امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل

#3
اینم از قسمت سومش
.
.
.
.
سه تا شاخه گل نرگس خریدم و با استرسی وصف ناشدنی وارد شرکت شدم .محیط شیک و آرومی بود .هر چی به در اتاق نزدیکتر می شدم بی اختیار تپش قلبم بالاتر می رفت! با دستهای لرزان در زدم و داخل شدم .دختری که ظاهرا منشی شرکت بود . با دیدنم لبخندی زد و پرسید:
- می تونم کمکتون کنم؟
با دستپاچگی گفتم:
- میخواستم آقای پارسایی رو ملاقات کنم .لطفا بهشون بگید خانمشون منتظرشونه.
توقع داشتم که سریعا از جا بلند بشه و با احترام من رو به اتاقش ببره ، ولی دخترک نگاه متعجبی به من انداخت و گفت :
- خانم عزیز، ما همچین شخصی رو اینجا نداریم! شما رو چه کسی فرستاده؟!
با ناباوری نگاهش کردم:
- خانم محترم، چرا بی ربط حرف می زنید؟! پس رئیس این شرکت کیه؟!
منشی که حالا کمی هم عصبی بنظر می رسید گفت:
- سرکار خانوم، رئیس این شرکت آقای کیوانی هستند و آقایی با نامی که شما گفتید اینجا نیست .
فکر کردم شاید اسم فامیلشو عوض کرده! با ناراحتی عکسشو از توی کیفم در آوردم:
- خانم، تو رو خدا نگاه کنید .ببینید براتون آشنا نیست؟ شاید توی قسمت دیگه ای مشغول به کاره؟!
دخترک با دلسوزی نگاهی به عکس و بعد به من انداخت:
- نه عزیزم ! تا حالا ایشون رو اینجا ندیدم! شاید آدرس رو اشتباهی اومدید!
با بهت و ناباوری نگاهی به آدرس روی کارت انداختم . همه چیز درست بود بغیر از اسم رئیس شرکت ! در حالیکه دیگه توانی در بدنم نمونده بود، از شرکت خارج شدم .منشی طفلکی تا دم در دنبالم اومد و با نگرانی پرسید:
- خانوم حالتون خوبه ؟ رنگتون خیلی پریده! لطفا بیایید بنشینید . شاید اشتباهی رخ داده .
ولی من حتی فکرم درست کار نمیکرد.وقتی توی ماشین نشستم و سرم رو گذاشتم روی فرمون ، از خودم پرسیدم:« آخه چرا؟!! چطور چنین چیزی ممکنه؟! چرا محسن با این حقه کثیف من رو فریب داد؟ پس اون کجا بود؟! وای که من چه سادلوحانه حرفاشو باور کردم!»
باید یک فکر اساسی میکردم .نباید بی گدار به آب می زدم! باید مثل همیشه با آرامش و متانت ، همه چیز رو از خودش می پرسیدم و توضیح میخواستم .حتما محسن هم حرفهایی برای گفتن داشت .سرم رو از روی فرمون بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم .باورم نمی شد! ساعتها بود که به همون صورت اونجا نشسته بودم .اونقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی شب شده! باید خودم رو کنترل میکردم .من همیشه دختر زرنگ و باهوشی بودم .حتما می تونستم یه راه حل پیدا کنم! اشکهام رو که بدون کنترل رها می شدند، پاک کردم و برای پیدا کردن محسن راهی شدم .
اولین مکانی که به ذهنم رسید ، خونه پدرش بود .توی دلم آشوبی بود که مهارش غیر ممکن بنظر می رسید .بارون یکریز و شدید می بارید. صدای برف پاک کن ماشین حالمو بهم می زد .انگار که دلم گواهی بدی می داد .از جلوی شرکت تا خونه شون حدود یکساعت راه بود. نفهمیدم خودم رو چطوری رسوندم اونجا. جلوی در خونه شون رسیدم .با دیدن انبوه ماشینهای شیک و گرون قیمت ، اون هم اون موقع از شب، حسابی غافلگیر شدم! یعنی محسن اونهمه مهمون داشت و من خبر نداشتم؟! شاید هم پدر و مادرش برگشته بودند و این مهمانی به مناسبت سلامتی پدرش بود؟ پس چرا من در جریان نبودم؟! فقط خدا می دونه چه حالی داشتم ! با قلبی لبریز از اندوه و یاس و وحشت، چند تا بوق متوالی زدم و وارد حیاط شدم. جایی برای پارک پیدا کردم و سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفته ام رو برگردونم . ولی چه تلاش بیهوده ای! با دستهایی لرزان در رو باز کردم و از صحنه ای که جلوی چشمهام می دیدم ، چیزی نمونده بود که قالب تهی کنم!
برای یک لحظه احساس تمام انرژی بدنم به زیر صفر رسیده و در حال مرگم!خدایا من چی می دیدم؟! یه کابوس هولناک که هرگز نتونستم ازش فرار کنم! فضای سالن نیمه تاریک بود و با حرکت چند رقص نور روشن شد. با باز کردن در، حجم وسیعی از بوی نوشیدنی الکلی و سیگار و ادوکلنهای مختلف به صورتم خورد. تقریبا حدود پنجاه نفر پسر و دختر جوان و تعدادی زن و مرد مست، با صدای ناهنجار موسیقی تندی که به گوش می رسید در هم می لولیدند! اکثر ظاهری بسیار نامناسب داشته و تعدادی از اونها هم در گوشه و کنار سالن، با مردها نجوا می کردند .
بقدری از دیدن این صحنه شوکه شده بودم که تمام بدنم بی اختیار می لرزید.برای اینکه با سر زمین نخورم، دستم رو به چارچوب در گرفتم و توی نور ضعیفی که وجود داشت، با وحشت به دنبال محسن گشتم .خیلی زود ، اونو در حالی که مشغول صحبت با دختری بود پیدا کردم .حالا فهمیدم چرا اینهمه اصرار داشت که من هرگز بدون اجازه اون پا به این خونه نگذارم!
در رو به آرومی بستم و با قدمهایی لرزان بسمت محسن رفتم .همه مست و درگیر رقص و خوشگذرونی بودند و حتی یک نفر هم متوجه ورود من نشد. نزدیک محسن که رسیدم ، با صدایی لرزان و وحشتزده صداش زدم .ولی صدای آروم و مبهوت من که به زحمت از حنجره ام خارج شده بود، بین صدای گوشخراش موسیقی و داد و فریاد جوونها و خنده های مستانه زنها و مردها گم شد! تمام توانم رو به کمک گرفتم و باز با صدای بلندی اسمش رو تکرار کردم .قهقهه ای زد و دست دختر جوونی رو که بغل دستش بود، فشرد و با گفتن کلمه ی« بله» به عقب برگشت . چنان از دیدن من تعجب کرد تا چند لحظه بی حرکت موند! با ناباوری دست دخترک رو رها کرد و به سمتم اومد و مبهوت پرسید:
- شیدا...... تو اینجا چکار می کنی.........کی اومدی؟!
با حالتی گیج و نفسی بریده پرسیدم:
- محسن اینجا چه خبره؟! اینا کی اند؟!
بازوهای من رو گرفت و بشدت تکون داد:
- تو چرا اومدی اینجا؟! مگه بهت نگفته بودم هیچوقت بدون اطلاع من نیا؟!
با پریشونی دستی به موهاش کشید و ادامه داد:
- پس بالاخره نوبت تو شد؟!
با تمام شجاعتی که در خودم سراغ داشتم دستم رو بالا بردم وسیلی محکمی به صورتش زدم . حتی دیگه سعی نکردم خوددار و مودب باشم .با همه خشم و عصبانیتم فریاد زدم:
- دروغگوی عوضی! واسه همین کثافت کاریهات بود که نمی خواستی من رو بیاری اینجا، آره؟! بگو چرا اینقدر مرموز و مشکوک بودی! من الان از شرکتتون میام آقای مهندس محسن پارسایی!!
صدام چنان بلند و رسا بود که چند نفری اطرافمون حلقه زدند و اون دختر لاغر مردنی و زشت هم خودش رو به محسن رسوند و دستش رو دور بازوش حلقه کرد و با عصبانیت به من نگاه کرد .اونقدر عصبانی بودم که تمام تنم می لرزید .نگاه نفرت انگیزم از چهره دخترک به صورت محسن سر خورد.دستش رو از جای سیلی من برداشت و چنان نگاه غضبناکی به من انداخت که رعشه ای به اندامم نشست! با عصبانیت گفت:
- یادت باشه که با پای خودت اومدی اینجا! خودت خواستی!!
این رو گفت و با حرکتی سریع دست من رو گرفت و با عجله از بین جمعیت مست و پرهیاهو راهی باز کرد و بسمت سالن بالا کشید .اونقدر تند می رفت که من بی اختیار دنبالش می دویدم ! در حین عبور یکباره چشمم به زنی که زمانی فکر میکردم مادرش بود، افتاد که در کنار مردی نشسته بود و با موهاش بازی میکرد! با دیدن من خنده کریه و چندش آوری سر داد و گفت:
- من می دونستم محسن پسر زرنگیه و می تونه عروسکی مثل تو رو به دام بندازه!
کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم ! اون کی از آمریکا برگشته بود؟ شاید هم هرگز نرفته بود! کمی اونطرفتر خواهرش رو هم در حالی که پسر قد بلند و جذابی کنارش بود، دیدم! اون هم با دیدن من لبخند آشنایی زد. بلافاصله فریاد زدم:
- هانیه اینجا چه خبره؟!
ولی صدام هرگز به گوشش نرسید .خدایا چه بلایی داشت به سرم می اومد .سعی کردم دستم رو از دست محسن جدا کنم ، ولی اون بقدری مچ دست من رو محکم گرفته بود که احساس کردم استخوانهای دستم شکسته! با حرکتی سریع من از پله ها بالا برد و در اتاقش رو باز کرد و روی زمین پرتم کرد! توی آخرین لحظات مردی رو دیدم که از یکی از اتاقهای سالن به همراه زن زیبا و نیمه عریانی بیرون می اومد و هر دو قهقهه زنان بسمت پایین می رفتند!
با ورود محسن ، در اتاق پشت سرش بسته و بعد قفل شد ! در حالیکه روی زمین افتاده بودم با ناباوری به حرکاتش نگاه میکردم .هیچ واژه ای به ذهنم نمی رسید .کلید رو توی جیب شلوارش گذاشت و لحظاتی در سکوت، به سیگاری که روشن کرده بود پکهای محکمی زد .اون از کی سیگاری شده بود؟! شایدم از اول بوده و من خبر نداشتم .دستم رو دور مچ پام که در لحظه پرت شدن درد گرفته بود، کشیدم و بدون حرف و با بغض سنگین که توی گلوم کمین کرده بود، به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم .دستش رو توی موهاش فرو کرده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پائین خم کرده بود.
- شیدا! خدا لعنتت کنه! چقدر امشب قشنگ شدی!
از لحن غمگین و بغض آلودش شوکه شدم. اصلا از کارهای این پسر عجیب و غریب سر در نمی آوردم! انگار سنگینی نگاهم درست بر قلبش نشست که ناگهان سرش رو بلند کرد و با نگاهی وحشتناک و متفاوت پرسید:
- چیه؟! چرا اینطوری نگام می کنی؟!
حرفی نزدم .انگار سکوتم خشن ترش کرد! با حرکتی وحشیانه من رو از روی زمین بلند و روی تختخواب پرت کرد . در حالیکه یقه پالتوم رو توی دستش می فشرد، من رو بسمت خودش کشید و با صدایی که بیشتر شبیه به خرناسه ببر بود، زمزمه کرد:
- خب خانم شیدا رها! من وقت زیادی ندارم .باید بگم اون لحظه که منتظرش بودی رسید! خودت خواستی که من همه چیز رو برات بگم .پس مثل بچه آدم می شینی و فقط به حرفهای من گوش می دی، فهمیدی؟! یادت باشه که اینجا حتی اگر خودت رو بکشی هم کسی به فریادت نمی رسه! شیر فهم شد؟!
کم مونده بود از ترس سکته کنم . فقط نگاهش کردم .با نعره وحشتناکی پرسید:
- شیر فهم شد؟!
از ترس زبونم باز شد و با صدای ضعیفی گفتم:
- بله!
- خوبه، حالا شد!
یقه لباسم رو رها کرد و از روی تخت بلند شد .سیگار دیگه ای روشن کرد و با بی تابی و قدم زنان اونو تا ته کشید .توی این فاصله منم روی تخت جابجا شدم و سعی کردم با حفظ آرامش ، به حرفهای محسن گوش بدم .مسلما در کنار اون خطری من رو تهدید نمیکرد .بهر حال ما زن و شوهر بودیم و من سعی کردم زن خوبی باشم و افکارم رو متمرکز کنم! محسن بی خبر از حال خراب من، پائین تخت نشست و شروع به صحبت کرد:
- همراه هانیه بودم که تو رو دیدم، جلوی مدرسه ، به نظرمون کیس خیلی مناسبی بودی! چند هفته ای تو رو زیر نظر داشتیم و در موردت تحقیق کردیم .بعد با یه نقشه حساب شده که از طرف هانیه طرح ریزی شد، اون تصادف مصنوعی به وجود اومد و ما با خانواده تو آشنا شدیم .همه برنامه ها کاملا دقیق و منظم جلو می رفت .بعد از آشنایی ترتیب اون مهمونی ها رو دادیم تا بتونیم قدم بعدی، یعنی راضی کردن تو برای ازدواج با من رو برداریم! در ضمن افسانه، یعنی همون زنی که تو فکر میکردی مادرمه ؛ از نزدیک با تو آشنا بشه .کار کردن روی تو خیلی سخت بود و احتیاج به زمان داشت .تو دختر عاقل و فهمیده ای بودی و به راحتی نمی شد فریبت داد. من حتی توی چندین برخورد متوجه شدم که تو زیرکتر و با هوشتر از اونی هستی که نشون می دی چون طبع آروم و متانت اجازه نمی داد به راحتی به شخصیتت پی برد. البته خانواده ات هم فوق العاده نکته بین و حساس بودند که این، کار منو حسابی سخت میکرد.ولی تمام نقشه ها ما دقیق و حساب شده بود. شاید تو خبر نداشته باشی که پدر محترمت یک نفر رو برای تحقیق از من فرستاده بود .متاسفانه اون آدم چندان درستی نبود ، چون با دیدن چک سفیدی که من براش کشیده بودم دست و دلش لرزید و خیلی زود تسلیم خواسته های من شد! نتایج تحقیقات پوشالی اون دقیقا همون حرفهایی بود که من به اون دیکته کردم .البته تو به دلیل داشتن احساسات پاک و طبع لطیفت، من رو خیلی زود پذیرفتی! فکر کردی من واقعا عاشق تو هستم و تو رو برای خودم میخوام! ولی اینها همه اش نقشه ای بود برای کشیدن تو به اینجا! تمام این اتفاقها هم لازم بود تا تو با مقدمات کار آشنا بشی. اون برخورد شب اول توی اتاق من هم که مثلا تصادفی جلوه داده شد، از قبل هماهنگ شده بود برای پیشبرد نقشه! تمام اون دروغها هم در مورد خواهر و پدر و مادرم فقط جزئی از نقشه بود. اونها اصلاخانواده من نیستند! یعنی هیچکس نیستند .یک مشت انسانهای هویت گم کرده اند که فقط با هم همکارند، همین!
خانواده من سالهاست که منو فراموش کردن و برای خودشون توی کالیفرنیا خوشند! بهر جهت حالا باید بهت بگم که من و تو هیچ نسبتی با هم نداریم .عزیزم، متاسفانه تو بخاطر زیبایی بیش از حدت به بد دردسری افتادی. البته من امیدوارم بودم افسانه هیچوقت تو رو قبول نکنه ولی انگار تور و خیلی بیشتر از اونچه که فکر میکردم پسندید و تمام مسئولیت این کار رو به عهده من گذاشت! حالا خوب گوشهاتو باز کن تا قشنگ متوجه مسئولیتت در اینجا باشی! تو برای انجام کار خاصی در اینجا منظور شدی .البته قبل از اینکه وارد جریان کار بشی، یه دوره چند ماهه زیر نظر افسانه و هانیه می گذرونی .تنها لطفی که تونستم در حقت بکنم این بود که آموزشت رو خودم به عهده بگیرم .در هر صورت تو با من راحت تری تا یه مرد غریبه! از همین امشب هم شروع می کنیم. در ضمن همین فردا تهران رو به مقصد دبی ترک می کنیم .همگی با هم....... شیدا کاش تو امشب نمی اومدی .من با هزار بدبختی ذهن افسانه رو در مورد تو منحرف کردم. من میخواستم تو رو اینجا بذارم و برم .آخه تو خیلی حیفی! ولی حالا دیگه با این کار احمقانه ات، همه چیز رو خراب کردی .حالا دیگه هیچ راه بازگشتی نیست! می دونم که به خانواده ات اطلاع دادی که پیش منی، ولی تا دیگران بخوان متوجه غیبت تو بشن ، ما از مرز خارج شدیم! حالا هم زود آماده شود که وقت زیادی نداریم!
وقتی حرفهای محسن تموم شد ، من به معنای واقعی مرده بودم! خدایا چه می شنیدم؟چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی روزگار به همین زودی اون روی زشت و پلیدش رو به من نشون می داد؟ هر کلمه از حرفهاش مثل پتکی بر سرم فرود می اومد و من هزار بار می مردم و زنده می شدم! یعنی من واقعا بیدار بودم و با گوشهای خودم می شنیدم؟! هر چند که محسن به صراحت نگفت که از من چی میخواد، اما من خوب می فهمیدم که چه بلایی قراره به سرم نازل بشه! ولی خدایا! شاید این یه کابوس وحشتناک بود و من به زودی بیدار می شدم! شاید فقط یه شوخی بی مزه بود! شاید هم محسن می خواست من رو امتحان کنه ! همونطور مبهوت و مسخ شده نشسته بودم.
محسن نگاهی به من کرد و از جاش بلند شد:
- می دونم که یه کمی تعجب کردی ولی همه چیز درست می شه .نگران نباش عزیزم! من نمی ذارم کسی به تو آسیبی بزنه! خودم همه جا مراقبتم .می دونم اولش یه کمی برات سخته .ولی کم کم عادت می کنی و ترست از بین می ره . حالام زود باش، لحظه ای که مدتهاست انتظارش رو می کشم داره از دست میره!
بسمت میز روبروی تخت رفت و لیوانی از محتوای یک بطری پر کرد و لاجرعه سر کشید. چند لحظه ای در سکوت نگاهش کردم ، یعنی این قیافه جذاب با اون چشمهای قشنگ و نگاه جادویی، تا این حد پست و رذل بود؟! به لبهای ملتهبم حرکتی دادم و صدایی به زحمت از حنجره ام خارج شد:
- نه، این امکان نداره! یعنی تو هیچوقت عاشق من نبودی؟! تو اصلا من رو دوست نداشتی؟! همه حرفات دروغ بود، آره؟!
کنارم نشست :
- درست فهمیدی خوشگله! هیچوقت دوستت نداشتم .هیچ زنی رو هیچوقت دوست نداشتم! از همه شما متنفرم، ولی دلم خیلی برات میسوزه.فقط همین! تمام حرفهام هم دروغ بود الا یک مورد..........شیدا تو تنها دختری هستی که به این اتاق اومدی، تنها موجود زنده ای که بعد از من به این چهاردیواری پا گذاشت!
بعد در حالیکه موهای صورتم رو کنار می زد، با چشمهایی دریده و گستاخ به من خیره شد:
- نمیخوای منوبه یه شب خوب و رویایی دعوت کنی عزیزم؟!
پروردگارا! چه بلایی داشت سرم می اومد؟! انگار تازه از خواب بیدار شده بودم .انگار برای اولین بار بود که محسن رو می دیدم .این چهره زشت و نفرت انگیز که به من زل زده بود، کی بود؟ وای بر من! تازه فهمیدم نگاههایی که من همیشه در اونها دنبال عشق و دلدادگی می گشتم چقدر وقیح و بی شرم بود! محسن هرگز با عشق به من نگاه نمیکرد، بلکه همیشه طوری من رو برانداز میکرد که انگار ورای لباسهای من رو می بینه و من احمق تازه متوجه این مساله شده بودم. کاش فقط یه کمی بیشتر دقت میکردم! زمان داشت از دست می رفت .باید هر چه سریعتر برای نجاتم کاری میکردم .با تمام توانی که داشتم بسمت محسن هجوم بردم و سعی کردم با ناخنهایم صورتش رو زخمی کنم .ولی محسن پرقدرت تر از من بود و به آسونی دستهای من رو مهار کرد .توی همون شرایط هم فریادهای گوشخراشم ساختمون رو به لرزه انداخت:
- کثافت هرزه! مگه از روی جنازه من رد بشی که دستت به من برسه! تو فکر کردی من کی هستم؟! محسن تو یه حیوون پستی ، تو از احساسات من سوء استفاده کردی! آخه چطور دلت اومد، هان؟ چطور جرات کردی ؟ مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ چرا لال شدی؟ چرا جوابمو نمی دی؟
صدام از حالت فریاد به جبغ تبدیل شده بود .محسن با تقلای زیاد، دستهامو مهار کرد و سیلی محکمی به گوشم زد که ناگهان ساکتم کرد و اشکم بی اختیار سرازیر شد .
- خفه شو شیدا! دیگه حتی یک کلمه هم نمیخوام بشنوم .فهمیدی؟!
صدای لرزان محسن برام غریبه بود.نگاه محزون و لبریز از اشکش این باور رو برام زنده کرد که اون از یه حسی فرار می کنه و تمام تلاشش رو بکار گرفته تا اونو نادیده بگیره . شاید این فرصت خوبی بود و می تونستم با استفاده از همین مساله، شرایط رو تغییر بدم .
گریه ام به هق هق تبدیل شد .آرام و مایوسانه گفتم:
- محسن من تو رو دوست دارم! من عاشقتم! آخه چرا این کار رو با من می کنی؟
به موهاش چنگی زد و با صدایی مرتعش از تاثیر بغض و الکل جواب داد:
- می دونم ...........لعنت به تو شیدا...........منم تو رو دوست دارم .بخاطر همین هم خواستم تو رو اینجا بذارم و برم! ولی تو همه چیز رو خراب کردی ، همه چیز رو!
احساس کردم چند قدم به موفقیت نزدیک شدم .پس حدسم درست بود؛ قبل از اینکه فکر جدیدم رو به مرحله اجرا بذارم محسن در حرکتی غافلگیر کننده و با خشونتی غیر قابل توصیف، دست برد و پالتو رو از تنم خارج کرد! نمی دونم اون همه نیرو و انرژی رو از کجا آورده بودم. شاید تاثیر ترس از آینده تلخ و هولناکی بود که انتظارم رو می کشید، فقط یادمه که در آخرین لحظه، عاجزانه خدا رو به کمک طلبیدم .موهام در اثر درگیری باز شده بود و آزادانه به هر سویی می ریخت .با تمام تلاشم سعی کردم از زیر دستهای پر قدرتش فرار کنم ، ولی اون با سماجت من رو مثل طفلی در آغوش گرفته بود و روی تخت مهار میکرد.هیچوقت فریادهای گوشخراشی رو که می کشیدم فراموش نمی کنم! محسن برای مهار صدای جیغهای ممتدم که کمک میخواستم، لبهای سردم رو بوسید ولی من با تلاش فراوون سعی کردم اونو از خود دور کنم .توی همین اوضاع که شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید در اتاق با لگد محکمی باز شد و چند سرباز نیروی انتظامی، اسلحه به دست وارد شدند و بلافاصله محسن رو که از تعجب و وحشت ، بی حس شده بود با دستبند از اتاق خارج کردند .من بی حال و نفس زنان روی تخت افتاده بودم که مردی بلند قامت با در جه سرهنگی داخل شد و در پی اون ، شایان و بعد پدر وارد شدند .انگار که خواب می دیدم ! با خودم فکر کردم شاید مرده ام که اینقدر خوشحال و سبکم ! ولی وقتی شایان با چشمهای متورم و اشک آلود بغلم کرد، باورم شد که هنوز زنده ام! سرم رو محکم به سینه اش فشردو با صدای بلندی که تا اون لحظه از زندگیم هرگز بیاد نداشتم ، گریه کرد. پدرم هم درست مثل شایان دستهای سرد و لرزانم رو می فشرد و گریه میکرد .با ناله و صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم:
- شایان ، خوشحالم که تو اینجایی!
در حالیکه بوسه شایان رو روی موهام احساس میکردم، از هوش رفتم .
دقیقا یک هفته تمام توی بیهوشی بودم! در تمام این مدت پدر و مادر و شایان و بقیه اقوام توی بیمارستان بودند .وقتی به هوش اومدم تا مدتها نمی تونستم حرف بزنم .شبها کابوس های وحشتناک می دیدم و وقتی از خواب می پریدم با جیغ و فریاد، کمک میخواستم .
بعد از یک هفته بستری شدن در بخش مغز و اعصاب بیمارستان، به خونه منتقل شدم .اونقدر آمپولهای آرام بخش قوی تزریق کرده بودم که تمام بدنم سوراخ سوراخ شده بود .تمام این کارها رو شایان و پدر انجام می دادند و من در سکوت می دیدم که چطور اشک می ریزن و ناله می کنن .دیگه هیچ حسی نداشتم، حتی گرسنگی و تشنگی .بخاطر همین روز به روز ضعیفتر می شدم .تا اینکه مجبور شدن من رو برای معالجه به خارج از کشور انتقال بدن و به این ترتیب من و بقیه اعضای خانواده راهی انگلیس شدیم . باورتون نمیشه اگه بگم هیچ چیزی از اون روزها بخاطر ندارم! هیچ چیزی غیر از کابوسهایی که بسراغم می اومد . کابوسهایی که حتی از تعریف کردنشون هم وحشت دارم .توی تمام این مدت چند ماه، از من فقط صدای جیغ و فریاد شنیده می شد و نه هیچ صدای دیگری....... حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم .
پدر ومادر بیچاره ام توی همون مدت کوتاه به اندازه چند سال پیرتر شده بودند . با نظر دکتر معالجم که همین دکتر آرمان خودمونه، بیماری من حمله عصبی تشخیص داده شد. به پیشنهاد اون و نظر چند تا از پزشکهای انگلیسی، برنامه ای اتخاذ کردند که من رو به زندگی برگردونه . راستی نگفتم که دکتر آرمان از دوستای خانوادگی ماست که توی همون جریان با ما به انگلیس اومد تا من رو توی همون بیمارستانی که خودش سالها اونجا فعالیت کرده بود، بستری کنه و از نزدیک در جریان روند معالجاتم باشه .
برای اجرای نقشه ای که برای من کشیده بودند، شایان در نظر گرفته شد ، چرا که اون تنها کسی بود که قبل از پیشامد این حادثه ارتباط خیلی نزدیکی با من داشت .طفلکی شایان! چه زجری رو تحمل میکرد و به روی خودش هم نمی آورد.
بالاخره اون روز رسید .تمام داروهای من اون روز قطع شدو از صبح هیچکس به دیدنم نیومد .با اینکه بنوعی از صحنه زندگی خارج شده بودم، ولی متوجه شدم که امروز نه دارویی خوردم و نه کسی به اتاقم اومده! حتی پرستار مخصوصم هم برام غذایی نیاورد .غروب بود که شایان در زد و وارد اتاقم شد .من اصلا خبر نداشتم که تمام حرکاتم از طریق دوربین های مدار بسته کنترل می شه .در تمام مدتی که در انگلیس بودم یکریز بارون می بارید .روزها بقدری دلگیر و خفقان آور بود که حتی انسان سالم هم توی محیط بیمارستان احساس کسالت و مرگ میکرد چه برسه به من!
بمحض ورود شایان، بعد از مدتها بی تحرکی، سرم رو به جانب در برگردوندم و این اولین جرقه بود و همه رو که توی اتاق دیگه ای حرکات من رو نگاه می کردند، امیدوار کرد .شایان با چهره ای تکیده و رنجور ولی خندان بطرفم اومد و با صدای بلندی که سعی میکرد خوشحال بنظر برسه ، گفت:
- به به شیدا خانم عزیز!حالت چطوره؟ می بینم که امروز رنگ و روت بهتر شده!
توی سکوت نگاهش کردم .انگار بعد از سالها می دیدمش ، چقدر لاغر شده بود! رفت کنار پنجره ایستاد و به ریزش بارون نگاه کرد .بعد به سمتم برگشت و دستم رو گرفت و با دلواپسی گفت:
- شیدا جان! اومدم اینجا که زات خداحافظی کنم.
لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد و رنگ صورتم پرید .شایان بی خبر از آشوب درونم ادامه داد:
- بابا و مامان هم الان میان که ببیننت؛ ما داریم برمی گردیم ایران، البته فقط برای یه مدت .دوباره همگی برمی گردیم کنارت.فقط تو باید تا ما می ریم و بر می گردیم دختر خوب و صبوری باشی .به من قول می دی؟!
شایان که منتظر عکس العملی از طرف من بود ، به صورتم خیره شد و من مات و مبهوت از گفته هاش به اون نگاه میکردم .بعد از چند دقیقه که سکوت طولانی شد، اشک از چشماش سرازیر شد .دستم رو بوسید و ناامیدانه بسمت در خروجی رفت .
- باهات خداحافظی نمی کنم شیدا جان .ما زود بر می گردیم!
حسابی با خودم کلنجار رفتم .تمام توانم رو به کار گرفتم و سعی کردم یک کلمه حرف بزنم .اونها نباید من رو ترک میکردند، من بدون اونها می مردم.
چند بار دهانم رو باز و بسته کردم اما صدایی از حنجره ام خارج نشد .درست توی لحظه ای که شایان ناامیدانه دستگیره در رو لمس کرد، لبهام به زحمت لرزید:
- می خوایید...... من رو.....تنـ.....ها بذارید؟!
چقدر صدا بم و خش دار بود! توصیف اون لحظه برام مقدور نیست .شایان با ناباوری و بسرعت بطرف من دوید و با فریاد گفت:
- چی گفتی؟! شیدا یه بار دیگه تکرار کن!
به زحمت روی تخت نشستم:
- میخوای........کجا........بری؟!
با فریادی خفه من رو در آغوش گرفت و در حالیکه صدای گریه اش ، روحم رو خراش می داد گفت:
- خدایا شکرت! خیلی دوستت دارم شیدا! من بیجا می کنم تو رو تنها بذارم!!
دستم رو توی موهاش فرو کردم و با دست دیگه ام اشکهاش رو پاک کردم:
- گریه نکن شایان ! گریه تو بیشتر از هرچیزی ناراحتم می کنه ..........
هنوز جمله رو کامل نکرده بودم که مادر و در پی اون، پدر و دکتر دوان دوان به اتاقم اومدند .مادر با شادی و گریه من رو در آغوش کشید و غرق بوسه کرد و برای بازگشت دوباره ام به زندگی، خدا رو صد بار شکر گفت .دکتر و پدر هم هر کدوم بنوعی ابراز خوشحالی کردند .بلافاصله برام غذا آوردند .تمام مدتی که غذا می خوردم شایان و مادر با ولع سیری ناپذیری به من نگاه میکردند ومراقب بودند تا همه غذام رو بخورم! از نگاه اونها خنده ام می گرفت و شایان مدام سر به سرم می ذاشت .
بعد از چند ساعت پدر و شایان ودکتر در حالیکه مشغول صحبت بودند از اتاق خارج شدند .مادر با مهربونی نوازشم میکرد و اصرار داشت که زودتر استراحت کنم .شایان مجددا برگشت و با خوشحالی گفت:
- قربون آبجی کوچولوی گلم برم که اینقدر شجاعه! نمی دونی دکتر چقدر خوشحال و امیدوار بود!
لبخندی زدم و با نگاه، مادر را که از اتاق خارج می شد بدرقه کردم .با صدای خفه و زنگداری که به دلیل ضعف جسمانی ام بود، گفتم:
- خیلی خب، اینقدر لوسم نکن .اگر چندتا سوال ازت بپرسم راستش رو می گی؟!
- تو جون بخواه عزیزم، کیه که بده؟!
به شیطنتش خندیدم و دستش رو گرفتم:
- نترس گدا، جون ازت نمیخوام ، فقط چند تا سوال...........
با محبت بوسه ای روی موهام گذاشت:
- چی میخوای بدونی؟
- شایان میخوام همه چیز رو برام بگی .نگران نباش . من تحملشو دارم . فقط بگو من رو چطوری پیدا کردید و چی شد که من الان اینجام؟
چند لحظه با تردید به من نگاه کرد و بسرعت از در خارج شد .وقتی برگشت با دلخوری گفتم:
- نمی خواستی بگی خب نمی گفتی،چرا فرار کردی؟ من که زورت نکردن!
خنده ای کرد و نیشگونی از صورتم گرفت:
- من به یه مشورت کوچولو احتیاج داشتم .حالا هم همه چیز رو برات می گم .این حق توئه که بدونی.......... اون شب که تو رفتی دیدن محسن، مادر از تاخیر تو نگران شد. آخه سابقه نداشت شما تا اون موقع شب بیرون باشید .آخر شب که شد، نگرانی و اضطراب ما هم اوج گرفت و بلافاصله به همراه محسن زنگ زدیم ولی خاموش بود .حتی شماره منزل و شرکتش رو هم گرفتیم که کسی جواب نداد .حسابی کلافه و درمونده شده بودیم. وتنها راهی که به ذهنمون رسید این بود که پلیس رو در جریان بذاریم .با توافق پدر، عکس تو و محسن رو بردیم کلانتری و گفتیم ازتون خبری نیست .بمحض اینکه عکس محسن رو دیدند در کمال تعجب گفتند این شخص یه کلاهبردار حرفه ایه که در یک درگیری، یه نفر رو با همدستی دوستاش به قتل رسونده و خیلی ماهرانه به خارج از کشور فرار کرده! الانم چند ساله که پلیس در تعقیبشه .حتی عکسش چندین بار توی روزنامه ها و جراید چاپ شده! ما بلافاصله آدرس منزل پدری محسن رو به کلانتری دادیم و گفتیم که اونجا زندگی می کنه که خبر دیگه شون باعث وحشت بیشتر مون شد! سرهنگ چمنی گفت که اونجا یه خونه فساده که به سرکردگی زنی به اسم افسانه اداره می شه و الان مدتیه تحت مراقبت ویژه پلیسه تا در یه فرصت مناسب همه رو دستگیر کنن! وقتی سرهنگ اینا رو می گفت دستهای پدر آشکارا می لرزید و قلب منم چیزی نمونده بود که سنگ کوب کنه .من مادر رو که هی اسم تو رو صدا میکرد و بیهوش می شد رسوندم خونه خاله مریم و خودم و پدر با مامورهای آگاهی روانه اونجا شدیم .به دستور سرهنگ چمنی یه تیم تشکیل شد و با یه عملیات ضربتی قرار شد که خونه و باند فسادش منحدم بشه .تمام این اتفاقات در عرض چند ساعت رخ داد ولی حتی نمی تونی حدس بزنی که ما چه حالی داشتیم .شاید احساس مرگ کلمه مناسبی باشه! بمحض رسیدن به اونجا با تدابیر شدید امنیتی پلیس، تمام خونه محاصره شد و توی یه چشم به هم زدن تمام مدعوین به اون مهمونی کذایی که حدود پنجاه – شصت نفر بودند ، دستگیر شدند .من ماشین تو رو توی حیاط دیدم و می دونستم که اونجایی. صحنه خیلی دلخراشی بود که هر کسی تحمل دیدنش رو نداره .ما، تو رو در حالیکه با شجاعت از حریم خودت دفاع کرده بودی، پیدا کردیم .چقدر نذر و نیاز کردم که تو رو سالم و سلامت پیدا کنیم .وقتی توی بغل من بیهوش شدی، درست یک هفته تمام چشمات رو باز نکردی .
وقتی هم بهوش اومدی، فقط کابوس می دیدی و با داد و فریاد از خواب می پریدی! محسن هم بعد از دستگیر شدن روانه زندان شد.
به پیشنهاد دکتر آرمان تو رو از بیمارستان به خونه انتقال دادیم ولی تغییری در حالت بوجود نیامد .بعد از مدتی همگی روانه انگلیس شدیم و اینجا بستریت کردیم .اینجا یکی از بهترین وپیشرفته ترین بیمارستانهای جهانه ، راستی اینو نگفتم که محسن هم دو سه ماهی توی زندان آب خنک خورد و بعد از اینکه کلی از جرم هاش ثابت شد، حکمش صادر شد! محسن به جرم کلاهبرداری و قتل عمد و مشارکت با خانه فساد که دخترها رو به کشورهای عربی صادر می کردند، به اعدام محکوم شد و درست موقعی که ما به انگلیس اومدیم، اون و افسانه و چندتا از همدستهای ردیف اولش ، اعدام شدند . توی این مدت هم که خودت می دونی چی شد؟ امروز به پیشنهاد یکی از پزشکهای معالجت از این شوک عاطفی استفاده کردیم تا روحت زنده بشه! تمام حرکات تو از طریق دوربین کنترل می شد .ببین چقدر همه نگران بودند! این تمام اون چیزی بود که تو دلت می خواست بشنوی .
بهت زده نگاهش کردم. سرم رو با ناباوری چند بار تکون دادم:
- شایان ، باورم نمیشه! آخه چطور ممکنه؟ چرا این اتفاق برای من افتاد؟ به چه جرم و اشتباهی ؟!
مهربانانه سرم رو بغل گرفت و نوازشم کرد:
- عزیز دلم، در این که تو پاک و معصومی اصلا شک نکن . اشتباه از جانب ما که ندونسته دست به این عمل زدیم .من از همون روز اول هم از حالت نگاه این پسرک عوضی چندشم می شد! من خودم یه مردم و نگاه وقیح و بی حیای اون رو درک میکردم ولی با دیدن خوشحالی شماها، با خودم گفتم شاید زیادی روی تو حساس هستم! راستی تو می دونستی که محسن ایدز داشت؟!
کم مونده بود سنگ کوب کنم! با وحشت سرم رو از روی شونه شایان بلند کردم:
- نه! روحم هم خبر نداشت
لبخند اطمینان بخشی زد:
- نترس عزیزم! هیچ خطری تو رو تهدید نمی کنه .همه چیز مرتبه .حالا هم چیزی عوض نشده!
- هیچ چیز غیر از قلب و احساس شیدای بیچاره!
بغضم ترکید و زدم زیر گریه .دونه های اشک بی اختیار راه خودشون رو روی گونه ام باز میکردند و من هیچ ت**** برای مهارشون نمی کردم .چیزی حدود دو ساعت در آغوش شایان گریه کردم تا اینکه بالاخره خوابم برد . خوابی راحت و سنگین!
بعد از اونشب داروهام بطرز چشمگیری کمتر شد و یک هفته بعد برگشتیم ایران . اوایل هفته ای چند روز می رفتم مطب دکتر آرمان و زیر نظرش بودم . ولی حالا فقط چند وقت یکبار ، یه سری بهش می زنم و از راهنماییهاش استفاده بهینه میکنم . یه مدتی دچار سردردهای شدید می شدم و مجبور بودم قرصهای آرام بخش مصرف کنم . که الان همه رو کنار گذاشتم .از اون حادثه به بعد ، من و شایان دو تا یار جدا نشدنی هستیم به پاس تمام محبتها و رنجهای بابا و مامان تصمیم گرفتم؛هرگز به اون حادثه شوم فکر نکنم و اونا رو مثل یه جسم اضافه بکنم و از روانم دور کنم! با اینکه خیلی سخت بود ولی موفق شدم .حالا همه چیز به روال عادی برگشته ولی انگار توی سینه ام جای یه چیزی خالیه! یه چیزی مثل قلب!
آخرین گاز را بهم به سیب زدم و با خنده دستهایم را بهم کوبیدم :
- خب......... قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید!
کتی و ژاله بدون اینکه به این شیطنت بخندند، اشکهایشان را پاک کردند و یکی یکی گونه ام را بوسیدند .تازه دریافتم که خودم هم گریه کرده ام! چشمهای هر سه نفرمان حسابی قرمز و و بدرنگ شده بود .مدتی در سکوت به نقطه نامعلومی خیره شدم .هیچکدام حرفی برای تسلی دادن یکدیگر نداشتیم و فقط صدای فین فینمان شنیده می شد. برای از بین بردن جو سنگین بوجود آمده گفتم:
- چیه؟موج غم حادثه شما رو هم گرفته؟! مواظب باشید یک وقتی موجی نشید!
کتی لبخند غمگینی زد و خیاری را بسمت دهانم گرفت:
- خانم شما چه توصیه ای برای جوانهای بیننده این برنامه دارید؟!
خنده ام گرفت:
- اولا صورت من رو شطرنجی کنید! دوما توصیه می کنم که جوانها از سرگذشت من عبرت بگیرن و اسیر عشقهای خیابونی و چشمهای قشنگ افراد ناشناس بشن! خانوم این برنامه رو کی پخش می کنید؟!
این را گفتم و سه تایی به خنده افتادیم .نگاهی به ساعت انداختم:
- آخ آخ ساعت 4 صبحه .بگیرید بخوابید که خیلی پرحرفی کردم! من رو بگو که مثلا میخوام برم شرکت ، امروز همه اش چرت می زنم!
دراز کشیدم و دخترها را هم مجبور به خوابیدن کردم. کتی با صدای گرفته و آرامی گفت:
- شیدا، استقامات تو قابل تحسینه، من اگه توی این ماجرا به جای تو بودم، حتما از پا در می اومدم!
ژاله هم با مهربانی دستم را گرفت و اضافه کرد:
- کتی راست میگه .منم بهت تبریک می گم .با اینکه یکسال و نیمه که از اون حادثه می گذره ولی تو عالی جلو رفتی!
کتی مجددا گفت:
- البته خیلی هم بد نشد ، می دونی چرا؟ احساس می کنم این اتفاق ، باعث شده تو خیلی تو دارتر و آرومتر از قبل بشی .رفتار پر از متانت و وقارت آدم رو مجبور می کنه بهت احترام بذار.........
آه به ظاهر پر حسرتی کشید و با قیافه خنده داری که به خود گرفته بود، ادامه داد:
- البته تو قبلا هم دختر خوب و خانومی بودی . من یادمه که اون قدیما همیشه معلمها می گفتند ژاله دختر مظلوم و آرومیه، تو دختر مودب و باهوشی هستی ومنم سرتاپا شیطنت و بی نظمی و بازیگوشی!
در حالیکه به شیطنتهای کتی می خندیدم ، صورت هردویشان را بوسیدم و بار دیگر از اینکه تا این موقع از شب بیدار نگهشان داشته ام ، عذرخواهی کردم .کتی و ژاله خیلی زود به خواب رفتند ولی من غرق در افکار تیره و درد آلودم ، به آینده ای مبهم و نه چندان روشن می اندیشیدم .
ملودی گوشنواز زنگ ساعت مرا از افکارم بیرون کشید و زمان رفتن به شرکت را یادآور شد!
پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم و بمحض اینکه در را بستم و به عقب برگشتم، محکم به شایان خوردم! نگاهی لبریز از تعجب به صورتش انداختم:
- چه خبرته مثل جن سرراه آدم سبز می شی؟! صبح به این زودی کجا تشریف می بری؟!
خمیازه ای کشید و ضربه ای روی بینی ام زدک
- علیک سلام خوشگل بی تربیت ! امروز کلاس دارم بختک!
این را گفت و از پله ها سرازیر شد . خنده ام گرفت.
- خیلی خب سلام سنگ پا! بختک منم یا تو؟!
سروکله زدن با او را به زمانی دیگر موکول کردم و بلافاصله آماده شدم وقتی به حیاط رسیدم ، متوجه شدم که شایان زودتر اتومبیلش را روشن کرده و قصد خروج دارد .در را برایش باز کردم و بعنوان خداحافظی ، دستی برایش تکان دادم که دیدم به من اشاره می کند .با تعجب سرم را داخل ماشین خم کردم .
- بیا بالا می رسونمت!
لبخندی به رویش زدم .
- زحمت نکش عزیزم! مثل اینکه بنده خودم ماشین دارم!
- بپر بالا خودتو لوس نکن! خودم غروب میام دنبالت .خبرهای خوب و دست اول دارم .بیا بالا
به آرامی داخل اتومبیل جا گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- چه خبری؟ اگه الکی گفته باشی وای به حالت!
قهقهه ای زد:
- آخه تو چقدر فضولی دختر! نخیر الکی نگفتم .امشب همگی شام خونه اجدادیمون دعوت داریم!
- وای چقدر عالی ! خیلی خوشحالم که می بینم باز همگی دور هم جمع هستیم .
بقیه مسیر را شایان مدام سر به سرم گذاشت و من با بدجنسی تلافی کردم. به مقصد که رسیدیم ، سفارش کردم که شب دیر نکند و با سستی بسمت شرکت راه افتادم .هنوز خوابم می آمد و دلم میخواست همانجا روی زمین دراز بکشم .نوعی رخوت و سستی در وجودم احساس میکردم که بی ارتباط به بازگویی حقایق تلخ و دردناک زندگی ام نبود.
بمحض ورود به شرکت بخاطر آوردم که باز حضور شایان و شیطنتهایش، مرا از گل خریدن غافل کرد! زیر لب غریدم:
- خدا بگم چکارت کنه شایان!
این را گفتم و پشت میزم قرار گرفتم .گلهای داخل گلدان کمی پژمرده بنظر می رسیدند .با دلخوری آب گلدان را عوض کردم .سکوت شرکت خواب آلودگی ام را تشدید میکرد. با خودم گفتم:« شاید آقای متین توی شرکت باشه!»
با این فکر و برای فرار از خواب آلودگی، پرونده ای برداشتم و بسمت اتاقش حرکت کردم .چند ضربه به در نواختم و منتظر شدم ولی هیچ صدایی شنیده نشد . این بار چند ضربه محکمتر زدم ولی باز هم خبری نشد. حسابی کلافه شدم چرا که تیرم به سنگ خورده و متین هنوز نیامده بود. با حرص لگد محکمی به در زدم و گفتم:
- معلوم هست کجایی؟ حالا خوابم می بره دیگه!
- دنبال من می گردید خانم رها؟
همچون برق گرفته ها از جا پریدم و با شتاب و خجالت به عقب برگشتم .
- وای آقای متین شمایید؟!سلام؛ صبحتون بخیر!
- سلام ؛ صبح شما هم بخیر .مگه انتظار داشتید شخص دیگه ای رو ببینید؟!
- نه ابدا، فقط تعجب کردم!
- بله البته.از حالت چشمهاتون پیداست! امروز گلدونتون ، گل باطراوت نداشت. فراموش کردید؟
- نه.......یعنی بله........یعنی همه اش تقصیر شایان بود
لبخند عمیقی که از لحظه ورود روی لبش خودنمایی میکرد، جای خود را به اخمی آشکار داد.
- شایان؟!
خنده ام را بسختی مهار کردم.
- بله ، ایشون برادرم هستند .
بازدمش را به بیرون فرستاد و با نوایی پرسشگر گفت:
- خب؟!
با تعجب نگاهش کردم و سرم را بعلامت پرسش بطرفین تکان دادم . پس از گذشتن چند لحظه، با لبخندی عمیق و جذاب که ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش می گذاشت گفت:
- خانم رها، مثل اینکه واقعا خوابتون میاد!می شه خواهش کنم از سر راه کنار برید تا من در دفترم رو باز کنم؟
تازه متوجه گیجی ام شدم. با شرمندگی و عجله قدمی کنار رفتم.
- بله معذرت میخوام .اصلا متوجه نشدم!
به آرامی داخل شد و بدون آنکه به عقب نگاه کند، در را بست .چه بی موقع حرفهای مرا شنید و مچم را گرفت! اصلا چه موقع وارد شرکت شد که من متوجه نشدم؟ در هر صورت از آمدنش خوشحال شدم و با خودم فکر کردم ، چقدر این پسر جذاب و شیک پوش است! پلوور نوک مدادی و شلوار جین مشکی به تن داشت، به همراه پالتوی بلند مشکی که یقه اش بسمت بالا هدایت شده و بسیار برازنده اش بود. موهایش مثل همیشه مرتب و براق بود .درست مثل کفشهایش! هنوز رایحه ادوکلن همیشگی اش در فضا منتشر بود. آن ته لهجه اروپایی و شیک پوشی اش، واقعا از او مردی جنتلمن می ساخت . به قول خانم کریمی ، درست مثل لردهای انگلیسی! از خودم حرصم گرفت و با عصبانیت به افکارم دهن کجی کردم« این مسائل اصلا به تو مربوط نیست عزیزم! ارزونی پدر ومادرر و هواخواهانش!»
به ذهنم فشار آوردم که چرا در آخرین لحظه داشت می خندید؟ که ناگهان در باز شد .متین در حالیکه پالتویش را از تن خارج کرده و پرونده ای در دستش بود ، ظاهر شد! لحظه ای ایستاد و با حیرت به من خیره شد .
- خانم رها! شما هنوز اینجا هستید؟ اگه کاری دارید بفرمایید
وای خدایا ! چه افتضاحی !تکانی خوردم و صدایم را صاف کردم .
- بله البته!می خواستم بگم که.......... یعنی اومدم بگم که..........
لحظه ای تامل کردم و با اخم کوچکی گفتم:
- اِ........... چی می خواستم بگم؟!
ناگهان صدای قهقهه اش بند دلم را پاره کرد! چنان ترسیدم که قدمی به عقب رفتم . در حین خنده، دستی را که آزاد بود بالا آورد:
- معذرت میخوام که بازم شما رو ترسوندم .شاید می خواستید بگید که خوابتون میاد؟! شاید هم می خواستید اون پرونده بی زبون رو که مدتهاست توی دستتونه به من بدید؟!
تازه متوجه پرونده شدم و در حالیکه با خودم فکر میکردم حتی خندیدنش هم زیبا و شیک است ، گفتم:
- بله همینطوره! این لیست گزارش هفتگیه .
سرش را چند بار تکان داد:
- بله بله؛ خودم می دونم!
پرونده را به دستش سپردم .هنوز آثار خنده در صورتش نمایان بود .از جلوی در کنار رفت و آرام و محترمانه گفت:
- لطفا بیایید داخل .
با تردید داخل شدم و بمحض اینکه او پشت میزش قرار گرفت ، بی اراده موهایم را زیر شال حریر سبز رنگم پنهان کردم .با دیدن من، سرش را پایین انداخت و در حالیکه بسختی سعی در کنترل خنده اش داشت ، با دست اشاره کرد که بنشینم .بر روی دورترین صندلی از او نشستم و تشکر کردم .زیر لب با حرص گفتم:
- حالا من رو مسخره می کنی فرزاد متین؟! به حسابت می رسم!
سپس با صدایی رسا پرسیدم:
- امری داشتید قربان؟!
عمدا روی کلمه « قربان» مکثی کردم و با شدت بیشتری تلفظش کردم .نگاهی به من انداخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.چقدر از این نگاه خیره و کنجکاوانه، که لبخندی هم چاشنی اش بود، حرصم می گرفت!
- خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم مقابله به مثل کردید خانم رها! شما دختر جسور و در عین حال جالبی هستید! بهر حال این پرونده یک شرکت جدیده. لطفا یه فایل اختصاصی براش باز کنید چون به تازگی با ما قرارداد بسته و مطمئنا خیلی باهاش کار داریم. فکر می کنم این کار از خوابیدن شما جلوگیری کنه! بهتره هر چه زودتر دست به کار بشید!
چقدر از اینکه به حالت خواب آلودم اشاره کرد. عصبانی شدم .پس او تمایل داشت که این بازی را ادامه دهد! با خونسردی از جایم برخاستم و پرونده را گرفتم .
- بله قربان! الساعه انجام می دم.
لبخندی زد و سرش را تکان داد. بسرعت خارج شدم و پشت در ایستادم و با حرص شکلکی برایش در آوردم!
- جالب خودتی آقای دیوونه!
از ترس این که مجددا در دفتر را باز و غافلگیرم کند، دوان دوان بسمت میزم رفتم .چرا که فهیمه خانم قبلا اشاره کرده تمام قسمتهای ساختمان به سیستم دوربین مدار بسته پیشرفته ای مجهز است و دستگاه اصلی در اتاق رئیس قرار دارد.
همه همکارها آمده بودند .سلام و روزبخیری گفتم. فرشاد با همان شیطنت همیشگی پرسید:
- ببینم خانم رها! شما و آقای متین برای زود رسیدن به شرکت با هم کورس گذاشتید؟ کی می آیید و کی می رید که ما متوجه نمی شیم؟!
خنده ام گدفت:
- اتفاقا امروز آقای متین بعد از من به شرکت اومدند
- اِ.......... پس شما امروز مسابقه رو بردید؟!
همگی به خنده افتادیم و الهام با حالتی بخصوص گفت:
- اون مرد مرموز و بی احساسیه! البته در مقابل جنس مخالف، خیلی هم مغرور و لجبازه!
فهمیمه خانم جواب داد:
- چه حرفهایی می زنی الهام جون!اتفاقا آقای متین اونقدرها هم بی احساس و لجباز نیست!
- چرا دقیقا همینطوره .هیچکس به اندازه من اون رو نمی شناسه!
ناگهان گویی که حرف ناپسندی زده باشد، دستش را مقابل دهانش گرفت و به سرعت دور شد ! همگی نگاهی از روی تعجب به هم انداختیم .پرسیدم:
- از کجا آقای متین رو اینقدر می شناسه؟!
همه اظهار بی اطلاعی کردند و متفرق شدند .
سرم با ساختن فایل جدید گرم شد. یک پایم پشت میز بود و یک پایم در اتاق بایگانی .ولی ذهنم مدام درگیر این مساله بود که الهام چطور اینقدر با اطمینان در مورد او صحبت کرده بود؟
ساختن فایل جدید سخت بود، چرا که ضمن این کار، تمام اطلاعات کامپیوتر را هم منظم کردم .وقتی کارم پایان یافت، سرم را روی میز گذاشتم تا بلکه به این طریق، خستگی را از بدنم خارج کنم .آقای متین با دونفر که ظاهرا برای بستن قرارداد آمده بودند ، جلسه داشت .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که صدایش، خواب را از سرم پراند .
- خانم رها، خوابیدید؟!
بسرعت از جایم بلند شدم.
- نه آقای متین.......... من فقط.........یعنی همین الان بود که........ اصلا شما امرتون رو بفرمایید!
- فایل جدید رو ساختید؟
- بله قربان!
- پرونده سازی هم شده؟
- بله قربان!
- از فلاپی که همراهش بود کپی گرفتید؟
- بله قربان!
- می شه چندتا پرینت از این لیست برام بگیرید؟
- البته قربان!
- خانم رها، اگه از شما بابت امروز معذرت خواهی کنم، لطف می کنید دیگه به من قربان نگید؟!
- بله قربان، یعنی بله آقای متین!
- ممنونم! من اینجا هستم .لطفا سریعتر کارتون رو انجام بدید.
- چشم قر.......آقای متین!
از پیروزی که در این لجاجت نصیبم شد، بشدت خوشحال شدم و زمانی که به خود آمدم، دریافتم که تنها هستیم .چه موقع همکارها رفته بودند که من متوجه نشدم؟! پس از کمی تامل ، از خودم عصبانی شدم! دلم نمیخواست با این بازیهای کودکانه او را متوجه خود کنم. از او و احساساتش و هرچه که به او مربوط می شد، متنفر بودم و نباید به او بیشتر از این اجازه دالت در حالاتم را می دادم .پرینتها را گرفتم و بلافاصله بسمت اتاقش به راه افتادم . هر لحظه ممکن بود شایان از راه برسد و دلم نمی خواست او را منتظر بگذارم .
هنوز به اتاقش نرسیده بودم که صدایش را شنیدم:
- خانم رها! من اینجا هستم .می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتتون رو به من بدید؟
لحظه ای تصمیمم را فراموش کردم .با تعجب توام با دلهره بسمت دیوار شیشه ای رفتم و روبرویش ایستادم .نگاهم کرد و آمرانه گفت:
- خواهش می کنم بفرمایید ! چرا انقدر معذب هستید؟ مگه چیزی اینجاست که شما رو ناراحت می کنه؟
در حالیکه بشدت دچار اضطراب شده بودم .سعی کردم آرامش ظاهری خود را حفظ کنم .به آرامی نشستم و گفتم:
- نه، یعنی ابدا! من راحتم، شما بفرمایید.
- خانم رها! می دونم سوالم یه کمی براتون عجیبه.ولی من در کل ، آدم رک و راحتی هستم و حرفهام رو به سادگی مطرح می کنم . می تونم بپرسم دلیل اشتغال شما چیه؟ ظاهرا شما نیاز مالی ندارید.پس چرا خودتون رو اینقدر به دردسر می اندازید؟ البته بگم که من بطور کامل در جریان امور زندگی تک تک کارمندانم هستم .حتی خانوم کریمی برای اضافه کاری تا این موقع شب، توی شرکت نمی مونه!
نمی دانم سوالش بود که تپش قلبم را زیاد کرد یا نگاه خیره اش! با رعایت نهایت ادب لبخندی زدم:
- من فقط برای رسیدن به استقلال و یک سری مسائل جزئی دیگه شاغل شدم که نیاز مالی ابدا شامل این مسائل نمی شه!
- و اون مسائل؟!
- آقای متین، اگه به سوالتون جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟
لبخندی مهربان و صمیمی مکمل چهره جذابش شد و فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت:
- نه به هیچ وجه! فقط دوست داشتم که بدونم.
چشمهایم را کمی تنگتر کردم و پرسیدم:
- شما چی می خوایید بدونید؟ از زیرو رو کردن لایه های پنهان شخصیت و زندگی من به چه نتیجه ای می خواید برسید؟!
نگاه نافذ و برنده اش را برای لحظاتی چند در نگاهم قفل کرد .ولی این نگاه سرگشته من بود که خیلی زود تسلیم شد و با خجالت به زیر افتاد .به آرامی در جوابم گفت:
- خانم رها! اگه به این سوال جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟
بسختی لبخندم را فرو خوردم .چقدر زیرک بود!
- نه ابدا.
- پس تا چای تون سرد نشده، بفرمایید.
با تعجب پرسیدم :
- شما از کجا می دونید که من چای میخورم؟!
- مثل اینکه من رئیس شرکتم!
باز هم به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم:
- خب بله! رئیس هستید ولی توی آبدار خونه که کار نمی کنید ! پس از کجا فهمیدید؟!
ناگهان فکری مثل برق از خاطرم گذتش و بلافاصله گفتم:
- حتما از طریق دوربین رفتارهای ما رو کنترل می کنید، درسته؟
اخم با نمکی کرد و فنجان قهوه اش را روی میز برگرداند .
- مانیتور اتاق من همیشه خاموشه و هیچوقت روشن نشده .من طی یه حادثه خاطره انگیز، پی به این مساله بردم!
نمی دانم چرا بی جهت عصبانی شدم! حتی نمی دانم چرا گمان کردم که او دروغ می گوید. بهر جهت او رئیس شرکت بود و بنا بر انجام وظیفه، باید همه چیز را کنترل میکرد .حالا با سوء استفاده از این امر، به خودش اجازه دخالت در کارهای شخصی را هم داده بود. با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:
- حالا من می تونم یه سوال از شما بپرسم؟
- خواهش می کنم.شما دوتا سوال بپرسید!
- چرا این مسائل باید برای شما مهم باشه؟ نکنه چون رئیس شرکت هستید؟!
جمله آخرم را با لحنی کنایه آمیز ادا کردم .نگاه خیره ای به چشمهایم انداخت ، انگار متوجه حالت من شده بود .
- چرا دوست دارید این مساله رو به رخ من بکشید؟!
صدایم بلندتر شد:
- مگه غیر از اینه؟ پس چطور به خودتون اجازه مطرح کردن این سوالها رو دادید؟ من هر چیزی که لازم بود شما بدونید توی پرونده ام قید کردم . ظاهرا این مساله در شما آقایون اپیدمی شده! بمحض اینکه به مراتب دنیوی می رسید، دست بهر عملی می زنید و به خودتون اجازه انجام هر کاری رو می دید! اصلا هم براتون مهم نیست با کارهای احمقانه تون چه بلایی سر دیگران میارید! فقط به خودتون و منافع تون فکر می کنید!
چشمهایش از تعجب گرد شد . اصلا انتظار این واکنش خصمانه را از جانب من نداشت . لحظاتی با نگاهی گنگ و مبهوت مرا برانداز کرد ولی مجددا همان آرامش ذاتی اش را بدست آورد. با خونسردی یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:
- شما حق ندارید در مورد من اینطوری قضاوت کنید خانم کوچولو! بهتره توی نظراتتون بیشتر دقت کنید! شما دارید من رو به جرم گناه ناکرده قصاص می کنید! من هرگز به شما بعنوان یک کارمند زیر دست نگاه نکردم ، نه به شما نه به هیچکس دیگه! وهرگز از جایگاهم سوء استفاده نکردم . دلیلی هم برای این کار نبوده! در ضمن شما اولین کارمندی هستید که اجازه بحث کردن با من رو داشتید، امیدوارم که متوجه شده باشید!
با حرکتی عصبی از جایم بلند شدم .صدایم به فریاد تبدیل شد:
- نمی فهمم باید متوجه چه چیزی باشم؟ ببینید آقای متین! من فقط برای کار کردن و فرار از یک ری مسائل شخصی زندگیم اینجا استخدام شدم .اصلا هم برام مهم نیست شما در مورد من چه فکری می کنید و چه رفتاری با من دارید! حقیقت محض این مساله اینه که شما رئیس من هستید و من کارمند شما، پس هیچ توقع دیگه ای ازتون ندارم .منم دلیلی برای ممنون بودن از لطفی که شما در حقم نکردید نمی بینم! امیدوارم منظورم رو خوب درک کرده باشید!
لحظه ای ساکت شدم و به همراه نفسهایی صدادار و خشمگین ، به انگشتی که تهدیدگرانه بسمتش نشانه رفته بودم، خیره شدم! یعنی این من بودم که در مقابل او اینطور جبهه گرفته بودم؟! دستم را مشت کردم. با قدمهایی محکم و عصبی بسمت میز رفتم و کیفم را برداشتم. خواستم به رسم ادب، برگردم و خداحافظی کنم که متوجه شدم در چند قدمی من ایستاده است .از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت! با صدای غمگینی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- من منظور بدی نداشتم خانم رها! مثل اینکه شما اشتباه برداشت کر...
- اصلا برام مهم نیست شما چه منظوری داشتید، لطفا تمومش کنید .
سرش را به زیر انداخت .
- بسیار خب، هر طور که شما مایلید!من فقط می خواستم بگم از اثر لکه هایی که بعد از شکستن اون فنجون روی لباسم مونده بود، متوجه شدم شما چای میخورید!
چنان بغض سنگینی در گلویم نشست که مهارش، هر لحظه غیرممکن تر می شد .چقدر غیر منصفانه در موردش قضاوت کردم! بدون اینکه منتظر عکس العمل دیگری از جانبش باشم، خداحافظی و دوان دوان شرکت را ترک کردم ، چرا که دیگر نمی توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم!خوب می دانستم که بعد از نگاه محزونش، همه چیز مصنوعی و دروغی بود! چرا این حالت تهاجمی را گرفته بودم؟آن مرد بیچاره که حرف بدی نزده بود! انگار دلم می خواست دق دلی ام را سر او خالی کنم! اصلا چرا او را آزار دادم؟ چرا بلند و عصبی صحبت کردم؟ من واقعا موقعیت خود را فراموش کرده بودم .او رئیس من بود. یک لحظه از خودم که آنطور بی رحمانه با او برخورد کرده بودم، بدم آمد
اشکهایم را با سرانگشت پاک کردم و با حالتی مغموم و مسخ شده، بیرون از محوطه منتظر شایان ایستادم .نمی دانم چقدر از زمان گذشت که سراسیمه رسید و بمحض دیدنم گفت:
- وای ببخشید!گناه این بنده رو سیاه رو عفو کنید بانو! قول شرف می دم که دیگه تکرار نشه!خیلی وقته اینجایی؟
لبخند کم جانی روی لبهایم نشست.
- علیک سلام پسر خوب!تازه رسیدم
- خیلی خب سلام .پس چرا دماغت اینقدر قرمز شده؟!
- نمی دونم
- پس پیش بسوی خانه آبا و اجدادی که یه مهمونی چرب و نرم انتظار ما رو می کشه!
سرم بشدت درد میکرد. به صندلی تکیه زدم و چشمهایم را بستم .بلافاصله تصویر چشمهای غمگین و پرالتماس فرزاد جلوی چشمهایم نقش بست .خدایا؟! چقدر غم در آن چشمهای عسلی موج می زد! چرا با بدجنسی تمام این انعکاس را نادیده گرفته بودم؟!
صدای شایان، رشته افکارم را پاره کرد:
- اتفاقی افتاده شیدا؟
- نه ، فقط خسته ام
- ولی تو قول دادی خودت رو اینقدر درگیر نکنی
حوصله جر و بحث با شایان را نداشتم
- چشم! قول می دم دیگه تکرار نشه!
نگاهی به جانبم انداخت. انگار حالم را درک کرد، چرا که دیگه ادامه نداد .
ما آخرین نفری بودیم که به مهمانی رسیدیم.چقدر حیاط دلنشین خانه پدر بزرگ را دوست داشتم، با آن حوض زیبا و گلهای خانگی که همگی خشکیده بودند!
بمحض ورود ، مورد استقبال اقوام قرار گرفتیم و کتی و ژاله باز شروع به شیطنت کردند. ولی من دیگر حال و حوصله نداشتم .تصویر آن چشمها حتی یک لحظه هم دست از سرم برنمی داشت .بغیر از ما و خاله مژده، خانواده دایی منصور و خاله مریم هم بودند، به اضافه نامزد مهرداد.ساناز دختر ساده و خونگرمی بود که چهره ای بسیار معمولی داشت ولی صدای گرم و زیبایش تاثیر خوب و مثبتی در مخاطب ایجاد میکرد .
پس از صرف شام، محفل گرم بزرگترها را ترک کردیم و همگی به حیاط رفتیم .با اینکه هوا کمی سرد بود، ولی شور و نشاط جوانی، همه را به تحرک و شیطنت وامی داشت .شایان سر به سر همه می گذاشت و صدای دخترها را بیشتر در می آورد.همه بچه ها در بحثی فلسفی که ساناز راه انداخته بود، اظهار نظر میکردند و من فارغ از دنیای آنها به مردی پر جذبه و مرموز با چشمهایی محزون می اندیشیدم .
- تو چرا امشب اینقدر ساکتی؟!
برگشتم و به چهره مملو از مهربانی مهران که در کنارم می نشست نگاه کردم.
- فقط یه کمی خسته ام، با اینکه یکماه و نیمه سرکار می رم ولی هنوز فیزیک بدنم به شرایط جدید عادت نکرده .راستی تو چکار می کنی؟
- هیچی!می رم شرکت بابا! حسابی درگیرم.باور کن شبها که می خوابم، خواب نقشه و پلان و نمای بیرونی می بینم!
- می دونم.کار زیاد ذهن آدم رو درگیر می کنه .ولی مهران تو هم باید یواش یواش یه سر و سامونی به زندگیت بدی.اینطوری تحمل شرایط برات راحت تره ببین مهرداد و ساناز چقدر خوشحالن!
خنده بلندی سر داد:
- خانم می شه بفرمایید شما که لالایی بلدید چرا خوابتون نمی بره؟!
نگاه غمگینم را حواله چشمهایش کردم .
- از من که گذشت ولی تو تا دیر نشده با چشمهای باز انتخاب کن.........بهتره تا صدای بچه ها در نیومده بریم توی جمع !
از جایم بلند شدم و او را هم مجبور به همراهی کردم .پس از صرف چای و میوه در حیاط ، همگی بسمت خانه هایمان روانه شدیم. با توجه به بی خوابی شب قبل، باید خیلی زود به خواب می رفتم، ولی باز دچار یکی از همان بی خوابی های دیوانه کننده شدم!
وقتی اولین اشعه های خورشید، بازیگوشانه به داخل اتاقم سرک کشید با تنی خسته و افکاری فرسوده، رختخوابم را ترک کردم!
برف زیبایی که از نیمه های شب قبل باریدن گرفته بود ، همچون لباسی چشم نواز بر تن عروس زمین نشست .وقتی وارد شرکت شدم .از تاثیر دیدن مناظر زیبای شهر ، لبریز از احساسی لطیف بودم . تمام تلاشم را بکار گرفتم تا خود را به دلیل اتفاقات پیش بینی نشده امروز نگران نکنم .با این حال تمام حواسم به در بسته اتاق آقای متین بود و هرچند لحظه یکبار نگاهم بی اختیار به آن سمت کشیده می شد، ولی با تمام دلهره من، هیچ حادثه ای رخ نداد و آقای متین اصلا از اتاقش خارج نشد!بعد از ظهر در حال بررسی پرونده ای که خانم کریمی به دستم داده بود، بودم که حضور شخصی را در کنار میز احساس کردم.به تصور اینکه فرشاد است گفتم:
- هنوز آماده نشده آقای صالحی، باید چند لحظه صبر کنید!
- لطفا تمام فاکتورهای سالانه مربوط به شرکت « مهرپویا» و « المتحده» و « کویت دارو» رو برام فاکتور بیارید، همین الان!
با شنیدن صدای بسیار خشک و جدی آقای متین، دستپاچه از جایم برخاستم .لحنش بقدری خشک و دستوری بود که زبانم بند آمد .حتی حالت نگاهش هم دوستانه نبود! به زحمت تکانی به لبهایم دادم و گفتم :
- چشم ........قربان!
ناگهان فریاد و نگاه خشمگینش ، نفس را در سینه ام حبس کرد :
- خانم محترم ، چند بار باید به شما تذکر بدم من روی این کلمه حساسیت دارم؟! مثل اینکه شما به وظایفتون آشنا نیستید! آخرین مرتبه ای باشه که از این لفظ استفاده کردید ، متوجه شدید؟!
تمام سالن در سکوت فرو رفت .انگار کسی نفس هم نمی کشید .با بغضی در گلو، سر فرود آوردم:
- بله ، آقای متین اطاعت می شه!
با قدمهایی بلند و عصبی به دفترش بازگشت و در را بهم کوبید! سرجا خشکم زد .پس او بازی جدیدش را اینگونه آغاز کرده بود! نمی دانم چرا از لحن کلامش آنقدر رنجیدم! مگر خودم از او نخواسته بودم با من مثل همه کارمندها رفتار کند؟ حالا منظورش را از متفاوت بودن با همه درک کردم! با بی تفاوتی مصنوعی در دلم گفتم « به درک ! اصلا برام مهم نیست چی می گه و چطوری رفتار می کنه!»
با قدمهای نامتعادل بسمت اتاق بایگانی رفتم و سعی کردم با افکار متمرکز آنچه را که خواسته بود ، برایش فراهم کنم. بلافاصله پشت سرم، فهیمه خانم وارد اتاق شد .صدایش رنگ دلجویانه ای داشت:
- ناراحت نشو عزیزم، متین همیشه همینطوره، وگرنه منظور دیگه ای نداشت!
بغض نابهنگامم را بزحمت فرو خوردم:
- بله متوجه ام!
برای در آوردن آنهمه فاکتور وقت زیادی را صرف کردم .به واقع کار طاقت فرسایی بود. احساس کردم عمدا این کار را از من خواسته است تا تلافی رفتار دیروزم را کرده باشد . به جهت اینکه کمتر جلوی چشمهایش ظاهر شوم .فاکتورها را به دست فهیمه خانم دادم و خودم پشت میز قرار گرفتم .هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای فریاد آقای متین، مو بر اندام ها راست کرد!
- خانم کریمی لطفا اجازه بدید هر کسی خودش مسئولیتش رو انجام بده! آخرین باری باشه که در این شرکت با چنین مساله ای مواجه می شم! حالا هم این پرونده رو دست مسوول مربوطه بدید تا خودشون زحمتش رو بکشند!
فهیمه خانم با رنگی پریده بازگشت و پرونده را به من سپرد .نمی دانم چرا احساس کردم همه با نوعی دلسوزی نگاهم می کنند! با قدمهایی لرزان به اتاقش رفتم و پس از نواختن چند ضربه وارد شدم . بدون اینکه سرش را از روی پرونده زیر دستش بلند کند، با خشونت گفت:
- خانم رها!امیدوارم صدای من رو شنیده باشید! هرگز تکرار نشه، فهمیدید؟
- بله آقای متین!
با تمام تلاشی که برای حفظ خونسردی ام به خرج دادم ، باز هم نتوانستم ارتعاش صدایم را کنترل کنم .خواستم بسرعت از اتاق خارج شوم که صدایش در جا میخکوبم کرد :
- لطفا از تمام این فاکتورها کپی بگیرید!
- ولی از همه اینها کپی برداری شده!
سرش را بلند کرد و با نگاهی خیره به سمتم آمد . احساس کردم چشمهایش سرخ است .شاید از عصبانیت بود .
- خودم می دونم ، دوباره بگیرید ، از هرکدوم سه تا کپی! بعد همه فاکتورها رو سرجای اولش برگردونید و کپی ها رو به دفتر من بیارید!
خدای من! این چه بازی مسخره ای بود؟ کم مانده بود گریه ام بگیرد . او عمدا مرا به بیگاری می کشید .کپی برداری از آنهمه فاکتور، حداقل یک روز کامل وقت می گرفت .ناباورانه گفتم:
- ولی آقای متین ، این امکان نداره! این کار زمان زیادی میخواد .
بقدری نگاهش خشن و بی رحم بود که بند بند وجودم لرزید .قدمی نزدیکتر آمد و زمزمه کرد :
- شما همون کاری رو انجام می دید که من دستور می دم ! اینجا رئیس من هستم، درسته خانم رها؟ در ضمن شما تا پایان وقت اداری فرصت دارید! حالا می تونید برید .
در تمام عمرم از کسی تا این اندازه نترسیده بودم .آن مرد قوی هیکل با آن شانه های ستبر، عضلات پیچ در پیچ ، آن چهره جذاب و چشمهای عصبانی در نظرم هراس انگیزترین موجود روی زمین آمد .در حالیکه قلبم داشت از حلقومم بیرون می زد ، پرونده را برداشتم و بسرعت از اتاق گریختم .بمحض خارج شدن ، دستم را روی قلبم گذاشتم و نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، با شدت به بیرون فرستادم .در مقابل او تمام جسارت و شهامتم را از دست می دادم و این واقعا تعجب آور بود! در یک لحظه چشمم به همکارها افتاد که با دلواپسی نگاهم می کردند .لبخندی بی اراده روی لبهایم نشست و با شیطنت گفتم:
- وضعیت سفیده ، از پناهگاهها خارج بشید!
هر سه نفر خندیدند و فرشاد، مهربانانه بطرفم آمد:
- خانم رها! صدای متین خیلی واضح شنیده می شد . ولی شما اصلا ناراحت نباشید .اون با هر کارمندی اوایل همینطوری برخورد می کنه!
و با شیطنت صدایش را پایین آورد:
- به اصطلاح میخواد گربه رو دم **** بکشه!
الهام با لبخند صمیمانه ای اضافه کرد:
- کارهای من امروز خیلی کمه، خودم کمکت می کنم .
با قدرشناسی از همه، بسرعت دست به کار شدم .نباید در این بازی از او شکست می خوردم .با اینکه الهام هم کمکم کرد ولی واقعا کار طاقت فرسایی بود .خصوصا با بیخوابی شبهای قبل! وقتی اخرین فاکتورها را بهمراه الهام جابجا میکردم . چیزی نمانده بود که از پا در بیایم!
تلفن روی میزم دقایقی بود که بطور ممتد زنگ میخورد .با عجله گوشی را برداشتم :
- سلام و خسته نباشید خدمت بهترین آبجی کوچولوی دنیا!
- سلام شایان جان، خوبی ؟ خبری شده؟
- یعنی ، حتما باید خبری شده باشه؟ نخیر جانم ! شما خیلی سریع از شرکت خارج بشید تا این حقیر افتخار حضور در رکاب شما رو داشته باشم! بدو که سبز شدم!
- ولی من با ماشین خودم اومدم
- خوب عیبی نداره .همونجا توی پارکینگ می مونه، فردا خودم می رسونمت .
گوشی را سرجایش قرار دادم .با عجله کپی ها را داخل پوشه ای جاسازی کردم و به اتاقش رفتم . خوشحال از اینکه هرگز موفق به شکست دادن من نخواهد شد، در زدم و داخل شدم .پشت به من در حال تماشای نمای شهر بود.
- بفرمایید!
- آقای متین ، تمام اوامر شما مو به مو اجرا شد . این فاکتورهایی که ازشون کپی خواسته بودید!
- بسیار خب! شما می تونید برید
تمام وجودم لبریز از غم شد .حتی زحمت یک تشکر خشک و خالی را هم به خود نداد!
با وجودی که لحن کلامش خشن و دستوری نبود ولی باز هم دلگیر شدم.
- امیدوارم شب خوبی داشته باشید، خدانگهدار!
این را گفتم و بسرعت خارج شدم .واقعا که چقدر بی رحم و سنگدل بود! هنگامیکه به سالن رسیدم .متوجه الهام شدم. تازه بیاد آوردم که او هم همپای من تا آخرین لحظه، فعالیت کرده است .نگاه دلسوزانه ای به من انداخت:
- اون خیلی هم آدم وحشتناکی نیست ! نمی دونم چرا اینطوری برخورد می کنه!
لبخند بغض آلودی زدم :
- اصلا مهم نیست الهام جان! خودت رو ناراحت نکن .بریم که حسابی دیرمون شده!
دستش را کشیدم و هر دو از شرکت خارج شدیم. شایان بی حوصله به انتظارم ایستاده بود .با دیدن الهام، خودش را جمع و جور کرد و در سلام دادن پیش دستی کرد. الهام هم که صورتش از خجالت رنگ به رنگ می شد، با صدایی مرتعش جوابش را داد. در حالیکه از عکس العمل آنها حسابی خنده ام گرفته بود، شایان را مخاطب قرار دادم:
- خیلی که منتظرم نشدی؟
- نه فقط اگه یه کم دیگه معطل میکردی ، زیر بارش این برف، یه آدم برفی درست و حسابی می شدم!
الهام لبخندی زد و خواست با یک خداحافظی از ما جدا شود ، ولی به پاس محبتی که در حقم کرده لود، از شایان خواستم تا او را هم به منزل برسانیم . در طول مسیر، یکریز در مورد کارهای امروز و خستگی اش صحبت کردم ، اما شایان که تمام حواسش به عقب ماشین بود ، در حالیکه از آینه، الهام را زیر نظر داشت پرسید:
- شما همیشه اینقدر ساکتید خانم پناهی؟!
الهام با دستپاچگی جواب داد:
- بله.........یعنی نه.............خوب شیدا جون همه چیز رو براتون گفتن .خبر دیگه ای نبود شما بفرمایید ما استفاده کنیم!
شایان هم با همان ابهت و متانتی که در برخورد با جنس مخالف به خرج می داد، کمی در مورد مسائل پیرامونش صحبت کرد و بعد هر دو سکوت کردند . با راهنمایی الهام خیلی زود به خانه شان رسیدیم .خانه ای بزرگ و زیبا که مشخص بود تمام قسمتهای آن مهندسی ساز و برحسب معماری روز است . الهام برای چندمین بار از ما تشکر کرد .آنقدر ایستادیم تا وارد خانه شد . وقتی از آنجا دور شدیم، نگاه شیطنت آمیزی به شایان انداختم .
می گم دختر خوب و نازیه، مگه نه؟
متوجه شیطنت من شد و لبخندی زد:
- منظور؟!
خنده ام گرفت .
- منظوری نداشتم ، همینطوری گفتم .
- ای بدجنس! منم که اصلا تو رو نمی شناسم!
- خیلی خب ، حالا اینقدر خودت رو لوس نکن ، خیلی هم دلت بخواد!
لبخندی زد و در افکارش غرق شد . لحظه ای از تصور شایان در لباس دامادی که الهام نیز کنارش بود، لبخند زدم .الهام صورتی ظریف و بچه گانه داشت و چشمهای درشت قهوه ای اش ، آنقدر ملیح و زیبا بود که نگاهها را به دنبال خود می کشید . همیشه یک نوع لوندی خاص در حرکاتش به چشم میخورد .ولی ادب و نزاکت و مهربانی بیش از اندازه اش ، بی اراده انسان را مجبور به احترام گذاشتن به او میکرد .
آنشب بقدری خسته و خواب آلود بودم که غذا نخورده به رختخواب رفتم و بنوعی بیهوش شدم .
فردای آنروز هم یک روز دلگیر پائیزی بود . بارش برف زود هنگام ، حس دلتنگی و غم را در وجودم به غلیان می انداخت . و این در حالی بود که تمام آن روز ، آقای متین حتی یکبار هم از اتاقش خارج نشد و تمام اوامرش را تلفنی اطلاع داد!

روزها تبدیل به هفته ها و هفته ها تبدیل به ماه ها می شد و برخوردهای خشک و رسمی آقای متین با من و ترس من از او همچنان ادامه داشت . گاهی پرخاشها و دستورهای بی دلیلش همه را به تعجب می انداخت! ولی من سرسختانه به این مبارزه ادامه داده و کمترین اعتراضی نمیکردم .
در یکی از همان روزها، پس از صرف نهار ، به دلیل سبکی کارها، همکارها دور هم نشسته بودند و هرکس مطلب جالب و خنده داری که به ذهنش می رسید، تعریف میکرد . از خاطرات دوران مدرسه گرفته تا شیطنتها و لطیفه های بامزه! من تمام آن روز را در اتاق بایگانی ، مشغول بررسی قراردادهای جدید بودم .آقای متین از طریق تلفن اطلاع داد که تعدادی از پرونده ها با کدهای مشخص را میخواهد .پس از برداشتن پرونده ها بسمت دفترش روان شدم .همکارها نزدیک دیوار شیشه ای نشسته بودند و به حرکات فرشاد آنقدر خندیده بودند که صورتشان گل انداخته بود . با تعجب پرسیدم :
- یکی به من بگه شما به چی می خندید؟!
فرشاد سرفه ای کرد و جواب داد:
- بابا دو دقیقه اون پرونده ها رو کنار بذار و خوش بگذرون!
الهام خنده کنان گفت:
- شیدا فقط یه لحظه نگاه کن ببین این فرشاد چطور ادا در میاره؟
فرشاد ژستی کاملا جدی به خود گرفت و کیف دستی اش را برداشت و با حالتی خنده دار شروع به راه رفتن کرد . بمحض رسیدن به من، صدایش را مثل آقای متین، خشن کرد و گفت:
- به به خانم رها! بازم که بیکار ایستادید! چرا اینقدر تنبل هستید؟ لطفا پنجاه تا کپی از تمام لیستهای اتاق بایگانی بگیرید تا یه کمی مشغول بشید !
این را گفت و با همان ژست ، سرجایش برگشت .الهام و فهیمه خانم بقدری خندیدند که اشک از چشمهایشان سرازیر شد! من هم بسختی جلوی قهقهه ام را گرفته بودم .الهام بلافاصله گفت:
- فهیمه خانم.........لطفا ادای فهیمه خانم رو هم در بیار!
- آره نوبت مامان کریمی ایه!
این را گفت و با ژستی زنانه ، شروع به در آوردن حرکات فهیمه خانم کرد . بعد هم با عشوه و ناز ادای راه رفتن الهام را در آورد، وای که چقدر صدای او را بامزه تقلید میکرد! چیزی نمانده بود که از خنده منفجر بشویم . پرونده ها را محکم به سینه چسباندم و گفتم :
- حالا دیگه نوبتی هم باشه، نوبت منه!
همگی نگاهی به جانبم انداختند و فرشاد جواب داد:
- خواهش می کنم نفرمایید خانم رها! شما بقدری متین و باوقارید که کوچکترین خطایی ازتون سر نمی زنه .
با سماجت گفتم :
- خواهش می کنم؛ اینجوری در حق من بی انصافی می شه!
خنده ای کرد و ادای من را در حالیکه گلهای روی میزم را با دقت و وسواس جابجا میکردم و می بوئیدم ، در آورد .از حرکاتش به خنده افتادم . هنوز کار فرشاد به پایان نرسیده بود که ناگهان در اتاق آقای متین با شدت باز شد و چهره کاملا عصبی و برافروخته اش نمایان شد! بمحض دیدن او، همه نفسها در سینه حبس شد و فرشاد، بی حرکت وسط سالن ایستاد . با خشمی کنترل شده به سمتم آمد و نگاهی به بچه ها انداخت.
- لطفا ادامه بدید ، تاتر جذاب و خنده داری بود! مثل اینکه شما کار دیگه ای بغیر از تفریح توی این شرکت ندارید؟!
- بله خانم رها؟!
چیزی نمانده بود از ترس زهره ترک شوم! با لکنت گفتم:
- نه ، آقای متین ، ما کار خاصی........یعنی من داشتم می اومدم خدمت شما..........
با شنیدن صدای فریادش ، ادامه جمله در دهانم ماسید!
- لطفا بس کنید خانم! اینجا شرکته نه محل تفریح! شما اینجا وظایف مهمتری بغیر از دلغک بازی و خنده دارید
- ولی من..........
- تمومش کنید! شما مثل اینکه خیلی دوست دارید اخراج بشید ! لطفا اون پرونده هایی رو که خواسته بودم به دفترم بیارید، همین الانم!
و با فریادی بلندتر اضافه کرد:
- متوجه شدید؟
از ترس تکانی خوردم و سرم را بعلامت مثبت تکان دادم ! او بلافاصله به اتاقش برگشت .هنوز هیچکس بحالت عادی برنگشته بود که صدای فرشاد بلند شد:
- ای بابا! این آقای متین چرا اینجوری شده؟ این ادا اصولها یعنی چی؟ما که داریم مثل آدم آهنی کار می کنیم!تازه این مساله چه ربطی به خانم رها داشت؟
حرفش را قطع کردم:
- خیلی خب! اون یه چیزی گفت ، حتما از فشار کار زیاد عصبی شده، شما اصلا ناراحت نباشید !
با آرامش مصنوعی بسمت دفتر کار آقای متین به راه افتادم شاید ظاهر خونسردم می توانست آنها را فریب دهد ، ولی ارتعاش صدایم را نتوانستم پنهان کنم .اصلا آنهمه آرامش و خونسردی را از کجا آورده بودم؟!
با زدن ضربه ای به در وارد شدم .آقای متین سرش را روی میز گذاشته بود . با ورود من از جایش برخاست و به سمتم آمد .بدون حرف، پرونده را جلویش گرفتم و به چشمهای سرخش نگاه کردم. کراواتش را شل کرده و دکمه بالای پیراهنش باز بود! فکر کردم هنوز عصبانی است .با صدای آرامی نجوا کردم:
- خودتون بهتر از هرکس می دونید که من بی گناه مواخذه شدم! بهتر نیست این بازی مسخره رو تمومش کنید آقای فرزاد متین؟!
با پریشانی چنگی میان موهایش زد و بدون یانکه پرونده را از من بگیرد سرش را به زیر انداخت .قبل از اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم، چشمهای غمگینش را به صورتم دوخت . داشتم فکر میکردم چگونه آنهمه غم به یکباره در فضای چشمهایش لانه کرده است که طنین صدایش بلند شد:
- من رو ببخش! دلم نمی خواست اینکار رو بکنم ، ولی تو خودت خواستی .این تو بودی که گفتی باید اینطوری رفتار کنم! فکر کنم اونقدر گرفتاری برات درست کردم که دیگه وقت فکر کردن به مسائل زندگیت رو نداشته باشی! حالا مثل همون آدمهایی شدم که ازشون حرف می زدی، مگه نه؟!!...
زهر کلامش چنان در کامم نشست که بی اراده غمگین شدم .
- بله می دونم ، خودم خواستم ولی شما با این برخوردها دارید یه گرفتاری جدید برام درست می کنید. در ضمن شما با هیچکدوم از کارمندها اینقدر خشن برخورد نمی کنید!
- باز هم که زود قضاوت کردی خانم کوچولو! پس تو هنوز می خوای بازی ادامه داشته باشه؟!
از لحن صمیمی و غم زده اش تعجب کردم .
- البته نه این بازی هولناکی که شما راه انداختید!
بدون اینکه فرصت پاسخ داد را به او بدهم ، پرونده را روی میزش قرار دادم و از اتاق بیرون آمدم .با خودم فکر کردم :« اون از کی اینقدر خودمونی شده که من خبر ندارم؟!»
با خروج من همه با نگرانی به صورتم زل زدند .از حالت نگاهشان خنده ام گرفت:
- چیه؟! چرا اینطوری نگاه می کنید؟ همه چیز عادیه، باور کنید!
الهام با ناراحتی آشکاری گفت:
- تو چقدر مهربون و صبوری که چیزی نمی گی! آخه تو که نباید تاوان اشتباه ما رو بدی! دیگه از دست کارهاش خسته شدم!
این را گفت و در حالیکه با عصبانیت بسمت دفتر آقای متین می رفت، ادامه داد:
- اون حق نداره با تو اینطوری رفتار کنه. من این اجازه رو بهش نمی دم !
همگی با تعجب به حالت تدافعی الهام نگاه کردیم که بدون در زدن وارد دفتر کاری آقای متین شد .حسی آمیخته به صمیمیت و احترام نسبت به الهام در وجودم جوشید . با خستگی پشت میزم قرار گرفتم و چشمهایم را روی هم فشردم .ناخودآگاه ذهنم درگیر فرزاد متین شد . بنحو عجیبی از آنهمه اقتدار و جذبه لذت می بردم ولی چرا از برخوردهای خصمانه اش عصبی نمی شدم ؟ چرا با او مثل تمام مردهایی که بعد از آن حادثه سر راهم قرار می گرفتند ، رفتار نمی کردم ؟ چرا اصرار داشت مرا با تکیه کلام « خانم کوچولو» خطاب کند ؟ چرا وقتی بیاد این اصطلاح می افتادم چیزی در دلم فرو می ریخت؟! حال بدی داشتم .این موارد نگران کننده و هراس انگیز بود و هشدارهای پنهانی را به من یاد آور می شد.
الهام پس از بیرون آمدن از اتاق آقای متین، مستقیم به سمتم آمد:
- بالاخره باید یکی حق این آقا رو کف دستش می گذاشت!
با مهربانی بوسه ای به روی گونه اش نشاندم .
- ازت ممنونم عزیزم، ولی لازم نبود بخاطر من خودت رو به زحمت بندازی!
از آن روز به بعد ، پیوند عمیق و ناگسستنی میان ما بوجود آمد. اکثر اوقات با الهام به منزل بر می گشتیم و گاهی مواقع شایان هم ما را همراهی میکرد .رفتار آقای متین هم کمی آرامتر شده بود، من هم تمام سعی ام را بکار گرفتم تا با دقتی مضاعف به وظایفم عمل کنم و بهانه ای دستش ندهم .
کم کم به آغاز سال جدید نزدیک می شدیم .مهمانی های فامیلی کاهش یافته بود و همه بنوعی درگیر مراسم مربوط به آغاز سال نو بودند .کارهای شرکت در روزهای پایانی بسیار فشرده بود و بیشتر مواقع، همه کارمندها به استثنای خانم کریمی که خانه دار هم بود، تا پایان ساعت می ماندند . ولی باز هم من آخرین کارمندی بودم که شرکت را ترک میکردم . واین چنین بود که دومین برخورد خصمانه ما زمانی رخ داد که دیگر چیزی به شروع سال جدید نمانده بود!
چند روزی بود که زمزمه ازدواج من در خانه، به گوش می رسید .مدتهای مدیدی می شد که صحبتی از خواستگاری و ازدواج من به میان نمی آمد ، چرا که حتی با مطرح کردنش هم ، چنان داد و قالی به راه می انداختم که آن سرش ناپیدا! اعضای خانواده هم ترجیح می دادند هرگز صحبتی از آن به میان نیاورند .ولی مجددا یکی از همان خواستگارهای سمج با پدر صحبت کرده بود . آن روز با افکاری از هم گسیخته و حالتی عصبی باز هم در شرکت ماندم تا بوسیله ی کار زیاد، لحظاتی را در آرامش و بی خبری به سر ببرم .تعداد زیادی پرونده را روی هم قرار دادم و در حالیکه جلوی پایم را نمی دیدم، با زحمت از اتاق بایگانی خارج شدم که ناگهان بشدت با جسمی برخورد کردم! براثر عدم تعادل و شدت ضربه، تمام پرونده ها پخش زمین شد .ناچار نگاهی به جلوی پاهایم و بعد به آقای متین انداختم.در حالیکه هر لحظه منتظر فریاد خشمناکش بودم .با ترس گفتم :
- واقعا معذرت می خوام آقای متین! من..........من اصلا متوجه شما نشدم .همین الان همه رو مرتب می کنم .
این را گفتم و بلافاصله مشغول جمع کردن پرونده ها شدم .در عین ناباوری یا لحنی مملو از مهربانی گفت:
- چرا همه پرونده ها رو با هم بلند می کنی؟ انجام این کار برای تو مشکله .خب می تونی یکی یکی بیاری!
در همان حال در جمع کردن پرونده ها کمکم کرد . اکثر آنها را برداشت و ایستاد .من هم برخاستم که ناگهان قدمی نزدیکتر آمد .چنان از حرکت غافلگیر کننده اش ترسیدم که بی اراده عقب رفتم! از رمیدنم خنده ای کرد و با سرخوشی غیرمنتظره ای پرسید:
- تو از من می ترسی؟
آب دهانم را بسختی قورت دادم.
- چی باعث شده که فکر کنید من از شما می ترسم ؟ خواهش می کنم سعی نکنید با این حرفها ، شجاعت من رو زیر سوال ببرید!
خنده اش عمیق تر شد و گفت:
- در اینکه دختر شجاعی هستی، شکی نیست ! ولی من از خودم و زیبایی تو می ترسم! بهر حال فقط می خواستم پرونده ها رو ازت بگیرم .
از اینکه ترسیدنم برایش مایه تفریح و لذت بود ، عصبی شدم و گفتم :
- من چون عجله داشتم مجبور شدم کارهامو بسرعت انجام بدم.............. برای صرفه جویی در وقتم، همه پرونده ها رو با هم بلند کردم .
پرونده ها را روی میز چید؛ و با بدجنسی علنی جواب داد:
- ولی شما تا کارها رو تمام نکنید، نمی تونید برید!
- بله خودم می دونم؛ لازم نیست شما تذکر بدید!
نگاهی به چهره ام انداخت و لبخند زد:
- چیه؟ چرا عصبانی می شی؟ مگه خودت نگفتی دوست داری در کارهای شرکت غرق بشی و از مشکلاتت فرار کنی؟!
- خواهش می کنم بس کنید آقای متین! چقدر این مساله رو به من تذکر می دید؟ باز هم دوست دارید ریاست خودتون رو به رخ من بکشید ؟! در ضمن لطفا از دوم شخص جمع در جمله هاتون استفاده کنید ! از کی تا حالا « خودتون » به « خودت» تغییر شکل داده؟!
صدای قهقهه اش فضای سالن را پر کرد:
- ولی من دوست دارم از دوم شخص مفرد استفاده کنم چون رئیسم ! تو هم مثل دخترهای خوب فقط تائید می کنی ؛ بدون اعتراض!
در جدالی نابرابر بین احساسات متضاد و افسار گسیخته ام ، تمام تنفرم را در دستهایم ریختم و سیلی محکمی به گوشش زدم که صدایش در سالن انعکاس پیدا کرد
دیگر سعی نکردم صبور و متواضع باشم .در حالیکه بدنم از شدت خشم می لرزید ، فریاد زدم :
- بس کن فرزاد متین! بهت اجازه نمی دم با من اینطوری رفتار کنی! من این کار لعنتی رو نمیخوام .کار و زحمت باید از من یه انسان واقعی بسازه ، در حالیکه تو سعی می کنی غرور و شخصیت من رو لگد مال کنی و اعتماد به نفسم رو به زیر صفر بکشونی ، و من این اجازه رو به تو نمی دم! اصلا تو فکر کردی کی هستی، هان؟! یه بچه پولدار از خود راضی! نه اونم نیستی ، تو یه دیوونه ای ! یه دیوونه که از آزار دادن دیگران لذت می بره!!!....

.
.
.
ادامه دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای چشمهایی به رنگ عسل

پاسخ
 سپاس شده توسط ƝeGaЯ ، دخترزیبا ، šhεïdα ، مینا بهرامی ، جيمزباند ، *مهرداد* ، kimia kimia1378 ، ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بسیاز زیبای چشمهایی به رنگ عسل - ana16 - 19-04-2013، 8:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان