمد.
آنشب هم گذشت و وقتی بخانه رسیدند شهاب به اتاقش رفت و دیگر بیرون نیامد. اما یلدا احساس بهتری داشت. بعد از آن شب گویی
یکجور اطمینان از آینده در دلش جوانه زده بود. جوانه ای که با هر رفتار و هر نگاه شهاب شاخ و برگ تازه ای میگرفت و امیدوارانه
تنها به شکفتن می اندیشید.
روز تولد شهاب نزدیک بود و یلدا از مدتها قبل به فکر آنروز در دلش نقشه میکشید. دوست داشت شهاب را غافلگیر کند.
مثل توی فیلمها ی سینمایی.. وقتی پیش نرگس و فرناز بود مدام از شهاب و روز تولدش حرف میزد و از آنها ایده میخواست.
دلش میخواست هدیه اش منحصر بفرد باشه . چیزی که شهاب فکرش را نکند . واقعا سخت بود که برای شهاب هدیه بخرد.
زیرا شهاب بهیچ چیزی نیاز نداشت.
یلدا بفکر چیزی بود که همیشگی باشد و تا شهاب آنرا دید به یادش بیافتد. روزهایش رنگ دیگری بخود گرفته بودند.
رنگی که بوی زندگی و عشق میداد.حالا دیگر فرناز و نرگس مدام به او امید میدادند و در ابراز علاقه کردن او را تشویق میکردند آنروز سیزدهم بهمن ماه بود. سر کلاس نشسته بودند. گویی یلدا و فرناز آرام و قرار نداشتند. قرار بود بعد از کلاس سه تایی بدنبال
خریدن هدیه تولد برای شهاب بروند.
فرناز گفت بالاخره فکر کردی چی بخری؟
یلدا گفت نمیدونم . راستش خیلی فکر کردم . اما نتیجه نگرفتم.
نرگس گفت تا مغازه ها رو نبینی نمیتونی تصمیم بگیری . شاید یک چیزی به چشممون اومد که خوب بود.
فرناز گفت من میگم یک عطری ادکلنی چیزی بخر.
یلدا گفت. نه نه. ادکلن نه.
فرناز گفت چرا؟
یلدا پاسخ داد شنیده ام ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت وا چه حرفها. اون دستماله دیوونه.
نرگس گفت یلدا پاک دیوونه شده. دانشجوی ادبیات و این خرافه ها . واقعا بعیده.
یلدا گفت آخه من دبیرستان که بودم یکی از همکلاسیهام خیلی اعتقاد داشت که ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت اون تجربه خودش بود. حالا عمومیت نداره.
یلدا خندید و گفت به هر حال من ریسک نمیکنم. ادکلن نمیخرم. تازه شهاب یک عالم ادکلن گرون قیمت داره که بوهاشون من رو
بیهوش میکنه.
فرناز گفت واقعا که چقدر ترسویی.
نرگس گفت خب بابا ادکلن رو بی خیال.
یلدا گفت میخوام یک چیزی باشه که اصلا فکرش رو نکنه.
فرناز گفت بگم چی؟
یلدا گفت چی؟
فرناز:رژ لب.اصلا فکرش رو نمیکنه.
سه تایی پخی زدند زیر خنده.
صدای دکتر ترابی آمد که گفت خانمها . لطفا.
بعد از کلاس هر سه شال و کلاه کردند و خنده کنان و صحبت کنان راهی شدند.
توی هر مغازه ای سرک کشیدند تا بالاخره در فروشگاهی که انواع اجناس لوکس و تزیینی ارائه میشد آباژوری که زیر آن مجسمه ی
دختر و پسر زیبایی بود توجه آنها را جلب کرد . دختر و پسر در عین زیبایی در کنار هم قرار گرفته بودند و چتری بالای سرشان بود و
زیر چتر هم چراغی قرار داشت که روشن میشد.
یلدا با دیدن آن به وجد آمد و گفت به درد اتاق شهاب میخوره.
نرگس هم گفت اینطوری هر وقت شب که بیدار میشه بیاد تو میافته.
هر سه برقی در نگاهشان درخشید .گویی به یک اندازه هیجانزده شده بودند. با خرید ان آباژور خیال یلدا تقریبا راحت شد.
اما دوباره گفت بچه ها دلم میخواست یک چیز دیگه هم بخرم که ازش استفاده کنه.
