امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#23
اینم یه پست تپل مپل
واسه شوما دوستای گلم!

همینطور مات اون چشما و اون لبخند روی لباش بودم که سرش رو اروم اورد پایین...
یه لحظه ترسیدم منو ببوسه.از طرفی یه حسی در درونم بهم میگفت دوست دارم این اتفاق بیافته واز اون طرف
هم یه حس مبهمی مانع پیشروی اون حس اولیم می شد.
سرش داشت همینطور می اومد پایین تر و نگاهش هم توی چشمام قفل شده بود.

ناخداگاه دستامو اوردم بالا وگذاشتم روی سینه اش وکمی به عقب هولش دادم.
دیگه توی چشماش خیره نبودم...بالاخره حس دوم پیروز شده بود..نه من نمی تونستم این کار رو بکنم..اصلا
درست نبود...شاید می خواست ازم سواستفاده بکنه...من هنوز نمیدونستم که دلیل کارای مانی چیه...واقعا
دوستم داره یا داره با من بازی میکنه؟

صداش زمزمه وار به گوشم رسید:پریناز نکن...می خوام به خودم ثابت کنم.
تعجب کرده بودم..این داشت چی می گفت؟
-پریناز سرتو بگیر بالا...توی چشمام نگاه کن..من باید بفهمم...خواهش می کنم..پریناز..

لحن و کلامش پر از التماس بود...
اروم سرمو بلند کردم وبا تمام وجودم زل زدم توی چشمای طوسیش که حالا برق خاصی هم توش نشسته بود...
تو چشمام خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...اخماش تو هم بود ... احساس کردم داره می لرزه وفکش هم
منقبض شده...
وای خدای من.. تو چشماش اشک جمع شده بود...این چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟!

با صدای دادش به خودم اومدم وبا ترس نگاهش کردم...
دستشو محکم کوبید به درختی که بهش تکیه داده بودم و داد زد:اخه چراااا؟...نباید اینجوری
می شد...نباید..نباید...
بهت زده ازش فاصله گرفتم که اون هم بی توجه به حضور من پیشونیش رو تکیه داد به دستش که روی درخت بود ومرتب سرش رو تکون می داد و اروم زمزمه می کرد:نه..من دیگه طاقتش رو ندارم...این چه جور امتحانیه؟...نباید اینجوری می شد...نباید میذاشتم...
از کاراش وحرفاش چیزی سر در نمیاوردم .فقط با چشمای گرد شده از زور تعجب نگاهش می کردم واز
اونطرف هم قلبم محکم خودشو به دیواره ی سینه ام می کوبید..دستام سرد شده بود ومی لرزید.
یه دفعه و بی مقدمه برگشت به طرفم که من هم با ترس 10 متر پریدم عقب..
چشماش یه جور خاصی بود..نمی دونم..انگار هم توش ترس بود وهم خشم و هم...نمی دونم ..
با یه حرکت تند اومد سمتم وبا دستاش بازوهامو محکم گرفت وچسبوندم به یکی از درختا و سرشو اورد جلو.
با خشم گفت:همه اش تقصیر تو شد...تو هم مثل اونای دیگه ای..تو هم داری منو بازی میدی..همتون مثل
همید..بگووووو..بگو لعنتی..بگو تو هم مثل اون عوضی هستی..چرا لال شدی؟د حرف بزن دیگه.

محکم تکونم داد وتقریبا داد زد:بهم بگو..چرا با من این کارو می کنی؟..من نمی خوام اینجوری باشم.
می فهمی؟..
از ترس داشتم قبض روح می شدم..یعنی فکر کنم شده بودم ولی چون هنوز تنم داغ بود حالیم نبود..
ای خدا چرا هر چی شانس خوشگله نصیب منه بدبخت میشه؟توی این شهر به این بزرگی ادم قحط بود من عاشق این دیوونه ی روانی شدم؟..خودش با خودش درگیره..اخه یهو چش شد؟
با دادی که سرم زد زبونم مثل بلبل شروع به کار کرد.
-چرا لال شدی؟..د حرف بزن.
سعی کردم صدام نلرزه ولی مگه می شدددد؟با اون خشمی که تو چشمای مانی بود اصلا کنترلی روی لرزش
صدام نداشتم.
-ت..تو چته؟..چرا اینجوری می کنی؟مگه من ..چکارت کردم؟!
انگار با این حرفم اتیشی تر شد چون با تمام زورش بازومو فشار داد که خیلی هم دردم گرفت.
ناخداگاه گفتم: اخ...
ولی اون بی توجه به من با حرص گفت:تازه میگی کاری نکردی؟.. چرا خانم خانما یه کاری کردی که
خودت هم خوب می دونی چی...من اینو نمی خوام می فهمی...نمی خوام.
با ناله گفتم:خب نخواه...اصلا چی رو نمی خوای؟دیوونه شدی؟چی داری میگی؟توروخدا مثل ادم حرف بزن
ببینم چی میگی.
احساس کردم رنگ نگاهش کم کم تغییر کرد واینبار غم نشست توی چشماش..دستش شل شد وبازومو ول کرد
که من هم بی وقفه شروع کردم به مالیدن بازوم...خیلی درد گرفته بود...عجب زوری داشت..داشت
استخونامو له می کرد.
پشتش رو کرد به من وبا صدای پر از غمی گفت:یعنی تموم شد؟...اون چیزی که نباید می شد شد؟!...
همونطور که بازمو می مالیدم گفتم:چی تموم شد؟!
سریع برگشت سمتم که من هم با ترس چسبیدم به درخت..
ای خدا باز جنی شد...خدایا به دادم برس..چی می شد الان اون سیریش پیداش می شد؟.. یکی منو از دست این
نجات بده...کنترل روانی نداره ها...اصلا منظورش از این حرفا وکارا چیه؟!
با یه حرکت تند روبه روم و درست چسبیده به من ایستاد و زل زد توی چشمام که از ترس گشاد شده بود.
خدایش این نگاه رو نمی تونستم معنی کنم..گنگ بود...ولی برقی که توی چشماش بود رو به خوبی می تونستم
تشخیص بدم.
دستاشو اورد بالا وگذاشت دو طرف صورتم روی گونه هام...
حالا تو این هاگیر واگیر چرا من داغ شدم؟...صورتم از حرارت دستاش داشت اتیش می گرفت..کف دستاش
مثل کوره داغ بود..ولی کاملا متوجه لرزش دستاش شده بودم.
سرتاپام می لرزید ولی نمی دونم چرا یه حس خوبی هم داشتم...خل شده بودم؟ هم می ترسیدم وهم از نزدیکی
زیاد مانی به خودم یه جوری شده بودم.اره دیگه...خل شدم.
لبخند کمرنگی زد وگفت:من باید به خودم ثابت کنم...برای این کار تنها یه راه هست.
با تعجب زمزمه کردم:چه..راهی؟
لبخندش پررنگتر شد وهمین طور که به لبام خیره شده بود وسرشو اروم می اورد پایین گفت:تنها
راهش...اینه..
و..منو بوسید..وای خدا مغزم سوت کشید..قلبم وایساد..چشمام سیاهی رفت..از همه
بدتر یا شاید هم بهتر... یه شوک یا یه برق قوی به تنم وصل شد...
نفس نفس می زد...مثل تشنه ای که بعد از مدتها به اب رسیده باشه...با این بوسه ها سیراب می شد.
هیچ کاری نمی تونستم بکنم...حتی باهاش همکاری هم نمی کردم چون مغزم هیچ فرمانی بهم نمی داد..کلا
هنگ کرده بودم...
خودشو کنار کشید..چشماش بسته بود..اروم بازش کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود که برق
نگاهش رو بیشتر می کرد...نگاهش هم غم داشت وهم شادی...
زمزمه کرد:حدسم درست بود...حالا کاملا باورش دارم..اره..این خودشه..من همین رو می خواستم.
با صدای لرزون وپر از هیجانی گفت:عاشقتم پریناز...
ای خدا امروز چقدر به من شوک وارد میشه؟...خداوکیلی اینبار سکته رو هم زدم...تو رو خدا یه بار دیگه
بگو چی گفتی؟...
انگار راز چشمام رو خوند چون صورتشو اورد جلو درست زیر گوشم گفت:پریناز ..دوست
دارم...عاشقتم.خیلی می خوامت..اینو الان می تونم درک کنم..این یه عشق واقعیه...تا به حال همچین حسی
نداشتم...این واقعیه...باورش دارم.
-هان؟
ای مرض وهان...هان گفتنت این وسط چی بود حالا.. موقعیت رو دریاب بیچاره..
با لبخند جذابش لباشو گذاشت روی گونه ام ویه بوسه ی طولانی روش زد.باز داغ شدم..ولی همراهش گیج هم
می زدم..هنوز به حرفی که زده بود فکر می کردم.
منتظر چشم به من دوخته بود...یعنی منم باید اعتراف بکنم؟نه الان زوده فعلا یه کار نیمه تموم دارم.
با دیدن لبخند ارامش بخشش دلم می خواست من هم به روش لبخند بزنم ولی به جاش اخم کمرنگی کردم
وگفتم:ولی من شما رو دوست ندارم...ببخشید.حتما دچار سوتفاهم شدید.
لبخندش کاملا محو شد وبا صدای لرزونی گفت: چی؟
-واااااا مشکل شنوایی دارید؟..گفتم که من...
با کلافگی و حرص تو موهاش دست کشید وپرید وسط حرفم:اره اره...شنیدم چی گفتی..ولی..توکه..
اخم کردم وگفتم:من که چی؟گفتم که دچار سوتفاهم شدید.
با خشم نگاهم کرد..ای وای باز اتیشی شد..
توی صورتم زل زد وبا خشم گفت:توی چشمام نگاه کن وبگو منو نمی خوای ودوستم نداری.
نگاهش کردم..ای جان چه حرصی هم می خورد..بخور بخور عزیزم نوش جونت...
-گفتم که... شما دارید اشتباه برداشت می کنید.
اشک نشست توی چشماش..دلم براش سوخت ولی نه باید ادامه اش بدم..اون باید پی به اشتباهش ببره.
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش چکید روی گونه اش که برای پاک کردنش هیچ تلاشی نکرد...فقط زل
زده بود توی چشمام...حالا وقتش بود.
همون لبخندی که می دونستم باهاش روی گونه هام چال میافته وخیلی هم بهم میادو زدم وصورتمو بردم جلو.
زیر گوشش گفتم:دیدی اشکت رو در اوردم ؟!
چشماش گشاد شد وبا تعجب گفت:چی؟!...یعنی..تو..
خندیدم وگفتم:بله...یادته اون روز توی کلاس به همه ی دخترا توهین کردی و گفتی همتون مثل همید؟..من هم
گفتم اگه اشکت رو در نیاوردم پریناز ستایش نیستم.حالا داشته باش...در ضمن...
سرمو انداختم پایین وگفتم:من هم...عاشقتم..نمی دونم از کی...ولی خیلی دوست دارم..خیلی.
دستش رو گذاشت زیر چونمو سرمو بلند کرد..
تو صورتش نگاه کردم ...لبخند غمگینی روی لباش بود.
گفت:دیگه با من این کار رو نکن باشه؟...اگه عاشقت نبودم با این کاری که کردی بدجور حالت رو
می گرفتم.
با شیطنت ابرومو انداختم بالا وگفتم:حالا هم دیر نشده... اگه می تونی بگیر..
چشماش شیطون شد وبا خنده گفت:به وقتش خانم خانما... اشک تو هم در میاد حالا می بینی.
-بله..می بینیم.
خندید وگونه ام رو کشید:بهتره دیگه برگردیم..بی برو برگرد الان همه بهمون شک کردند.
-واقعا خسته نباشید.. تازه یادت افتاده؟
دستمو گرفت وکشید سمت خودش:بیا بریم انقدر بلبل زبونی نکن.
دستمو از دستش بیرون کشیدم وگفتم:باشه بریم..ولی نه انقدر تابلو.
خندید وسرشو تکون داد...
اون رفت ومن هم یه 10 دقیقه بعد رفتم...
چه با مزه هیچ کدوم از بچه ها نبودند...فقط نیما وستاره کنار ابشار نشسته بودند وحرف می زدند..
مانی کنار نیما ایستاده بود...ستاره هم با دیدن من اومد پیشم.



فصل نهم
وااااااااا این چرا داره اینجوری به من نگاه می کنه؟!
-چیه ستاره؟چرا اینجوری زل زدی به من؟!
ستاره ابروهاشو انداخت بالا وگفت:وا پری جون...چرا لبات انقدر کبود وقرمزشده؟!
-هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
سریع از تو کیفم اینه ام رو در اوردم و گرفتم جلوی صورتم...
وای خدا لبام... دورش قرمز شده بود و لب بالاییم یه کم به کبودی می زد ولی اونقدر زیاد نبود.....
اما همین هم برای اینکه ستاره رو کنجکاو بکنه بس بود.
ناخداگاه نگاهم رفت سمت مانی که دیدم اون هم داره به من نگاه می کنه...
خیلی ریلکس دست به سینه ایستاده بود وخیره شده بود به من....
با شنیدن صدای ستاره نگاهمو از مانی گرفتم وسرمو انداختم پایین...از شرم داشتم اب میشدم..ولی سعی کردم
به روم نیارم.
-چی شده پری؟...چرا لبات اینجوریه؟انگار یکی..........
با شنیدن جمله ی اخرش چشمام چهار تا شد:یکی چی؟!!!!!...........
با شیطنت خندید وگفت:انگار یکی محکم بوسیدتشون!!...
حرصم در اومده بود...از اونطرف هم گونه هام گل انداخته بود واز حرارت شرم داشتم می سوختم.

محکم زدم به بازوش وگفتم:انقدر منحرف فکر نکن...یه گل اونطرف بود بوش کردم فکر کنم حساسیت داشتم
بهش که اینجوری شدم.
با این حرفم بلند زد زیر خنده وگفت:گل رو بو کردی لبت قرمز وکبود شده؟...برو یکی دیگه رو رنگ کن
خواهر...
دیگه داشتم از زور حرص وشرم غش می کردم...
به نشونه ی تهدید انگشتم رو گرفتم سمتش وگفتم:ستاره بس می کنی یا نه؟...دارم بهت میگم از حساسیته باز تو
حرف خودتو می زنی؟
دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و با خنده گفت:باشه باباااااااا...هفت تیرت رو غلاف کن....من که چیزی
نگفتم.
لبخند زدم وگفتم:افرین ..حالا شدی دختر خوب.
همین طور که عقب عقب می رفت گفت:ولی یه چیزی بگم؟... مانی تو رو یاد چیزی نمی اندازه؟...اخه نه
اینکه هردوتاتون غیبتون زده بود...واسه این میگم شایدددددد.......
خیز برداشتم سمتش تا بگیرمش ویه گوش مالیه حسابی بهش بدم که با خنده فرار کرد سمت نیما ودستم بهش
نرسید.

از حرفاش خنده ام گرفته بود...معلوم بود دختر تیزیه.
به اطرافم نگاه کردم...حالا بقیه کجا رفتند؟
همون موقع سر وصدای بچه ها اومد و بعد از چند لحظه هم پیداشون شد...
محمدی هم بینشون بود ولی اصلا نگاهم هم نمی کرد...
خب نکنه مگه ارزو دارم؟همون بهتر که تکلیفش مشخص شد و رفت پی کارش.
***************************
خیلی خوش گذشته بود...امروز برام یه روز خاص بود...این اردو بهترین اردویی بود که تا به حال رفته
بودم..پر بود از خاطرات شیرین وناب...
دلم نمی خواست امروز تموم بشه ولی این ارزویی بود که امکان براورده شدنش صفر بود......

یاد خداحافظیمون افتادم... اروم بدون اینکه کسی بفهمه بهم چشمک زده بود واشاره کرده بود که دنبالش برم...

من هم یه جوری پیچوندمو بعد از اینکه اون رفت من هم 10 دقیقه بعد دنبالش رفتم...
بچه ها سرگرم عکس انداختن وحرف زدن بودند وکمتر کسی اونجا حواسش به ما بود.
اطرافم رو نگاه کردم ... کسی نبود...صداش زدم:مانی؟...پس کجا رفتی؟...
یه دفعه از جام کنده شدم که همراهش جیغ خفیفی هم کشیدم...
-من اینجامممممممم.............
-وااااااااای بزارم زمین دیوونه...ترسوندیم.
منو گذاشت زمین ومن هم سرمو گرفتم بالا وتوی صورتش زل زدم.حسابی ترسیده بودم..نفس نفس
می زدم.چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم اومد سرجاش...اون هم خیره شده بود توی چشمام وپلک هم
نمی زد.......
-امروز برام خیلی خاص بود پریناز...
لبخند زدم وگفتم:برای من هم همین طور...هم پر از هیجان بود وهم........
صدا وچشماش شیطون شد وگفت:هم چی؟
ابرومو انداختم بالا وبا خنده گفتم:هیچی..........
نگاهش کمی رنگ التماس گرفت وگفت:نه هیچی که نشد جواب...بگو امروز برات چطور بود؟
با تمام وجود عشقم رو ریختم توی چشمام وزل زدم توی چشمای خوشگلش که حالا با اون برق زیباتر هم شده
بود .
گفتم:امروز برام بهترین روز بود... بهترین اردویی که می تونستم داشته باشم چون...
با بی تابی پرید وسط حرفم وگفت:چون چی؟
لبخندم پررنگتر شد وگفتم:چون... یه پسر خوشگل بهم گفت دوستم داره وعاشقمه...
خنده ی مردونه ای کرد وگفت:برای من هم همینطور...یه پری ناز وخوشگل امروز بهم گفت که عاشقمه واین
برام دنیایی ارزش داره...
بهم نزدیکتر شد وزمزمه کرد:خیلی دوست دارم پریناز...باور کن.
-باورت دارم....
سرشو اورد پایین .. می دونستم چی می خواد...سرمو کشیدم عقب که اون هم با این کارم با تعجب نگاهم کرد.
-چی شد؟
-نه مانی...نمی خوام اینجوری باهات باشم...این درست نیست.چطوری بگم...
انگشتش رو گذاشت روی لبام وگفت:هیسسسسس...باشه درکت می کنم خانمی...هر چی تو بگی.
لبخند زدم وگفتم:مرسی.
اون هم لبخند زد وگفت:بغلت کنم؟
خندیدم وگفتم:یعنی بغلم کنی چیزی نیست؟
ملتمس نگاهم کرد وگفت:خواهش می کنم پریناز....
وقتی اینجوری حرف می زد تو دلم یه جوری می شد...عاشق این حالتش بودم.برام تازگی داشت.
با رضایت سرمو تکون دادم وگفتم:باشه...چون تو می...
همچین گرفتم تو بغلش که شوکه شدم...اصلا حرفم یادم رفت..فقط محکم منو گرفته بود بین بازوهاش وبه
خودش فشارمی داد...
باز اون گرمای لذتبخش توی تنم پیچید...نفس های گرمش از روی شال به گردنم می خورد ویه لذتی خاص در
من به وجود می اورد.
بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کرد وگفت:دوست دارم پریناز...برای همیشه واسه من می مونی؟
خیره شدم بهش وگفتم:اره...واسه همیشه.
با کلافگی گفت:نه نه بهم قول بده که ترکم نمی کنی...قول بده پریناز.
از کاراش سر در نمی اوردم ولی گفتم:قول میدم...مطمئن باش.
دستمو گرفت وروش رو بوسید:ممنونم ازت...
یه سوال مثل خوره افتاده بود به جونم که خیلی دوست داشتم ازش بپرسم ولی هر کاری کردم نتونستم بگم.
خیلی دوست داشتم از گذشته ی مانی بدونم از خودش وخانواده اش...چون احساس می کردم یه غم بزرگی توی
چشماشه...
من ازش چیزی نمی دونستم باید بیشتر می شناختمش...بهتری فرد ممکن هم نیما بود...باید اول از اون
می پرسیدم بعد میدیم چی میشه...اره نیما می تونه کمکم بکنه.

باید از خودش هم بپرسم...ولی در اولین فرصت این کار رو می کنم...
**************************
با لبخندی ارامش بخش در خانه اش را باز کرد و وارد شد.
کفش هایش رادر اورد ودمپایی های راحتی اش را پوشید.با وجود اینکه خیلی خسته بود ولی حسی که در قلبش
می جوشید مانع از ان می شد که خستگی را احساس کند.
به سمت اتاقش رفت ودر همون حال دکمه ی پیغاگیر تلفن را زد تا در حالی که لباس هایش را
تعویض می کند به پیغامهایش هم گوش کند...

فقط یک نفر پیغام گذاشته بود..مادرش...

دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد ...صدای پر از التماس مادرش در خانه پیچید...
-الو...مانی جان...مادر خونه ای؟..عزیزم اگر هستی جواب بده...پسرم دلم برات خیلی تنگ شده نمی خوای یه
سری به مادرت بزنی؟...اخه چرا داری اینجوری منو مجازات می کنی؟...تو رو خدا جواب بده پسرم...

صدای گریه ی مادرش چون خنجری تیز وبرنده در قلبش فرو می رفت ولی باز هم سعی داشت بی توجه باشد.
- مانی جان تو رو جون خودم قسم میدم بیا خونه...لااقل بیا ببینمت...با من این کار رو نکن مادر...

صدای بوق پیغامگیر نشان از قطع تماس مادرش می داد..

با حالتی کلافه روی تختش نشت وانگشتانش را لابه لای موهایش فرو برد وانها را به هم ریخت...دستانش را
روی صورتش گذاشت...اشک در چشمانش جمع شده بود...صدای گریه ی مادرش در گوشش می پیچید
وحالش را دگرگون می کرد.

زمزمه کرد:خودت اینجوری خواستی مادر...من که بهت گفته بودم ولی..........

اشکهایش راه خودشان را پیدا کردند وبی وقفه از چشمان خاکستریش به روی گونه اش جاری شدند.
دیگر کنترلی روی خودش نداشت...دستانش را روی صورتش فشرد وبه هق هق افتاد...وقتی به اون اتفاق و
اون روز نحس فکر می کرد گویی مرگ را تجربه می کرد.خیلی سخت بود..خیلی...
با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت میزش رفت با حرص وخشم بی نهایت زیادی تمام لوازمی که روی
میز بود را با دستش روی زمین ریخت و گلدان کریستالی که مادرش برایش اورده بود را برداشت وبه سمت
اینه ی اتاق پرت کرد...که صدای وحشتناکی در اتاق پیچید...

داد زد:چرااااااااا؟چرا با من این کارو کردی؟...عوضی...اشغال...همه اش تقصیر تو شد...باعثش تو هستی
عوضی که الان من تنهام..بی کسم..از خانواده ام دورم..مادرم به خاطر تو داره اینجوری اشک میریزه...من به
خاطر تو به این روز افتادم..چرا با من...چرا پریناز...چرا؟ازت متنفرم پریناز...متنفرم....ای خدا کمکم
کن..دیگه طاقت ندارم....
کف اتاق نشست و کف دستانش را به روی چشمانش فشرد...صدای هق هق مردانه اش دل سنگ را هم به درد
می اورد...
انقدر گریه کرد وناله کرد تا انکه بی حال شد وخوابش برد واز اطرافش غافل شد...



صبح با سردرد شدیدی چشمانش را گشود.اخمهایش را جمع کرد ودستش را بالا اورد و روی چشمانش
گذاشت.
چندبار چشمانش را با دست فشرد.با یک خیز روی تختش نشست.
افکار مزاحم دست از سرش بر نمیداشت.سرش را در دست گرفت وبا کلافگی اه کشید.
زمزمه کرد:پس این کابوس کی می خواد تموم بشه؟اصلا تموم میشه؟...کم کم دارم دیوونه میشم...
از روی تختش بلند شد وبه سمت دستشویی رفت.
با زدن چند مشت اب سرد به صورتش توانست کمی از ان بی حالی را از بین ببرد ولی همچنان افکارش
نامرتب بود وتنها به او فکر می کرد وافسوس می خورد.
به خودش در اینه نگاه کرد..قطرات اب از صورتش می چکید..با حرص مشتش را از پر اب کرد وبه اینه
پاشید.سرش را زیر شیر اب برد و اب سرد موهای خوش حالتش را خیس کرد.
از احساس اب سرد بر روی پوستش تنش لرزید ولی انقدر از درون داغ و سوزان بود که سردیه اب هم
نمی توانست ازحرارت درونش کم کند.
حمام کرد و در حالی که با حوله اش موهایش را خشک می کرد به سمت اشپزخانه رفت.
طبق معمول صبحانه اش تنها بیسکوبیت وچای بود......خیلی وقت بود که دیگر اشتهایی برای خوردن
صبحانه ای مفصل نداشت.
در حالی که بیسکوبیت را با چای می خورد به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را بپوشد.
بعد از پوشیدن لباسهایش جلوی اینه ایستاد ویقه ی لباسش را مرتب کرد...نگاهش در اینه به چشمان غمگینش
افتاد.
کمی خیره به خود در اینه نگاه کرد.با خود زمزمه کرد:یعنی اون دختره ی عوضی ارزشش رو داره که من
خودمو اینطور نابود بکنم؟اخه چرا؟...چرا من دارم با خودم اینکارو می کنم؟
به یاد پرینازافتاد ،دختری که تمام عقل وهوشش را ربوده بود ،دختری که به تنهایی توانسته بود در قلب سنگی
مانی رسوخ کند وتمام قلبش را ازان خود کند.قلبی که همه به سنگدلی می خواندنش...دستش را روی قلبش
گذاشت....با بی قراری می تپید..با یاد پریناز اینگونه بی تاب می شد؟...ناخداگاه لبخند دلنشینی روی لبانش
نقش بست.لبخندی که ارامش را به او بازگرداند.

در دل گفت:اره ... من عشق رو دارم.پریناز..کسی که دیوانه وار دوستش دارم.اون دختر منو از این حالت
یکنواختی در اورده.دیگه دلم نمی خواد تنها باشم چون اونو دارم.قلبم دیگه سرد ویخی نیست چون عشق اونو
توی سینه دارم...اره..باید تغییر کنم.بشم همون مانی که 2 سال پیش بودم.من می تونم...چون پریناز رو
دارم.باید فراموش کنم.تمام گذشته ام رو فراموش کنم.باید بتونم..باید...
با این فکر به سمت کمدش رفت یک تیشرت سرمه ای که طرح زیبایی رویش داشت همراه شلوار جین مشکی
اش و شال گردن سه رنگ سفید وسرمه ای ومشکی اش را از کمدش برداشت وبا لباسهایی که پوشیده بود
تعویض کرد...
یک دوش ادکلن هم گرفت. موهایش را به طرز زیبایی شانه زد.
با رضایت و لبخند به تیپ جدیدش در اینه نگاه کرد.خیلی جذاب شده بود...
با صدای بلندی که رگه های شادی هم در ان پیدا بود یک دور، دوره خودش چرخید وگفت:این هم به افتخار
پریناز خانم.... عشق خودم.
با سرخوشی کیفش را برداشت واز اتاقش خارج شد. سوییچ ماشینش را از روی میز برداشت وبه سمت در رفت.
بعد از پوشیدن کفشش از خانه خارج شد.سوار ماشینش شد وماشین را روشن کرد.
دلش می خواست یک اهنگ شاد بگذارد تا این شادی اش تکمیل شود ولی تمام اهنگ هایش غمگین بود پس
موکولش کرد به بعد که یک سری اهنگ های شاد از نیما بگیرد.
جلوی دانشکاه متوجه ماشین پریناز شد که قبل از ماشین مانی وارد دانشگاه شد .لبخندی شیطنت امیز روی
لبانش نشست.
پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که پشت سر پریناز حرکت می کرد مرتب بوق می زد.پریناز ماشینش را
کشید سمت چپ که مانی هم به همون سمت رفت...
ماشین پریناز به هر سمت می رفت مانی هم ماشینش را به همان سمت هدایت می کرد...
ازاین بازی خنده اش گرفته بود ولی خب مانی دیگر ان مانی دیروز نبود...برگشته بود به 2 سال پیش ودیگر
نمی خواست غمگین وناراحت باشد.
پریناز ماشینش را پارک کرد وبا لبخند پیاده شد .مانی هم ماشینش را درست کنار ماشین پریناز پارک کرد وبا
همان لبخند جذابش از ماشینش پیاده شد وبه سمت پریناز رفت.
نگاه پریناز با دیدن مانی متعجب ولبخند از روی لبانش محو شد وبه جای ان دهانش از تعجب باز ماند.



با دیدنش دهانم از تعجب باز مونده بود.باورم نمی شد که این مرد جوون وخوشتیپ وفوق العاده جذاب که الان
روبه روم ایستاده بود وبا لبخند بهم نگاه می کرد مانی باشه.
با لبخند زل زده بود تو صورتم ودست به سینه ایستاده بود.
هنوز متعجب به سرو شکل جدیدش نگاه می کردم که اومد به سمتم ودرست روبه روم ایستاد.
صدای شاد وسرحالش توی گوشم پیچید.
-سلام خانم خانما.......پسندیدی؟
با حواس پرتی گفتم:چی رو؟
خندید وگفت:اینجانب اقا مانی اریا فرد اعلاء رو.........باید بگی کیو نه چیو.از کی تا حالا زل زدی به من.حالا
بگو ببینم پسندیدی؟

به خودم اومدم..من چرا مثل منگولا زل زده بودم به این؟خنده ام گرفته بود.امروز شیطون شده بود ودیگه از
اون اخم همیشگیش هم خبری نبود....
با ناز لبخند زدم وگفتم:بله... من که خیلی وقت بود شما رو پسندیده بودم.به الان وامروز نیست اقا مانی اریا فرد
اعلاء.
پشتمو کردم بهش وبا لبخند رفتم سمت در ورودی که صدای بلند خنده اش به گوشم رسید.
با سرخوشی خندید ودوید به سمتم وکنارم با من قدم بر می داشت.
صداش جدی شد وگفت:خب کی خدمت برسیم؟
هان؟خدمت چی؟کی؟چی داره میگه؟
وقتی نگاه گنگ منو روی خودش دید از قصد اروم بهم تنه زد وگفت:یعنی انقدر دوزاریت کجه؟...خب سعی
کن صافش کنی چون من خیلی کم طاقتم ...می خوام هر چه زودتر بیام خواستگاریت.

سر جام ایستادم وبا بهت نگاهش کردم...توی دلم داشتم کارخونه قند رو با جاش اب می کردما ولی از اون
طرف هم متعجب بودم.
چرا مانی انقدر زود تصمیم به این کار گرفته بود؟نباید یه کمی صبر می کرد؟
روبه روم ایستاد...لبخند کمرنگی روی لباش بود.
-چیه؟چرا ماتت برده؟...
-مانی به نظرت یه کم زود نیست؟...اخه ما هنوز ...
نگاهش نگران شد...
-زود؟چی داری میگی پریناز؟پس تو ..نمی خوای با من......پریناز چرا؟
منظورش رو فهمیدم...فکر میکرد من دوست ندارم باهاش ازدواج بکنم.ولی اصلا اینطور نبود...من...
-نه نه...مانی اشتباه نکن.منظور من اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.
با کلافگی دستش رو کشید پشت گردنش وبه زمین نگاه کرد...بعد از چند لحظه توی صورتم خیره شد
وگفت:چرا باید زود باشه؟...من که تورو دوست دارم...تو هم منو.پس دیگه چرا قبول نمی کنی؟
با شک نگاهم کرد وگفت:نکنه..نکنه تو منو دوست نداری؟اره پریناز؟
از حرفاش حرصم گرفته بود.تند تند واسه خودش حرف می زد ومهلت نمی داد منم حرفی بزنم.
-مانی معلوم هست چی داری میگی؟...اصلا منظور من یه چیز دیگه بود.من از تو از گذشته ی تو از خانواده
ی تو...اصلا از هرچی که به تو مربوط میشه هیچی نمی دونم...می فهمی مانی؟...من از تو هیچی
نمی دونم.هیچی...

احساس کردم رنگ نگاهش پر از غم شد.عقب عقب رفت وروی صندلی که کنار درخت گوشه ی حیاط بود
نشست.
سرشو توی دستاش گرفت وبا کلافگی چند بار تکون داد...زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کرد که من هیچی
ازش نفهمیدم.
بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود.
-پس بالاخره وقتش شد...می خوای همه چیز رو بدونی؟
اروم سرمو تکون دادم وگفتم:اره...همه چیز رو..هر چی که به تو مربوط میشه.
چند بار سرشو تکون داد وبا صدای لرزونی گفت:باشه...تو حق داری همه چیز رو بدونی.فردا بیا کافی شاپ
گل یخ...اونجا با هم حرف می زنیم.فقط پریناز ازت خواهش می کنم خوب به حرفام گوش کن وبعد تصمیم
بگیر باشه ؟هر تصمیم بگیری من پاش وایمیسم.هر چی...
بی صبرانه می خواستم بدونم....از هر چیزی که به مانی مربوط میشد می خواستم باخبر بشم..ولی نمی دونم
چرا ته دلم یه دلشوره داشتم..یه ترس مبهم از چیزهایی که مانی می خواست بگه...یعنی چی بود؟با جملات
اخر مانی این دلشوره و نگرانی گریبان گیرم شد...
یعنی توی گذشته مانی چی بود که باعث شده بود اون انقدر بی تاب بشه؟
*******************************

علیرضا نگاهی به صورت گرفته ی مانی انداخت وگفت:پس می خوای همه چیز رو بهش بگی؟مطمئنی؟
مانی اه عمیقی کشید وکمی روی مبل جابه جا شد.
-اره...اون باید همه چیز رو بدونه.نمی خوام حرف ناگفته ای بینمون باشه.اون اگر عاشقم باشه عاقلانه تصمیم
میگیره...حق تصمیم گیری با اونه..من بهش این حق رو میدم.
علیرضا از جایش بلند شد و به طرف مانی رفت.کمی روبه رویش قدم زد.دو دل بود که سوالش را بپرسد یا نه.
ولی بالاخره تصمیمش را گرفت.
با تک سرفه ای کوتاه به مانی نگاه کرد.انگشتان مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برده بود وحسابی در
فکر بود.
-مانی...در مورد بازی که شروع کردی...می خوای باز هم ادامه اش بدی؟

سرش را بلند کرد وبا همان نگاه گرفته اش به صورت علیرضا زل زد وبعد از مکث طولانی گفت:اره...این
اخرین مرحله ی بازیمونه.باید بتونیم به خوبی از پسش بر بیایم...اون نباید چیزی از این موضوع بفهمه.
علیرضا با نگرانی روبه روی مانی جلوی پایش نشست وگفت:ولی مانی تو مطمئنی که این کار عواقب خوبی
داره؟اگر نتیجه ی معکوس داد چی؟اونوقت می خوای چکار بکنی؟اگر بفهمه چی؟...می تونی عواقبشو قبول
بکنی؟ارزش ریسک رو داره؟

مانی با عصبانیت از جایش بلند شد واز کنار علیرضا گذشت وبه سمت اتاقش رفت...
با حرص دستگیره ی در را گرفت وباز کرد .ولی قبل از انکه وارد اتاقش شود...نگاهی پر از خشم به
علیرضا کرد وگفت:اره..مطمئنم.باید ادامه اش بدیم.تو هم با من میمونی.نباید تنهام بزاری...فهمیدی؟دیگه
نمی خوام چیزی بشنوم علیرضا..هیچی...
با عصبانیت وارد اتاقش شد ودر را محکم بست...
علیرضا مات ومبهوت به در بسته ی اتاق مانی خیره شده بود ودر فکرش فقط یک چیزبود.........خدا اخر وعاقبتمون رو با این موضوع بخیر بکنه....
از جایش بلند شد وبه سمت در رفت...می دانست که مانی الان حسابی عصبانی است وبا کوچکترین حرفی از
کوره در می رود...
سوار ماشینش شد و با نیم نگاهی به خانه ی مانی پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که سرش را با افسوس
تکان می داد از انجا دور شد.



با دیدنش دهانم از تعجب باز مونده بود.باورم نمی شد که این مرد جوون وخوشتیپ وفوق العاده جذاب که الان
روبه روم ایستاده بود وبا لبخند بهم نگاه می کرد مانی باشه.
با لبخند زل زده بود تو صورتم ودست به سینه ایستاده بود.
هنوز متعجب به سرو شکل جدیدش نگاه می کردم که اومد به سمتم ودرست روبه روم ایستاد.
صدای شاد وسرحالش توی گوشم پیچید.
-سلام خانم خانما.......پسندیدی؟
با حواس پرتی گفتم:چی رو؟
خندید وگفت:اینجانب اقا مانی اریا فرد اعلاء رو.........باید بگی کیو نه چیو.از کی تا حالا زل زدی به من.حالا
بگو ببینم پسندیدی؟

به خودم اومدم..من چرا مثل منگولا زل زده بودم به این؟خنده ام گرفته بود.امروز شیطون شده بود ودیگه از
اون اخم همیشگیش هم خبری نبود....
با ناز لبخند زدم وگفتم:بله... من که خیلی وقت بود شما رو پسندیده بودم.به الان وامروز نیست اقا مانی اریا فرد
اعلاء.
پشتمو کردم بهش وبا لبخند رفتم سمت در ورودی که صدای بلند خنده اش به گوشم رسید.
با سرخوشی خندید ودوید به سمتم وکنارم با من قدم بر می داشت.
صداش جدی شد وگفت:خب کی خدمت برسیم؟
هان؟خدمت چی؟کی؟چی داره میگه؟
وقتی نگاه گنگ منو روی خودش دید از قصد اروم بهم تنه زد وگفت:یعنی انقدر دوزاریت کجه؟...خب سعی
کن صافش کنی چون من خیلی کم طاقتم ...می خوام هر چه زودتر بیام خواستگاریت.

سر جام ایستادم وبا بهت نگاهش کردم...توی دلم داشتم کارخونه قند رو با جاش اب می کردما ولی از اون
طرف هم متعجب بودم.
چرا مانی انقدر زود تصمیم به این کار گرفته بود؟نباید یه کمی صبر می کرد؟
روبه روم ایستاد...لبخند کمرنگی روی لباش بود.
-چیه؟چرا ماتت برده؟...
-مانی به نظرت یه کم زود نیست؟...اخه ما هنوز ...
نگاهش نگران شد...
-زود؟چی داری میگی پریناز؟پس تو ..نمی خوای با من......پریناز چرا؟
منظورش رو فهمیدم...فکر میکرد من دوست ندارم باهاش ازدواج بکنم.ولی اصلا اینطور نبود...من...
-نه نه...مانی اشتباه نکن.منظور من اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.
با کلافگی دستش رو کشید پشت گردنش وبه زمین نگاه کرد...بعد از چند لحظه توی صورتم خیره شد
وگفت:چرا باید زود باشه؟...من که تورو دوست دارم...تو هم منو.پس دیگه چرا قبول نمی کنی؟
با شک نگاهم کرد وگفت:نکنه..نکنه تو منو دوست نداری؟اره پریناز؟
از حرفاش حرصم گرفته بود.تند تند واسه خودش حرف می زد ومهلت نمی داد منم حرفی بزنم.
-مانی معلوم هست چی داری میگی؟...اصلا منظور من یه چیز دیگه بود.من از تو از گذشته ی تو از خانواده
ی تو...اصلا از هرچی که به تو مربوط میشه هیچی نمی دونم...می فهمی مانی؟...من از تو هیچی
نمی دونم.هیچی...

احساس کردم رنگ نگاهش پر از غم شد.عقب عقب رفت وروی صندلی که کنار درخت گوشه ی حیاط بود
نشست.
سرشو توی دستاش گرفت وبا کلافگی چند بار تکون داد...زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کرد که من هیچی
ازش نفهمیدم.
بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود.
-پس بالاخره وقتش شد...می خوای همه چیز رو بدونی؟
اروم سرمو تکون دادم وگفتم:اره...همه چیز رو..هر چی که به تو مربوط میشه.
چند بار سرشو تکون داد وبا صدای لرزونی گفت:باشه...تو حق داری همه چیز رو بدونی.فردا بیا کافی شاپ
گل یخ...اونجا با هم حرف می زنیم.فقط پریناز ازت خواهش می کنم خوب به حرفام گوش کن وبعد تصمیم
بگیر باشه ؟هر تصمیم بگیری من پاش وایمیسم.هر چی...
بی صبرانه می خواستم بدونم....از هر چیزی که به مانی مربوط میشد می خواستم باخبر بشم..ولی نمی دونم
چرا ته دلم یه دلشوره داشتم..یه ترس مبهم از چیزهایی که مانی می خواست بگه...یعنی چی بود؟با جملات
اخر مانی این دلشوره و نگرانی گریبان گیرم شد...
یعنی توی گذشته مانی چی بود که باعث شده بود اون انقدر بی تاب بشه؟
*******************************

علیرضا نگاهی به صورت گرفته ی مانی انداخت وگفت:پس می خوای همه چیز رو بهش بگی؟مطمئنی؟
مانی اه عمیقی کشید وکمی روی مبل جابه جا شد.
-اره...اون باید همه چیز رو بدونه.نمی خوام حرف ناگفته ای بینمون باشه.اون اگر عاشقم باشه عاقلانه تصمیم
میگیره...حق تصمیم گیری با اونه..من بهش این حق رو میدم.
علیرضا از جایش بلند شد و به طرف مانی رفت.کمی روبه رویش قدم زد.دو دل بود که سوالش را بپرسد یا نه.
ولی بالاخره تصمیمش را گرفت.
با تک سرفه ای کوتاه به مانی نگاه کرد.انگشتان مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برده بود وحسابی در
فکر بود.
-مانی...در مورد بازی که شروع کردی...می خوای باز هم ادامه اش بدی؟

سرش را بلند کرد وبا همان نگاه گرفته اش به صورت علیرضا زل زد وبعد از مکث طولانی گفت:اره...این
اخرین مرحله ی بازیمونه.باید بتونیم به خوبی از پسش بر بیایم...اون نباید چیزی از این موضوع بفهمه.
علیرضا با نگرانی روبه روی مانی جلوی پایش نشست وگفت:ولی مانی تو مطمئنی که این کار عواقب خوبی
داره؟اگر نتیجه ی معکوس داد چی؟اونوقت می خوای چکار بکنی؟اگر بفهمه چی؟...می تونی عواقبشو قبول
بکنی؟ارزش ریسک رو داره؟

مانی با عصبانیت از جایش بلند شد واز کنار علیرضا گذشت وبه سمت اتاقش رفت...
با حرص دستگیره ی در را گرفت وباز کرد .ولی قبل از انکه وارد اتاقش شود...نگاهی پر از خشم به
علیرضا کرد وگفت:اره..مطمئنم.باید ادامه اش بدیم.تو هم با من میمونی.نباید تنهام بزاری...فهمیدی؟دیگه
نمی خوام چیزی بشنوم علیرضا..هیچی...
با عصبانیت وارد اتاقش شد ودر را محکم بست...
علیرضا مات ومبهوت به در بسته ی اتاق مانی خیره شده بود ودر فکرش فقط یک چیزبود.........خدا اخر وعاقبتمون رو با این موضوع بخیر بکنه....
از جایش بلند شد وبه سمت در رفت...می دانست که مانی الان حسابی عصبانی است وبا کوچکترین حرفی از
کوره در می رود...
سوار ماشینش شد و با نیم نگاهی به خانه ی مانی پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که سرش را با افسوس
تکان می داد از انجا دور شد.


روی تختم نشسته بودم وزل زده بودم به گوشی موبایلم.دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه..............
باید زنگ می زدم ودلیل دیدارمون رو از علیرضا می پرسیدم.نمی دونم چرا بیخودی دلم شور می زد.
بالاخره دل رو به دریا زدم وشماره اش رو گرفتم چند تا بوق خورد تا جواب داد.
-بله بفرمایید.
زبونم بند اومده بود.نمی تونستم حرف بزنم...
-الو...الو بفرمایید.پرینازتویی؟
پس از روی شماره ام فهمیده بود منم...........با صدای لرزونی گفتم:سلام...
صدای شوخ وشیطونش توی گوشی پیچید:سلام خانم خانما... چه عجب یادی از ما کردی پریناز خانم.
با صدای جدی گفتم:من زنگ نزدم که یادی از شما کرده باشم اقا علیرضا... فقط می خواستم بدونم دلیل اینکه
می خواید منو ببینید چیه؟
مکث کوتاهی کرد وگفت:حالا چرا میزنی عزیزم؟...من که حرفی نزدم.
حرصمو در اورده بود...بچه پررو...
با حرص گفتم:اولا من عزیز شما نیستم.دوما گفتم که فقط باهاتون تماس گرفتم تا دلیل اینکه میخواید منو ببینید
رو بدونم.پس لطفا به جای زدن حرفای اضافه ی دیگه ای دلیلتون رو بگید.
مکث طولانی کرد وبعد از اون صدای جدیش توی گوشی پیچید .
-فردا بیا کافی شاپ گل یخ...اونجا بهت میگم دلیلم چیه.
تا خواستم دهان باز بکنم وحرفی بزنم گوشی رو قطع کرد.
با عصبانیت گوشیمو پرت کردم روی تخت وداد زدم:لعنتی...خب میمیری از پشت تلفن بگی؟...حتما باید منو ببینی؟
*****************************
در کافی شاپ باز شد وعلیرضا شیک وجذاب وارد شد .چشم چرخاند ونگاهش روی پریناز ثابت ماند.
لبخند مردانه ای روی لبانش نقش بست ودر حالی که شاخه گل سرخ و زیبایی در دست داشت به طرف میزی
که پریناز پشت ان نشسته بود رفت.
.روبه روی پریناز ایستاد وشاخه گل را با یک ژست خاصی به سمت پریناز گرفت وبا لحنی شیطون ولی
جذاب گفت:تقدیم با عشق به بهترین بهانه ی زندگیم.
اما پریناز هیچ تلاشی برای گرفتن شاخه گل نکرد.علیرضا گل را روی دستان پریناز گذاشت وبا همان لبخند
پشت میز درست روبه روی پریناز نشست.
دستانش را روی میز گذاشت وزل زد به او...
بالاخره پریناز سکوت بینشان را شکست.
-خب بهتره هر چه زودتر برید سر اصل مطلب ودلیل این دیدار رو بگید.
علیرضا دست به سینه به صندلی اش تکیه داد وبا شیطنت گفت:حالا چه عجله ای داری عزیزم...به اونجا هم
می رسیم.
پریناز با عصبانیت رو به او گفت:فکر می کنم قبلا هم بهتون یاداوری کرده بودم که من عزیز شما نیستم پس
انقدر تکرار نکنید.
علیرضا کمی به جلو خم شد وگفت:اگر عزیزمن نیستی پس عزیزکی هستی؟
-اونش به خودم مربوطه....شما فقط بگید چرا می خواستید منو ببینید.
علیرضا به نشانه ی تسلیم دستانش را بالا برد وبا لبخند گفت:باشه باشه... شلیک نکن .من دیگه غلط بکنم بهت
بگم عزیزم...ولی...
پریناز با شک نگاهش کرد وگفت:ولی چی؟...
نگاه علیرضا جدی شد ودستانش را روی میز گذاشت وکمی به سمت پریناز نیمخیز شد .خیلی بی مقدمه
گفت:پریناز با من ازدواج می کنی؟
پریناز بهت زده وبا دهانی باز گفت:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- باید دوباره تکرارش بکنم؟باشه من حاضرم هزار بار دیگه هم تکرار بکنم اون هم فقط برای تو...پریناز .. با من ... ازدواج...می کنی؟
-هان؟!!!!!!!!!!
علیرضا با شنیدن جمله ی پریناز وچشمان بهت زده ی او بلند خندید و گفت:هان نه بله....باید بگی بله.
پریناز به خودش امد ویه تندی از پشت میز بلند شد وایستاد.
از زور خشم واضطراب تمام بدنش می لرزید.
رو به علیرضا که با لبخند نگاهش می کرد گفت:دیگه نه می خوام ببینمت ونه صدات رو بشنوم...در ضمن
برای اینکه خیالت هم راحت بشه ودست از سرم برداری باید بگم من به کس دیگه ای علاقه دارم وقصد دارم
فقط با اون ازدواج بکنم...پس بهتره دیگه مزاحم من نشید واین مزخرفات رو تحویل من ندید.
-یعنی اینکه... من دارم از شما خواستگاری می کنم چیز مزخرفیه؟
پریناز کیفش را روی شانه اش انداخت وجدی در چشمان او نگاه کرد وگفت:برای من مزخرفه ولی شاید برای
یه دختر دیگه ارزو باشه...پس برید دنبال اهلش چون قلب من تنها متعلق به یه نفره ودر اون جایی برای شما
نیست.خدانگهدار.
به سمت در رفت و از کافی شاپ خارج شد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مانی وارد کافی شاپ شد ویکراست به طرف علیرضا امد وپشت میز نشست .
با بی قراری رو به علیرضا که حسابی در فکر بود گفت:چی شد؟...علیرضا بگو چی بینتون گذشت؟..د یه
حرفی بزن تو که منو دق دادی.
نگاه جدی علیرضا در چشمان بی تاب ومضطرب مانی نشست وگفت:تموم شد اقا مانی ...حالا من با این دسته
گل چکار کنم؟
رنگ از رخ مانی پرید وبهت زده گفت:چی داری میگی؟
علیرضا خیلی خونسرد به صندلی اش تکیه داد وگفت:بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم بعد از اینکه کمی ناز کرد
قبول کرد باهام ازدواج بکنه.
داد زد:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو چی گفتی؟
با دادی که مانی بر سر علیرضا زد کسانی که در کافی شاپ حضور داشتند سرهایشان به سمت انها چرخید وبه
ان دوخیره شدند.
ولی طولی نکشید که همه چیز عادی شد.
مانی بی توجه به اطرافش همچنان با خشم به علیرضا خیره شده بود.
علیرضا از پشت میز بلند شد وبازوی مانی را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد وهر دو از کافی شاپ
خارج شدند.
مانی دستش را از دست علیرضا بیرون کشید وبا خشم دستش را به پشت گردنش کشید وبا حالتی کلافه ونگران
و در حالی که همچنان عصبانی بود تقریبا داد زد:می دونستم همشون مثل هم هستند...می دونستم...ای خدا
چرا باید اینجوری بشه؟...پریناز فرق می کرد..فکر می کردم اون با همه ی دخترا متفاوته ...ولی...
-ولی اون با همه متفاوته...
مانی بهت زده به علیرضا خیره شد...
-اره...اون اصلا نه بهم محل داد ونه اصلا ادم حسابم کرد.وقتی هم بهش پیشنهاد ازدواج دادم با خشم در جوابم
گفت عاشق یه نفر دیگه است وقلبش فقط متعلق به اونه...گفت دیگه نه می خواد منو ببینه ونه صدامو بشنوه...
علیرضا با لبخندی دوستانه دستش را روی شانه ی مانی گذاشت وگفت:خدایش تو این یه مورد بهت حسودیم
میشه مانی...پریناز دختر لایقیه...از دستش نده.
یه لبخند جذاب ودلنشینی اروم اروم روی لبان مانی نشست ودر حالی که همان برق اشنا در چشمانش نشسته
بود گفت:اون بهت گفت که عاشق یه نفر دیگه است؟...پس...اون..
-اره...اون بهت وفاداره.مطمئن باش زمین تا اسمون با اون پرینازعوضی فرق می کنه.مواظبش باش
مانی..مواظب باش از دستش ندی.
مانی سرش را تکان داد وزمزمه کرد:مطمئن باش...خیلی دوستش دارم علیرضا...عشق واقعی رو با پریناز
تجربه کردم.وقتی بهم گفتی اون پیشنهادت رو قبول کرده..نمی دونی چه حالی داشتم.
با شیطنت رو به علیرضا گفت:ولی دارم برات...یواش یواش داشتی اشکمو در میاوردی.
علیرضا چشمکی تحویلش داد وگفت:ما اینیم دیگه داداش...............
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ƝeGaЯ ، Kimia79 ، ... R.m ... ، ♥h@di$♥ ، aida 2 ، نازنین* ، *رونيكا*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! - ^BaR○○n^ - 31-03-2013، 9:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان