امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خواب بازی (هم عاشقونه,هم تخیلی خلاصه خیلی خفنه...)

#6
اینم از ادامه ی رمان
[color=#000000]متعجب از رفتار شهاب به مامان نگاه کردم.لبخند کوتاهی بهم زد و به سفره صبحونه اشاره کرد.
شهاب_شما کی میرین مامان؟
مامان_میرم.عصری میرم.
شهاب_دیر نیست؟
مامان_نه.با بهنام حرف زدم.
شهاب_بعد از اینکه شادی اومد یه سر میایم اونجا.
مامان_باشه.
بدون اینکه حرفی بزنم و یا مخالفتی بکنم به خوردن صبحونه ام ادامه دادم.حرف زدن چه فایده ای داشت وقتی که کار از کار گذشته بود.فقط خودمو بد میکردم.
به زور چند تا لقمه خوردم و از جام بلند شدم.شهاب باهام سر سنگین بود.میدونستم که تا چند وقت باید اخلاقشو تحمل کنم.
***
_سلام چطوری خانوم؟!
ملیحه_علیک سلام عزیز دل خواهر.شما خوبی؟
_ای بدک نیستم.
ملیحه_باز که تو ناله میکنی.
_کی ناله کردم؟
ملیحه_بیشتر اوقات که تورو میبینم ناله میکنی.
_خیل خب.خوبم.بهتر از همیشه.این راضیت میکنه؟راستی از جناب پویا چه خبر؟
با این حرف من زد زیر خنده و گفت:دیروز انقدر بهت خندیدم.
_مرض.بیخود.واسه چی خندیدی؟
ملیحه همونطور که میخندید گفت:واسه اینکه به خیال خودت میخواستی منو بندازی توی هچل اما خودت افتادی.
سر جام ایستادم و با کنجکاوی پرسیدم:چی داری میگی؟منظورت چیه؟
از شدت خنده از گوشه ی چشمش اشک میومد.اشکشو پاک کرد و گفت:یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_بگو.
ملیحه دستشو انداخت زیر بازوم و گفت:راه بریم تا بهت بگم.
به راه افتادیم و منو دنبال خودش داشت میکشید.
_بگو دیگه.جون به لبم کردی.
ملیحه_خیل خب باشه میگم.فقط ناراحت نشیا.دیروز پویا با من حرف زد.البته نه درباره دوستی و این حرفا.
_خب؟
ملیحه_میخواست بدونه که تو با کسی هستی یا نه؟یعنی در حقیقت از من خواست که راجع به اون با تو حرف بزنم.بیچاره از تو میترسه.میگفت که خیلی وقته که میخواد پاپیش بذاره اما ترسیده.یعنی تقصیر هم نداره ها بیچاره هرکی قیافه ی تورو با این اخم ببینه سنگ کوپ میکنه.حالا بگذریم از این حرفا.خلاصه پویا ازم خواست میتونم یه کاری کنم که تو باهاش رفیق بشی یا نه.
_داری شوخی میکنی؟نه؟
ملیحه_شوخی چیه؟!جدی دارم میگم.چه حرفا میزنیا دختر.دارم راستشو میگم.انقدر دیروز مظلوم شده بود که نگو.نمیدونستم انقدر خجالتیه.
یاد نگاه های پویا افتادم.هرجا توی دانشکده که بودم اونم بود.توی کتابخونه ،سایت،بوفه همه جا بود.سر کلاس های عمومی نزدیک ترین صندلی رو به من انتخاب میکرد و من بی اعتنا بودم.اصلا بهش توجهی نداشتم.حتی احوال پرسی هم با هم نمیکردیم.به نوعی ازش میترسیدم.ظاهر سرد و خشنش با اون لباس های متفاوتش باعث شده بود که در عین حال هم ترسناک باشه و هم جذاب.هیچوقت نمیتونستم منکر زیبایی و جذابیتش بشم.اما هیچوقت هم راجع به بهش فکر نکرده بودم.همیشه با دختری که رشته ی دیگه ای بود و به دانشکده ما میومد دیده بودمش.حدس میزدم که دوست دخترشه.
با اینکه هیبتش مرموز و ترسناک بود اما دخترهای زیادی سعی میکردن توجهشو جلب کنند.
ملیحه_خب نظرت چیه خانوم ابلیس؟!
-منو مسخره نکن بچه پررو.
ملیحه_مسخره چیه؟دارم سوال میپرسم.شادی بی شوخی دارم میگم پسر خیلی خاصیه.میدونی چقدر هواخواه داره؟
-حوصله ی اینجور بازیارو ندارم.اصلا راجع به پویا نمیتونم فکر کنم.انقدر ذهنم درگیره که این چیزا توش گمه.
ملیحه_چی شده مگه؟
-هیچی ولش کن.
ملیحه_خب بگو چی شده؟شاید بتونم کمکت کنم.خیر سرم رفیقتم.
_میگم بهت.به موقع اش.
ملیحه_هرجور راحتی.اما اینو بدون هروقت احتیاج به یه سنگ صبور داشتی من هستم.
_ممنونم.
ملیحه_خب حالا از فاز این بحثا بیام بیرون.بچسبیم به جناب ابلیس.
بی توجه به حرف ملیحه گفتم:ملیحه؟!
ملیحه_جون؟
_یه چیزی بگم؟
ملیحه_دو تا بگو.