فرناز گفت ببخشید مگه از آباژور استفاده نمیکنه؟
یلدا جواب داد نه منظورم اینه که همیشه همراهش باشه.
فرناز با خنده گفت خب بهش بگو هر روز آباژور رو بگیره دستش بره سر کار و برگرده.
نرگس و یلدا خندیدند.
نرگس گفت میتونی دستمال هم بخری که همیشه توی جیبش با...
ناگهان فرناز و یلدا گفتند دستمال؟...جدایی رو یادت رفت؟
نرگس که گویی مرتکب گناهی شده ناخواسته گفت نه ...نه . ببخشید .یادم نبود.
یلدا گفت یکبار شهاب داشت دنبال کراوا ت خاصی میگشت که به پیراهن آلبالویی اش بیاد.
فرناز گفت آره . کراوات خوبه.
نرگس گفت عالیه.
یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد.
هر دو با هم از دانشکده خارج شدند.
سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد.
سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از
محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه
دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی الهی نصیبش شده . آهی کشید
و سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه.
یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟
اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)ا
یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد.
سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت.
اذیتتون که نمیکنه؟
یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه.
سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم.
ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرف بزنیم.
سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرف میزنیم.
و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند با ر
مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم.
خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت
نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام
و همه در جریان هستند. برادر بزرگترم هم شما رو از دور زیارت کرده اند. من دو تا برادر و یک خواهر دارم که
همگی ازدواج کرده اند . البته خواهرم عقد کرده. در واقع خانواده ام شما رو دورادور میشناسند.
سهیل توضیحاتی راجع به خانواده اش شغل پدر و برادرهایش محل زندگی و محل کار آنها داد.
خلاصه بطور کلی یک شرح حال تقریبا کامل از خود و خانواده اش به یلدا عرضه کرد.
یلدا که دیگر حوصله ی شنیدن نداشت گفت چرا من رو انتخاب کردی؟
سهیل خنده ای کرد و گفت نمیدونم از همون اوایل که توی کلاس ها میدیدمتون ازتون خوشم اومد.
شاید بخاطر چهره تون ... گاهی وقتها مثل بچه ها شیطون میشین و گاهی وقتها واقعا حساب میبرم.(و خندید)ا
سهیل با ساده ترین جملات به راحتی احساسات خود را برای یلدا بازگو کرد. یلدا نیز با این که از قبل هم او
را میشناخت تحت تاثیر سادگی او قرار گرفت و بیاد حرف حاج رضا راجع به سهیل زده بود افتاد که میگفت
پسر ساده و صادقی بنظر میرسه.
سهیل ادامه داد یلدا خانم من خیلی حرف زدم . حالا شما یک چیزی بگین.
و بنرمی اتومبیل را در گوشه ی دنجی متوقف کرد.
یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت خب راستش آقا سهیل اگر من پیشنهاد شما رو قبول نکنم چی میگین؟
رنگ از روی سهیل پرید. اما سعی کرد لبخند داشته باشد و تته پته کنان گفت خب ...خب . نمیدونم. اما
تو رو خدا این رو نگین. داره قلبم وای میسته.
یلدا جدی پرسید. فکر میکنید چقدر به من علاقه دارید؟
سهیل نگاه عسلی اش را به یلدا دوخته بود و پشت لبش قطرات ریز عرق جمع شده بود . موهای بلوندش زیر نور
آفتاب برق میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت از این همه وقت که به انتظار صحبت کردن با شما
در این زمینه نشسته ام خودتون باید بفهمید که چقدر بهتون علاقه دارم. راستش هر روز به عشق دیدن شما
سر کلاس میام. توی هر لحظه فقط به شما فکر میکنم.
یلدا گفت میدونستی یک سال از من کوچکتری؟
سهیل گفت میدونم اما چه اهمیتی داره؟ برای شما مهمه که حتما مرد بزرگتر باشه؟
یلدا سوال سهیل را با سوال دیگری پاسخ داد. براتون علاقه ی من مهمه یا نه همین که خودتون به من علاقمندید کافیه؟
سهیل گفت خب معلومه که خیلی دلم میخواد شما هم به من علاقه داشته باشید.اما به شما قول میدم که
اگر پیشنهاد من رو قبول کنید هر کاری حاضرم بکنم تا خوشبخت باشید.
یلدا نگاه سردی به سهیل انداخت . نگاهش چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت و بهمان سردی نگاهش گفت
اگر عاشق نباشم چطوری خوشبخت میشم.؟
سهیل ساکت بود...یلدا هم.
یلدا سهیل را درک میکرد چون خودش هم عاشق بود. هرچند که عشق خود به شهاب را با هیچ عشقی در
دنیا یکی نمیدانست اما بهر حال سعی میکرد سهیل را بفهمد. بنابراین میدانست این لحظات برای سهیل بسختی
میگذرد . بهمین علت سعی کرد جملاتی انتخاب کند تا تحملش راحتتر باشد و گفت آقا سهیل من میخواهم باهاتون
صادق باشم...(لحنش ملایم و مهربان بود) من برای عشق شما و ابراز علاقتون به من احترام قائلم و معتقدم هر
کسی اونقدر خوشبخت نیست که بتونه عاشق بشه. یعنی عشق رو عین خوشبختی میدونم و مثل خیلی ها
که میگن اعتقادی به عشق ندارن و میگن عشق واقعی به هیچ وجه وجود نداره نیستم.
در این مدتی که با هم توی دانشکده بودیم هیچ رفتار زننده یا حتی سبکی از شما ندیده ام . اما راستش توی
شرایط خیلی بدی هستم. شرایطی که نمیتونم زیاد براتون توضیح بدم و فقط میخوام این رو بدونین که احساس من نسبت
بشما مثل احساس شما نسبت بمن نیست.
سهیل خنده ی عصبی و عجولانه ای کرد و گفت اینرو که میدونستم.
حقیقت اینه که من عاشق شما نیستم. اما دلم میخواد زندگیم رو با عشق شروع کنم. مطمئن باشید اگر بخوام
زندگی رو بدون عشق با کسی شروع کنم و منتظر عشق بعد از ازدواج باشم حتما بشما جواب مثبت میدم.
یعنی شما میخواین صبر کنید و ببینید عاشق کسی میشین یا نه؟
یلدا لبخند زد و گفت فقط شما دو ماه به من فرصت بدین. من بعد از دو ماه جواب قطعی رو بهتون میدم. البته اگر
دوست دارید که صبر کنید والا من نمیخوام بقول معروف شما رو سر کار بذارم.
هر قدر که شما بخواین صبر میکنم.
توی این مدت شما هم جدیتر فکر کنید . مطمئنم که لیاقت شما کسی است که قدر عشق و محبتتون رو بدونه و
من خودم رو سرزنش میکنم اگر در کنار شما باشم و نتونم جواب محبتتون و عشقتون رو بدم.
نگاه سهیل غمگین بود و از شادی ابتدای دیدار خبری نبود...
یلدا خانم شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟
یلدا نگاه خجالت زده اش را به سهیل دوخت و گفت دو ماه دیگه فرصت بدین.
سهیل سری تکان داد و گفت باشه. من صبرم زیاده. و بعد مردد پرسید یلدا خانم این دو ماه بخاطر برادر فرناز خانم نیست؟
یلد نگاهش کرد و گفت نه . بخاطر اینه که هردومون بیشتر فکر کنیم . من به این فکر کنم که باید زندگیم رو بدون عشق
شروع کنم و شاید تا آخر عمرم هم از نعمت عشق بی نصیب باشم و شما هم فکر کنید این همه عشقی که دارید
رو چه طوری خرج یک نفر مثل من بکنید و خسته نشین. درضمن یک مسائلی هم هست راجع به خانواده ام
که فکر میکنم بعد از این مدت اگر به نتیجه رسیدیم براتون باز گو کنم بهتره.
سهیل نگاهش بوی کنجکاوی گرفت و گفت اگه راجع به مادرتون...
یلدا وسط حرفش پرید و گفت نه.فقط راجع به مادرم نیست.
اتومبیل روشن شد و آنها حرکت کردند. یلدا نزدیک خانه ی شهاب پیاده شد و از سهیل که قیافه اش جدی شده بود
خداحافظی کرد.
نمیدانست چرا آنهمه غمگین است. نگاه ملتمسانه ی سهیل را نمیتوانست فراموش کند . توی دلش گفت
ای کاش هرگز شهاب رو ندیده بودم. اونوقت چه راحت تصمیم میگرفتم.
یلدا غرق در افکارش بود و نمیدانست چرا اشک میریزید. آیا بخاطر سهیل بود؟ یا بخاطر خودش. شاید هم بخاطر
شهاب بود. باز به یاد شهاب افتاد و با خود گفت وای خدایا دارم میترکم. خیلی وقته که ندیدمش. و دوباره
اشک ریخت.
گویی فقط با اشک ریختن احساس سبکی میکرد. هوا سردتر شده بود و آفتابی در کار نبود . باز دلش گرفت.
بسر کوچه که رسید به محض اینکه داخل کوچه ی خودشان پیچید اتومبیل شهاب را جلوی در خانه دید.
قلبش به تپش افتاد. سهیل از یادش رفت. دستی به مقنعه برد و موها را مرتب کرد اشکها را پاک کرد و آیینه ی
کوچکش را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به خود انداخت. زیاد راضی نبود اما دوباره به اتومبیل نگاه کرد
وای...شهاب هم توی اتومبیل بود. احساس میکرد دلش پیچ میزند. چقدر غافلگیر شده بود. چقدر دلش برای
او تنگ شده بود .چقدر دوستش داشت و چقدر عاشقش بود.
نزدیکتر آمد . اما در یک لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به او و اتومبیلش در را باز کند و وارد خانه شود و با خود
گفت آره همینه باید بی تفاوت باشم. و با این تصمیم بدون نگاه به اتومبیل کلید را از کیفش بیرون آورد .
دستش میلرزید. خواست در را باز کن که صدای باز شدن در اتومبیل آمد. سعی کرد اصلا پشت سرش را نگاه نکند.
شهاب از پشت سر صدایش کرد و گفت کجا بودی؟
صدایش عصبانی و لحنش جدی و خشک بود. یلدا برگشت .تمام وجودش لرزه گرفته بود. نگاهش کرد. ریشهایش درآمده
بود و چشمهایش درشتتر و نگاهش با نفوذتر از همیشه که باز یلدا را سوزاند و از خود بیخود کرد.
شهاب نزدیک آمد. بوی دل انگیزش توانی برای پاهای ناتوان یلدا باقی نمیگذاشت. دلش میخواست همانجا بشیند.
طاقت اینطور غافلگیر شدن را نداشت.
شهاب جدیتر پرسید گفتم کجا بودی؟
یلدا که سعی میکرد حرفهای او را بشنود گفت خب سر کلاس بودم دیگه .
کی تعطیل شدی؟
یلدا فکری کرد و گفت یک ساعت پیش.
شهاب چشمها را تنگ کرد و گفت فرناز و نرگس که میگفتند زودتر رفتی. رفتی که کتاب بخری؟
یلدا که تازه متوجه شده بود به خود گفت وای پس درست حدس زده بودم شهاب ساعت سه اونجا بوده. و احساس خوبی پیدا کرد.
آره رفتم کتاب بخرم.
کو ؟ کتابت کو؟
پیداش نکردم.
با کی رفتی؟
یلدا نگاهش کرد و سر به زیر انداخت و گفت با هیچ کس.
شهاب عصبی جواب داد باور کردم. و کلید را از دست یلدا گرفت و در حالی که در را باز میکرد گفت برو تو.
مثل اینکه آقا سهیل قصه های سوزناکی برات تعریف کرده. برو آبی به سر و صورتت بزنم.
یلدا رنجیده خاطر نگاهش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.
شهاب کلافه نشان میداد. نگاهش آمیخته از خشم و رنج بود و صورت برافروخته اش یلدا را بیقرار میکرد.
بالای سر یلدا که روی مبل نشسته بود ایستاد و پرسید با اجازه ی کی سوار ماشین این پسره شدی؟
لحنش سرد و با تحکم بود و طوری حرف میزد که گویی تنها مالک یلدا اوست و حسی که در دل یلدا بوجود آمد
خوب بود و با خود گفت چرا از عتاب و خطابهای او رنجیده نمیشم. شاید فکر میکرد این هم نوعی اهمیت دادن
است و بیاد این بیتی که خیلی وقت پیش شنیده بود افتاد
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
یادش رفته بود شهاب آنجاست.
شهاب محکمتر از قبل در حالی که به خودش فشار میاورد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود پرسید ازت پرسیدم کی بهت
اجازه داد سوار ماشین اون لعنتی بشی؟
یلدا نگاهش کرد و گفت خودت.
