28-03-2013، 13:29
►☼◄►☼◄►☼◄►☼◄
صبح ساعت 11 کلاس داشتم.ساعت 9 رفتم نمایشگاه عموی ستاره وبا هم رفتیم محضر و سندماشین به نامم
زده شد وبعد هم با ماشین خوشگل خودم برگشتم خونه.
وای چه کیفی می داد...
ستاره هم ماشین داشت.. ولی می گفت اون روز داده بوده تعمیرگاه تا اشکالاتش رو برطرف بکنه.
عمه کلید خونه رو بهم داده بود که در نبودش اگر اومدم خونه پشت در نمونم.
با کلید در رو باز کردم که دیدم عمه توی حیاط داره باغچه رو اب میده.نزدیک بهار بود ودرخت ها جوونه زده بودند.
با دیدن من لبخند مهربونی زد وشیر اب رو بست.شلنگ رو گذاشت کنار حوض واومد پیشم.
با خوشحالی بوسیدمش وگفتم:عمه جون بالاخره اوردمش.بیرون پشت دره.
عمه گونه ام رو بوسید وگفت:مبارکت باشه دخترم.ایشاالله به خوشی پشتش بشینی وخدا همیشه حافظ ونگهدارت باشه.
دستمو گرفت وبا هم رفتیم به سمت خونه...وقتی رفتیم تو.. عمه گفت:عزیزم چند لحظه همین جا باش تا من بیام.
با لبخند سرمو تکون دادم که عمه هم رفت سمت اتاقش..5 دقیقه بعد اومد ویه زنجیر هم توی دستش بود.
کنارم روی مبل نشست و زنجیر رو گرفت طرفم وگفت:بگیرش عزیزم.
زنجیر رو گرفتم که دیدم یه شی ء مکعبی شکل هم بهش اویزونه.روش نقش ونگارها وکنده کاری های خوشگلی داشت.
-دخترم درش رو باز کن.
با تعجب نگاهش کردم.پس درش بازمیشد؟!
اروم بازش کردم وبا دیدن قرآن کوچک وزیبایی که روی جلدش به زیبایی اسم( قران کریم )کنده کاری شده
بود ونقش زیبایی هم روش داشت ذوق زده شدم وبا خوشحالی به عمه نگاه کردم.
اشک توی چشماش جمع شده بود.دستمو گرفت وبا صدای لرزونی گفت:برای اولین بار که محمد برام ماشین
خرید اینو داد بهم وگفت .. بذار جلوی ماشینت و.. بدون خدا هم همیشه مواظب و نگهدارته.
اشکش رو پاک کرد وزمزمه کرد:تا الان داشتمش..الان هم می خوام بدمش به تو عزیزم..همون حرفی که
محمد به من زد من هم به تو میگم دخترم.امیدوارم همیشه خدا همراه ونگهدارت باشه.
از این همه مهربونیش اشک به چشمم نشسته بود.ای خدا این زن چه قلب پاک و مهربونی داشت.
با بغض گفتم:اما عمه جون این یادگار عمو محمده ...من نمی تونم قبولش بکنم.
یقه ی لباسش رو کمی باز کرد وزنجیری که به گردنش بود رو اورد بیرون..درست کپی این یکی که توی دستام بود..
-عزیزم من یادگار محمد رو دارم.اون خودش هم یکی مثل همین رو داشت و وقتی...فوت شد...من برای اونو
برداشتم تا برای همیشه همراهم داشته باشم.این هم کادوی من به تو دختر خوشگلم .
گونه اش رو بوسیدم وازش تشکر کردم.با خوشحالی به گردنبندی که توی دستم بود نگاه کردم..لبامو روش
گذاشتم وبه نرمی بوسیدمش...بوی خوبی می داد.
-دخترم باید برای ماشینت قربونی بکنی.
-اما من که نمی دونم کشتارگاه اینجا کجاست.
-دخترم.. به احمد اقا ..همسایمون میگم که یکی بگیره وبه نیت سلامتیه خودت و ماشینت قربونی بکنه.باشه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:هر جور خودتون صلاح می دونید عمه جون.
سوار ماشینم شدم به سمت دانشگاه روندم.زنجیری که عمه بهم هدیه کرده بود رو انداخته بودم دور اینه جلوی
ماشین وبا حرکت ماشین تکون می خورد...جنسش از نقره بود وبه زیبایی زیر نورخورشید می درخشید.
سی دی از توکیفم در اوردم وگذاشتم توی پخش...اهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم وبا لبخند گوش دادم.
لینک دانلود اهنگ امیدوارم خوشتون بیاد: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://1.newgroups.info/music/4/11%2...Music.org).mp3
*می دونی جز تو کسی ندارم
*اگه نباشی یه بیقرارم
*جونم،عاشقت هستم
*دل به تو بستم،می خونم
*عهدی که با تو بستم
*پای تو هستم ومی مونم
***
*اگه باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
*تو بمون،ای گلم
*باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
...
با تموم شدم اهنگ من هم رسیدم جلوی دانشگاه وپیچیدم توی حیاط تا جای پارک پیدا بکنم که چشمم افتاد به
ماشین مانی.
اروم می روند وبه سمت پارکیگ ماشینا می رفت وفقط هم یه جای پارک اونجا بود که اقای مغرورمی خواستند
ماشین مبارکشون رو اون جا پارک بکنند.
یه فکری به سرم زددددد. درسته..همینه... حداقل اینجوری حالش گرفته میشه و...این دله من هم یه کم خنک
میشه.. تا بعد حسابی از خجالتش در بیام.
به سرعت پامو گذاشتم روی گازو فشار دادم.ازش جلو زدم وبا یه تک بوق قبل از اون ...ماشینم رو اونجایی
که قرار بود ماشین مانی پارک بشه ..پارک کردم.
لبخند شیطنت امیزی روی لبام نشست.ایول ...الان قیافه اش حسابی دیدن داره.
خیلی خونسرد کیفمو از روی صندلیه جلو برداشتم واز ماشین اومدم بیرون ودکمه ی اتوماتیک رو زدم.
متوجه شدم که ماشین مانی درست پشت ماشین من توقف کرده. ولی نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم.اما
خداییش خیلی دوست داشتم قیافه اش رو ببینم ... به سختی جلوی خودم رو گرفتم.
رومو کردم اونطرف وداشتم می رفتم سمت در ورودی که ...
استین مانتوم از پشت به شدت کشیده شد..که اگه به موقع خودم رو کنترل نکرده بودم بدون شک نقش زمین می شدم.
با عصبانیت سرمو بلند کردم وبهش زل زدم...
اوه اوه... از گوشاش دود می زد بیرون واز چشماش هم شعله های اتیش می بارید.
ولی من بی توجه بهش ...به شدت استین مانتوم رو از توی دستش کشیدم بیرون وتقریبا داد زدم:مرتیکه معلوم هست داری چکار می کنی؟!
چشمای خوشگل خاکستریش رو ریز کرد و با عصبانیت داد زد:به من میگی مرتیکه؟!شما خودت هیچ معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟!
با دستش به ماشینم اشاره کرد وگفت:این لگنت رو ببر یه جای دیگه پارک کن.
پسره ی پر رو به ماشین من میگه لگن؟!هه...پرروووو...شیطونه میگه بزنم چپ وراستش کنمااااااا.
دستمو زدم به کمرم ومثل خودش داد زدم:به تو چه که من چکار می کنم؟!به ماشین من میگی لگن؟!پس لابد
ماشین جنابعالی کالسکه ی سیندرلاست؟!مگه دانشگاه جزو ارثیته که از الان خودت رو مالکش می دونی؟!
یه قدم اومد جلو وصورتش رو اورد نزدیک صورتم..با خشم توی چشمام زل زد وغرید:یا با زبون خوش ماشینت رو از اینجا می بری یه جای دیگه پارک می کنی..یا...
وسط حرفش پریدم وبا حرص گفت:یا چی؟!هان؟!من هر جا که دلم بخواد ماشینم رو پارک می کنم..اقای اریا فرد...اعلاء...!!!!!!!
می دونستم که اگه به فامیلیش ( اعلاء ) اضافه بکنم خیلی حرصی میشه ومن هم از قصد این کلمه رو استفاده می کردم.
مثل اینکه خیلی خوب هم جواب داد.. چون دستش رو مشت کرد ومحکم کوبوند روی کاپوت ماشینم و
داد زد: خانم فامیلیه من اریا فرده ..اعلاء نداره..بار اخرت باشه که اشتباه میگی!گرفتی؟!
با پررویی خندیدم وگفتم:ااااااا..راست می گید؟ولی اعلا ء که خیلی بهتون میاد..!!
با حرص دستی بین موهای خوشگل وخوش حالتش کشید وچند تا نفس عمیق کشید..به به.. چه حرصی هم
می خورد.
انگشتشو به تهدید به سمتم گرفت وغرید:که نمیای برش داری اره؟!..خیلی خب...پس خودت خواستی.
یه ماشین دیگه که مدل ماشین مانی بود ولی رنگش نقره ای بود...درست پشت ماشین مانی ترمز کرد و
راننده اش هم که نیما دوستش بود سریع از ماشین پرید پایین...ودوید سمت مانی واز پشت کمرش رو چسبید.
مانی خودشو کشید کنار وسرش داد زد:چه غلطی می کنی نیما؟!
نیما با لحن بامزه ای گفت:دارم جلوتو میگیرم که یه وقت دختر مردم رو گاز نگیری.پسر چه مرگته تو؟!
تو که اینجوری نبودی؟!
مانی با حرص نگاهی به من کرد ..توی نگاهش تهدید موج می زد..بعد به سمت در ورودی رفت.
پسره ی الدنگ معلوم نیست چه مرگش هست...می خواد حال منو بگیره؟!هه...مگه اینکه توی خواب ببینه.
صدای نیما رو شنیدم که رو به من گفت:خانم ستایش تو رو خدا ببخشید این از این اخلاقا نداشتا...نمی دونم چرا این کارارو می کنه.فکر کنم مامانش زیادی لوسش کرده..
از نیما خوشم می اومد پسر بامزه وخنده رویی بود.
با لبخند ماتی گفتم:ممنونم..ولی ایشون باید از کارش پشیمون باشه نه شما...
با شیطنت گفت:پس جنگ جهانی همچنان ادامه داره؟!چون اون عمرااااا از کارش پشیمون بشه.خیلی لجباز و
یه دنده است.
با لبخند سرمو تکون دادم.اما توی دلم گفتم:ولی من حالیش می کنم که با کی طرفه.
نیما خندید ودر حالی که به سمت در می رفت ..گفت:پس من برم برای مانی یه سنگر درست کنم..بچه دست تنها از پس شما خانوما بر نمیاد.
با تعجب گفتم: خانوما؟
لبخند زد وگفت:حالاااااااااا.
منظورش رو نفهمیدم..ولی سری تکون دادم و با یه... ببخشید کلاسم دیر میشه ...رفتم سمت دانشگاه...
خیلی خوشحال بودم که حالشو اساسی گرفتم...نمی دونم چرا هر چی اذیتش می کردم بیشتر ذوق می کردم.
حالاااااااااا برو خوش باش اقا مانی.
اگه باز قصد تلافی داشته باشه...باید بدونه که من هم با کارهاش ساکت نمیشینم و نگاهش کنم...باید منتظر
عکس العمل من نسبت به کارهاش باشه...
فصل پنجم
با خونسردی وارد کلاس شدم .بدون اینکه به کسی نگاه کنم.. رفتم وروی صندلی خودم انتها ی کلاس نشستم.
ستاره هنوز نیومده بود ...من هم دستمو زده بودم زیر چونمو به تک تک بچه ها نگاه می کردم .بعضی ها داشتند با هم حرف
می زدند و
می خندیدند وبعضی ها هم بر سر موضوعی بحث می کردند.
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم وهمین که سرمو چرخوندم تا ببینم کی داره نگاهم می کنه ...
نگاه متعجبم با نگاه خونسرد و جدی مانی گره خورد.
وای خداااااا... اینجوری چقدر جذاب می شدااااااا.
این بشر انگار همه جور حالتی چه منفی وچه مثبت بهش می اومد.تازه اخم که می کرد جذابتر هم می شد.
همین طور با نگاه سردش زل زده بود به من...
این چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟!ای خدا این چرا درست کنار من نشسته؟! درست صندلیه کناریه من که همیشه خالی
بود رو حالا مانی اشغال کرده بود.
با تعجب ابرومو دادم بالا وبهش پوزخند زدم تا بیشتر حرصش بدم.رومو کردم سمت در کلاس تا ببینم ستاره میاد یا نه...ولی
ازش هیچ خبری نبود.
توی دلم اه کشیدم ونگاهمو دوختم به خودکاری که توی دستام بود وهمین طور بین انگشتام می چرخوندمش که از دستم افتاد
زمین و ورفت کنار صندلیه مانی...
همین که خم شدم تا برش دارم دستم روی خودکار بود که پای مانی همزمان روی دستم قرار گرفت.
وای خدا این بچه پررو چش شده بود؟دستم شکست...ای...ای دستم... البته همه ی اینها رو توی دلم می گفتم.نمی خواستم اتو
بدم دستش.
اشک به چشمام نشسته بود.با کفشاش کمی به دستم فشار اورد که اگه دستمو روی دهانم نذاشته بودم بدون شک ازش یه جیغ بنفش خوشگل در می اومد...
نمی خواستم سرمو بلند کنم تا اون با دیدن چشمای اشکیم منو بکنه سوژه ی خودش...
صداشو شنیدم که اروم و زمزمه وار گفت:خانم کوچولو...بار اخرت باشه که سربه سر من میذاری شنیدی؟توی این دانشگاه
تا به حال هیچ کس مثل تو نخواسته و نتونسته که حال منو بگیره...پس مثل بچه ی ادم بشین سرجات وفقط به درست برس و
فکر موش وگربه بازی کردن با من رو هم از اون سر کوچولوت بنداز دور...با حرص خندید و ادامه داد:چون اگه بخوای با من در بیافتی اخرش تویی که بازنده میشی.اینو خوب توی گوشات فرو کن.
چییییییییی؟!این چی داشت بلغور می کرد؟!پسره ی از خودراضی به من میگه بازنده؟!هه.!!!!!!!
حرفاش خیلی برام گرون تموم شد..اون به چه حقی با من اینجوری حرف می زد؟مگه کی بود...اصلا...ای خداااااااااااا دارم
از دستش دیوونه میشم.
دیگه به دستم فشار نمی اورد ولی هنوزپاش روی دستم بود.
با عصبانیت در حالی که صدام لرزش محسوسی هم داشت و سرم هم هنوز پایین بود گفتم:تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
اصلا تو به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟...اشغااااااال...تلافیه همه ی این کاراتو سرت در میارم.اصلا مگه من
چکارت کردم؟!چرا با من انقدر لجی؟!!!!!!!
-من با تو لج نیستم .ولی اصلا خوشم نمیاد یه دختر بخواد با این کارهاش جلب توجه بکنه.همتون لوس و از خودراضی
هستید.فقط به فکر اینید که تا می تونید برای جلب توجه یه پسرتلاش کنید واز همه چیزتون بگذرید. حتی ...
دیگه ادامه نداد.
ای وای این پسر که عقده ای بود...!!!!!!!حالا چرا باید عقده هاش رو سر منه بدبخت خالی بکنه؟!منو چه به جلب توجه...حالا کی
خواست جلب توجه کنه؟!
با حرص غریدم:حالتو می گیرم...مانی اریا فرد...بهت ثابت می کنم که من از اوناش نیستم.
با شنیدن حرفاش دیگه اشک توی چشمام نبود..فقط یه حس خاصی داشتم..یه حسی که بهم می گفت داستان همین جا تموم
نمیشه..بلکه تازه شروع شده و من هم نباید میدون رو خالی می کردم..چون اون داره در مورد تموم دخترهاحرف می زنه
در صورتی که همه بد نیستند...این هم انصاف نیست که مانی این برداشت رونسبت به همه ی دخترا داشته باشه...بهش
نشون میدم.
با ورود استاد پاشو از روی دستم برداشت که من هم سریع از روی صندلیم بلند شدم وایستادم.خدا رو شکر صندلی های ما
اخر کلاس بود وبچه ها هم سرشون به بحث وگفتگوشون گرم بود وحواسشون به ما نبود...گرچه مانی انقدر خوب نقش بازی می کرد که کسی متوجه نشه...مرتیکه ی عقده ای...
نتونستم نسبت به حرفاش ساکت بمونم...در حالی که کنارم ایستاده بود... زیر لب و با حرص گفتم:اقای آریا فرد...روزی
می رسه که از این حرفت پشیمون میشی...نیم نگاهی بهش کردم که خونسرد به استاد خیره شده بود..ادامه دادم:اگر هم اشکت
رودر نیاوردم وهم به زانو ننشوندمت...همین جا بهت قول میدم پریناز ستایش نیستم...اینو بهت قول میدم.
زیرچشمی با پوزخند نگاهم کرد وچیزی نگفت.
ولی من داشتم براش...اون هم از نوع درست وحسابیش...
اینم به خاطر تو:cool:
صبح ساعت 11 کلاس داشتم.ساعت 9 رفتم نمایشگاه عموی ستاره وبا هم رفتیم محضر و سندماشین به نامم
زده شد وبعد هم با ماشین خوشگل خودم برگشتم خونه.
وای چه کیفی می داد...
ستاره هم ماشین داشت.. ولی می گفت اون روز داده بوده تعمیرگاه تا اشکالاتش رو برطرف بکنه.
عمه کلید خونه رو بهم داده بود که در نبودش اگر اومدم خونه پشت در نمونم.
با کلید در رو باز کردم که دیدم عمه توی حیاط داره باغچه رو اب میده.نزدیک بهار بود ودرخت ها جوونه زده بودند.
با دیدن من لبخند مهربونی زد وشیر اب رو بست.شلنگ رو گذاشت کنار حوض واومد پیشم.
با خوشحالی بوسیدمش وگفتم:عمه جون بالاخره اوردمش.بیرون پشت دره.
عمه گونه ام رو بوسید وگفت:مبارکت باشه دخترم.ایشاالله به خوشی پشتش بشینی وخدا همیشه حافظ ونگهدارت باشه.
دستمو گرفت وبا هم رفتیم به سمت خونه...وقتی رفتیم تو.. عمه گفت:عزیزم چند لحظه همین جا باش تا من بیام.
با لبخند سرمو تکون دادم که عمه هم رفت سمت اتاقش..5 دقیقه بعد اومد ویه زنجیر هم توی دستش بود.
کنارم روی مبل نشست و زنجیر رو گرفت طرفم وگفت:بگیرش عزیزم.
زنجیر رو گرفتم که دیدم یه شی ء مکعبی شکل هم بهش اویزونه.روش نقش ونگارها وکنده کاری های خوشگلی داشت.
-دخترم درش رو باز کن.
با تعجب نگاهش کردم.پس درش بازمیشد؟!
اروم بازش کردم وبا دیدن قرآن کوچک وزیبایی که روی جلدش به زیبایی اسم( قران کریم )کنده کاری شده
بود ونقش زیبایی هم روش داشت ذوق زده شدم وبا خوشحالی به عمه نگاه کردم.
اشک توی چشماش جمع شده بود.دستمو گرفت وبا صدای لرزونی گفت:برای اولین بار که محمد برام ماشین
خرید اینو داد بهم وگفت .. بذار جلوی ماشینت و.. بدون خدا هم همیشه مواظب و نگهدارته.
اشکش رو پاک کرد وزمزمه کرد:تا الان داشتمش..الان هم می خوام بدمش به تو عزیزم..همون حرفی که
محمد به من زد من هم به تو میگم دخترم.امیدوارم همیشه خدا همراه ونگهدارت باشه.
از این همه مهربونیش اشک به چشمم نشسته بود.ای خدا این زن چه قلب پاک و مهربونی داشت.
با بغض گفتم:اما عمه جون این یادگار عمو محمده ...من نمی تونم قبولش بکنم.
یقه ی لباسش رو کمی باز کرد وزنجیری که به گردنش بود رو اورد بیرون..درست کپی این یکی که توی دستام بود..
-عزیزم من یادگار محمد رو دارم.اون خودش هم یکی مثل همین رو داشت و وقتی...فوت شد...من برای اونو
برداشتم تا برای همیشه همراهم داشته باشم.این هم کادوی من به تو دختر خوشگلم .
گونه اش رو بوسیدم وازش تشکر کردم.با خوشحالی به گردنبندی که توی دستم بود نگاه کردم..لبامو روش
گذاشتم وبه نرمی بوسیدمش...بوی خوبی می داد.
-دخترم باید برای ماشینت قربونی بکنی.
-اما من که نمی دونم کشتارگاه اینجا کجاست.
-دخترم.. به احمد اقا ..همسایمون میگم که یکی بگیره وبه نیت سلامتیه خودت و ماشینت قربونی بکنه.باشه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:هر جور خودتون صلاح می دونید عمه جون.
سوار ماشینم شدم به سمت دانشگاه روندم.زنجیری که عمه بهم هدیه کرده بود رو انداخته بودم دور اینه جلوی
ماشین وبا حرکت ماشین تکون می خورد...جنسش از نقره بود وبه زیبایی زیر نورخورشید می درخشید.
سی دی از توکیفم در اوردم وگذاشتم توی پخش...اهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم وبا لبخند گوش دادم.
لینک دانلود اهنگ امیدوارم خوشتون بیاد: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://1.newgroups.info/music/4/11%2...Music.org).mp3
*می دونی جز تو کسی ندارم
*اگه نباشی یه بیقرارم
*جونم،عاشقت هستم
*دل به تو بستم،می خونم
*عهدی که با تو بستم
*پای تو هستم ومی مونم
***
*اگه باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
*تو بمون،ای گلم
*باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
...
با تموم شدم اهنگ من هم رسیدم جلوی دانشگاه وپیچیدم توی حیاط تا جای پارک پیدا بکنم که چشمم افتاد به
ماشین مانی.
اروم می روند وبه سمت پارکیگ ماشینا می رفت وفقط هم یه جای پارک اونجا بود که اقای مغرورمی خواستند
ماشین مبارکشون رو اون جا پارک بکنند.
یه فکری به سرم زددددد. درسته..همینه... حداقل اینجوری حالش گرفته میشه و...این دله من هم یه کم خنک
میشه.. تا بعد حسابی از خجالتش در بیام.
به سرعت پامو گذاشتم روی گازو فشار دادم.ازش جلو زدم وبا یه تک بوق قبل از اون ...ماشینم رو اونجایی
که قرار بود ماشین مانی پارک بشه ..پارک کردم.
لبخند شیطنت امیزی روی لبام نشست.ایول ...الان قیافه اش حسابی دیدن داره.
خیلی خونسرد کیفمو از روی صندلیه جلو برداشتم واز ماشین اومدم بیرون ودکمه ی اتوماتیک رو زدم.
متوجه شدم که ماشین مانی درست پشت ماشین من توقف کرده. ولی نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم.اما
خداییش خیلی دوست داشتم قیافه اش رو ببینم ... به سختی جلوی خودم رو گرفتم.
رومو کردم اونطرف وداشتم می رفتم سمت در ورودی که ...
استین مانتوم از پشت به شدت کشیده شد..که اگه به موقع خودم رو کنترل نکرده بودم بدون شک نقش زمین می شدم.
با عصبانیت سرمو بلند کردم وبهش زل زدم...
اوه اوه... از گوشاش دود می زد بیرون واز چشماش هم شعله های اتیش می بارید.
ولی من بی توجه بهش ...به شدت استین مانتوم رو از توی دستش کشیدم بیرون وتقریبا داد زدم:مرتیکه معلوم هست داری چکار می کنی؟!
چشمای خوشگل خاکستریش رو ریز کرد و با عصبانیت داد زد:به من میگی مرتیکه؟!شما خودت هیچ معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟!
با دستش به ماشینم اشاره کرد وگفت:این لگنت رو ببر یه جای دیگه پارک کن.
پسره ی پر رو به ماشین من میگه لگن؟!هه...پرروووو...شیطونه میگه بزنم چپ وراستش کنمااااااا.
دستمو زدم به کمرم ومثل خودش داد زدم:به تو چه که من چکار می کنم؟!به ماشین من میگی لگن؟!پس لابد
ماشین جنابعالی کالسکه ی سیندرلاست؟!مگه دانشگاه جزو ارثیته که از الان خودت رو مالکش می دونی؟!
یه قدم اومد جلو وصورتش رو اورد نزدیک صورتم..با خشم توی چشمام زل زد وغرید:یا با زبون خوش ماشینت رو از اینجا می بری یه جای دیگه پارک می کنی..یا...
وسط حرفش پریدم وبا حرص گفت:یا چی؟!هان؟!من هر جا که دلم بخواد ماشینم رو پارک می کنم..اقای اریا فرد...اعلاء...!!!!!!!
می دونستم که اگه به فامیلیش ( اعلاء ) اضافه بکنم خیلی حرصی میشه ومن هم از قصد این کلمه رو استفاده می کردم.
مثل اینکه خیلی خوب هم جواب داد.. چون دستش رو مشت کرد ومحکم کوبوند روی کاپوت ماشینم و
داد زد: خانم فامیلیه من اریا فرده ..اعلاء نداره..بار اخرت باشه که اشتباه میگی!گرفتی؟!
با پررویی خندیدم وگفتم:ااااااا..راست می گید؟ولی اعلا ء که خیلی بهتون میاد..!!
با حرص دستی بین موهای خوشگل وخوش حالتش کشید وچند تا نفس عمیق کشید..به به.. چه حرصی هم
می خورد.
انگشتشو به تهدید به سمتم گرفت وغرید:که نمیای برش داری اره؟!..خیلی خب...پس خودت خواستی.
یه ماشین دیگه که مدل ماشین مانی بود ولی رنگش نقره ای بود...درست پشت ماشین مانی ترمز کرد و
راننده اش هم که نیما دوستش بود سریع از ماشین پرید پایین...ودوید سمت مانی واز پشت کمرش رو چسبید.
مانی خودشو کشید کنار وسرش داد زد:چه غلطی می کنی نیما؟!
نیما با لحن بامزه ای گفت:دارم جلوتو میگیرم که یه وقت دختر مردم رو گاز نگیری.پسر چه مرگته تو؟!
تو که اینجوری نبودی؟!
مانی با حرص نگاهی به من کرد ..توی نگاهش تهدید موج می زد..بعد به سمت در ورودی رفت.
پسره ی الدنگ معلوم نیست چه مرگش هست...می خواد حال منو بگیره؟!هه...مگه اینکه توی خواب ببینه.
صدای نیما رو شنیدم که رو به من گفت:خانم ستایش تو رو خدا ببخشید این از این اخلاقا نداشتا...نمی دونم چرا این کارارو می کنه.فکر کنم مامانش زیادی لوسش کرده..
از نیما خوشم می اومد پسر بامزه وخنده رویی بود.
با لبخند ماتی گفتم:ممنونم..ولی ایشون باید از کارش پشیمون باشه نه شما...
با شیطنت گفت:پس جنگ جهانی همچنان ادامه داره؟!چون اون عمرااااا از کارش پشیمون بشه.خیلی لجباز و
یه دنده است.
با لبخند سرمو تکون دادم.اما توی دلم گفتم:ولی من حالیش می کنم که با کی طرفه.
نیما خندید ودر حالی که به سمت در می رفت ..گفت:پس من برم برای مانی یه سنگر درست کنم..بچه دست تنها از پس شما خانوما بر نمیاد.
با تعجب گفتم: خانوما؟
لبخند زد وگفت:حالاااااااااا.
منظورش رو نفهمیدم..ولی سری تکون دادم و با یه... ببخشید کلاسم دیر میشه ...رفتم سمت دانشگاه...
خیلی خوشحال بودم که حالشو اساسی گرفتم...نمی دونم چرا هر چی اذیتش می کردم بیشتر ذوق می کردم.
حالاااااااااا برو خوش باش اقا مانی.
اگه باز قصد تلافی داشته باشه...باید بدونه که من هم با کارهاش ساکت نمیشینم و نگاهش کنم...باید منتظر
عکس العمل من نسبت به کارهاش باشه...
فصل پنجم
با خونسردی وارد کلاس شدم .بدون اینکه به کسی نگاه کنم.. رفتم وروی صندلی خودم انتها ی کلاس نشستم.
ستاره هنوز نیومده بود ...من هم دستمو زده بودم زیر چونمو به تک تک بچه ها نگاه می کردم .بعضی ها داشتند با هم حرف
می زدند و
می خندیدند وبعضی ها هم بر سر موضوعی بحث می کردند.
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم وهمین که سرمو چرخوندم تا ببینم کی داره نگاهم می کنه ...
نگاه متعجبم با نگاه خونسرد و جدی مانی گره خورد.
وای خداااااا... اینجوری چقدر جذاب می شدااااااا.
این بشر انگار همه جور حالتی چه منفی وچه مثبت بهش می اومد.تازه اخم که می کرد جذابتر هم می شد.
همین طور با نگاه سردش زل زده بود به من...
این چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟!ای خدا این چرا درست کنار من نشسته؟! درست صندلیه کناریه من که همیشه خالی
بود رو حالا مانی اشغال کرده بود.
با تعجب ابرومو دادم بالا وبهش پوزخند زدم تا بیشتر حرصش بدم.رومو کردم سمت در کلاس تا ببینم ستاره میاد یا نه...ولی
ازش هیچ خبری نبود.
توی دلم اه کشیدم ونگاهمو دوختم به خودکاری که توی دستام بود وهمین طور بین انگشتام می چرخوندمش که از دستم افتاد
زمین و ورفت کنار صندلیه مانی...
همین که خم شدم تا برش دارم دستم روی خودکار بود که پای مانی همزمان روی دستم قرار گرفت.
وای خدا این بچه پررو چش شده بود؟دستم شکست...ای...ای دستم... البته همه ی اینها رو توی دلم می گفتم.نمی خواستم اتو
بدم دستش.
اشک به چشمام نشسته بود.با کفشاش کمی به دستم فشار اورد که اگه دستمو روی دهانم نذاشته بودم بدون شک ازش یه جیغ بنفش خوشگل در می اومد...
نمی خواستم سرمو بلند کنم تا اون با دیدن چشمای اشکیم منو بکنه سوژه ی خودش...
صداشو شنیدم که اروم و زمزمه وار گفت:خانم کوچولو...بار اخرت باشه که سربه سر من میذاری شنیدی؟توی این دانشگاه
تا به حال هیچ کس مثل تو نخواسته و نتونسته که حال منو بگیره...پس مثل بچه ی ادم بشین سرجات وفقط به درست برس و
فکر موش وگربه بازی کردن با من رو هم از اون سر کوچولوت بنداز دور...با حرص خندید و ادامه داد:چون اگه بخوای با من در بیافتی اخرش تویی که بازنده میشی.اینو خوب توی گوشات فرو کن.
چییییییییی؟!این چی داشت بلغور می کرد؟!پسره ی از خودراضی به من میگه بازنده؟!هه.!!!!!!!
حرفاش خیلی برام گرون تموم شد..اون به چه حقی با من اینجوری حرف می زد؟مگه کی بود...اصلا...ای خداااااااااااا دارم
از دستش دیوونه میشم.
دیگه به دستم فشار نمی اورد ولی هنوزپاش روی دستم بود.
با عصبانیت در حالی که صدام لرزش محسوسی هم داشت و سرم هم هنوز پایین بود گفتم:تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
اصلا تو به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟...اشغااااااال...تلافیه همه ی این کاراتو سرت در میارم.اصلا مگه من
چکارت کردم؟!چرا با من انقدر لجی؟!!!!!!!
-من با تو لج نیستم .ولی اصلا خوشم نمیاد یه دختر بخواد با این کارهاش جلب توجه بکنه.همتون لوس و از خودراضی
هستید.فقط به فکر اینید که تا می تونید برای جلب توجه یه پسرتلاش کنید واز همه چیزتون بگذرید. حتی ...
دیگه ادامه نداد.
ای وای این پسر که عقده ای بود...!!!!!!!حالا چرا باید عقده هاش رو سر منه بدبخت خالی بکنه؟!منو چه به جلب توجه...حالا کی
خواست جلب توجه کنه؟!
با حرص غریدم:حالتو می گیرم...مانی اریا فرد...بهت ثابت می کنم که من از اوناش نیستم.
با شنیدن حرفاش دیگه اشک توی چشمام نبود..فقط یه حس خاصی داشتم..یه حسی که بهم می گفت داستان همین جا تموم
نمیشه..بلکه تازه شروع شده و من هم نباید میدون رو خالی می کردم..چون اون داره در مورد تموم دخترهاحرف می زنه
در صورتی که همه بد نیستند...این هم انصاف نیست که مانی این برداشت رونسبت به همه ی دخترا داشته باشه...بهش
نشون میدم.
با ورود استاد پاشو از روی دستم برداشت که من هم سریع از روی صندلیم بلند شدم وایستادم.خدا رو شکر صندلی های ما
اخر کلاس بود وبچه ها هم سرشون به بحث وگفتگوشون گرم بود وحواسشون به ما نبود...گرچه مانی انقدر خوب نقش بازی می کرد که کسی متوجه نشه...مرتیکه ی عقده ای...
نتونستم نسبت به حرفاش ساکت بمونم...در حالی که کنارم ایستاده بود... زیر لب و با حرص گفتم:اقای آریا فرد...روزی
می رسه که از این حرفت پشیمون میشی...نیم نگاهی بهش کردم که خونسرد به استاد خیره شده بود..ادامه دادم:اگر هم اشکت
رودر نیاوردم وهم به زانو ننشوندمت...همین جا بهت قول میدم پریناز ستایش نیستم...اینو بهت قول میدم.
زیرچشمی با پوزخند نگاهم کرد وچیزی نگفت.
ولی من داشتم براش...اون هم از نوع درست وحسابیش...
اینم به خاطر تو:cool: