18-02-2013، 21:16
قسمت چهارم
___________________________________________________________________________________________________________________________________
پدر كاوه – پيشي؟
-منظورش گربه اس . داره به من ميگه .
كاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم .
بعد آروم زير لبي گفت :
- جز سگ هيچ وصله اي به تو نمي چسبه !
همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت شديم .
مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد .
كاوه – بهزاد سيب دوست داره .
بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من گذاشت .
كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ .
-خيلي ممنون فرنوش خانم .
كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟
خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم .
كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه !
دوباره همه خنديدند .
پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها !
كاوه – هپتا !
ژاله – هپتا يعني چي ؟
كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد .
-باور كنيد سر كلاس و توي بيمارستان هم همينطوره .
مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت .
پدر كاوه – بهزاد جان ، اين پسر اصلاً درس مي خونه ؟
-والله چي بگم ؟
كاوه – از همه تو كلاس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كلاس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست ؟
ژاله – تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم .
بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كلاس تشريح كرده بود افتادم .
ستايش – بهزاد خان تعريف كن .
كاوه – تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن .
دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن .
ساعت تشريح بود . بچه هاي كلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه ملافه سفيد كشيده بودند . خلاصه همه جمع شديم دور جسد .
تا استاد ملافه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه .
دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بود .
نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت : استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟
استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين خيار گلمي رو ! احتمالاً خريد خيار ، كار تو جانور بوده !
پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصلاً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت :
-كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا ؟
كاوه كه خودش اصلاً نمي خنديد گفت :
-باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه !
تا ساعت 11 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن . بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم .
لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف خونه حركت كردم .
ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم .
بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم .
صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت !
دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم ، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم .
راستي حاضر بود با من ازدواج بكنه ؟ خودش ديروز عصري ، ميون حرفاش بهم گفت اصلاً باور نمي كردم . كاش مي تونستم بگم كه چقدر دوستش دارم .
كم كم مي خواستم بلند شم و فكر ناهارو بكنم كه در زدند . هري دلم ريخت پايين .
از پشت پنجره نگاه كردم . فرنوش بود . انگار دنيا رو بهم دادن .
پريدم و درو وا كردم .
فرنوش- سلام . مزاحم كه نشدم ؟
بهش خنديدم .
فرنوش- معني اين خنده يعني اينكه مزاحم شدم يا نشدم ؟
-سلام . شما هيچوقت مزاحم نيستيد . بفرماييد .
وارد اتاق شد و طبق معمول كفشهاشو در آورد . پالتوي قشنگي تنش بود . ازش گرفتم و به جاي رختي آويزون كردم .
فرنوش – طبق معمول همه جا تميزه . راستي ديگه استكان نشسته نداري ؟!
خنديدم و گفتم : نه ، همون دفعه كه لو رفتم براي هفت پشتم كافيه .
فرنوش – چايي ت حاضره ؟
براش چايي ريختم . همونطور كه چايي ش رو مي خورد گفت :
-از بابت ديروز معذرت مي خوام . خيلي عصباني شده بودم . اميدوارم منو ببخشي .
-شما حق داشتي . تقصير من بود .
فرنوش- پس از دستم ناراحت نيستي ؟
-اصلاً . فقط .... بگذريم .
فرنوش – نه خواهش مي كنم . هر چي تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن .
- يه وقت ديگه مي گم .
فرنوش- چه وقتي بهتر از حالا ؟ ما بايد جدي با هم صحبت كنيم . تو دلت نمي خواد ؟
-چرا حق با شماست .
فرنوش – خب شروع كن .
- شما بفرماييد .
فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . الان نوبت توئه كه حرف بزني .
- چي بگم ؟
فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟
- نمي دونم . تا حالا اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم .
فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟
-نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين .
فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟
-شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟
فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم .
سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده بودم . اصلاً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم .
فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخلاقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي !
برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم .
خنديم و گفتم :
- هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته .
فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟
لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم :
- يادمه دبيرستان كه بودم . يه روز با پدر و مادرم براي خريد بيرون رفته بوديم . اتفاقي از جلوي يه طلا فروشي رد شديم. مادرم بي اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره شد . نمي دونم اون لحظه توي چه فكري بود كه وقتي پدرم صداش كرد متوجه نشد .
من صداش كردم . وقتي بهم نگاه كرد تو يه عالم ديگه بود . از پدرم پرسيد كه فكر مي كنه قيمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب داد يه عمر جون كندن ما !
هر دو خنديدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جيبي مو جمع كردم تا شايد بتونم اون گردنبند رو كه يه جواهر خيلي بزرگ روش بود ، براي مادرم بخرم . بچه گي يه ديگه !
هر دو هفته سه هفته يه بار مي رفتم دم اون طلافروشي و اون گردنبند رو نگاه مي كردم . مي خواستم مطمئن بشم كه فروخته نشده .
جالب اين بود كه با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ويترين بود .
همون سال بود كه پدر و مادرم توي اون حادثه كشته شدند .
من نتونستم براي مادرم گردنبند رو بخرم كه هيچ ، حتي نتونستم كه باري از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت بعد سراغ طلافروشي رفتم . اون گردنبند ديگه پشت ويترين نبود !
من خيلي به پدر و مادرم علاقه داشتم . خيلي دلم مي خواست كه براشون كاري بكنم اما از دست دادمشون . يعني مي خوام بگم كه هميشه ، هر چيزي رو كه دوست داشتم و آرزوي بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اينكه چيزي رو مي ديدم و احساس مي كردم كه دوستش دارم ، از دست مي دادمش . اينه كه خيلي وقته ، حتي اگر چيزي رو دوست داشته باشم ، مي ترسم كه به زبون بيارم . مي ترسم از دستم بره .
فرنوش- بلاخره چي؟ نمي شه كه انسان بخاطر ترس از دست دادن چيزي يا كسي ، احساس عشق رو باور نكنه يا به زبون نياره . خب حالا نترس و حرفت رو بزن . شايد اين بار چيزي از دستت نره . اگر هم رفت ، اين يكي هم روي بقيه !
باز هم مدتي فكر كردم . فرنوش درست مي گفت .
-فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم . از اولين بار كه شما رو توي دانشكده ديدم ، بهتون علاقه مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد كه مانع خوشبختي تون نشم . دلم نمي خواد كه يه تجربه تلخ از زندگي پيدا كنيد و باعث اون هم من شده باشم .
ما از دو طبقه جدا از هم هستيم . براي همين بود كه سعي مي كردم از شما دور باشم . اينطوري براي شما خيلي بهتره . اينها رو گفتم تا بدونيد چرا اون شب جلوي دوست هاتون ، اون كارو كردم .
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكلات زيادي رو ايجاد مي كنه .
اينها حرفهايي بود كه بر خلاف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم .
فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
-مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم .
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم .
بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه .
-الا يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكلات زيادي در راه داشته باشيد . مثلاً پدرتون با اين مسئله موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعلاً اينجا نيست .
-فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد از چند روز همه چيز رو فراموش كنين .
يه دفعه عصباني شد و گفت :
-بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حالا اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز ديگه ايه.
- منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد . شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . شما فقر رو تجربه نكرديد . الان اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختلاف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه .
فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعلاً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره.
-هزاران نفر اينا رو تجربه كردن .
فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت :
-بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم .
-شما نمي ترسي ؟
فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما !
خنديدم و گفتم :
-تو نمي ترسي ؟
فرنوش هم خنديد و گفت :
-آهان بلاخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس .
-اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم .
فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه .
- مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي.
فرنوش – مي آم .
-اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟
فرنوش – سرش داد مي زنم .
- اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟
فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم .
- اگه غم تو چشمامون نشست ؟
فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون .
-اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟
فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسلامتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه كني !
- اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟
فرنوش- پناه به خدا مي بريم .
نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد .
-اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت .
_يه چايي ديگه مي خوري؟
فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري .
شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو مي پوشيد گفت :
- شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟
-هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم .
فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟
نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن .
فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم .
-باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد لازم بشه .
روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم :
-فرنوش ، خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه ؟
فرنوش- بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم . ولي باشه ، چشم بيشتر احتياط مي كنم .
-ممنون كه حرفم رو گوش مي دي .
فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه .
وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت .
فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت !
- همين الان در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره .
نگاهي با محبت به من كرد و رفت .
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كلاه كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خوابيده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد .
هدايت – سلام مرد خجالتي ! باز كه در نزدي !
-سلام ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد .
هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو .
وارد خونه شديم . طلا جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد .
-نكنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد ؟
هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه .
دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم .
هدايت – الان برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟
-ممنون هردو خوبند و سلام مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم همينطور .
هدايت – سلام من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟
-مي سازم . چاره نيست .
هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت .
-اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟
هدايت- اولاً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي .
يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم .
هدايت- همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده .
-انشالله ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين .
هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن.
-يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم .
هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم .
-نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام .
هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو .
- نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو لازم ندارم .
هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو .
اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم :
-اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد . با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل آدم بيرون ميره .
نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد .
الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو .
اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم ! بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم !
دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد .
دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود . آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم !
نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه !!
نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت :
-تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حالا وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن .
تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم .
از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها قسمت مي كرديم و مي خورديم .
يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي .
تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري؟
ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم . طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن .
دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام لاي پنجه هاش مونده بود . دلم ضعف رفت .
زندگي مي گذشت . درسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم .
اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد .
يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا . من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي كردم . تازه وارد بود و غريب.
اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من .
آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم . نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها .
بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت : ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا لال موني گرفتي ؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم صدام مي كردن ياورخان دست طلا!
بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م گفت : حالا چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته . از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم . واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون .
حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ، بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو سري و پس گردني كه عادت بود .
اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه جوجه بود .
منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد .
يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طلا! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه . پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و يقه مو گرفت و گفت : بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه . بخواي نخواي مال خودمي . تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود .
اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد .
غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت .
اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن لاتي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بلافاصله گفت : كرم .... بميره كه شبا راحت بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره !
اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت .
چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من !
معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش بالا سر ياور نشسته بود .
اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه لالا ميكني تا فردا تكليفت رو روشن كنم . سيكتير! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حسابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم !
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا منتظرش بود . ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم براش مي سوخت .
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند .
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت همه صف بكشيم . باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت : گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ، خدا براتون خواسته !
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حالا لال موني بگيرين و مثل بچه آدميزاد ساكت واستين .
در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن .
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست . احساس عجيبي پيدا كرده بودم . نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از اينجا كنده شد .
انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري .
تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و مادرم مواظبم هستن .
تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با چشمهاش نوازشم مي كرد .
بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به علامت موافقت تكون داد .
انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن ؟!
اون خانم از من پرسيد : پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم .
تمام وجودم گوش شد .
پرسيد : تو رو تازه اينجا آوردن ؟ جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم . پرسيد پس چرا اينقدر صورتت و لباسهات تميزه ؟ چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟
اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم .
بلافاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد . خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم . با اينكه بعد از تميز شدن باز هم شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين ؟ شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم خونه كرد و گفت : آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم . لطفاً ترتيب كارها رو بدين .
دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم . دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم ! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم .
مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو انتخاب نمي كردم.
خانمه پرسيد چرا ؟ خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره ! وحشيه ! به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون ! خلاصه پسر بچه شريه !
از تعجب زبونم بند اومده بود . اصلاً نمي تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اكرمي نگاه مي كردم .
اون خانم مهربون باشنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره اي كرد و بعد نگاهي به من كرد و به طرف ماشين رفت .
تمام رويايي كه لحظه اي پيش براي خودم ساخته بودم داشت جلوي چشمم خراب مي شد . از صف پريدم بيرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ مي گه .من آزارم به يه مورچه هم نمي رسه ! بخدا من بچه خوبي هستم . تو رو خدا صبر كنين . تازه من بلدم ويلن هم بزنم .
نرين يه دقيقه صبر كنين .
باسرغت به طرف سوراخ ديوار دويدم و رفتم توي باغ . با سرعتي كه براي خودم هم عجيب بود مي دويدم .
در عرض نيم دقيقه به جايي كه ويلن رو قايم كرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگشتم . اما وقتي رسيدم كه ماشين اون خانم و آقا از در يتيم خونه بيرون رفت .
وا دادم ! بابا سليمون در حياط رو بست و برگشت با ناراحتي من رو نگاه كرد .
ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم .
خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت و محكم زمين زد .
ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصلا به حرفهاش گوش نمي كردم . تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود .
يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي نمي تونست ازم بگيره !
بلاخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره .
فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي نداشتم بدم .
پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال .
تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حالا نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم .
يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم .
هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم .
اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا فراموشم نكرده بود .
دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در حال مرگه .
خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت .
وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم . به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حالا ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه اين عفريته سازش رو شكسته .
تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم .
با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش كردم كه گفت : يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه .
بعد دستي به سرم كشيد گفت : دلداريت نميدم . تو خودت درد كشيده اي و آشنا با غم . ديگه فكرش رو هم نكن . اينها رو گفت و رفت . عجب آدمي بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود .
بلند شدم و سراغ ويلن رفتم . از توي جعبه درش اوردم و مدتي نگاهش كردم و بعد شروع كردم به زدن . همچين كه صداي ساز در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شكست . اون موقع بود كه گريه هام شروع شد .
درد سرت ندم . دو سه سالي گذشت . اما چه گذشتني ؟ مثل سيخي كه از تو كباب ميگذره ! توي اين مدت احساس ميكردم كه يه چيزي درونم شكسته و ريخته .
حالا ديگه حدود سيزده سالم شده بود . برنامه يتيم خونه مثل قبل داشت و هر بار كه خانم اكرمي من رو مي ديد زهر خندي پيروزمندانه رو لبش داشت .
مثل اين بود كه مي خواست با زبون بي زبوني حاليم كنه كه اون سد راه خوشبختي من شده . البته ديگه برام فرقي نداشت تا اينكه اون اتفاق افتاد .
ياور بي همه چيز لومون داد . يعني اكبر رو لو داد . يه روز بعدازظهر بود كه نوچه هاي اكبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن كه خانم اكرمي با دو تا از كارگرها ، اكبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سياه چال .
ته دلم كش اومد . گويا ياور بخاطر كينه اي كه از اكبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قيد خوراكي هايي رو كه از انبار مي آورديم و سهمي هم به اون مي داديم ، زده بود و اكبر رو لو داده بود . هميشه اكبر خوراكي ها رو به بچه ها مي داد اين بود كه همه فكر مي كردن كه اكبر تنها اين كارو مي كنه .
كاري از دستم بر نمي اومد . خودم هم ترسيده بودم . اگه اكبر يه كلمه از من حرف مي زد كارم تموم بود . با دشمني اي كه اكرمي با من داشت . جون سالم از دستش به در نمي بردم .
رفتم يه گوشه حياط و كنار ديوار نشستم . داشتم خودم رو آماده ميكرد اما ته دلم ميدونستم كه اكبر آدمي نيست كه من رو لو بده .
غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جريان با خبر شده بودن . نون و چايي شام رو در سكوت غم آلودي خورديم و بعد به خوابگاه رفتيم . رختخواب ها رو انداختيم و خوابيديم .
فكر اينكه اكبر الان در چه وضعيته راحتم نمي ذاشت . تا چشمهامو مي بستم ، صورت اكبر به ذهنم مي اومد . همش پيش خودم مجسم مي كردم كه توي تاريكي سياه چال چه حالي داره ؟
نتونستم طاقت بيارم . تصميم خودم رو گرفتم . گذاشتم يه ساعتي بگذره و همه خوابشون ببره . وقتي مطمئن شدم كه ديگه كسي بيدار نيست آروم بلند شدم و نك پا از خوابگاه بيرون رفتم .
تنم مثل بيد مي لرزيد . توي راهروها هيچكس نبود . تاريك تاريك . برگشتم و از توي خوابگاه يه شمع ورداشتم و دوباره بيرون اومدم . راهرو رو تموم كردم و از پله ها پايين رفتم . انگار پله ها تمومي نداشت . هر چي به زير زمين نزديك تر مي شدم ، قلبم تندتر مي زد و قدم ها كند تر .
ميدونستم سياه چال كجاست . از آخر زير زمين ده تا پله مي خورد مي رفت پايين .
به طرفش رفتم و نزديكش كه رسيدم يه گوشه واستادم و گوشهامو تيز كردم . هيچ صدايي نمي اومد . آروم از پله ها پايين رفتم . يكي يكي پله ها رو مي شمردم . آخرين پله ، ترس ورم داشت . پشيمون شدم . چيزي نمونده بود برگردم . بچه ها از سياه چال خيلي چيزهاي ترسناكي تعريف مي كردن . طوري از اونجا وحشت داشتيم كه حتي اسمش كافي بود كه بدنمون رو بلرزونه . حالا خودم اينجا بودم . پشت در سياه چال! خواستم برگردم كه دوستي با اكبر جلوم رو گرفت .
آخرين پله رو پايين رفتم . نمي تونم حال خودم رو برات بگم . يه پسر بچه سيزده ساله ، پشت در جايي كه اونقدر درباره ش داستان ترسناك تعريف مي كردن . آروم چند بار اسم اكبر رو صدا كردم كسي جواب نداد .
اصلا از كجا معلوم بود كه اكبر اينجا باشه ؟!
ولي تا در رو وا نمي كردم ترديد و شك ولم نمي كرد . ديگه معطل نكردم . شاه كليد رو در آوردم و قفل رو واكردم . در رو هل دادم كه با صداي بدي وا شد .
چند لحظه صبر كردم كه ببينم صدايي مياد يا نه . اما خبري نبود . يواش وارد سياه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم كه مار و عقرب و جن و ديو و خلاصه هر چيز وحشتناكي كه مي شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از اين چيزها خبري نبود بلكه كوچكترين صدايي هم نمي اومد . شمع رو روشن كردم . در وحله اول دلم مي خواست اين سياه چالي رو كه اينقدر ازش تعريف ميكردن ، ببينم . تا اونجايي كه نور شمع روشن كرده بود ، نگاه كردم .
سياه چال يه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهاي پوسيده و يه مشت تير و تخته . همين . نه از اژدها خبري بود نه از مار و عقرب.
كمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار زنجير شده .
حالا مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم ؟
اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود .
نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد .
سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشيد .
شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن .
باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت !
شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خورد.
ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود . يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حالا مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه مرده ناشناس !
مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در .
با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم بالا و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو بالا برم كه صدايي از طبقه بالا اومد .
بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . بالاي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين .
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو گرفت و بزور بلندم كرد و گفت : دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش . صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم .
خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حالا ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه . اين دفعه من بودم كه بهش زهرخند زدم . تقريباً هم قد بوديم انگار خودش هم اين رو حس كرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود .
با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و كشيدم . اون هم همين كار رو كرد . هر دو داشتيم موهاي همديگرو خيلي محكم مي كشيديم اما هيچكدوم صدايي از خودمون در نمي آورديم .
در همون لحظه تمام آزاري كه اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد .
مي ديدم داره مي شكنه . آروم آروم زير فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود كه فهميدم اينهمه سال ما بچه ها از اسمش مي ترسيديم . ديگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر كشيدن گيسهاي چندش آورش اشك از چشمهاش سرازير شده بود . اون هم مثل من قد و يه دنده بود و با وجود دردي كه مي كشيد نه فرياد مي زد و نه جيغ مي كشيد .يه آن دلم براش سوخت . ولش كردم . برگشتم كه از پله ها بالا برم از پشت دوباره موهامو كشيد . ياد چند سال پيش افتادم كه يه روز همين كار رو باهام كرد .
بي اختيار برگشتم و با مشت محكم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پايين افتاد ديگه نايستادم كه ببينم چي شد . با سرعت به خوابگاه رفتم .
اگه بگم تا صبح چي كشيدم باور نمي كني . از يه طرف غصه مردن اكبر ، از يه طرف ترس از انتقام فردا كه حتما اكرمي برام تداركش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده كردم كه به سرنوشت اكبر دچار بشم .وقتي بلند شديم ، توي ساختمون خيلي رفت و آمد بود . همگي رفتيم بيرون .
بهمون گفتن توي حياط صف بكشيم . نيم ساعت بعد مدير اومد و در حالي كه ته چشمهاش خوشحالي رو مي ديدم با ظاهري غمگين گفت كه ديشب خانم اكرمي در اثر ليز خوردن و اصابت سرش به پله ها كشته شده و شروع كرد از خدمات اين خون آشام برامون سخنراني كردن . اما يه كلمه از كشته شدن اكبر چيزي نگفت .
فهميدم جريان رو ماست مالي كردن.
همون موقع فهميدم كه يه نفر رو كشتم . درسته كه اون يه نفر اصلا انسان نبود و من هم قصدي نداشتم و خودش يه آدم كش تمام عيار بود . اما هر چي كه بود من اون رو كشته بودم و شده بودم يه قاتل .
صحبت اقاي هدايت به اينجا كه رسيد سكوت كرد . لحظاتي چشماشو بست و بعد سيگارش رو روشن كرد و سرش رو پايين انداخت . وقتش بود كه تنهاش بذارم .
آروم بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم . وقتي نزديك در باغ رسيدم صداي حزن انگيز ويلن رو شنيدم كه با سوز خاصي ناله مي كرد .
برگشتم و به ساختمون نگاه كردم طلا رو ديدم كه اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حيوون هم فهميده بود كه صاحبش ساز رو با چه غمي ميزنه .
ساعت حدود شش و ربع بود كه به خونه رسيدم . خيلي سريع يه دوش گرفتم و اصلاح كردم و تا لباس پوشيدم ، كاوه در زد . در رو وا كردم .
كاوه – سلام بي معرفت ! اصلا نگفتي يه رفيق دارم ؟ كجاست ؟ كجا نيست ؟
-سلام بيا تو .
كاوه – همين ؟ بعداز ظهر كجا بودي ؟
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . چطور مگه ؟
كاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودي ، حاضري ؟
-آره ، الان لباس مي پوشم . پدر و مادرت هم مي آن ديگه .
كاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستايش كه نيست بيام چيكار .
لباسمو پوشيدم و با كاوه از خونه بيرون اومديم و سوار ماشين كاوه شديم .
-يه جا نگه دار ، ميخوام گل بخرم .
كاوه – ول كن . حالا دفعه اول نمي خواد گل بخري . اول بريم اونجا شايد معامله مون نشد و عروسي بهم خورد . حيفه ، پولت حروم ميشه !
-ببينم ميتوني يه امشبي خودت رو نگه داري و چرت و پرت نگي؟
كاوه – من حرف نزنم ميتركم
-من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشيه .
دوتايي پياده شديم و وارد گلفروشي شديم .
كاوه – سلام آقا . ببخشيد ، يه دسته گل مي خواستم كه هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش كه گويا اصفهاني بود با لهجه شيرينش پرسيد :
-اول بفرماييد واسه چهچه مي خواستين ؟
كاوه – واسه مجلس ختم .
گلفروش – خب تشريف مي بردين همين پارك سر كوچه . اين مشخصات گل كه فرمودين فقط تو پارك پيدا مي شه . اگه زحمت بكشيد تازه مجاني م واسه تون در مياد . فقط وقتي دارين گلها رو مي چينين مواظب باغبون پارك باشين . ميگن خيلي بداخلاقه س.
كاوه – نميشه ، اخه اين رفيق ما اهل دزدي نيست .
گلفروش – پس انگاري اين ماشين خوشگل مال خودتون س؟
كاوه –آي ، يكي زدي ها !
گلفروش – آخه فرمودين رفيقتون دزد نيست .
در همين موقع ، كاوه كه از شوخي گلفروش كيف كرده بود و داشت مي خنديد ، يه برگ از يكي از گلها كند و گذاشت لاي لبهاش .
گلفروش- خواهش مي كنم از گلهاي ديگه م ميل كنيد ببينيد پسندتون ميشه ! اين خزه ها خيلي خوشمزه س ها !
با حرف گلفروش ، كاوه از خنده به سرفه افتاد .
-آقا ببخشيد ، عجه داريم . لطفا يه دسته گل رز برامون بپيچيد .
گل رو كه خيلي هم قشنگ شده بود گرفتيم و بطرف خونه فرنوش حركت كرديم .
-مگه قرار نبود يه امشب رو شوخي نكني ؟
كاوه – ببخشيد نميدونستم گلفروشه پدر خانم شماست .
-دلم شور ميزنه .
كاوه – حق داري . بايدم دلت شور بزنه .
-راست ميگي؟
كاوه _ آره ديگه . هر كسي خودش رو دستي دستي بخواد بيچاره كنه ، اينجوري ميشه ! طبيعيه .
- يه بار شد تو زندگيت يه حرف حساب بزني ؟
كاوه – نه يادم نمياد .
رسيديم دم خونه كاوه .
-چرا اومدي اينجا ؟
كاوه – ميخوام ددي مو سوار كنم . ناراحتي سوارش نكنم . اونوقت كسي نيست سر آقاي ستايش رو گرم كنه و شما بتوني بي سر خر با فرنوش خانم حرف بزني .
-بي تربيت .
چند دقيقه بعد همراه پدر كاوه رسيديم به خونه فرنوش. در زديم و وارد شديم . در وحله اول جا خوردم . خونشون يه حياط داشت كه فكر كنم هزار متري بود . يه گوشه حياط غير از ماشين فرنوش ، دو تا ماشين شيك ديگه پارك بود . خود ساختمون هم خيلي بزرگ بود . داشتم پشيمون مي شدم كه كاوه به جلو هولم داد .
در همين موقع صداي فرنوش رو شنيدم كه سلام كرد . نگاهش كه كردم ، دلم گرم شد . از هميشه قشنگتر شده بود . يه لباس مشكي خيلي قشنگ پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش رو خيلي ساده دورش ريخته بود و يه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با لبخندي كه هزار بار خوشگل ترش ميكرد ، به طرفم اومد .
فرنوش – سلام ، خيلي خوش آمدين . بفرماييد تو . خانم برومند چرا تشريف نياوردن ؟
آقاي ستايش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غير از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توي حياط مونديم .
فرنوش – آفرين سر وقت اومدي .
-انگار هر دفعه كه شما رو مي بينم از دفعه قبل قشنگتر ميشين .
فرنوش خنديد و گفت :
-بازم كه گفتي شما .
اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو .
فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام
-مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود .
فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني .
-مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و اسب و از اين چيزها دارن .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت :
-ميدوني چرا مي خندم ؟
-حتماً از حال و روز من خندت گرفته .
فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه .
وارفته نگاهش كردم و گفتم :
-اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم .
فرنوش – دلت مي اومد ؟
-دلم نيامد كه الان اينجا بلاتكليف واستادم .
در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد :
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم الانه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو ميگيره .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه بالاي پله ها واستاده بود رفت .
-گم شو كاوه .
كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت :
-چته ؟ چرا رنگت پريده ؟
-چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم .
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 1994 متر .
-خيلي بامزه اي .
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل خودت .
-كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم .
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
- اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س .
كاوه – خودت ميدوني ، اما حالا ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم پات رو به اندازه گليمت دراز كن . چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز .
-اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 1
در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه .
همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خلاصه خونه بقدري بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت :
-ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و ...
-مرده شور افكارت رو ببرن كاوه .
كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو .
برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم
آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟
كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش.
همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد .
وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون بشم و در استخدام خانواده ستايش !
يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فكر . يكي دو دقيقه اي اصلا متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد .
فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟
-ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟
فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم !
-چندتا ؟
لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت :
- با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن .
-باشه ، سعي خودم رو ميكنم .
فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟
-آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه .
مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه .
مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم .
معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي .
بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود .
فرنوش – خب؟
-خب چي؟!
فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو.
-مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا !
فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟
-فكرهاي بد ؟!
فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها .
-اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي .
فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟
دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد.
ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه !
كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود.
ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني .
كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم !
ژاله – لوس !
كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي قناري!
فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم .
-پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم .
فرنوش – تو ؟
كاوه – تو ؟ يعني چي ؟
فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو .
كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟!
ژاله – هپلي ! با تو نيست .
فرنوش خنديد و گفت :
آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه.
كاوه – تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست .
بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم .
كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ (حواست كجاست مرتيكه ؟)
-چي ؟
كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست .
- بامن ؟!
كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم .
ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟
-توهيچ فكري.
فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم .
كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم .
فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم .
كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها 1 بغضش ميتركه !
بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم :
-آقا گاوه!
كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟
از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها بالا رفتيم.
فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟-چيزيم نيست .
فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما .
-هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست .
فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باش.
-الان هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم.
فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها
بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم .
يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب مي خورد ، كنارش .
يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود .
فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا !
بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي شده بود . باور نمي كردم .
-چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟
فرنوش – نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم .
اصلا نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله داره با يه عشق پاك بطرفم اومده .
فقط نگاهش كردم و گفتم :
-فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟
فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم .
مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت :
فرنوش بهرام و بهناز اومدن !
فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟
ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن .
فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟
ژاله با ناراحتي گفت :
لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري.
يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصير منه .
-چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟
فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن .
خب – چه اشكالي داره ؟
فرنوش- هيچي . اصلا مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حالا بدونن .
سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن .
من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت .
-سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت :
-خوبه .
يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت .
-بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من .
بهرام – بهزاد جان ؟
كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س!
بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن !
كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين !
بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم .
كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست .
بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها !
كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟
ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟!
بهرام رو به فرنوش كرد و گفت :
-اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟
فرنوش- به تو ربطي داره ؟
بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه
فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟
ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟
بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم
بهرام – كجا ؟
و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم :
-امري دارين بهرام خان ؟
بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت !
كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟
-كاوه تو ساكت باش.
ستايش با عصبانيت داد زد .
از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش.
بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم :
-بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره ! كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود .
ستايش – بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم .
-اصلا مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين .
ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت .
فرنوش- بهزاد .
-تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده .
فرنوش – پس نرو بشين .
-نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن .
فرنوش – بهزاد بخدا ...
-گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده .
بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من .
-كاوه تو بمون .
كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعلا خداحافظ.
توي حياط برگشتم كه از فرنوش خداحافظي كنم ، ديدم اشك توي چشماش جمع شده .
-بهش فكر نكن . فراموشش كن .
فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نيست .
-خداحافظ . خودت رو ناراحت نكن.
درو باز كردم و از خونه بيرون اومدم . كاوه منتظر بود . سوار ماشين شدم .
-پدرت كاوه ؟
كاوه – پدر خودت بهزاد ! شوخي ننه بابايي نداشتيم با هم !
-لوس نشو . پدرت رو كي مياره ؟
-پدرم رو ، مادرم در مي آره !
-مرده شورت رو ببرن كه يه دفعه نميشه باهات جدي صحبت كرد .
كاوه – آهان ! خودش ميره خونه . نزديكه .
-خب حركت كن ديگه .
كاوه – تو اول تكليفت رو روشن كن بعد !
اشاره به بيرون كرد . برگشتم ديدم فرنوش جلوي در واستاده و داره گريه ميكنه ، پياده شدم و بطرفش رفتم و گفتم :
برو تو فرنوش . هوا سرده ، سرما ميخوري.
فرنوش – ميخوام باهات حرف بزنم .
بعداً . حالا برو تو .
فرنوش – فردا مي آم خونه ات ، باشه ؟
مدتي نگاهش كردم و بعد گفتم :
-باشه فردا .
دوباره سوار ماشين شدم و حركت كرديم .
كاوه – چه بي حيا بود اين پسره بهرام ! نرسيده پاچه مونو گرفت . تف به گور پدر هر چي آدم دريده اس !
-خب دختر خالشه و حتما دوسش داره .
كاوه – اين كه دليل نميشه .
-عشق دليل نمي خواد .
كاوه – عشق آره دليل نمي خواد . اما مثل سگ پارس كردن و پاچه مردم رو گرفتن دليل مي خواد .
-ول كن عصباني بود يه چيزي گفت .
ز مادر مهربانتر دايه خاتون ! جاي اينكه تو ناراحت باشي من دارم جوش ميزنم !
-تو بيخودي جوش ميزني . طرف يه چيزي گفت ، منم جوابش رو دادم . تمام !
كاوه – منو باش كه فكر ميكردم الان سوار ماشين بشي شروع ميكني به داد و بيداد كردن !
چه اروپايي با مسئله برخورد كردي فرانچسكو ! ناز بشي الهي ! واقعاً مثل يه شاهزاده باهاش برخورد كردي ! جدا بي غيرتي عزيزم !!!
بهش خنديدم .
كاوه – چه لبخندي ! كاشكي بهرام رو دعوت ميكردي شام خونه . اين لبخند ژكوند رو ببينه يه دل نه صد دل عاشقت ميشه و فرنوش رو ول ميكنه مياد خواستگاري تو !
-ديوانه اي تو
كاوه –پسر با رقيب بايد مبارزه كرد . بايد شكستش داد .
-آره اما نه با كتك كاري و دعوا مرافعه .
كاوه – با جونم و قربونت برم كه رقيب از ميدون در نميره .
-بهرام اگر تربيت داشت كه اون رفتار رو نميكرد تا آقاي ستايش از خونه بيرونش كنه .
كاوه – آره مامان و باباش تربيتش نكردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن .
-تو از كجا ميدوني ؟
كاوه – ژاله بهم گفته .
مدتي سكوت كردم و بعد گفتم :
-فرنوش بايد خودش تصميم بگيره .
كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم .
-چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟
كاوه – نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خلاصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي !
-گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد .
كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشالله وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم .
ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم :
-هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ!
كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي ....
-خفه ! خداحافظ
كاوه – راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كلاه رفت . گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حالا بايد بري تخم مرغ بخوري.
-خداحافظ سق سياه .در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم . دلم ميخواست توي تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد .
تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم .
ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود !
دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم .
ساعت 8 صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل خوردم . تخم مرغ نيمرو 2 تا . نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار!
حالا وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم .
نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت 12 ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش دختري نبود كه بد قولي كنه .
جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كلافه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن .
اما مگه ميشد ؟!
سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم !
ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد .
شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود .
به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم .
-سلام اتفاقي افتاده ؟
فرنوش – سلام . نه ، چطور مگه ؟
-آخه قرارمون صبح بود .
فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حالا اجازه ميدي بيام تو ؟
كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم :
-كجا بودي فرنوش؟
فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده ؟
-خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟
فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟
بازم نگاهش كردم .
فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟
-براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم .
سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت :
-صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم . جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا .
وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم :
-فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه !
فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .
-دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي.
فرنوش- چيز زياد مهمي نبود .
-كدومش ؟
اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟
فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما .
-من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي .
فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟
-ميتونستي حداقل يه تلفن بزني .
فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم .
-عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي.
فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟
-بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟
فرنوش – دلم نمي خواست بدونه .
-چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟
فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد !
-مگه چي گفتم ؟
فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم .
خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم .
فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد .
فرنوش – چي كار ميكني ؟
- هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن .
از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم . لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد .
فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني !
حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم .
فرنوش – واستا بهزاد !
خودش رو بهم رسوند .
فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟
واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم :
-چكار دارين ؟ بفرماييد .
فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت :
چت شده بهزاد ؟!
-من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد .
فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم .
-من ديگه حرفي ندارم بزنم .
فرنوش- پس من چيكار كنم ؟
-برين خونه تون !
دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد .
چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم گفت :
-حالا آروم شدي ؟
-عصباني نبودم كه آروم بشم .
-سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گريه
________________________________________________________________________________________________________________________________
پایان قسمت چهارم
___________________________________________________________________________________________________________________________________
پدر كاوه – پيشي؟
-منظورش گربه اس . داره به من ميگه .
كاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم .
بعد آروم زير لبي گفت :
- جز سگ هيچ وصله اي به تو نمي چسبه !
همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت شديم .
مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد .
كاوه – بهزاد سيب دوست داره .
بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من گذاشت .
كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ .
-خيلي ممنون فرنوش خانم .
كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟
خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم .
كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه !
دوباره همه خنديدند .
پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها !
كاوه – هپتا !
ژاله – هپتا يعني چي ؟
كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد .
-باور كنيد سر كلاس و توي بيمارستان هم همينطوره .
مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت .
پدر كاوه – بهزاد جان ، اين پسر اصلاً درس مي خونه ؟
-والله چي بگم ؟
كاوه – از همه تو كلاس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كلاس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست ؟
ژاله – تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم .
بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كلاس تشريح كرده بود افتادم .
ستايش – بهزاد خان تعريف كن .
كاوه – تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن .
دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن .
ساعت تشريح بود . بچه هاي كلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه ملافه سفيد كشيده بودند . خلاصه همه جمع شديم دور جسد .
تا استاد ملافه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه .
دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بود .
نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت : استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟
استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين خيار گلمي رو ! احتمالاً خريد خيار ، كار تو جانور بوده !
پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصلاً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت :
-كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا ؟
كاوه كه خودش اصلاً نمي خنديد گفت :
-باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه !
تا ساعت 11 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن . بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم .
لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف خونه حركت كردم .
ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم .
بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم .
صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت !
دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم ، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم .
راستي حاضر بود با من ازدواج بكنه ؟ خودش ديروز عصري ، ميون حرفاش بهم گفت اصلاً باور نمي كردم . كاش مي تونستم بگم كه چقدر دوستش دارم .
كم كم مي خواستم بلند شم و فكر ناهارو بكنم كه در زدند . هري دلم ريخت پايين .
از پشت پنجره نگاه كردم . فرنوش بود . انگار دنيا رو بهم دادن .
پريدم و درو وا كردم .
فرنوش- سلام . مزاحم كه نشدم ؟
بهش خنديدم .
فرنوش- معني اين خنده يعني اينكه مزاحم شدم يا نشدم ؟
-سلام . شما هيچوقت مزاحم نيستيد . بفرماييد .
وارد اتاق شد و طبق معمول كفشهاشو در آورد . پالتوي قشنگي تنش بود . ازش گرفتم و به جاي رختي آويزون كردم .
فرنوش – طبق معمول همه جا تميزه . راستي ديگه استكان نشسته نداري ؟!
خنديدم و گفتم : نه ، همون دفعه كه لو رفتم براي هفت پشتم كافيه .
فرنوش – چايي ت حاضره ؟
براش چايي ريختم . همونطور كه چايي ش رو مي خورد گفت :
-از بابت ديروز معذرت مي خوام . خيلي عصباني شده بودم . اميدوارم منو ببخشي .
-شما حق داشتي . تقصير من بود .
فرنوش- پس از دستم ناراحت نيستي ؟
-اصلاً . فقط .... بگذريم .
فرنوش – نه خواهش مي كنم . هر چي تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن .
- يه وقت ديگه مي گم .
فرنوش- چه وقتي بهتر از حالا ؟ ما بايد جدي با هم صحبت كنيم . تو دلت نمي خواد ؟
-چرا حق با شماست .
فرنوش – خب شروع كن .
- شما بفرماييد .
فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . الان نوبت توئه كه حرف بزني .
- چي بگم ؟
فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟
- نمي دونم . تا حالا اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم .
فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟
-نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين .
فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟
-شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟
فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم .
سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده بودم . اصلاً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم .
فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخلاقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي !
برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم .
خنديم و گفتم :
- هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته .
فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟
لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم :
- يادمه دبيرستان كه بودم . يه روز با پدر و مادرم براي خريد بيرون رفته بوديم . اتفاقي از جلوي يه طلا فروشي رد شديم. مادرم بي اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره شد . نمي دونم اون لحظه توي چه فكري بود كه وقتي پدرم صداش كرد متوجه نشد .
من صداش كردم . وقتي بهم نگاه كرد تو يه عالم ديگه بود . از پدرم پرسيد كه فكر مي كنه قيمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب داد يه عمر جون كندن ما !
هر دو خنديدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جيبي مو جمع كردم تا شايد بتونم اون گردنبند رو كه يه جواهر خيلي بزرگ روش بود ، براي مادرم بخرم . بچه گي يه ديگه !
هر دو هفته سه هفته يه بار مي رفتم دم اون طلافروشي و اون گردنبند رو نگاه مي كردم . مي خواستم مطمئن بشم كه فروخته نشده .
جالب اين بود كه با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ويترين بود .
همون سال بود كه پدر و مادرم توي اون حادثه كشته شدند .
من نتونستم براي مادرم گردنبند رو بخرم كه هيچ ، حتي نتونستم كه باري از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت بعد سراغ طلافروشي رفتم . اون گردنبند ديگه پشت ويترين نبود !
من خيلي به پدر و مادرم علاقه داشتم . خيلي دلم مي خواست كه براشون كاري بكنم اما از دست دادمشون . يعني مي خوام بگم كه هميشه ، هر چيزي رو كه دوست داشتم و آرزوي بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اينكه چيزي رو مي ديدم و احساس مي كردم كه دوستش دارم ، از دست مي دادمش . اينه كه خيلي وقته ، حتي اگر چيزي رو دوست داشته باشم ، مي ترسم كه به زبون بيارم . مي ترسم از دستم بره .
فرنوش- بلاخره چي؟ نمي شه كه انسان بخاطر ترس از دست دادن چيزي يا كسي ، احساس عشق رو باور نكنه يا به زبون نياره . خب حالا نترس و حرفت رو بزن . شايد اين بار چيزي از دستت نره . اگر هم رفت ، اين يكي هم روي بقيه !
باز هم مدتي فكر كردم . فرنوش درست مي گفت .
-فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم . از اولين بار كه شما رو توي دانشكده ديدم ، بهتون علاقه مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد كه مانع خوشبختي تون نشم . دلم نمي خواد كه يه تجربه تلخ از زندگي پيدا كنيد و باعث اون هم من شده باشم .
ما از دو طبقه جدا از هم هستيم . براي همين بود كه سعي مي كردم از شما دور باشم . اينطوري براي شما خيلي بهتره . اينها رو گفتم تا بدونيد چرا اون شب جلوي دوست هاتون ، اون كارو كردم .
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكلات زيادي رو ايجاد مي كنه .
اينها حرفهايي بود كه بر خلاف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم .
فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
-مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم .
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم .
بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه .
-الا يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكلات زيادي در راه داشته باشيد . مثلاً پدرتون با اين مسئله موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعلاً اينجا نيست .
-فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد از چند روز همه چيز رو فراموش كنين .
يه دفعه عصباني شد و گفت :
-بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حالا اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز ديگه ايه.
- منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد . شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . شما فقر رو تجربه نكرديد . الان اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختلاف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه .
فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعلاً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره.
-هزاران نفر اينا رو تجربه كردن .
فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت :
-بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم .
-شما نمي ترسي ؟
فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما !
خنديدم و گفتم :
-تو نمي ترسي ؟
فرنوش هم خنديد و گفت :
-آهان بلاخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس .
-اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم .
فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه .
- مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي.
فرنوش – مي آم .
-اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟
فرنوش – سرش داد مي زنم .
- اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟
فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم .
- اگه غم تو چشمامون نشست ؟
فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون .
-اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟
فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسلامتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه كني !
- اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟
فرنوش- پناه به خدا مي بريم .
نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد .
-اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت .
_يه چايي ديگه مي خوري؟
فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري .
شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو مي پوشيد گفت :
- شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟
-هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم .
فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟
نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن .
فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم .
-باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد لازم بشه .
روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم :
-فرنوش ، خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه ؟
فرنوش- بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم . ولي باشه ، چشم بيشتر احتياط مي كنم .
-ممنون كه حرفم رو گوش مي دي .
فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه .
وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت .
فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت !
- همين الان در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره .
نگاهي با محبت به من كرد و رفت .
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كلاه كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خوابيده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد .
هدايت – سلام مرد خجالتي ! باز كه در نزدي !
-سلام ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد .
هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو .
وارد خونه شديم . طلا جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد .
-نكنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد ؟
هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه .
دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم .
هدايت – الان برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟
-ممنون هردو خوبند و سلام مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم همينطور .
هدايت – سلام من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟
-مي سازم . چاره نيست .
هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت .
-اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟
هدايت- اولاً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي .
يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم .
هدايت- همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده .
-انشالله ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين .
هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن.
-يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم .
هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم .
-نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام .
هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو .
- نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو لازم ندارم .
هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو .
اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم :
-اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد . با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل آدم بيرون ميره .
نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد .
الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو .
اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم ! بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم !
دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد .
دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود . آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم !
نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه !!
نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت :
-تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حالا وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن .
تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم .
از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها قسمت مي كرديم و مي خورديم .
يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي .
تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري؟
ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم . طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن .
دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام لاي پنجه هاش مونده بود . دلم ضعف رفت .
زندگي مي گذشت . درسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم .
اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد .
يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا . من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي كردم . تازه وارد بود و غريب.
اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من .
آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم . نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها .
بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت : ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا لال موني گرفتي ؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم صدام مي كردن ياورخان دست طلا!
بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م گفت : حالا چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته . از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم . واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون .
حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ، بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو سري و پس گردني كه عادت بود .
اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه جوجه بود .
منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد .
يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طلا! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه . پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و يقه مو گرفت و گفت : بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه . بخواي نخواي مال خودمي . تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود .
اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد .
غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت .
اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن لاتي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بلافاصله گفت : كرم .... بميره كه شبا راحت بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره !
اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت .
چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من !
معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش بالا سر ياور نشسته بود .
اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه لالا ميكني تا فردا تكليفت رو روشن كنم . سيكتير! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حسابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم !
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا منتظرش بود . ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم براش مي سوخت .
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند .
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت همه صف بكشيم . باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت : گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ، خدا براتون خواسته !
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حالا لال موني بگيرين و مثل بچه آدميزاد ساكت واستين .
در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن .
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست . احساس عجيبي پيدا كرده بودم . نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از اينجا كنده شد .
انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري .
تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و مادرم مواظبم هستن .
تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با چشمهاش نوازشم مي كرد .
بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به علامت موافقت تكون داد .
انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن ؟!
اون خانم از من پرسيد : پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم .
تمام وجودم گوش شد .
پرسيد : تو رو تازه اينجا آوردن ؟ جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم . پرسيد پس چرا اينقدر صورتت و لباسهات تميزه ؟ چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟
اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم .
بلافاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد . خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم . با اينكه بعد از تميز شدن باز هم شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين ؟ شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم خونه كرد و گفت : آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم . لطفاً ترتيب كارها رو بدين .
دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم . دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم ! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم .
مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو انتخاب نمي كردم.
خانمه پرسيد چرا ؟ خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره ! وحشيه ! به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون ! خلاصه پسر بچه شريه !
از تعجب زبونم بند اومده بود . اصلاً نمي تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اكرمي نگاه مي كردم .
اون خانم مهربون باشنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره اي كرد و بعد نگاهي به من كرد و به طرف ماشين رفت .
تمام رويايي كه لحظه اي پيش براي خودم ساخته بودم داشت جلوي چشمم خراب مي شد . از صف پريدم بيرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ مي گه .من آزارم به يه مورچه هم نمي رسه ! بخدا من بچه خوبي هستم . تو رو خدا صبر كنين . تازه من بلدم ويلن هم بزنم .
نرين يه دقيقه صبر كنين .
باسرغت به طرف سوراخ ديوار دويدم و رفتم توي باغ . با سرعتي كه براي خودم هم عجيب بود مي دويدم .
در عرض نيم دقيقه به جايي كه ويلن رو قايم كرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگشتم . اما وقتي رسيدم كه ماشين اون خانم و آقا از در يتيم خونه بيرون رفت .
وا دادم ! بابا سليمون در حياط رو بست و برگشت با ناراحتي من رو نگاه كرد .
ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم .
خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت و محكم زمين زد .
ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصلا به حرفهاش گوش نمي كردم . تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود .
يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي نمي تونست ازم بگيره !
بلاخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره .
فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي نداشتم بدم .
پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال .
تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حالا نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم .
يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم .
هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم .
اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا فراموشم نكرده بود .
دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در حال مرگه .
خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت .
وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم . به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حالا ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه اين عفريته سازش رو شكسته .
تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم .
با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش كردم كه گفت : يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه .
بعد دستي به سرم كشيد گفت : دلداريت نميدم . تو خودت درد كشيده اي و آشنا با غم . ديگه فكرش رو هم نكن . اينها رو گفت و رفت . عجب آدمي بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود .
بلند شدم و سراغ ويلن رفتم . از توي جعبه درش اوردم و مدتي نگاهش كردم و بعد شروع كردم به زدن . همچين كه صداي ساز در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شكست . اون موقع بود كه گريه هام شروع شد .
درد سرت ندم . دو سه سالي گذشت . اما چه گذشتني ؟ مثل سيخي كه از تو كباب ميگذره ! توي اين مدت احساس ميكردم كه يه چيزي درونم شكسته و ريخته .
حالا ديگه حدود سيزده سالم شده بود . برنامه يتيم خونه مثل قبل داشت و هر بار كه خانم اكرمي من رو مي ديد زهر خندي پيروزمندانه رو لبش داشت .
مثل اين بود كه مي خواست با زبون بي زبوني حاليم كنه كه اون سد راه خوشبختي من شده . البته ديگه برام فرقي نداشت تا اينكه اون اتفاق افتاد .
ياور بي همه چيز لومون داد . يعني اكبر رو لو داد . يه روز بعدازظهر بود كه نوچه هاي اكبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن كه خانم اكرمي با دو تا از كارگرها ، اكبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سياه چال .
ته دلم كش اومد . گويا ياور بخاطر كينه اي كه از اكبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قيد خوراكي هايي رو كه از انبار مي آورديم و سهمي هم به اون مي داديم ، زده بود و اكبر رو لو داده بود . هميشه اكبر خوراكي ها رو به بچه ها مي داد اين بود كه همه فكر مي كردن كه اكبر تنها اين كارو مي كنه .
كاري از دستم بر نمي اومد . خودم هم ترسيده بودم . اگه اكبر يه كلمه از من حرف مي زد كارم تموم بود . با دشمني اي كه اكرمي با من داشت . جون سالم از دستش به در نمي بردم .
رفتم يه گوشه حياط و كنار ديوار نشستم . داشتم خودم رو آماده ميكرد اما ته دلم ميدونستم كه اكبر آدمي نيست كه من رو لو بده .
غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جريان با خبر شده بودن . نون و چايي شام رو در سكوت غم آلودي خورديم و بعد به خوابگاه رفتيم . رختخواب ها رو انداختيم و خوابيديم .
فكر اينكه اكبر الان در چه وضعيته راحتم نمي ذاشت . تا چشمهامو مي بستم ، صورت اكبر به ذهنم مي اومد . همش پيش خودم مجسم مي كردم كه توي تاريكي سياه چال چه حالي داره ؟
نتونستم طاقت بيارم . تصميم خودم رو گرفتم . گذاشتم يه ساعتي بگذره و همه خوابشون ببره . وقتي مطمئن شدم كه ديگه كسي بيدار نيست آروم بلند شدم و نك پا از خوابگاه بيرون رفتم .
تنم مثل بيد مي لرزيد . توي راهروها هيچكس نبود . تاريك تاريك . برگشتم و از توي خوابگاه يه شمع ورداشتم و دوباره بيرون اومدم . راهرو رو تموم كردم و از پله ها پايين رفتم . انگار پله ها تمومي نداشت . هر چي به زير زمين نزديك تر مي شدم ، قلبم تندتر مي زد و قدم ها كند تر .
ميدونستم سياه چال كجاست . از آخر زير زمين ده تا پله مي خورد مي رفت پايين .
به طرفش رفتم و نزديكش كه رسيدم يه گوشه واستادم و گوشهامو تيز كردم . هيچ صدايي نمي اومد . آروم از پله ها پايين رفتم . يكي يكي پله ها رو مي شمردم . آخرين پله ، ترس ورم داشت . پشيمون شدم . چيزي نمونده بود برگردم . بچه ها از سياه چال خيلي چيزهاي ترسناكي تعريف مي كردن . طوري از اونجا وحشت داشتيم كه حتي اسمش كافي بود كه بدنمون رو بلرزونه . حالا خودم اينجا بودم . پشت در سياه چال! خواستم برگردم كه دوستي با اكبر جلوم رو گرفت .
آخرين پله رو پايين رفتم . نمي تونم حال خودم رو برات بگم . يه پسر بچه سيزده ساله ، پشت در جايي كه اونقدر درباره ش داستان ترسناك تعريف مي كردن . آروم چند بار اسم اكبر رو صدا كردم كسي جواب نداد .
اصلا از كجا معلوم بود كه اكبر اينجا باشه ؟!
ولي تا در رو وا نمي كردم ترديد و شك ولم نمي كرد . ديگه معطل نكردم . شاه كليد رو در آوردم و قفل رو واكردم . در رو هل دادم كه با صداي بدي وا شد .
چند لحظه صبر كردم كه ببينم صدايي مياد يا نه . اما خبري نبود . يواش وارد سياه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم كه مار و عقرب و جن و ديو و خلاصه هر چيز وحشتناكي كه مي شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از اين چيزها خبري نبود بلكه كوچكترين صدايي هم نمي اومد . شمع رو روشن كردم . در وحله اول دلم مي خواست اين سياه چالي رو كه اينقدر ازش تعريف ميكردن ، ببينم . تا اونجايي كه نور شمع روشن كرده بود ، نگاه كردم .
سياه چال يه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهاي پوسيده و يه مشت تير و تخته . همين . نه از اژدها خبري بود نه از مار و عقرب.
كمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار زنجير شده .
حالا مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم ؟
اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود .
نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد .
سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشيد .
شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن .
باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت !
شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خورد.
ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود . يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حالا مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه مرده ناشناس !
مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در .
با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم بالا و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو بالا برم كه صدايي از طبقه بالا اومد .
بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . بالاي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين .
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو گرفت و بزور بلندم كرد و گفت : دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش . صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم .
خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حالا ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه . اين دفعه من بودم كه بهش زهرخند زدم . تقريباً هم قد بوديم انگار خودش هم اين رو حس كرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود .
با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و كشيدم . اون هم همين كار رو كرد . هر دو داشتيم موهاي همديگرو خيلي محكم مي كشيديم اما هيچكدوم صدايي از خودمون در نمي آورديم .
در همون لحظه تمام آزاري كه اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد .
مي ديدم داره مي شكنه . آروم آروم زير فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود كه فهميدم اينهمه سال ما بچه ها از اسمش مي ترسيديم . ديگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر كشيدن گيسهاي چندش آورش اشك از چشمهاش سرازير شده بود . اون هم مثل من قد و يه دنده بود و با وجود دردي كه مي كشيد نه فرياد مي زد و نه جيغ مي كشيد .يه آن دلم براش سوخت . ولش كردم . برگشتم كه از پله ها بالا برم از پشت دوباره موهامو كشيد . ياد چند سال پيش افتادم كه يه روز همين كار رو باهام كرد .
بي اختيار برگشتم و با مشت محكم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پايين افتاد ديگه نايستادم كه ببينم چي شد . با سرعت به خوابگاه رفتم .
اگه بگم تا صبح چي كشيدم باور نمي كني . از يه طرف غصه مردن اكبر ، از يه طرف ترس از انتقام فردا كه حتما اكرمي برام تداركش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده كردم كه به سرنوشت اكبر دچار بشم .وقتي بلند شديم ، توي ساختمون خيلي رفت و آمد بود . همگي رفتيم بيرون .
بهمون گفتن توي حياط صف بكشيم . نيم ساعت بعد مدير اومد و در حالي كه ته چشمهاش خوشحالي رو مي ديدم با ظاهري غمگين گفت كه ديشب خانم اكرمي در اثر ليز خوردن و اصابت سرش به پله ها كشته شده و شروع كرد از خدمات اين خون آشام برامون سخنراني كردن . اما يه كلمه از كشته شدن اكبر چيزي نگفت .
فهميدم جريان رو ماست مالي كردن.
همون موقع فهميدم كه يه نفر رو كشتم . درسته كه اون يه نفر اصلا انسان نبود و من هم قصدي نداشتم و خودش يه آدم كش تمام عيار بود . اما هر چي كه بود من اون رو كشته بودم و شده بودم يه قاتل .
صحبت اقاي هدايت به اينجا كه رسيد سكوت كرد . لحظاتي چشماشو بست و بعد سيگارش رو روشن كرد و سرش رو پايين انداخت . وقتش بود كه تنهاش بذارم .
آروم بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم . وقتي نزديك در باغ رسيدم صداي حزن انگيز ويلن رو شنيدم كه با سوز خاصي ناله مي كرد .
برگشتم و به ساختمون نگاه كردم طلا رو ديدم كه اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حيوون هم فهميده بود كه صاحبش ساز رو با چه غمي ميزنه .
ساعت حدود شش و ربع بود كه به خونه رسيدم . خيلي سريع يه دوش گرفتم و اصلاح كردم و تا لباس پوشيدم ، كاوه در زد . در رو وا كردم .
كاوه – سلام بي معرفت ! اصلا نگفتي يه رفيق دارم ؟ كجاست ؟ كجا نيست ؟
-سلام بيا تو .
كاوه – همين ؟ بعداز ظهر كجا بودي ؟
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . چطور مگه ؟
كاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودي ، حاضري ؟
-آره ، الان لباس مي پوشم . پدر و مادرت هم مي آن ديگه .
كاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستايش كه نيست بيام چيكار .
لباسمو پوشيدم و با كاوه از خونه بيرون اومديم و سوار ماشين كاوه شديم .
-يه جا نگه دار ، ميخوام گل بخرم .
كاوه – ول كن . حالا دفعه اول نمي خواد گل بخري . اول بريم اونجا شايد معامله مون نشد و عروسي بهم خورد . حيفه ، پولت حروم ميشه !
-ببينم ميتوني يه امشبي خودت رو نگه داري و چرت و پرت نگي؟
كاوه – من حرف نزنم ميتركم
-من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشيه .
دوتايي پياده شديم و وارد گلفروشي شديم .
كاوه – سلام آقا . ببخشيد ، يه دسته گل مي خواستم كه هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش كه گويا اصفهاني بود با لهجه شيرينش پرسيد :
-اول بفرماييد واسه چهچه مي خواستين ؟
كاوه – واسه مجلس ختم .
گلفروش – خب تشريف مي بردين همين پارك سر كوچه . اين مشخصات گل كه فرمودين فقط تو پارك پيدا مي شه . اگه زحمت بكشيد تازه مجاني م واسه تون در مياد . فقط وقتي دارين گلها رو مي چينين مواظب باغبون پارك باشين . ميگن خيلي بداخلاقه س.
كاوه – نميشه ، اخه اين رفيق ما اهل دزدي نيست .
گلفروش – پس انگاري اين ماشين خوشگل مال خودتون س؟
كاوه –آي ، يكي زدي ها !
گلفروش – آخه فرمودين رفيقتون دزد نيست .
در همين موقع ، كاوه كه از شوخي گلفروش كيف كرده بود و داشت مي خنديد ، يه برگ از يكي از گلها كند و گذاشت لاي لبهاش .
گلفروش- خواهش مي كنم از گلهاي ديگه م ميل كنيد ببينيد پسندتون ميشه ! اين خزه ها خيلي خوشمزه س ها !
با حرف گلفروش ، كاوه از خنده به سرفه افتاد .
-آقا ببخشيد ، عجه داريم . لطفا يه دسته گل رز برامون بپيچيد .
گل رو كه خيلي هم قشنگ شده بود گرفتيم و بطرف خونه فرنوش حركت كرديم .
-مگه قرار نبود يه امشب رو شوخي نكني ؟
كاوه – ببخشيد نميدونستم گلفروشه پدر خانم شماست .
-دلم شور ميزنه .
كاوه – حق داري . بايدم دلت شور بزنه .
-راست ميگي؟
كاوه _ آره ديگه . هر كسي خودش رو دستي دستي بخواد بيچاره كنه ، اينجوري ميشه ! طبيعيه .
- يه بار شد تو زندگيت يه حرف حساب بزني ؟
كاوه – نه يادم نمياد .
رسيديم دم خونه كاوه .
-چرا اومدي اينجا ؟
كاوه – ميخوام ددي مو سوار كنم . ناراحتي سوارش نكنم . اونوقت كسي نيست سر آقاي ستايش رو گرم كنه و شما بتوني بي سر خر با فرنوش خانم حرف بزني .
-بي تربيت .
چند دقيقه بعد همراه پدر كاوه رسيديم به خونه فرنوش. در زديم و وارد شديم . در وحله اول جا خوردم . خونشون يه حياط داشت كه فكر كنم هزار متري بود . يه گوشه حياط غير از ماشين فرنوش ، دو تا ماشين شيك ديگه پارك بود . خود ساختمون هم خيلي بزرگ بود . داشتم پشيمون مي شدم كه كاوه به جلو هولم داد .
در همين موقع صداي فرنوش رو شنيدم كه سلام كرد . نگاهش كه كردم ، دلم گرم شد . از هميشه قشنگتر شده بود . يه لباس مشكي خيلي قشنگ پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش رو خيلي ساده دورش ريخته بود و يه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با لبخندي كه هزار بار خوشگل ترش ميكرد ، به طرفم اومد .
فرنوش – سلام ، خيلي خوش آمدين . بفرماييد تو . خانم برومند چرا تشريف نياوردن ؟
آقاي ستايش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غير از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توي حياط مونديم .
فرنوش – آفرين سر وقت اومدي .
-انگار هر دفعه كه شما رو مي بينم از دفعه قبل قشنگتر ميشين .
فرنوش خنديد و گفت :
-بازم كه گفتي شما .
اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو .
فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام
-مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود .
فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني .
-مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و اسب و از اين چيزها دارن .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت :
-ميدوني چرا مي خندم ؟
-حتماً از حال و روز من خندت گرفته .
فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه .
وارفته نگاهش كردم و گفتم :
-اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم .
فرنوش – دلت مي اومد ؟
-دلم نيامد كه الان اينجا بلاتكليف واستادم .
در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد :
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم الانه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو ميگيره .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه بالاي پله ها واستاده بود رفت .
-گم شو كاوه .
كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت :
-چته ؟ چرا رنگت پريده ؟
-چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم .
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 1994 متر .
-خيلي بامزه اي .
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل خودت .
-كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم .
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
- اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س .
كاوه – خودت ميدوني ، اما حالا ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم پات رو به اندازه گليمت دراز كن . چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز .
-اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 1
در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه .
همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خلاصه خونه بقدري بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت :
-ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و ...
-مرده شور افكارت رو ببرن كاوه .
كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو .
برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم
آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟
كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش.
همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد .
وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون بشم و در استخدام خانواده ستايش !
يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فكر . يكي دو دقيقه اي اصلا متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد .
فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟
-ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟
فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم !
-چندتا ؟
لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت :
- با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن .
-باشه ، سعي خودم رو ميكنم .
فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟
-آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه .
مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه .
مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم .
معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي .
بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود .
فرنوش – خب؟
-خب چي؟!
فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو.
-مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا !
فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟
-فكرهاي بد ؟!
فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها .
-اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي .
فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟
دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد.
ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه !
كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود.
ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني .
كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم !
ژاله – لوس !
كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي قناري!
فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم .
-پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم .
فرنوش – تو ؟
كاوه – تو ؟ يعني چي ؟
فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو .
كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟!
ژاله – هپلي ! با تو نيست .
فرنوش خنديد و گفت :
آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه.
كاوه – تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست .
بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم .
كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ (حواست كجاست مرتيكه ؟)
-چي ؟
كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست .
- بامن ؟!
كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم .
ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟
-توهيچ فكري.
فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم .
كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم .
فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم .
كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها 1 بغضش ميتركه !
بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم :
-آقا گاوه!
كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟
از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها بالا رفتيم.
فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟-چيزيم نيست .
فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما .
-هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست .
فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باش.
-الان هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم.
فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها
بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم .
يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب مي خورد ، كنارش .
يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود .
فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا !
بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي شده بود . باور نمي كردم .
-چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟
فرنوش – نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم .
اصلا نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله داره با يه عشق پاك بطرفم اومده .
فقط نگاهش كردم و گفتم :
-فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟
فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم .
مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت :
فرنوش بهرام و بهناز اومدن !
فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟
ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن .
فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟
ژاله با ناراحتي گفت :
لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري.
يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصير منه .
-چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟
فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن .
خب – چه اشكالي داره ؟
فرنوش- هيچي . اصلا مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حالا بدونن .
سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن .
من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت .
-سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت :
-خوبه .
يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت .
-بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من .
بهرام – بهزاد جان ؟
كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س!
بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن !
كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين !
بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم .
كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست .
بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها !
كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟
ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟!
بهرام رو به فرنوش كرد و گفت :
-اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟
فرنوش- به تو ربطي داره ؟
بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه
فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟
ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟
بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم
بهرام – كجا ؟
و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم :
-امري دارين بهرام خان ؟
بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت !
كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟
-كاوه تو ساكت باش.
ستايش با عصبانيت داد زد .
از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش.
بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم :
-بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره ! كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود .
ستايش – بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم .
-اصلا مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين .
ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت .
فرنوش- بهزاد .
-تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده .
فرنوش – پس نرو بشين .
-نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن .
فرنوش – بهزاد بخدا ...
-گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده .
بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من .
-كاوه تو بمون .
كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعلا خداحافظ.
توي حياط برگشتم كه از فرنوش خداحافظي كنم ، ديدم اشك توي چشماش جمع شده .
-بهش فكر نكن . فراموشش كن .
فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نيست .
-خداحافظ . خودت رو ناراحت نكن.
درو باز كردم و از خونه بيرون اومدم . كاوه منتظر بود . سوار ماشين شدم .
-پدرت كاوه ؟
كاوه – پدر خودت بهزاد ! شوخي ننه بابايي نداشتيم با هم !
-لوس نشو . پدرت رو كي مياره ؟
-پدرم رو ، مادرم در مي آره !
-مرده شورت رو ببرن كه يه دفعه نميشه باهات جدي صحبت كرد .
كاوه – آهان ! خودش ميره خونه . نزديكه .
-خب حركت كن ديگه .
كاوه – تو اول تكليفت رو روشن كن بعد !
اشاره به بيرون كرد . برگشتم ديدم فرنوش جلوي در واستاده و داره گريه ميكنه ، پياده شدم و بطرفش رفتم و گفتم :
برو تو فرنوش . هوا سرده ، سرما ميخوري.
فرنوش – ميخوام باهات حرف بزنم .
بعداً . حالا برو تو .
فرنوش – فردا مي آم خونه ات ، باشه ؟
مدتي نگاهش كردم و بعد گفتم :
-باشه فردا .
دوباره سوار ماشين شدم و حركت كرديم .
كاوه – چه بي حيا بود اين پسره بهرام ! نرسيده پاچه مونو گرفت . تف به گور پدر هر چي آدم دريده اس !
-خب دختر خالشه و حتما دوسش داره .
كاوه – اين كه دليل نميشه .
-عشق دليل نمي خواد .
كاوه – عشق آره دليل نمي خواد . اما مثل سگ پارس كردن و پاچه مردم رو گرفتن دليل مي خواد .
-ول كن عصباني بود يه چيزي گفت .
ز مادر مهربانتر دايه خاتون ! جاي اينكه تو ناراحت باشي من دارم جوش ميزنم !
-تو بيخودي جوش ميزني . طرف يه چيزي گفت ، منم جوابش رو دادم . تمام !
كاوه – منو باش كه فكر ميكردم الان سوار ماشين بشي شروع ميكني به داد و بيداد كردن !
چه اروپايي با مسئله برخورد كردي فرانچسكو ! ناز بشي الهي ! واقعاً مثل يه شاهزاده باهاش برخورد كردي ! جدا بي غيرتي عزيزم !!!
بهش خنديدم .
كاوه – چه لبخندي ! كاشكي بهرام رو دعوت ميكردي شام خونه . اين لبخند ژكوند رو ببينه يه دل نه صد دل عاشقت ميشه و فرنوش رو ول ميكنه مياد خواستگاري تو !
-ديوانه اي تو
كاوه –پسر با رقيب بايد مبارزه كرد . بايد شكستش داد .
-آره اما نه با كتك كاري و دعوا مرافعه .
كاوه – با جونم و قربونت برم كه رقيب از ميدون در نميره .
-بهرام اگر تربيت داشت كه اون رفتار رو نميكرد تا آقاي ستايش از خونه بيرونش كنه .
كاوه – آره مامان و باباش تربيتش نكردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن .
-تو از كجا ميدوني ؟
كاوه – ژاله بهم گفته .
مدتي سكوت كردم و بعد گفتم :
-فرنوش بايد خودش تصميم بگيره .
كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم .
-چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟
كاوه – نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خلاصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي !
-گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد .
كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشالله وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم .
ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم :
-هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ!
كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي ....
-خفه ! خداحافظ
كاوه – راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كلاه رفت . گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حالا بايد بري تخم مرغ بخوري.
-خداحافظ سق سياه .در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم . دلم ميخواست توي تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد .
تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم .
ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود !
دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم .
ساعت 8 صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل خوردم . تخم مرغ نيمرو 2 تا . نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار!
حالا وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم .
نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت 12 ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش دختري نبود كه بد قولي كنه .
جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كلافه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن .
اما مگه ميشد ؟!
سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم !
ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد .
شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود .
به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم .
-سلام اتفاقي افتاده ؟
فرنوش – سلام . نه ، چطور مگه ؟
-آخه قرارمون صبح بود .
فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حالا اجازه ميدي بيام تو ؟
كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم :
-كجا بودي فرنوش؟
فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده ؟
-خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟
فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟
بازم نگاهش كردم .
فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟
-براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم .
سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت :
-صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم . جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا .
وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم :
-فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه !
فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .
-دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي.
فرنوش- چيز زياد مهمي نبود .
-كدومش ؟
اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟
فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما .
-من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي .
فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟
-ميتونستي حداقل يه تلفن بزني .
فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم .
-عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي.
فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟
-بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟
فرنوش – دلم نمي خواست بدونه .
-چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟
فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد !
-مگه چي گفتم ؟
فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم .
خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم .
فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد .
فرنوش – چي كار ميكني ؟
- هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن .
از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم . لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد .
فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني !
حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم .
فرنوش – واستا بهزاد !
خودش رو بهم رسوند .
فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟
واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم :
-چكار دارين ؟ بفرماييد .
فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت :
چت شده بهزاد ؟!
-من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد .
فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم .
-من ديگه حرفي ندارم بزنم .
فرنوش- پس من چيكار كنم ؟
-برين خونه تون !
دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد .
چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم گفت :
-حالا آروم شدي ؟
-عصباني نبودم كه آروم بشم .
-سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گريه
________________________________________________________________________________________________________________________________
پایان قسمت چهارم