شهاب که صدایش از خشم دورگه شده بود و رگ گردنش متورم .فریاد زد من کی همچین غلطی کردم؟ هان؟
یلدا دلش نمیخواست مقصر جلوه کند . لحظه ای بخود گفت چرا کوتاه بیام؟
رفتار شهاب لجبازی او را تحریک میکرد. برای همین او هم صدایش را بالا برد و گفت تو مگه خودت نگفتی بهش فکر کنم؟
هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست. لحظه به لحظه نظرت عوض میشه. اون وقت سر من فریاد میکشی؟
یلدا این را گفت و از روی مبل برخاست تا به اتاقش برود اما شهاب خشمگین دست او را گرفت و بسوی خود کشید.
باز هم نفسها حبس شدند. شهاب خیره خیره نگاهش میکرد.لحظه ای در سکوت گذشت. سپس شهاب گفت تا وقتی
اسمت توی شناسنامه منه اجازه نمیدم از این غلطا بکنی. از خشم میلرزید...یلدا ترسید . فکر نمیکرد این موضوع تا این
حد عصبانیت به همراه داشته باشد. اما خواست باز سعی کند موضع خود را حفظ کند. برای همین او هم با لجاجت
گفت تو خودت گفتی.
شهاب در حالی که محکم تکانش میداد گفت من فقط گفتم بهش فکر کن نگفتم...
یلدا بغض کرد. شهاب از پشت حصار اشکهایش لغزان شده بود. اشکها راه گرفتند. با تمنا نگاهش میکرد. چقدر دوستش
داشت آنقدر که زجری که در نگاه او بود بیشتر عذابش میداد و در دل میگفت خب حرف بزن و بگو که تو هم دوستم داری...بگو
که نمیخوای به هیچ کس دیگه ای فکر کنم. لعنتی بگو دیگه . اما شهاب فقط نگاهش میکرد. دستش را طوری رها کرد که یلدا روی مبل
رها شد... و شهاب او را ترک کرد.
یلدا غمزده دقایقی بیحرکت روی مبل نشسته بود و حتی نمیدانست به چه فکر کند. بخاطر رنجی که شهاب میکشید غمگین بود
بخود گفت یعنی فقط یک تعصب مردانه ی محض است یا عشق؟
صدای زنگ تلفن او را وادار کرد که با اکراه گوشی را بردارد. از شنیدن صدای نرگس جان گرفت که میگفت الو...یلدا.
سلام نرگس .
سلام . خونه ای ؟ کی اومدی؟
نرگس ... توی خیابونی؟صدا زیاد میاد.
آره با فرنازم حوصله نداشتیم بریم خونه . دلمون شور تو رو میزد. ...رفتیم تا انقلاب کتاب بخریم...
صدای فرناز که معلوم بود کنار نرگس سرش را به گوشی نزدیک کرده بود آمد که گفت بیشعور . تو رفتی شهاب اومد.
راستی .شهاب با شماها حرف زد نرگس؟
چیه صدات گرفته؟ آره شهاب اومد . ندیدیش؟
چرا دیدمش . کلی باهام دعوا کرد. شما گفتید با سهیل رفتم؟
نه بابا ما گفتیم رفتی کتاب بخری.سپیده گفت که دیده با سهیل رفتی.
سپیده اونجا چیکار میکرد؟
چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست.
فرناز فریاد زد شهاب اومد...
نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه.
دیوونه ها یکی تون حرف بزنید.
آره آنقدر عصبانی بود یلدا.
کی عصبانی بود؟
ای بابا خب شهاب دیگه .
آهان چی گفت؟
وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد...
فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد.
یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن.
ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرف زدی؟
آره بعدا میگم چی شد.
فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا...
یلدا پرسید نرگسی فردا که کلای نداریم.
آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور .
من برای چی؟
خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره.
یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع.
ببین فردا کی؟
صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم.
ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره.
خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه جوری
میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره.
نذر بخاطر محمده؟
حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم.
یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو...
فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ.
نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا...
یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود.
چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز غذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت
شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده...
با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 9 آماده بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت
و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده.
یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد. تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت
سلام . آماده ای؟
سلام . آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و غریب تو.
خب . غر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها.
برای چی؟
شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود...
فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟
یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره.
پس ساعت 9.5 سر کوچه باش.
باشه فعلا.
گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی
به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای
دور و اطراف او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت.
چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مغزش میگذشت اعتقاد نداشت.
اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد.
چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت. اما بنظرش چادر به او میامد.
گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد.
دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریف این پسره نشده و
اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. غرغر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست.
شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام.
شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟
این دیگه چیه سرت کردی؟
یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح.
شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟
همین که گفتم.
ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم.
شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید ندارم
برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟
صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو
شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد...
یلدا سرخورده از رفتار شهاب غمگین و چادر بسر روی مبل نشست.
شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست.
یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند.
شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالف نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر کردن بنظر من
آدابی داره... که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ادامه داد...
شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره.
یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد
یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه.
اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که با
اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست.
من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد)...من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر خوشگلتر
هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم ببرمتون.
زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه سیاه یلدا
موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت به واقعی
شدن یک رویا و آرزویی محال نبود.
شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد.
دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد.
شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها
رو من میرسونم.
شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند.
شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند.
قیافه های شان با چادر کمی خنده دار بنظر میرسید. مخصوصا فرناز که اصلا چادر سر کردن را بلد نبود.
توی راه بودند که کامبیز به شهاب تلفن زد. شهاب هم برای او شرح داد که به امامزاده صالح میروند و قصد آمدن بشرکت
را ندارد. کامبیز که گویی تحمل دوری او را نداشت با اصرار خواست تا جایی منتظرش بمانند که او هم بیاید.
نزدیک امامزاده همگی پیاده شدند . چادر سر کردن فرناز واقعا دیدنی بود و یلدا تازه معنی حرفهای شهاب را میفهمید.
تا فرصتی یافتند سه تایی دور هم حلقه زدند. نرگس گفت چی شده . چرا شهاب اومد؟
یلدا گفت بعدا براتون تعریف میکنم. و زیر کانه خندید و گفت چقدر خدا دوستم داره.
نرگس گفت چقدر با چادر ماه شدی.
یلدا خندید و گفت فکر کنم بخاطر این چادر همراهمون اومد.
فرناز گفت پس برو به جون من دعا کن.
نرگس گفت تو فعلا آدامست رو در بیار . آبرومون رفت.
یلدا گفت آره فرناز آدامس رو در بیار و موهات رو هم یک کمی بکن توی چادر.
فرناز غر زد آه...بابا کی گفت چادر سرمون کنیم.
نرگس گفت چه زود نذرت رو یادت رفت.
یلدا گفت حالا این نذر واسه چیه؟
فرناز جواب داد محمد.
یلدا گفت خب این که معلوم بود باقی اش؟
فرناز گفت آخه به ساسان زنگ زده و گفته میخواد باهاش حرف بزنه. منم نذر کردم درباره ی من باشه.
یلدا خندید و گفت خوش بحالت. حالا کی میخواد حرف بزنه؟
فرناز جواب داد امشب میاد. البته گفته شاید...
شهاب دستی به موهایش کشید و در چند قدمی دخترها ایستاد و یلدا را صدا کرد.
یلدا خرامان خرامان قدم برمیداشت. چون به چادر عادت نداشت. وقتی نزدیک شهاب شد هر دو بهم لبخند میزدند و گویی
هر دو به یک چیز فکر میکردند.
شهاب چشمها را جمع کرده بود تا آفتاب اذیتش نکند به یلدا گفت شما برید توی حرم. من اینجا منتظر کامی میمونم.
ماشین هم نمیاره.
باشه . شهاب تو زیارت نمیکنی.
چرا. صبر میکنم تا کامبیز بیاد. یک ساعت برای زیارت شما خوبه؟
آره. پس یک ساعت دیگه همین جا باشیم.
یک ساعت دیگه همین جا.
دخترها ریز ریز میخندیدند و قدم برمیداشتند. فرناز که چادر را زیر بغل زده بود. با آن قد بلندش طوری قدم برمیداشت که
همه توجه شان به او بود.
یلدا گفت فرناز توی زندگیم صحنه ای به این مسخره گی ندیده بودم . تو رو خدا چادرت رو زیر بغلت نگیر.
نرگس هم گفت خدا رحم کرد خودمون نیومدیم والا هرگز به مقصد نمیرسیدم.
فرناز گفت خوبه حالا . نه که شماها مادر بزرگید. خوب بلدید چادر سر کنید.
خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود .
نماز خواندند و دعا کردند و حرف زدند...
یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه.
اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند.
نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم.
فرناز گفت بس که خانم هول تشریف دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه.
یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه .
نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه.
فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت.
شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت
خب خانمها چه برنامه ای دارید؟
نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید.
شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم . خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم.
میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود.
کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا
دخترها زدند زیر خنده.
شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراف رو بگردید.
شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم.
دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند.
یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مغازه ها ببیند و هر بار که شهاب را
در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست.
شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟
یلدا خندید و گفت نه.
شهاب کنار یک مغازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید.
کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد. فرناز با دیدن مغازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق آمد
و داخل مغازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز یک
دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مغازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال زیبایی
خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند.
کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من.
همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد هم
جمع شدند فرناز با شادمانی گفت یلدا به خدا این شهاب عاشقته. ندیدی چطوری فقط حواسش به توست؟
نرگس هم گفت منم توی نگاهش بتو یک چیزی میبینم. چیزی که واقعا گفتنی نیست.
آنها بعد از خوردن غذا و گردش و شوخیهای کامبیز و گاه شهاب خاطره ی خوشی از آنروز در دلهاشان ثبت کردند.
هنگام بازگشت کامبیز جلو نشست و یلدا هم به دوستانش ملحق شد. شهاب آیینه را طوری تنظیم کرد که با هر بار نگاه به
آن فقط یلدا را میدید. یلدا هم که وسط نشسته بود با هر دفعه ای که سر بلند میکرد
چشمهای شهاب را میدید که غافلگیرش میکنند.
فرناز و نرگس با اینکه عقب نشسته بودند و کنار یلدا مدام با کامبیز صحبت میکردند و این فرصت بهتری برای یلدا و شهاب
بود که حواسشان فقط به هم باشد. گویی هیچوقت پیش هم نبوده اند و فرصتی یافته اند که به زود ی از دست خواهد رفت.
کامبیز شیطنتش دوباره گل کرد و دلش خواست کمی سر به سر آنها بگذارد.
نگاهی به شهاب و بعد هم به عقب انداخت و با لحن خاصی گفت آقا شهاب خیلی ساکتی؟یلدا خانم شما هم همینطور.
فرناز گفت فعلا انگار کارهای مهمتری بجز حرف زدن هست. و بلند خندید.
یلدا که صورتش گل انداخت با آرنج به پهلوی فرناز کوبید.
کامبیز هم که لبخند بر لب داشت در ادامه گفت آخه راستش من نگران خودم هستم. و در حالی که به شهاب اشاره میکرد
گفت به تنها جایی که حواسش نیست رو به روشه.
شهاب لبخند زد(از همان لبخندها ی خاصی که یلدا برایش ضعف میکرد) و گفت کامی دهنت رو ببند. میخوام یک آهنگ گوش کنیم.
و به دنبال نوار خاصی گفت و نوار را گذاشت و صدایش را زیاد کرد.
کامبیز بلند گفت قابل توجه بعضی ها حواستون که هست؟ آهنگش خاصه.
همگی از طعنه کامبیز خندیدند اما شنیدن یک آهنگ زیبای ایرانی با شعری دل انگیز آنقدر لذت بخش بود که همگی ناخواسته سکوت کردند.
دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه
نگاهشان هنوز بهم بود. یلدا با خود گفت چقدر خوب شد کامبیز بدون اتومبیلش آمد.
آنشب هم گذشت و وقتی بخانه رسیدند شهاب به اتاقش رفت و دیگر بیرون نیامد. اما یلدا احساس بهتری داشت. بعد از آن شب گویی
یکجور اطمینان از آینده در دلش جوانه زده بود. جوانه ای که با هر رفتار و هر نگاه شهاب شاخ و برگ تازه ای میگرفت و امیدوارانه
تنها به شکفتن می اندیشید.
روز تولد شهاب نزدیک بود و یلدا از مدتها قبل به فکر آنروز در دلش نقشه میکشید. دوست داشت شهاب را غافلگیر کند.
مثل توی فیلمها ی سینمایی.. وقتی پیش نرگس و فرناز بود مدام از شهاب و روز تولدش حرف میزد و از آنها ایده میخواست.
دلش میخواست هدیه اش منحصر بفرد باشه . چیزی که شهاب فکرش را نکند . واقعا سخت بود که برای شهاب هدیه بخرد.
زیرا شهاب بهیچ چیزی نیاز نداشت.
یلدا بفکر چیزی بود که همیشگی باشد و تا شهاب آنرا دید به یادش بیافتد. روزهایش رنگ دیگری بخود گرفته بودند.
رنگی که بوی زندگی و عشق میداد.حالا دیگر فرناز و نرگس مدام به او امید میدادند و در ابراز علاقه کردن او را تشویق میکردند آنروز سیزدهم بهمن ماه بود. سر کلاس نشسته بودند. گویی یلدا و فرناز آرام و قرار نداشتند. قرار بود بعد از کلاس سه تایی بدنبال
خریدن هدیه تولد برای شهاب بروند.
فرناز گفت بالاخره فکر کردی چی بخری؟
یلدا گفت نمیدونم . راستش خیلی فکر کردم . اما نتیجه نگرفتم.
نرگس گفت تا مغازه ها رو نبینی نمیتونی تصمیم بگیری . شاید یک چیزی به چشممون اومد که خوب بود.
فرناز گفت من میگم یک عطری ادکلنی چیزی بخر.
یلدا گفت. نه نه. ادکلن نه.
فرناز گفت چرا؟
یلدا پاسخ داد شنیده ام ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت وا چه حرفها. اون دستماله دیوونه.
نرگس گفت یلدا پاک دیوونه شده. دانشجوی ادبیات و این خرافه ها . واقعا بعیده.
یلدا گفت آخه من دبیرستان که بودم یکی از همکلاسیهام خیلی اعتقاد داشت که ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت اون تجربه خودش بود. حالا عمومیت نداره.
یلدا خندید و گفت به هر حال من ریسک نمیکنم. ادکلن نمیخرم. تازه شهاب یک عالم ادکلن گرون قیمت داره که بوهاشون من رو
بیهوش میکنه.
فرناز گفت واقعا که چقدر ترسویی.
نرگس گفت خب بابا ادکلن رو بی خیال.
یلدا گفت میخوام یک چیزی باشه که اصلا فکرش رو نکنه.
فرناز گفت بگم چی؟
یلدا گفت چی؟
فرناز:رژ لب.اصلا فکرش رو نمیکنه.
سه تایی پخی زدند زیر خنده.
صدای دکتر ترابی آمد که گفت خانمها . لطفا.
بعد از کلاس هر سه شال و کلاه کردند و خنده کنان و صحبت کنان راهی شدند.
توی هر مغازه ای سرک کشیدند تا بالاخره در فروشگاهی که انواع اجناس لوکس و تزیینی ارائه میشد آباژوری که زیر آن مجسمه ی
دختر و پسر زیبایی بود توجه آنها را جلب کرد . دختر و پسر در عین زیبایی در کنار هم قرار گرفته بودند و چتری بالای سرشان بود و
زیر چتر هم چراغی قرار داشت که روشن میشد.
یلدا با دیدن آن به وجد آمد و گفت به درد اتاق شهاب میخوره.
نرگس هم گفت اینطوری هر وقت شب که بیدار میشه بیاد تو میافته.
هر سه برقی در نگاهشان درخشید .گویی به یک اندازه هیجانزده شده بودند. با خرید ان آباژور خیال یلدا تقریبا راحت شد.
اما دوباره گفت بچه ها دلم میخواست یک چیز دیگه هم بخرم که ازش استفاده کنه.
فرناز گفت ببخشید مگه از آباژور استفاده نمیکنه؟
یلدا جواب داد نه منظورم اینه که همیشه همراهش باشه.
فرناز با خنده گفت خب بهش بگو هر روز آباژور رو بگیره دستش بره سر کار و برگرده.
نرگس و یلدا خندیدند.
نرگس گفت میتونی دستمال هم بخری که همیشه توی جیبش با...
ناگهان فرناز و یلدا گفتند دستمال؟...جدایی رو یادت رفت؟
نرگس که گویی مرتکب گناهی شده ناخواسته گفت نه ...نه . ببخشید .یادم نبود.
یلدا گفت یکبار شهاب داشت دنبال کراوا ت خاصی میگشت که به پیراهن آلبالویی اش بیاد.
فرناز گفت آره . کراوات خوبه.
نرگس گفت عالیه.