_باربد ورودی امساله آره؟
ملیحه نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:آره.خب انتقالی گرفته اینطور که شنیدم.از تبریز.
_نمیدونی چرا؟
ملیحه-نه.
میدونستم سوالاتم مسخره است اما نمیتونستم خودمو نگه دارم و چیزی نپرسم.از تصور اینکه تا چند ساعت دیگه باربد رو میبینم حالم دگرگون میشد.هرکاری میکردم که خودمو قانع کنم که چیزی نیست نمیشد.
ملیحه-نکنه کلک خوشت اومده ازش؟
متعجب از سوال ملیحه گفتم:چی؟من؟نه اصلا این چیزا نیست.کنجکاو بودم همین.فقط میخواستم بدونم که ...هیچی ولش کن.
ملیحه-شادی یه چیزیت شده.بگو و خلاصم کن.تو که میدونی از فضولی میمیرم.
-گفتم که محض کنجکاوی پرسیدم.بیخیال.
ملیحه که هنوز قانع نشده بود گفت:خیل خب.نمیخواد هی انکار کنی.ایشالا یه روز بهم میگی.
منم دیگه چیزی نگفتم.ترجیح دادم سوالی نکنم تا ملیحه کنجکاو نشه.اما توی ذهنم پر از سوال بود و همینطور اضطراب داشتم.یه حسی به من میگفت که باربد رو میبینم و دیدار بدی هم در پیش دارم.اصلا جریان پویا برام اهمیت نداشت.به قدر کافی دردسر داشتم.باربد برام یه دردسر تازه بود.
***
به محض ورود به دانشکده خیلی سریع به سمت کلاس رفتم.اصلا نمیخواستم سرمو بلند کنم و به اطرافم نگاهی بندازم.فکر میکردم کل دانشکده در حال نگاه کردن به منه.ملیحه که از رفتارم تعجب کرده بود خودشو بهم رسوند و گفت:تو امروز یه چیزیت شده شادی.نگو نه.خودم بزرگت کردم.
-بریم سر کلاس.
ملیحه_میگم حواست نیست.کلاس کجا بود.باید بریم پایین توی کارگاه.
_خب منظورم همونه.بریم.
ملیحه-اونجارو نگاه.آقاتونه.
سرمو گرفتم بالا و با دیدن وحید که چند قدمی با ما فاصله داشت و مشغول صحبت با باربد بود وا رفتم.چرا این دو نفر داشتن با هم حرف میزدن؟نکنه که باربد داشت همه چیز رو راجع به من به وحید میگفت.خشکم زده بود.قدرت حرکت نداشتم.فقط داشتم به اون دو نفر نگاه میکردم.سعی کردم از حالت چهره و حرکت لب هاشون بفهمم که چی به هم میگن اما به قدری توی اینجور موارد کند ذهن بودم که چیزی متوجه نمیشدم.صداشون هم خیلی آروم بود.
چهره وحید چندان دوستانه نبود.سگرمه هاش توی هم بود و همونطور که سرش متمایل به پایین بود داشت به حرف های باربد گوش میداد.باربد هم بهش نگاه میکرد و حرفاشو میزد.
ملیحه_شادی؟اینجوری زل نزن بهشون.خوب نیست.
تازه یاد موقعیت خودم افتادم.راهمو کج کردم و ازشون فاصله گرفتم.ملیحه هم دنبالم اومد و گفت:ندیده بودم تاحالا با هم حرف بزنن.
حرف های ملیحه منو بدتر عصبی میکرد.دقیقا چیزهایی رو میگفت که من نمیخواستم قبول داشته باشم.
ملیحه_نکنه بینشون چیزی شده؟
_خواهش میکنم ملیحه.ولش کن.
ملیحه-بیا بریم.از هم جدا شدن.
دوباره به اونا نگاه کردم.خوشبختانه حرفاشون تموم شده بود و هرکدوم به سمتی رفته بودند.روم نمیشد توی صورت وحید نگاه کنم.هنوز از اینکه اونطوری جواب خواستگاری شو داده بودم از خودم بدم میومد.چقدر بد رفتار کرده بودم.
***
با اعصابی داغون کنار ملیحه ایستاده بودم و مشغول برس کشیدن روی سفال بودم.اصلا حواسم به دور و بر نبود.میدونستم که اون همه نگرانی بی مورده اما دست خودم نبود.سخت بود که خودمو بیخیال نشون بدم.بالاخره بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدم که باید خودمو آروم کنم.به درک که هرچی میشد.دیگه طاقت نداشتم که خودمو اذیت کنم.
ملیحه_از بس سابیدیش رنگش رفت.بسه دیگه دختر.
_تو هم همش از من ایراد بگیر.
ملیحه_میگم شادی...
_چیه؟
ملیحه_طرف بدجوری نگاهت میکنه.ببینش.
به وحید نگاه کردم.سرگرم کار خودش بود اما هنوز اخم کرده بود.باربد چی بهش گفته بود که انقدر اخمو شده بود؟
_کجا داره منو نگاه میکنه؟
ملیحه-به جان خودم داشت نگات میکرد.حالا خودت ببین.
دوباره مشغول کار شدیم.بیشتر بچه ها به خاطر نبود استاد مشغول مسخره بازی بودن و تنها من و ملیحه بودیم که داشتیم سفال میشستیم.
ملیحه_داره نگات میکنه دیوونه.دیدی راست گفتم.
خیلی سریع به وحید نگاه کردم.تا نگاه منو متوجه خودش دید سریع سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد.
ملیحه_حالا هی بگو منو نگاه نمیکنه.من موندم چرا با این حالش هنوز از تو خواستگاری نکرده.
توی دلم گفتم خبر نداری که خواستگاری شو کرده و من چه جوابی بهش دادم.
ملیحه_بهتره یه ذره استراحت کنیم.نظرت چیه؟
_من ادامه میدم.
ملیحه_خیل خب.چای میخوری برم برات بگیرم؟
_نه مرسی.
ملیحه_پس من برم یه چای بخورم.دز چاییم اومده پایین.
بعد چشمکی بهم زد و از کارگاه بیرون رفت.هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که با صدای وحید به خودم اومدم.
وحید_خسته نباشی.
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم:ممنون.همچنین.
وحید_میخوای کمکت کنم؟
_نه.راحتم.
به حرفم گوش نداد و دستشو آورد جلو و خواست تیکه سفالمو برداره که ناخودآگاه دستم به سمت همون تیکه سفال رفت و باعث شد دستامون به هم برخورد کنه.از تماس دستش با دستم یکه ای خوردم و خودمو کشیدم عقب.
وحید_معذرت میخوام.

چیزی نگفتم.یعنی مخم از کار افتاده بود.نمیتونستم کلماتو کنار هم بچینم و جمله ی خوبی تحویل وحید بدم.
وحید_راستش یه چیزایی شنیدم.
با شنیدن این حرف نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم.نکنه که باربد بهش جریانو گفته بود و وحید اومده بود که بهم تبریک بگه؟
وحید_درباره ی پویا.راسته که میگن ازتون درخواست دوستی کرده.
پوزخندی زدم و گفتم:خبرا چه زود میرسه.
وحید_راسته یا نه؟
_بر فرض که راست باشه چی به شما میرسه؟
وحید_باورم نمیشه.پویا با اون تیپ و قیافه...عجبیه.
_بهتره به اونی که میاد خبرچینی میکنه و حرفارو میزنه بگین دست از سر من برداره.خب؟
وحید_منظورت چیه؟
_منظورم اون پسره است.همینکه امروز داشت باهات حرف میزد.باربد.
وحید_تو اونو از کجا میشناسی؟
_اسم و رسم آدما زود توی دانشکده میپیچه.
وحید ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:فکر میکردم خیلی با هم خوب باشین.از جیک و پوکت خبر داشت.
از شنیدن این حرف شوکه شدم.وای نکنه که جریان مامانمو گفته بود؟پسره ی پررو.اگه جلوم بود حتما خفه اش میکردم.
وحید_فکر نمیکردم انقدر توی معماریا هواخواه داشته باشی.
حرف های وحید داشت اعصابمو خرد میکرد.طوری با من حرف میزد که من جزیی از دارایی اش هستم و حق داره که درباره ام هرجوری که میخوادفکر کنه و تصمیم بگیره.
با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم و آروم باشه گفتم:ببین نمیخوام باهات حرف بزنم.امیدوارم اینو درک کنی.اصلا خوشم نمیاد کنترلم کنی.در ضمن جنابعالی یه بار خواستگاری کردی منم گفتم نه.مطمئن باش نظرم عوض نمیشه.پس سعی نکن.حالا هم مزاحم کارم نشو.
در حین حرف زدن به صورت وحید نگاه نکردم.اصلا دلم نمیخواست که توی چشم هاش نگاه کنم و حرفارو بهش بزنم.عوضش نگاهم به دستاش بود که مشتشون کرده بود و مشخص بود که خیلی خودشو کنترل میکنه تا چیزی نگه و رفتار بدی از خودش نشون نده.
بعد از اتمام حرف هام مکثی کرد و بعد گفت:حرفاتو زدی پس گوش کن تا منم حرفامو بزنم.فکر میکردم شعورت خیلی بیشتر از اینا باشه.اما میبینم نه.واسه خودم خیلی متاسفم که خودمو علاف آدمی مثل تو کردم.
نزدیک بود سرش داد بکشم و هرچی از دهنم در میومد بهش بگم.پسره از خودراضی چطور به خودش اجازه میداد که اینطوری با من صحبت کنه.مگه من برده زرخریدش بودم؟
قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم رفت.از حرص دندونامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم که داشت برمیگشت سر جای خودش.از بس ناخونامو به کف دستم فشار داده بودم کف دستم درد گرفته بود.چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم.اصلا وحید ارزش نداشت که خودمو به خاطرش اذیت کنم.
خوشبختانه با ورود ملیحه حواسم پرت شد و کمتر به حرف های وحید فکر کردم.
***
منتظر شهاب بودم تا بیاد اما نیم ساعت بود که خبری ازش نشده بود.بهش زنگ زده بودم اما جواب نداده بود.ناچار شدم بهش اس ام اس بدم و بهش بگم که بیاد دنبالم.
ایستادن کنار خیابون و منتظر ماشین شدن به نظرم سخت ترین کار دنیا بود و البته مزخرف ترین.شنیدن انواع و اقسام پیشنهادات و حرف های رکیک چیزی بود که بیشتر زن ها و دخترهایی که کنار خیابون برای تاکسی می ایستادن باهاش روبرو شده بودند.
سرمو انداخته بودم پایین و به کفش هام نگاه میکردم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد.یه تاکسی سمند بود.
-میخوای تا فردا همینجا وایسی؟
سرمو آوردم بالا و خواستم جوابی به شخصی که توی ماشین بود بدم که با دیدن قیافه ی باربد لال شدم.فقط نگاهش کردم که گفت:تاکسی گرفتم میتونی سوار شی.من دارم میرم خونه ی دایی.
بالاخره قدرتمو جمع کردم و به سختی جوابشو دادم.
_خیلی ممنون.صبر میکنم تا شهاب بیاد.
باربد_نترس باهات کرایه رو حساب میکنم.
_گفتم که شهاب میاد.شما بفرمایید.
شونه هاشو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت:هرجور مایلی.پس خداحافظ...آقا برو.
مثل آدم های گیج به ماشین نگاه کردم که هر لحظه بیشتر ازم دور میشد و توی فکرم به رفتار باربد فکر میکردم.خیلی خونسرد و بی تفاوت بود.انگار نه انگار که منو میشناسه.اصلا اصراری برای سوار شدن من نداشت.واسم جای تعجب داشت که چرا این رفتار رو کرد.تازه یادم افتاد که اون جریان درخواست دوستی پویا از من رو به وحید گفته.احساس عصبانیت جای تعجبمو گرفت.تازه یادم افتاد که میخواستم هرچی از دهنم در میاد بهش بگم اما نمیدونم چرا با دیدنش همه چی از یادم رفت.از دست خودم لجم گرفته بود.با حرص پامو روی زمین کوبیدم که صدای بوق ماشین رو پشت سرم شنیدم.از شنیدن صدای بوق ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم و برگشتم.با دیدن شهاب که پشت فرمون نشسته بود و با خنده به من نگاه میکرد عصبانی شدم.
با همون اعصاب داغون در ماشین رو باز کردم و نشستم.
شهاب_سلام چطوری؟
در ماشین رو با شدت بستم و گفتم:هیچ معلوم هست کجایی؟نیم ساعته منو علاف کردی؟کار داشتی میگفتی نمیام.
شهاب_چته تو؟سلامت کو؟
_علیک سلام.حالا خوب شد؟راه بیفت دیگه.
کیفمو پرت کردم صندلی عقب و گفتم:تاحالا شده کنار خیابون وایسی و هر حرفی رو تحمل کنی؟نه نشده.چون دختر نیستی.
شهاب_چی شده شادی؟هان؟کسی چیزی بهت گفته ؟آره؟
_شهاب اصلا حوصله ندارم.امروز به قدر کافی اعصابم خرد شده.
شهاب_خب باید بهم بگی چی شده؟
_میگم اما الان نه.
شهاب_هرجور راحتی.
***
شهاب دسته گل رو به دستم داد و گفت:امیدوارم که رفتار خوبی داشته باشی.
با سر بهش فهموندم که کار بدی انجام نمیدم.
شهاب_خدا کنه...در ضمن یه ذره لبخند بزنی بد نیست.
لبخند زورکی زدم و گفتم:خوبه؟!
شهاب_بهتر هم میتونه باشه.
بعد از گفتن این حرف زنگ در خونه ی بهنام رو زد.
چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم:آروم باش و مثل آدم رفتار کن اگه اینکارو نکنی خودتو گوشت تلخ کردی.
صدای مادرم از پشت آیفون مارو دعوت به وارد شدن کرد.اول من وارد شدم و بعد هم شهاب.با دیدن حیاط به اون بزرگی دهنم باز موند.اصلا تصورشو نمیکردم که حیاطی به اون بزرگی و زیبایی هم وجود داشته باشه.پر از درخت ها و گل های مختلف بود.لامپ هایی که اطرافمون روشن بود زیبایی حیاط رو صد برابر کرده بود.
شهاب_نمیخوای راه بیفتی؟
_حواسم پرت شد.
روبروی در ورودی ایستاده بودیم که مامان در رو باز کرد و با خوشرویی بهمون خوش آمد گفت و به داخل دعوتمون کرد.به دقت به چهره اش نگاه کردم.توی این چند ساعت به نظرم صورتش بشاش تر و شاداب تر از صبح بود.یعنی انقدر وجود بهنام تاثیر داشت؟
توی ذهنم داشتم به این مسئله فکر میکردم که با صدای بهنام به خودم اومدم.
بهنام_به به.دختر گلم.خوبی خانوم؟بفرما عزیزم.بیا تو.چرا وایسادی دم در.
چقدر خوش لباس بود.اصلاح کرده بود و با پیرهن سفید و شلواری به همون رنگ به نظرم جوون تر هم شده بود.
دسته گل رو به دستش دادم و باهاش احوال پرسی کردم.اونم به گرمی جوابمو داد و در حالیکه کنارم بود منو دعوت به نشستن کرد.خوشبختانه اثری از باربد و بهناز و شوهرش نبود.
مامانم کنارم نشست و بعد از احوال پرسی با من و شهاب به آشپزخونه رفت تا چای برامون بریزه.بهنام هم خیلی محترمانه با من و شهاب برخورد کرد و لبخند از گوشه ی لبش اصلا محو نشد.
خونه ی خیلی دلباز و بزرگی بود.همه ی وسایلش مدرن و شیک بود.باورم نمیشد که بهنام همچین خونه ای داشته باشه.
زنگ خونه به صدا در اومد.حدس زدم که باید باربد و خونوادش باشن.اما چرا انقدر دیر اومده بودند؟اون که از من زودتر حرکت کرده بود.
توی ذهنم مشغول بررسی علت نیومدن باربد بودم و اینکه جلوش چه عکس العملی نشون بدم که صدای شاد و سرحال بهناز منو از فکر آورد بیرون.
از جام بلند شدم و به طرفشون رفتم.بهناز مادرمو سفت توی بغلش گرفته بود و صورتشو ماچ میکرد.نگاهم به محمد شوهر بهناز افتاد که داشت با شهاب و بهنام خوش و بش میکرد.هنوز خبری از باربد نبود.یه لحظه فکر کردم که نیومده.ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم که بهناز نگاهش به من افتاد وگفت:به به سلام شادی جون.خوبی؟!

شرمنده از رفتار شب عقد به سمتشون رفتم و باهاشون احوال پرسی کردم.
بهنام_راستی باربد کو؟!
محمد_الان میاد.توی حیاطه.
با شنیدن این حرف لب و لوچه ام آویزون شد.ای کاش باربد نمیومد.اصلا دوست نداشتم که باهاش روبرو بشم.هرچند که از خبرچینی که برای وحید کرده بود از دستش حرصی بودم اما با اینحال نمیخواستم ببینمش.
احساس میکردم فقط میخواد منو مسخره کنه.شاید هم اینطور نبود اما خب حسم اینطور به من میگفت.
تازه سر جاهامون نشسته بودیم که باربد هم اومد.خیلی بی حوصله بود.اینو میتونستم از سلام و احوال پرسی اش بفهمم.بدون اینکه به من نگاه کنه سر جاش نشست و دیگه حرفی نزد.میدونستم که همه متوجه رفتار عجیب و غریب باربد شده بودند اما خب کسی چیزی نمیگفت.بهناز سعی میکرد با حرف زدن با بقیه جو خونه رو عوض کنه البته تا حدودی هم موفق شد.تنها کسی که حواسش به باربد بود من بودم.اصلا به اطرافش توجهی نداشت.توی فکر بود و گاهی وقتا دستشو توی موهاش فرو میبرد و نفس عمیقی میکشید.
بالاخره طاقت نیاورد و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت یکی از اتاق ها رفت.بعد از رفتنش بهنام گفت:باربد چش شده؟!
بهناز_نمیدونم.خیلی خوب بود.همش میگفت و میخندید.اما الان...نمیدونم به خدا.
بهنام_میخوای باهاش حرف بزنم؟
بهناز_نه داداش.لازم نیست.خودش خوب میشه.میدونی که اخلاقشو.
بهنام با تکون دادن سر حرفشو تایید کرد و دیگه چیزی نگفت.برای من هم معما شده بود که چرا باربد توی فکره.حس فضولیم گل کرده بود.
بعد از خوردن شام مشغول شستن ظرف ها شدم اما فکرم جای دیگه ای بود.حتی سر شام هم باربد چند لقمه ای بیشتر نخورد و از خوردن دست کشید.توی چشم هاش غمی بود که من به خوبی درکش میکردم.خیلی غمگین و ناآرام به نظر میرسید.انگار که خبر بدی بهش دادند و اون چاره ای جز خودخوری وسکوت نداره.
صدای بهناز منو از فکر آورد بیرون.روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و داشت با مامان حرف میزد.
بهناز_نمیدونم چیکار کنم؟دکترش میگفت که باید براش زن بگیرم.شاید اینجوری هوای اون دختره هم از سرش بیفته.
با شنیدن این چیزا گوشام تیز شد.یه مطلب جدید دستگیرم شده بود.
مامان_والا چی بگم بهنازجون.شاید اینجوری بهتر بشه اما شایدم نه.اونوقت دختر مردم این وسط حیف میشه.
بهناز_دختر داریم تا دختر.من خودم یکی رو زیر سر دارم.از همه نظر تکمیله.فقط مونده که پاپیش بذارم.باربد من هیچی کم نداره.خیلی از دخترا واسش سر و دست میشکنن.
مامان_ماشالا آقا باربد پسر خوبیه.ایشالا که خوشبخت بشه.
بهناز_ایشالا...چی بگم که قسمت پسر من این بوده.فقط دلم میخواد عروسیشو ببینم.تنها آرزوم هم همینه.
سوال بعدی بهناز باعث شد به حرف بیام.
بهناز_شادی جون شما چی؟قصد ازدواج نداری؟حتما کلی خواستگار واسه خودت داری.
سعی کردم دست پاچه نشم و جوابشو بدم.
_من فعلا برام زوده.خب هنوز درسم مونده.آمادگی ازدواج رو هم ندارم.
بهناز_خب اگه یه مورد خوب بیاد چی؟میتونی درستو بخونی وبعد ازدواج کنی.
_فعلا که همچین موردی نبوده.
بهناز_یعنی اگه بیاد قبول میکنی؟
این جمله رو چنان با شادی و ذوق گفت که یه لحظه فکر کردم نکنه منظورش باربده.
_کلی گفتم بهنازجون.
با شنیدن جمله بعدی بهناز دست از کار کشیدم و متعجب نگاهش کردم.حال مامانم هم دست کمی از من نداشت.
بهناز_اگه تورو واسه پسرم خواستگاری کنم قبول میکنی؟
به قدری حواسم پرت شد که یادم رفت دستامو خشک کنم و شیر آب رو ببندم.با همون دست های کفی به بهناز نگاه کردم.اثری از شوخی توی صورتش نبود.کاملا جدی داشت منو برای پسرش خواستگاری میکرد.
مامانم زودتر از من به خودش اومد و گفت:بهنازجون شادی هنوز بچه است.درسشو تموم نکرده.خودشم که گفت.
بهناز_اما من فکر میکنم این دو نفر از همدیگه خوششون اومده.
تا اومدم جواب بدم مامانم گفت:آخه این دو نفر که هنوز زیاد همدیگه رو ندیدن.چجوری از همدیگه خوششون اومده؟
بهناز_خب با هم آشنا میشن.مگه ماها چجوری با شوهرامون ازدواج کردیم؟از اول که همدیگه رو نمیشناختیم...حالا نظر خودت چیه شادی خانوم؟
خودمو مشغول شستن ظرف ها کردم و با لحن آرومی گفتم:والا بهناز خانوم حرفتون واقعا شوکه ام کرد.اما همونطور که گفتم واقعا قصد ازدواج ندارم.اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.برای آقا باربد هم دختر خوب زیاده.ایشالا یه دختر خوب عروستون بشه.
بهناز_خب عزیزم حالا چرا نمیخوای فکر کنی.باور کن باربد اونطوری نیست که تو فکر میکنی.درسته که خیلی سرد و خشک با بقیه رفتار میکنه اما قلبش پاکه.
میخواستم جواب بهنازو بدم که با صدای باربد از جا پریدم و بشقابی که توی دستم بود سر خورد و افتاد توی سینک و شکست.ناخودآگاه گفتم وای و برگشتم به سمت در آشپزخونه.
باربد با دیدن قیافه وحشت زده ی من پوزخندی زد و به سمت سماور رفت و گفت:نمیدونستم صدای من انقدر ترسناکه.
نیم نگاهی به مامانم انداختم و بعد به بهناز که داشت با نگرانی به باربد نگاه میکرد.فکر کردم که حتما باربد حرفامونو شنیده اما اینطور نبود.فقط اومده بود که چای بخوره.
خیلی سریع یه لیوان چای ریخت و دوباره با همون پوزخند به من نگاه کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.نمیدونم چرا حس کردم که شنیده مادرش از من خواستگاری کرده.شاید به خاطر اون پوزخند روی لب هاش بود.
با اعصابی داغون تیکه های خرد شده ی بشقاب رو جمع کردم اما انقدر حواسم پرت بود که ناغافل یکی از تیکه کف دستمو برید.بریدگی اش عمیق نبود اما خب میسوخت.مامانم که متوجه بریدگی دستم شده بود گفت:تو برو نمیخواد بشوری.دستتم بریدی.
بهناز سریع از جاش بلند شد و گفت:الهی بمیرم عزیزم.بیا بشین ببینم چی شد.
روی صندلی نشستم و یه دستمال کاغذی گذاشتم روی زخمم و گفتم:هیچی نشده بابا.چرا انقدر شلوغش میکنین.خوب میشه.
بهناز نگاهی به دستم انداخت و گفت:بیا بتادین بزن روش.
_به خدا هیچی نیست.خوب میشه.مگه زخم شمشیر خوردم.
اون شب دیگه بهناز حرفی راجع به خواستگاری و باربد نزد.البته دیگه حرفشو زده بود و چیز اضافه ای نداشت که بگه.نمیدونم چرا هردفعه به باربد نگاه میکردم خجالت میکشیدم و سریع سرمو مینداختم پایین.انگار که بهم الهام شده بود که اون صحبت های من و مادرشو شنیده.
***
توی تختم دراز کشیده بودم و به شبی که گذروندم فکر میکردم.اصلا فکرشو نمیکردم که بهناز ازم خواستگاری کنه.هیچ احساس خاصی نداشتم.نه خوشحال بودم و نه ناراحت.هرچی فکر میکردم میدیدم که اصلا به باربد هیچ حسی ندارم.فکر میکردم که یه کوه یخه و هیچ احساسی نداره و کاری بلد نیست جز تمسخر دیگران.
***
بالای سر ملیحه ایستاده بودم و کلاهمو تا جایی که میتونستم داده بودم پایین تا آفتاب به پوست صورتم نخوره.این مدت سر حفاری واقعا از نظر رنگ پوست عوض شده بودم.به نظر خودم که شبیه ذغال سیاه شده بودم و هرکاری میکردم که کمتر آفتاب بهم بخوره نمیشد.
ملیحه_اوه شادی خانوم اونجوری وایسادی بالای سر من مگه من حمالتم.بگیر بشین کارتو بکن.
_کمرم درد میکنه ملیحه.نمیدونم چه مرگم شده.اصلا حس و حال ندارم.دیشب تا دیروقت بیدار بودم.
ملیحه با شیطنت نگاهم کرد و گفت:دیشب چیکار میکردی که بیدار بودی و تازه کمرتم درد میکنه؟!
_عوضی.منو مسخره میکنی؟!
ملیحه_من غلط بکنم.خب خودت میگی که...
_حالا من یه چیزی گفتم تو هم گیر بده ها.
ملیحه_خیل خب حالا.بیا منو بزن.بکش.
_تو جارو تو بکش به این کارا کار نداشته باش.
ملیحه_خوب مقابله به مثل میکنیا.
_انصافا ملیحه خوب جارو میکشی.خوش به حال شوهرت آیندت.
ملیحه با جارویی که دستش بود بلند شد و افتاد دنبال من.
ملیحه_منو مسخره میکنی عوضی؟الان نشونت میدم.
شروع کردم به دویدن و گفتم:بی جنبه ای چقدر.
ملیحه_اگه مردی وایسا.
_نامردمو در میرم.
ملیحه_من بالاخره این جارو رو توی مخ تو میکوبم.
_توی خواب ببینی.
ملیحه_حالا میبینی.
_به همین خیال باش.
داشتم همینطور میدویدم که جارو با ضرب خورد به کمرم.فریادم به هوا رفت و دستمو گرفتم به کمرم.
_آخ کمرم.مردم.ملیحه مگه اینکه دستم بهت نرسه.
ملیحه شکلکی برام در آورد و گفت:فعلا که مصدومی.
خیلی سریع جارو رو برداشتم و پرت کردم سمتش که دقیقا خورد به ساق پاش.اونم جیغی کشید و نشست روی زمین و شروع کرد به مالیدن ساق پاش.
ملیحه_خیلی نامردی شادی.پام داغون شد.
_آخی.بمیرم برات مادر.منم اصلا کمرم درد نگرفت.ملیحه_من دیگه انقد محکم نزدم.اما تو...
_خوب کاری کردم.حالا بلند شو کولی بازی در نیار.الان استاد میاد جریممون میکنه.
ملیحه_مگه میتونم بلند شم؟به خدا خیلی درد گرفت.
_بلند شو دیگه.باز تو لوس شدیا.میخوای بگم جوزف بیاد بغلت کنه...راستی ملیحه جوزف کجاست؟هیچ نمیگی باهاش کجاها میری.اصلا صداتو در نمیاری.
ملیحه_کجاها داریم که بریم؟
_تهران به این بزرگی.
ملیحه_شادی؟
_هوم؟
ملیحه_به نظرت کار اشتباهی کردم با جوزف رفیق شدم؟
به حالت چهره اش دقت کردم.دیگه از اون خنده خبری نبود.به جاش کاملا جدی به نظر میرسید.
_خب من جای تو بودم دوست نمیشدم.
ملیحه_چرا؟
همونطور که به سمتش میرفتم گفتم:خب راستش طرز تفکر من با تو فرق داره.من تا حالا با کسی رفیق نشدم.یعنی نمیدونم چجوری بگم.به نظرم رفاقت کردن با یه پسر چیزی جز تباهی واسه دختر نداره.میفهمی منظورمو؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم:جوزف یه خارجیه ملیحه.افکار و عقاید اونا با ما خیلی فرق داره.شاید حرفمو قبول نداشته باشی اما به نظرت دوستی با جوزف ارزش از دست دادن خیلی چیزارو داره؟هان؟به روزی فکر کن که جوزف نیست و تو میخوای با یکی ازدواج کنی.وجدانت ناراحت نمیشه که قبل از شوهرت با یکی دیگه دوست بودی؟هوم؟!اصلا نمیخوام عقیده مو بهت تحمیل کنم یا هرچیزی که فکرشو میکنی فقط میخوام بگم که یه ذره بیشتر فکر کن.همین.
ملیحه_راستش خودمم چند روزیه که درگیر این موضوعم.به خودم میگم آخرش که چی.بالاخره که جوزف میره.دوباره منم تنها میشم.
_خوبه که به این نتیجه رسیدی.
ملیحه_شادی؟
_هوم؟!
ملیحه_یه سوال بپرسم؟
_بگو.
ملیحه _تو از کسی توی دانشگاه خوشت میاد؟منظورم وحید نیستش.میدونم که از اون خوشت نمیاد.
-چطور؟!
ملیحه-تو بگو؟!
-خب تو بگو واسه چی این سوالو پرسیدی؟
ملیحه_من اول پرسیدما.
_فعلا که از هیشکی.
ملیحه-چرا؟تو هیچوقت از کسی خوشت نیومده.چرا؟
_نمیدونم.تاحالا کسی رو ندیدم که به دلم بشینه.
ملیحه_چرا؟!
_دست خودم نیست.تاحالا از کسی اونجوری که بخوام خوشم نیومده.
ملیحه_نظرت راجع به پویا چیه؟
-این همه آسمون ریسمون بافتی نظر منو راجع به اون بدونی؟نکنه باز ماموریت بهت محول کرده؟
ملیحه-نه بابا.دیگه از اون روز خبری ازش ندارم.حالا نمیتونی یه بار هم که شده راجع به پویا بیشتر فکر کنی؟
_تو چرا سنگ اونو به سینه میزنی؟
ملیحه-راستش دلم برات میسوزه.
-واسه من میسوزه؟چرا؟
ملیحه-چون حس میکنم هیچوقت عشقو درک نمیکنی.
به قیافه ی کاملا جدی اش نگاه کردم و دیگه حرفی نزدم.جمله اش منو به فکر فرو برد.نمیدونم چرا نمیتونستم به پسری به دیده ی خوبی نگاه کنم.اصلا برای من پسرها هیچ مفهومی نداشتند.شاید مریض بودم و خودم خبر نداشتم.
ملیحه_رفتی توی فکر؟!
_اوهوم.
ملیحه-بهت نمیاد اینجور قیافه.
_شاید تو درست میگی.
ملیحه_اینکه این قیافه بهت نمیاد؟
_نه.اینکه عاشق نشدن من دل سوختن داره.
ملیحه-چرا سعی نمیکنی؟
-مگه عاشق شدن کشکه؟
ملیحه-کشک نیست دوغه.منظورم اینه که چرا به پسرا یه جور دیگه نگاه نمیکنی؟
-چجوری نگاه کنم؟چه حرفایی میزنیا.
ملیحه-چی بگم از دست تو.
-بلند شو بریم یه چیزی بخوریم.مردم از گشنگی.
***
بعد از سایت سری به دانشگاه زدیم.نمیدونم چرا دلم هوای دانشگاه رو کرده بود.به یاد ترم های اول دلم میخواست توی دانشگاه قدم بزنم و تجدید خاطرات کنم.ملیحه هم با من هم نظر بود.
ملیحه دو تا لیوان چای گرفت و روبروی من روی صندلی نشست.
ملیحه_یادته روزای اول با ترس و لرز میومدیم بوفه؟چقدر بهمون میخندیدن.
-آره.یادش بخیر.دلم واسه اون روزا تنگ میشه.
ملیحه-منم همینطور.
تکیه دادم به صندلی و انگشتامو دور لیوان یه بار مصرف حلقه کردم و به بخار چای نگاه کردم.دوباره رفتم توی فکر.نمیدونم چرا ناخودآگاه فکر باربد افتادم.اولین بار بود که یه پسر انقدر نظر منو به خودش جلب کرده بود.
ملیحه-باز این پسره گوشت تلخ پیداش شد.
-کی؟!
ملیحه-باربد.
ناخودآگاه سرم به سمت عقب چرخید و به باربد نگاه کردم.دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و با غرور راه میرفت.حتی سرشو به سمت ما هم برنگردوند.
ملیحه-خیلی دلم میخواد بدونم دوست دخترش کیه.
-نداره.
ملیحه-تو از کجا میدونی؟
-خب نداره دیگه.
ملیحه-چشمات میگه یه چیزی میدونی و نمیگی.بگو.
-باز گیر سه پیچ دادیا.
ملیحه-مرگ من بگو.
برای اولین بار بود که یه چیزیو میدونستم که ملیحه نمیدونه.راستش خوشحال شده بودم و احساس غرور میکردم.یه چیزی مدام وسوسه ام میکرد که چیزایی که از باربد میدونم رو بگم.به نوعی تلافی رفتارشو بکنم.چرا اون جاسوسی منو کرده بود و جریان پیشنهاد دوستی پویا رو به وحید گفته بود؟چرا من نباید تلافی میکردم؟
به ملیحه اشاره کردم که سرشو بیاره جلو و گفتم:یه چیزی میگم بین خودمون بمونه.باشه؟
ملیحه-خیل خب.بگو.
نیم نگاهی به باربد کردم که دیدم مشغول حساب کردن پول چای و کیکه.
-یه دختره رو دوست داشته اما مثل اینکه رابطشون به هم خورده و مثل اینکه یه مدت میرفته پیش دکتر روانشناس.
ملیحه_واقعا؟بهش هم میخوره که دیوونه باشه.
ملیحه نگاهی به باربد کرد و گفت:اما باید بگم خاک بر سر دختره که همچین جیگری رو از دست داده.
-اینطور که میگن دختره به خاطر اخلاق گند باربد ترکش کرده.
این جمله رو دیگه از خودم در آوردم.از دهنم در رفت.داشتم پیازداغشو زیاد میکردم.نمیدونم چرا خوشم میومد اذیتش کنم.تازه دلم خنک شد.
ملیحه-چقدر جالب.حدس میزدم که اینجوری باشه...داره میاد سمت ما.
-باربد؟
ملیحه-آره.
سر جام صاف نشستم و مثلا خودمو سرگرم خوردن چای کردم که صداشو از بالا سرم شنیدم.
باربد-میتونم اینجا بشینم؟
هنوز به باربد نگاه نکرده بودم.در حقیقت میخواستم کم محلش کنم.ملیحه با تردید نیم نگاهی به من کرد و وقتی دید مخالفتی نمیکنم گفت:خواهش میکنم.
باربد صندلی کنار منو روی زمین کشید و نشست.بوی عطر تنشو حس میکردم.ناخودآگاه بدنم لرزید و نگاهش کردم.باربد هم خیره شده بود به من و با لبخند نگاهم میکرد.از طرز نگاه و لبخندش جا خوردم و گفتم:سلام.
باربد-سلام شادی خانوم.ناراحت نیستی که کنارت نشستم؟
میتونستم چشم های گرد شده ملیحه رو تجسم کنم که داشت مارو نگاه میکرد.حال خودم هم دست کمی از ملیحه نداشت.اصلا تصورشم نمیکردم که باربد با این لبخند مهربون و صدای آروم و پر جذبه اش داره با من حرف میزنه.حرف زدنی که اصلا نشانه ای از تمسخر توش نبود.
-نه اصلا.
باربد-خداروشکر.
به قدری صندلی شو نزدیک من آورده بود که بازوش به بازوم برخورد کرد.ناخودآگاه نفسمو توی سینه ام حبس کردم و به ملیحه نگاه کردم که داشت با کنجکاوی به ما دو نفر نگاه میکرد.
نمیدونم چرا وجود باربد داشت هیجان زده ام میکرد.امیدوار بودم که به حالم پی نبره.
|:
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72 ، دايانا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان خواب بازی (هم عاشقونه,هم تخیلی خلاصه خیلی خفنه...) - Ðαяк - 10-05-2013، 15:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان