امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبا یک قدم تا عشق

#2
در حالی که به کلاس می رفتیم گفت:

آخه از دانشگاه که وارد می شی آنقدر خشک و عبوسی که با یه من عسل هم نمی توان خوردت دختر یه کمی از خودت نرمش نشون بده .

و دوباره در ادمه حرفش با خنده گفت:

نکنه انتظار داري تمام پسراي دانشگه از تب عشقت بیمار بشن؟

خنده کوتاهی کردم و گفتم: همشو پیشکش تو من نه احتیاجی به خاطر خواه دارم و نه دوست دارم کسی مدام مثل کنه به پروپایم بپیچد اصلا من از چنین عشق و عاشقی هایی متنفرم .

ندا با لحن جدي گفت: واقعا که دختر عجیبی هستی . آخا مگه میشه آدم کسی رو دوست نداشته باشه؟ اصلا به نظر من اگه عشق تو زندگی آدمی نباشه زندگی کردن برتش مفهومی نداره .

چون در همان لحظه به کلاس نزدیک شدیم به ناچار صدایم را پایین آوردم و پاسخ ندا را دادم:

ندا جان آدم که حتما نبایدعاشق جنس مخالف خودش بشه خوب منم عاشق درس و دانشگاه هستم . طوري که به گمانم یه لحظه نتونم بدن وجود کتابهام بخه زندگی ادامه بدم. درس خوندن توي دانشگاه آن هم در رشته پزشکی فکر کنم هدف بزرگی باشه که هر کسی نتواند به راحتی به آن دست پیدا کند. اما من تصمیم دارم که این راه را عاشقانه تا آخرش ادامه بدم تا یه روزي بتوانم به تمام خواسته هاي دلم جامه عمل بپوشانم، پس این هم یه نوع عشقه که منو به دنبال خودش می کشونه .

ندا نگاه پر معنایی بمن انداخت و دیگر هیچ نگفت.

وارد کلاس شدیم اما هنوز کاملا سر جاي خودننشسته بودیم که استاد وارد شد و سرو صداي یکباره در خاموشی فرو رفت. دقایقی بعد استاد با صداي گرم و مردانه اش شروع به ارائه درس جدید کرد. تمام هوش و حواسم را جمه کلاس کردم .و با دقت گوش به تک تک جملاتی که از دهان استاد خارج می شد می سپردم. به راستی که درس و دانشگاه مهمترین هدف زندگیم بود. اگرچه درس و کتاب چیز بیگانه اي با خانواده من نیبود.

با داشتن پدرو مادري که عمرو جوانیشان را در راه تحصیل علم و دانش صرف کردن و هم اکنون هم این شغل مقدس را ادامه می دهند انتظار چندان دوري نبود که من و تنها برادرم فواد مزد زحمات چندین ساله آن ها را بدهیم و هردو در رشته پزشکی تحصیل کنیم .

البته فواد که سال قبل که فارق التحصیل شده بود توانست تخصصش را در رشته اطفال بگیرد و یک مطب براي خودش دایر کندامام من چند سالی از اون کوچک تر و هنوز نیمه راه بودم تا بتوانم مدرك پزشکی ام را بگیرم.

انروز من بیشتر ساعت را کلاس عملی داشتم و بیشتر وقت خودم رادر آزمایشگاه گذراندم، این ساعت ها به حدي برام خسته کننده بود که به محض پایان کلاسها خیلی زود از ندا خدا حافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم. هنوز چند قدمی به جلو بر نداشته بودم که با صداي بوق ممتد اتو مبیلی که از پشت سرم شنیدم به عقب برگشتم و با دیدن فواد به وجد آمدم و با خوش حالی به طرف اتو مبیلش رفتم و با خستگی خودم را به روي صندلی انداختم. فواد مثل
همیشه نگاهی مهربان به من انداخت و بعد گفت: خسته نباشید خانم خانم ها .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

مرسی

لحظاتی سکوت کردم و بعد دوباره گفتم: فواد جان باید اعتراف کنم گرچه صبح از دستت دلخور شدم که منو به دانشگاه نرسوندي اما حالا با اومدنت به دنبالم واقعا خوشحالم کردي . آخه میدونی ؟ تو این سرما آدم حوصله انتظار کشیدن براي تاکسی رو هم نداره فواد در حال حرکت گفت: فر نار جان منم به همبن خاطر اومدم دنبالت که حداقل تلافی صبح را از دل نازك نارنجیت بیرون یارم. درس و دانشگاه چه طور بود؟

-
امروز خیلی خسته کننده بود، آخه همش توي آزمایشگاه بودم .

- بی خیال ، اونقدر این روزها زود میگذره که بعد ها به یاد همین روزها حسرت می خوري که چه روزهایی بودو چه زود
گذشت .

خندید و دوباره گفت:

به قول شاعر چون می گذرد غمی نیست .

در همون لحظه مسیرش رو عوض کرد با تعجب پرسیدم :

چرا مسیرتو عوض کردي مگه خونه نمیریم؟

فواد با خون سردي کامل گفت: عجله نکن خونه هم میریم اما اول باید سر راهم چندتا کتابی رو که از شایان گرفته بودم به او پس بدهم .

با حرص به او گفتم :

من باش که فکر می کردم به خاطر من اومدي پس خودت این طرفا کار داشتی؟ حالا نمیشه اول منو برسونی بعدش برگردي پیش شایان؟

فواد در جوابم گفت:

- اا....فرناز جان چقدر غر می زنی به جاي اینکه اینقدر بد اخلاقی کنی براي چند دقیقه دندون رو جیگر بزار تا برم کتابها رو پس بدم و زود بر گردم .
Big GrinBig GrinBig Grin
در زندگی همیشه به فکر تنها نبودن باش:Big GrinBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان زیبا یک قدم تا عشق قسمت 2 - a007 - 07-05-2013، 14:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان