امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#17
به نظر خودم که خوبه
ولی خب نظر شما هم مهمهWink:cool:

با تعجب گفتم:اره.این چش شده؟؟؟؟!!!!!!!
ستاره که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت:اگه تو فهمیدی من هم فهمیدم این چشه.اصلا امکان نداره مانی
یهویی اینجوری متحول بشه.
پوزخندی زدم ودر حالی که دستشو می کشیدم تا از کلاس بریم بیرون گفتم:فعلا که این شازده ی
بداخلاق..تونسته یه شبه متحول بشه وحالا هم داره اون روی خوشش رو نشون میده.
ستاره یهو دستم رو کشید سمت خودش که این کارش باعث شد سرجام وایسم.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:تو دیگه چته؟!دستمو کندی.
ولی ستاره همچنان توی فکر بود.
در همون حال زمزمه کرد:به نظرت کاسه ای زیر نیم کاسه اش نیست؟!فکر می کنم داره نقش بازی می کنه!!
گنگ نگاهش کردم وگفتم:منظورت مانیه؟!
-اره...!!!!!!
شونه ام رو انداختم بالا وگفتم:نمی دونم...من که زیاد نمی شناسمش.ولی واسه ی چی باید نقش بازی بکنه؟!
ستاره نیم نگاهی به من انداخت وسرش رو به نشانه نمی دونم تکون داد.
-بی خیال.. بیا بریم بوفه یه چیزی بخوریم.موافقی؟
خندید وگفت:نیکی وپرسش؟
**************
داشتم کیک وابمیوه ام رو می خوردم که یاد نیما افتادم...امروز نیومده بود دانشگاه.
-ستاره چرا اقاتون امروز نیومده دانشگاه؟!!
با لبخند گفت:نیما رو میگی؟!کار داشت...برای جشن نامزدیمون داره چیزهایی که لازم داریم رو تهیه
می کنه..این شد که امروز نتونست بیاد.
-پس تو چرا باهاش نرفتی؟!
-خریداش ربطی به من نداشت.من فقط برای خرید حلقه ولباس باهاش میرم که اونم گذاشتیم برای فردا که
کلاس نداریم.
- مگه جمعه هم جایی بازه؟!
سرشو تکون داد وگفت:اره...می خوایم بریم پیش یکی از اشناهای نیما..لازم نیست زیاد بگردیم.
بعد از مکث کوتاهی بی مقدمه گفتم:ستاره ...پدرت سرهنگه؟!!!!!!!
نگاهم کرد وبا تعجب گفت:اره..چطور مگه؟؟!!
خواستم بهش بگم موضوع از چه قراره قضیه ی ادم ربا ها رو بگم ...ولی نمی دونم چرا سکوت کردم وفقط
سرمو تکون دادم.

ستاره اروم زد توی پهلوم وگفت:پری خانم..روبه روت رو دریاب.
با تعجب گفتم:چی؟!!
زیر لب گفت:اااا..دختر چقدر خنگی؟!به روبه روت نگاه کن خودت می فهمی.
با این حرفش ناخداگاه سرمو چرخوندم و به روبه روم نگاه کردم...
دقیقا رو به روی ما مانی روی صندلی نشسته بود ودر حالی که جزوه ام رو نگاه می کرد...اخماش هم حسابی
توی هم بود.

با دیدنش باز قلبم شروع کرد تند تند زدن..
به سختی نگاهمو ازش گرفتم ورو به ستاره که با خونسردی داشت کیکش رو می خورد ..گفتم:خب که چی؟!
-هیچی..ببین چه دقیق به جزوه ات نگاه می کنه..اوه اوه چه اخمی هم کرده.
با شیطنت نگاهم کرد وگفت:ببینم چیزه دیگه ای هم غیر از مطالبی که استاد گفته بود توی جزوه ات نوشتی؟!
بهت زده نگاهش کردم وگفتم:چی داری میگی؟منظورت چیه؟
خندید وگفت:اخه تو رو خدا نگاهش کن چطوری با اخم داره جزوه ات رو می خونه؟!ادم شک می کنه حتما یه
چیزی اون تو دیده که با مزاجش سازگار نیست.

ستاره راست می گفت...مانی با حالت جذابی روی صندلی نشسته بود و با اخم ونگاهی دقیق جزوه ام رو
می خوند.
همین طور بهش زل زده بودم که سرشو بلند کرد ونگاهش با نگاه من گره خورد.
یه دفعه اخماش باز شد وبه جاش یه لبخند فوق العاده جذاب نشست روی لباش...
همزمان از زور تعجب ابروهای من هم خود به خود رفت بالا..
اخه این چش شده بود؟؟!!نکنه یه چیزی خورده توی سرش؟!!
انقدر نگاهم کرد که از رو رفتم وسرمو انداختم پایین.
با قوطیه ابمیوه ام ور می رفتم و توی فکر بودم که باصدای جذابش به خودم اومدم.
-پریناز خانم؟!!!!!!!!!!!

بلههههههههه؟؟؟!!!!! این کی پسرخاله شد من نفهمیدم؟؟!!پریناز خانم؟!!!!!!!!!
به ستاره نگاه کردم که دیدم کنارم نیست...این دختر کجا رفت؟!الان که اینجا بود؟!
مانی متوجه تعجبم شد و گفت: بهتره دنبال خانم سماوات نگردید...ایشون تا دیدند من دارم میام سمتتون از کنار
شما بلند شدند ورفتند.
با تعجب گفتم:رفت؟!اخه واسه چی؟!چرا چیزی به من نگفت؟!
با همون لبخند جذابش سرشو تکون داد که یعنی من نمی دونم.
بدون رودربایستی نشست کنارم ...که من هم ناخداگاه خودم رو جمع وجور کردم.
جزوه ام رو گذاشت روی پاهاش ودستش رو هم گذاشت روش و به رو به رو خیره شد.در همون حال
گفت:پریناز خانم...جزوه تون تا اخر ساعتی که دانشگاه هستید دستم بمونه اشکالی که نداره؟!
سرمو بلند کردم ونگاهش کردم که اون هم همزمان سرشو چرخوند به سمت من وزل زد توی چشمام...
با لحن بی تفاوتی گفتم:نه...اشکالی نداره.
بعد هم نگاهم رو ازش گرفتم وبه روبه رو خیره شدم.
یه لحظه پیش خودم گفتم:نکنه می خواد بهم نزدیک بشه تا تلافیه کارام رو اینجوری سرم در بیاره؟!!
زیر چشمی مشکوک نگاهش کردم..دیگه نگاهش روم نبود وبه جزوه ام نگاه می کرد ودقیق می خوندش.
حالتش کاملا خونسرد بود...یعنی الان توی سرش چی می گذره؟!
صداش رو شنیدم که بی مقدمه گفت:چرا اینجا مهمان شدی؟!خیلی دوست دارم دلیلش رو بدونم.

خیلی تعجب کرده بودم.این چرا انقدر زود خودمونی شده بود؟!!!!
نکنه می خواد منو با این کاراش دیوونه بکنه؟!...
توی دلم گفتم:بی خود کرده.مگه من با این چیزا دیوونه میشم؟!!!!!اصلا هر کار که دلش می خواد بکنه...من
نباید بذارم با این کارهاش منو خام خودش بکنه.از الان نسبت بهش کاملا بی تفاوت میشم. اره..این درسته.

بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم:چرا می خواید بدونید؟!
از قصد تو خطابش نمی کردم تا بفهمه زیادی داره میره جلو...
ولی اون اصلا به روی مبارکش هم نیاورد وهمچنان در حالی که بهم زل زده بود با همون لبخند خوشگلش
گفت:خب فکر کن برام مهمه که بدونم.
با تعجب گفتم:مهم؟!چرا باید براتون مهم باشه؟!دلیلش چیه؟!!!!
با حالت بامزه ای شونه اش رو انداخت بالا ونگاهش شیطون شد و گفت:مگه باید دلیلی داشته باشه؟!!!!
ای خدا دیگه داشتم غش می کردم.اخه این بشراین همه اخلاقای خوشگل ومتفاوتش رو کجا قایم کرده بود که تا
الان فقط اخم وتخمش نصیب منه بدبخت شده بود؟!!!!!!
هنوز با شیطنت نگاهم می کرد که از دور ستاره رو دیدم داره میاد سمتم.خداروشکر نجاتم داد...
از جام بلند شدم ورو به مانی گفتم:ببخشید من باید برم..
هنوز نگاهم می کرد...دوست نداشتم اینطوری بهم زل بزنه...
از جلوش رد شدم... ولی صدای زمزمه وارش که اروم وزیر لبی بود رو شنیدم.
-باز دوباره داری فرار می کنی؟!!
یه لحظه سرجام ایستادم ولی زود خودم رو جمع وجور کردم وتقریبا به سمت ستاره دویدم.
گیج شده بودم...هنگ کرده بودم...قلبم داشت از جاش کنده می شد.
دستم رو گذاشته بودم روش ومرتب نفس عمیق می کشیدم.
اخه منظورش از این کارها چی بود؟!!!!...
چرا دیگه باهام لج نمی کرد؟!!!!...چرااااا؟؟!!!!!!




با اخم رو به ستاره گفتم:تو معلوم هست یهو کجا غیبت زد؟!
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:چیه؟باز گازت گرفت؟!!!!
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:اخه من مینشستم اونجا چکار؟تو که تو حال خودت بودی وچند بار هم صدات
کردم ولی تو اصلا جوابمو ندادی بعد ..مانی هم وقتی داشت می اومد سمتت همچین به من نگاه کرد باور کن
احساس اضافی بودن بهم دست داد..با نگاهش می گفت که پاشم برم .من هم دیدم هر چی صدات می کنم جوابم
رو نمیدی و مانی هم اونجوری داره نگاهم می کنه به همین خاطر ..فرار رو بر قرار ترجیح دادم پری خانم.

سکوت کرده بودم...چرا مانی می خواسته با من تنها باشه؟چرا این رفتارها رو می کرد؟چرا بهم گفت باز
داری فرار می کنی؟منظورش چی بود.
با صدای بلنده ستاره به خودم اومدم.
-هوووووووی پری...صدامو می شنوی؟چرا تو هی دم به دقیقه میری توحالتstand by؟
با این حرف ستاره زدم زیر خنده واروم زدم به بازوش..اون هم خندید وگفت:چته تو دختر؟چرا اینجوری
می کنی؟
خنده ام تبدیل به لبخند شد وگفتم:چیزی نیست..ولی شاید یه روز همه چیز رو برات گفتم..شاید.
ستاره با تعجب گفت:چی رو بگی؟اتفاقی افتاده؟!!!!!
با لبخند تلخی گفتم:اتفاق که خیلی وقته افتاده...وگرنه من اینجوری توی این شهرغریب به دور از خانواده ام وبا دلتنگی...
با بغضی که توی گلوم نشسته بود نتونستم بقیه ی حرفمو بزنم.اشک توی چشمام جمع شده بود وتصویر
صورت ستاره جلوی چشمام محو بود.
اروم با نوک انگشتام چشمامو فشار دادم تا نم اشکی که توی چشمام نشسته بود رو پاک کنم.
ستاره دستش رو گذاشت روی شونه ام وبا لحنی اروم و دلداری دهنده گفت:پری جون اخه چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟خب به من بگو...باور کن هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم.
به زور یه لبخند کوچیک نشوندم روی لبام وگفتم:باشه...بریم بنشینیم تا برات بگم..تا چند دقیقه ی دیگه کلاس شروع میشه.
همه چیز رو براش گفتم ولی قضیه ی احساسی که به مانی پیدا کرده بودم رو سانسورش کردم واز اون چیزی
به زبون نیاوردم.
چون هنوز خودم هم گیج بودم ونمی تونستم قبولش بکنم...چه برسه به اینکه بخوام برای ستاره هم بگم.
ستاره بعد از شنیدن حرفام..با مهربونی دستم رو گرفت توی دستش وگفت:پری ... می خوای به پدرم موضوع
رو بگم؟به هر حال اون پلیسه و توی اداره شون اشنا زیاد داره که بتونند کمکت کنند.
به روش لبخند زدم.چقدر با محبت وخوب بود..با اینکه مدت زیادی نبود باهاش دوست شده بودم ولی احساس می کردم مثل خواهرم دوستش دارم وسالهاست که می شناسمش.
-نه ستاره...پدرم سفارش کرده خودش حواسش به همه چیز هست.
-ولی اخه..مگه نمیگی یه ماشین مشکوک دیروز تعقیبت کرده؟پس باید خیلی مواظب باشی.
سرمو تکون دادم وبا یه ..باشه...از روی صندلی بلند شدم.
-بهتره بریم..کلاس الان شروع میشه.
ستاره هم از روی صندلی بلند شد ودنبالم اومد.
-ستاره ازت ممنونم ...هم به خاطر پیشنهاد کمکت وهم اینکه دوست خوبی هستی وبه فکرمی.
اروم گونه ام رو بوسید و گفت:عزیزم..این حرفا چیه؟ما با هم دوستیم..پس دوستی به چه در می خوره؟ولی پریناز بهم قول بده هر وقت به کمک نیاز داشتی حتما بهم بگی باشه؟قول میدی؟
نگاهش کردم که منتظر چشم به من دوخته بود:باشه..قول میدم.ازت ممنونم.
با لبخند سرشو تکون داد وهر دو وارد کلاس شدیم.
ناخداگاه نگاهم چرخید به همون سمتی که مانی همیشه می نشست.همونجای همیشگیش نشسته بود ودستاشو
توی هم قلاب کرده بود وگذاشته بود روی پیشونیش وچشماش هم بسته بود...انگار عمیقا توی فکر بود..
با ستاره روی صندلی هامون نشستیم و منتظر شدیم تا استاد بیاد.
نیم نگاهی به مانی کردم که هنوز با همون حالت روی صندلیش نشسته بود وذره ای هم تغییر نکرده بود..یعنی
داره به چی فکر می کنه؟
حالت صورتش کلافه بود و چند بار هم نفس عمیق کشید...به ارومی چشماش رو باز کرد که من هم سریع
نگاهم رو ازش گرفتم.
داشتم با ستاره حرف می زدم که با صدای یکی از پسرای کلاس نگاهم چرخید سمتش...درست کنار صندلی
من وایساده بود.
-ببخشید خانم ستایش...می تونم جزوه تون رو چند لحظه قرض بگیرم؟!!!!!!
حالا چی شده امروز همه از من جزوه می خوان؟!مگه فقط من توی کلاس جزوه دارم؟!خب برو از یکی دیگه بگیر!!!!!
لبخند زیر پوستی زدم وگفتم:ولی اقای محمدی من جزوه ام رو دادم به یکی از بچه ها..
بچه پررو پرسید:به کی دادید؟!!!!
اخه به تو چه؟به هر کی دوست داشتم.
کمی اخم کردم که حساب کار دستش بیاد...
اسمش سامان محمدی بود.پسری با قیافه ی میشه گفت معمولی ولی چشماش خیلی جذاب بود ابی و شفاف...
خوش تیپ بود ولی به نظرم هیچ جوری به پای مانی نمی رسید.
چند بار دیده بودم توی کلاس بهم زل می زنه ولی به روی خودم نمی اوردم...من تازه وارد بودم واین نگاه ها
رو میذاشتم پای اینکه من اینجا یه دانشجوی جدیدم..
با همون اخم کوچیکی که روی پیشونیم بود گفتم:من دلیلی نمی بینم بخوام به شما بگم که جزوه ام رو به کی دادم!!!!!
بدون که خم به ابروش بیاره لبخند بزرگی زد و گفت:اشکالی نداره نمی خواد بگین...ولی قول بدید هر وقت
جزوه تون رو پس گرفتید بدینش به من..چون خیلی لازمش دادم!!!!
ای خدا توی این کلاس چقدر بچه پررو ریخته ...این یکی دیگه روی هر چی پررو و بی حیا رو سفید کرده
بود.

به بچه ها نگاه کردم که بعضی هاشون سرگرم صحبت کردن با هم بودند وبعضی هاشون هم نگاهشون روی
من و محمدی بود..داشتم از شرم اب می شدم..
نگاهم که به مانی افتاد دیگه رسما زهرترک شدم...همچین با اخم وتخم به منه بیچاره نگاه می کرد که یه لحظه
کپ کردم.
این چش شده؟چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟!به جان خودم اگه من ارث ومیراثت رو خورده باشم...برو
خره یکی دیگه رو بچسب خب..
اون با حرص نگاهم می کرد.. ولی من رنگ نگاهم رو تغییر دادم وبا بی تفاوتی نگاهش کردم.
بعد هم خیلی ریلکس رومو ازش گرفتم وبه محمدی نگاه کردم که عین مترسکه سر جالیز کنار من ایستاده بود
وچشم به من دوخته بود.
این چرا نمیره رد کارش؟!اهان یه سوال پرسید.. حالا منتظر جوابشه...اره همین بود.
خب چی پرسید؟!...؟!فکر کنم گفت جزوه ام رو که پس گرفتم بدم بهش..اره..همین رو گفت.
بیخود کرده..مگه شهر هرته...!!!!!!!!!!
با همون نگاه بی تفاوتم زل زدم توی چشماش که حالا ریز شده بود و منو نگاه می کرد.
-اقای محمدی ..شما بهتره برید از یکی دیگه جزوه بگیرید...چون اونی که جزوه ام رو گرفته معلوم نیست کی
بهم پسش بده..بعد هم خودم لازمش دادم..امیدوارم متوجه منظورم شده باشید.

یعنی اگه خنگ باشی نفهمیده باشی که نمی خوام جزوه ام رو بهت بدم...ولی مثل اینکه همه ی تخته هاش جفت
وجور بود چون لبخندش محو شد وبا گفتن:بسیار خب..من دیگه اصراری ندارم... رفت و نشست روی صندلیه
خودش...

نه تو رو خدا.. بیا اصرار هم بکن؟!هه...واقعا که...!!
از گوشه ی چشم به مانی نگاه کردم که انگشتای دستش رو کرده بود توی موهاش و سرش رو گرفته بود پایین
...هنوز توی فکر بود...این بشر چقدر فکر می کنه..مغزش معیوب نشد؟!!
با ورود استاد ادامه ی درس از سر گرفته شد ومن هم سعی کردم همه ی تمرکزم رو بدم به حرفای استاد...
بعد از اینکه کلاس تموم شد با ستاره اومدیم توی حیاط ...
-پریناز...بیا می رسونمت.
-نه ستاره...با تاکسی برم راحت ترم...ولی از شنبه ماشین میارم...اینجوری که نمیشه.
-باشه..پس مواظب خودت باش.
با لبخند گفتم:باشه...تو هم مواظب خودت باش. راستی به اقاتون هم سلام برسون...
خندید وگفت:چشم..فعلا بای.
سرمو تکون دادم واون هم سوار ماشینش شد و با یه تک بوق از کنارم رد شد ورفت.

از در دانشگاه خارج شدم وتا یه مسیری رو پیاده رفتم..هوا بوی بهار می داد و مردم اصفهان هم در تکاپوی
خرید برای سال نو بودند.
این هفته ی اخر بود که می اومدم دانشگاه...بعد از اون معلوم نبود که باز هم اینجا می مونم یا نه...تصمیم با
بابا سینا بود.
راستی یادم باشه یه باطری واسه ی موبایلم بخرم...خوب شد یادم افتاد.
همین طور داشتم کنار خیابون قدم می زدم که یه دفعه یه ماشین به سرعت کنارم زد رو ترمز.. با ترس جیغ
کشیدم و پریدم عقب...
رومو کردم سمت راننده تا یه چند تا فحش تپل مپل نثار روح خجسته اش بکنم... با دیدن مانی که لبخند روی
لباش بود...دهانم همونطور باز موند وفقط مثل منگولا زل زدم بهش..
با شنیدن صدای بلند بوق ماشینش از جام پریدم وبه خودم اومدم...
بچه پررووووو... همین طور داشت بهم میخندید..منو مسخره می کنی؟!..
با حرص رفتم کنار پنجره ی ماشینش وسرش داد زدم:دیوونه شدی؟!می خوای سکته ام بدی؟!این چه وضع ترمز کردنه؟!!!!
ولی اون همچنان خونسرد با همون لبخند خوشگلش زل زده بود به من...

رو اب بخندی موزمار...شیطونه میگه ...میگه...چی می گفت؟..حالا یه چیزی گفت که الان یادم نیست.
واسه من لبخند دختر کش می زنه؟!هه...

صداش رو شنیدم که گفت:پریناز خانم بیاید سوار شید... می رسونمتون.
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:هر چی فکر می کنم یادم نمیاد راننده شخصی استخدام کرده باشم.
لبخندش محو شد.. ولی اخم هم نکرد ..فقط گفت:من هم نگفتم راننده ی شما هستم...فقط می خواستم توی
مسیری که می رسونمتون ..جزوه تون رو هم بدم..همین.
دستم رو دراز کردم توی ماشین و گفتم:خب همین الان جزوه رو بدید..لازم نیست منو برسونید.
به دستم که جلوش دراز شده بود نگاه کرد وگفت:چه دستای خوشگلی داری..ولی من جزوه ات رو بهت
نمی دم..مگه اینکه بذاری برسونمت.

خداییش ایندفعه دیگه واقعاااااا هنگ کردم...این چی گفت؟؟!!!! دستای من خوشگله؟؟!!!!این از کی انقدر
احساس پسرخاله ای می کنه؟!!!!!!!..
هم از حرفش خوشم اومده بود وهم به شدت حرصی شده بودم...خب خل بودم دیگه...وگرنه باید فقط یکی از
این حسا رو می داشتم ...ولی من هر دوتاش رو داشتم...دست خودم هم نبود.

نگاهش بین دستم وصورتم در رفت وامد بود واون لبخند هم دوباره برگشته بود روی لباش...
سریع دستم رو کشیدم عقب..خواستم بی خیال جزوه بشم وبگم شنبه می گیرم.. ولی دیدم به شدت به جزوه ام
نیاز دارم...
با لحن ارومی گفتم:اقای اریا فرد..خواهش می کنم جزوه ام رو بدید...باور کنیدلازمش دارم.
با شیطنت ابروشو انداخت بالا وگفت:نچ...نمیشه.مگه اینکه بذاری برسونمت.
عجب گیری کردیماااااا...این چرا حرف حساب تو گوشش نمیره؟!من اگه نخوام تو منو برسونی باید کی رو
ببینم؟!
-چرا دارید اذیت می کنید...خب همین جا جزوه ام رو بدید دیگه...چرا باید حتما سوار ماشینتون بشم؟!
باز مغرور شد وگفت:چون من میگم..پس سوار شو...
وای که چقدر پرروووو بود..هیچ جوری هم از رو نمی رفت.
-پریناز... سوار نمیشی؟!
جانمممممممم؟؟!! باز صد رحمت تا همین چند دقیقه پیش یه خانم می چسبوند تنگش..دیگه اینو هم سانسورش
کرد؟
با اخم گفتم:اولا خانم ستایش...دوما.. نه سوار نمیشم...پس جزوه ام رو بدید.
با همون شیطنت پاشو روی گاز فشار داد وگفت:خیله خب...پس شنبه برات میارم دانشگاه...با لبخند شیطونی
ادامه داد:در ضمن پریناز...نه خانم ستایش...من اینجوری راحت ترم.
نمی دونستم هدفش از این کارا چیه!چرا یهو رنگ عوض کرد؟!یعنی نقشه ای داره؟!
از این بچه پررو هر چی بگی بر میاد...

با حرص نگاهم رو چرخوندم سمت چپ که با دیدن همون ماشین مشکی مشکوک...قلبم ایستاد...اینا که هنوز
اینجان؟!یعنی دست از سرم بر نداشتند؟!
این یکی شیشه اش دودی نبود ومی تونستم ادمای توشو ببینم..دو تا مرد که با اینکه نشسته بودند ولی از شونه
های پهن وقویشون می شد فهمید که هرکولین واسه خودشون..
با دینشون که به من خیره شده بودند...دست وپاهام شروع کرد به لرزیدن وتو لحظه ی اخر که مانی اومد
گازش رو بگیره وبره..
در جلو رو باز کردم وپریدم تو ماشین و رو به مانی با ترس گفتم:برو..تو رو خدا سریع برو...زود باش.

اولش با تعجب نگاهم کرد وچشماش از زور تعجب گرد شده بود. ولی وقتی اضطراب زیاد منو دید...به شدت
پاشو روی گاز فشرد وماشین از جاش کنده شد...




فصل ششم


مانی با سرعت رانندگی می کرد وخدایش هم دست فرمونش حرف نداشت.
برگشتم تا به پشت سرم نگاه کنم ببینم هنوز دنبالمونند یا نه...
صدای مانی رو شنیدم که گفت:داره چراغ می زنه..مثل اینکه می خواد نگهدارم.
با ترس برگشتم سمتش وگفتم:نه نه..یه وقت نگه نداریدااااااا...تو رو خدا یه کاری کنید گممون کنند..
خونسرد به روبه روش نگاه می کرد و کاملا مسلط رانندگی می کرد..انگار نه انگار که دارند تعقیبمون می کنند.
با همون حالت بی تفاوتی که از روز اول نسبت به من داشت بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:چرا دنبالت هستن؟تو کی هستی؟!!!!!!!
به تو چه؟!یعنی چی که من کی هستم؟!نکنه فکر کرده من خلافکارم؟!!!!
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:منظورتون از این حرف چی بود؟!!
فرمون رو سریع پیچوند به سمت چپ و میدون رو دور زد...سرعت ماشین خیلی زیاد بود...می ترسیدم پلیس
ببینتمون و مانی جریمه بشه.حالا اونش مهم نبود... اگر می پرسیدند من توی ماشین مانی چه کار می کنم وچه
نسبتی باهاش دارم..اونوقت نمی دونستم چی باید بگم؟!!!!!ولی از طرفی هم نمی تونستم بهش بگم اروم
برو..چون اونا حتما بهمون می رسیدند.
نفس عمیقی کشید و گفت:اینا کی هستن؟!!!!!!!!!با تو چکار دارند؟!!!!!!!
به تو چه؟!مگه تو فضولی؟!
با حرص گفتم:شما به ایناش کاری نداشته باش..این یه موضوع کاملا شخصیه...
با تمسخر نگاهش کردم و با پوزخندی که روی لبام بود گفتم: فقط اگر می تونید گمشون کن..همین.
با غروری که همیشه توی چشماش بود نگاهم کرد و گفت:خیله خب...پس بشین و تماشا کن.

فرمون رو چرخوند و پیچید تو یه کوچه که بزرگ و پهن بود..
انتهای کوچه پیچید دست راست و به همین صورت چند تا کوچه رو رد کرد تا رسیدیم به خیابون اصلی...
انقدر تند رانندگی می کرد ومسلط از پیچ ها رد می شد که من هم محکم چسبیده بودم به صندلی و با ترس جلو
رو نگاه می کردم..اخه سرعتش خیلی زیاد بود.

یه کم که مسیر رو طی کردیم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم..نه..اخیش خداروشکر دیگه پیداشون نبود...
-لطفا اروم برو..دیگه پشت سرمون نیستند.ممکنه پلیس جریمه ات بکنه.
پوزخندی زد وسرش رو تکون داد و حرفی نزد...سرعت ماشین کمتر شده بود.

این چرا یهو رنگ عوض کرد؟تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشم التماسم می کرد سوار بشم تا منو برسونه..تازه
دیگه از کلمه ی خانم هم استفاده نمی کرد وخودمونی رفتار می کرد..
حالا چی شد؟پوزخند می زنه؟منو مسخره می کنه؟!!!!!!!!!
من هم سکوت کردم و به بیرون زل زدم...از بس از دست کارهاش حرصی شده بودم بدون اینکه متوجه باشم
داشتم با دسته ی کیفم کشتی می گرفتم.
یاد جزوه ام افتادم..یهو برگشتم سمتش که اون هم با تعجب نگاهم کرد....!!
با اخم گفتم:اقای اریا فرد لطفا جزوه ام رو بدید!!!!!!!!!
یه دفعه اخماش باز شد وهمون لبخند جذاب مهمون لباش شد...
وااااااااا... این چرا اینجوری می کنه؟کم کم دارم به این نتیجه می رسم که دو شخصیتیه...شاید هم باشه.ولی اخه چرا؟!!!!!!!!
نگاهش کردم .با لبخند کمرنگی که روی لباش بود به روبه رو خیره شده بود واروم رانندگی می کرد.
نه بابا.. بهش نمی خورد که مریض باشه..خیلی ریلکس واروم بود..
-اقای اریا فرد..گفتم لطفا جزوه ی منو بدید.
خندید و گفت:هنوز که نرسیدیم؟هر وقت شما رو جلوی خونه ی عمه تون پیاده کردم اونوقت بهتون میدم..باشه؟!!!!!!!!

این چیییییییی گفت؟!!!!خونه ی عمه ام؟!!!!!!!این از کجا می دونه که من اونجا زندگی می کنم؟!!!!!!
از پنجره به اطرافم نگاه کردم ..
وای خدا ...این که مسیر خونه ی عمه است...!!من که هنوز بهش ادرس ندادم ..پس از کجا ادرس رو بلده؟!!!!!!!!!
مشکوک نگاهش کردم .
گفتم:شما از کجا می دونید من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!اصلا شما از کجا ادرس خونه ی ما رو بلدید؟!
احساس کردم رنگش پرید..با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم کرد وگفت:چی؟!!!!من ..من کی گفتم ادرستون رو بلدم؟!!!!
-شما نگفتید که ادرس رو بلدید ...ولی این مسیری رو که دارید میرید ..درست ادرس خونه ی عمه ی منه.
احساس کردم با دستاش فرمون رو محکم فشار داد...
با صدایی که با کمی دقت می شد لرزش رو توش تشخیص داد گفت:نه..اشتباه نکنید...من ادرستون رو بلد
نیستم..فقط شانسی سر از اینجا در اوردیم..!!!!!!!
نیم نگاهی به من کرد وگفت:مگه داریم درست می ریم؟!!!!
هنوز نگاهم بهش مشکوک بود...دلایلش قانع کننده نبود.
سرمو تکون دادم وگفتم:بله..این خیابونشونه...شما از کجا می دونستید من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!!
با کلافگی دستی بین موهاش کشید واز پنجره ی کناریش به بیرون نگاه کرد...صدای نفس های عمیقی که
می کشید رو به خوبی می شنیدم..چرا انقدر کلافه بود؟!!!!!!
روشو بر گردوند سمت من وبا حرص فرمون رو فشار داد:خب..خب..نیما از ستاره خانم شنیده بود..من هم از نیما شنیدم..واسه ی همین..وگرنه ...دلیل دیگه ای نداشت.
یعنی داشت راست می گفت؟!!ولی ستاره به من گفته بود که به کسی چیزی نمیگه؟!!یعنی به نیما گفته؟!!نیما
چرا باید به مانی بگه؟!!
ای خدا چقدر سوال تو ذهنمه...اخرش دیوونه نشم خیلیه...

وقتی بهش فکر می کردم می دیدم دلیلی نداره بهش شک کنم.چون اون یه غریبه است واز من وزندگیه من چیزی
نمی دونه!!شاید هم راست میگه و همه ی اینا شانسی باشه...نمی دونم...نمی دونم.بهتره دیگه بهش فکر نکنم.
-میشه ادرستون رو بدید؟تا کی باید طول این خیابون رو طی کنم؟!!!!!!
به بیرون نگاه کردم..کوچه ی عمه رو رد کرده بودیم...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:ای وای ببخشید...ازش رد شدیم.میشه برگردید؟!!!!!!!!
نگاه خاصی بهم کرد وهمون لبخند دخترکشش نشست روی لباش وگفت:چرا نشه؟...من در خدمتم خانم!!
باز من به این خندیدم پررو شداااا...برو در خدمت عمه ات باش..ایشششش.بچه پررووو.
ادرس رو بهش دادم و اون هم سر کوچه نگه داشت...
-خب حالا میشه جزوه ی منو بدید؟
خندید و کیفش رو از روی صندلی عقب ماشین برداشت و درش رو باز کرد.
جزوه ام رو اورد بیرون و گرفتش سمت من...
همین که دستمو دراز کردم تا بگیرمش کشیدش سمت خودش...
با تعجب نگاهش کردم..که دیدم با شیطنت و لبخند به من نگاه می کنه....
ای خدا باز این متحول شد...چی میشه همیشه اخم بکنی؟!من به همون هم راضیم به خدا اینقدر به خودت زحمت
نده خب....

از نگاهش احساس شرم بهم دست داد...گرمم شده بود و باز قلبم توی سینه ام بیتابی می کرد.
سعی کردم توی چشماش نگاه نکنم...نگاهمو دوختم به جزوه ام که گرفته بود توی بغلش...
با صدای ارومی که از هیجان کمی لرزش داشت گفتم:اقای اریا فرد...پس چرا جزوه ام رو نمی دید؟خواهش
می کنم اذیت نکنید.
صدای شیطونش رو شنیدم که گفت:من خدایی نکرده قصد اذیت کردنت رو ندارم ...فقط...میشه نگاهم کنی؟!!
هان؟!!!!!!...نخیر نمیشه؟!واااااا...!!
هنوز نگاهم به جزوه ام بود...
دستمو دراز کردم و گوشه ی جزوه رو گرفتم واروم کشیدمش سمت خودم... ولی اون محکم چسبیده بودش
و ولش نمی کرد .
-خواهش می کنم این کار رو نکنید...یه کاری نکنید که اگر دفعه ی دیگه هم ازم جزوه یا کمک
خواستید..درخواستتون رو رد بکنم..خواهش می کنم ولش کنید.

بعد از مکث کوتاهی گفت:نچ...نمیشه.گفتم بهم نگاه کن.
ای واااای که منو اخرش دق میدی.اخه می ترسم نگاهت کنم اونوقت پررو بشی.هرچند همین جوریش هم پررو هستی.
دوست نداشتم به حرفش گوش کنم..یعنی چی که هی رنگ عوض می کرد و از من توقع های بیجا داشت؟!مگه
اون به جز یه هم کلاسی چیز دیگه ای هم برای من بود؟!

با صدای خیلی اروم و گیرایی گفت:پریناز؟!!!!!!!
با شنیدن اسمم از دهانش اون هم با این لحن دلنشین... ناخداگاه چشمام چرخید روی صورتش و نگاهم توی
چشماش قفل شد.
لبخند زیبایی روی لباش بود وچشماش برق خاصی داشت...
هنوز مات چشماش و اون لحن جذابش بودم که گرمیه دستاش رو روی دستم حس کردم.هنوز گوشه ی جزوه توی
دستام بود و اون هم دستش رو گذاشته بود روی دستم.
ناخداگاه لرزیدم...فکر کنم بهم برق وصل کردن..نه از برق هم لرزشش بیشتر بود..شاید شک..
ولی هرچی که بود..هم یه حس دلنشینی رو در من به وجود اورده بود وهم احساس می کردم باید هر چه زودتر
از کنارش فرار کنم..نمی دونم چرا ...ولی ...
احساس کردم دستش روی دستم حرکت کرد و اروم نوازشش کرد...دیگه بیشتر از این نباید اونجا می موندم...
نه ...باید برم..
با تمام توانم جزوه رو از توی بغلش کشیدم بیرون وبا یه خداحافظ در ماشین رو باز کردم وپریدم
بیرون...ولی وقتی داشتم در رو می بستم شنیدم که اروم گفت:باشه...اینبار هم فرار کن...ولی...!!!!
دیگه ادامه اش رو نشنیدم چون با تمام توانم دویدم سمت خونه ی عمه و با دستای لرزونم کلید رو از توی کیفم
در اوردم وتوی قفل چرخوندم...
وقتی خواستم برم داخل نیم نگاهی به سرکوچه انداختم...
هنوز ماشینش اونجا بود واون هم درحالی که یه دستش روی لباش بود ودست دیگه اش هم به فرمون بود...
به من نگاه می کرد..ولی دیگه لبخند نمی زد...به جاش یه اخم ملایم روی پیشونیش بود..درست مثل روز اولی
که دیده بودمش...


وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم وبهش تکیه دادم.
قلبم توی سینه ام بیتابی می کرد.
ناخداگاه همون دستمو که لمس کرده بود اوردم بالا و بهش نگاه کردم...
دستموکشیدم روش..درست همون جایی که مانی لمسش کرده بود...هنوز گرمای دستش رو به خوبی حس
می کردم...
جزوه ام رو گرفتم جلوی صورتم وبه بینیم نزدیکش کردم ویه نفس عمیق کشیدم...
جزوه ام بوی عطرش رو می داد...خیلی خوش بو بود...
-دخترم چرا اینجا وایسادی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
با ترس پریدم هوا و دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه ام ...جزوه ام از دستم افتاد که سریع خم شدم تا جمعش کنم..
خدا رو شکر برگه ها پخش و پلا نشده بودند...
وای عمه زهرترکم کردی که...چرا اینجوری میای..اخ قلبم.وای..
-وا..پریناز چت شد؟!چرا رنگت پریده؟!بیا تو چرا دم در وایسادی؟!
دستمو گذاشتم روی گونه ام و کمی ماساژش دادم تا از رنگ پریدگی در بیاد...

نفس عمیق کشیدم وبه سمت عمه رفتم.با لبخند گونه اش رو بوسیدم و گفتمم:سلام عمه جون...خسته نباشید.چه خبر؟!
مرموز نگاهم کرد وخندید. گفت:سلامت باشی عزیزم...خبرکه زیاده..بیا تو خودت می فهمی.
نگاه مشکوکی بهش انداختم که خندید و گفت:چرا اینجوری نگاهم می کنی دختر؟!!بیا برو تو ..برو..!!
دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد به سمت در ...خنده ام گرفته بود...یعنی خبرا تو خونه است؟!!
وارد خونه شدم ..چشمام از زور تعجب و هیجان گرد شد...!!!!!!!!!!!!
دویدم سمتشون و با ذوق گفتم:بابا...مامان...الهی قربونتون برم..!!!!
مامان زودتر خودش رو بهم رسوند و محکم بغلم کرد...
با گریه گفت:الهی فدات بشم مادر...چقدر لاغر شدی.دلم برات تنگ شده بود...عزیز دل مادر.
هم خنده ام گرفته بود وهم بغض داشتم...حالا خوبه همه اش چند روز ازشون دور بودما..یعنی تو این چند روز
کلی لاغر شده بودم؟!!!!!! وااااااا!!!!!!!!!
از گریه ی مامان من هم بغض کرده بودم...
-الهی قربونت بشم..مامانی دله من هم براتون تنگ شده بود...خیلی زیاد...
از دیدنشون خیلی خوشحال بودم..دلم واسه ی هر دوتاشون تنگ شده بود.
از اغوشش اومدم بیرون و محکم گونه اش رو بوسیدم.
چشماش از اشک خیس بود..به زور لبخند زد و اروم زد به بازوم و گفت:دختر تو هنوز یاد نگرفتی منو اینجوری نبوسی؟!
وای خدا چقدر دلم واسه ی شنیدن این جمله اش تنگ شده بود...اشکم روی صورتم اروم اروم چکید و نگاهم به
بابا افتاد.

اون هم اشک توی چشماش جمع شده بود ولی گریه نمی کرد...مردونه وایساده بود و به من و مامان نگاه می کرد
ولبخند روی لباش بود...
دویدم سمتش و در اغوشش فرو رفتم...از اینکه الان پیشم بودند احساس امنیت می کردم...بابا منو به سینه اش
فشرد واروم زمزمه کرد:دخترم...حالت خوبه؟توی این مدت اذیت نشدی؟!!
از اغوشش اومدم بیرون وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:ممنون بابایی...حالم خوبه خیالتون راحت.
شونه هامو توی دستاش گرفت و به چشمام خیره شد:دخترم...این چند روز که اینجا بودی اتفاقی که برات نیافتاد؟!
متوجه چیز مشکوکی نشدی؟!
توی دلم گفتم:اوه...بابا کجای کاری؟!!هر چی... چیز مشکوکه اینجا ریخته..به نظرم همه یه جورایی مشکوک
می زنند.
ولی چون اونا تازه از راه رسیده بودند وخستگی رو می شد از چشما و صورتشون خوند... با لبخند ظاهری
گفتم:بابا بهتره بعدا در موردش حرف بزنیم.شما الان خسته اید شب در موردش حرف می زنیم باشه؟
از چشماش می خوندم که راضی نشده ...ولی اروم سرشو تکون داد و گفت:باشه...پس شب مفصلا باید باهات حرف بزنم
دخترم..یه چیزایی هست که حتما باید بدونی..باشه؟
لبخند زدم وگفتم:باشه بابا...هر چی شما بگی.

اون روزناهار به هممون مزه داد...در کنار خانواده ام بودم واز وجودشون لذت می بردم...حس ارامشی که توی
این چند روز ازم دور شده بود..حالا با تمام وجود حسش می کردم وخوشحال بودم.

بعد از ناهار پدر ومادرم رفتند تا کمی استراحت بکنند.
من هم رفتم توی اتاقم ...به جزوه ام که روی تخت افتاده بود نگاه کردم.
عجب جزوه ی پر دردسری بودااااا...به خاطرش امروز چه کارا که نکردم...

پیش خودم گفتم:چرا اجازه دادم مانی دستمو لمس بکنه؟!چرا یه کشیده ی جانانه نخوابوندم توی صورت مثل
ماهش..؟!!چرا در برابر مانی کم میارم؟!چرا نمی تونستم نگاهش رو روی خودم تحمل بکنم؟!
چرااااااااا؟؟؟؟؟
ولی جوابی برای سوالام نداشتم...یا اگر هم داشتم دوست نداشتم به زبون بیارم.
روی تختم دراز کشیدم و جزوه ام رو برداشتم...صفحه ی اول رو اوردم و...
با چیزی که دیدم چشمام چهارتاشد...بله.. بله...؟؟!!!!!!!!! این دیگه چیه؟؟؟؟؟!!!!!!

**
{تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا دشت یادها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...}

**
صدبار این شعر رو خوندم...
منظورش چیه؟!!وای نکنه...یعنی از این کارش منظور داره؟!!

جزوه رو پرت کردم روی تختم و دستام رو گذاشتم روی صورتم...
چرا اینجوری شد؟چراااااااا؟؟!!!!



Heartسپاس و نظر فراموش نشهHeart

HeartHeartHeartHeart

اخه منظورش از این کارها چیه؟!!!!!چرا هی مثل افتاب پرست رنگ عوض می کنه؟!!!!!!!
به جزوه ام که کنارم روی تخت افتاده بود نگاه کردم..برش داشتم و باز به اون شعر خیره شدم...انگشت اشاره ام
رو به ارومی روش کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:مانی.. چی از جونم می خوای؟!چرا نمی تونم بشناسمت؟!تو
کی هستی؟!!!!

با خودم تکرار کردم:اون کیه؟!..چرا یه دفعه وارد زندگیم شد؟!واقعا چرا؟!!
روی تختم نشستم وبه اتفاقاتی که تا به الان بینمون افتاده بود فکر کردم...

به اخماش..به نفرت توی چشماش ...به حرف هایی که در مورد دخترا می زد...به لج و لجبازی هاش...

ذهنم رفت به اون روزی که جونمو نجات داد و توی بغلش بودم...واقعا اون لحظه یه ارامش خاصی رو توی
وجودم حس کردم...
به رفتاراخیرش فکر کردم که 180 درجه با اون مانی که برای اولین بار دیدمش فرق می کرد..!!
.به اینکه چرا یهو افتابی و خندون می شد ویهو ابری ورعد وبرقی...!!
به این فکر کردم که اون چطور فهمیده بود من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!!گفت از نیما شنیده که نیما هم از ستاره
شنیده...باید باور کنم؟!
ادرس رو بلد بود...حاضرم قسم بخورم که ادرس رو می دونست..وگرنه حواسم بود که سر یه پیچ دقیقا فرمون
رو چرخوند به سمت همون خیابونی که خونه ی عمه ام توش بود...
موقع رانندگی خیلی تسلط داشت...دقیق بود...خونسرد بود وبا این خونسردیش طرف مقابل رو مغلوب
می کرد...با چشماش منو جادو می کرد...

اون نمی تونسته همین جوری ادرس رو بلد باشه..شاید از مدارکم توی دانشگاه فهمیده...ولی نه این هم نمیشه که
هر کی دلش خواست به مدارک دانشجوها دسترسی داشته باشه...
شاید پارتی داره...ولی چرا باید بخواد ادرسم رو بدونه؟!!دلیلش برای این کار چیه؟!!

باید امشب به ستاره زنگ بزنم وبپرسم که اون به نیما چیزی گفته؟!!
اصلا چرا امشب؟!همین الان بهش زنگ می زنم..اره...باید هر چه زودتر سر از کارش در بیارم...

ای وای امروز یادم رفت برای گوشیم باطری بخرم...یادم افتاد شماره اش رو توی دفترچه ی تلفن جیبیم نوشتم...
سریع رفتم طرف کیفم وبازش کردم...توی دفترچه دنبال اسمش گشتم تا اینکه پیداش کردم...خودشه..

رفتم توی حال و گوشی تلفن رو برداشتم وشماره ی ستاره رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق که خورد..ستاره با لحن جدی جواب داد:بله بفرمایید.
-الو..سلام...ستاره منم پریناز...
با تعجب گفت:اااا..سلام.پری تویی؟!شماره رو نشناختم خوبی؟!
-مرسی گلم.تو خوبی؟چه خبر؟
مکث کوتاهی کرد وگفت:هیچی ..خبری نیست.امروز نیما همه ی کارا رو تنهایی کرده بود..شب سال نو نامزدیمه..میای تهران؟!!
لبخند ماتی زدم وگفتم:معلوم نیست ستاره جون...امروز خانواده ام اومدند اینجا.نمی دونم که میتونم بیام یا
نه...ولی اگر هم نتونستم بیام شرمنده...ایشاالله مبارکت باشه عزیزم.
-این حرفا چیه پری جون...شرمندگی نداره .درکت می کنم.
صدامو صاف کردم وگفتم:ستاره یه سوالی ازت داشتم.
-بپرس..چه سوالی؟!!
مکث کردم...می ترسیدم اون جوابی رو که می خوام بهم نده...

-ستاره..تو...به نیما گفتی که من خونه ی عمه ام زندگی می کنم؟!!!!
صدای ستاره مثل پتک توی سرم خورد:نه پریناز...تو گفتی به کسی نگو من هم نگفتم ...حتی به نیما هم چیزی نگفتم چون دلیلی نداشت که بخوام بگم...چیزی شده پری؟!!!! الو..الو پری...
گوشی از دستم افتاد زمین...مانی..مانی دروغ گفته بود؟؟؟؟!!!!!!!
اون کیه؟!چرا...وای خدا دارم دیوونه میشم...خودت کمکم کن..اخه اینجا چه خبره؟!

صدای ضعیف ستاره از توی گوشی که روی زمین افتاده بود به گوشم می رسید...
با دستای لرزون برش داشتم وصدامو صاف کردم وگفتم:الو..ستاره.. تو مطمئنی که... به نیما یا مانی چیزی نگفتی؟!
صدا نگرانش به گوشم خورد:پری تو چت شده؟!چرا بغض کردی؟!اره به خدا من چیزی بهشون نگفتم..مگه چی شده؟!!!!
اشکام رو پاک کردم وگفتم:چیزی نیست...الان نمی تونم حرف بزنم..شنبه می بینمت..فعلا!!!!

سریع تلفن رو گذاشتم سر جاش وبه طرف اتاقم دویدم...خودمو پرت کردم روی تختم وهمزمان اشکام خود به
خود از چشمام روی گونه هام جاری شد.
نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود...هیچ دلیلی نداشت که گریه بکنم.. ولی اشکام بی اراده از چشمام می چکید
ومن هم هیچ کنترلی روشون نداشتم.

مرتب صدای ستاره توی سرم می پیچید:به خدا من چیزی بهشون نگفتم...تو گفتی نگو من هم نگفتم...نگفتم..نگفتم!!!!!!
پس مانی از کجا می دونست!؟اون کیه!!کیه؟!
این سوال بزرگی بود که من جوابی براش نداشتم...
واقعا مانی اریا فرد کی بود؟!!چرا نمی تونم بشناسمش...از جون من چی می خواد؟!!
ای خدا خودت کمکم کن...کمکم کن.



چشمامو باز کردم واروم روی تخت نشستم.من کی خوابم برد؟!
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت اومدم پایین و به سمت میز ارایش رفتم وموهامو شونه زدم وبالای سرم با
گیره بستم...
از توی اینه به چشمام خیره شدم...باز دوباره به یاد مانی افتادم..
سرمو تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:نه...نباید بذارم اون بیشتر از این ذهن و فکرم رو به خودش مشغول
بکنه...نمی خوام خودم رو درگیر مانی بکنم...خودم به اندازه ی کافی مشکلات تو زندگیم دارم دیگه نمی خوام
اونو هم بهش اضافه بکنم.
ولی نمی تونستم..اون ناخواسته وارد قلبم شده بود وبه هیچ وجه هم نمی تونستم از قلبم بیرونش کنم...این دست من نبود..
با کلافگی از اتاقم اومدم بیرون..هوا تاریک شده بود.
بابا و مامان و عمه توی پذیرایی نشسته بودند و حرف می زدند...
-سلام...
با صدای من دیگه حرفشون رو ادامه ندادند وبه من نگاه کردند.
روی لب همشون لبخند بود...من هم بالبخند رفتم وکنار مامان نشستم.سرمو گذاشتم روی شونه اش و اون هم با
مهربونی موهامو نوازش کرد...
صدای پدرم رو شنیدم که گفت:پریناز تو این مدت متوجه مورد مشکوکی نشدی؟!!
با غم نگاهش کردم...اخه چی بگم؟!تو این مدت من متوجه تنها چیزی که نشدم مورد غیرمشکوک بوده...این
وسط همه یه جورایی مشکوک می زنند...یکیش مانی...
با یاد مانی اه کشیدم و سرم رو انداختم پایین.

-چرا بابا...یه ماشین مشکی الان دوروزه که منو تعقیب می کنه...ولی هر دفعه شانس باهام یار بوده و یه
جوری از دستش فرار کردم.

نمی دونم چرا زبونم توی دهانم نمی چرخید که اسم مانی رو هم بیارم...

بابا چشماش رو ریز کرد و گفت:ادمای توشو هم دیدی؟!منظورم اینه که می تونی بگی قیافه هاشون چه جوری
بود؟!مشخصاتشون رو می تونی بگی؟!
سرمو تکون دادم وگفتم:اره..این یکی ماشین شیشه هاش دودی نبود..دو تا ادم گردن کلفت لنگه ی همونایی که
توی تهران بودند...یکیشون موهای صاف و پری داشت..اره..انگار همین
جوری بود درست تو خاطرم نیست...ولی اون یکی..اومممم..موهاش کوتاه بود و سبیل داشت...

چشمای بابا خندون شد ویه دفعه بلند زد زیر خنده...حالا بخند کی نخند...
من و مامان وعمه با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش می کردیم...
بابا چش شد؟!!چرا می خنده؟!!کجای حرف من خنده داشت؟!!پس چرا من خنده ام نمی گیره؟وااااااا...!!

وقتی خوب خندید و اشکاش رو که به خاطر خنده توی چشماش جمع شده بود رو پاک کرد با صدای خندونی
گفت:دخترم..اونا که ادم ربا نبودند...!!!!
من و مامان هم زمان گفتیم:چییییییی؟؟؟؟؟!!!!!
بابا با لبخند سرشو تکون داد وگفت:اونا ادم ربا نیستند...من اونا رو برای محافظت از تو فرستادم دخترم.
-چی؟!یعنی اون دوتا گردن کلفت محافظای من هستند؟!
پس بگو چرا امروز چراغ می زد تا مانی نگه داره...چون محافظم بودند نه...هه منو باش چقدر ترسیدم.اوه اوه
چه اکشن بازی هم در اورده بودیم.پس همه اش بیخودی بود؟!!
-بابا پس چرا زودتر به من نگفتید؟
-دخترم دیروز زنگ زدم. ولی ظاهرا خطهای تلفن قطع بود و تلفن تو هم خاموش بود..نگران شده بودیم..این
شد که ما اومدیم اینجا تا برات بگم موضوع چیه.
-پس این دو روز بیخودی نگران بودم؟!
بابا اروم سرشو تکون داد وبا لبخند مهربونی گفت:اره دخترم...با سرگرد همتی مشورت کردم واون گفت
می تونم برات محافظ بذارم ..ولی به صورت نامحسوس ..که اگر خدایی نکرده اون ادما پیداشون شد و خواستند اذیتت بکنند ما بتونیم بفهمیم .چون با وجود محافظ خودشون رو نشون نمیدن و یا اگر هم بدن اون موقع وضعیت بدتر میشه.این کار بهتر بود...
-بابا.. سرگرد همتی کیه؟!!من تا به حال اسمش رو نشنیدم.
خندید وگفت:سرگرد همتی شوهر خواهر حمید ه...حمید بهم معرفیش کرد .توی تهران زندگی می کنه و به
راحتی می تونه بهمون کمک بکنه.
اااااا پس شوهر عمه ی علیرضا خان هستند!!...راستی انگار دیگه بابا ازش حرفی نمی زنه..خدایش تو این
موقعیت فقط اونو کم دارم.
-بابا شما نمی خوای به من بگی اونا کی هستند؟!چرا می خوان منو بدزدند؟!
بابا نیم نگاهی به من کرد وسرش رو انداخت پایین و گفت:چرا دخترم..میگم ..فعلا کمی صبر کن..باشه؟در
ضمن اونا نمی خوان بدزدنت..اونا با من هم مشکل دارند..اونا هدفشون یه چیز دیگه است!!!!
کاملا گیج شده بودم...از حرفای بابا چیزی سر در نمی اوردم.
یه دفعه یاد یه موضوعی افتادم...
-بابا دفعه ی اول ماشینشون یه ون مشکی بود ولی... امروز یه ماشین مدل بالا ی مشکی بود..به نظرتون این
مشکوک نیست؟!!
بابا کمی فکر کرد و بعد رو به من گفت:چرا..اونایی که من استخدام کردم همون ماشین مدل بالاست ولی.. اون
ون مشکی...نمی دونم..
نگاهم کرد وگفت:دخترم بیشتر مواظب خودت باش..به هر کسی اعتماد نکن...اینو بهم قول میدی؟!
با این حرف بابا یخ زدم..رنگم پرید..به هر کسی اعتماد نکنم؟!!!!
یعنی..مانی هم...نه نه... اون اینجوری نیست...مانی ادم خوبیه..اینو قلبم بهم میگه..اون نمی تونه..نه ..
سرمو تکون دادم وبه بابا چشم دوختم..منتظر به من نگاه می کرد.
با صدای لرزونی گفتم:باشه بابا..قول میدم.

ولی هنوز توی فکر بودم ..به مانی فکر می کردم...که با حرف بابا به خودم اومدم...
نگاه خاصی بهم کرد وگفت:راستی فردا شب خونه شون دعوتمون کرده...
هان؟کی؟!!!!
-کی بابا؟!!
-حمید رو میگم دیگه...مگه بهت نگفتم ؟!توی یکی از شهرستان های اصفهان زندگی میکنند...فردا ظهر
حرکت می کنیم و تا عصر هم می رسیم.
گنگ نگاهش کردم وگفتم:نه..شما نگفته بودی...چند ساعت راهه؟!
کمی فکر کرد و گفت:یه 2 یا 3 ساعتی هست..زیاد دور نیست..
-مگه شما دوستتون رو هم دیدید؟!
بابا به مامان نیم نگاهی انداخت وبا لبخند گفت:اره..دیروز خودش تنها اومد و با هم حرف زدیم.البته قبلا باهاش
تلفنی حرف زده بودم.من هم باهاش در این مورد مشورت کردم که اون هم شوهر خواهرش رو بهم معرفی
کرد وبا هم رفتیم پیش سرگرد همتی..و مابقیه ماجرا...راستی...
نگاهش کردم که مرموز خندید وگفت:فرداعلیرضا هم هست..می تونی ببینیش و اونوقت بهتر تصمیم بگیری.

ای وای خدا بابا که هنوز دست بردار نیست...

خودم رو زدم به اون راه وگفتم:خب من برای شنبه یه امتحان مهم دارم..نمی تونم بیام..تازه حوصله ی مهمونی
هم ندارم.
نگاه بابا دیگه خندون نبود .جدی نگاهم کرد وگفت:پریناز با من بحث نکن..امتحان شنبه ات رو هم بهانه
نکن..همین که گفتم تو فردا با ما میای..فهمیدی؟تازه..خواهرم رو هم دعوت کرده..اون هم با ما میاد..
عمه با لبخند گفت:سینا جان من کجا پاشم بیام؟شما اصل کاری هستید من واسه چی بیام؟
بابا به روش لبخند زد وگفت:نه خواهر..حمید گفت دوست داره که تو هم باشی...
عمه دیگه چیزی نگفت.. ولی من گفتم:اخه بابا...من که گفتم قصد ازدواج ندارم.اصلا من این علیرضا رو

نمی شناسم که بخوام...
سکوت کردم وسرم رو انداختم پایین...بغض بدی نشسته بود توی گلوم ونمی ذاشت درست حرف بزنم.
بابا حرف اخر رو زد وگفت:پریناز تو می دونی که من یه حرف رو چند بار تکرار نمی کنم..همین که گفتم ما
فردا ظهر حرکت می کنیم ..پس اماده باش...تو باید با علیرضا حرف بزنی و...
نفسش رو با حرص فوت کرد بیرون وبا کلافگی از جاش بلند شد ورفت توی حیاط...
من هم خودم رو انداختم توی بغل مامان و گریه کردم..
-اروم باش دخترم...چرا خودتو اذیت می کنی؟حالا تو علیرضا رو ببین شاید پسندیدیش عزیزم...شاید همون
کسی بود که تومی خوای..باشه عزیزم؟
نمی تونستم حرف بزنم...حتی سرمو هم تکون ندادم...
من علیرضا رو هیچ جوری نمی تونستم به عنوان همسرم قبول بکنم..چون..چون قلب من متعلق به یکی دیگه
بود...اره به خودم که نمی تونستم دروغ بگم..
قلب من مال مانی..همون پسر سرد وخشک ومغروری که منو شیفته ی خودش کرده...
غرورش رو دوست دارم..حتی اون اخم جذابی که اکثر اوقات مهمون پیشونی و ابروهاشه رو دوست دارم...
این قلب مال مانی... نه علیرضا..نمی تونم..
خدایا چکار کنم؟...یعنی مانی هم منو دوست داره؟پس چرا اینکارا رو می کنه؟
من مانی رو خوب نمی شناسم..حتی از اینکه ادرسمو می دونست هم نسبت بهش شک دارم...
درسته بهش شک دارم ولی عشقم قوی تره ونمی ذاره به این موضوع فکر کنم و درست تصمیم بگیرم.
حرفاش ورفتارش همه جوره مشکوکه...ولی دست خودم نیست..می خوامش..دوستش دارم...غرورش
زیباست و من عاشقشم...

باید چکار کنم؟!!!!...نمی دونم..نمی دونم.




-پریناز پس کجایی دخترم؟بیا دیگه بابات منتظره.
از توی اتاق داد زدم:اومدم مامان..یه کم دیگه صبر کنید.
شال ابی ام رو روی سرم مرتب کردم و به خودم توی اینه نگاه کردم.
نارضایتی ازچشمام و صورتم کاملا معلوم بود.اصلا دوست نداشتم با علیرضا رو به رو بشم.
ای خدا چی میشه الان که داریم می ریم اونجا این علیرضا خان خونه نباشه؟!...
کیف ابی و سفیدم رو که با مانتو و شالم ست بود رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون...
توی حیاط..عمه ومامان حاضر و اماده ایستاده بودند و معلوم بود منتظر من هستند.
روی لباشون یه لبخند مهربون بود... ولی من حتی نمی تونستم یه پوزخند بزنم چه برسه به لبخند...

قرار بود با ماشین من بریم..بابا رانندگی می کرد..مامان جلو نشست ومن وعمه هم روی صندلی عقب نشستیم...
توی مسیر همه سکوت کرده بودند وفقط صدای اهنگی که توی پخش می خوند..فضای ماشین رو پر کرده بود...

با شنیدنش یاد مانی افتادم...یعنی الان داره چکار می کنه؟!!!!...


*تو هستی همه عشق من
تموم بود ونبود من
به یاد خاطره هامون
بیا و قلبم رو نشکن
بیا که من توی تنهایی
ندارم امروز و فردایی
تا تو نیایی پیش من
نمی خوام دیگه دنیایی
ولم نکن توی تنهایی...ولم نکن توی تنهایی...*

اهنگش خیلی خوشگل بود..توی اون لحظه کاملا با احساس من می خوند...خیلی دلم می خواست الان تنها بودم و
می تونستم به راحتی بزنم زیر گریه...
دلم براش بی تابی می کرد...مانی...با اوردن اسمش قلبم می خواست از جاش کنده بشه...

*بیا که بی تو دلم خونه
کم داره تو رو این خونه
بیا که خورده قسم قلبم
که دیگه قدرتو می دونه
تو رفتی وهمه احساسم
شکسته شد توی تنهایی
کجایی ببینی پشت سرم
می زنن بی تو چه حرفایی
بیا که غرور قلب من
شکسته شد توی تنهایی
تا تو نیایی پیش من
نمی خوام دیگه دنیایی
ولم نکن توی تنهایی...ولم نکن توی تنهایی...*

قطره اشکی رو که می خواست روی گونه ام بچکه و منو رسوا بکنه... سریع پاکش کردم وسرم رو چسبوندم به
شیشه ی پنجره ی ماشین...
با بغض به بیرون خیره شده بودم و توی دلم اسم مانی رو صدا می زدم...

صدای بابا به گوشم خورد:دیگه رسیدیم...
قلبم تند تند می زد...دوست نداشتم علیرضا رو ببینم..اون نمی تونست جای مانی رو توی قلبم بگیره.به هیچ
وجه..اصلا امکانش وجود نداشت.
-ااااا این علیرضا نبود؟!!!!...پس کجا داره میره؟!!!!
با صدای پر از تعجب بابا ناخداگاه سرم رو بلند کردم وبه پشت سرم نگاه کردم...یه ماشین مدل بالای
مشکی..راننده اش رو نمی تونستم ببینم...فاصله اش هی دور ودورتر می شد...

به بابا نگاه کردم که دیدم از توی اینه به من خیره شده...
با بی تفاوتی تکیه دادم به پشتی... ولی در دل خدارو هزاران بار شکرمی کردم که الان علیرضا خونه
نیست...چه زود دعام مستجاب شداااااا.
بابا جلوی یه در بزرگ که رنگش قهوه ای سوخته بود نگه داشت...همزمان هر چهار تا در باز شد وهممون از
ماشین پیاده شدیم.
از بیرونش معلوم بود خونه ی بزرگیه...بابا به سمت در رفت وزنگ رو فشرد..ایفن تصویری بود .چند لحظه
بعد صدای یه مرد توی ایفن پیچید:بفرمایید خواهش می کنم...
در با صدای تیکی باز شد و ...رفتیم تو...
از دیدن حیاط خونه...دهانم باز موند...واااااااای خدا اینجا چقدر خوشگلههههه....!!!!!!!
حیاط که نه باغ بود..اصلا یه تیکه از بهشت بود که روی زمین قرارش داده بودند...دور تا دور حیاط درختای
بلند و بید مجنون بود ... گلهای رنگارنگ وخیلی خوشگلی دور تادور باغ رو پوشش داده بود...
سرمو چرخوندم...یه استخر خیلی بزرگ گوشه ی حیاط بود که انگار اب توش نبود...

اوه اوه..من چقدر از بابا اینا عقب افتادم...دویدم سمتشون و وقتی بهشون رسیدم نفس نفس می زدم...
مامان رو به من گفت:دختر چته؟چرا میدوی؟!نکن زشته...
با اعتراض گفتم:ااااا مامان زشت چیه؟!مگه دویدن عیبه؟!
مامان با لبخند چشم غره رفت وگفت:بسه...یه امروز رو خانم وسنگین باش..باشه؟!
-وااااااا مامان مگه من روزای دیگه خانم نبودم که اینو میگی؟!اصلا مگه اینا کین؟!..فوق فوقش ادمن دیگه
نه؟!!
مامان اروم زد رو دستشو گفت:این حرفا چیه دختر؟!!!!خب معلومه که ادمن...
دیگه رسیده بودیم به در ورودیشون ونتونستم جواب مامانم رو بدم...
در باز شد ویه اقایی که لباس خدمتکارا تنش بود...جلومون ظاهر شد...
-سلام خوش امدید ..لطفا از این طرف خواهش می کنم...
به به چه لفظ قلم...نوکراشون چه باحالن...
اون افتاده بود جلو ما هم پشت سرش ...تا اینکه یه زن ومرد شیک پوش وجذاب که البته به سن مامان وبابام
بودند اومدند جلو ومرد اول با بابا دست داد وروبوسی کرد وبعد به ما خوش امد گفت.
اون خانم هم با ناز با هر سه تامون دست داد و روبوسی کرد..
ولی هوا رو می بوسید نه گونه ی مارو...اخه هوا هم بوسیدن داره؟!!!!..اهان لابد می ترسه رژش پاک بشه...
بعد از اینکه هوای کنار گونه ام رو بوسید سرشو برد عقب وبا لبخند خوشگلی به من خیره شد...من هم از شرم
سرمو انداختم پایین..خوب می دونستم چرا داره اینجوری نگاهم می کنه..نگاهش خریدارانه بود واین منو معذب
می کرد...
دستشو گذاشت پشت کمرم ورو به هر سه تامون گفت:بفرمایید خواهش می کنم..چرا اینجا ایستادید..
بابا همراه دوستش که همون اقا حمید بود ...مردونه دست انداخته بودند دور شونه ی هم و دوستانه
می خندیدند..رفتند سمت پذیراییشون...
روی مبلای خوشگل و گرون قیمتشون نشستیم و بابا با اقا حمید مشغول صحبت شد..
به اطرافم نگاه کردم..پر بود از دکوری ها ومجسمه های عتیقه و زیبا...تابلو های بی نظیری به دیوار زده بودند
که چشم هر بیننده ای رو به خودش خیره می کرد...
نه باباااااا خرپول بودند...
زبونم رو گاز گرفتم..وا پریناز این چه طرز حرف زدنه؟
..خیلی خب بابا ببخشید..همچین زیادی مایه دارن..خوب شد؟
اره این بهتره...
خودم هم با خودم درگیر بودما..

-بفرمایید خانم.
هان؟!!با من بود؟!!
به رو به روم نگاه کردم..یکی از خدمتکارای خانم خم شده بود و ظرف میوه روگرفته بود جلوم...
با لبخند تشکر کردم وچیزی برنداشتم...
میوه می خوام چه کار؟!...خدا کنه این چند ساعت تموم بشه زودترپاشیم بریم...
چای تعارف کردند برداشتم..این یکی رو باید می خوردم چون گلوم حسابی خشک شده بود...
سمیرا خانم با مامان و عمه گرم گفت و گو بود ومن هم داشتم مگس های فرضی رو می پروندم...
با حرفی که بابا زد گوشام تیز شد...
-حمید جان علیرضا خونه نیست؟!
یه دفعه سمیرا خانم که داشت با مامان حرف می زد ساکت شد وبه شوهرش زل زد...از نگاهش نگرانی
می بارید...
اقا حمید لبخند ظاهری زد وگفت:نه..توی شرکت براش یه کاری پیش اومد..مجبور شد سریع بره..
اخه بخشی از کارهای شرکت رو اون انجام میده...البته عذرخواهی کرد و گفت اگر بتونه زود خودش رو
می رسونه...

کاملا معلوم بود که به زور داره حرف می زنه واون لبخندش دلخوش کنکه...واقعی نیست.
بابا هم لبخند زد وگفت:باشه..حالا حالاها وقت بسیاره..ایشاالله یه وقت دیگه قسمت باشه ببینیمش...
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم و وقتی سرمو چرخوندم دیدم..سمیرا خانم با افسوس به من خیره شده..
وااا این دیگه چش بود؟!!چرا اینجوری نگام می کنه؟!!
به روش لبخند زدم..اون هم لبخند غمگینی زد وسرشو برگردوند...اینا یه چیزیشون می شدااااا.

راستی فامیلیشون چیه؟!!!!..چرا تا به الان در موردش از بابا چیزی نپرسیدم؟!!!!..
خب معلومه چون برام مهم نبود که بپرسم..اصلا به من چه فامیلیشون چیه...هر چی می خواد باشه!!!!!!!
باز حرفها از سر گرفته شد و باز این وسط فقط من تک وتنها افتاده بودم یه گوشه...
البته خودم رو جوری نشون می دادم که انگار دارم به حرف مامان و سمیرا خانم وعمه گوش می دم ولی خدایش
اینجوری نبود...تموم ذهنم رو مانی به خودش اختصاص داده بود ویه کوچولو موچولو هم به علیرضا فکر
می کردم که چرا با اینکه می دونسته ما میایم باز هم رفته شرکت؟!!!!چرا پدر ومادرش به زور در موردش حرف می زنند؟

ای خدا حالا باید بگم... این علیرضا کیه؟!!!!!!!...به به ...کم بود جن و پری یکی هم از دریچه می پرید...!!
مانی کم بود..این یکی هم بهش اضافه شد...اینا چرا انقدر مشکوکن؟!!!!
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط golii ، ♥h@di$♥ ، parmida.a ، ƝeGaЯ ، Kimia79 ، ... R.m ... ، دختراتش ، اتنا 00 ، aida 1 ، نازنین*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! - ^BaR○○n^ - 29-03-2013، 18:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان