امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#28
Heart 
بچه ها کوجایین!؟؟؟
نیستینا!!



مات ومبهوت کنار خیابان ایستاده بود وبه روبه رو خیره شده بود...زمزمه کرد:اخه چرا اینطوری شد؟...پریناز تنهام نزار...توروخدا تنهام نزار.
با صدای زنگ موبایلش به خودش امد با دیدن شماره ی علیرضا نفس حبس شده اش را بیرون داد واه عمیقی کشید...به کل قرار امروزشان را فراموش کرده بود...
با صدای گرفته ای جواب داد:الو...
صدای پر از اعتراض علیرضا توی گوشی پیچید:الو مانی...پس تو کجایی پسر؟..من الان 2 ساعته گل یخ منتظرتم.چرا نمیای؟
با کلافگی دستی به گردنش کشید ونفسش را فوت کرد...
-من تا نیم ساعت دیگه اونجام...فعلا.
بدون اینکه به علیرضا اجازه ی حرف زدن بدهد گوشی را قطع کرد وبه سمت ماشینش رفت.
ماشین را روشن کرد وحرکت کرد...نزدیک به کافی شاپ گل یخ بود که متوجه ون مشکی مشکوکی که در تعقیبش بود شد...
از سرعتش کم کرد ولی ون هم سرعتش کم شدو درست پشت سر مانی در حرکت بود...زمزمه کرد:پس دنبال من هستین؟...لعنتیا..باشه بیاید.
گوشی اش را در اورد وشماره ی علیرضا را گرفت:الو علیرضا خانم اسایش هنوز نیومده؟
-چرا الان رسید...پس چرا نمیای؟...
-خوب گوش کن ببین چی میگم...کلید خونه ی منو هنوز داری؟...
-اره..چی شده؟
-علیرضا همین الان با خانم اسایش برید اونجا...نمی تونیم توی کافی شاپ همدیگرو ببینیم...من تحت تعقیبم.
صدای علیرضا پر از نگرانی شد:چی داری میگی مانی؟...چرا تحت تعقیبی؟...در ضمن من دختر مردمو وردارم ببر خونه ات؟دیوونه شدی؟مگه اون میاد؟
-انقدر می شناسمت که می دونم از پسش بر میای...پس خودت یه کاریش بکن...من دست به سرشون می کنم...شما هم برید خونه ی من...من تو مسیرم...زودباشید.فعلا
-الو..الومانی ببین چی میگم...الو...
مانی گوشی اش را قطع کرد ودر داشبورد رو باز کرد...اصلحه اش را بیرون اورد ودر داشبورد رو بست.از توی اینه اونها رو زیر نظر داشت...به خاطر دودی بودن شیشه ی ماشین سرنشینانش دیده نمی شدند..پایش را روی گاز فشرد و وارد بزرگراه شد...
تردد کم بود ولی با این حال مانی سرعتش را زیاد کرد واصلحه اش را در دستش فشرد.ون مشکی همچنان در تعقیبش بود که یک تیر به سمت ماشین مانی شلیک شد...تیر درست به شیشه ی عقب ماشینش برخورد کرد .
مانی سرش را خم کرد وشیشه رو پایین کشید...از اونجایی که بزرگراه خلوت بود کارش را راحتتر می کرد...با دست راستش کنترل فرمان را در دست گرفت وبا دست چپش اصلحه رو به سمت ون گرفت...ون با فاصله ی نزدیکی از مانی حرکت می کرد..می دانست که شیشه ها ضد ضربه هستند وبا تیر هم نمی شکنند...با یک حرکت لاستیک های ماشین راهدف گرفت وچند تیر همزمان شلیک کرد....که از اون طرف هم چند تیر از سمت ون به سمت مانی شلیک شد که اگر به موقع سرش را نمی خواباند بدون شک گلوله به سرش اصابت می کرد...نفس در سینه ی مانی حبس شده بود...تمام حواسش به روبه رو بود.
سرش را چرخواند وبه پشت سر نگاه کرد...دیگر اثری از ون مشکی نبود...کنار جاده متوقف شده بود....لبخندی روی لبانش نشست.وپایش را بیشتر روی گاز فشرد.
گوشی اش را در اورد وشماره ی علیرضا را گرفت...
-الو..علیرضا چی شد؟رفتین؟
-اره ... به زور راضیش کردم و اونم به چه مصیبتی...تو در چه حالی؟اتفاقی که برات نیافتاده؟
-نه...دست به سرشون کردم ...من دارم میام خونه.
-باشه...پس منتظرتیم.
-باشه...فعلا.
************************************************** **********************************

جلوی خونه از تاکسی پیاده شدم وکرایه رو حساب کردم.از توی کیفم اینه ی جیبیمو در اوردم و نگاهی به صورتم انداختم..چشمام حسابی قرمز شده بود.
حالا من چطوری برم خونه؟خداخدا می کردم عمه خونه نباشه...چون اونوقت حتما بهم شک میکرد...وتا نمی فهمید چی شده دست بر نمی داشت.
وارد خونه شدم...خونه توی سکوت فرو رفته بود...
-عمه جون؟...خونه اید؟
صدایی نمی اومد...یعنی خونه نیست؟...رفتم توی اشپزخونه تا اب بخورم که یه یادداشت روی در یخچال دیدم.
(پریناز جان من یه سر رفتم خونه ی همسایه بغلی برای تبریک عید...زود میام دخترم...نگران نباش.)
وای خدارو شکر......یه لیوان اب خوردم ورفتم توی اتاقم.با بی حوصلگی لباسامو عوض کردم وروی تختم نشستم.دستامو زدم زیر چونمو به فکر فرو رفتم...
با جریان نامزدیش و پریناز که مشکلی نداشتم.ازهمون اول هم باهاش کناراومده بودم.
واینکه گفت پلیسه و از همه مهمتر محافظ من هم هست.ته دلم هم خوشحال بودم وهم ناراحت..یه حس خاصی داشتم..حسی که منو بین دوراهی میذاشت.خوشحال بودم چون می دیدم که براش مهم هستم واون بهم توجه داره...و ناراحت بودم چون...فکر می کردم بهم اعتماد نداره وهمه جوره می خواد منو زیر نظر بگیره...این دوتا حس متضاد هم بودند ومنو بین دوراهی قرار می دادن...
واینکه گفت ابراز عشق وخواستگاریه علیرضا هم تمومش نقشه ی خودش بوده...اینو دیگه کجای دلم بزارم؟...اشک توی چشمام جمع شد...
پس اون بهم اعتماد نداشته؟تموم این مدت داشته منو امتحان می کرده؟یعنی اون تمام این مدت فکر می کرده منم یکی هستم مثل اون پرینازه عوضی؟یه دختر هوسباز؟اون پرینازی که با من زمین تا اسمون فرق می کرد...فقط چون هم اسمش بودم یا چون منم یه دخترم؟............
این همه علامت سوال توی ذهنم بود وراحتم نمیذاشت...سرم داشت منفجر می شد.اشکام راه خودشونو به راحتی پیدا کردند وصورتمو خیس کردند.........از توی کشوی میزم یه کاغذ وخودکار در اوردم وبراش نوشتم:هرکس زخدا مي طلبد راحت جاني ، من طالب آنم که تو بي غصه بماني...
مانی من با تموم حرفایی که امروز زدی و تموم کارایی که در گذشته کردی کنار میام وباهاشون هیچ مشکلی ندارم...ولی این یه مورد اخرو نمی تونم تحمل بکنم...درکش برام غیرممکنه.تو به من شک داشتی واز کجا معلوم که الان هم نداری؟حتما تا با یه پسر حرف بزنم منم برات میشم یکی مثل پریناز...پس هنوزم نمی تونی به من اعتماد بکنی..من اینو نمی تونم تحمل بکنم مانی...نمی تونم.تا مطمئن نشم که از ته قلبت بهم اطمینان نداری اینو بدون که باهات ازدواج نمی کنم.همیشه عاشقتم وعاشقت هم می مونم ولی نمی تونم این ریسکو با زندگیمون بکنم.تا الان این تو بودی که منو مورد امتحان قرار دادی و نتیجه گرفتی...حالا تو باید امتحان پس بدی.باید بهم ثابت کنی که از صمیم قلبت به من اطمینان داری..باید اینو بهم نشون بدی...هستي به دلم ، به دل كه نه ، در جاني ، در جان مني و در دلم مي ماني ..دوستت دارم...(پریناز)
نامه رو گذاشتم توی پاکت وگذاشتمش توی کشوم...روی تختم دراز کشیدم وانقدر به مانی وحرفاش فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.


ماشینش را جلوی خانه نگه داشت.با ریموت در فلزی و بزرگ را باز کرد و وارد حیاط شد.ماشین علیرضا
گوشه ی حیاط پارک شده بود...جای همیشگی پارک کرد وپیاده شد...بعد از بستن در به سمت خانه اش رفت.

وارد راهرو شد...صدای گفت وگوی علیرضا به راحتی شنیده می شد.علیرضا که از صدای ماشین مانی متوجه
امدن او شده بود با یک ببخشید از جایش بلند شد واز پذیرایی خارج شد...
مانی گوشه ای از راهرو ایستاده بود وبه دیوار تکیه داده بود.
علیرضا نزدیکش شد وبا صدای ارومی گفت:سلام...چه عجب تو پیدات شد...حالت خوبه؟
مانی نفس عمیقی کشید وتکیه اش را از روی دیوار برداشت...
-سلام...اره خوبم...چند نفر مزاحمو دست به سر کردم...این شد که تا برسم خونه طول کشید .
علیرضا مشکوک نگاهش کرد وگفت:ولی زیاد روبه راه به نظر نمی رسی؟...مطمئنی خوبی؟
با بی حوصلگی در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت:اره بابا چقدر سوال می کنی؟..گفتم که خوبم...
بین راه ایستاد وروبه علیرضا گفت:بیا بریم ببینیم با این مهمون ناخونده چه باید بکنیم.
علیرضا به طرفش رفت وگفت:مهمون ناخونده ات تنها نیست...
گنگ نگاهش کرد وگفت:تنها نیست؟..پس با کی اومده؟
لبخند کجی روی لبای علیرضا نشست وگفت:با مادرش.من که گفتم اون تنهایی راه نمیافته بیاد خونه ی تو...حالا
هم مامانشو با خودش اورده.

مانی سرش را تکان داد وهمراه علیرضا وارد پذیرایی شد.الناز ومادرش با دیدن مانی هر دو از جایشان بلند
شدند...مانی بین راه بهت زده ایستاد وبه الناز خیره شد...الناز بی نهایت شبیه پریناز بود....چشمهای قهوه ای
روشن و ابروهایش کمانی وکشیده بود ولب و دهان وبینی متناسبی داشت درست مثل پریناز...
علیرضا که اوضاع را این چنین دید..کنار گوش مانی زمزمه کرد:با اون چشمای هیزت نخوریش؟چته تو؟چرا
انقدر تابلوبازی درمیاری؟
همانطور بهت زده در حالی که مسیر نگاهش رو به الناز بود زیر لب زمزمه کرد:علیرضا تو مطمئنی این خود
پریناز نیست؟...خیلی شبیه اونه.
علیرضا پوزخند ارومی زد وگفت:نترس پرینازت نیست.خوبه خودت هم داری میگی شبیه اونه.ای بابا اونجوری
زل نزن بهش..توروخدا ببین دختر مردم چطوری داره سرخ وسفید میشه؟..لااقل جلوی مامانش مراعات کن
برادر من....کمتر هیز بازی دربیار.
با حرص اروم به بازوی علیرضا زد وگفت:خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟...این چرت وپرتا چیه به هم
می بافی؟
علیرضا نیم نگاهی به او انداخت وگفت:خب ترجیه میدم خودم خفه بشم تا به دست توی ظالم جوون مرگ
بشم....برو دیگه...زیر پاشون علف سبز شد از بس یه لنگه پا وایستادن...

مانی به طرف ان دو رفت ودر حالی که با دست به مبل ها اشاره می کرد گفت:سلام...ببخشید معطلتون کردم..بفرمایید.
الناز که از نگاه خیره ی مانی معذب شده بود به ارامی روی مبل نشست وسلام کرد... مادرش هم به گرمی
جواب سلام مانی را داد.مادرش زنی بود با ظاهری کاملا معمولی ولی چهره ای مهربان...
علیرضا کنار مانی ودرست روبه روی الناز نشست.سکوت سنگینی در جمع حاکم بود وهر یک منتظر بودند که
دیگری این سکوت را بشکند که مانی این کار را کرد.

-خب خیلی خوش امدید.ببخشید که مجبور شدید اینجا همدیگرو ملاقات کنیم...به خاطر یه سری مشکلات مجبور
شدم محل قرار رو تغییر بدم.خب من در خدمتم.
رو به الناز گفت:خانم الناز اسایش درسته؟
الناز به ارامی سرش را تکان داد وگفت:بله درسته..
-خوشبختم..من هم مانی اریافرد هستم.خب بهتره هر چه زودتر بریم سراصل مطلب...
با لحنی جدی وسرد وبا حالتی کاملا خونسرد به پشتی مبل تکیه داد ورو به الناز گفت:خب خانم اسایش...ظاهرا
شما ادعا کردید که با خانم پرینازستایش خواهر هستید درسته؟...پس شما ادعا می کنید که دختر اقای اسایش
هستید؟
الناز که از لحن مانی خوشش نیامده بود با اخم گفت:ادعا نکردم اقای اریافرد...این حقیقت داره.
مانی با همان حالت خونسردش که تنها مخصوص به خودش بود گفت:بله خب از شباهتتون به پریناز هم میشه یه
جورایی پی به حقیقت ماجرا برد...البته این یکی از دلایلش می تونه باشه نه همه اش....و اینو هم باید بگم که
این به تنهایی دلیل خوبی نمی تونه باشه که شما ادعا بکنید خواهر پریناز ودختر اقای ستایش هستید.
شما که می دونستید فرزند واقعیه پدر ومادرتون نیستید و از هویت خانواده ی واقعیتون هم مطلع بودید پس چرا
توی این مدت هیچ تلاشی برای پیدا کردنشون نکردید؟... شما با اطمینان کامل دارید میگید که دختراقای ستایش
هستید ..بنابراین باید مدارک قابل قبولی هم برای اثبات حرفاتون داشته باشید...درسته؟

الناز که از حرفها ولحن مانی گیج وعصبی شده بود با صدایی که سعی در ارام بودنش داشت گفت:ببینید اقای
اریافرد...اولا که شما حق ندارید منو بازجویی بکنید...این یه جور توهین به منه که من هم قبولش ندارم...دوما
من تا ندونم شما چه نسبتی با پریناز خواهرم دارید مطمئن باشید هیچ حرفی از حقیقت ماجرا نمی زنم.

مانی پوزخند زد و کمی به جلو نیم خیز شد...با همان پوزخند رو به الناز گفت:خانم محترم دارید دست پیشو
می گیرید؟..شما دارید ادعا می کنید که خواهر پریناز هستید اونوقت به جای اینکه دلایلتون رو برای اثبات
حرفاتون برای ما رو بکنید تازه یه جورایی طلبکار هم هستید؟...در ضمن من تا به صدق گفته های شما پی
نبرم نه می تونم از خودم ونسبتم با پریناز بهتون چیزی بگم ونه حرفی از خانواده ی ستایش بزنم.

الناز با کلافگی به مادرش نگاه کرد...

علیرضا که تنها شاهد بگومگوی انها بود کمی به سمت مانی خم شد وکنار گوشش به ارامی زمزمه کرد:مانی
مگه مجرم گیر اوردی؟یه کم با نرمش برخورد کنی هم بد نیستا...بنده خدا رو سکته دادی ...
مانی با همان حالت خونسردش گفت:تو دخالت نکن علیرضا..من کارمو خوب بلدم.مطمئن باش همین امروز از
همه چیز سر میارم.این موضوع برام خیلی مهمه...چرا نمیفهمی؟
علیرضا با لحنی شوخ گفت:اولا نفهم خودتی داداش....دوما خیلی خب برو سر در بیار مگه من میگم نیار؟ولی
تو داری مثل یه مجرم باهاش برخورد می کنی.با این کارت باعث میشی اونم هیچی نگه...مگه نمی خوای هر
چه زودتر بفهمیم اون کیه؟

مانی لبخند مرموزی زد وگفت:تو کاریت نباشه...فقط بشین وتماشا کن.اون مجبوره که همه چیزو بگه.
علیرضا با تعجب نگاهش کرد وگفت:چی داری میگی؟چرا مجبوره؟
نگاهش را به علیرضا دوخت وگفت :اون الان حاضره هر کاری بکنه تا به خانواده ی واقعیش برسه.پس
مجبوره همه چیزو بگه.
-پس قبول داری که اون خواهر پرینازه؟
مانی سرش را تکان داد وگفت:به خاطر شباهتش 50٪قضیه حله ومیشه گفت داره راستشو میگه ولی وقتی
مطمئن میشم که همه چیزو بگه ومدارک ودلایلشو رو بکنه.
الناز که توی این مدت با مادرش مشغول صحبت کردن بود رو به ان دو گفت:باشه..من همه چیزو بهتون میگم
ولی شما هم باید به من قول بدید وقتی به صدق گفته هام پی بردید منو ببرید پیش خانواده ام...قبوله؟
لبخند کجی روی لبان مانی نشست وگفت:باشه...قبوله.حالا می تونید شروع کنید.

علیرضا با هیجانی که سعی در کنترلش داشت کنار گوش مانی گفت:بابا ایول داری به خدا...حقا که شاگرد
خوبی واسه شوهر عمه ام بودی...بیخود نیست انقدر هواتو داره....من که می خواستم کلا از خیرش بگذرم
وهمه چیزو بهش بگم تا بدونم اون واقعا خواهر پرینازه یا نه.
-ساکت میشی یا نه؟...هی دم به دقیقه باید پارازیت بفرستی؟بزار ببینیم چی میخواد بگه.
علیرضا کمی از مانی فاصله گرفت وگفت:خیلی خب بابا..چرا جوش میاری؟خدایش تعریف کردن هم بهت
نیومده.بشکنه این دست که نمکش تموم شده فردا باید برم بخرم....
-بسه بی مزه....بزار ببینیم چی میخواد بگه...
هر دو تمام حواسشان را به الناز دادند...مادرش عکسی از داخل کیفش در اورد وبه الناز داد...چشمان الناز پر از اشک شده بود...عکس را به سمت مانی گرفت.



مانی نگاهی به عکسی که در دست داشت انداخت.در عکس یک زن ویک مرد کنار هم نشسته بودند ودر هر
کدام کودکی را در اغوش داشتند...
علیرضا عکس را از دست مانی گرفت وبه ان نگاهی انداخت...
مات ومبهوت رو به الناز گفت:این..این اقای ستایش نیست؟..این هم فریبا خانمه...پس این دوتا بچه ...
بهت زده سرش را از روی عکس بلند کرد وگفت:نه........یعنی...
الناز که اشک صورتش را خیس کرده بود با دستمالی که در دست داشت اشک هایش را پاک کرد وارام سرش
را تکان داد..
-درسته..اونا پدر ومادر واقعیه من هستند...اون دوتا بچه هم ...یکیش منم واون یکی هم پریناز خواهرمه.
نیم نگاهی به صورت مادرش انداخت...

مادرش که به ارامی اشک می ریخت نگاه مهربانی به دخترش انداخت و گفت :من وشوهرم 10 سال بود توی
خونه ی ستایش بزرگ زندگی می کردیم وبهشون خدمت می کردیم.شوهرم ادم درستی نبود..عیاش وخوش
گذران..صبح تا شب پی عیش ونوشش بود واگر لطف وبزرگواریه ستایش بزرگ نبود من ودخترم از گرسنگی
میمردیم...ولی...

اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد وسرش را پایین انداخت...زمزمه کرد:سر همین بی مسئولیتیش
دخترمو از دست دادم..ستایش بزرگ به همراه خانواده اش رفته بودند مسافرت و مثلا خونه رو به ما سپرده
بودند...شوهرم طبق معمول پی خوشگذرانیش بود ومن ودخترم هم توی خونه تنها بودیم...درست یادمه که یه
شب سرد زمستونی بود...دخترم توی تب داشت می سوخت...تبش خیلی بالا بود خیلی...نمی دونستم دست تنها
چکارکنم....برف شدیدی اومده بود وراهها بسته بود...شوهرم ماشین داشت ولی اون شب نه خودش خونه اومد
و نه ماشینش خونه بود...دخترم تا صبح جلوی چشمام جون داد...خیلی سخته که مادر باشی وجون دادن بچتو
ببینی...اصلا انگار اون شب همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اون اتفاق برای دختر نازنینم بیافته..برقا
قطع شده بود...برف سنگینی هم اومده بود وباعث شده بود کابل های تلفن مشکل پیدا بکنه...راهها بند اومده بود
ومن ویه بچه ی مریض تک وتنها تویه باغ درندشت گیر افتاده بودیم ومن راه نجاتی نداشتم تا بچمو نجات
بدم.مرتب پاشویه اش می کردم..تن وبدنش مثل کوره می سوخت وتبدار بود..ذره ای از تبش پایین
نمیومد..دخترم تا صبح دوام نیاورد ومرد...همه اش 5 سالش بود...النازم 5 سالش بود وطفل معصومم توی
بدترین شرایط مرد..

هق هق گریه اش بلند شد...الناز مادرش را در اغوش گرفت وسعی در ارام کردنش داشت...مانی وعلیرضا
نگاهی به همدیگر کردند...از نگاه هر دو ناراحتی وغم به راحتی پیدا بود...
مانی با یک نفس عمیق اه کشید وسرش را تکان داد...
شکوه(مادر الناز)خودش را از اغوش دخترش بیرون کشید وبه ارامی ادامه داد:صبح مست وپاتیل اومد
خونه...ولی دیگه اومدنش فایده ای نداشت...وقتی جنازه ی دخترمو دید انگارنه انگار...مست بود وهیچی حالیش
نبود...منم مثل دیوونه ها افتادم به جونش وتموم دق ودلیمو سرش خالی کردم...اونم نامردی نکرد وتا
می تونست منو زد...انقدر که خودش خسته شد..از رانندگی یه چیزایی حالیم میشد..با همون حال بدم در حالی که
از سر وصورتم خون می چکید بچمو بغل کردم و با ماشین از خونه زدم بیرون...راهها بسته بود وبا چه
مصیبتی خودمو رسوندم به بیمارستان...ولی دیگه دیر شده بود...النازم مرده بود ...وقتی از مرگش مطمئن شدم
دنیا روی سرم خراب شد...تا دوروز بیهوش بودم...وقتی هم بهوش اومدم هر روز می رفتم سرقبر دخترم
وباهاش درد ودل می کردم..3 سال گذشت...خانواده ی ستایش دوتا بچه داشتند به اسم سینا وسیمین...سیمین
اصفهان شوهر کرده بود واونجا زندگی می کرد..سینا هم ازدواج کرده بود وهمسرش فریبا زن زیبا ومهربونی
بود...باردار بود وماههای اخرش بود که تو یه شب گرم تابستونی دردش شروع شد ورسوندنش
بیمارستان....من هم همراهش رفتم...اون شب مثل شبای دیگه شاهرخ شوهرم خونه نبود...منم گفتم که به
عنوان همراه پیشش می مونم...البته همه تا بعد از زایمان فریبا خانم بودند ولی وقتی گفتند فقط یه نفر همراه
می تونه بمونه من قبول کردم که پیشش باشم....دوقلو به دنیا اورد..دوتا دختر خوشگل وهمسان...وقتی یکیشونو
تو بغلم گرفتم حس شیرینی بهم دست داد...حس خیلی خوبی داشتم...اخه...اخه وقتی بعد از فوت دخترم ...دکترا
گفتن دیگه نمی تونم بچه دار بشم...منم مثل مادرم تک زا بودم...این هم از بخت بدم بود...اسمشونو از قبل
انتخاب کرده بودند...الناز وپریناز....وقتی اسم النازو شنیدم بی اختیار به یاد دخترم افتادم..بی اختیار مهر الناز
به دلم نشست...نمی دونم چرا ولی این هم خواست خدا بود وتقدیر این چنین می خواست...تنها تفاوتی که بین
الناز وپریناز بود یه خال و یه ماه گرفتگی کوچیک بود...یه خال که الناز درست روی گردنش داشت ولی
پریناز اون خالو نداشت...در عوض یه ماه گرفتگی کوچیک روی قفسه ی سینه فکر می کنم سمت چپش
داشت...از همون زمانی که اسم بچه ها براشون انتخاب شد مهر الناز بدجوری به دلم افتاد...به طوری که شب
تا صبح بهش می رسیدم وبراش مثل یه مادر بودم...همه جوره هواشو داشتم وحتی تا خود صبح نمی خوابیدم
وازش مراقبت می کردم...این مهرو تنها نسبت به الناز داشتم...فقط به اون.تا اینکه...

نیم نگاهی به هر سه ی انها انداخت...

- تا اینکه شوهرم کلی پول رو توی قمار باخت...بعد هم بدون اینکه به من بگه دست به دزدی زد..اون هم از
خونه ی ستایش بزرگ...شبونه لوازم مورد نیازمونو جمع کرد وگفت که باید از اون خونه بریم چون دیگه
جامون اونجا نیست...من نمی تونستم از اونجا برم اون هم به دو دلیل...اول اینکه من برای اهالیه اون خونه
احترام قائل بودم ونمی خواستم مثل یه ادم خیانتکار و نمک به حروم باشم...من نون ونمک این خانواده رو
خورده بودم اونوقت چطوری اینکارو می کردم؟دلیل دومم هم الناز بود...دختر سینا ستایش که برام با دخترم
هیچ فرقی نداشت حتی از دختر خودم هم بیشتر دوستش داشتم.ولی اونم شوهرم بود وکاری از دستم بر
نمی اومد...یادمه وقتی جلوش وایسادم وگفتم نمیام ...همچین خوابوند توی صورتم که کنترلمو از دست دادمو
سرم خورد به دیوار....دردش برام مهم نبود اینکه از النازم دور بشم برام سخت بود...ولی اون به زور منو با
خودش برد....من هم نمی تونستم طاقت بیارم پس....النازو هم با خودمون بردیم...برای شاهرخ مهم نبود...ولی
من جونم به جون الناز بسته بود...
از اون خانواده تنها یه عکس و تمام مدارک النازو برداشتم وهمراه چندتا لباس ریختم توی ساک وهمراه شاهرخ
از اون خونه زدیم بیرون...اینکار راحت نبود ولی از اونجایی که اونا به من اعتماد داشتند و من هم همیشه پیش
الناز بودم تونستم اینکارو بکنم...شبونه رفتیم شهرستان خونه ی یکی از فامیلای شاهرخ...اونجا برای خودمون
زندگی تشکیل دادیم ولی همیشه ترس اینو داشتم که سرو کله ی خانواده ی ستایش پیدا بشه والنازمو از من
بگیرن...با پولی که شاهرخ دزدیده بود نصفش رفت سر غرضا ونصفش هم تو یه کار با یکی از دوستاش
شریک شد...نمی دونم اون همه پولو از کجا اورده بود...اصلا چطوری تونسته بود از اون خونواده بدزده؟ولی
برای من فقط الناز مهم بود نه شاهرخ واون پولا...خونمون یه خرابه بود که زمستونا کلی مشکل داشتیم ولی کم
کم اوضاعمون روبه راه شد و تونستیم بعد از 7 سال یه خونه ی کلنگی بخریم.الناز 8 ساله شده بود.روز به
روز زیباتر میشد وبیشتر توی دلم جا باز می کرد..شاهرخ هم بعد از اون پولی که توی قمار از دست داده بود
دیگه دور دوست ورفیقو خط کشیده بود وچسبیده بود به کار...ولی کارش حلال نبود...نزول خور بود وتوی این
کار هم خبره بود...به پول رسید ولی از راه ناحقش...همون سالهای اول به کمک یکی از دوستای شاهرخ برای
الناز شناسنامه ی جدید گرفتیم واون شد الناز اسایش...دیگه دختر خودم بود...الناز خودم...
ولی تقدیر چیز دیگه ای می خواست...الناز بزرگ شد وتوی رشته ی معماری قبول شد...روز به روز پیشرفت
داشت...تا اینکه شاهرخ سرطان گرفت وبه خاطر بیماریش ودوا و درمونش همه ی پولی که توی این چند سال
جمع کرده بودیمو ازدست دادیم ولی اون خوب نشد ومرد...2 سال پیش مرد ومارو تنها گذاشت...دیگه پولی
برامون نمونده بود...الناز می خواست دانشگاهو ول کنه ولی من نذاشتم...خونه ی این واون کار می کردم
ولی نمیذاشتم بهش سخت بگذره...اون همیشه از اینکه من توی خونه های مردم کار می کردم وپول در میاوردم
ناراحت بود ولی من حاضر بودم برای خوشبختیش واسایشش هر کاری بکنم..
تا اینکه یه شب توی خواب دیدم فریبا خانم با دستای خودش داره برام قبر می کنه وزار زار گریه می کنه...بعد
منو که جیغ می کشیدمو التماس می کردم گرفتو انداخت توی گودالی که کنده بود ودر حالی که روم خاک
می ریخت مرتب نفرینم می کرد ومی گفت تو دخترمو ازم گرفتی....تو بچمو ازم گرفتی...امیدوارم هیچ وقت
روز خوش نبینی..اه من همیشه دنبالته...
از خواب می پریدم وباز می خوابیدم وهمون خوابو می دیدم....خیلی ترسیده بودم..انگار یه شبه پی اشتباه
بزرگی که مرتکب شده بودم ..برده بودم.....من یه بچه رو از مادرش جداکرده بودم...من جگر گوشه اشو ازش
دزدیده بودم...مگه من النازمو از دست دادم زجر نکشیدم که فریبا نکشه؟...اون هم مثل من یه مادر بود...من
تجربه داشتم که با از دست دادن النازم چه به روزم اومد ولی حالا چرا باعث شده بودم همون حال وروز به سر
فریبا هم بیاد؟...توی این مدت که الناز پیشم بود اصلا بهش فکر نمی کردم ولی با دیدن اون خواب که تا صبح
دست از سرم بر نداشت خیلی ترسیده بودم...رفتم امامزاده وازته دل توبه کردم واز خدا کمک خواستم...وقتی
اومدم خونه الناز تازه از دانشگاه برگشته بود...
براش همه چیزو گفتم..همه چیز...از اول تا اخرشو براش تعریف کردم...الناز تا 1 هفته حتی باهام حرف هم
نمی زد ولی کم کم رفتارش خوب شد..گفت میخواد خانوادشو پیدا کنه...خب حق هم داشت...ولی من
نمی تونستم یه دختر جوونو بفرستم تو یه شهر غریب...منم باهاش همراه شدم وهر جا رو که می تونستیمو
گشتیم...همه جای تهرانو زیرورو کردیم ولی هیچ اثری ازشون نبود...تنها ادرسمون اون خونه باغ بود که دیگه
اونجا رو کوبیده بودن وجاش برج ساخته بودند....پولی برامون نمونده بود بنابراین برگشتیم.
خونه رو فروختیم ورفتیم اصفهان...یه خونه اجاره کردیم ومابقیه پولو هم گذاشتیم بانک...الناز درسشو ادامه داد
اون هم به اجبارمن...من هم بافتنی می بافتم وخیاطی می کردم تا خرجمون در بیاد...الناز همچنان به دنبال پدر
ومادرش بود ولی اخرش به بندبست می خوردیم...تا اینکه گفت میخواد کار بکنه...نزدیک عید بود و کارای
زیادی ریخته بود سرم ولی من فقط به اسایشمون فکر می کردم...گفت که باید حتما یه کاری پیدا بکنه ودر
کنارش درسشو هم می خونه...تا اینکه دست تقدیر اونو برای کار می کشونه به شرکت اقای علایی...که ازقضا
ازخانواده ی ستایش خبر داره...وبقیه ی ماجرا رو هم که خودتون می دونید...
رو به دخترش با لحنی خواهشمندانه گفت: دخترم توروخدا منو ببخش...حلالم کن.
الناز اشکهای مادرش را پاک کرد وبه رویش لبخند زد ودر حالی که خودش هم اشک می ریخت او را در
اغوش گرفت وگفت:مامان این چه حرفیه؟...من خیلی وقته که بخشیدمتون...دیگه این حرفو نزنید..شما همیشه
مادر من بودید وهستید...
مانی وعلیرضا که مات ومبهوت به صحبت های شکوه (مادر الناز) گوش می دادند به یکدیگر نگاه کردند...



الناز رو به مانی گفت:حالا که همه چیزو می دونید...میشه منو ببرید پیش پدر ومادرم؟...خواهش می کنم.
انقدر این جمله را با لحنی التماس امیز بیان کرد که مانی برای لحظه ای با غم نگاهش کرد ولی سریع به خودش
امد وگفت:ولی اینایی که شما تعریف کردید همه اش یه مشت حرفه وامکان داره حقیقت نباشه...

الناز که از این حرف مانی بی نهایت عصبانی شده بود با حرص گفت:چی دارید میگید اقای محترم؟...ما چرا باید
دروغ بگیم؟...من روی قولتون حساب کرده بودم که همه چیزو گفتم حالا شما زیرحرفتون می زنید ؟...

مانی با همان خونسردی ذاتیش به پشتی مبل تکیه داد وگفت:من هنوز هم سر حرفم هستم...ولی زمانی حرفاتونو
باور می کنم که مدرک نشونم بدید...
شکوه ، مادر الناز میان حرفش امد وگفت:پسرم اخه چه مدرکی بدیم؟تنها مدرکمون این عکسه...به خدا قسم همینو
داریم واین هم الناز دختر سینا ستایشه...چرا باور نمیکنی؟

مانی رو به او با کمی ارامش گفت:خانم چرا قسم می خورید؟...من که چیز خاصی ازتون نخواستم. فقط گفتم
زمانی به صحت گفته هاتون پی می برم که برای اثباتش مدرک نشونم بدید..همین.

الناز که از این جر وبحث خسته شده بود گفت:باشه....میشه بگید چه مدرکی از ما میخواید؟
مانی کمی به جلو نیمخیز شد ورو به شکوه گفت:شما گفتید وقتی بچه رو دزدیدید مدارکشو هم برداشتید
درسته؟...ولی معمولا مدارک جایی گذاشته میشه که در دسترس نباشه...مثلا گاوصندق یا صندق های شخصی
ویا کمد وکشوهای شخصی که اونها هم قفل دارند...پس شما چطورتونستید به مدارک الناز ستایش دست پیدا
کنید؟...

الناز میان حرفش پرید وگفت:شما دارید از مادر من بازجویی می کنید؟اصلا شما کی هستید؟پلیس؟...به چه حقی
به خودتون اجازه می دید با مادر من اینجوری رفتار بکنید؟
مانی در سکوت با همان جذبه ی همیشگیش به الناز خیره شده بود...
علیرضا که اوضاع را اینچنین دید میان حرفش امد وگفت:خانم اسایش لطفا ارامشتونو حفظ کنید...درسته...مانی
پلیسه ولی قصد بازجویی از مادرتونو نداره...اینها سوالات معمولی هستند که جوابشون برای ما خیلی
مهمه...اینو قبول دارید؟

الناز پوزخند کوتاهی زد و رو به مانی گفت:پس شما پلیس هستید؟کاملا مشخص بود...پس بیخود نیست ازهمون
اول که مارو دیدید داریدمورد بازجویی قرارمون می دید...

مانی بدون انکه تغییری به حالت خود بدهد با لحنی محکم گفت:اینکه من پلیس هستم یا نه به خودم مربوطه خانم
محترم...الان تنها چیزی که بیشتر از مسئله ی پلیس بودن یا نبودن من مهمه اینه که شما مدارکتونو جهت اثبات
حرفاتون برای ما رو کنید وگرنه باید از طریق قانون عمل کنید که اون هم باز به من مربوطه....پس بهتره
همکاری کنید.
الناز که از لحن کوبنده ی مانی حیرت کرده بود و با بهت نگاهش می کرد با لحنی ارام گفت:خیلی خب ..حالا
چرا انقدر عصبانی هستید؟...ولی من چه مدارکی رو باید نشونتون بدم؟
مانی پوزخندی زد وگفت:شما نه... مادرتون...
رو به شکوه گفت:خانم میشه جواب سوال منو بدید؟مدارک الناز اسایش رو چطور به دست اوردید؟

شکوه که تا اون موقع در سکوت به بحث بین دخترش ومانی گوش می داد لب باز کرد وبه ارامی گفت:همونطور
که گفتم الناز همیشه پیش من بود...همه منو به چشم دایه اش نگاه می کردند...یه پرستار...حتی یه خدتکار
استخدام کرده بودند تا به کارای خونه برسه ومن هم شده بودم پرستار الناز وپریناز...ولی من به الناز بیشتر
توجه می کردم...اون زمان برای واکسن زدنشون شناسنامه می خواستند ومثل الان نبود که برای واکسیناسیون
بچه کارت شناسایی بدن...باید یا شناسنامه یا یه کارت شناسایی نشون میدادی ...یه روز که من طبق معمول
همراه فریبا خانم رفته بودم تا یکی از واکسن های بچه ها رو بزنیم شناسنامه ی الناز دست من افتاد..من بردمش
توی اتاق و واکسنشو زدند...درست همون روزی بود که شبش از اون خونه فرار کردیم...اون روز پریناز
مریض شده بود وتب داشت...ولی فریبا بی تجربه بود ووقتی به پریناز واکسن تزریق شد بچه تبش بالا رفت
وحالش بد شد..فریبا هم که کاملا بی تجربه بود وتوی اون لحظه حسابی هول شده بود..پاک یادش رفته بود
شناسنامه ی الناز هنوز دست منه...اون شب همه اش پیش پریناز بود وانقدر نشست تا اینکه بچه خوابش برد
واون هم همون بالای سر بچه خواب رفت.الناز مثل همیشه پیش من بود ومن مراقبش بودم...وقتی هم که
خواستیم فرار کنیم من بچه رو با خودم بردم و شناسنامه اش هم پیش خودم بود.

مانی سرش را تکان داد وگفت:که اینطور............جالبه.
سرش را چرخواند و به علیرضا نگاه کرد...بعد رو به الناز گفت:اون شناسنامه هنوز پیشتونه؟...
الناز سرش را تکان داد واز داخل کیفش شناسنامه اش را در اورد وبه سمت مانی گرفت...مانی صفحه ی اول را
باز کرد وتمام مشخصات را از نظر گذراند...سرش را تکان داد ورو به شکوه گفت:بسیار خب...این شناسنامه
پیش من می مونه...و..
کارتی را از داخل جیبش در اورد وبه سمت الناز گرفت:این شماره ی منه...فردا با من تماس بگیرید تا بهتون
بگم که کجا پدر ومادرتونو ببینید.

الناز وشکوه هر دو از جایشان بلند شدند ..الناز با گرفتن کارت با خوشحالی گفت:پس یعنی ...فردا می تونم اونا
رو ببینم؟...واقعا ازتون ممنونم.
مانی وعلیرضا هم از جایشان بلند شدند وایستادند...
مانی گفت:فعلا نمی تونم چیزی بگم...فردا عصر زنگ بزنید تا بهتون خبر بدم...
-باشه...باز هم ممنونم...اگر...اگر هم یه وقت بی احترامی کردم منو ببخشید..به هر حال...
مانی لبخند کمرنگی زد وگفت:بله می دونم...درکتون می کنم.مهم نیست...
-ما دیگه رفع زحمت می کنیم...پس من فردا عصر باهاتون تماس می گیرم...خدانگهدار.
مانی رو به علیرضا چشمک نامحسوسی زد که علیرضا هم منظورش را گرفت....
-بزارید من می رسونمون..دیگه هوا تاریک شده واین موقع شب درست نیست تنها برید.
الناز رو به علیرضا که این حرف را زده بود گفت:نه..ممنونم مزاحمتون نمیشیم...
علیرضا هم با لبخندی جذاب گفت:این حرفا چیه؟...کدوم زحمت...می رسونمتون.
الناز سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد ورو به مانی گفت:باز هم ممنون...خدانگهدار.
-خدانگهدار.

همراه علیرضا سوار ماشین شدند ورفتند...
مانی کنار در ایستاده بود و به ماشین علیرضا نگاه می کرد که لحظه به لحظه دورتر می شد....
سکوت ارامش بخشی محیط کوچه را در بر گرفته بود...
سرش را رو به اسمان بلند کرد ونگاهش را معطوف ستارگان کرد...که به زیبایی بر دل سیاهیه شب
می درخشیدند...
سرش را پایین اورد ودر حالی که داشت در را می بست...

ناگهان ماشینی با سرعت ازجلوی خانه اش رد شد وهمزمان صدای گلوله سکوت کوچه را بر هم زد....


فصل دوازدهم
درو محکم بست وبا بی حالی به ان تکیه داد...درد بدی توی تنش پیچیده بود...اروم اروم به سمت پایین کشیده
شد وروی زمین نشست...نفسهایش تند شده بود وصورتش عرق کرده بود...
بی رمق نگاهش رابه روی شانه اش چرخاند ....خون زیادی ازش رفته بود ودرد بی نهایت بدی در شانه وسینه
اش حس می کرد...

خواست از جایش بلند شود ولی درد بدی در تمام تنش پیچید ..حالت صورتش از درد مچاله شد و بی حال در
جایش نشست...باران به شدت شروع به باریدن کرده بود...بهار بود واین باران برای دیگران نعمتی بود ولی
حال مانی اصلا خوب نبود واین باران وضعیتش را بدتر می کرد...با دست سالمش موبایلش را از جیبش در
اورد...دستانش یخ بسته بود...چشمانش سیاهی می رفت واز شانه اش خون جاری بود...انگشتانش می لرزید
ولی به زور توانست شماره ی علیرضا را بگیرد...
-الو..مانی من تو مسیرم....دارم میام خونه ات....
زبانش خشک شده بود دهان باز کرد وبا صدایی لرزان وبی رمق در حالی که باران تمام تنش راخیس کرده بود
زمزمه وار و بریده بریده گفت:علیرضا..زود ..خودتو برسون..اینجا..من..من..
علیرضا با نگرانی و صدای بلندی گفت:مانی چی شده؟مانی؟چرا صدات می لرزه؟ حالت خوبه؟...
-فقط...بیا.....بیا...

گوشی از دستش افتاد...در گوشی باز شد وباطریش بیرون افتاد...چشمانش سیاهی رفت....کم کم پلک هایش
روی هم افتاد وبیهوش شد.........

************************************************** *************************************

علیرضا با نگرانی گوشی اش را قطع کرد وپایش را روی گاز فشرد...روبه روی خانه به شدت ترمز کرد
وسریع از ماشین پیاده شد...
زنگ در را فشرد ولی کسی جواب نداد..پشت سر هم زنگ را فشرد ولی بی فایده بود...
کمی عقب رفت ونگاهی به در انداخت....پرید ودستانش را به روی در قلاب کرد و خودش را بالا کشید...ولی
روی در حفاظ داشت ونمی توانست از بین ان رد شود...

با صدای بلندی مانی را صدا زد ولی جوابی نشنید..باران به شدت می بارید و اب از سر و رویش می چکید...به
سختی پایش را از روی حفاظ رد کرد و اروم از در پایین رفت وبا یک حرکت پرید پایین....
در حالی که نفس نفس می زد به اطرافش نگاه کرد ...نگاهش روی مانی که بیهوش کنار در افتاده بود ثابت
ماند..
-یا خدا............
.با ترس و وحشت به سمتش دوید وکنارش نشست سر مانی را روی پایش کجاست و در حالی که توی صورتش
ضربه می زد صدایش کرد...
-مانی..مانی چت شده؟..مانی چشماتو باز کن..صدامو می شنوی مانی؟....داداش چشماتو باز کن......
نگاهش روی شانه ی مانی خیره ماند...چشمانش از زور ترس وتعجب گشاد شده بود...زمزمه کرد:مانی...تو
..تو تیر خوردی؟...یا ابوالفضل...خدایا خودت رحم کن.......

به سختی مانی را از روی زمین بلند کرد و در حالی که یک دستش را به دور کمر او حلقه کرده بود با دست
ازادش در را باز کرد ومانی را به سمت ماشین برد...
او را روی صندلی عقب خواباند و خودش هم سریع پشت فرمان نشست ...باران کمتر شده بود ولی همچنان
می بارید............خیابان ها شلوغ بود ولی بالاخره توانست مانی را به بیمارستان برساند....

************************************************** ************************************

دلم برای ستاره تنگ شده بود...خیلی وقت بود دیگه ازش خبری نداشتم........تصمیم گرفتم باهاش تماس
بگیرم...یعنی تا الان نامزد کرده بود؟............
روی تختم نشستم وشماره اش را گرفتم...
-الو...
-الو....سلام ستاره جون..منم پریناز..
-به به..دوست بی معرفت خودم..چطوری خانم؟چه عجب از اینورا..
-اول اینکه عیدت مبارک و صدسال به این سالا.......دوم هم اینکه اگر بدونی تو این مدت چه ها به من گذشته
بهم حق میدی که نتونم باهات تماس بگیرم........تو چرا یادی از من نکردی؟
-چی شده؟...اتفاقی که برات نیافتاده؟..
مکث کوتاهی کرد وادامه داد:..راستش برای منم کلی اتفاق افتاده که اگر بشنوی بهم حق میدی.
-چه اتفاقی افتاده؟نگرانم کردی...........
مکث کوتاهی کرد وگفت:پری جونم..من الان تهرانم...نامزدیم افتاد برای بعد از عید.....الان هم...
-الان چی؟..برای تعطیلات عید رفتی تهران؟
-نه...نیما الان تو بیمارستانه.
با شنیدن این حرف چشمام از تعجب گرد شد...چهره ی شیطون نیما اومد جلوی چشمام....
با نگرانی گفتم:چی داری میگی؟چرا بیمارستان؟

اه کوتاهی کشید وگفت:یک شب قبل از سال تحویل با هم اومدیم تهران...اون شب بابام ونیما برای یه کاری با هم
رفته بودند بیرون...اخه اون شب نیما شام خونه ی ما بود بعد هم با بابام رفتند بیرون...ولی اینطور که بابام
می گفت جلوی خونه که از ماشین پیاده میشن دو نفر موتور سواربه سرعت از کنار ماشینشون رد میشن و به
سمت بابام شلیک می کنند ولی نیما که متوجه اون دوتا شده بوده وقتی اسلحه رو دست اونا می بینه خودشو
میندازه رو بابام تا تیر بهش نخوره...که اونا هم شلیک می کنند وفرار می کنند.تیر می خوره تو کمر
نیما.......من ومامان با شنیدن صدای گلوله اومدیم بیرون که من با دیدن نیما که غرق خون بود از حال رفتم
ولی بابام رسوندش بیمارستان والان هم بستریه...خداروشکر خطر رفع شده..........دکتر می گفت اگر گلوله
کمی اونطرفتر می خورد ممکن بود نیما برای همیشه فلج بشه...خدا خیلی بهمون رحم کرد...خیلی.

با شنیدن حرفای ستاره خیلی ناراحت شدم..واقعا خیلی سخته کسی رو که دوست داری رو توی این وضعیت
ببینی...یه دفعه یاد مانی افتادم...وای من که اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم...درسته الان با مانی قهرم ولی
اگر بنا بود چیزیش بشه حاضر بودم بمیرم ولی نبینم حتی یه زخم کوچیک روی بدنش نشسته....
.
لبخند کمرنگی زدم وگفتم:خب خدارو شکر که بخیر گذشته...ایشاالله برای نامزدیتون هر جور شده میام..البته اگر
دعوتم کنید.
-این چه حرفیه گلم.......تو مثل خواهرم می مونی...بیشتر از یه دوست دوستت دارم.حتما بیا...کلی خوشحالمون
می کنی.
-قربونت برم........پدرو مادرت حالشون خوبه؟
-خوبن...بابام الان بیشتر از قبل نیما رو دوست داره...میگه از پسرم هم بیشتر دوستش دارم.نیما هم هی واسه
من چشم وابرو میاد ومیگه دلت بسوزه ستاره خانم...جای پسرو واسه بابات گرفتم برو یه فکری واسه خودت
بکن...بهش میگم من که دخترم تو هم پسرش باش مگه چیه؟میگه نخیر قبول نیست پسر جایگاهش
بالاتره...پری جون با اینکه هنوز بستریه وحالش کاملا خوب نشده ولی چیزی از زبونش کم نشده وهمه جوره
حال منو می گیره.
با خنده گفتم:اره می دونم که چقدر شیطونه...امیدوارم همیشه در کنار همدیگه خوشبخت باشید...
-مرسی گلم...تو چکار میکنی؟با مانی به جایی هم رسیدید؟
با شیطنت گفتم:از جایی که مد نظرته اونورترهم رسیدیم...بعد برات مفصل میگم.........
-واقعا؟..وای خیلی کنجکاو شدم ببینم چی شده...من 3 روز دیگه بر میگردم...همون موقع همدیگرو می بینیم
باشه؟
با خوشحالی گفتم:باشه عزیزم...خیلی دلم برات تنگ شده...
-منم همین طور....خب دیگه کاری نداری پری جون؟...باید برم یه زنگ به نیما بزنم...تا هر شب صداشو
نشنوم خوابم نمی بره.
-ای شوهر ذلیل...باشه برو ... سلام منو هم بهش برسون وبگو براش ارزوی سلامتی می کنم...ایشاالله هر چه
زودتر هم مرخص میشه.راستی مانی خبر داره نیما بیمارستان بستریه؟
-نه نمی دونه...نیما گفت حالش که خوب بشه خودش خبر میده.
-اهان .. باشه..برو به عشقت برس گلم...خدانگهدار.
-ممنونم پری جون.. به همه سلام برسون.خداحافظ.
با لبخند گوشی رو قطع کردم......روی تختم دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم...
با یاد مانی دلم بدجوری هواشو کرد..خواستم اس بدم ولی غرورم چی میشه؟...
اخه قلبم براش بی قراره...ولی...
اه بی خیال مگه یه اس از چیه من کم می کنه؟....خیلی دلم براش تنگ شده...
براش اس دادمSadسلام...خوبی؟)
اره باز این از هیچی بهتره...
هر چی صبر کردم جوابی نیومد...وااااااا چرا جواب نمیده؟یعنی قهره؟..ولی اونی که باید قهر باشه منم نه اون.........
دیگه اس ندادم..در عوض شماره اشو گرفتم که خاموش بود....چرا خاموش کرده؟
دلم شور می زد...نمی دونم چرا دلم گواه بد می داد............یعنی چیزی شده؟...اخه مانی هیچ وقت گوشیش
رو خاموش نمی کرد...باز شمارشو گرفتم..ولی همچنان خاموش بود.قلبم با بی قراری توی سینه ام می تپید...

************************************************** ****************************************

علیرضا با دیدن دکتر که از اتاق عمل خارج شد به سمتش دوید ودر حالی که بی قراری از صدای لرزانش به
راحتی نمایان بود گفت:دکتر حالش چطوره؟...
دکتر که اسمش دکتر شهابی بود ومردی حدودا 50 ساله بود با خستگی نگاهش کرد وگفت:شما چه نسبتی با اون
جوون دارید؟
-من دوستشم...
دکتر سرش را تکان داد وگفت:جوون مقاومیه..خون زیادی رو از دست داده...ما تموم تلاشمونو کردیم...تیر به
نقطه ی حساس برخورد نکرده بود...ولی اگر کمی دیرتر می رسوندینش امیدی به زنده بودنش نبود........
علیرضا نفسش را فوت کرد وگفت:اقای دکتر الان چطوره؟
-الان بیهوشه و شما هم باید براش دعا کنید.ولی خطر کاملا رفع شده....فقط باید دعا کنید زودتر بهوش بیاد.
علیرضا با خوشحالی در حالی که صدایش می لرزید گفت:خیلی ممنون اقای دکتر..واقعا ممنونم.
دکتر شهابی لبخند کمرنگی زد ودر حالی که به سمت انتهای راهرو می رفت گفت:خواهش می کنم جوون....ما
وظیفمونو انجام دادیم...........بااجازه.
علیرضا سرش را تکان داد و به در اتاق عمل خیره شد.............
مانی را در حالی که روی تخت خوابیده وبیهوش بود وماسک اکسیژن روی دهان وبینی اش بود...دو پرستار
تختش را هدایت می کردند....
به سمت اسانسور رفتند وعلیرضا هم در حالی که نگاهش بر روی صورت مانی خیره مانده بود به دنبالشان
حرکت کرد.......................
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، Kimia79 ، ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، KOH ، arooos ، نازنین*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! - ^BaR○○n^ - 01-04-2013، 15:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان