04-04-2013، 12:08
سلام به همه دوستای گل
سیستم رمان نوشتن رو میدونم
ولی نمیشه که همه رو تو یه روز بیارم که!
من الان روزی دوپست دارم میارم!
به نظرم خوب باشه نه!؟
مانی نگاهشو از روی صورت ستوان سمایی چرخوند روی صورت سرگرد همتی که کمی اونطرفتر کنار دیوار
ایستاده بود...
با کنجکاوی نگاهش کرد که سرگرد هم اروم سرشو تکون داد...
من هم انگار با میز وسط اتاق یکی بودم ..هیچکی تحویلم نمی گرفت..تا اینکه نگاه مانی روی من ثابت موند..
ولی سریع نگاهشو ازم گرفت و رو به اعضای گروهشون گفت:چرا اینجا وایسادید بچه ها..بریم داخل......
همگی وارد شدند ویکی یکی از کنارم گذشتند...اخرین نفر که از کنارم رد شد ستوان سمایی همون دختر خوشگله
بود که از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت وبا بقیه همراه شد...
داشتم همینطور عین منگولا نگاهشون می کردم که یکی زیر بازومو گرفت ومنو کشید...با تعجب برگشتم دیدم مانی
پشت سرم وایساده..
صداش زمزمه وار به گوشم رسید...
-چرا خشکت زده؟!برو پیش بقیه تا من هم بیام...
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:چی داری میگی؟برم پیششون که چی بشه؟مگه تو نمیای؟!
از نگاهش می خوندم که کلافه است...
-میام. تو برو منم میام..انقدر هم با من بحث نکن پریناز...
هنوز داشتم نگاش می کردم که رفت به سمت اتاقی که کنار در راهرو بود ورفت اون تو..
این چش بود؟!چرا انقدر کلافه بود؟!تا چند دقیقه پیش که داشت از خنده ریسه می رفت حالا چش شده بود؟!
همونطور که گفته بود رفتم توی پذیرایی که دیدم همه جا رو اعضای گروهشون اشغال کردن وتنها جای باقی مونده
کنار همون ستوان سمایی بود...ایش حالا باید برم کنار این بشینم؟!
نمی دونم چرا ازش زیاد خوشم نمی اومد..شاید به خاطر نگاهی بود که مانی بهش انداخت ومن اینو دوست
نداشتم....
با اکراه کنارش نشستم که همزمان برگشت سمتم ولبخند دوستانه ای به من زد...
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده...
ناخداگاه دستمو بردم جلو باهاش دست دادم ویه لبخند کج وکوله هم تحویلش دادم که اگه نمی زدم سنگین تر بودم...
-سلام عزیزم...من ستوان سحر سمایی هستم..
با همون لبخند کج وکوله ای که روی لبام بود با صدای ارومی گفتم:خوشبختم..منم که حتما می شناسید...فکر نمی کنم دیگه لازم به معرفی باشه...
با همون لبخند دوستانه اش گفت:بله...پریناز ستایش... درسته؟...
سرمو تکون دادم که.. اره درست گفتی حالا بهت بیست بدم؟!...هه صفرم نمیدم...
ای خدا.. چرا این با من دوستانه حرف می زد؟ ولی با این حال من یه حس بدی نسبت بهش داشتم؟!
نگاهش یه جوری بود...نمی تونستم سردر بیارم ولی یه حسی بهم می گفت این نگاه واین لبخند ظاهریه واز ته
قلبش نیست.......
بی خیالش شدم ورومو برگردوندم...دختر خوشگلی بود...چشماش سبز تیره و رنگ پوستش هم سفید مهتابی
بود..لب ودهان وبینی متناسب و زیبایی هم داشت.. کلا خوشگل بود دیگه...
تو حرکاتش یه ناز خاصی بود که حالا نمی دونم کلا اینجوری بود یا وقتی بین این همه مرد قرار می گرفت
اینجوری می شد..
داشتم توی دلم کارا وحرکاتشو سبک سنگین می کردم که مانی در حالی که توی دستش یه جعبه ی بزرگ بود از
همون اتاق اومد بیرون...
جعبه رو گذاشت روی میز وسط پذیرایی وهمونجا ایستاد...
مردا که همون اعضای گروه بودند تا قبل از اومدن مانی همگی مشغول حرف زدن بودند ولی حالا ساکت نشسته
بودند وبه مانی واون جعبه خیره شده بودند...
سرگرد از جاش بلند شد وبه طرف مانی رفت...
-مانی همه چیز اماده است؟...چکشون کردی؟مشکلی ندارن؟...
-نه قربان...هیچ مشکلی نیست...همشون سالم هستند.....
-عالیه... میدونی که اگر به موقع کار نکنند توی دردسر میافتیم...
-بله قربان...
مگه توی اون جعبه چیه؟اینا چی می گفتند؟!
یکی دیگه از اون مردا از جاش بلند شد واومد کنارشون ایستاد...
مانی رو به سرگرد همتی گفت:قربان ما تازه با این گروه اشنا شدیم وهنوز داریم درموردشون تحقیق می کنیم..به
نظر شما این برای شناختشون کافیه؟!
سرگرد لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد....
-نگران نباش مانی...ایشون...
با دست به سمت دونفر از اعضای گروهشون اشاره کرد ...
این دو نفر از یه ستاد دیگه با ما همکاری می کنند...ما تازه با این گروه خطرناک اشنا شدیم ولی پروندشون توی
این ستاد بوده واین دو مامور هم مسئول تحقیق روی همین پرونده بودند...
رو به مرد کناریش گفت:سروان پناهی لطفا اون پرونده رو بدید...
-بله قربان...
یه سری پوشه دستش بود که از بین اونا یه پوشه به رنگ ابی رو در اورد و به طرفش گرفت...
سرگرد پوشه رو به سمت مانی گرفت وگفت:مانی اینو بخونی همه چیزو در مورد این باند میفهمی...گرچه تو از
قبل هم در جریان همه چیز بودی ولی واسه محکم کاری بد نیست که اطلاعاتت در این زمینه بیشتر باشه...
مانی پوشه رو گرفت و گفت:بله قربان حتما مطالعه می کنم...
-خوبه...راستی ایشون(به سمت همون دختر اشاره کرد)ستوان سحر سمایی هستند...به میل خودشون قراره توی
این گروه فعالیت بکنند...من نمی خواستم قبول بکنم ولی از اونجایی که قراره توی این خونه دو تا دختر تنها
زندگی بکنند بهتر دیدم ایشون بیان اینجا و وظیفه ی محافظت از اونا رو به عهده بگیرن...درضمن مانی تو
همچنان محافظ شخصی خانم ستایش می مونی...با علیرضا هم هماهنگ کردم اون هم حاضر شده با خواهر
ایشون..منظورم خواهر دوقلوی خانم ستایش.. فردا بیان تهران تا کم کم بتونیم در عرض همین یک هفته نقشمونو
پیاده کنیم..نظر تو چیه؟
مانی که در طول مدتی که سرگرد حرف می زد ساکت ایستاده بود به ارومی سرشو تکون داد وگفت:موافقم
قربان..من خودم هم با علیرضا حرف زدم..ظاهرا اون هم داره تمرین های لازم رو به خانم ستایش میده...اگر فردا
بیان می تونیم 4 نفری تمرین بکنیم...
ستوان سمایی که تمام مدت ساکت بود به حرف اومد و رو به مانی گفت:البته من هم هستم ومی تونم کمکتون
بکنم...روی کمک من هم حساب بکنید..
مانی نگاهش کرد ومثل همیشه پرغرور وبا صدای محکم وسردش گفت:نه ممنون...خانم ستایش(به من اشاره کرد)
خودشون به یه سری از ورزش ها اشنا هستند وبه کمک زیادی نیاز ندارن...اگر هم لازم باشه من خودم هستم لازم
نیست شما زحمتی بکشید...
با اون اخمای توهم و اون صدای گیرا ودر عین حال خشک وسردش همچین این حرفا رو به سحر زد که بدبخت
نطقش بسته شد وبا بهت به مانی خیره شد...
از حرفی که به سحر زد حسابی کیف کردممممممم........عاشقتمممممم مانی............
سحرلبخند مصنوعی زد وگفت:بسیار خب..هر جور راحتید ستوان اریافرد.
مانی بی توجه به اون رو به جناب سرگرد گفت:قربان موافقید از فردا شروع بکنیم؟...
-خوبه...بهتره بچه ها با هم اشنا بشن...
رو به اعضای گروهشون گفت: خب یکی یکی معرفی می کنم...
رو کرد به اون 4 نفری که اول وارد شدند و نسبت به بقیه جوون تر بودند و گفت:رضا و حمید ومجید وسامان
..اینها مسئول تلفن ها ومیکرفن ها وردیابا هستن...
رو به اون 5 تای دیگه گفت:شایان وسعید مراقب هستند...شروین و سیاوش ومحمد هم تک تیراندازامون هستند که
توی خونه ی روبه رویی مستقر میشن..من هم که سرگرد همتی وایشون هم همکارم سروان پناهی هستند...
رو به من گفت:ایشون هم که پریناز ستایش دختر اقای سینا ستایش هستند وفردا هم خواهر دوقلوشون الناز ستایش
همراه علیرضا به اینجا میان وبا هم بیشتر اشنا میشید...خب این هم از معرفی اعضا...بقیه ی حرفامون هم باشه
واسه فردا...
رو به بچه ها گفت:مراقب ها بمونند و بقیه همراه من بیان به خونه ی روبه رویی...
با این حرفش همه از جاشون بلند شدند وبه جز مراقب ها بقیه همراهش رفتند...ما 5 نفر هم همراهیشون کردیم...
جلوی در ایستاد و رو به مانی گفت:مواظب باشید...اگر مشکلی پیش اومد سریع با من تماس بگیرید...فعلا
خدانگهدار..
-بله قربان .. مطمئن باشید...خداحافظ.
بالاخره همشون رفتند البته به جر اون 2 تا مراقب........و سحر........مانی هم که قربونش برم همه جوره اویزونم
بود..نه ببخشید محافظم بود.
وقتی همشون رفتن همگی برگشتن سمت پذیرایی...مانی با اون دوتا مراقب حرف می زد وسحر هم با کنجکاوی
داشت به اطراف خونه نگاه می کرد...به طرف یکی از دوربینا که بالا ودرست زیرسقف نصب شده بود رفت
وکمی نگاهش کرد....
من هم که بی نهایت کنجکاو بودم بدونم داخل اون جعبه چیه.. وقت رو غنیمت شمردم وسریع رفتم سروقتش...
همین که خواستم درشو باز بکنم صدای خشن مانی رو کنار گوشم شنیدم..
-به این جعبه دست زدی نزدی هااااااااااا....!!!!!!!!!!!!!
سرجام خشکم زد....دستم رو هوا مونده بود.
اروم برگشتم سمتش...ازاون مراقبا و سحر هم خبری نبود...فقط مانی پشت سرم وایساده بود وبا ابروهای گره کرده
ونگاه سردش نگام می کرد...
-چرا نباید بهش دست بزنم؟مگه سر بریده توشه؟!
پوزخند زد و گفت:سر بریده نه...ولی اگه بدونی چی توشه دستت هم سمتش نمی بری...!!
دست به سینه جلوش وایسادم و ابرومو انداختم بالا...
-هه..مگه چی توشه؟
خیلی ریلکس نگام کرد وگفت:بمب...
چشمام چهار تا شد...
-چ..چی؟بمب؟؟؟!!!!!!!!!
-درسته توی این جعبه چندتا بمبه که توی ماموریتی که در پیش داریم به دردمون می خوره...یعنی قراره ازشون
استفاده بکنیم.
-اخه..اخه بمب به چه دردمون می خوره؟نکنه میخوایم ادم بکشیم؟اره؟
لبخند دلنشینی نشست روی لباش...نه باباااااا پس هنوز لبخند زدن رو فراموش نکرده...
اومد نزدیکم وگفت:دختر تو واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟!بذار روشنت کنم ... توی این ماموریتی که در
پیش داریم باید خیلی کارا انجام بدیم...ادم کشتن که کوچیکشه...
با بهت توی چشمای طوسی خوشگلش خیره شدم...
-مگه..مگه باید چکار بکنیم؟!
