13-03-2013، 14:11
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-03-2013، 20:53، توسط ღ دختـــر آسمان ღ.)
دخترک با خوش حالی پیشنهاد عطار را قبول کرد
پیر مرد به او یک لگن اب یک شانه و لباس های تمیز داد و به او دستور داد هرگز باظاهر چرک و چروک و کثیف جلوی اوظاهر نشود
دخترک هم دستور های اورا اجرا کرد انسلمه متوجه شد که در انتخابش اشتباه نکرده از اوپرسید اسمت چیست دخترک جواب داد مارینت عطار گفت خوب مارینت از امروز اینجا را مانند خانه خودت بدان دخترک مشغول کار شد او تمام جارا شست تمام شیشه ها و دستمال های عطار را جارو کرد دخترک خیلی خیلی زیبا و مهربان بود بعد از مدتی عطار به او پیشنهاد ازدواج داد انسلمه با خنده گفت اما مادر بزرگم بیشتر به درد شما میخورد عطار به او گفت اگر با من ازدواج کنی کلید زیر زمین را به تو میدهم دخترک خیلی وسوسه شد چون هیچ وقت عار نمی گذاشت که او به داخل زیر زمین برود
دختر به عطار گفت در این صورت کمی فرق می کند
عطار گفت با پیشنهاد من موافقی
....♥..♥
......•...
...♦♦♦♦....
من که سپاس شما رو نمی بینم اگه سپاس ندید نمی ذارم
پیر مرد به او یک لگن اب یک شانه و لباس های تمیز داد و به او دستور داد هرگز باظاهر چرک و چروک و کثیف جلوی اوظاهر نشود
دخترک هم دستور های اورا اجرا کرد انسلمه متوجه شد که در انتخابش اشتباه نکرده از اوپرسید اسمت چیست دخترک جواب داد مارینت عطار گفت خوب مارینت از امروز اینجا را مانند خانه خودت بدان دخترک مشغول کار شد او تمام جارا شست تمام شیشه ها و دستمال های عطار را جارو کرد دخترک خیلی خیلی زیبا و مهربان بود بعد از مدتی عطار به او پیشنهاد ازدواج داد انسلمه با خنده گفت اما مادر بزرگم بیشتر به درد شما میخورد عطار به او گفت اگر با من ازدواج کنی کلید زیر زمین را به تو میدهم دخترک خیلی وسوسه شد چون هیچ وقت عار نمی گذاشت که او به داخل زیر زمین برود
دختر به عطار گفت در این صورت کمی فرق می کند
عطار گفت با پیشنهاد من موافقی
....♥..♥
......•...
...♦♦♦♦....
من که سپاس شما رو نمی بینم اگه سپاس ندید نمی ذارم