16-02-2013، 22:15
ممنون از گندم عزیز بابت نظر. اینم از قسمت دوم این رمان !
__________________________________________________________________________________________________________________________________
هدايت – اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حالا ، شما اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش نمي آد .
- چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز !
حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟
آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت :
- اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حالا شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن كنم كه گرم بشيم .
- براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه .
- هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت :
- فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم .
كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟
آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم .
كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم .
كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد .
هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره .
-زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد .
هدايت – ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، اجازه مرخصي مي خواد .
- اصلاً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد .
هدايت – نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طلاست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم . خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه !
تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – مي آي خونه ما ؟
- نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب بلايي چيزي سر اين پيرمرد بدبخت مي آره . حالا اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم .
كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما .
- به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم .
خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام .
حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خلاصه بعدش به فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر .
دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم .
بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتمالاً آدرس من بود تو دستشه .
فرنوش – سلام بهزاد خان – مزاحم كه نشدم ؟
- سلام حالتون چطوره ؟ خواهش مي كنم چه زحمتي ؟
فرنوش كمي دست دست كرد . انتظار داشت كه دخوتش كنم تو اتاقم كه مخصوصاً نكردم بعد از لحظه اي كه براي من مثل يه سال بود گفت :
اومده بودم ازتونتشكر كنم .
- چيز مهمي نبود .
فرنوش – چرا ، اگر خداي نكرده اتفاقي براي آقاي هدايت مي افتاد مسئله خيلي پيچيده مي شد .
-خدارو شكر كه همه چيز به خير گذشت .
فرنوش – مهمون داشتيد ؟
- نخير تنها بودم . داشتم راديو گوش مي كردم .
فرنوش – چه خوب برنامه هاي راديو خيلي خوبه .
-زيادم خوب نيست . اگه راديو گوش مي كنم بخاطر اينه كه تلويزيون ندارم . بقول معروف خونه نشيني بي بي از بي چادريه !
كمي من من كرد و انگار روش رو سفت كرد و گفت :
فرنوش – نمي خواهين دعوتم كنيد تو خونه تون ؟
نگاهي بهش كردم و از جلوي در كنار رفتم .
- خونه كه چه عرض كنم . يه اتاق دارم اندازه يه قوطي كبريت !
پشت در كفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهي كنجكاو شروع به نگاه كردن به در و ديوار كرد .
فرنوش – اتاقتون خيلي قشنگه .
نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير خنده و بعد گفتم :
- معذرت مي خوام . خيلي خندم گرفت . تعريف خوبي بود ولي به اينجا نمي خوره .
ببخشيد كجاي اين اتاق قشنگه ؟
فت روي تنها صندلي كه داشتم نشست و كيفش رو كناري گذاشت و گفت :
- اولاً همه جا تميز و مرتبه . با اينكه من سر زده اومدم ولي پيداس كه خيلي با نظم هستيد . بعدش هم با اينكه وسايل كم و ساده اي داريد خيلي با سليقه اونها رو چيديد . رنگ اتاق و پرده ها هم با همديگه هارموني داره . روي ميزتون هم شلوغ و بهم ريخته نيست . جائي هم گرد و خاك نشسته .
- خيلي ممنون . تا حالا اينطوري بهش نگاه نكرده بودم . اميدوارم كردين .
فرنوش – مگه نااميد بوديد ؟
- نه . اما تاحالا اين چيزهائي رو كه شما گفتيد تو اين اتاق نديده بودم .
فرنوش- اتاق يه چهر ديواريه . چيزهائي كه درونش هست اون رو قشنگ يا زشت مي كنه !
حرف دو پهلوئي بود . تا اين لحظه درست بهش نگاه نكرده بودم . يعني از نگاه كردن به چشمانش وحشت داشتم . امروز خيلي خوشگل شده بود . چشمهاي قشنگ ، قد بلند ، موهاي مشكلي بلند ، صداي دلنشين ، حركات سنگين و باوقار . خلاصه با تمام مهمات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود . عطر خوشبويي كه استفاده كرده بود آدم رو ياد جنگل و بهار و آبشار و اين چيزها مي انداخت تازه متوجه شدم كه مدتي يه دارم نگاهش مي كنم .
- ببخشيد الان چائي دم مي كنم . آبجوش حاضره .
فرنوش – تمام اين كتابها رو خونديد ؟
-سرگرمي من كتاب خوندنه.
فرنوش- با اين درسهاي زياد و سنگين چطوري وقت كرديد اينهمه كتاب بخونيد ؟ شنيدم كه رتبه اول كلاس رو داريد .
- چون تنهام ، كاري ام ندارم و تلوزيوني ام در كار نيست ، پس مي شينم و هي درس مي خونم .
فرنوش- آدم خود ساخته اي هستيد . از اون تيپ آدمها كه سرنوشت رو مغلوب مي كنن .
- اينطوري هام نيست كه مي فرمائيد وقتي سرنوشت جنگ رو شروع كنه ، خواه ناخواه بايد باهاش جنگيد وگرنه من اصولاً اهل جنجال و اين چيزها نيستم .
فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي دن.
- ببخشيد من اينجا فنجون ندارم . بايد براتون توي استكان چائي بريزم . بدتون كه نمي آد ؟
فرنوش يكي از استكانها رو برداشت و نگاه كرد و گفت :
-عجيبه ! اينجا همه چيز از تميزي برق مي زنه ! خودتون ظرفها رو مي شوريد؟
- در مواقعي كه خدمتكارها نباشند ، بله !!
هر دو زديم زير خنده .
- خوب معلومه ، تمام كارهامو خودم بايد انجام بدم .
فرنوش – درسته اما از يه مرد بعيده كه انقدر تميز و مرتب و با سليقه باشه . توي فاميل من به تميزي و مرتبي معروفم اما اتاق من هم به اين تميزي و نظافت نيست .
- آخه مادرم زن بسيار منظمي بود . شايد از مادرم اينا رو به ارث بردم .
فرنوش- پدر و مادرتون فوت كردن؟
- سالهاست . تو يه تصادف خارج از تهران .
فرنوش – هيچ فاميلي چيزي نداريد ؟
- چرا يكي دو تا از اقوام هستند كه باهاشون رابطه ندارم . چايي تون سرد نشه !
مدتي بدون حرف و در سكوت مشغول چاي خوردن شديم .
فرنوش – كاوه خان انگار شمارو خيلي دوست داره ؟
- دوستان همه به من لطف دارن ، كاوه بيشتر .
فرنوش- شنيدم شما يكي از كليه هاتون رو به ايشون داديد .
با تعجب نگاهش كردم .
- جالبه پس اين جنس ظريف مي تونه خيلي خطر ناك باشه .
فرنوش- درسته كه سال اول دانشگاه با كاوه دعواتون شده؟
- دعوا كه نه . حرفمون شد . سركلاس مرتب شوخي مي كرد و نمي ذاشت استاد درست درس بده . سر همين با هم حرفمون شد و همين اختلاف باعث دوستي مون شد .
فرنوش- از اون به بعد ديگه سركلاس شلوغ نمي كنه؟
- چرا، ولي از اون به بعد نشوندمش پيش خودم و مواظبشم .
فرنوش- شنيدم بعد از دعواتون چند وقتي دانشكده نيومده و شما رفتيد سراغش.
- وقتي ديدم دانشكده نمي آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببينم چرا غيبت كرده .
فرنوش- كه فهميديد وضع كليه هاش خرابه و با تمام ثروتي كه دارن نتونستن كسي رو پيدا كنن كه بتونه بهش كليه بده و به بدنش بخوره و گروه خوني شون يكي باشه .
- شما كه همه چيز رو مي دونيد چرا از من مي پرسيد ؟
فرنوش –مي خواستم از خودتون بشنوم . برام خيلي عجيبه كه يه نفر قسمتي از بدنش رو به كس ديگه اي بده .
اونهم در مقابل هيچي !
- چه چيزي با ارزش تر از اين كه يك انسان بتونه به زندگيش ادامه بده ؟ غير از اون ، من يه دوستي پيدا كردم كه با دنيا عوضش نمي كنم .
فرنوش- اينم حرفيه ، راستي تعطيلات رو چكار مي كنيد ؟
- راستش اينجا كه كاري ندارم . شايد يه سري رفتم جزاير هاوائي !
بعد خودم خندم گرفت و گفتم:
- چكار دارم بكنم . بايد بتمرگم تو همين اتاق ديگه ! يه چائي ديگه براتون بريزم ؟
فرنوش- نه خيلي ممنون . ديگه بايد برم . فقط بايد قول بديد كه يه شب تشريف بياريد منزل ما .
-چشم انشاالله در فرصت هاي بعد .
فرنوش- من مي تونم بازم اينجا بيام .
اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم :
- اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره .
فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم !!!
- هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد .
فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد .
فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار!
-فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون .
فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه .
روسريش رو درست كرد و بيرون رفت .
فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون !
- ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم .
فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار !
- خدا بهمراهتون . سلام خدمت جناب ستايش برسونيد.
صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم .
موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت . وقتي به اتاق برگشتم ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود .
چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختلاف داشت .
تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود .
كاوه –سلام چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي جوي موليان آيد همي !
اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟
هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ، مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟
-چرت و پرت هات تموم شد ؟
كاوه –نو يعني يس.
-فرنوش خانم اينجا بودند .
چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد .
كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟
-آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن .
كاوه- تو چي گفتي؟
-رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست .
كاوه- از بس كه خري . حالا جدي براي چي اومده بود ؟
خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب.
كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟!
-خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو به فرنوش گفته
كاوه – تنها اومده بود ؟
-آره ، جواب من رو ندادي .
كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم ...
-آخه آدم كه همه چيز رو به همه كس نمي گه .
كاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه كس نيستن ، يعني غريبه نيستن . خاله ام و دختر خاله ام ان.
- جدي ! يعني فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟
كاوه- آره ، دخترخاله ام هم كلي از تو تعريف كرده .نگفتي فرنوش چي ها مي گفت ؟
- بابا ده دقيقه نشست و رفت و والسلام . حالا چه خبر ؟
كاوه- اومدم دنبالت بريم شمال .
- چطور يه دفعه محبتت قلنبه شده ؟
كاوه – صحبت محبت نيست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش كار كني .
- من توي حموم خودم رو نمي تونم درست بشورم چه برسه به مرده هاي مردم !
كاوه – پاشو كارهاتو بكن بريم .
- تو اين هوا ؟ به سرت زده ؟
كاوه – نه بابا بايد مادرم رو ببرم ويلاي شمال . هوس كرده چند روزي بره شمال . گفتم اگه تو هم بياي ، چند روزي با هم اونجا بمونيم .
- اگه تنها مي رفتي ، مي اومدم . اما جلوي مادرت خجالت مي كشم .
كاوه – آخه بوف كور ؛ مادر و پدر من از خدا مي خوان مرتب تو رو ببينند ، اونوقت تو ازشون دوري مي كني ؟ مرد حسابي ناسلامتي تو جون پسرشون رو نجات دادي و يه تيكه از تن تو ، تو تن پسرشونه !
- د! رفتي همين حرفها رو به دختر خاله ات زدي ، اونم رفته به مادرش گفته كه هي امروز از من سوال جواب مي كرد .
كاوه - حالا مي آي بريم يا نه آدم لجباز؟
- نه نمي آم آقا "گاوه ". حالا كي حركت مي كنين ؟
كاوه – به درك . اگه مي اومدي چند روزي مي مونديم ، خوش مي گذشت يه بادي هم به اون كله پوكت مي خورد ، در هر حال نيم ساعت ، يه ساعت ديگه حركت مي كنيم . خواستي بيا .
- از تعارفت خيلي ممنون، شما تشريف ببريد ، خوش بگذره .
كاوه - راستش من هم حوصله ندارم برم ، مي خواستم خرت كنم با هم بريم ! حالا كه نمي آي من هم دو روزه مي رم و برمي گردم . چيزي نمي خواي از اونجا برات بيارم .
-جز سلامتي شما ، خير .
كاوه – بهزاد ، جان من ، پولي چيزي لازم نداري؟
كاوه – خير ، ممنون . دولتي سرت خزانه مملو از سكه هاي طلا و جواهره ! شما بفرمائيد .
كاوه با بي حوصلگي رفت و قرار شد دو روز ديگه برگرده ، نمي دونم چرا تا ديدم كاوه ميره شمال و تا دو روز ديگه بر نمي گرده ، احساس تنهايي كردم و دلم گرفت . رفتم كه يه كتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم كنم كه دوباره در زدند . از پنجره نگاه كردم . يه مرد غريبه بود ! در رو واكردم .
- بفرمائيد ؟
-منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟
- بله خودم هستم ، بفرمائيد !
- يه بسته داريد . اين تلويزيون رو يه خانمي براي شما فرستادند.
توي ماشين پشت سرش ، يه تلويزيون بزرگ بود .
-ببخشيد متوجه نمي شم .
- خانمي به نام ستايش اين تلويزيون رو خريدند و اين آدرس رو دادن كه بياريمش.
بفرماييد تحويل بگيريد ، لطفاً اينجا رو امضا كنيد .
- آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده .
- مگه آدرس درست نيست ؟
- آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد .
درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون بخره .
از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم .
ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون .
اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 2020 داشتم ، اگه من هم يه ويلاي صدهزار متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي فرستاد .
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم .
بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم . نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم .
هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اينجا !. حالا كه اومدم چيكار كنم ؟
هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود . دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، الان گلوم رو گرفته بود . آماده شده بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد .
چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ، من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره !
راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟
دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام كردم .
هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حالا اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي !
با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طلا كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد . انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟
هدايت- چي شده اتفاقي افتاده ؟
-نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم .
هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟
وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند . گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت .
-ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم .
خجالت كشيدم در بزنم .
هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم .
بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت .
هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد .
-دستتون درد نكنه ، همين عاليه .
كمي مكث كرد و گفت :
-مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره .
-شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم .
هدايت- خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه .
برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم :
- دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصلاً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا .
هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه !
بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود .
با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين . بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به ويلن گفت : طلسم شكست !
بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند ! ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند .
همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد . چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم :
-دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طلا گرفت .
يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت :
- سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم .
حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟
اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟
- من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد .
هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم.
- خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم .
هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت :
- اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حالا حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه شمردشون .
تيكه تيكه اينها رو كنار هم گذاشته و نقش زده تا اين اتاق به اين صورت در اومده .
اگر هر كدوم از اين آينه هاي كوچيك نباشن ، جاشون خالي مي شه و نقش بهم مي خوره ، زندگي من هم مثل اين اتاقه !تك تك اين قطعات ريز آينه اون رو درست كردن .براي همين هم خودم رو توش نگاه مي كنم . چهره م صد تيكه نشون داده مي شه ! مثل يه صورت زخمي !
تو اين دنيا هر كدوم از ما به چيزي محكوم هستيم . تو هم انگار محكومي كه سرگذشت من رو بشنوي . نمي دونم برات از كجا شروع كنم . بهتره از جائي بگم كه تقريباً همه چيز رو ، البته در حد سن خودم مي فهميدم .
شش سالم كمي بيشتر بود . توي يه يتيم خونه زندگي مي كردم . البته تا يادم مي آد چشم باز كردم و اونجا بودم .
پدر و مادرم كه اصلاً يادم نيست . يعني نديدمشون كه يادم باشه .
كسي هم نبوده كه بهم بگه اونها كي بودن و چي شدن .
يتيم خونه يه ساختمون كهنه و درب و داغون بود كه هر لحظه منتظر بوديم سقف يا ديوار يه جاش بريزه روي سرمون . يه حياط بزرگ داشت كه دور تا دورش ديوارهاي بلند بود .
يه طرف اين يتيم خونه باغ خيلي خيلي بزرگي بود كه وقتي توش قايم مي شديم اگر صد نفر هم دنبالمون مي گشتند نمي تونستن پيدامون كنن .
من الان حدود هفتاد و خرده اي سالمه . حالا حساب كن اين جريان مال چه وقتيه ؟! جلوي ساختمون ما يه كوچه خاكي بود و طرف ديگه مون يه ديونه خونه !
تا روز بود و هوا روشن . هيچ صدائي از اين ديونه ها در نمي اومد . اما چشمت روز بد نبينه تا هوا تاريك مي شد صداهائي از اون طرف مي اومد كه مو به تن آدم راست مي شد .
صداي ناله ، صداي گريه ، صداي كتك زدن ، صداي زنجيري كه جرينگ جرينگ بهم مي خورد . صداي جيغ زنها . خلاصه همه چيز . يتيم خونه ما يه رئيس مرد داشت كه ، اي آدم بدي نبود . اما يه معاون زن داشت كه از ترسش ديوونه هاي حياط بغلي هم جرأت نفس كشيدن نداشتن . چه برسه به ما بچه هاي قد و نيم قد !
بزرگترين ما بچه ها ، يازده دوازده سالش بود كه به اصطلاح گنده يتيم خونه بود و بقيه تحت امر اون . هفت هشت تا نوچه داشت كه دستوراتشو اجرا مي كردن . يعني اون دستور مي داد و ما بايد اجرا مي كرديم و اين نوچه ها هم بالا سرمون بودن . اسم اين پسر اكبر بود .
قديمي ترين بتيم اين يتيم خونه بود و كاركنان اونجا هم اون رو ارشد ما حساب مي كردن . اين يتيم خونه هم مدرسمون بود ، هم خونه مون هم گردشگاهمون بود و هم شكنجه گاهمون . اون وقتهام كه مثل حالا نبود . نمي دونم شيرخوارگاه فلان و بهمان و از اين چيزها باشه و تلويزيون مرتب براشون جشن بگيره و مردم پول بدن و رسيدگي بهشون بشه .
ما اصلا حق نداشتيم پا از اونجا بيرون بذاريم . هيچكس هم از اونجا رد نمي شد . فقط سالي چند نفر كه مي گفتن مأمور دولت هستن نيم ساعت مي اومدن تو دفتر مي نشستن و يه چائي مي خوردن و مي رفتن . خلاصه فريادرس ما اونجا فقط خدا بود .
كوچكترين بي انضباطي ، جوابش شلاق بود و حبس . يه زيرزمين پر از موش و رطيل و عقرب كه خودشون بهش مي گفتن سياه چال ! خلاصه جهنمي بود اونجا !
لعنت به پدر و مادرم نمي فرستم ، چون نمي دونم چي شد كه سر از اونجا در آوردم . شايد مرده بودن ، شايد هم خودشون من رو اونجا برده بودن . خدا مي دونه . فقط ايطوري بگم كه هر چند وقت به چند وقت دو سه نفر از اونجا مرخص مي شدن .
حالا يا فرار مي كردن يا مريض مي شدن و از اين دنيا مرخص مي شدن و يا اينكه زير شكنجه اون پدر سوخته ها يه بلائي سرشون مي اومد !
غذاي اونجا ديگه معركه بود . نون خالي به عنوان صبحانه و اكثراً آبگوشت بدون گوشت براي ناهار و گاهي تخم مرغ و شام هم نون و چائي ! اونهم كاشكي اونقدر مي دادن كه سير بشيم !
از لباس هم كه چي برات بگم . ديگه اسمش لباس نبود . يه چيز پاره پوره به تنمون بود ! فقط تا اونجا كه يادمه يه بار قرار بود شاه بياد اونجا ازش فيلمبرداري كنن يا ملكه بياد يا وزير بياد ، نمي دونم كي قرار بود بياد كه همه به جنب و جوش افتادن و كمي اونجا رنگ و بوي نظافت به خودش ديد و براي ما يكي يه دست لباس نو آوردن و تنمون كردن كه البته كسي كه قرار بود بياد نيومد و لباس ها رو ازمون گرفتن و دوباره همون گدا كه بوديم ، شديم .
اينا رو كه گفتم يه شرح حال بود از اوضاع اون يتيم خونه . صد رحمت به زندان باستيل ! قرار اونجا بر اين بود كه هر روز چند تا از بچه ها ، مقداري از غذاشون رو نخورن و بدن به اكبر و نوچه هاش . اين قانون بود اگر كسي از ما ها سرپيچي مي كرد ، يه گوشه گيرش مي انداختن و تا مي خورد كتكش مي زدن . اينها كه تا حالا گفتم ، براي اين بود كه بدوني من كجا زندگي مي كردم . سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
پسرم همينطور كه من حرف مي زنم و تو هم گوش مي دي ، نون و پنيرت رو هم بخور .انشاء الله دفعه ديگه كه بياي ، ازت بهتر پذيرائي مي كنم . نه كه خودم تنهام . اينه كه همين نون پنير هم از سرم زياده .
هر وقت هم كه هوس كردي خودت براي خودت چائي بريز . ديگه تعارف نكن .
- چشم فقط خواهش مي كنم به خاطر من تو زخمت نيفتين كه من هم معذب نشم . خب مي فرموديد :
هدايت – آره ، چي مي گفتم؟ حواس برام نمونده !
- گفتيد سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
خنديد و گفت :
- معلوم مي شه حواست جمعه حرفامه . آره پسرم كه تو باشي ، داستان اصلي زندگي من ، يعني چيزي كه ارزش گفتن و شنيدن داشته باشه از اينجا شروع مي شه . همونطور كه گفتم هر كدوم از ما بچه ها نوبتي بايد از غذاي خودمون مي زديم و به اكبر و نوچه هاش مي داديم . يه شب كه نوبت من بود ، يواشكي اندازه يه كف دست نون گذاشتم زير پيراهنم كه بيارم و بدم به اكبر ، گويا همون موقع خانم اكرمي من رو ديد . اين خانم اكرمي در واقع اسمش اكرم بود كه گفته بود بهش بگن خانم اكرمي ! البته اين زن معاون يتيم خونه نبود . كار و پست اصليش ، سرپرست كاركنان اونجا بود كه از جيك و پيك همه ، بخصوص مدير خبر داشت . خود مدير هم ازش حساب مي برد .
زن بد طينتي بود . كينه اي ، بي چاك دهن . بي رحم .
اون شب به من چيزي نگفت . يعني چيزي هم نبايد مي گفت . سهم خودم بود .
صبح كه بلند شديم ، همه رو توي حياط جمع كردن . مونده بوديم معطل كه چكارمون دارن ! يه نيم ساعتي كه منتظرمون گذاشتن ة اين زن سنگدل عقده اي با يه گوني كه از توش يه طناب آويزون بود و يه چيزي توي گوني وول مي زد اومد . كنجكاو شده بوديم كه ببينيم توي گوني چيه . چشمها همه به گوني بود و صدا از كسي در نمي اومد .
خانم اكرمي تند به صورت همه نگاه كرد و بعد نگاهش روي من ثابت شد . داشت از ترس نفسم بند مي اومد. نزديك بود كه خودم رو خراب كنم .
بعد از اينكه خوب من رو با نگاهش چزوند گفت :
بعضي از شما بي پدر و مادرها بركت خدا رو كه ما با بدبختي از دولت گدائي مي كنيم حيف و ميل مي كنن . انگار شكمتون گوشت نو بالا آورده .
اين دفعه نخواستم اون توله سگ رو تنبيه كنم فقط صداتون كردم كه ببينيد عاقب گربه اي كه بدون اجازه من نون يتيم خونه رو بخوره چيه ؟
بعد اشاره اي به يكي از كارگرها و اون هم گوني رو برد طرف يه درخت و طناب رو انداخت بالاي يه شاخه و خانم اكرمي سر طناب رو گرفت و كشيد .
تا حالا علت نگاه شوم اين زن رو نفهميده بودم . وقتي گربه زبون بسته رو ديدم كه چطور از درخت با يه طناب دور گلو ، آويزون بود و خر خر مي كرد و روي هوا پنجول مي زد ، تازه جريان رو فهميدم . گربه بيچاره قربوني يه كف دست نون شده بود كه من ديشب براي اكبر آورده بودم . حيوون رو بي گناه دار زدن . فكر كرده بودن نون رو براي اون آوردم .
من گاهي با اين گربه بازي مي كردم . زبون بسته بي آزار بود . اونجا كسي يه لقمه نون هم بهش نمي داد داشت حالم بهم مي خورد . نفرت تو چشمام موج مي زد . تا اون موقع دار زدن يه موجود رو با چشم نديده بودم . با اينكه تمام بدنم از ترس و خشم مي لرزيد اما نمي تونستم چشم از گربه بردارم . بلاخره نمي دونم چطور شد و چه حالي به من دست داد كه بطرف خانم اكرمي دويدم و تا اومد به خودش بياد طناب رو از دستش گرفتم و گربه رو آزاد كردم .
طناب از روي شاخه رد شد و گربه افتاد زمين و با سرعت فرار كرد و رفت . راست مي گفتن كه گربه هفت تا جون داره!
برگشتم و به صورت خانم اكرمي نگاه كردم . داشت مي خنديد ! انگار از كار من عصباني كه نبود هيچي ، خيلي هم خوشحال بود ! آخه بچه ها با شناختي كه از اين زن داشتن كمتر بهانه دستش مي دادن . اين بود كه هر وقت كسي جسارتي بخرج مي داد و كاري مي كرد ، خانم اكرمي خوشحال مي شد . چون كسي رو داشت كه شكنجه كنه و لذت ببره .
همونجا واستادم و سرم رو انداختم پايين . تازه متوجه شده بودم كه چه كاري كردم ! صدا از بچه ها درنمي اومد . با اشاره خانم اكرمي ، چوب و فلك حاضر شد . دو تا از كارگرها گالش هامو از پام در آوردن و پاها مو تو فلك بستن . تركه رو خود خانم اكرمي دستش گرفته بود اومد جلوي من و گفت : حيوونا رو خيلي دوست داري ؟ آره ؟
فقط با كينه نگاهش كردم كه گفت : بچه خوب نيست كه اينطوري تو چشماي بزرگتر زل بزنه . نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و گفتم : اون نون مال خودم بود . به گربه هم ندادم بخوره .
تا اين رو گفتم در حالي كه با تركه به شدت به كف پاهام مي زد ، داد زد : مال تو ، توي تنبونته ! اينجا شما فقط يه تيكه چلوار كفني دارين ! گه سگها !
اونقدر به كف پاهام زد تا تركه شكست . درد ضربه هاي آخر رو حس نمي كردم گريه هم نمي كردم . بخاطر همين هم بيشتر عصباني شده بود . اگه التماس مي كردم و گريه زاري ، انگار ارضا مي شد و كمتر منو مي زد . اما نمي دونم چرا نه گريه كردم نه التماس .
خون از كف پام راه افتاده بود و چكيده بود تو پاچه شلوارم . حتماً از خودت مي پرسي كه يه پسر بچه شش هفت ساله چرا اين خلق و خو رو داشته ؟
آخه مي دوني ، بچه هائي كه تو يتيم خونه ها زندگي مي كنن ، با بچه هاي ناز پرورده توي خونه فرق دارن . اونها خيلي بيشتر از سن شون چيز مي فهمن . بد بختي كشيدن و سختي .
تركه كه شكست ، ولم كرد و پاهامو باز كردن و رفتن . قانون اونجا اينطوري بود كه وقتي بچه اي تنبيه مي شد ، اگر كسي سراغش مي رفت و كمكش مي كرد ، اونم تنبيه مي شد .
كشون كشون خودم رو رسوندم تو خوابگاه و يه گوشه افتادم . درد پا از يه طرف و گرسنگي از يه طرف و بغضي كه داشت خفه ام مي كرد از يه طرف ديگه عذابم مي دادند . يه دربون پير داشتيم به نام بابا سليمون . مرد خوبي بود . يواشكي اومد سراغم و از يه قوطي مرهمي در آورد و ماليد كف پاي من و قوطي رو هم داد و بهم گفت كه هر روز روي زخمها بمالم كه پام قانقاريا نشه . يه تيكه نون هم بهم داد و رفت .
نمي دونم توي اون مرهم چيزي بود يا اينكه محبتي كه اون موقع بابا سليمون به من كرد باعث شد درد پام كمي آروم بشه ! ميدوني بچه هايي كه توي اينجور جاها زندگي مي كنن ، تشنه محبت و مهربوني هستن . اگه كسي براشون كاري بكنه ، ذره هاي محبتش رو هم حروم نمي كنن !
وقتي تنها شدم بي اختيار اشك از چشمهام سرازير شد . بدون صدا گريه مي كردم . در ذهنم مادرم رو زني مهربون مجسم مي كردم و پدرم رو هم پدري با محبت . تو عالم رويا مي ديدم كه مادرم گريه كنون با دستهاي ظريف خودش اشكهامو پاك مي كنه و پدرم رو مي ديدم كه عصباني به سراغ خانم اكرمي مي ره و تا مي خوره كتكش مي زنه و بعد پيش من مياد و با لبخندي كه خشم رو پشت خودش پنهون كرده ، بهم مي گه : پاشو پسرم ، گريه نكن . گريه مال دختراس . مرد كه به اين زودي ها اشكش در نمي آد . آفرين به پسر شجاعم كه نذاشت اون حيوون بي گناه رو دار بزنن . بعد در حاليكه اشك توي چشمش حلقه زده و از ناراحتي لبهاشو گاز مي گيره ، زخمهاي كف پامو برام با يه دستمال كه از تو جيبش در مياره مي بنده .
نوازش دستهاي مادرم ، دلم رو پر از اميد مي كنه و حرفهاي پدر ، جون تازه اي توي تنم مي آره . اما تا چشمهامو باز مي كنم ، فقط در و ديواره كه مي بينم .
براي يه يتيم ، همين هم كه پدر و مادرش توي رويا بسراغش بيان ، غنيمته !
سرم رو بطرفآسمون كردم و نگاهي به خدا ! وقتي دوباره چشمهامو بستم كه شايد روياي پدرم و مادرم رو ببنيم ، احساس كردم كه دستي رو شونه گذاشته شد . مخصوصاً چشمهامو باز نكردم كه اين حس تموم نشه كه دستي ديگه شروع به پاك كردن اشكهام كرد .
اين ديگه رويا نبود . برگشتم و كنارم رو نگاه كردم . پسري بود همسن و سال خودم . پيشم نشسته بود و گريه مي كرد . بهش گفتم اگه بفهمن اومدي اينجا ، تنبيهت مي كنن . بهم خنديد و دولاشد و صورتم رو بوسيد و گفت : اومدم ازت تشكر كنم ، اسم من عباسه . خوب شد كه نذاشتي اون گربه رو بكشن .
اينو گفت و بلند شد و رفت . همين كافي بود كه از كاري كه كردم احساس غرور كنم . در خودم يه قدرت عجيبي حس مي كردم . مي ديدم كه كاري كه كردم ارزش فلك شدن و كتك خوردن رو داشته . ديگه زخم پام درد نمي كرد . لبخندي گوشه لبهام نشست .
اون شب گذشت . فردا صبح دوباره توي حياط جمعمون كردن . چون روي پاهام نمي تونستم بايستم ، دو نفر زير بغلم رو گرفته بودن وقتي همه ساكت شدن ، خانم اكرمي صدام كرد .
بچه ها همونطوري بردنم جلوي صف . ازم پرسيد نون رو براي كي آورده بودم بيرون . تو دلم گفتم اگه بگم همين بلا سر اكبر مي آد . اگه هم نگم دوباره فلك مي شم . داشتم با خود كلنجار مي رفتم كه چيكار كنم يكي وادارم كرد كه بگم نون رو واسه گربهه آوردم بيرون .
خانم اكرمي نگاه تندي به من كرد . تو چشماش مي ديدم كه از خدا مي خواد تا يه بار ديگه كتكم بزنه . اما انگار خدا برام خواست و بابا سليمون اومد جلو و يه چيزي در گوش خانم اكرمي گفت و اونم تند به طرف دفتر يتسم خونه رفت . يه نفسي كشيدم . پدر سگ صورتش رو انگار از سنگ تراشيده بودن . كوچكترين مهربوني توش ديده نمي شد .
بابا سليمون مرخصمون كرد و بچه ها زير بغلم رو گرفتن و بردن تو خوابگاه . نيم ساعتي كه گذشت ديدم رفت و اومد و بدو بدو تو ساختمون شروع شد . حدس زدم كه حتماً يه عده از طرف دولت اومدن اونجا .
برام فرقي نداشت چون اومدن اونها نفعي به حال من نداشت . براي خودم تكيه ام رو به ديوار داده بودم و پاهام رو دراز كرده بودم و تو افكار خودم بودم كه يه مرتبه مدير و خانم اكرمي و چند تا از كارگرها همراه عده اي مرد با لباسهاي اعياني كه يه زن و يه دختر باهاشون بود اومدن تو خوابگاه .
خوابگاه يه سالن خيلي بزرگ بود با ديوارهاي بلند . يه طرفش پر از تشك و پتو بود كه روي هم چيده شده بود شبها اين تشكها رو پهن ميكرديم و روش مي خوابيديم . البته اسمش تشك بود وگرنه به نازكي پتوهامون بود .
وقتي منو اونجا ديدن ، يكي شون ازم پرسيد كه بچه تو چرا نرفتي توي حياط ؟ يكي ديگه بهم گفت : وقتي آقا باهات صحبت مي كنن ، بلند شو واستا !
سرم رو بلند كردم و گفتم كف پاهام زخمه ، نمي تونم واستم . مردي كه همه بهش احترام مي ذاشتن اومد جلو و نگاهي به كف پام كرد و پرسيد : پات چي شده ؟
زير چشمي به خانم اكرمي نگاه كردم كه با رنگ پريده ، چپ چپ داشت نگاهم مي كرد .
يه لحظه دلم خواست فريا بزنم و بگم كه اين زن ديوانه ، بخاطر يه كف دست نون خالي اين بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اينطوري شد . مرده به مدير دستور داد كه زخمهامو پانسمان كنن . در همين موقع اون دختر كوچولو جلوم نشست و پرسيد : اين جوجوها چي ان تو موهات راه مي رن ؟
دست كردم و چنگي به موهام زدم و يكي از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شيپش تا حالا نديدي ؟!
گفت : نه ، گاز مي گيرن ؟
گفتم : نمي دونم و شپيش رو با ناخنم له كردم .
گفت : چرا كشتيش ؟ گناه داره !
همه زدن زير خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم مي خواست ديروز اينجا بود و مي ديد كه داشتن يه گربه بد بخت رو دار مي زدن !
گفت : يكيش رو مي دي من باهاش بازي كنم ؟
در همين موقع اون خانمه كه لباس قشنگي تنش بود و بوي خوبي هم ازش مي اومد دست بچه ش رو كشيد و بلندش كرد و گفت : دخترم شپيش خون مي خوره . مال بچه هاي كثيفه . نبايد بهش دست زد . آدم مريض مي شه . اگه بچه ها مرتب حموم كنن سرشون شپيش نمي ذاره .
دختر كوچولو گفت : پس چرا اينها مريض نمي شن ؟
خانمه جوابي نداشت بهش بده كه من گفتم : ما عادت كرديم . اينجا همه مون شپيش داريم . اون خانمه نگاهي به من كرد و سرش رو انداخت پايين .
دختر كوچولو دست مادرش رو ول كرد و اومد نزديك من و پرسيد : تو چرا شپيش داري و كثيفي؟ نمي دونستم چطوري بايد به اين بچه وضع خودمون رو بگم . اون معني درد و غم و غصه بي كسي رو از كجا مي فهميد ؟ كمي مكث كردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . اين بود كه گفتم ، من مثل تو مادر ندارم كه تميزم كنه .
گفت : خودت كه دست داري! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . مي خواستم بهش بگم اينجا ماهي يه بار همه مون رو مي برن تو حياط و با سطل ، آب مي ريزن رو كلمه مون . تازه وقتي تابستونه و هوا گرم . زمستون كه هيچي . اما ترسيدم بعدش فلك بشم . پس گفتم : چشم مي رم حموم و خودم رو تميز مي كنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اينو ببريم خونه مون . با هم بازي مي كنيم .
يه لحظه نور اميدي تو دلم روشن شد . اگه اينا من رو با خودشون مي بردن ؟! اگه مي شد كه من هم يه زندگي مثل اين بچه داشته باشم . اگه منم مي شد يه همچين لباسهايي تنم كنم . اگه مي تونستم يه همچين كفشي پام كنم . اصلاً چه فرقي بين من و اين بچه اس ؟
كه خانمه محكم دست دخترش رو كشيد و با خودش از خوابگاه بيرون برد . نفهميدم از من فرار كرد ؟ يا از خودش و وجدانش!
وقتي همه با سكوت از اونجا رفتن ، خانم اكرمي نگاهم كرد و گفت : شانس آوردي كه جلوي زبونت رو گرفتي وگرنه كاري مي كردم كه ديگه نتوني حرف بزني!
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت .
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي چيزي رو ندونه زجر نمي كشه . اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري!
خلاصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه داشتم .
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حالام اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت كه عقل جن هم نمي رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا .
چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن گندكار در نياد و سولاخ لو نره .
بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت .
يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم . صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حالا برام تازگي داشت ! همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم .
به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت :
-پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟
حق داري !
-اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم الان مي خورم .
هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي .
- نه، نه ، اصلاً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد .
هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟
-اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم !
هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد .
هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طلا بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . الان بر مي گردم .
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود .
تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه عالي باشه .
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت .
هدايت – بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم .
استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت :
- پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . آروم لاي يه چشمم رو باز كردم . نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت .
بلافاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم !
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم .
اصلاً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود .
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب!
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب دست و پا مي زنن.
خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه ! باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم داشتن يه صابون بود .
وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه .
كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد . تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم .
نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟
اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد نتونستم .
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت : واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و اين درختها ويلن مي زنم .
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد .
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
گفتم خيلي . بازم بزن .
-بعداً اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
- گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و پرسيد :
پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم .
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو گلوم نشست !
وقتي تموم شد پرسيد : دلت مي خواد يادت بدم كه ويلن بزني ؟
قند توي دلم آب كردن . گفتم از خدامه . گفت امروز ديگه نمي شه . از فردا هر وقت ديدي اين كلاه به يكي از شاخه هاي درخت پشت ديوار يتيم خونه آويزونه ، خودت رو برسون اينجا . فقط مواظب باش كسي نفهمه .
خنديدم ، اونم خنديد و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه يادم افتاد كه لباس تنم نيست ! خجالت كشيدم و زود پريدم پشت يه درخت . خنديد و لباسهام رو از روي پاخه برداشت و پرت كرد طرف من رو گفت : من ديگه مي رم . حواست به خانم اكرمي باشه . از اون جلب هاست .
در حالي كه تند لباسهام رو كه هنوز خيس بد مي پوشيدم ، پرسيدم شما از كجا اونو مي شناسي ؟ گفت : اكرمي رو مي گي ؟ گفتم : آره . گفت : ما ويونه ها خيلي چيزها رو مي دونيم !
اين خانم اكرمي اسم اصليش اكرم خوزي يه ، واسه اينكه بچه ها پشت سرش اكرم ...وزي صداش نكنن . اسمش رو گذاشته خانم اكرمي ! اين ضعيفه شيطون رو درس ميده! هر چي واسه يتيم خونه پول و جنس و خوراكي مي آد ، مي فروشه . سرشون با مدير تو يه آخوره . مثل رئيس ديونه خونه ! حالا يه دفعه ديگه كه اومدي برات تعريف مي كنم .
وقتي لباسهامو تنم كردم و از پشت درخت بيرون اومدم ، ديگه رضا رفته بود . تازه شروع كردم با خودم فكر كردن . اين چه جور ديونه اي بود كه هم قشنگ ويلن مي زد و هم اينقدر خوب صحبت مي كرد ؟ اين رضا كه صد درجه از خانم اكرمي عاقل تر بود . حقش رو بخواي خانم اكرمي رو بايد مي بردن ديونه خونه كه اينقدر بچه ها رو مي چزوند و زجر مي داد .
يه نيم ساعتي صبر كردم تا لباسها به تنم خشك شد و بعد به طرف يتيم خونه حركت كردم .
دلم نمي خواست كه از اين باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولي چاره اي نبود . جاي ديگه اي رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسيدم پشت ديوار . آروم سوراخ گذر رو پيدا كردم و يواش واردش شدم . جلوي سوراخ پر بود از بوته هاي خودرو كه اگه نمي دونستم از كجا وارد باغ شدم ، پيداش نمي كردم . آهسته بشكه رو سر جاش گذاشتم . اكبر رو از دور ديدم و بهش خنديدم ، اونم بمن خنديد اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به .... ندي !
خيلي خوشحال بودم . چيزي رو پيدا كرده بودم كه اميدوارم كنه . از فرداي اون روز همش چشمم به درخت پشت ديوار بود كه به شاخه ش كلاه رضا رو ببينم .
سرم تميز شده بود و ديگه لباس ها و تنم بو نمي داد . احساس خوبي داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بوديم كه چشمم به كلاه افتاد و با احتياط از سوراخ رد شدم . اين سوراخ برام مثل دريچه اي به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به كنار آبشار كوچيك رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام كردم .
"سلام ، زود اومدي !" معلوم ميشه اشتياق داري . بيا تا زودتر شروع كنيم .
ويلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم كه چطور اون رو بگيرم در حالي كه با خنده يادم مي داد گفت : بچه مگه بيل دستت گرفتي ؟ آروم بگير و بذار زير چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادي بهم تعليم مي داد و من خيلي راحت ياد مي گرفتم . وقتي ويلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روي بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روي شونه پدرم گذاشته بودم و وقتي با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توي دستم بود .
" چرا چشماتو بستي پسر؟ باز كن ببين چكار مي كني ؟"
رضا بود كه بهم فرمون مي داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرين مي كردم بي اختيار چشمام بسته مي شد . رضا هم ديگه پاپي نشد .
وقتي دو ساعتي با هم كار كرديم .گفت : از اين به بعد بايد تا يه هفته خودت تنها بياي و تمرين كني . همين چيزهايي كه بهت گفتم . ويلن رو مي ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به كوكش نزني .
وقتي تمرين تموم شد ، رضا از تو جيبش يه چيزي مثل كليد در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به اين ميگن شاه كليد ! بگير ، گمش نكني . توي زير زمين ، ته راهرو يه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چي جنس و خوراكي و لباس و اين چيزها براي يتيم خونه مي آد ، مي ذارن اون تو . بايد حواست جمع باشه . يواشكي برو و با اين شاه كليد قفلش رو واكن . حيف و ميل نكن . اندازه شيكمت بخور . بعد در رو دوباره قفل كن و بيا بيرون . يه خورده به خودت برس ، داري از لاغري مي ميري!
ازش پرسيدم تو از كجا اونجا رو مي شناسي؟ گفت مال خيلي وقت پيشاس . بچگي هام چند سالي اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهي ها بعد از اينكه بزرگ شديم يا جامون تو زندانه يا تو ديونه خونه و يا قبرستون .
پرسيدم تو كه اصلاً ديونه نيستي چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف كساني كه اونجان ديونه نيستن ! حداقل از خيلي ها كه اون بيرون دارن راه مي رن ، عاقل ترن . مدتي مات نگاهش كردم كه خنديد و گفت : پاشو ديگه برو . دير ميشه و ممكنه بفهمن اومدي بيرون . از جام پريدم و با رضا خداحافظي كردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتي توي حياط يتيم خونه رسيدم ، گشتم تا اكبر رو پيدا كردم و بهش گفتم كه دنبالم بياد . دو تايي با احتياط بدون اينكه كسي متوجه بشه وارد زير زمين شديم . كارگراي اونجا ، يكي دو نفر بيشتر نبودن . براي اينكه حقوق كمتر بدن و همه ش رو خودشون به جيب بزنن كسي رو نمي آوردن از اين بابت شانس آورده بوديم .
وقتي وارد زيرزمين شديم ته راهرو به همون در كه رضا گفته بود رسيديم . به اكبر گفتم مواظب باشه كسي نياد و خودم با شاه كليد مشغول باز كردن قفل شدم . دو دقيقه طول نكشيد زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چي ديدم ! انبار پر بود از برنج و روغن و صابون و خوراكي و پتو و تشك هاي نو نو و خلاصه همه چيز ! پدر سگ هاي بي شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه مي بردن و تمام اينها رو مي فروختن .
يه كيسه خرما برداشتم و اومدم بيرون و در رو دوباره قفل كردم . تا چشم اكبر به خرما افتاد و در حاليكه آب از چك و چونه اش راه افتاده بود گفت : اي تخم سگ ! تو چه زبلي ! اي موش مرده آب زيركاه .
دوتايي با خنده افتاديم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته مي خورديم . وقتي شكمي از عزا در آورديم ، دلمون نيومد تنها خوري كنيم . قرار شد شب توي خوابگاه ، وقتي چراغها خاموش شد ، بقيه رو بين بچه ها پخش كنيم .
جريان رضا رو به اكبر گفتم كمي تو لب شد و گفت : پسر نكنه تو باغ يه دفعه اين مرتيكه يخه تو بگيره و بي سيرتت كنه !
گفتم اگه از اين خيالها داشت كه ديروز وقتي لخت بودم مي كرد . نه ، مرد خوبيه . كف پاهام رو كه ديد ، دلش ريش شد .
اكبر دست كرد تو جيبش و يه چاقو در آورد و به من داد و گفت اينو بذار تو جيبت . اگه يه وخت خواس حرومزادگي كنه ، ناكارش كن . خنديدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تايي با شوق كودكانه از زير زمين اومديم و خرماها رو يه جا قايم كرديم .
شب اكبر گذاشت تو پيرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتي چراغها رو خاموش كردن بچه ها رو جمع كرد و از جيبش يه چاقوي بزرگ در آورد و بازش كرد و جلوي بچه ها گرفت . تيغه چاقو برق مي زد با چشماي از حدقه در اومده به همه نگاه كرد و گفت ك گوش كنيد بز مجه ها . ما لوطي ايم تنها خوري بلد نيستيم . براتون خرما آورديم كه شماهام كوفت كنين . اما اگه يه كلمه از اين جريان جلوي كسي حرف بزنين ، بي ناموسم اگه خشتكتون رو جر ندم ! اين گزليك رو تا دسته مي كنم به هر چي نابدترتون ؟ فهميدين ؟اين زنيكه خونه آخرش اينه كه فلكتون كنه يا بندازتتون تو سياه چال . اما من جون تون رو نگيرم ول كن نيستم . از اين بچه ياد بگيرين . ديدين زير فلك لام تا كام زبون وا نكرد . حالا بي صدا بياين جلو سهمتون رو بگيرين . بايد با هسته بخورين كه اين زنيكه بو نبره وگرنه مي فهمه .
نمي تونم اون لحظه رو برات توصيف كنم كه بچه ها چطور خرماها رو مي خوردن . نمي دونستن تو دهنشون بذارن يا تو چشمشون . بعضي ها كه اصلاً نمي دونستن خرما چي هست . اصلاً احتياج نبود كه اكبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت مي دادن . خلاصه اون شب براشون شب عيد بود . تو دلم رضا رو دعا كردم . براي يه شب هم كه شده ، بچه هاي يتيم با شكم سير خوابيدن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت ديگه خسته شده بود . سيگاري روشن كرد و گفت :
- اينا كه گفتم يه پرده از صد پرده زندگي من بود . حالا اگه دوست داشتي كه بقيه ش رو بشنوي ، بازم بيا . دلت خواست رفيقت رو هم بيار . پسر خوبيه . انگار خيلي هم دوستت داره . تو اين زمونه رفيق خوب كيمياست .
ساعتم رو نگاه كردم . كمي از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در كه داشتم خداحافظي مي كردم هدايت گفت :
بهزاد خان ة بيا اينو بگير . به اهلش اگه بفروشي بالاش خوب پول مي دن . بگير يه كتاب خطي قديمي دستش بود . شايد مال چهارصد پونصد سال پيش .
- ممنون ، اما براي اين چيزها نيومده بودم . چيزي رو كه مي خواستم ، پيدا كردم . ممنون بازم مي آم پيش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف مي اومد . اتاقم تا اينجا كمتر از نيم ساعت راه بود . همونطور كه قدم مي زدم به سرگذشت آقاي هدايت فكر مي كردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمي كردم كه يه همچين گذشته اي داشته باشه . چرا اونطور زندگي مي كرد ؟ بنظر مي اومد كه از دنيا بريده ! تو همين افكار بودم كه خودم رو جلوي در اتاقم ديدم . وقتي خواستم كليد رو تو قفل در بچرخونم ، لاي در ، گوشه يه كاغذ رو ديدم . در رو كه باز كردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم يه يادداشت كوتاه از فرنوش بود . ياد جريان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشريف نداشتيد . فردا خدمت مي رسم . خداحافظ فرنوش ستايش.
چند بار اين جمله رو خوندم . حتي يادداشتش هم بوي عطر مي داد .
گذاشتمش تو يه پاكت و گذاشتم لاي يكي از كتابهام . با اينكه از كارش ناراحت بودم ، اما لبخندي روي لبهام نشست .
بساط چاي رو جور كردم و يه گوشه نشستم . صداي ويلن هدايت و رضا هر دو توي گوشم بود . بقدري اون قطعه رو قشنگ اجرا كرده بود كه نمي تونستم فراموشش كنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابيدم كه زودتر صبح بشه . حتي چايي هم نخوردم .
شب خواب رضا ديونه رو با ويلن و هدايت با شاه كليد و اكبر رو با چاقو و بچه هاي يتيم خونه رو با يه كيسه خرما ديدم .
صبح كه بيدار شدم بعد از اينكه دست و صورتم رو اصلاح كردم . رفتم كه براي صبحانه نون تازه بگيرم ، ياد خواب ديشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش يك كيلو سيب خريدم و نيم كيلو شيريني . آخه امروز مهمون برام مي اومد . وقتي به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع كردم به گردگيري و نظافت .
كارم كه تموم شد منتظر نشستم . هر چي ساعت رو نگاه مي كردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل مي دادم ، انگار كندتر حركت مي كرد .
يه كتاب برداشتم و ورق زدم ، اما كو حواس چيز خوندن ؟ راديو رو روشن كردم و خودم رو مشغول كردم نيم ساعت نگذشته بود كه تق تق يكي زد به در . از پنجره نگاه كردم ، فرنوش بود . در رو وا كردم و خودم رو با اينكه قند تو دلم آب مي كردند بي اعتنا و خونسرد نشون دادم .
فرنوش- سلام . پيغام دستتون رسيد ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون يادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همين جا ، پشت در بايد جواب بدم ؟
-ببخشيد بفرماييد تو
وارد شد و كفشهاشو در آورد و روي صندلي نشست .
فرنوش – از دستم عصباني هستيد ؟
-عصباني ؟ چرا ؟ بخاطر تلويزيون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون كردم ، عذر مي خوام . منظوري نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو مي گرفتم .
-اولاً كه من نمي تونم اين قرض رو ادا كنم . غير از اون . فرنوش خانم شما به من مديون نيستيد . اگر اون شب كسي ديگه اي هم جاي شما بود ، من بهش كمك مي كردم .
فرنوش – يعني اگر جاي من هر كس ديگه اي به آقاي هدايت زده بود شايد جاش مي رفتيد زندان ؟
-خوب نه ، نمي رفتم زندان . آخه كس ديگه اي نبود . حسابي هول شده بودم . چايي مي خوريد ؟ الان براتون دم مي كنم .
فرنوش لبخندي زد و گفت : من استكانها رو مي آرم . جاش رو بلدم .
همونطور كه به طرف قفسه مي رفت گفت :
- من بايد برم پيش آقاي هدايت و ازشون تشكر كنم .
- كار خوبي مي كنيد . فقط براشون چيزي نخريد كه بهشون قرض بديد .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حاليكه مي خواست دنباله حرفش رو بگه ، استكاني رو كه ديروز باهاش چايي خورده بود از توي قفسه بيرو ن آورد و گفت :
-آهان بلاخره يه چيز كثيف و نشسته تو اتاقتون پيدا كردم . استكان رو به من نشون داد .
-اون كثيف نيست !
نگاهي به استكان كرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسيد :
-مهمون داشتيد ؟ يه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم كه چرا ديروز اون استكان رو نشستم در حاليكه هم به من و هم به استكان نگاه مي كرد دوباره پرسيد :
-انگار زياد هم تنها نيستيد ؟! مهمون زن داشتيد ؟ جاي لبش روي استكان مونده ! يادتون رفته آثار رو پاكسازي كنيد .
جلو رفتم و استكان رو از دستش گرفتم . زبونم نمي چرخيد كه بهش بگم استكان خودشه كه ديروز باهاش چايي خورده ! خيلي عصباني شده بود .
-بله ببخشيد . يادم رفته بشورمش. الان مي شورمش .
شالش رو از روي صندلي برداشت و سرش كرد و گفت :
-اومده بودم كه دعوتتون كنم خونه مون . يعني پدرم ازم خواسته بود . خواهش مي كنم اگه دلتون خواست ، يه شب تشريف بياريد منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
مي دونستم كه اگه جريان استكان رو براش نگم ة با اين حال عصباني ، مي ره و ديگه نمي تونم ببينمش . نمي دونم چطوري روم رو سفت كردم و در حاليكه داشت در رو وا مي كرد ، زير لب گفتم : استكان خودتونه . ديروز خودتون باهاش چايي خوردين .
__________________________________________________________________________________________________________________________________
پایان قسمت دوم .منتظر قسمت سوم باشید که بزودی قرار خواهد گرفت.
__________________________________________________________________________________________________________________________________
هدايت – اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حالا ، شما اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش نمي آد .
- چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز !
حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟
آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت :
- اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حالا شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن كنم كه گرم بشيم .
- براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه .
- هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت :
- فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم .
كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟
آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم .
كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم .
كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد .
هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره .
-زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد .
هدايت – ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، اجازه مرخصي مي خواد .
- اصلاً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد .
هدايت – نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طلاست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم . خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه !
تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – مي آي خونه ما ؟
- نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب بلايي چيزي سر اين پيرمرد بدبخت مي آره . حالا اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم .
كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما .
- به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم .
خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام .
حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خلاصه بعدش به فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر .
دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم .
بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتمالاً آدرس من بود تو دستشه .
فرنوش – سلام بهزاد خان – مزاحم كه نشدم ؟
- سلام حالتون چطوره ؟ خواهش مي كنم چه زحمتي ؟
فرنوش كمي دست دست كرد . انتظار داشت كه دخوتش كنم تو اتاقم كه مخصوصاً نكردم بعد از لحظه اي كه براي من مثل يه سال بود گفت :
اومده بودم ازتونتشكر كنم .
- چيز مهمي نبود .
فرنوش – چرا ، اگر خداي نكرده اتفاقي براي آقاي هدايت مي افتاد مسئله خيلي پيچيده مي شد .
-خدارو شكر كه همه چيز به خير گذشت .
فرنوش – مهمون داشتيد ؟
- نخير تنها بودم . داشتم راديو گوش مي كردم .
فرنوش – چه خوب برنامه هاي راديو خيلي خوبه .
-زيادم خوب نيست . اگه راديو گوش مي كنم بخاطر اينه كه تلويزيون ندارم . بقول معروف خونه نشيني بي بي از بي چادريه !
كمي من من كرد و انگار روش رو سفت كرد و گفت :
فرنوش – نمي خواهين دعوتم كنيد تو خونه تون ؟
نگاهي بهش كردم و از جلوي در كنار رفتم .
- خونه كه چه عرض كنم . يه اتاق دارم اندازه يه قوطي كبريت !
پشت در كفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهي كنجكاو شروع به نگاه كردن به در و ديوار كرد .
فرنوش – اتاقتون خيلي قشنگه .
نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير خنده و بعد گفتم :
- معذرت مي خوام . خيلي خندم گرفت . تعريف خوبي بود ولي به اينجا نمي خوره .
ببخشيد كجاي اين اتاق قشنگه ؟
فت روي تنها صندلي كه داشتم نشست و كيفش رو كناري گذاشت و گفت :
- اولاً همه جا تميز و مرتبه . با اينكه من سر زده اومدم ولي پيداس كه خيلي با نظم هستيد . بعدش هم با اينكه وسايل كم و ساده اي داريد خيلي با سليقه اونها رو چيديد . رنگ اتاق و پرده ها هم با همديگه هارموني داره . روي ميزتون هم شلوغ و بهم ريخته نيست . جائي هم گرد و خاك نشسته .
- خيلي ممنون . تا حالا اينطوري بهش نگاه نكرده بودم . اميدوارم كردين .
فرنوش – مگه نااميد بوديد ؟
- نه . اما تاحالا اين چيزهائي رو كه شما گفتيد تو اين اتاق نديده بودم .
فرنوش- اتاق يه چهر ديواريه . چيزهائي كه درونش هست اون رو قشنگ يا زشت مي كنه !
حرف دو پهلوئي بود . تا اين لحظه درست بهش نگاه نكرده بودم . يعني از نگاه كردن به چشمانش وحشت داشتم . امروز خيلي خوشگل شده بود . چشمهاي قشنگ ، قد بلند ، موهاي مشكلي بلند ، صداي دلنشين ، حركات سنگين و باوقار . خلاصه با تمام مهمات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود . عطر خوشبويي كه استفاده كرده بود آدم رو ياد جنگل و بهار و آبشار و اين چيزها مي انداخت تازه متوجه شدم كه مدتي يه دارم نگاهش مي كنم .
- ببخشيد الان چائي دم مي كنم . آبجوش حاضره .
فرنوش – تمام اين كتابها رو خونديد ؟
-سرگرمي من كتاب خوندنه.
فرنوش- با اين درسهاي زياد و سنگين چطوري وقت كرديد اينهمه كتاب بخونيد ؟ شنيدم كه رتبه اول كلاس رو داريد .
- چون تنهام ، كاري ام ندارم و تلوزيوني ام در كار نيست ، پس مي شينم و هي درس مي خونم .
فرنوش- آدم خود ساخته اي هستيد . از اون تيپ آدمها كه سرنوشت رو مغلوب مي كنن .
- اينطوري هام نيست كه مي فرمائيد وقتي سرنوشت جنگ رو شروع كنه ، خواه ناخواه بايد باهاش جنگيد وگرنه من اصولاً اهل جنجال و اين چيزها نيستم .
فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي دن.
- ببخشيد من اينجا فنجون ندارم . بايد براتون توي استكان چائي بريزم . بدتون كه نمي آد ؟
فرنوش يكي از استكانها رو برداشت و نگاه كرد و گفت :
-عجيبه ! اينجا همه چيز از تميزي برق مي زنه ! خودتون ظرفها رو مي شوريد؟
- در مواقعي كه خدمتكارها نباشند ، بله !!
هر دو زديم زير خنده .
- خوب معلومه ، تمام كارهامو خودم بايد انجام بدم .
فرنوش – درسته اما از يه مرد بعيده كه انقدر تميز و مرتب و با سليقه باشه . توي فاميل من به تميزي و مرتبي معروفم اما اتاق من هم به اين تميزي و نظافت نيست .
- آخه مادرم زن بسيار منظمي بود . شايد از مادرم اينا رو به ارث بردم .
فرنوش- پدر و مادرتون فوت كردن؟
- سالهاست . تو يه تصادف خارج از تهران .
فرنوش – هيچ فاميلي چيزي نداريد ؟
- چرا يكي دو تا از اقوام هستند كه باهاشون رابطه ندارم . چايي تون سرد نشه !
مدتي بدون حرف و در سكوت مشغول چاي خوردن شديم .
فرنوش – كاوه خان انگار شمارو خيلي دوست داره ؟
- دوستان همه به من لطف دارن ، كاوه بيشتر .
فرنوش- شنيدم شما يكي از كليه هاتون رو به ايشون داديد .
با تعجب نگاهش كردم .
- جالبه پس اين جنس ظريف مي تونه خيلي خطر ناك باشه .
فرنوش- درسته كه سال اول دانشگاه با كاوه دعواتون شده؟
- دعوا كه نه . حرفمون شد . سركلاس مرتب شوخي مي كرد و نمي ذاشت استاد درست درس بده . سر همين با هم حرفمون شد و همين اختلاف باعث دوستي مون شد .
فرنوش- از اون به بعد ديگه سركلاس شلوغ نمي كنه؟
- چرا، ولي از اون به بعد نشوندمش پيش خودم و مواظبشم .
فرنوش- شنيدم بعد از دعواتون چند وقتي دانشكده نيومده و شما رفتيد سراغش.
- وقتي ديدم دانشكده نمي آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببينم چرا غيبت كرده .
فرنوش- كه فهميديد وضع كليه هاش خرابه و با تمام ثروتي كه دارن نتونستن كسي رو پيدا كنن كه بتونه بهش كليه بده و به بدنش بخوره و گروه خوني شون يكي باشه .
- شما كه همه چيز رو مي دونيد چرا از من مي پرسيد ؟
فرنوش –مي خواستم از خودتون بشنوم . برام خيلي عجيبه كه يه نفر قسمتي از بدنش رو به كس ديگه اي بده .
اونهم در مقابل هيچي !
- چه چيزي با ارزش تر از اين كه يك انسان بتونه به زندگيش ادامه بده ؟ غير از اون ، من يه دوستي پيدا كردم كه با دنيا عوضش نمي كنم .
فرنوش- اينم حرفيه ، راستي تعطيلات رو چكار مي كنيد ؟
- راستش اينجا كه كاري ندارم . شايد يه سري رفتم جزاير هاوائي !
بعد خودم خندم گرفت و گفتم:
- چكار دارم بكنم . بايد بتمرگم تو همين اتاق ديگه ! يه چائي ديگه براتون بريزم ؟
فرنوش- نه خيلي ممنون . ديگه بايد برم . فقط بايد قول بديد كه يه شب تشريف بياريد منزل ما .
-چشم انشاالله در فرصت هاي بعد .
فرنوش- من مي تونم بازم اينجا بيام .
اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم :
- اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره .
فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم !!!
- هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد .
فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد .
فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار!
-فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون .
فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه .
روسريش رو درست كرد و بيرون رفت .
فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون !
- ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم .
فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار !
- خدا بهمراهتون . سلام خدمت جناب ستايش برسونيد.
صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم .
موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت . وقتي به اتاق برگشتم ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود .
چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختلاف داشت .
تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود .
كاوه –سلام چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي جوي موليان آيد همي !
اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟
هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ، مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟
-چرت و پرت هات تموم شد ؟
كاوه –نو يعني يس.
-فرنوش خانم اينجا بودند .
چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد .
كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟
-آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن .
كاوه- تو چي گفتي؟
-رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست .
كاوه- از بس كه خري . حالا جدي براي چي اومده بود ؟
خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب.
كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟!
-خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو به فرنوش گفته
كاوه – تنها اومده بود ؟
-آره ، جواب من رو ندادي .
كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم ...
-آخه آدم كه همه چيز رو به همه كس نمي گه .
كاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه كس نيستن ، يعني غريبه نيستن . خاله ام و دختر خاله ام ان.
- جدي ! يعني فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟
كاوه- آره ، دخترخاله ام هم كلي از تو تعريف كرده .نگفتي فرنوش چي ها مي گفت ؟
- بابا ده دقيقه نشست و رفت و والسلام . حالا چه خبر ؟
كاوه- اومدم دنبالت بريم شمال .
- چطور يه دفعه محبتت قلنبه شده ؟
كاوه – صحبت محبت نيست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش كار كني .
- من توي حموم خودم رو نمي تونم درست بشورم چه برسه به مرده هاي مردم !
كاوه – پاشو كارهاتو بكن بريم .
- تو اين هوا ؟ به سرت زده ؟
كاوه – نه بابا بايد مادرم رو ببرم ويلاي شمال . هوس كرده چند روزي بره شمال . گفتم اگه تو هم بياي ، چند روزي با هم اونجا بمونيم .
- اگه تنها مي رفتي ، مي اومدم . اما جلوي مادرت خجالت مي كشم .
كاوه – آخه بوف كور ؛ مادر و پدر من از خدا مي خوان مرتب تو رو ببينند ، اونوقت تو ازشون دوري مي كني ؟ مرد حسابي ناسلامتي تو جون پسرشون رو نجات دادي و يه تيكه از تن تو ، تو تن پسرشونه !
- د! رفتي همين حرفها رو به دختر خاله ات زدي ، اونم رفته به مادرش گفته كه هي امروز از من سوال جواب مي كرد .
كاوه - حالا مي آي بريم يا نه آدم لجباز؟
- نه نمي آم آقا "گاوه ". حالا كي حركت مي كنين ؟
كاوه – به درك . اگه مي اومدي چند روزي مي مونديم ، خوش مي گذشت يه بادي هم به اون كله پوكت مي خورد ، در هر حال نيم ساعت ، يه ساعت ديگه حركت مي كنيم . خواستي بيا .
- از تعارفت خيلي ممنون، شما تشريف ببريد ، خوش بگذره .
كاوه - راستش من هم حوصله ندارم برم ، مي خواستم خرت كنم با هم بريم ! حالا كه نمي آي من هم دو روزه مي رم و برمي گردم . چيزي نمي خواي از اونجا برات بيارم .
-جز سلامتي شما ، خير .
كاوه – بهزاد ، جان من ، پولي چيزي لازم نداري؟
كاوه – خير ، ممنون . دولتي سرت خزانه مملو از سكه هاي طلا و جواهره ! شما بفرمائيد .
كاوه با بي حوصلگي رفت و قرار شد دو روز ديگه برگرده ، نمي دونم چرا تا ديدم كاوه ميره شمال و تا دو روز ديگه بر نمي گرده ، احساس تنهايي كردم و دلم گرفت . رفتم كه يه كتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم كنم كه دوباره در زدند . از پنجره نگاه كردم . يه مرد غريبه بود ! در رو واكردم .
- بفرمائيد ؟
-منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟
- بله خودم هستم ، بفرمائيد !
- يه بسته داريد . اين تلويزيون رو يه خانمي براي شما فرستادند.
توي ماشين پشت سرش ، يه تلويزيون بزرگ بود .
-ببخشيد متوجه نمي شم .
- خانمي به نام ستايش اين تلويزيون رو خريدند و اين آدرس رو دادن كه بياريمش.
بفرماييد تحويل بگيريد ، لطفاً اينجا رو امضا كنيد .
- آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده .
- مگه آدرس درست نيست ؟
- آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد .
درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون بخره .
از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم .
ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون .
اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 2020 داشتم ، اگه من هم يه ويلاي صدهزار متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي فرستاد .
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم .
بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم . نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم .
هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اينجا !. حالا كه اومدم چيكار كنم ؟
هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود . دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، الان گلوم رو گرفته بود . آماده شده بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد .
چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ، من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره !
راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟
دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام كردم .
هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حالا اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي !
با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طلا كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد . انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟
هدايت- چي شده اتفاقي افتاده ؟
-نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم .
هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟
وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند . گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت .
-ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم .
خجالت كشيدم در بزنم .
هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم .
بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت .
هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد .
-دستتون درد نكنه ، همين عاليه .
كمي مكث كرد و گفت :
-مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره .
-شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم .
هدايت- خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه .
برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم :
- دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصلاً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا .
هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه !
بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود .
با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين . بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به ويلن گفت : طلسم شكست !
بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند ! ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند .
همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد . چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم :
-دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طلا گرفت .
يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت :
- سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم .
حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟
اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟
- من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد .
هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم.
- خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم .
هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت :
- اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حالا حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه شمردشون .
تيكه تيكه اينها رو كنار هم گذاشته و نقش زده تا اين اتاق به اين صورت در اومده .
اگر هر كدوم از اين آينه هاي كوچيك نباشن ، جاشون خالي مي شه و نقش بهم مي خوره ، زندگي من هم مثل اين اتاقه !تك تك اين قطعات ريز آينه اون رو درست كردن .براي همين هم خودم رو توش نگاه مي كنم . چهره م صد تيكه نشون داده مي شه ! مثل يه صورت زخمي !
تو اين دنيا هر كدوم از ما به چيزي محكوم هستيم . تو هم انگار محكومي كه سرگذشت من رو بشنوي . نمي دونم برات از كجا شروع كنم . بهتره از جائي بگم كه تقريباً همه چيز رو ، البته در حد سن خودم مي فهميدم .
شش سالم كمي بيشتر بود . توي يه يتيم خونه زندگي مي كردم . البته تا يادم مي آد چشم باز كردم و اونجا بودم .
پدر و مادرم كه اصلاً يادم نيست . يعني نديدمشون كه يادم باشه .
كسي هم نبوده كه بهم بگه اونها كي بودن و چي شدن .
يتيم خونه يه ساختمون كهنه و درب و داغون بود كه هر لحظه منتظر بوديم سقف يا ديوار يه جاش بريزه روي سرمون . يه حياط بزرگ داشت كه دور تا دورش ديوارهاي بلند بود .
يه طرف اين يتيم خونه باغ خيلي خيلي بزرگي بود كه وقتي توش قايم مي شديم اگر صد نفر هم دنبالمون مي گشتند نمي تونستن پيدامون كنن .
من الان حدود هفتاد و خرده اي سالمه . حالا حساب كن اين جريان مال چه وقتيه ؟! جلوي ساختمون ما يه كوچه خاكي بود و طرف ديگه مون يه ديونه خونه !
تا روز بود و هوا روشن . هيچ صدائي از اين ديونه ها در نمي اومد . اما چشمت روز بد نبينه تا هوا تاريك مي شد صداهائي از اون طرف مي اومد كه مو به تن آدم راست مي شد .
صداي ناله ، صداي گريه ، صداي كتك زدن ، صداي زنجيري كه جرينگ جرينگ بهم مي خورد . صداي جيغ زنها . خلاصه همه چيز . يتيم خونه ما يه رئيس مرد داشت كه ، اي آدم بدي نبود . اما يه معاون زن داشت كه از ترسش ديوونه هاي حياط بغلي هم جرأت نفس كشيدن نداشتن . چه برسه به ما بچه هاي قد و نيم قد !
بزرگترين ما بچه ها ، يازده دوازده سالش بود كه به اصطلاح گنده يتيم خونه بود و بقيه تحت امر اون . هفت هشت تا نوچه داشت كه دستوراتشو اجرا مي كردن . يعني اون دستور مي داد و ما بايد اجرا مي كرديم و اين نوچه ها هم بالا سرمون بودن . اسم اين پسر اكبر بود .
قديمي ترين بتيم اين يتيم خونه بود و كاركنان اونجا هم اون رو ارشد ما حساب مي كردن . اين يتيم خونه هم مدرسمون بود ، هم خونه مون هم گردشگاهمون بود و هم شكنجه گاهمون . اون وقتهام كه مثل حالا نبود . نمي دونم شيرخوارگاه فلان و بهمان و از اين چيزها باشه و تلويزيون مرتب براشون جشن بگيره و مردم پول بدن و رسيدگي بهشون بشه .
ما اصلا حق نداشتيم پا از اونجا بيرون بذاريم . هيچكس هم از اونجا رد نمي شد . فقط سالي چند نفر كه مي گفتن مأمور دولت هستن نيم ساعت مي اومدن تو دفتر مي نشستن و يه چائي مي خوردن و مي رفتن . خلاصه فريادرس ما اونجا فقط خدا بود .
كوچكترين بي انضباطي ، جوابش شلاق بود و حبس . يه زيرزمين پر از موش و رطيل و عقرب كه خودشون بهش مي گفتن سياه چال ! خلاصه جهنمي بود اونجا !
لعنت به پدر و مادرم نمي فرستم ، چون نمي دونم چي شد كه سر از اونجا در آوردم . شايد مرده بودن ، شايد هم خودشون من رو اونجا برده بودن . خدا مي دونه . فقط ايطوري بگم كه هر چند وقت به چند وقت دو سه نفر از اونجا مرخص مي شدن .
حالا يا فرار مي كردن يا مريض مي شدن و از اين دنيا مرخص مي شدن و يا اينكه زير شكنجه اون پدر سوخته ها يه بلائي سرشون مي اومد !
غذاي اونجا ديگه معركه بود . نون خالي به عنوان صبحانه و اكثراً آبگوشت بدون گوشت براي ناهار و گاهي تخم مرغ و شام هم نون و چائي ! اونهم كاشكي اونقدر مي دادن كه سير بشيم !
از لباس هم كه چي برات بگم . ديگه اسمش لباس نبود . يه چيز پاره پوره به تنمون بود ! فقط تا اونجا كه يادمه يه بار قرار بود شاه بياد اونجا ازش فيلمبرداري كنن يا ملكه بياد يا وزير بياد ، نمي دونم كي قرار بود بياد كه همه به جنب و جوش افتادن و كمي اونجا رنگ و بوي نظافت به خودش ديد و براي ما يكي يه دست لباس نو آوردن و تنمون كردن كه البته كسي كه قرار بود بياد نيومد و لباس ها رو ازمون گرفتن و دوباره همون گدا كه بوديم ، شديم .
اينا رو كه گفتم يه شرح حال بود از اوضاع اون يتيم خونه . صد رحمت به زندان باستيل ! قرار اونجا بر اين بود كه هر روز چند تا از بچه ها ، مقداري از غذاشون رو نخورن و بدن به اكبر و نوچه هاش . اين قانون بود اگر كسي از ما ها سرپيچي مي كرد ، يه گوشه گيرش مي انداختن و تا مي خورد كتكش مي زدن . اينها كه تا حالا گفتم ، براي اين بود كه بدوني من كجا زندگي مي كردم . سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
پسرم همينطور كه من حرف مي زنم و تو هم گوش مي دي ، نون و پنيرت رو هم بخور .انشاء الله دفعه ديگه كه بياي ، ازت بهتر پذيرائي مي كنم . نه كه خودم تنهام . اينه كه همين نون پنير هم از سرم زياده .
هر وقت هم كه هوس كردي خودت براي خودت چائي بريز . ديگه تعارف نكن .
- چشم فقط خواهش مي كنم به خاطر من تو زخمت نيفتين كه من هم معذب نشم . خب مي فرموديد :
هدايت – آره ، چي مي گفتم؟ حواس برام نمونده !
- گفتيد سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
خنديد و گفت :
- معلوم مي شه حواست جمعه حرفامه . آره پسرم كه تو باشي ، داستان اصلي زندگي من ، يعني چيزي كه ارزش گفتن و شنيدن داشته باشه از اينجا شروع مي شه . همونطور كه گفتم هر كدوم از ما بچه ها نوبتي بايد از غذاي خودمون مي زديم و به اكبر و نوچه هاش مي داديم . يه شب كه نوبت من بود ، يواشكي اندازه يه كف دست نون گذاشتم زير پيراهنم كه بيارم و بدم به اكبر ، گويا همون موقع خانم اكرمي من رو ديد . اين خانم اكرمي در واقع اسمش اكرم بود كه گفته بود بهش بگن خانم اكرمي ! البته اين زن معاون يتيم خونه نبود . كار و پست اصليش ، سرپرست كاركنان اونجا بود كه از جيك و پيك همه ، بخصوص مدير خبر داشت . خود مدير هم ازش حساب مي برد .
زن بد طينتي بود . كينه اي ، بي چاك دهن . بي رحم .
اون شب به من چيزي نگفت . يعني چيزي هم نبايد مي گفت . سهم خودم بود .
صبح كه بلند شديم ، همه رو توي حياط جمع كردن . مونده بوديم معطل كه چكارمون دارن ! يه نيم ساعتي كه منتظرمون گذاشتن ة اين زن سنگدل عقده اي با يه گوني كه از توش يه طناب آويزون بود و يه چيزي توي گوني وول مي زد اومد . كنجكاو شده بوديم كه ببينيم توي گوني چيه . چشمها همه به گوني بود و صدا از كسي در نمي اومد .
خانم اكرمي تند به صورت همه نگاه كرد و بعد نگاهش روي من ثابت شد . داشت از ترس نفسم بند مي اومد. نزديك بود كه خودم رو خراب كنم .
بعد از اينكه خوب من رو با نگاهش چزوند گفت :
بعضي از شما بي پدر و مادرها بركت خدا رو كه ما با بدبختي از دولت گدائي مي كنيم حيف و ميل مي كنن . انگار شكمتون گوشت نو بالا آورده .
اين دفعه نخواستم اون توله سگ رو تنبيه كنم فقط صداتون كردم كه ببينيد عاقب گربه اي كه بدون اجازه من نون يتيم خونه رو بخوره چيه ؟
بعد اشاره اي به يكي از كارگرها و اون هم گوني رو برد طرف يه درخت و طناب رو انداخت بالاي يه شاخه و خانم اكرمي سر طناب رو گرفت و كشيد .
تا حالا علت نگاه شوم اين زن رو نفهميده بودم . وقتي گربه زبون بسته رو ديدم كه چطور از درخت با يه طناب دور گلو ، آويزون بود و خر خر مي كرد و روي هوا پنجول مي زد ، تازه جريان رو فهميدم . گربه بيچاره قربوني يه كف دست نون شده بود كه من ديشب براي اكبر آورده بودم . حيوون رو بي گناه دار زدن . فكر كرده بودن نون رو براي اون آوردم .
من گاهي با اين گربه بازي مي كردم . زبون بسته بي آزار بود . اونجا كسي يه لقمه نون هم بهش نمي داد داشت حالم بهم مي خورد . نفرت تو چشمام موج مي زد . تا اون موقع دار زدن يه موجود رو با چشم نديده بودم . با اينكه تمام بدنم از ترس و خشم مي لرزيد اما نمي تونستم چشم از گربه بردارم . بلاخره نمي دونم چطور شد و چه حالي به من دست داد كه بطرف خانم اكرمي دويدم و تا اومد به خودش بياد طناب رو از دستش گرفتم و گربه رو آزاد كردم .
طناب از روي شاخه رد شد و گربه افتاد زمين و با سرعت فرار كرد و رفت . راست مي گفتن كه گربه هفت تا جون داره!
برگشتم و به صورت خانم اكرمي نگاه كردم . داشت مي خنديد ! انگار از كار من عصباني كه نبود هيچي ، خيلي هم خوشحال بود ! آخه بچه ها با شناختي كه از اين زن داشتن كمتر بهانه دستش مي دادن . اين بود كه هر وقت كسي جسارتي بخرج مي داد و كاري مي كرد ، خانم اكرمي خوشحال مي شد . چون كسي رو داشت كه شكنجه كنه و لذت ببره .
همونجا واستادم و سرم رو انداختم پايين . تازه متوجه شده بودم كه چه كاري كردم ! صدا از بچه ها درنمي اومد . با اشاره خانم اكرمي ، چوب و فلك حاضر شد . دو تا از كارگرها گالش هامو از پام در آوردن و پاها مو تو فلك بستن . تركه رو خود خانم اكرمي دستش گرفته بود اومد جلوي من و گفت : حيوونا رو خيلي دوست داري ؟ آره ؟
فقط با كينه نگاهش كردم كه گفت : بچه خوب نيست كه اينطوري تو چشماي بزرگتر زل بزنه . نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و گفتم : اون نون مال خودم بود . به گربه هم ندادم بخوره .
تا اين رو گفتم در حالي كه با تركه به شدت به كف پاهام مي زد ، داد زد : مال تو ، توي تنبونته ! اينجا شما فقط يه تيكه چلوار كفني دارين ! گه سگها !
اونقدر به كف پاهام زد تا تركه شكست . درد ضربه هاي آخر رو حس نمي كردم گريه هم نمي كردم . بخاطر همين هم بيشتر عصباني شده بود . اگه التماس مي كردم و گريه زاري ، انگار ارضا مي شد و كمتر منو مي زد . اما نمي دونم چرا نه گريه كردم نه التماس .
خون از كف پام راه افتاده بود و چكيده بود تو پاچه شلوارم . حتماً از خودت مي پرسي كه يه پسر بچه شش هفت ساله چرا اين خلق و خو رو داشته ؟
آخه مي دوني ، بچه هائي كه تو يتيم خونه ها زندگي مي كنن ، با بچه هاي ناز پرورده توي خونه فرق دارن . اونها خيلي بيشتر از سن شون چيز مي فهمن . بد بختي كشيدن و سختي .
تركه كه شكست ، ولم كرد و پاهامو باز كردن و رفتن . قانون اونجا اينطوري بود كه وقتي بچه اي تنبيه مي شد ، اگر كسي سراغش مي رفت و كمكش مي كرد ، اونم تنبيه مي شد .
كشون كشون خودم رو رسوندم تو خوابگاه و يه گوشه افتادم . درد پا از يه طرف و گرسنگي از يه طرف و بغضي كه داشت خفه ام مي كرد از يه طرف ديگه عذابم مي دادند . يه دربون پير داشتيم به نام بابا سليمون . مرد خوبي بود . يواشكي اومد سراغم و از يه قوطي مرهمي در آورد و ماليد كف پاي من و قوطي رو هم داد و بهم گفت كه هر روز روي زخمها بمالم كه پام قانقاريا نشه . يه تيكه نون هم بهم داد و رفت .
نمي دونم توي اون مرهم چيزي بود يا اينكه محبتي كه اون موقع بابا سليمون به من كرد باعث شد درد پام كمي آروم بشه ! ميدوني بچه هايي كه توي اينجور جاها زندگي مي كنن ، تشنه محبت و مهربوني هستن . اگه كسي براشون كاري بكنه ، ذره هاي محبتش رو هم حروم نمي كنن !
وقتي تنها شدم بي اختيار اشك از چشمهام سرازير شد . بدون صدا گريه مي كردم . در ذهنم مادرم رو زني مهربون مجسم مي كردم و پدرم رو هم پدري با محبت . تو عالم رويا مي ديدم كه مادرم گريه كنون با دستهاي ظريف خودش اشكهامو پاك مي كنه و پدرم رو مي ديدم كه عصباني به سراغ خانم اكرمي مي ره و تا مي خوره كتكش مي زنه و بعد پيش من مياد و با لبخندي كه خشم رو پشت خودش پنهون كرده ، بهم مي گه : پاشو پسرم ، گريه نكن . گريه مال دختراس . مرد كه به اين زودي ها اشكش در نمي آد . آفرين به پسر شجاعم كه نذاشت اون حيوون بي گناه رو دار بزنن . بعد در حاليكه اشك توي چشمش حلقه زده و از ناراحتي لبهاشو گاز مي گيره ، زخمهاي كف پامو برام با يه دستمال كه از تو جيبش در مياره مي بنده .
نوازش دستهاي مادرم ، دلم رو پر از اميد مي كنه و حرفهاي پدر ، جون تازه اي توي تنم مي آره . اما تا چشمهامو باز مي كنم ، فقط در و ديواره كه مي بينم .
براي يه يتيم ، همين هم كه پدر و مادرش توي رويا بسراغش بيان ، غنيمته !
سرم رو بطرفآسمون كردم و نگاهي به خدا ! وقتي دوباره چشمهامو بستم كه شايد روياي پدرم و مادرم رو ببنيم ، احساس كردم كه دستي رو شونه گذاشته شد . مخصوصاً چشمهامو باز نكردم كه اين حس تموم نشه كه دستي ديگه شروع به پاك كردن اشكهام كرد .
اين ديگه رويا نبود . برگشتم و كنارم رو نگاه كردم . پسري بود همسن و سال خودم . پيشم نشسته بود و گريه مي كرد . بهش گفتم اگه بفهمن اومدي اينجا ، تنبيهت مي كنن . بهم خنديد و دولاشد و صورتم رو بوسيد و گفت : اومدم ازت تشكر كنم ، اسم من عباسه . خوب شد كه نذاشتي اون گربه رو بكشن .
اينو گفت و بلند شد و رفت . همين كافي بود كه از كاري كه كردم احساس غرور كنم . در خودم يه قدرت عجيبي حس مي كردم . مي ديدم كه كاري كه كردم ارزش فلك شدن و كتك خوردن رو داشته . ديگه زخم پام درد نمي كرد . لبخندي گوشه لبهام نشست .
اون شب گذشت . فردا صبح دوباره توي حياط جمعمون كردن . چون روي پاهام نمي تونستم بايستم ، دو نفر زير بغلم رو گرفته بودن وقتي همه ساكت شدن ، خانم اكرمي صدام كرد .
بچه ها همونطوري بردنم جلوي صف . ازم پرسيد نون رو براي كي آورده بودم بيرون . تو دلم گفتم اگه بگم همين بلا سر اكبر مي آد . اگه هم نگم دوباره فلك مي شم . داشتم با خود كلنجار مي رفتم كه چيكار كنم يكي وادارم كرد كه بگم نون رو واسه گربهه آوردم بيرون .
خانم اكرمي نگاه تندي به من كرد . تو چشماش مي ديدم كه از خدا مي خواد تا يه بار ديگه كتكم بزنه . اما انگار خدا برام خواست و بابا سليمون اومد جلو و يه چيزي در گوش خانم اكرمي گفت و اونم تند به طرف دفتر يتسم خونه رفت . يه نفسي كشيدم . پدر سگ صورتش رو انگار از سنگ تراشيده بودن . كوچكترين مهربوني توش ديده نمي شد .
بابا سليمون مرخصمون كرد و بچه ها زير بغلم رو گرفتن و بردن تو خوابگاه . نيم ساعتي كه گذشت ديدم رفت و اومد و بدو بدو تو ساختمون شروع شد . حدس زدم كه حتماً يه عده از طرف دولت اومدن اونجا .
برام فرقي نداشت چون اومدن اونها نفعي به حال من نداشت . براي خودم تكيه ام رو به ديوار داده بودم و پاهام رو دراز كرده بودم و تو افكار خودم بودم كه يه مرتبه مدير و خانم اكرمي و چند تا از كارگرها همراه عده اي مرد با لباسهاي اعياني كه يه زن و يه دختر باهاشون بود اومدن تو خوابگاه .
خوابگاه يه سالن خيلي بزرگ بود با ديوارهاي بلند . يه طرفش پر از تشك و پتو بود كه روي هم چيده شده بود شبها اين تشكها رو پهن ميكرديم و روش مي خوابيديم . البته اسمش تشك بود وگرنه به نازكي پتوهامون بود .
وقتي منو اونجا ديدن ، يكي شون ازم پرسيد كه بچه تو چرا نرفتي توي حياط ؟ يكي ديگه بهم گفت : وقتي آقا باهات صحبت مي كنن ، بلند شو واستا !
سرم رو بلند كردم و گفتم كف پاهام زخمه ، نمي تونم واستم . مردي كه همه بهش احترام مي ذاشتن اومد جلو و نگاهي به كف پام كرد و پرسيد : پات چي شده ؟
زير چشمي به خانم اكرمي نگاه كردم كه با رنگ پريده ، چپ چپ داشت نگاهم مي كرد .
يه لحظه دلم خواست فريا بزنم و بگم كه اين زن ديوانه ، بخاطر يه كف دست نون خالي اين بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اينطوري شد . مرده به مدير دستور داد كه زخمهامو پانسمان كنن . در همين موقع اون دختر كوچولو جلوم نشست و پرسيد : اين جوجوها چي ان تو موهات راه مي رن ؟
دست كردم و چنگي به موهام زدم و يكي از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شيپش تا حالا نديدي ؟!
گفت : نه ، گاز مي گيرن ؟
گفتم : نمي دونم و شپيش رو با ناخنم له كردم .
گفت : چرا كشتيش ؟ گناه داره !
همه زدن زير خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم مي خواست ديروز اينجا بود و مي ديد كه داشتن يه گربه بد بخت رو دار مي زدن !
گفت : يكيش رو مي دي من باهاش بازي كنم ؟
در همين موقع اون خانمه كه لباس قشنگي تنش بود و بوي خوبي هم ازش مي اومد دست بچه ش رو كشيد و بلندش كرد و گفت : دخترم شپيش خون مي خوره . مال بچه هاي كثيفه . نبايد بهش دست زد . آدم مريض مي شه . اگه بچه ها مرتب حموم كنن سرشون شپيش نمي ذاره .
دختر كوچولو گفت : پس چرا اينها مريض نمي شن ؟
خانمه جوابي نداشت بهش بده كه من گفتم : ما عادت كرديم . اينجا همه مون شپيش داريم . اون خانمه نگاهي به من كرد و سرش رو انداخت پايين .
دختر كوچولو دست مادرش رو ول كرد و اومد نزديك من و پرسيد : تو چرا شپيش داري و كثيفي؟ نمي دونستم چطوري بايد به اين بچه وضع خودمون رو بگم . اون معني درد و غم و غصه بي كسي رو از كجا مي فهميد ؟ كمي مكث كردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . اين بود كه گفتم ، من مثل تو مادر ندارم كه تميزم كنه .
گفت : خودت كه دست داري! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . مي خواستم بهش بگم اينجا ماهي يه بار همه مون رو مي برن تو حياط و با سطل ، آب مي ريزن رو كلمه مون . تازه وقتي تابستونه و هوا گرم . زمستون كه هيچي . اما ترسيدم بعدش فلك بشم . پس گفتم : چشم مي رم حموم و خودم رو تميز مي كنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اينو ببريم خونه مون . با هم بازي مي كنيم .
يه لحظه نور اميدي تو دلم روشن شد . اگه اينا من رو با خودشون مي بردن ؟! اگه مي شد كه من هم يه زندگي مثل اين بچه داشته باشم . اگه منم مي شد يه همچين لباسهايي تنم كنم . اگه مي تونستم يه همچين كفشي پام كنم . اصلاً چه فرقي بين من و اين بچه اس ؟
كه خانمه محكم دست دخترش رو كشيد و با خودش از خوابگاه بيرون برد . نفهميدم از من فرار كرد ؟ يا از خودش و وجدانش!
وقتي همه با سكوت از اونجا رفتن ، خانم اكرمي نگاهم كرد و گفت : شانس آوردي كه جلوي زبونت رو گرفتي وگرنه كاري مي كردم كه ديگه نتوني حرف بزني!
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت .
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي چيزي رو ندونه زجر نمي كشه . اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري!
خلاصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه داشتم .
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حالام اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت كه عقل جن هم نمي رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا .
چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن گندكار در نياد و سولاخ لو نره .
بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت .
يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم . صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حالا برام تازگي داشت ! همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم .
به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت :
-پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟
حق داري !
-اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم الان مي خورم .
هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي .
- نه، نه ، اصلاً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد .
هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟
-اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم !
هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد .
هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طلا بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . الان بر مي گردم .
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود .
تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه عالي باشه .
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت .
هدايت – بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم .
استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت :
- پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . آروم لاي يه چشمم رو باز كردم . نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت .
بلافاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم !
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم .
اصلاً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود .
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب!
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب دست و پا مي زنن.
خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه ! باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم داشتن يه صابون بود .
وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه .
كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد . تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم .
نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟
اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد نتونستم .
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت : واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و اين درختها ويلن مي زنم .
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد .
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
گفتم خيلي . بازم بزن .
-بعداً اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
- گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و پرسيد :
پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم .
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو گلوم نشست !
وقتي تموم شد پرسيد : دلت مي خواد يادت بدم كه ويلن بزني ؟
قند توي دلم آب كردن . گفتم از خدامه . گفت امروز ديگه نمي شه . از فردا هر وقت ديدي اين كلاه به يكي از شاخه هاي درخت پشت ديوار يتيم خونه آويزونه ، خودت رو برسون اينجا . فقط مواظب باش كسي نفهمه .
خنديدم ، اونم خنديد و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه يادم افتاد كه لباس تنم نيست ! خجالت كشيدم و زود پريدم پشت يه درخت . خنديد و لباسهام رو از روي پاخه برداشت و پرت كرد طرف من رو گفت : من ديگه مي رم . حواست به خانم اكرمي باشه . از اون جلب هاست .
در حالي كه تند لباسهام رو كه هنوز خيس بد مي پوشيدم ، پرسيدم شما از كجا اونو مي شناسي ؟ گفت : اكرمي رو مي گي ؟ گفتم : آره . گفت : ما ويونه ها خيلي چيزها رو مي دونيم !
اين خانم اكرمي اسم اصليش اكرم خوزي يه ، واسه اينكه بچه ها پشت سرش اكرم ...وزي صداش نكنن . اسمش رو گذاشته خانم اكرمي ! اين ضعيفه شيطون رو درس ميده! هر چي واسه يتيم خونه پول و جنس و خوراكي مي آد ، مي فروشه . سرشون با مدير تو يه آخوره . مثل رئيس ديونه خونه ! حالا يه دفعه ديگه كه اومدي برات تعريف مي كنم .
وقتي لباسهامو تنم كردم و از پشت درخت بيرون اومدم ، ديگه رضا رفته بود . تازه شروع كردم با خودم فكر كردن . اين چه جور ديونه اي بود كه هم قشنگ ويلن مي زد و هم اينقدر خوب صحبت مي كرد ؟ اين رضا كه صد درجه از خانم اكرمي عاقل تر بود . حقش رو بخواي خانم اكرمي رو بايد مي بردن ديونه خونه كه اينقدر بچه ها رو مي چزوند و زجر مي داد .
يه نيم ساعتي صبر كردم تا لباسها به تنم خشك شد و بعد به طرف يتيم خونه حركت كردم .
دلم نمي خواست كه از اين باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولي چاره اي نبود . جاي ديگه اي رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسيدم پشت ديوار . آروم سوراخ گذر رو پيدا كردم و يواش واردش شدم . جلوي سوراخ پر بود از بوته هاي خودرو كه اگه نمي دونستم از كجا وارد باغ شدم ، پيداش نمي كردم . آهسته بشكه رو سر جاش گذاشتم . اكبر رو از دور ديدم و بهش خنديدم ، اونم بمن خنديد اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به .... ندي !
خيلي خوشحال بودم . چيزي رو پيدا كرده بودم كه اميدوارم كنه . از فرداي اون روز همش چشمم به درخت پشت ديوار بود كه به شاخه ش كلاه رضا رو ببينم .
سرم تميز شده بود و ديگه لباس ها و تنم بو نمي داد . احساس خوبي داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بوديم كه چشمم به كلاه افتاد و با احتياط از سوراخ رد شدم . اين سوراخ برام مثل دريچه اي به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به كنار آبشار كوچيك رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام كردم .
"سلام ، زود اومدي !" معلوم ميشه اشتياق داري . بيا تا زودتر شروع كنيم .
ويلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم كه چطور اون رو بگيرم در حالي كه با خنده يادم مي داد گفت : بچه مگه بيل دستت گرفتي ؟ آروم بگير و بذار زير چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادي بهم تعليم مي داد و من خيلي راحت ياد مي گرفتم . وقتي ويلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روي بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روي شونه پدرم گذاشته بودم و وقتي با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توي دستم بود .
" چرا چشماتو بستي پسر؟ باز كن ببين چكار مي كني ؟"
رضا بود كه بهم فرمون مي داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرين مي كردم بي اختيار چشمام بسته مي شد . رضا هم ديگه پاپي نشد .
وقتي دو ساعتي با هم كار كرديم .گفت : از اين به بعد بايد تا يه هفته خودت تنها بياي و تمرين كني . همين چيزهايي كه بهت گفتم . ويلن رو مي ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به كوكش نزني .
وقتي تمرين تموم شد ، رضا از تو جيبش يه چيزي مثل كليد در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به اين ميگن شاه كليد ! بگير ، گمش نكني . توي زير زمين ، ته راهرو يه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چي جنس و خوراكي و لباس و اين چيزها براي يتيم خونه مي آد ، مي ذارن اون تو . بايد حواست جمع باشه . يواشكي برو و با اين شاه كليد قفلش رو واكن . حيف و ميل نكن . اندازه شيكمت بخور . بعد در رو دوباره قفل كن و بيا بيرون . يه خورده به خودت برس ، داري از لاغري مي ميري!
ازش پرسيدم تو از كجا اونجا رو مي شناسي؟ گفت مال خيلي وقت پيشاس . بچگي هام چند سالي اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهي ها بعد از اينكه بزرگ شديم يا جامون تو زندانه يا تو ديونه خونه و يا قبرستون .
پرسيدم تو كه اصلاً ديونه نيستي چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف كساني كه اونجان ديونه نيستن ! حداقل از خيلي ها كه اون بيرون دارن راه مي رن ، عاقل ترن . مدتي مات نگاهش كردم كه خنديد و گفت : پاشو ديگه برو . دير ميشه و ممكنه بفهمن اومدي بيرون . از جام پريدم و با رضا خداحافظي كردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتي توي حياط يتيم خونه رسيدم ، گشتم تا اكبر رو پيدا كردم و بهش گفتم كه دنبالم بياد . دو تايي با احتياط بدون اينكه كسي متوجه بشه وارد زير زمين شديم . كارگراي اونجا ، يكي دو نفر بيشتر نبودن . براي اينكه حقوق كمتر بدن و همه ش رو خودشون به جيب بزنن كسي رو نمي آوردن از اين بابت شانس آورده بوديم .
وقتي وارد زيرزمين شديم ته راهرو به همون در كه رضا گفته بود رسيديم . به اكبر گفتم مواظب باشه كسي نياد و خودم با شاه كليد مشغول باز كردن قفل شدم . دو دقيقه طول نكشيد زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چي ديدم ! انبار پر بود از برنج و روغن و صابون و خوراكي و پتو و تشك هاي نو نو و خلاصه همه چيز ! پدر سگ هاي بي شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه مي بردن و تمام اينها رو مي فروختن .
يه كيسه خرما برداشتم و اومدم بيرون و در رو دوباره قفل كردم . تا چشم اكبر به خرما افتاد و در حاليكه آب از چك و چونه اش راه افتاده بود گفت : اي تخم سگ ! تو چه زبلي ! اي موش مرده آب زيركاه .
دوتايي با خنده افتاديم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته مي خورديم . وقتي شكمي از عزا در آورديم ، دلمون نيومد تنها خوري كنيم . قرار شد شب توي خوابگاه ، وقتي چراغها خاموش شد ، بقيه رو بين بچه ها پخش كنيم .
جريان رضا رو به اكبر گفتم كمي تو لب شد و گفت : پسر نكنه تو باغ يه دفعه اين مرتيكه يخه تو بگيره و بي سيرتت كنه !
گفتم اگه از اين خيالها داشت كه ديروز وقتي لخت بودم مي كرد . نه ، مرد خوبيه . كف پاهام رو كه ديد ، دلش ريش شد .
اكبر دست كرد تو جيبش و يه چاقو در آورد و به من داد و گفت اينو بذار تو جيبت . اگه يه وخت خواس حرومزادگي كنه ، ناكارش كن . خنديدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تايي با شوق كودكانه از زير زمين اومديم و خرماها رو يه جا قايم كرديم .
شب اكبر گذاشت تو پيرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتي چراغها رو خاموش كردن بچه ها رو جمع كرد و از جيبش يه چاقوي بزرگ در آورد و بازش كرد و جلوي بچه ها گرفت . تيغه چاقو برق مي زد با چشماي از حدقه در اومده به همه نگاه كرد و گفت ك گوش كنيد بز مجه ها . ما لوطي ايم تنها خوري بلد نيستيم . براتون خرما آورديم كه شماهام كوفت كنين . اما اگه يه كلمه از اين جريان جلوي كسي حرف بزنين ، بي ناموسم اگه خشتكتون رو جر ندم ! اين گزليك رو تا دسته مي كنم به هر چي نابدترتون ؟ فهميدين ؟اين زنيكه خونه آخرش اينه كه فلكتون كنه يا بندازتتون تو سياه چال . اما من جون تون رو نگيرم ول كن نيستم . از اين بچه ياد بگيرين . ديدين زير فلك لام تا كام زبون وا نكرد . حالا بي صدا بياين جلو سهمتون رو بگيرين . بايد با هسته بخورين كه اين زنيكه بو نبره وگرنه مي فهمه .
نمي تونم اون لحظه رو برات توصيف كنم كه بچه ها چطور خرماها رو مي خوردن . نمي دونستن تو دهنشون بذارن يا تو چشمشون . بعضي ها كه اصلاً نمي دونستن خرما چي هست . اصلاً احتياج نبود كه اكبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت مي دادن . خلاصه اون شب براشون شب عيد بود . تو دلم رضا رو دعا كردم . براي يه شب هم كه شده ، بچه هاي يتيم با شكم سير خوابيدن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت ديگه خسته شده بود . سيگاري روشن كرد و گفت :
- اينا كه گفتم يه پرده از صد پرده زندگي من بود . حالا اگه دوست داشتي كه بقيه ش رو بشنوي ، بازم بيا . دلت خواست رفيقت رو هم بيار . پسر خوبيه . انگار خيلي هم دوستت داره . تو اين زمونه رفيق خوب كيمياست .
ساعتم رو نگاه كردم . كمي از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در كه داشتم خداحافظي مي كردم هدايت گفت :
بهزاد خان ة بيا اينو بگير . به اهلش اگه بفروشي بالاش خوب پول مي دن . بگير يه كتاب خطي قديمي دستش بود . شايد مال چهارصد پونصد سال پيش .
- ممنون ، اما براي اين چيزها نيومده بودم . چيزي رو كه مي خواستم ، پيدا كردم . ممنون بازم مي آم پيش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف مي اومد . اتاقم تا اينجا كمتر از نيم ساعت راه بود . همونطور كه قدم مي زدم به سرگذشت آقاي هدايت فكر مي كردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمي كردم كه يه همچين گذشته اي داشته باشه . چرا اونطور زندگي مي كرد ؟ بنظر مي اومد كه از دنيا بريده ! تو همين افكار بودم كه خودم رو جلوي در اتاقم ديدم . وقتي خواستم كليد رو تو قفل در بچرخونم ، لاي در ، گوشه يه كاغذ رو ديدم . در رو كه باز كردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم يه يادداشت كوتاه از فرنوش بود . ياد جريان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشريف نداشتيد . فردا خدمت مي رسم . خداحافظ فرنوش ستايش.
چند بار اين جمله رو خوندم . حتي يادداشتش هم بوي عطر مي داد .
گذاشتمش تو يه پاكت و گذاشتم لاي يكي از كتابهام . با اينكه از كارش ناراحت بودم ، اما لبخندي روي لبهام نشست .
بساط چاي رو جور كردم و يه گوشه نشستم . صداي ويلن هدايت و رضا هر دو توي گوشم بود . بقدري اون قطعه رو قشنگ اجرا كرده بود كه نمي تونستم فراموشش كنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابيدم كه زودتر صبح بشه . حتي چايي هم نخوردم .
شب خواب رضا ديونه رو با ويلن و هدايت با شاه كليد و اكبر رو با چاقو و بچه هاي يتيم خونه رو با يه كيسه خرما ديدم .
صبح كه بيدار شدم بعد از اينكه دست و صورتم رو اصلاح كردم . رفتم كه براي صبحانه نون تازه بگيرم ، ياد خواب ديشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش يك كيلو سيب خريدم و نيم كيلو شيريني . آخه امروز مهمون برام مي اومد . وقتي به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع كردم به گردگيري و نظافت .
كارم كه تموم شد منتظر نشستم . هر چي ساعت رو نگاه مي كردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل مي دادم ، انگار كندتر حركت مي كرد .
يه كتاب برداشتم و ورق زدم ، اما كو حواس چيز خوندن ؟ راديو رو روشن كردم و خودم رو مشغول كردم نيم ساعت نگذشته بود كه تق تق يكي زد به در . از پنجره نگاه كردم ، فرنوش بود . در رو وا كردم و خودم رو با اينكه قند تو دلم آب مي كردند بي اعتنا و خونسرد نشون دادم .
فرنوش- سلام . پيغام دستتون رسيد ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون يادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همين جا ، پشت در بايد جواب بدم ؟
-ببخشيد بفرماييد تو
وارد شد و كفشهاشو در آورد و روي صندلي نشست .
فرنوش – از دستم عصباني هستيد ؟
-عصباني ؟ چرا ؟ بخاطر تلويزيون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون كردم ، عذر مي خوام . منظوري نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو مي گرفتم .
-اولاً كه من نمي تونم اين قرض رو ادا كنم . غير از اون . فرنوش خانم شما به من مديون نيستيد . اگر اون شب كسي ديگه اي هم جاي شما بود ، من بهش كمك مي كردم .
فرنوش – يعني اگر جاي من هر كس ديگه اي به آقاي هدايت زده بود شايد جاش مي رفتيد زندان ؟
-خوب نه ، نمي رفتم زندان . آخه كس ديگه اي نبود . حسابي هول شده بودم . چايي مي خوريد ؟ الان براتون دم مي كنم .
فرنوش لبخندي زد و گفت : من استكانها رو مي آرم . جاش رو بلدم .
همونطور كه به طرف قفسه مي رفت گفت :
- من بايد برم پيش آقاي هدايت و ازشون تشكر كنم .
- كار خوبي مي كنيد . فقط براشون چيزي نخريد كه بهشون قرض بديد .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حاليكه مي خواست دنباله حرفش رو بگه ، استكاني رو كه ديروز باهاش چايي خورده بود از توي قفسه بيرو ن آورد و گفت :
-آهان بلاخره يه چيز كثيف و نشسته تو اتاقتون پيدا كردم . استكان رو به من نشون داد .
-اون كثيف نيست !
نگاهي به استكان كرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسيد :
-مهمون داشتيد ؟ يه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم كه چرا ديروز اون استكان رو نشستم در حاليكه هم به من و هم به استكان نگاه مي كرد دوباره پرسيد :
-انگار زياد هم تنها نيستيد ؟! مهمون زن داشتيد ؟ جاي لبش روي استكان مونده ! يادتون رفته آثار رو پاكسازي كنيد .
جلو رفتم و استكان رو از دستش گرفتم . زبونم نمي چرخيد كه بهش بگم استكان خودشه كه ديروز باهاش چايي خورده ! خيلي عصباني شده بود .
-بله ببخشيد . يادم رفته بشورمش. الان مي شورمش .
شالش رو از روي صندلي برداشت و سرش كرد و گفت :
-اومده بودم كه دعوتتون كنم خونه مون . يعني پدرم ازم خواسته بود . خواهش مي كنم اگه دلتون خواست ، يه شب تشريف بياريد منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
مي دونستم كه اگه جريان استكان رو براش نگم ة با اين حال عصباني ، مي ره و ديگه نمي تونم ببينمش . نمي دونم چطوري روم رو سفت كردم و در حاليكه داشت در رو وا مي كرد ، زير لب گفتم : استكان خودتونه . ديروز خودتون باهاش چايي خوردين .
__________________________________________________________________________________________________________________________________
پایان قسمت دوم .منتظر قسمت سوم باشید که بزودی قرار خواهد گرفت.