ابروشو انداخت بالا وحالا اون جلوم دست به سینه ایستاده بود.
-بعدا می فهمی عزیزدلم..........
با تعجب نگاش کردم..یه دفعه حالتش عوض شد...انگار فهمید چی گفته...اخماش رفت تو هم و باز لحنش سرد
شد...
-بهتره بری بخوابی...فردا کلی کار داریم...یادت نره ساعت 5/5 باید بیدارباشی وگرنه خودم میام بیدارت
می کنم...می تونی بری..شب خوش.
با گفتن جمله ی اخرش روشو ازم برگردوند که بره توی اتاقش .. که سحر جلوش وایساد...با یه ناز خاصی گفت:
-ستوان ببخشید ..میشه بگید توی این خونه دقیقا چندتا دوربین کار گذاشته شده؟
مانی بدون اینکه نگاهش بکنه گفت:لازم نمیبینم براتون توضیح بدم...هر چیزی که باید بدونید رو حتما سرگرد
همتی براتون گفته....شب خوش.
سریع رفت توی اتاقش ودرو بست...
با اینکه از لحن خشکش نسبت به خودم ناراحت شده بودم ولی با حرفی که به سحر زد توی دلم کارخونه قند و با
جاش اب کردن...
سحر مات ومبهوت به در اتاق مانی خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...روشو برگردوند سمت من...
همین که خواست حرف بزنه برگشتم سمت اتاقم وگفتم:من میرم بخوابم...شب بخیر.
رفتم توی اتاقم و وقتی می خواستم دررو ببندم دیدم با اخمای گره کرده بهم خیره شده....
توی دلم گفتم:حقته...!!
درو بستم وپشتمو چسبوندم بهش...
نمی دونم چرا انقدر بی دلیل از سحر بدم می اومد...با اینکه مانی هم تحویلش نمی گیره ولی با این حال اصلا حس
خوبی نسبت بهش ندارم.
با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم...ولی از بس خوابم می اومد دوباره بستمشون و با دستم روی میز کنار
تختم دنبال گوشیم گشتم....
بعد از اینکه گلدون روی میزو قاب عکس خانوادگیمونو انداختم شکستم بالاخره موبایلمو پیدا کردم.دکمه شو زدم
وبا لذت رفتم زیر پتو تا به ادامه ی خواب شیرینم برسم که یه دفعه در اتاقم باز شد...سریع چشمامو باز کردم وتو
جام نشستم...وای خدا.......
مانی با همون تیپ ورزشی دیروزش توی درگاه در وایساده بود وهمین طور زل زده بود به من....
پتومو گرفتم توی بغلم وبا صدایی که به خاطر خواب کمی گرفته بود گفتم:چته تو؟چرا اینجوری میای توی اتاق ؟
دردت میگیره یه در بزنی؟
دیدم همونطوروایساده وداره بروبر نگام میکنه ...
-چیه؟ادم ندیدی؟برو بزار بخوابم...لطفا در رو هم پشت سرت ببند...
بی توجه بهش روی تختم دراز کشیدم وسرمو فرو بردم توی بالشتم وچشمامو بستم..ولی خدایش خواب از سرم
پریده بوداااااا..
صدای بسته شدن درو شنیدم...فکر کردم بی خیالم شده و رفته ولی بعد از چند لحظه صدای قدماشو شنیدم که داشت
به تختم نزدیک میشد....قلبم دوباره شروع کرد به تندتند زدن...احساس کردم کنارم روی تخت نشست...پشتم بهش
بود چشمامو محکمتر روی هم فشردم...
-پریناز...
-...
-پریناز بلند شو ... مگه یادت رفته تمرین داریم؟!
وای راست می گفتااااااااا... ولی باز هم حرکتی نکردم.
احساس کردم دستشو از روی پتو کشید روی کمرم...گوشه ی پتوم که توی دستم بود رو محکم فشردم...داره چکار
می کنه؟!
-پریناز تا 3 می شمارم اگه بلند شدی که هیچ ولی اگر نشدی دیگه هر چی دیدی گله نکنیاااا.....
برو بابا هیچ غلطی نمی تونی بکنی...فقط بلده حرف بزنه.بی توجه به حرفش سرمو کردم زیر پتو...
نفس عمیقی کشید واز روی تختم بلند شد...
-باشه...پس خودت خواستی...
بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در اتاقمو شنیدم..اروم اروم پتو رو از روی سرم کشیدم پایین وبرگشتم ببینم
واقعا رفته؟......اخیش بالاخره رفت..گفتم که هیچ کاری نمی تونی بکنی...همه اش حرفه...هه.
پتومو تا سینه اوردم پایین واروم گرفتم خوابیدم که یه دفعه در باز شد ومانی سریع اومد توی اتاق ودوید سمت
من...شوکه شده بودم...همون طور که دراز کشیده بودم با چشمای گرد شده داشتم نگاش می کردم که سریع دستشو
انداخت دور کمرمو منو بلند کرد...
جیغ خفیفی کشیدم...
-ولم کن مانی...چکارداری میکنی؟
منو انداخت روشونه اش واز اتاق رفت بیرون...به خاطر اینکه یه وقت کسی صدامونو نشنوه اروم گفتم:ولمممممم
کن...دیوونه شدی؟منو کجا می بری؟ولم کن مانی...
هر چی تقلا می کردم بی فایده بود...
رفت توی حیاط ...
-ولم کن دیووووونه...
با دستش محکم زد پشتم وگفت:ساکت شو پریناز..میخوای بقیه رو بیدار بکنی؟
همونطور که تقلا می کردم گفتم :اگه ساکت نشم چکار می کنی؟...بزار برم کپه ی مرگمو بزارم...من نمی خوام
تمرین بکنم...ولم کن..
-خفه شووووووووو..........
همچین با لحن خشن وصدای دورگه ای گفت..خفه شو..که فکرکنم توی اون لحظه واقعا خفه شدم...
تقلاهم فایده ای نداشت پس بی خیالش شدم وگذاشتم منو ببره هر قبرستونی که میخواد...
ای خدا باز داره میره توی اون زیرزمین لعنتی...من ورزشو میخوام چکار؟...من الان باید خواب پادشاه هفتمو ببینم
نه اینکه هی با این دستگاهها ورجه وورجه کنم...
منو برد توی همون زیرزمینی که میشه گفت اسمش زیرزمین بود وگرنه یه سالن ورزشیه کامل وبزرگ بود.
مثل دیروز اون شد استادم وتمرین های لازمو بهم میداد...
اول نرمش کردیم وبعد هم تمرین رو شروع کردیم...
داشتم به کیسه ی بوکسی که وسط سالن از سقف اویزون شده بود ضربه می زدم که سنگینی نگاهی رو روی خودم
حس کردم.وقتی سرمو چرخوندم فقط یه سایه رو پشت پنجره ی زیرزمین دیدم وبعد هم سریع محو شد...
دستام رو هوا خشک شده بود...یعنی کی بود؟!
نگام چرخید روی مانی که گوشه ای از سالن وایساده بود وبا یکی از دستگاهها ورزش می کرد.
می خواستم بهش بگم...ولی مطمئن بودم اگر هم میگفتم به حرفم می خندید ومی گفت دختر توهم زدی....می خوای
از زیر کار در بری؟!
ساکت شدم وچیزی نگفتم...ولی هنوز ذهنم درگیر اون سایه بود...
************************************************** ************************************
ساعت 11 صبح بود که علیرضا و الناز هم به انها پیوستند...همه ی اعضای گروه توی خونه جمع شده
بودند.
ستوان سمایی بینشون نبود که سرگرد گفت براش یه کاری پیش اومده و نتونسته در بین اونها حضور داشته باشه...
همگی توی پذیرایی جمع شده بودند وسرگرد همتی بالاتر از بقیه ایستاده بود تا موضوع ماموریت ونقشه رو
توضیح دهد.
-خب امروز ستوان سمایی در بین ما حضور نداره ولی بعد خلاصه ای از توضیحاتمو براش شرح میدم.
رو به مانی وعلیرضا گفت:توی این ماموریت شما دوتا همراه خانم های ستایش نقش مهمی رو ایفا می کنید.البته
ستوان سمایی هم دربعضی از مراحل این ماموریت شما رو همراهی می کنه...
رو به همه ادامه داد:و حالا می پردازیم به شرح این ماموریت..
مانی وپرینازباهم وعلیرضا والناز هم باهم ...هر 4 نفر شما به عنوان زوج های علاقه مند به اشیاءعتیقه وارد اون
خونه میشید...ما توسط این دو مامورمون با سبک کاراونا اشنا شدیم..اونها مهمونای ویژه ی خودشونو تا 1 هفته
توی خونه ی خودشون نگه میدارند ومثلا ازشون میزبانی می کنند ولی در اصل می خوان که اونا رو مورد
ازمایش قرار بدن...در مرحله ی اول ماموریت مانی وپریناز به عنوان یک زوج عاشق که قصد خریدن اشیاء
عتیقه ی بسیار گرانقیمت رو دارند اول وارد اون خونه میشن...در مرحله ی دوم پریناز به اونا میگه که خواهر
دوقلوش و شوهرش که همون الناز وعلیرضا هستند هم به اینجور اشیاء علاقه مند هستند و این دورو به اونها
معرفی می کنه ...بعد تصمیم گیری با اوناست که شما باید هرطور شده راضیشون بکنید تا علیرضا والناز رو هم
قبول بکنند.
مرحله ی سوم وقتی اجرا میشه که این دو هم به شما ملحق شده باشند.در اون صورت شما توی مهمونی هاشون
شرکت می کنید وبدون شک با فروشنده های بزرگی اشنا میشید...تاکید می کنم که اونها نباید بفهمند شما دو زوج
زن وشوهر نیستید ...فهمیدید؟!
مانی وعلیرضا والناز به ارومی سرشونو تکون دادند...منم که کاملا گیج شده بودم دستمو زده بودم زیر چونه امو و
فقط نگاش کردم...
-متوجه شدید خانم ستایش؟!
هان؟!با منه؟!...
هول شدم...سر جام صاف نشستم وگفتم:بله بله...متوجه شدم.
نگام افتاد روی صورت مانی که با شیطنت توی صورتم نگاه می کرد ویه لبخند خوشگل هم روی لباش
بود...
ابرومو انداختم بالا ونگاهمو از روش برداشتم...یعنی داره به چی فکر می کنه که انقدر هم خوش به حالش شده؟!
-بسیار خب...مرحله ی چهارم به این صورت هست که شما 4 نفربه عنوان خریدار به خونه ی اون عتیقه فروش
ها میرید وهمه جارو زیرنظر می گیرید وهمه چیزو به ما گزارش میدید...ودر اخر...مرحله ی پنجم این ماموریت
میمونه که خیلی سخته...
به طرف همون جعبه ی دیشبی رفت ودرشو باز کرد...یه چندتا صفحه مستطیل شکل رو از داخلش دراورد که به
هر کدوم چندتا سیم رنگی وصل بود...پس این بمبه؟...هه چه باحال.
یکی از اونا رو برداشت وگفت:در مرحله ی پنجم باید بتونید این بمبا رو توی جای جای همون ساختمان جاسازی
کنید...میدونم سخته ولی باید بتونید به خوبی از پسش بربیاید..اون شب که شب اخر هست ومیخوان از شما
خداحافظی بکنند باید کار رو تموم کنید...
یه شیشه ی بزرگ از روی میز برداشت وگفت:توی این شیشه قرص های بی هوشی خیلی قوی هست که پریناز
والناز باید بتونند اون شب قبل ازاینکه مهمونی شروع بشه اینا رو بریزند توی شربت یا غذای نگهبانا...همین
طور به سگ ها هم باید بدید...بعد که مهمونی شروع شد ...شما هم با مهمان ها همراه میشید وهمونطور نقشتونو
بازی می کنید.. تا اخر مهمونی به همین شکل می مونید.. اخر مهمونی وقتی دیدید قرص ها تاثیر کرده و نگهبانا
وسگا بیهوش شدند مانی به ما خبر میده وما هم وارد عمل میشیم...وقتی تونستیم همشونو دستگیر بکنیم باید اونجا
رو منفجر کنید...فهمیدید؟!
رو به سرگرد همتی گفتم:ببخشید...دیگه چرا منفجرش بکنیم؟خب ادمای اون ساختمونو که دستگیر می کنید دیگه
چرا منفجرش کنیم؟!
سرکرد لبخند کمرنگی زد وگفت:سوال خوبی پرسیدید..البته همه ی اعضای گروه ازاین جریان باخبرهستند ولی
شما وخواهرتون همین طور علیرضا ازش بی اطلاع هستید...
رو به یکی از اون دوتا مرد که باهاشون همکاری می کردند کرد وگفت:سرگرد امینی فکر می کنم شما دراین
مورد توضیحات لازم رو بدید بهتر باشه...
اون مرد که سرگرد... سرگرد امینی خوندش از جاش بلند شد و رفت کنار سرگرد ایستاد ورو به بقیه
گفت:همونطور که فهمیدید من وهمکارم سروان محمدی مدتهاست به کمک همکاران دیگه ام در ستاد روی این
پرونده کار می کنیم...این باند توی هر کار خلافی هستند...چه دزدی وادمربایی واخاذی از مردم وچه قاچاق مواد
مخدر و انسان واعضای بدن وهمین طور دختران جوان به اونور اب هستند...میشه گفت خیلی بزرگ
وخطرناکند.باید حواستونو جمع کنید...
دررابطه با سوالی که خانم ستایش پرسیدند باید بگم..این باند تبهکار علاوه بر این کارهایی که براتون شرح دادم
یک عمل شوم دیگه هم انجام میدن...اونها دارن توی زیرزمینی که به صورت ازمایشگاه درش اوردن وزیر همون
ساختمان هم درست شده روی یه نوع ویروس کشنده کار می کنند که میشه گفت اگر اون ویروس به مرحله ای
برسه که بین انسان ها منتشر بشه میتونه یه شهر رو در عرض نیم ساعت مبتلا بکنه و هر
انسانی هم که این ویروس وارد بدنش بشه تا 24 ساعت بیشتر زنده نمی مونه ...البته حتما پادزهری هم واسه ی
این ویروس درست کردند ولی هنوز کسی ازشون اطلاع نداره...اونا هنوز نتونستد این عمل زشتشونو به مرحله
ی اجرا برسونند.برای همین وقتی شما توی این ماموریت تونستید کارتونو به نحو احسنت انجام بدید واز اون
ساختمون خارج شدید بی معطلی باید اون خونه وهمه تشکیلاتش منفجر بشه...چون این طور که ما توی
تحقیقاتمون تونستیم بفهمیم.. اون ویروس در اثر اتش خیلی زود از بین میره ...بنابراین باید اونجا رو توسط این
بمب ها منفجر کنید....
مخم داشت سوت می کشید...
ویروس؟انفجار؟...
خدایش این ماموریت خیلی خیلییییییی سخت بوداااااااا؟
منو بگو ..فکر می کردم فقط قراه بریم اونجا وبا اونا گلاویز بشیم یه جورایی ناکارشون بکنیم تا اینا بیان
دستگیرشون بکنند...
نگو قضیه ازاین قراره و این ماجرا سر دراز دارد...............
خدایا خودت به فریادمون برس....
ویروووووووووس کشنده؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
الناز رو به سرگرد همتی گفت:ببخشید.. اون تبهکارا اقای اریافرد وپریناز رو می شناسن...اونوقت اگر بخوان
توی این ماموریت شرکت داشته باشند براشون دردسر نمیشه؟
سرگرد به ارومی سرشو تکون داد و گفت:درسته ما فکر اونجاش رو هم کردیم. شما باید شنبه به اونجا برید
وروز قبلش یعنی جمعه یه گریمور ماهر وحرفه ای میاد به اینجا ...هر 4 نفر شما باید تغییر چهره
بدید...درضمن ما مدارکی به یه نام دیگه براتون درنظر گرفتیم که شناسایی نشید...
تا اون روز شما باید تمرین های لازم رو ببینید...در اصل توی این ماموریت باید از همه نظر ایمن باشید..پس با
دقت بیشتری به تمرین های رزمی بپردازید.
یه دفعه یه فکری از ذهنم گذشت...
-میشه یه سوال بپرسم؟..
-البته..بفرمایید.
-همونطور که می دونید من وخواهرم میریم دانشگاه..توی این مدت درسمون چی میشه؟
-نگران اون نباشید...فعلا براتون چند ترم مرخصی گرفتیم.
اخیش خیالم راحت شد...خیلی نگران درسم بودم...رشتمو دوست داشتم ونمی خواستم هیچ جوری از دستش بدم...
-خب اگر سوالی ندارید به کارمون برسیم؟
کسی چیزی نگفت...سرگرد رو به بچه هایی که مسئول دوربین ها میکروفن ها بودند گفت...
-دوربین ها و همین طور میکروفن ها رو کاملا چک کنید.هیچ مشکلی نباید وجود داشته باشه...
رو به دوتا محافظ گفت...
-شما هم یکیتون توی حیاط ویکی دیگتون هم توی خونه می مونه وهمین طور تاکید می کنم که مراقب همه چیز
باشید.
همه رفتن سرکاراشون و بقیه هم حسابی توی فکر بودن....
مرتب نقشه رو توی ذهنم می اوردم ومرور می کردم...فقط خدا کنه مارو نشناسن که اونوقت کارمون ساخته
است...
************************************************** *********************************
یک هفته تموم شد وطی این یک هفته هیچ اتفاق خاصی نیافتاد ...هر روز 4 نفری تمرین های رزمی می کردیم و چون من از قبل تیراندازی بلد بودم وظیفه ی اموزش به النازو من به عهده گرفتم...
شب شده بود وقرار بود فردا صبح گریمور بیاد وهر کدوم از ما 4 نفرمون تغییر چهره بدیم...حتما کل روز حسابی سرش شلوغ میشه...
خوابم نمی برد یه تک زدم به الناز دیدم گوشیش روشنه...اس دادم...
(ابجی خوابم نمی بره اگر تو هم بی خواب شدی...بیا اتاقم یه کم حرف بزنیم)
چند لحظه بعد اس اومد...از طرف الناز بود...
(باشه گلم...الان میام)
پس ابجیمون هم بی خوابی زده بود به سرش؟!...
به 5 دقیقه نکشید که الناز اومد توی اتاقم....هنوز لباس خواب تنش بود...
-لباستو عوض نکردی؟همینجوری اومدی بیرون؟
اومد کنارم روی تخت نشست وگفت:بی خیال پریناز...کی این موقع شب بیداره؟...تازه لباسم که چیزیش نیست....
تکیه دادم به بالای تخت و زل زدم توی صورتش...
وقتی نگاه خیره ی منو روی خودش دید گفت:چیه؟شاخ دراوردم؟!
خندیدم و گفتم نه...الناز یه سوال بپرسم؟!
با تعجب نگام کرد....
-اره خب...بپرس.
دست به سینه روی تختم نشستم وگفتم:تا حالا عاشق شدی؟!
با شنیدن حرفم احساس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد...پس عاشق شده؟!
-اره شدم..ولی یه اشتباه بود...
نگاهش رنگ غم گرفت...
-چرا اشتباه؟!
با صدایی پر از غم گفت:حوصله ی شنیدن حرفامو داری؟دوست دارم باهات درد و دل کنم.
رفتم نزدیکتر بهش نشستم ودستمو انداختم دور شونه اش...
-اره ابجی جونم...درد و دل کن تا سبک بشی...پس خواهردار شدی واسه چی؟به درد همین موقع ها می خورم دیگه.
لبخند کمرنگی زد وگفت:توی خیابون باهاش اشنا شدم...تو یه تصادف...بحثمون شد..مقصر اون بود...تا اینکه بعد از 2 روز متوجه شدم اون توی این مدت داشته تعقیبم می کرده...خونمونو بلد بود ... 1 ماه به همین صورت گذشت...یه حسی نسبت بهش پیدا کرده بودم...یه حس عجیب وباورنکردنی...احساس می کردم اگر یه روز نبینمش انگار که اون روز یه چیزیمو گم کردم...
تا اینکه طلسم شکسته شد واون پیش قدم شد...هر وقت از خونه میرفتم بیرون همراهم بود وسایه به سایه باهام بود....1 ماه هم به ابراز علاقه اش و به وجود اومدن علاقه بینمون گذشت...اومد خواستگاریم که منم قبول کردم..خیلی پول دار بود...بابام سریع قبول کرد...به عقدش در اومدم...راضی بودم..چون دوستش داشتم.توی دوران عقد خیلی توقع ها ازم داشت که من نمی تونستم انجامشون بدم...کم کم احساس کردم داره ازم زده میشه...دیگه بهم ابراز علاقه نمی کرد...برعکس سر هر چیز بیخودی دعوا راه مینداخت ودیگه روم دست بلند می کرد.من هنوز باهاش ازدواج نکرده بودم ولی همین که عقدش بودم براش کافی بود .... با چه مصیبتی ازش جدا شدم..سرخورده شده بودم..یه ادم شکست خورده که فکر می کرد به بن بست رسیده...دیگه بهش علاقه ای نداشتم برعکس ازش متنفر هم بودم...3 ماه از طلاقمون میگذشت که یه روز تو خیابون با یه دختر دیدمش..دست تو دست هم داشتن عاشقانه قدم می زدند...با کمال پررویی دست اون دخترو گرفت واومد جلوم وایساد وگفت:سلام الناز خوبی؟...معرفی می کنم الهه همسرم...ایشون هم(روبه من گفت)الناز یکی از دوستان قدیمم هستند.
با نفرت نگاش کردم وبی توجه بهشون از کنارش گذشتم وسوار تاکسی شدم و اومدم خونه...
کل اون روز گریه کردم...ولی بعد باخودم گفتم اون یه ادم عوضیه پس لیاقت عشق پاکه منو نداشت...براش متاسف بودم که با من این کارو کرد چون این وسط خودش ضرر دید نه من...
خلاصه سرمو به درس ودانشگام حسابی گرم کردم تا فراموشش کنم که به راحتی این کارو کردم...
سکوت کرد وبه من خیره شد...داشتم به سرگذشت خواهرم...خواهر دوقلوم فکر می کردم...بغلش کردم وبوسیدمش...
-الهی قربونت بشم...منم برای اون عوضی متاسفم که یه گلی مثل تورو ازدست داد...ولی خوشحال باش که قبل از ازدواج تونستی بشناسیش...اگر بعد با یه بچه میخواستی طلاق بگیری وضع بدتر می شد...
-درسته..از این بابت خدارو هزاران بار شکر می کنم.
با شیطنت نگاش کردم وگفتم:حالا چی؟الان به کسی علاقه نداری؟!
لبخند زد وسرشو انداخت پایین...
-پس بله...؟!...اون اقا دوماد خوشبخت کیه؟!
سرشو بلند کرد وگفت:دوماد کیه پریناز؟...بی خیال بابا...
-جون ابجی راستشو بگو...کی رو دوست داری؟من می شناسمش؟..
به ارومی سرشو در تایید حرف من تکون داد...
-ای بابااااااا خب کیه؟توی این خونه هست؟
بازم سرشو تکون داد...4 تا مرد که بیشتر تو این ساختمون نبود...دوتا محافظا ومانی وعلیرضا...
به تعجب نگاش کردم...نکنه مانی رو میخواد؟!
با بهت گفتم:مانی؟!
اولش با چشمای گرد شده نگام کرد وبعد یه دفعه زد زیر خنده...
-چی داری میگی پریناز؟!...منو چه به اون برج زهرمار؟!...من دوست ندارم شوورم انقدر خشن واخمو باشه...
یه نفس راحت کشیدم وگفتم:پس کی؟نکنه علیرضا؟!
همین که گفتم علیرضا سرشو اروم انداخت پایین ولبخند زد...به به پس عاشق علیرضا شده بود؟
-پس علیرضا خان اون کیس مورد نظر هستن درسته؟....به به چه انتخابی...
توی چشماش زل زدمو گفتم:علیزضا چی؟احساس اون چیه؟
با ذوق دستاشو زد به هم وگفت:وای پری خیلی باحاله...به نظرم اونم بهم علاقه داره اینو از نگاه وکاراش متوجه شدم...روز اولی که با هم ورزش کردیم رو یادم نمیره...وقتی داشتیم نرمش می کردیم واز پله های پارک پایین می اومدیم یه دفعه پام پیچ خورد واگر علیرضا منو نمی گرفت با مخ نقش زمین می شدم...ولی پریناز اغوشش خیلی گرم وخواستنی بود...با اون.. حس شیرینی دارم...
-خب پس حله دیگه...
باز غم مهمون چشماش شد...
-فکر نکنم من واون به هم برسیم....مگه نگفتم؟من یه زن مطلقه به حساب میام..درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی برای مدتی اسم اون عوضی توی شناسنامه ی من بوده...
با نگرانی نگام کرد...
-پریناز به نظرت عکس العملش چیه؟
-خب نمی دونم ولی میدونم علیرضا ادم بی منطقی نیست...مطمئن باش.
لبخند کمرنگی زد واروم سرشو تکون داد...
-توچی؟تو هم عاشقی؟
یاد مانی افتادم....یاد چشماش...اخماش...صورت جدی و نگاه سردش...ولی تمام اینا برای من لذت بخش بود.
-اره منم عاشقم...
-بدون شک مانی...درسته؟
وقتی نگاه متعجب منو دید گفت:تعجب نکن...از حرکات هر دوتاتون مشخصه که عاشق همدیگه اید.
خندیدم و چیزی نگفتم...خواهر منم زرنگ بودا..........
براش موضوع اشنایی خودم ومانی رو تعریف کردم...اون هم پا به پا من گوش می داد واظهار نظر می کرد.
همه توی پذیرایی جمع شده بودیم ومنتظر بودیم که گریمور بیاد و کارشو شروع بکنه.ستوان سمایی هم توی جمع
حضور داشت و مرتب به چهره ی من ومانی خیره میشد..این کارش برای من جای شک داشت.. کلا بهش
مشکوک بودم..نمی دونم چرا دلم راضی نمی شد که اونو به عنوان دوستم قبول بکنم..هیچ حس خوبی نسبت
بهش نداشتم.
مانی کنارم نشسته بود وداشت با گوشیش ور می رفت...الناز وعلیرضا هم گوشه ای از سالن داشتند اروم حرف
می زدند...بقیه ی اعضای گروه هم یه طرف دیگه جمع شده بودند ومشغول حرف زدن بودن...سرگرد همتی هم
بینشون حضور داشت...سرگرد یه مرد حدودا 40 ساله بود با صورتی میشه گفت جذاب...چشمای مشکی نافذ
وصورت کمی کشیده وپوست سبزه موهاش مشکی بود وفقط کمی کنار شقیقه هاش سفید شده بود.در کل مرد
خوبی به نظر می رسید...سخت گیر ولی موفق....
حوصله ام سررفته بود..یه دفعه دلم برای ستاره تنگ شد...وای چقدر دوست داشتم لااقل برای اخرین بار قبل از
این ماموریت باهاش حرف بزنم...
سرمو چرخوندم سمت مانی تا شاید فرجی بشه واون سرمبارکشو از توی اون گوشی وامونده بیاره بالا...انگار نه
انگار که منم اونجا هستم...حالا باهام سرسنگین هستی دیگه چرا تحویلم نمی گیری؟...
انقدر بهش زل زدم تا اینکه سرشو بلند کرد ونگام کرد...
-چیه؟شاخ در اوردم؟
مرتیکه ی یخچال ... پررو...به جای اینکه باهام حرف بزنه دلم وا بشه تیکه میندازه...از خدات هم باشه بهت
نگاه می کنم بیچاره...
-نخیر شاخ در نیاوردی ولی یه خواهشی ازت داشتم...
مات توی صورتم خیره شد...مثل اینکه انتظار نداشت انقدر یهویی ازش خواهش بکنم...هه...
-چه خواهشی؟!...
-مانی..میشه برای اخرین بار قبل از این ماموریت با ستاره حرف بزنم؟دلم براش تنگ شده...میشه؟
سعی کردم به صدام تا می تونم لحن التماس امیز بدم تا شاید دل سنگیش به رحم بیاد وبهم اجازه ی یه تماس
کوچولو رو بده..
سرشو برگردوند وجوابمو نداد...
پسره ی بی شعورچرا اینجوری می کنه؟مگه با دیوار حرف زدم؟...
همینطور داشتم توی دلم از فحش وناسزا گلبارونش می کردم که صورتشو برگردوند و موبایلشو گرفت به طرفم..
-بیا با این زنگ بزن...لازم نکرده با خط خودت تماس بگیری ... بیشتر از 10 دقیقه هم نشه...کار داریم.
ناخداگاه لبخند بزرگی نشست روی لبام...الهی قربونت بشم من..فدات بشم من...میدونستم هنوز دلت نرم ولطیفه
وهمه اش از سنگ نشده...
از ترس اینکه منصرف بشه دستمو بردم جلو تا سریع گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو گرفت طرف
خودش...
گنگ نگاهش کردم..وا چش شد؟...
-فقط 10 دقیقه ...
نفسمو با حرص دادم بیرون...ببین اگه گذاشت دو دقیقه این لبخند وامونده روی لبام بمونه؟....یه جوری باید حالمو
بگیره..
-خیلی خب ... 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه خیالت راحت شددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند خوشگلی تحویلم داد وگوشیشو گرفت طرفم...
-اره حالا خیالم راحت شد...
ای که بگم خدا چکارت بکنه که کلا مرض داری حال منو بگیری...یکی به یکی میگه مگه مرض داری؟..این
جمله الان حکم می کنه که در قبال مانی من به کار ببرم....اخه مگه مرض داری بشررررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مثل چی...گوشی رو از دستش قاپیدم واز جام بلند شدم...
رفتم توی اتاقم و از توی گوشی سابقم شماره ی ستاره رو برداشتم واز گوشی مانی بهش زنگ زدم...
بعد از چندتا بوق جواب داد..
-بله بفرمایید...
-سلاااام ستاره جون..منم پریناز...
-وااا سلام دختر تویی؟چرا شمارتو عوض کردی؟
-عوض نکردم عزیزم...گوشی مانیه....
صدای پراز تعجبش توی گوشی پیچید:گوشی مانی؟دست تو چکار می کنه شیطون؟
-دیگه دیگه...ستاره جون یه اتفاقایی افتاده که وقتی دیدمت برات همه رو تعریف می کنم...
-خب بگو کی بیام تا ببینمت؟راستی تهرانی؟به گوشیت زنگ می زدم همه اش خاموش بود..به خونه ی عمه ات
زنگ زدم گفت برگشتی تهران...من الان اصفهانم...چرا دانشگاه نمیای دختر؟...
-وای ستاره یکی یکی بپرس...مگه نیما چیزی بهت نگفته؟
-نه...چی باید بگه؟
-الان نمی تونم باهات حرف بزنم عزیزم...فقط زنگ زدم حالتو بپرسم...هر وقت فرصت شد خودم باهات تماس
می گیرم تا همدیگرو ببینم باشه؟
-باشه گلم...اتفاقی که نیافتاده نه؟
-نه عزیزم نگران نباش...راستی بالاخره عقد کردید یا نه؟
صدای شادش توی گوشی پیچید:وای اره پریناز...پنجشنبه عقد کنونم بود...بهت زنگ زدم ولی خاموش بودی..
-اره اینم قضیه اش مفصله...شادوماد چطوره؟خوش می گذره؟
-اونم خوبه...سلام می رسونه.
-سلامت باشه پدر و مادرت چطورن؟..خوبن؟بهشون سلام برسون.
-باشه گلم بزرگیتو می رسونم...خیلی دلم برات تنگ شده.
-منم همینطور ستاره جون ولی الان فرصتی واسه حرف زدن نیست..انشاالله تو یه فرصت مناسبتر میام دیدنت.
دست یکی نشست روی شونه ام...سریع برگشتم.. دیدم مانیه...
-10 دقیقه ات تموم شد...
ای باباااااااا انگار اومدم مخابرات که واسه من تایم میذاره........
-الو..ستاره جون من دیگه باید برم.خوشحال شدم صداتو شنیدم عزیزم...بهت تبریک میگم..امیدوارم با نیما
خوشبخت بشی...
-مرسی عزیزم..منم برای تو ارزوی سلامتی وخوشبختی می کنم...
-مرسی عزیزم...دیگه کاری با من نداری؟
- نه عزیزم ... به مانی هم سلام برسون...
-باشه گلم..خداحافظ..
-خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم وبا حرص گذاشتم کف دست مانی......
-بیا تو هم با این گوشیت.....انگارنوبرشو اورده.
-حالا چرا قطع کردی؟...یه کم دیگه حرف می زدی...تایمت تموم نشده بود که...
زل زدم تو چشماش و با تمسخر گفتم:نخیر حرفام باهاش تموم شده بود...جنابعالی لازم نکرده به ...
با شنیدن صدای زنگ در...حرفم نصفه توی دهنم موند...
ای بابا...مثله اینکه گریموره بالاخره تشریف فرما شدن...
************************************************** *********************************
بعد از 6 ساعت تلاش بسیار وطاقت فرسا وخسته کننده بالاخره کارش تموم شد...
من والناز از جامون بلند شدیم وهمین که نگاهم بهش افتاد صاف سرجام خشکم زد....
اوه اوه چقدر تغییر کرده بود.....
اون هم با تعجب به من نگاه می کرد....یه دفعه هر دوتامون همزمان سرامونو چرخوندیم سمت اینه....
وای خدااااااااا این من بودم؟چقدر تغییر کرده بودم...
موهام به رنگ زیتونی در اومده بود...توی چشمام لنز عسلی گذاشته بود...ابروهامو به طرز ماهرانه وزیبایی
برداشته بود...حالت موهامو فر درشت داده بود ورگه های طلایی بینشون دیده می شد...ارایش خوشگل وماتی
هم روی صورتم نشونده بود..کلا حالت صورتمو با لوازمی که داشت تغییر داده بود...یه سری کرم ولوازم به
من والناز داد وگفت که همیشه از اینا استفاده بکنیم وروش استفادشون رو هم بهمون گفت...الناز هم کپی من شده
بود...درست شبیه به خودم گریم شده بود
از اتاق اومدیم بیرون که چشممون افتاد به دوتا جوون خوشگل وجذاب و .....
بلههههههه اونا هم کسی نبودن جز مانی وعلیرضا...
زل زده بودیم به مانی و علیرضا و داشتیم بررسیشون می کردیم اونا هم مثل اینکه مشغول همین کار بودن.......
مطمئن بودم اونا به سختی می تونن ما رو از هم تشخیص بدن...
مانی موهاش به رنگ مشکی در اومده بود وتوی چشماش هم لنز مشکی گذاشته بود...حالت موها وصورتش هم
تغییر کرده بود...یه ریش انکارد کرده ی خوشگل هم صورتشو جذابتر کرده بود...علیرضا هم یه لنزابی تیره
گذاشته بود وموهاشو مشکی کرده بود...
خدایی هر دوتاشون حرف نداشتن..جذاب که بودن حالا هم جذاب تر شده بودن هم باحال تر.........
مانی یه راست اومد به طرف من و با یه لبخند خیلی خوشگل که من میمردم براش رو به من گفت:به به ...چه
خوشگل شدی...چهره ی جدید مبارک...
مات شده بودم بهش...این از کجا منو شناخت؟!!!!!!
انگار راز نگاهمو خوند چون گفت:هر وقت استرس داری با انگشتات بازی نکن چون اینجوری زود پیش من لو
میری خانم خانما...
که اینطور...اینجوری تونست مارو از هم تشخیص بده؟...خیلی زرنگ بود...پس همه ی حالتای منو به خوبی
می شناخت...
با صدای جناب سرگرد همگی برگشتم به سمتش........
-خیلی خب...همگی اماده باشید تا 1 ساعت دیگه باید حرکت کنید....اماده اید؟
مانی:بله قربان...
علیرضا:بله من اماده ام...
الناز:بله منم اماده ام...
من:منم حاضرم...
سرشو اروم تکون داد وگفت:بسیار خب....هر کاری دارید انجام بدید...میکروفن ها و ردیابا رو هم با دقت
بررسی کنید....
همگی موافقت کردیم ....
دلشوره ی عجیبی داشتم...
یعنی قرار بود توی این ماموریت چی بشه؟...
خدایا همه ی امیدم به توست....
کمکمون کن تا سربلند وسلامت از این ماموریت بیرون بیایم....
سیستم رمان نوشتن رو میدونم
ولی نمیشه که همه رو تو یه روز بیارم که!
من الان روزی دوپست دارم میارم!
به نظرم خوب باشه نه!؟
مانی نگاهشو از روی صورت ستوان سمایی چرخوند روی صورت سرگرد همتی که کمی اونطرفتر کنار دیوار
ایستاده بود...
با کنجکاوی نگاهش کرد که سرگرد هم اروم سرشو تکون داد...
من هم انگار با میز وسط اتاق یکی بودم ..هیچکی تحویلم نمی گرفت..تا اینکه نگاه مانی روی من ثابت موند..
ولی سریع نگاهشو ازم گرفت و رو به اعضای گروهشون گفت:چرا اینجا وایسادید بچه ها..بریم داخل......
همگی وارد شدند ویکی یکی از کنارم گذشتند...اخرین نفر که از کنارم رد شد ستوان سمایی همون دختر خوشگله
بود که از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت وبا بقیه همراه شد...
داشتم همینطور عین منگولا نگاهشون می کردم که یکی زیر بازومو گرفت ومنو کشید...با تعجب برگشتم دیدم مانی
پشت سرم وایساده..
صداش زمزمه وار به گوشم رسید...
-چرا خشکت زده؟!برو پیش بقیه تا من هم بیام...
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:چی داری میگی؟برم پیششون که چی بشه؟مگه تو نمیای؟!
از نگاهش می خوندم که کلافه است...
-میام. تو برو منم میام..انقدر هم با من بحث نکن پریناز...
هنوز داشتم نگاش می کردم که رفت به سمت اتاقی که کنار در راهرو بود ورفت اون تو..
این چش بود؟!چرا انقدر کلافه بود؟!تا چند دقیقه پیش که داشت از خنده ریسه می رفت حالا چش شده بود؟!
همونطور که گفته بود رفتم توی پذیرایی که دیدم همه جا رو اعضای گروهشون اشغال کردن وتنها جای باقی مونده
کنار همون ستوان سمایی بود...ایش حالا باید برم کنار این بشینم؟!
نمی دونم چرا ازش زیاد خوشم نمی اومد..شاید به خاطر نگاهی بود که مانی بهش انداخت ومن اینو دوست
نداشتم....
با اکراه کنارش نشستم که همزمان برگشت سمتم ولبخند دوستانه ای به من زد...
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده...
ناخداگاه دستمو بردم جلو باهاش دست دادم ویه لبخند کج وکوله هم تحویلش دادم که اگه نمی زدم سنگین تر بودم...
-سلام عزیزم...من ستوان سحر سمایی هستم..
با همون لبخند کج وکوله ای که روی لبام بود با صدای ارومی گفتم:خوشبختم..منم که حتما می شناسید...فکر نمی کنم دیگه لازم به معرفی باشه...
با همون لبخند دوستانه اش گفت:بله...پریناز ستایش... درسته؟...
سرمو تکون دادم که.. اره درست گفتی حالا بهت بیست بدم؟!...هه صفرم نمیدم...
ای خدا.. چرا این با من دوستانه حرف می زد؟ ولی با این حال من یه حس بدی نسبت بهش داشتم؟!
نگاهش یه جوری بود...نمی تونستم سردر بیارم ولی یه حسی بهم می گفت این نگاه واین لبخند ظاهریه واز ته
قلبش نیست.......
بی خیالش شدم ورومو برگردوندم...دختر خوشگلی بود...چشماش سبز تیره و رنگ پوستش هم سفید مهتابی
بود..لب ودهان وبینی متناسب و زیبایی هم داشت.. کلا خوشگل بود دیگه...
تو حرکاتش یه ناز خاصی بود که حالا نمی دونم کلا اینجوری بود یا وقتی بین این همه مرد قرار می گرفت
اینجوری می شد..
داشتم توی دلم کارا وحرکاتشو سبک سنگین می کردم که مانی در حالی که توی دستش یه جعبه ی بزرگ بود از
همون اتاق اومد بیرون...
جعبه رو گذاشت روی میز وسط پذیرایی وهمونجا ایستاد...
مردا که همون اعضای گروه بودند تا قبل از اومدن مانی همگی مشغول حرف زدن بودند ولی حالا ساکت نشسته
بودند وبه مانی واون جعبه خیره شده بودند...
سرگرد از جاش بلند شد وبه طرف مانی رفت...
-مانی همه چیز اماده است؟...چکشون کردی؟مشکلی ندارن؟...
-نه قربان...هیچ مشکلی نیست...همشون سالم هستند.....
-عالیه... میدونی که اگر به موقع کار نکنند توی دردسر میافتیم...
-بله قربان...
مگه توی اون جعبه چیه؟اینا چی می گفتند؟!
یکی دیگه از اون مردا از جاش بلند شد واومد کنارشون ایستاد...
مانی رو به سرگرد همتی گفت:قربان ما تازه با این گروه اشنا شدیم وهنوز داریم درموردشون تحقیق می کنیم..به
نظر شما این برای شناختشون کافیه؟!
سرگرد لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد....
-نگران نباش مانی...ایشون...
با دست به سمت دونفر از اعضای گروهشون اشاره کرد ...
این دو نفر از یه ستاد دیگه با ما همکاری می کنند...ما تازه با این گروه خطرناک اشنا شدیم ولی پروندشون توی
این ستاد بوده واین دو مامور هم مسئول تحقیق روی همین پرونده بودند...
رو به مرد کناریش گفت:سروان پناهی لطفا اون پرونده رو بدید...
-بله قربان...
یه سری پوشه دستش بود که از بین اونا یه پوشه به رنگ ابی رو در اورد و به طرفش گرفت...
سرگرد پوشه رو به سمت مانی گرفت وگفت:مانی اینو بخونی همه چیزو در مورد این باند میفهمی...گرچه تو از
قبل هم در جریان همه چیز بودی ولی واسه محکم کاری بد نیست که اطلاعاتت در این زمینه بیشتر باشه...
مانی پوشه رو گرفت و گفت:بله قربان حتما مطالعه می کنم...
-خوبه...راستی ایشون(به سمت همون دختر اشاره کرد)ستوان سحر سمایی هستند...به میل خودشون قراره توی
این گروه فعالیت بکنند...من نمی خواستم قبول بکنم ولی از اونجایی که قراره توی این خونه دو تا دختر تنها
زندگی بکنند بهتر دیدم ایشون بیان اینجا و وظیفه ی محافظت از اونا رو به عهده بگیرن...درضمن مانی تو
همچنان محافظ شخصی خانم ستایش می مونی...با علیرضا هم هماهنگ کردم اون هم حاضر شده با خواهر
ایشون..منظورم خواهر دوقلوی خانم ستایش.. فردا بیان تهران تا کم کم بتونیم در عرض همین یک هفته نقشمونو
پیاده کنیم..نظر تو چیه؟
مانی که در طول مدتی که سرگرد حرف می زد ساکت ایستاده بود به ارومی سرشو تکون داد وگفت:موافقم
قربان..من خودم هم با علیرضا حرف زدم..ظاهرا اون هم داره تمرین های لازم رو به خانم ستایش میده...اگر فردا
بیان می تونیم 4 نفری تمرین بکنیم...
ستوان سمایی که تمام مدت ساکت بود به حرف اومد و رو به مانی گفت:البته من هم هستم ومی تونم کمکتون
بکنم...روی کمک من هم حساب بکنید..
مانی نگاهش کرد ومثل همیشه پرغرور وبا صدای محکم وسردش گفت:نه ممنون...خانم ستایش(به من اشاره کرد)
خودشون به یه سری از ورزش ها اشنا هستند وبه کمک زیادی نیاز ندارن...اگر هم لازم باشه من خودم هستم لازم
نیست شما زحمتی بکشید...
با اون اخمای توهم و اون صدای گیرا ودر عین حال خشک وسردش همچین این حرفا رو به سحر زد که بدبخت
نطقش بسته شد وبا بهت به مانی خیره شد...
از حرفی که به سحر زد حسابی کیف کردممممممم........عاشقتمممممم مانی............
سحرلبخند مصنوعی زد وگفت:بسیار خب..هر جور راحتید ستوان اریافرد.
مانی بی توجه به اون رو به جناب سرگرد گفت:قربان موافقید از فردا شروع بکنیم؟...
-خوبه...بهتره بچه ها با هم اشنا بشن...
رو به اعضای گروهشون گفت: خب یکی یکی معرفی می کنم...
رو کرد به اون 4 نفری که اول وارد شدند و نسبت به بقیه جوون تر بودند و گفت:رضا و حمید ومجید وسامان
..اینها مسئول تلفن ها ومیکرفن ها وردیابا هستن...
رو به اون 5 تای دیگه گفت:شایان وسعید مراقب هستند...شروین و سیاوش ومحمد هم تک تیراندازامون هستند که
توی خونه ی روبه رویی مستقر میشن..من هم که سرگرد همتی وایشون هم همکارم سروان پناهی هستند...
رو به من گفت:ایشون هم که پریناز ستایش دختر اقای سینا ستایش هستند وفردا هم خواهر دوقلوشون الناز ستایش
همراه علیرضا به اینجا میان وبا هم بیشتر اشنا میشید...خب این هم از معرفی اعضا...بقیه ی حرفامون هم باشه
واسه فردا...
رو به بچه ها گفت:مراقب ها بمونند و بقیه همراه من بیان به خونه ی روبه رویی...
با این حرفش همه از جاشون بلند شدند وبه جز مراقب ها بقیه همراهش رفتند...ما 5 نفر هم همراهیشون کردیم...
جلوی در ایستاد و رو به مانی گفت:مواظب باشید...اگر مشکلی پیش اومد سریع با من تماس بگیرید...فعلا
خدانگهدار..
-بله قربان .. مطمئن باشید...خداحافظ.
بالاخره همشون رفتند البته به جر اون 2 تا مراقب........و سحر........مانی هم که قربونش برم همه جوره اویزونم
بود..نه ببخشید محافظم بود.
وقتی همشون رفتن همگی برگشتن سمت پذیرایی...مانی با اون دوتا مراقب حرف می زد وسحر هم با کنجکاوی
داشت به اطراف خونه نگاه می کرد...به طرف یکی از دوربینا که بالا ودرست زیرسقف نصب شده بود رفت
وکمی نگاهش کرد....
من هم که بی نهایت کنجکاو بودم بدونم داخل اون جعبه چیه.. وقت رو غنیمت شمردم وسریع رفتم سروقتش...
همین که خواستم درشو باز بکنم صدای خشن مانی رو کنار گوشم شنیدم..
-به این جعبه دست زدی نزدی هااااااااااا....!!!!!!!!!!!!!
سرجام خشکم زد....دستم رو هوا مونده بود.
اروم برگشتم سمتش...ازاون مراقبا و سحر هم خبری نبود...فقط مانی پشت سرم وایساده بود وبا ابروهای گره کرده
ونگاه سردش نگام می کرد...
-چرا نباید بهش دست بزنم؟مگه سر بریده توشه؟!
پوزخند زد و گفت:سر بریده نه...ولی اگه بدونی چی توشه دستت هم سمتش نمی بری...!!
دست به سینه جلوش وایسادم و ابرومو انداختم بالا...
-هه..مگه چی توشه؟
خیلی ریلکس نگام کرد وگفت:بمب...
چشمام چهار تا شد...
-چ..چی؟بمب؟؟؟!!!!!!!!!
-درسته توی این جعبه چندتا بمبه که توی ماموریتی که در پیش داریم به دردمون می خوره...یعنی قراره ازشون
استفاده بکنیم.
-اخه..اخه بمب به چه دردمون می خوره؟نکنه میخوایم ادم بکشیم؟اره؟
لبخند دلنشینی نشست روی لباش...نه باباااااا پس هنوز لبخند زدن رو فراموش نکرده...
اومد نزدیکم وگفت:دختر تو واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟!بذار روشنت کنم ... توی این ماموریتی که در
پیش داریم باید خیلی کارا انجام بدیم...ادم کشتن که کوچیکشه...
با بهت توی چشمای طوسی خوشگلش خیره شدم...
-مگه..مگه باید چکار بکنیم؟!
ابروشو انداخت بالا وحالا اون جلوم دست به سینه ایستاده بود.
-بعدا می فهمی عزیزدلم..........
با تعجب نگاش کردم..یه دفعه حالتش عوض شد...انگار فهمید چی گفته...اخماش رفت تو هم و باز لحنش سرد
شد...
-بهتره بری بخوابی...فردا کلی کار داریم...یادت نره ساعت 5/5 باید بیدارباشی وگرنه خودم میام بیدارت
می کنم...می تونی بری..شب خوش.
با گفتن جمله ی اخرش روشو ازم برگردوند که بره توی اتاقش .. که سحر جلوش وایساد...با یه ناز خاصی گفت:
-ستوان ببخشید ..میشه بگید توی این خونه دقیقا چندتا دوربین کار گذاشته شده؟
مانی بدون اینکه نگاهش بکنه گفت:لازم نمیبینم براتون توضیح بدم...هر چیزی که باید بدونید رو حتما سرگرد
همتی براتون گفته....شب خوش.
سریع رفت توی اتاقش ودرو بست...
با اینکه از لحن خشکش نسبت به خودم ناراحت شده بودم ولی با حرفی که به سحر زد توی دلم کارخونه قند و با
جاش اب کردن...
سحر مات ومبهوت به در اتاق مانی خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...روشو برگردوند سمت من...
همین که خواست حرف بزنه برگشتم سمت اتاقم وگفتم:من میرم بخوابم...شب بخیر.
رفتم توی اتاقم و وقتی می خواستم دررو ببندم دیدم با اخمای گره کرده بهم خیره شده....
توی دلم گفتم:حقته...!!
درو بستم وپشتمو چسبوندم بهش...
نمی دونم چرا انقدر بی دلیل از سحر بدم می اومد...با اینکه مانی هم تحویلش نمی گیره ولی با این حال اصلا حس
خوبی نسبت بهش ندارم.
با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم...ولی از بس خوابم می اومد دوباره بستمشون و با دستم روی میز کنار
تختم دنبال گوشیم گشتم....
بعد از اینکه گلدون روی میزو قاب عکس خانوادگیمونو انداختم شکستم بالاخره موبایلمو پیدا کردم.دکمه شو زدم
وبا لذت رفتم زیر پتو تا به ادامه ی خواب شیرینم برسم که یه دفعه در اتاقم باز شد...سریع چشمامو باز کردم وتو
جام نشستم...وای خدا.......
مانی با همون تیپ ورزشی دیروزش توی درگاه در وایساده بود وهمین طور زل زده بود به من....
پتومو گرفتم توی بغلم وبا صدایی که به خاطر خواب کمی گرفته بود گفتم:چته تو؟چرا اینجوری میای توی اتاق ؟
دردت میگیره یه در بزنی؟
دیدم همونطوروایساده وداره بروبر نگام میکنه ...
-چیه؟ادم ندیدی؟برو بزار بخوابم...لطفا در رو هم پشت سرت ببند...
بی توجه بهش روی تختم دراز کشیدم وسرمو فرو بردم توی بالشتم وچشمامو بستم..ولی خدایش خواب از سرم
پریده بوداااااا..
صدای بسته شدن درو شنیدم...فکر کردم بی خیالم شده و رفته ولی بعد از چند لحظه صدای قدماشو شنیدم که داشت
به تختم نزدیک میشد....قلبم دوباره شروع کرد به تندتند زدن...احساس کردم کنارم روی تخت نشست...پشتم بهش
بود چشمامو محکمتر روی هم فشردم...
-پریناز...
-...
-پریناز بلند شو ... مگه یادت رفته تمرین داریم؟!
وای راست می گفتااااااااا... ولی باز هم حرکتی نکردم.
احساس کردم دستشو از روی پتو کشید روی کمرم...گوشه ی پتوم که توی دستم بود رو محکم فشردم...داره چکار
می کنه؟!
-پریناز تا 3 می شمارم اگه بلند شدی که هیچ ولی اگر نشدی دیگه هر چی دیدی گله نکنیاااا.....
برو بابا هیچ غلطی نمی تونی بکنی...فقط بلده حرف بزنه.بی توجه به حرفش سرمو کردم زیر پتو...
نفس عمیقی کشید واز روی تختم بلند شد...
-باشه...پس خودت خواستی...
بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در اتاقمو شنیدم..اروم اروم پتو رو از روی سرم کشیدم پایین وبرگشتم ببینم
واقعا رفته؟......اخیش بالاخره رفت..گفتم که هیچ کاری نمی تونی بکنی...همه اش حرفه...هه.
پتومو تا سینه اوردم پایین واروم گرفتم خوابیدم که یه دفعه در باز شد ومانی سریع اومد توی اتاق ودوید سمت
من...شوکه شده بودم...همون طور که دراز کشیده بودم با چشمای گرد شده داشتم نگاش می کردم که سریع دستشو
انداخت دور کمرمو منو بلند کرد...
جیغ خفیفی کشیدم...
-ولم کن مانی...چکارداری میکنی؟
منو انداخت روشونه اش واز اتاق رفت بیرون...به خاطر اینکه یه وقت کسی صدامونو نشنوه اروم گفتم:ولمممممم
کن...دیوونه شدی؟منو کجا می بری؟ولم کن مانی...
هر چی تقلا می کردم بی فایده بود...
رفت توی حیاط ...
-ولم کن دیووووونه...
با دستش محکم زد پشتم وگفت:ساکت شو پریناز..میخوای بقیه رو بیدار بکنی؟
همونطور که تقلا می کردم گفتم :اگه ساکت نشم چکار می کنی؟...بزار برم کپه ی مرگمو بزارم...من نمی خوام
تمرین بکنم...ولم کن..
-خفه شووووووووو..........
همچین با لحن خشن وصدای دورگه ای گفت..خفه شو..که فکرکنم توی اون لحظه واقعا خفه شدم...
تقلاهم فایده ای نداشت پس بی خیالش شدم وگذاشتم منو ببره هر قبرستونی که میخواد...
ای خدا باز داره میره توی اون زیرزمین لعنتی...من ورزشو میخوام چکار؟...من الان باید خواب پادشاه هفتمو ببینم
نه اینکه هی با این دستگاهها ورجه وورجه کنم...
منو برد توی همون زیرزمینی که میشه گفت اسمش زیرزمین بود وگرنه یه سالن ورزشیه کامل وبزرگ بود.
مثل دیروز اون شد استادم وتمرین های لازمو بهم میداد...
اول نرمش کردیم وبعد هم تمرین رو شروع کردیم...
داشتم به کیسه ی بوکسی که وسط سالن از سقف اویزون شده بود ضربه می زدم که سنگینی نگاهی رو روی خودم
حس کردم.وقتی سرمو چرخوندم فقط یه سایه رو پشت پنجره ی زیرزمین دیدم وبعد هم سریع محو شد...
دستام رو هوا خشک شده بود...یعنی کی بود؟!
نگام چرخید روی مانی که گوشه ای از سالن وایساده بود وبا یکی از دستگاهها ورزش می کرد.
می خواستم بهش بگم...ولی مطمئن بودم اگر هم میگفتم به حرفم می خندید ومی گفت دختر توهم زدی....می خوای
از زیر کار در بری؟!
ساکت شدم وچیزی نگفتم...ولی هنوز ذهنم درگیر اون سایه بود...
************************************************** ************************************
ساعت 11 صبح بود که علیرضا و الناز هم به انها پیوستند...همه ی اعضای گروه توی خونه جمع شده
بودند.
ستوان سمایی بینشون نبود که سرگرد گفت براش یه کاری پیش اومده و نتونسته در بین اونها حضور داشته باشه...
همگی توی پذیرایی جمع شده بودند وسرگرد همتی بالاتر از بقیه ایستاده بود تا موضوع ماموریت ونقشه رو
توضیح دهد.
-خب امروز ستوان سمایی در بین ما حضور نداره ولی بعد خلاصه ای از توضیحاتمو براش شرح میدم.
رو به مانی وعلیرضا گفت:توی این ماموریت شما دوتا همراه خانم های ستایش نقش مهمی رو ایفا می کنید.البته
ستوان سمایی هم دربعضی از مراحل این ماموریت شما رو همراهی می کنه...
رو به همه ادامه داد:و حالا می پردازیم به شرح این ماموریت..
مانی وپرینازباهم وعلیرضا والناز هم باهم ...هر 4 نفر شما به عنوان زوج های علاقه مند به اشیاءعتیقه وارد اون
خونه میشید...ما توسط این دو مامورمون با سبک کاراونا اشنا شدیم..اونها مهمونای ویژه ی خودشونو تا 1 هفته
توی خونه ی خودشون نگه میدارند ومثلا ازشون میزبانی می کنند ولی در اصل می خوان که اونا رو مورد
ازمایش قرار بدن...در مرحله ی اول ماموریت مانی وپریناز به عنوان یک زوج عاشق که قصد خریدن اشیاء
عتیقه ی بسیار گرانقیمت رو دارند اول وارد اون خونه میشن...در مرحله ی دوم پریناز به اونا میگه که خواهر
دوقلوش و شوهرش که همون الناز وعلیرضا هستند هم به اینجور اشیاء علاقه مند هستند و این دورو به اونها
معرفی می کنه ...بعد تصمیم گیری با اوناست که شما باید هرطور شده راضیشون بکنید تا علیرضا والناز رو هم
قبول بکنند.
مرحله ی سوم وقتی اجرا میشه که این دو هم به شما ملحق شده باشند.در اون صورت شما توی مهمونی هاشون
شرکت می کنید وبدون شک با فروشنده های بزرگی اشنا میشید...تاکید می کنم که اونها نباید بفهمند شما دو زوج
زن وشوهر نیستید ...فهمیدید؟!
مانی وعلیرضا والناز به ارومی سرشونو تکون دادند...منم که کاملا گیج شده بودم دستمو زده بودم زیر چونه امو و
فقط نگاش کردم...
-متوجه شدید خانم ستایش؟!
هان؟!با منه؟!...
هول شدم...سر جام صاف نشستم وگفتم:بله بله...متوجه شدم.
نگام افتاد روی صورت مانی که با شیطنت توی صورتم نگاه می کرد ویه لبخند خوشگل هم روی لباش
بود...
ابرومو انداختم بالا ونگاهمو از روش برداشتم...یعنی داره به چی فکر می کنه که انقدر هم خوش به حالش شده؟!
-بسیار خب...مرحله ی چهارم به این صورت هست که شما 4 نفربه عنوان خریدار به خونه ی اون عتیقه فروش
ها میرید وهمه جارو زیرنظر می گیرید وهمه چیزو به ما گزارش میدید...ودر اخر...مرحله ی پنجم این ماموریت
میمونه که خیلی سخته...
به طرف همون جعبه ی دیشبی رفت ودرشو باز کرد...یه چندتا صفحه مستطیل شکل رو از داخلش دراورد که به
هر کدوم چندتا سیم رنگی وصل بود...پس این بمبه؟...هه چه باحال.
یکی از اونا رو برداشت وگفت:در مرحله ی پنجم باید بتونید این بمبا رو توی جای جای همون ساختمان جاسازی
کنید...میدونم سخته ولی باید بتونید به خوبی از پسش بربیاید..اون شب که شب اخر هست ومیخوان از شما
خداحافظی بکنند باید کار رو تموم کنید...
یه شیشه ی بزرگ از روی میز برداشت وگفت:توی این شیشه قرص های بی هوشی خیلی قوی هست که پریناز
والناز باید بتونند اون شب قبل ازاینکه مهمونی شروع بشه اینا رو بریزند توی شربت یا غذای نگهبانا...همین
طور به سگ ها هم باید بدید...بعد که مهمونی شروع شد ...شما هم با مهمان ها همراه میشید وهمونطور نقشتونو
بازی می کنید.. تا اخر مهمونی به همین شکل می مونید.. اخر مهمونی وقتی دیدید قرص ها تاثیر کرده و نگهبانا
وسگا بیهوش شدند مانی به ما خبر میده وما هم وارد عمل میشیم...وقتی تونستیم همشونو دستگیر بکنیم باید اونجا
رو منفجر کنید...فهمیدید؟!
رو به سرگرد همتی گفتم:ببخشید...دیگه چرا منفجرش بکنیم؟خب ادمای اون ساختمونو که دستگیر می کنید دیگه
چرا منفجرش کنیم؟!
سرکرد لبخند کمرنگی زد وگفت:سوال خوبی پرسیدید..البته همه ی اعضای گروه ازاین جریان باخبرهستند ولی
شما وخواهرتون همین طور علیرضا ازش بی اطلاع هستید...
رو به یکی از اون دوتا مرد که باهاشون همکاری می کردند کرد وگفت:سرگرد امینی فکر می کنم شما دراین
مورد توضیحات لازم رو بدید بهتر باشه...
اون مرد که سرگرد... سرگرد امینی خوندش از جاش بلند شد و رفت کنار سرگرد ایستاد ورو به بقیه
گفت:همونطور که فهمیدید من وهمکارم سروان محمدی مدتهاست به کمک همکاران دیگه ام در ستاد روی این
پرونده کار می کنیم...این باند توی هر کار خلافی هستند...چه دزدی وادمربایی واخاذی از مردم وچه قاچاق مواد
مخدر و انسان واعضای بدن وهمین طور دختران جوان به اونور اب هستند...میشه گفت خیلی بزرگ
وخطرناکند.باید حواستونو جمع کنید...
دررابطه با سوالی که خانم ستایش پرسیدند باید بگم..این باند تبهکار علاوه بر این کارهایی که براتون شرح دادم
یک عمل شوم دیگه هم انجام میدن...اونها دارن توی زیرزمینی که به صورت ازمایشگاه درش اوردن وزیر همون
ساختمان هم درست شده روی یه نوع ویروس کشنده کار می کنند که میشه گفت اگر اون ویروس به مرحله ای
برسه که بین انسان ها منتشر بشه میتونه یه شهر رو در عرض نیم ساعت مبتلا بکنه و هر
انسانی هم که این ویروس وارد بدنش بشه تا 24 ساعت بیشتر زنده نمی مونه ...البته حتما پادزهری هم واسه ی
این ویروس درست کردند ولی هنوز کسی ازشون اطلاع نداره...اونا هنوز نتونستد این عمل زشتشونو به مرحله
ی اجرا برسونند.برای همین وقتی شما توی این ماموریت تونستید کارتونو به نحو احسنت انجام بدید واز اون
ساختمون خارج شدید بی معطلی باید اون خونه وهمه تشکیلاتش منفجر بشه...چون این طور که ما توی
تحقیقاتمون تونستیم بفهمیم.. اون ویروس در اثر اتش خیلی زود از بین میره ...بنابراین باید اونجا رو توسط این
بمب ها منفجر کنید....
مخم داشت سوت می کشید...
ویروس؟انفجار؟...
خدایش این ماموریت خیلی خیلییییییی سخت بوداااااااا؟
منو بگو ..فکر می کردم فقط قراه بریم اونجا وبا اونا گلاویز بشیم یه جورایی ناکارشون بکنیم تا اینا بیان
دستگیرشون بکنند...
نگو قضیه ازاین قراره و این ماجرا سر دراز دارد...............
خدایا خودت به فریادمون برس....
ویروووووووووس کشنده؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
الناز رو به سرگرد همتی گفت:ببخشید.. اون تبهکارا اقای اریافرد وپریناز رو می شناسن...اونوقت اگر بخوان
توی این ماموریت شرکت داشته باشند براشون دردسر نمیشه؟
سرگرد به ارومی سرشو تکون داد و گفت:درسته ما فکر اونجاش رو هم کردیم. شما باید شنبه به اونجا برید
وروز قبلش یعنی جمعه یه گریمور ماهر وحرفه ای میاد به اینجا ...هر 4 نفر شما باید تغییر چهره
بدید...درضمن ما مدارکی به یه نام دیگه براتون درنظر گرفتیم که شناسایی نشید...
تا اون روز شما باید تمرین های لازم رو ببینید...در اصل توی این ماموریت باید از همه نظر ایمن باشید..پس با
دقت بیشتری به تمرین های رزمی بپردازید.
یه دفعه یه فکری از ذهنم گذشت...
-میشه یه سوال بپرسم؟..
-البته..بفرمایید.
-همونطور که می دونید من وخواهرم میریم دانشگاه..توی این مدت درسمون چی میشه؟
-نگران اون نباشید...فعلا براتون چند ترم مرخصی گرفتیم.
اخیش خیالم راحت شد...خیلی نگران درسم بودم...رشتمو دوست داشتم ونمی خواستم هیچ جوری از دستش بدم...
-خب اگر سوالی ندارید به کارمون برسیم؟
کسی چیزی نگفت...سرگرد رو به بچه هایی که مسئول دوربین ها میکروفن ها بودند گفت...
-دوربین ها و همین طور میکروفن ها رو کاملا چک کنید.هیچ مشکلی نباید وجود داشته باشه...
رو به دوتا محافظ گفت...
-شما هم یکیتون توی حیاط ویکی دیگتون هم توی خونه می مونه وهمین طور تاکید می کنم که مراقب همه چیز
باشید.
همه رفتن سرکاراشون و بقیه هم حسابی توی فکر بودن....
مرتب نقشه رو توی ذهنم می اوردم ومرور می کردم...فقط خدا کنه مارو نشناسن که اونوقت کارمون ساخته
است...
************************************************** *********************************
یک هفته تموم شد وطی این یک هفته هیچ اتفاق خاصی نیافتاد ...هر روز 4 نفری تمرین های رزمی می کردیم و چون من از قبل تیراندازی بلد بودم وظیفه ی اموزش به النازو من به عهده گرفتم...
شب شده بود وقرار بود فردا صبح گریمور بیاد وهر کدوم از ما 4 نفرمون تغییر چهره بدیم...حتما کل روز حسابی سرش شلوغ میشه...
خوابم نمی برد یه تک زدم به الناز دیدم گوشیش روشنه...اس دادم...
(ابجی خوابم نمی بره اگر تو هم بی خواب شدی...بیا اتاقم یه کم حرف بزنیم)
چند لحظه بعد اس اومد...از طرف الناز بود...
(باشه گلم...الان میام)
پس ابجیمون هم بی خوابی زده بود به سرش؟!...
به 5 دقیقه نکشید که الناز اومد توی اتاقم....هنوز لباس خواب تنش بود...
-لباستو عوض نکردی؟همینجوری اومدی بیرون؟
اومد کنارم روی تخت نشست وگفت:بی خیال پریناز...کی این موقع شب بیداره؟...تازه لباسم که چیزیش نیست....
تکیه دادم به بالای تخت و زل زدم توی صورتش...
وقتی نگاه خیره ی منو روی خودش دید گفت:چیه؟شاخ دراوردم؟!
خندیدم و گفتم نه...الناز یه سوال بپرسم؟!
با تعجب نگام کرد....
-اره خب...بپرس.
دست به سینه روی تختم نشستم وگفتم:تا حالا عاشق شدی؟!
با شنیدن حرفم احساس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد...پس عاشق شده؟!
-اره شدم..ولی یه اشتباه بود...
نگاهش رنگ غم گرفت...
-چرا اشتباه؟!
با صدایی پر از غم گفت:حوصله ی شنیدن حرفامو داری؟دوست دارم باهات درد و دل کنم.
رفتم نزدیکتر بهش نشستم ودستمو انداختم دور شونه اش...
-اره ابجی جونم...درد و دل کن تا سبک بشی...پس خواهردار شدی واسه چی؟به درد همین موقع ها می خورم دیگه.
لبخند کمرنگی زد وگفت:توی خیابون باهاش اشنا شدم...تو یه تصادف...بحثمون شد..مقصر اون بود...تا اینکه بعد از 2 روز متوجه شدم اون توی این مدت داشته تعقیبم می کرده...خونمونو بلد بود ... 1 ماه به همین صورت گذشت...یه حسی نسبت بهش پیدا کرده بودم...یه حس عجیب وباورنکردنی...احساس می کردم اگر یه روز نبینمش انگار که اون روز یه چیزیمو گم کردم...
تا اینکه طلسم شکسته شد واون پیش قدم شد...هر وقت از خونه میرفتم بیرون همراهم بود وسایه به سایه باهام بود....1 ماه هم به ابراز علاقه اش و به وجود اومدن علاقه بینمون گذشت...اومد خواستگاریم که منم قبول کردم..خیلی پول دار بود...بابام سریع قبول کرد...به عقدش در اومدم...راضی بودم..چون دوستش داشتم.توی دوران عقد خیلی توقع ها ازم داشت که من نمی تونستم انجامشون بدم...کم کم احساس کردم داره ازم زده میشه...دیگه بهم ابراز علاقه نمی کرد...برعکس سر هر چیز بیخودی دعوا راه مینداخت ودیگه روم دست بلند می کرد.من هنوز باهاش ازدواج نکرده بودم ولی همین که عقدش بودم براش کافی بود .... با چه مصیبتی ازش جدا شدم..سرخورده شده بودم..یه ادم شکست خورده که فکر می کرد به بن بست رسیده...دیگه بهش علاقه ای نداشتم برعکس ازش متنفر هم بودم...3 ماه از طلاقمون میگذشت که یه روز تو خیابون با یه دختر دیدمش..دست تو دست هم داشتن عاشقانه قدم می زدند...با کمال پررویی دست اون دخترو گرفت واومد جلوم وایساد وگفت:سلام الناز خوبی؟...معرفی می کنم الهه همسرم...ایشون هم(روبه من گفت)الناز یکی از دوستان قدیمم هستند.
با نفرت نگاش کردم وبی توجه بهشون از کنارش گذشتم وسوار تاکسی شدم و اومدم خونه...
کل اون روز گریه کردم...ولی بعد باخودم گفتم اون یه ادم عوضیه پس لیاقت عشق پاکه منو نداشت...براش متاسف بودم که با من این کارو کرد چون این وسط خودش ضرر دید نه من...
خلاصه سرمو به درس ودانشگام حسابی گرم کردم تا فراموشش کنم که به راحتی این کارو کردم...
سکوت کرد وبه من خیره شد...داشتم به سرگذشت خواهرم...خواهر دوقلوم فکر می کردم...بغلش کردم وبوسیدمش...
-الهی قربونت بشم...منم برای اون عوضی متاسفم که یه گلی مثل تورو ازدست داد...ولی خوشحال باش که قبل از ازدواج تونستی بشناسیش...اگر بعد با یه بچه میخواستی طلاق بگیری وضع بدتر می شد...
-درسته..از این بابت خدارو هزاران بار شکر می کنم.
با شیطنت نگاش کردم وگفتم:حالا چی؟الان به کسی علاقه نداری؟!
لبخند زد وسرشو انداخت پایین...
-پس بله...؟!...اون اقا دوماد خوشبخت کیه؟!
سرشو بلند کرد وگفت:دوماد کیه پریناز؟...بی خیال بابا...
-جون ابجی راستشو بگو...کی رو دوست داری؟من می شناسمش؟..
به ارومی سرشو در تایید حرف من تکون داد...
-ای بابااااااا خب کیه؟توی این خونه هست؟
بازم سرشو تکون داد...4 تا مرد که بیشتر تو این ساختمون نبود...دوتا محافظا ومانی وعلیرضا...
به تعجب نگاش کردم...نکنه مانی رو میخواد؟!
با بهت گفتم:مانی؟!
اولش با چشمای گرد شده نگام کرد وبعد یه دفعه زد زیر خنده...
-چی داری میگی پریناز؟!...منو چه به اون برج زهرمار؟!...من دوست ندارم شوورم انقدر خشن واخمو باشه...
یه نفس راحت کشیدم وگفتم:پس کی؟نکنه علیرضا؟!
همین که گفتم علیرضا سرشو اروم انداخت پایین ولبخند زد...به به پس عاشق علیرضا شده بود؟
-پس علیرضا خان اون کیس مورد نظر هستن درسته؟....به به چه انتخابی...
توی چشماش زل زدمو گفتم:علیزضا چی؟احساس اون چیه؟
با ذوق دستاشو زد به هم وگفت:وای پری خیلی باحاله...به نظرم اونم بهم علاقه داره اینو از نگاه وکاراش متوجه شدم...روز اولی که با هم ورزش کردیم رو یادم نمیره...وقتی داشتیم نرمش می کردیم واز پله های پارک پایین می اومدیم یه دفعه پام پیچ خورد واگر علیرضا منو نمی گرفت با مخ نقش زمین می شدم...ولی پریناز اغوشش خیلی گرم وخواستنی بود...با اون.. حس شیرینی دارم...
-خب پس حله دیگه...
باز غم مهمون چشماش شد...
-فکر نکنم من واون به هم برسیم....مگه نگفتم؟من یه زن مطلقه به حساب میام..درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی برای مدتی اسم اون عوضی توی شناسنامه ی من بوده...
با نگرانی نگام کرد...
-پریناز به نظرت عکس العملش چیه؟
-خب نمی دونم ولی میدونم علیرضا ادم بی منطقی نیست...مطمئن باش.
لبخند کمرنگی زد واروم سرشو تکون داد...
-توچی؟تو هم عاشقی؟
یاد مانی افتادم....یاد چشماش...اخماش...صورت جدی و نگاه سردش...ولی تمام اینا برای من لذت بخش بود.
-اره منم عاشقم...
-بدون شک مانی...درسته؟
وقتی نگاه متعجب منو دید گفت:تعجب نکن...از حرکات هر دوتاتون مشخصه که عاشق همدیگه اید.
خندیدم و چیزی نگفتم...خواهر منم زرنگ بودا..........
براش موضوع اشنایی خودم ومانی رو تعریف کردم...اون هم پا به پا من گوش می داد واظهار نظر می کرد.
همه توی پذیرایی جمع شده بودیم ومنتظر بودیم که گریمور بیاد و کارشو شروع بکنه.ستوان سمایی هم توی جمع
حضور داشت و مرتب به چهره ی من ومانی خیره میشد..این کارش برای من جای شک داشت.. کلا بهش
مشکوک بودم..نمی دونم چرا دلم راضی نمی شد که اونو به عنوان دوستم قبول بکنم..هیچ حس خوبی نسبت
بهش نداشتم.
مانی کنارم نشسته بود وداشت با گوشیش ور می رفت...الناز وعلیرضا هم گوشه ای از سالن داشتند اروم حرف
می زدند...بقیه ی اعضای گروه هم یه طرف دیگه جمع شده بودند ومشغول حرف زدن بودن...سرگرد همتی هم
بینشون حضور داشت...سرگرد یه مرد حدودا 40 ساله بود با صورتی میشه گفت جذاب...چشمای مشکی نافذ
وصورت کمی کشیده وپوست سبزه موهاش مشکی بود وفقط کمی کنار شقیقه هاش سفید شده بود.در کل مرد
خوبی به نظر می رسید...سخت گیر ولی موفق....
حوصله ام سررفته بود..یه دفعه دلم برای ستاره تنگ شد...وای چقدر دوست داشتم لااقل برای اخرین بار قبل از
این ماموریت باهاش حرف بزنم...
سرمو چرخوندم سمت مانی تا شاید فرجی بشه واون سرمبارکشو از توی اون گوشی وامونده بیاره بالا...انگار نه
انگار که منم اونجا هستم...حالا باهام سرسنگین هستی دیگه چرا تحویلم نمی گیری؟...
انقدر بهش زل زدم تا اینکه سرشو بلند کرد ونگام کرد...
-چیه؟شاخ در اوردم؟
مرتیکه ی یخچال ... پررو...به جای اینکه باهام حرف بزنه دلم وا بشه تیکه میندازه...از خدات هم باشه بهت
نگاه می کنم بیچاره...
-نخیر شاخ در نیاوردی ولی یه خواهشی ازت داشتم...
مات توی صورتم خیره شد...مثل اینکه انتظار نداشت انقدر یهویی ازش خواهش بکنم...هه...
-چه خواهشی؟!...
-مانی..میشه برای اخرین بار قبل از این ماموریت با ستاره حرف بزنم؟دلم براش تنگ شده...میشه؟
سعی کردم به صدام تا می تونم لحن التماس امیز بدم تا شاید دل سنگیش به رحم بیاد وبهم اجازه ی یه تماس
کوچولو رو بده..
سرشو برگردوند وجوابمو نداد...
پسره ی بی شعورچرا اینجوری می کنه؟مگه با دیوار حرف زدم؟...
همینطور داشتم توی دلم از فحش وناسزا گلبارونش می کردم که صورتشو برگردوند و موبایلشو گرفت به طرفم..
-بیا با این زنگ بزن...لازم نکرده با خط خودت تماس بگیری ... بیشتر از 10 دقیقه هم نشه...کار داریم.
ناخداگاه لبخند بزرگی نشست روی لبام...الهی قربونت بشم من..فدات بشم من...میدونستم هنوز دلت نرم ولطیفه
وهمه اش از سنگ نشده...
از ترس اینکه منصرف بشه دستمو بردم جلو تا سریع گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو گرفت طرف
خودش...
گنگ نگاهش کردم..وا چش شد؟...
-فقط 10 دقیقه ...
نفسمو با حرص دادم بیرون...ببین اگه گذاشت دو دقیقه این لبخند وامونده روی لبام بمونه؟....یه جوری باید حالمو
بگیره..
-خیلی خب ... 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه خیالت راحت شددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند خوشگلی تحویلم داد وگوشیشو گرفت طرفم...
-اره حالا خیالم راحت شد...
ای که بگم خدا چکارت بکنه که کلا مرض داری حال منو بگیری...یکی به یکی میگه مگه مرض داری؟..این
جمله الان حکم می کنه که در قبال مانی من به کار ببرم....اخه مگه مرض داری بشررررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مثل چی...گوشی رو از دستش قاپیدم واز جام بلند شدم...
رفتم توی اتاقم و از توی گوشی سابقم شماره ی ستاره رو برداشتم واز گوشی مانی بهش زنگ زدم...
بعد از چندتا بوق جواب داد..
-بله بفرمایید...
-سلاااام ستاره جون..منم پریناز...
-وااا سلام دختر تویی؟چرا شمارتو عوض کردی؟
-عوض نکردم عزیزم...گوشی مانیه....
صدای پراز تعجبش توی گوشی پیچید:گوشی مانی؟دست تو چکار می کنه شیطون؟
-دیگه دیگه...ستاره جون یه اتفاقایی افتاده که وقتی دیدمت برات همه رو تعریف می کنم...
-خب بگو کی بیام تا ببینمت؟راستی تهرانی؟به گوشیت زنگ می زدم همه اش خاموش بود..به خونه ی عمه ات
زنگ زدم گفت برگشتی تهران...من الان اصفهانم...چرا دانشگاه نمیای دختر؟...
-وای ستاره یکی یکی بپرس...مگه نیما چیزی بهت نگفته؟
-نه...چی باید بگه؟
-الان نمی تونم باهات حرف بزنم عزیزم...فقط زنگ زدم حالتو بپرسم...هر وقت فرصت شد خودم باهات تماس
می گیرم تا همدیگرو ببینم باشه؟
-باشه گلم...اتفاقی که نیافتاده نه؟
-نه عزیزم نگران نباش...راستی بالاخره عقد کردید یا نه؟
صدای شادش توی گوشی پیچید:وای اره پریناز...پنجشنبه عقد کنونم بود...بهت زنگ زدم ولی خاموش بودی..
-اره اینم قضیه اش مفصله...شادوماد چطوره؟خوش می گذره؟
-اونم خوبه...سلام می رسونه.
-سلامت باشه پدر و مادرت چطورن؟..خوبن؟بهشون سلام برسون.
-باشه گلم بزرگیتو می رسونم...خیلی دلم برات تنگ شده.
-منم همینطور ستاره جون ولی الان فرصتی واسه حرف زدن نیست..انشاالله تو یه فرصت مناسبتر میام دیدنت.
دست یکی نشست روی شونه ام...سریع برگشتم.. دیدم مانیه...
-10 دقیقه ات تموم شد...
ای باباااااااا انگار اومدم مخابرات که واسه من تایم میذاره........
-الو..ستاره جون من دیگه باید برم.خوشحال شدم صداتو شنیدم عزیزم...بهت تبریک میگم..امیدوارم با نیما
خوشبخت بشی...
-مرسی عزیزم..منم برای تو ارزوی سلامتی وخوشبختی می کنم...
-مرسی عزیزم...دیگه کاری با من نداری؟
- نه عزیزم ... به مانی هم سلام برسون...
-باشه گلم..خداحافظ..
-خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم وبا حرص گذاشتم کف دست مانی......
-بیا تو هم با این گوشیت.....انگارنوبرشو اورده.
-حالا چرا قطع کردی؟...یه کم دیگه حرف می زدی...تایمت تموم نشده بود که...
زل زدم تو چشماش و با تمسخر گفتم:نخیر حرفام باهاش تموم شده بود...جنابعالی لازم نکرده به ...
با شنیدن صدای زنگ در...حرفم نصفه توی دهنم موند...
ای بابا...مثله اینکه گریموره بالاخره تشریف فرما شدن...
************************************************** *********************************
بعد از 6 ساعت تلاش بسیار وطاقت فرسا وخسته کننده بالاخره کارش تموم شد...
من والناز از جامون بلند شدیم وهمین که نگاهم بهش افتاد صاف سرجام خشکم زد....
اوه اوه چقدر تغییر کرده بود.....
اون هم با تعجب به من نگاه می کرد....یه دفعه هر دوتامون همزمان سرامونو چرخوندیم سمت اینه....
وای خدااااااااا این من بودم؟چقدر تغییر کرده بودم...
موهام به رنگ زیتونی در اومده بود...توی چشمام لنز عسلی گذاشته بود...ابروهامو به طرز ماهرانه وزیبایی
برداشته بود...حالت موهامو فر درشت داده بود ورگه های طلایی بینشون دیده می شد...ارایش خوشگل وماتی
هم روی صورتم نشونده بود..کلا حالت صورتمو با لوازمی که داشت تغییر داده بود...یه سری کرم ولوازم به
من والناز داد وگفت که همیشه از اینا استفاده بکنیم وروش استفادشون رو هم بهمون گفت...الناز هم کپی من شده
بود...درست شبیه به خودم گریم شده بود
از اتاق اومدیم بیرون که چشممون افتاد به دوتا جوون خوشگل وجذاب و .....
بلههههههه اونا هم کسی نبودن جز مانی وعلیرضا...
زل زده بودیم به مانی و علیرضا و داشتیم بررسیشون می کردیم اونا هم مثل اینکه مشغول همین کار بودن.......
مطمئن بودم اونا به سختی می تونن ما رو از هم تشخیص بدن...
مانی موهاش به رنگ مشکی در اومده بود وتوی چشماش هم لنز مشکی گذاشته بود...حالت موها وصورتش هم
تغییر کرده بود...یه ریش انکارد کرده ی خوشگل هم صورتشو جذابتر کرده بود...علیرضا هم یه لنزابی تیره
گذاشته بود وموهاشو مشکی کرده بود...
خدایی هر دوتاشون حرف نداشتن..جذاب که بودن حالا هم جذاب تر شده بودن هم باحال تر.........
مانی یه راست اومد به طرف من و با یه لبخند خیلی خوشگل که من میمردم براش رو به من گفت:به به ...چه
خوشگل شدی...چهره ی جدید مبارک...
مات شده بودم بهش...این از کجا منو شناخت؟!!!!!!
انگار راز نگاهمو خوند چون گفت:هر وقت استرس داری با انگشتات بازی نکن چون اینجوری زود پیش من لو
میری خانم خانما...
که اینطور...اینجوری تونست مارو از هم تشخیص بده؟...خیلی زرنگ بود...پس همه ی حالتای منو به خوبی
می شناخت...
با صدای جناب سرگرد همگی برگشتم به سمتش........
-خیلی خب...همگی اماده باشید تا 1 ساعت دیگه باید حرکت کنید....اماده اید؟
مانی:بله قربان...
علیرضا:بله من اماده ام...
الناز:بله منم اماده ام...
من:منم حاضرم...
سرشو اروم تکون داد وگفت:بسیار خب....هر کاری دارید انجام بدید...میکروفن ها و ردیابا رو هم با دقت
بررسی کنید....
همگی موافقت کردیم ....
دلشوره ی عجیبی داشتم...
یعنی قرار بود توی این ماموریت چی بشه؟...
خدایا همه ی امیدم به توست....
کمکمون کن تا سربلند وسلامت از این ماموریت بیرون بیایم....