30-01-2013، 15:28
واسه نهار رفتیم سالن غذاخوری و من از عمد امروز زفتم سر میزه کوهیار و دوتا از دوستاش.
دوستاش خیلی باهام گرم گرفتن اما کوهیار هیچی نمیگفت فقط بهم خیره شده بود و منتظر بود یه آتو ازم بگیره.
اما کور خونده پسره ی چلغوز.ساندویچی که خواسته بودم اماده شد.رفتم گرفتمش و نشستم یر میز.دوستاش داشتم با ترحم نگام میکردم.معلوم نیس باز این کوهیار چی در گوش این دو تا ساده وز وز کرده که اینا اینجوری نگام میکنن.
سس رو از روی میز برداشتم و ریختم رو ساندویچم و شروع کردم به خوردن.
کوهی-شهاب جون چنو وقته ساندویچ نخوردی؟
به دوستاش نگا کردم که بازم داشتن مثه احمقا نگام میکردن
من-خیلی وقت نیس...اما تو چند وقته ادم ندیدی؟
کوهیار با نفرت به پوزخندم نگاه کرد و گفت:از وقتی نسلش منقرض شده
من-واسه همینه داری اینجوری منو نگا میکنی؟بهت حق میدم.چون تو روستاتون همش باید گاو و گوسفند ببینی.
حالا دوستاش به جای من به کوهیار خیره شده بودن.
کوهی-چند وقت اونجا زندگی کردی که از اهالیش هم خبر داری؟
من-منکه زندگی نکردم تو برام تعریف کردی.
حالا بهنرین موقع برای انجام نقشم بود.سس سس رو به سمته کوهیارگرفتم و با تمام زورم فشارش دادم.سس های قرمز تو صورت کوهیار پاشیده میشد و من ذوق میکردم
اما نمیدونم یهو چی تو صورتم ریخته شد که حتی نمیتونستم نفس بکشم.چشمام رو باز کردم و قوطی سس سفید رو دست کوهیار دیدم که به سمتم نشونه گرفته.اما من بازم سسم رو ول نکردم.داشتم از سس هایی که تو دهنم میومد خفه میشدم.سس هام تموم شد.ماله کوهیار هم تموم شد.اون از کجا اون قوطی سس رو اورده بود؟
رویه میز افتضاحی به بار اومده بود که حد نداشت.یه ترکیبه رنگ صورتی بوجود اومده بود که تمام میز رو پر کرده بود.لباسای من و کوهیار پر شده بود.دو تا دوستاش هم از روی صندلیاشون پاشده بودن و ایستاده بودن.همه زل زده بودن به ما.به کوهیار نگاه کردم.اونم داشت به من نگا میکرد.میخواست دهنش رو باز کنه که چیزی بگه اما صدای عصبانی محبی بهش اجازه نداد.
محبی-شما دوتا همین الان میرین تو دفتر من.
پشت سر محبی وارد دفترش شدیم.یهویی محبی زد زیر خنده و به ما نگا کرد.
نگاهی به کوهیار انداختم و اونم به من.هر دو با هم زدیم زیر خندهواینقدر که صورتامون داغون شده بود.
محبی-شما دوتا چه قدر بامزه اید.تا به خال همچین چیزی تو عمرم ندیده بودم
محبی بی وقفه میخندید.حالا ما فقط داشتیم بهش نگاه میکردیم.
در گوش کوهیار اروم گفتم:طفلی خیلی وقته نخندیده
کوهی-نزن تو ذوقه بچه بذار راحت بخنده
بعد از چند دقیقه بهمون گفت که ناراحت از دفتر بریم بیرون و به همه بگین که اون مارو کلی دعوا کرده.با کوهیار اومدیم از دفترش بیرون و به سمته اتاقای خودمون به راه افتادیم.
لباسام رو عوض کردم.و نشستم رو تخت.تو اینه ی روبروم خیره شدم به خودم.رژ لبام پاک شده بود.دوباره شده بودن همون لبای صورتی خودم.مردمک های مشکی چشمام برق میزد.چشمایی که نه ریز بودن نه خیلی درشت.اما به خاطر کشیده بودنشون خیلی خوشگل به نظر میومدن.به موهام نگاه کردم.وای تا اینا بلند بشن من پیر شدم.اگه برام خواستگار بیاد و من جواب بدم اونوقت روز عروسیم مجبور میشم کلاه گیس بذارم بعد همه به هم میگن عروس کچل بوده کلاه گیس گذاشت براش
محکم زدن تو گوش خودم و به خودم بد وبیراه گفتم.خاک بر سرت شیرین مثه این عقب مونده ها داری به ملاه گیس فکر میکنی.
از وقتی با این کوهی سر و کله میزنم پاک عقلم رو از دست دادم.یه زنگ به بهنوش زدم و ازش خواستم بیاد دنبالم.از ورزشگاه اومدم بیرون و منتظر بچه ها شدم
اما یه سری صداهایی میشنیدم واسه همین خیلی کنجکاو شدن ببینم کیه.کله ی گندم رو تکون میدادم تا ببینم گیرنده هام صدا رو از کجا دارن دریافت میکنن.
یکم اونور تر کوهیار رو دیدم که داره با گوشیش صحبت میکنه.
کوهیار-خواهش میکنم فقط یه روز با من بیا بیرون
-........
کوهیار-اما اخه منکه همیشه اونجوری نیستم
-.......
کوهیار-دیوونه من دوست دارم
با خودم فکر میکردم این کیه که کوهیار داره بهش میگه دوست دارم؟؟اما صدای بوق اهن قراضه ی نسیم باعث شد کوهیار هیکل ناقص منو ببینه که دارم با تمام وجود فضولی میکنم.....
رنگ صورت کوهیار هی عوض میشد.باز این خاصیت افتاب پرستیش گل کرد.قدم به قدم عقب میرفتم و اونم قدم به قدم جلو میومد.
کوهی-داشتی به حرفای من گوش میکردی؟
من-نه کی گفته؟
کوهی-پس اینجا چه غلتی میکردی؟
در حالی که برگشتم و شروع کردم به دویدن داد زدم:به حرفای تو گوش میکردم
پریدم تو ماشین و در رو قفل کردم و بلند گفتم:برو نسیم...برو که وضعیت رنگین کمونه
نسیم گاز داد و جیغ چرخا بلند شد .کوهیار برام داشت خط و نشون میکشید....فکر نمیکردم از فال گوش واستادن بدش بیاد....نکه خودم خیلی خوشم میومد
نسیم-این کی بود ورپریده
من-کوهیار
بهنوش-دروغ میگی
من-اره شوخیم گل کرده
بهنوش-خفه شو این که خیلی جیگر بود
نسیم-نه بابا شکل بچه غرتی ها بود
من-حالا کی از شماها نظر خواست....برو یه جایی که فاز بده بهم.تا6 هم باید ورزشگاه باشم
نسیم ما رو به یه پارکی برد که توش پرنده پر نمیزد.خاک بر سرش با این سلیقش
من-اینجا که بیشتر دلم میگیره
نسیم-خب حوصله ی شولوغی ندارم
من-با اون پیرزن طفلکه من چیکار کردین؟
نسیم-ما که با اون کاری نداریم اون کله ی مارو میخوره
من-اره جونه خودت...اون نصفه شماس بعد بیاد کله ی خربزه ای شمادوتا رو بخوره؟
بچه ها ساعت 5 منو گذاشتن دم ورزشگاه و خودشون رفتن.تو سالن بدنسازی کوهیار رو ندیدم.بهتر شرش کم.
تو تخت خواب دراز کشیده بودم و به فردا فکر میکردم.قرار بود فردا همه ببرن یه اردویه دسته جمعی.باید کلی نقشه برای کوهیار میکشیدم.جونش رو باید میگرفتم پسره ی غول بیابونی رو.
صبح کسری بیدارم کرد و گفت بچه ها دارن میرن.منم مثه فرفره وسایلام رو جمع کردم و رفتم پایین پیششون.همه سوار اتوبوس شدیم.چقدر بیرون رفتن با پسرا مزخرفه.شایدم اینا اینقدر بی بخارن.همه داشتن یا باهم حرف میزدن یا خواب بودن یا اهنگ گوش میدادن.حالا اگه نصفه همینا دختر بودن اینجا رو سرشون میذاشتن.
کوهیار داشت با تلفنش میحرفید.صندلی جلویی من نشسته بود وصحبتاش رو واضح میشنیدم.
کوهیار-مگه من چمه؟
-.................
کوهیار-بابات قبول میکنه تو باهاش صحبت کن
-.................
کوهیار-خیلی بی معرفتی
وگوشی رو قطع کرد.این کی بود که کوهیار اینقدر دوسش داشت.ای بابا مردم چه شانسایی دارن تو رو خدا نگا پسره داره التماسش رو میکنه اونوقت طرف ناز میاره.خدا شانس بده
یه ساعت تو راه بودیم تا اینکه به اون کوهی که میخواستیم رسیدیم.اطراف همه کوه بود و ما تو دامنه ی یکی از کوه ها که نسبت به جاهای دیگه سرسبز تر بود نشستیم.بچه ها کمک کردن و وسایل رو گذاشتن پایین.
منو کوهیار و یکی دیگه از بچه ها مسول نصب چادرا بودیم.12 چادر بود.
11 تاش رو با موفقیت نصب کردیم اما واسه اخریش یه چیزی قلقکم میداد که یه بلایی سر کوهیار بیارم......
ز کوهیار خواستم بره تویه چادر و چادر رو از داخل نگه داره.اما اون میگفت نیازی برای این کار نیست
من-من یه عمر تو کوه زندگی کردم.من میگم باید چیکار کنیم
کیارش-کوهیار برو تو چادر دیگه حتما یه چیزی میدونه که میگه
کوهیار کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و رفت تویه چادر ایستاد.از کیارش خواستم برام چوب بیاره.اونم به این هوا دک کردم.چون دور و برم خلوت بود کسی چیزی نمیفهمید
چوبی که نزدیکم بود رو برداشتم و اروم چادر رو جمع کردم.با یه حرکت خیلی ساده کوهیار تو چادر گیر افتاد.شروع کرد به داد وبیداد.چوب رو به بدنش کشیدم تا پشت پاهاش پاهاش روپیدا کنم.چوب رو بردم عقب و با سرعت زدم به پشت زانوهاش.این ته بی رحمی بود.مطمئنن اگه بیرون از چادر بود من اینجوری وای نمیستادم بهش بخندم.ناله ی ارومش رو شنیدم.اما توجه نکردم و چوب رو انداختم و از اونجا دور شدم.کیارش رو از دور دیدم که داره به سمته کوهیار میره.چوب هایه اطرافم رو برداشتم و خودم رو کیارش رسوندم
کیارش کوهیار رو از چادر بیرون کشید.دوباره افتاب پرست شده بود.صورتش بنفش شده بود و پشت پاهاش رو جوری گرفته بود که انگاره پاهاش میخوان در برن.خندم رو طوری قورت دادم که به سرفه افتادم
من-کیارش این چرا اینجوری شده؟
کیارش-والا نمیدونم تو پیشش بودی
من-منم رفته بودم چوب جمع کنم
کوهیار ناله ای کرد و به من زل زد و گفت:من این چادر رو به اتیش میکشم که منو اینجوری کرد
کیارش-مگه چی شدی؟
کوهیار-مهم نیست....مهم چادره
کیارش سر از حرفای کوهیار در نیاورد و دیگه پاپیچش نشد.اما من خوب میدونستم چادر کیه.حالا این کج سلیقه نمیتونست منو به یه چیزه دیگه ای غیر از چادر تشبیه کنه؟به چادر نگاه کردم.مچاله شده بود رو زمین.مگه من این شکلیم؟
کار چادر اخری رو هم تموم کردیم و کیارش گفت که ما سه تا تو همین چادر بخوابیم....وقتی چشمم به نیشه باز کوهیار خورد اشهدم رو خوندم و به اسمون نگاه کردم.
با بچه ها والیبال بازی کردیم.اخرایه بازی کوهیار توپ رو از عمد کوبوند تو سر من.چون هم تیمیم بود فکر نمیکردم قراره توپ فورود بیاد تو سر من.چون بازیش خوب بود.
همه ی بچه ها دورم جمع شده بودن و کوهیار مسخره هم هی میگفت:حالا که کاری نشده
فکر میکردم با اون ضربه ای که من به پاش زدم تا چند روز نتونه از جاش جم بخوره.ولی ککش هم نگزدید.اینقدر که سگ جونه.
تا نهار نزدیک اتیش نشسته بودم و والیبال بچه ها رو نگا میکردم.چون سرم خیلی درد میکرد.چقدر اونجا به خودم فشار اوردم تا گریه نکنم.
همه ی اون فشارا باعث شد یه ربع دنبال دسشویی بگردم.محبی کنارم نشست و درباره ی مسابقات و امتیازات و از این جور چیزا باهام حرفید.چه مرد خوش صحبتیه.واسه نهار بچه ها کباب درست کردن.گندشون بزنه با اون کباب درست کردنشون.
اینقدر مثافت کاری کردن که دلم نمیومد حتی بهش ناخونک بزنم.اما از اونجایی که در نقش شهاب پلشت بودم مجبور بودم یه کباب رو به زور نوشابه بخورم.
اما بعدش همش هوق میزدم.عجب ضایع بازی در اوردم چون همه به من نگاه میکردن.
بعد از نهار همه رو زمین نشستیم و گول یا پوچ بازی کردیم.از اونجایی که من دکترای این بازی رو از خارج گرفته بودم همش تیم ما برنده میشد.همه ی بچه ها روهم شاید 25 نفر میشدیم.تعدادمون اونقدری بود که تو بازی خر تو خر بشه و همه تقلب کنن.
بازی که تموم شد هرکی یه کاری کرد.منم رفتم تو چادر خوئمون تا کپم رو بذارم.
بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.ساعت 10 شود.اینقدر خوابیدم؟
از تو چادر اومدم بیرون و بچه ها رو دیدم که دور اتیش جمع شدن.هر چی نزدیک تر میشدم صدای قشنگتری میشنیدم.یکی از بچه ها ساز دهنی تو دستش بود و اهنگ خیلی قشنگی رو میزد.
کیارش بهم اشاره کرد که کنارش بشینم.پیشش نشستم و کیارش یکم از پنوش رو به من داد و دنه داغش رو چسبوند به من.به یاشار که ساز دهنی رو با مهارت خاصی میزد خیره شدم.
با چشم دنباله کوهیار گشتم که نگام تو نگاش گره خورد و اون دهنش رو برام کج کرد.منم چشمام رو لوچ کردم و صورتم رو واسش تکون دادم.طرف راستم کنار دوستش نشسته بود.اهنگ یاشار خیلی سوزناک بود.خمیازه ای کشیدم.کاشکی به جای ساز دهنی تنبک میزد!!
اینجوری بچه ها هم به یاد دوست دخترایه رنگ و وارنگشون از خود بی خود نمیشدن.اهنگ که تموم شد همه واسش دست زدن.میخواست یه اهنگ دیگه بزنه که من برای دفاع از جونه خودمم که شده گفتم:بیاین یه بازی بکنیم....موافقید؟
همه گفتن اره بگو ببینیم چیه
من-یه بطری رو میذارم وسط و یه نفر میچرخونش.سر بطری به طرفه هر کی که افتاد اون میشه نوکر و تهش میشه شاه.شاه باید به نوکرش یه دستور بده.و نوکرش هم باید هر چی که ازش خواسته شده انجام بده
همه ی بچه ها خوششون اومد.بطری نوشابه رو برداشتم و چرخوندمش.من شدم شاه و یکی از بچه ها شد نوکرم.
یکم فکر کردم وبه لباسش نگاه خمصانه ای انداختم.همین دیروز لباسش رو خریده بود و داشت به دوستاش میگفت مه خیلی از لباسه خوشش اومد.کلی هم بولف واسه قیمته بالاش اومد.البته فکر کنم فقط خودش باورش شده بود. گفتم:یقه ی لباست رو جر بده
محسن با تعجب بهم خیره شد و گفت:چی؟
من-نوکر جان اگه انجام ندی مجبور میشم بگم شلوارت رو هم جر بده
محسن با تردید به لباسش خیره شد و گفت:نمیشه یه چیزه دیگه بگی؟
من-گفتم که شلوارت رو جر بده
شلوارش از لباسش خوشگل تر بود.واسه همین لباسش رو انتخاب کرد
یقه ی لباسش رو گرفت و از وسط با تمام زورش جرش داد.صدای جر خوردن لباسش باعث شد همه بهش بخندن.چقدر ناراحت شده بود.به درک.این محسن خالی بند هرچی بکشه حقشه
5 دور گذشت .همه ی بچه ها عقده هاشون رو روی هم خالی میکردن.دورششم بود.همه به بطری چشم دوخته بودیم.
که یهویی اسمون پاره شد و شانس قلنبه ی من افتاد رو فرق سرم
کوهیار شاه شد و بنده ی حقیر هم نوکرش.کوهیار با غرور به من نگاه کرد و خنده ی بلندی کرد.همه چشم به دهنش دوخته بودیم که ببینیم عالی جناب چی امر میفرمایند
کوهیار-اممممم.....خب بذار ببینم.....
نگاه وحشتناکش رو به چشمای پر اضطراب من دوخت و گفت:شورت و شلوارت رو در بیار
اب چشمام خشک شد و مردمکام موند روی دهن کوهیار.الهی خودم با همین دستای خوش ترکیبم کفنت کنم.حالا چه گلی به سره کچلم بگیرم؟شیرین مغز اکبندت رو بکار بگیر.یه کاری بکون.
باید برای اولین بار تو زندگیم یه کار + انجام میدادم.شیرین بجنب دیگه.مغزم از شدت هیجان نمیتونس کار کنه.بیا اینم از مغز بی خاصیت من.
از جام بلند شدم و یه جیغ نمیدونم ابی یا قرمز شایدم سبز کشیدم و بلند داد میزدم:عقرب....عقرب.....فرار کنید
همه از جاشون بلند شده بودن الا کوهیار.برگشتم و بهش نگاه کردم.چقدر عوضیه.با یه لبخند مسخره داشت بهم نگاه میکرد.فقط اون میدونست چه چرتی گفتم!!!!
همچنان ادامه داره.......
فکر نمیکردن اینقدر پسرا ترسو باشن.یه جیغایی میکشیدن که بیا و ببین.همه رفتن تو چادراشون و دیگه هم بر نگشتن.رفتم تو چادر خودمون و پیشه کیارش نشستم.کیارش داشت از دوس دختر جدیدش تعریف میکرد که خانمی از سر و روش میریزه.
یا خودم فکر کردم که اون اگه خانم بود نمیومد با تو یا هر کس دیگه ای دوس بشه.کوهیار هم وارد چادر شد و باز از اون لبخندای کج و کولش رو تحویله من داد.
سه تایی نشسته بودیم و به در دیوار نه نه چادر که در ودیوار نداره....به پارچه های چادر نگاه میکردیم.
من-بچه ها میاین زنگ بزنیم دخترا رو سر کار بذاریم؟
کیارش یا به حالت لوسی گفت:نکن این کار رو باهاشون گناه دارن
منو کوهیار بهم نگاهی انداختیم و دوتایی زدیم زیر خنده.تو لیسته شماره هام گشتم دنبال پایه ترین دختری که سراغ داشتم.اهان خودشه.فریبا.کی از اون بهتر
من-کوهیار یادداشت کن....اسمه دختره نازنینه
کوهیار شماره ی فریبا یا همون نازنین رو وارد گوشیش کرد و زنگ زد بهش.زد رو ایفون.بعد از چند دقیقه فریبا گوشی رو برداشت.کوهیار تا جایی که جا داشت با فریبا لاس زد.دیگه حالم داشت بهم میخورد.
با اشاره ازش خواستم تمومش کنه.کوهیار هم با چند تا فحش اب دار به فریبای بدبخت تلفن رو قطع کرد.بعدش به دو نفر دیگه هم زنگیدیم و ایندفعه سرکارشون میذاشتیم.
وای که چقدر سرکار گذاشتن دخترا اونم از نوعه لوسشون حال میده.
ساعت 12 بود و همون خسته بودیم.با اینکه عین خرس خوابیده بودم اما بازم میخواستم بخوابم.من وسط کیارش و کوهیار گیر کرده بودم.کیارش که داش به دوس دختر مونگولش اس میزد.کوهیار هم دستش رو گذاشته بود زیر سرش و به بالای چادر خیره شده بود.(منظور همون سقفه)
خیلی دوس داشتم بدونم اون کسی که کوهیار بهش میگفت دوسش داره کیه؟چرا دختره اینقدر عشوه شتری واسش میاد؟
صبح با صدای چه چه بلبل از خواب بیدار شدم.میگم چه چه بلبل فکر نکنین بالای چادرمون بلبل نشسته مجانی واسمون کنسرت گذاشته ها....نه....
با دست دنبال عامل صدا میگشتم که دستم محکم خورد رو صورت کوهیار و اونم بیدار شد.تو جام نیم خیز شدم و گوشی وامونده ی کیارش رو دیدم که داره زنگ میخوره.
من-الووووو
یه دختره بیکار و علاف با صدای مزخرف و لوسی گفت:کیارش جوووونم خودتی؟
من-اره بنال
دختره-جاااان؟چیزی گفتی؟
من-اره گفتم نفله بنال
دختره-با من درست صحبت کن
من-ساعت 8 صبح زنگیدی و ناز و عشوه میای و منو از کار وزندگی انداختی اونوقت میخوای قربون و صدقت برم؟
دختره مثلن داشت گریه میکرد...خر خودتی...من این ترفندا رو کهنه کردم...الان تو داری با یه ریش سفید میحرفی....
من-زر زر نکن واسه من
دختره-همه چی بین ما تموم شد کیارش
من-قربون دهنت....حرفه دلم رو گفتی....عزت زیاد
تماس رو قطع کردم و شماره ی دختره رو پاک کردم و دوباره سر جام دراز کشیدم
کله ی کوهیار روی صورتم ظاهر شد که باعث شد از جام بپرم و محکم بخورم به صورتش...اخی گفتم و که اون سرش ناپیدا
من-چه خبرته؟
کوهیار-خودت چه خبرته.مگه نفهمیدی من بیدارم؟
من-اگرم فهمیده باشم تو غلت کردی کلتو کشیدی رو صورتم
کوهیار-دهن منو باز نکن
من-خوب شد گفتی.نکنه تازه از خواب بیدار شدی ممکنه اینجا رو بو برداره
کیارش داری کشید و گفت-خفه شید دیگه.نمیذارن دو دقیقه ادم بخوابه
سر جام دراز کشیدم و پشتم رو کردم به کوهیار.
پسره ی احمق
کوهیار-حالا کی بود؟
من-منت کشی ممنوع
کوهیا-چی به خودت میگیری سریع...گفتم کی بود؟
من-دوس دختر ننرش بود که دیگه با هم بهم زدن به سلامتی
کوهیار-امیدورام کیارش چیزی نفهمه
برگشتم طزفش و گفتم:برا چی؟
کوهیار-منت کشی ممنوع
من-گمشو جواب منو بده
کوهیار-چون دختره هرزه بوده.کیارشم کلی بهش پول داده تا یه هفته باهاش باشه.اونوقت تو با اون بهم میزنی؟
با تعجب به چهره ی مظلوم کیارش تو خواب نگاه کردم.عجب کثافتیه.به قیافش نمیخوره.
من-به درک.حالا مگه چی شده؟
از سره جام بلند شدم و رفتم بیرون.بیشتریا بیدار بودن.همه دور هم نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن.فردا صبح راه میوفتادیم.این اردو هم فقط واسه یه ان تراک بود.
تا باشه از این ان تراک ها که من هی توش گند بالا بیارم.
از چادر تا جای بچه ها صلوات میفرستادم تا کیارش چیزی نفهمه.یا حداقل اون چلغوز گالنش رو باز نکنه چیزی بهش بگه.
بچه ها منو که دیدن سلاماشون رو به سمتم شلیک کردن.یا باید جاخالی میدادم یا اینکه جوابشونرو بلدتر از خودشون بدم.از اونجایی مه روحیم خیلی لطیفه راه دوم رو انتخاب کردم.
برام جا باز کردن و من نشستم به صبحونه خوردن.صبحونه که تموم شد قرار شد یه دست فوتبال بزنیم تو رگ.
بازم من گند زدم به تیم.ای بخشکی شانس.باز من اومدم خوب بازی کنم تر زدم تو بازی
تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
البته اگه ریختن یه لیوان اب بالایه سر من و نرسیدن نهار فقط به من و دوبار افتادن به خاطر زیر لنگی بچه هارو اتفاق خاصی ندونیم....اره هیچ اتفاقی نیوفتاد
شب شده بودو من به خاطر اینکه ظهر خیلی خوابیدم دیگه خوابم نمیبرد.کوهیار هنوز برنگشته بود تو چادر و من کنجکاو شده بودم که بدونم کجاس
هیکل ناقصم رو از تو چادر کشیدم بیرون و گیرنده هام رو بکار انداختم.مردمکام به سمته اتیش زوم شدن و مغز اک بندم چلغوز رو تشخیص داد.
تنها نشسته بود و داشت با گوشیش صحبت میکرد.خسته شدم از بس مچ اینو موقع صحبت با گوشیش گرفتم.نمیشد صحنه های هیجانی تری میبودن؟مثه....یا وقتی داره با دوس دخترش.....استغفرلا(شیرین چشم و گوش بچه ها رو وا نکن)
کوهیار-خسته شدم دیگه
-............
کوهیار-اخه چرا مشکلت رو بهم نمیگی
-............
کوهیار-باشه خدافظ
گوشیش رو قطع کرد و نفسش رو با حرص داد بیرون.تی شرت راه راه قرمز و خاکستریم باعث شد سردم بشه.دستام رو دور خودم حلقه کردم و نزدیک کوهیار شدم.
دستم رو گذاشتم رو شونش.برگشت به سمتم نگاه کرد و لبخند خسته ای زد
من-هی اینجا چیکار میکنی پسر؟
کوهیار-خوابم نمیبورد
من-منم همینطور
کنارش رو کنده چوب روبروی اتیش نشستم و به کوه های اطرافم نگاه کردم.
کوهیار-چرا اینجایی؟
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار-اونو که میدونم میگم چرا اینجایی
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار- خر نشو دیگه میگم چرا اینجایی؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و جملمو تند گفتم
چون خوابم نمیبورد
کوهیار حرصش در اومده بود.اما معلوم بود حوصله ی کل کل نداره.به من چه که اون تو اتش بسه.من باید کرم خودمو بریزم
کوهیار-چرا بین این پسرایی؟
من-چون خوابم....
کوهیار-جونه من
خنده ای کردم و لهاف رو از روی شونه ی کوهیار به سمته خودم کشیدم و نصفش رو دور خودم کشیدم.چون لهاف کوچیک بود مجبور بودم خودم رو به کوهیار بچسبونم.اونم حرفی نزد پس منم به روی خودم نیوردم
من-چون رقابت با جنس تو رو دوس دارم
کوهیار-اسمت چیه؟
من-خانوم خوشگله
کوهیار-نمیخوای بگی؟
من-اسمم زیاد مهم نیس.یه روز بت میگم
کوهیار-هرجور راحتی
چند دقیقه ساکت شدیم و دیگه طاقت نیوردم واسه همین گفتم:تا حالا تو زندگیت عاشق شدی؟
کوهیار نگاهی بهم انداخت و دوباره به بازی با دستاش مشغول شد.بعد چند ثانیه گفت:
چرا این سوال رو ازم میپرسی؟
من-دلیلی نداره.فقط میخوام بدونم
کوهیار-دلیلش اون تلفنا که نیس
من-امممم....نه...حالا چراطفره میری؟جواب منو بده
کوهیار-شاید
من-اونم دوست داره؟
کوهیار-نمیدونم
نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم.شاید دوس نداشته باشه جواب بده.
نمیدونم چند دقیقه شده بود.اما هیچکدوممون حرف نمیزدیم و تو دنیای خودمون بودیم.کم کم خمیازه هام شروع شد.از جام بلند شدم و شبخیر ارومی به کوهیار گفتم و به سمته چادر رفتم.حالا دیگه کاملا مطمئن شدم که یه نفر رو دوس داره.اما چرا دختره دوسش نداره؟خل دیوونه.
خودم رو گذاشتم جای اون دختره.کوهیار همه چیش خوب بود.فقط مشکلش این بود که تیپش داغون بود.از داغونم اون ور تر.
از این شانه به اون شانه شدم.اما بازم خوابم نمیبرد.اینقدر به فوتبال فکر کرده بودم خوابم پریده بود.محبی بهم گفت اگه همینجوری پیش برم منو تو تیم رام نمیده.شایدم ذخیره بذارتم.اون لحظه خیلی بهم ریختم.این همه سعی و تلاش همش باد هوا؟؟!!
کیارش صبح بیدارم کرد و گفت که میخوایم حرکت کنیم.بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.وسایل که چه عرض کنم....گوشیم بود و اِم پی تِریم.
چادر ها رو با کمک بچه ها جمع کردیم و منتظر اتوبوس شدیم.وقتی اتوبوس اومد توقع داشتم همه هجوم بیارن به سمته در تا برن اون ته جا بگیرن.اما همه در کمال ارامش سوار میشدن.نه هول دادنی بود نه فحشی و نه افتادنی.تو راه بچه ها اهنگ گذاشتن و من رفتم وسط رقصیدم.
چون میدونستم الان همه با خودشون میگن با اینکه پسره ولی چقدر قشنگ میرقصه!!
وقتی رسیدیم ساعت 10 شده بود.خسته و کوفته رفتم تو اتاقم.باید یه فکری واسه این فوتبال میکردم.اگه منو به مسابقه نبرن من داغون میشم.
چند روز همینطور میگذشت و من هیچ پیشرفتی تو کارم نداشتم.منو کوهیار از هر فرصتی واسه ضایع کردن هم استفاده میکردیم.
چند بار دیگه هم میدیدم که با اون دختره میحرفه اما اون دختره بازم واسش ناز میکرد.
قبل شروع مسابقه ی بین دو تیم دور از چشم مربی دو تیم با هم مسابقه گذاشتیم اون تیمی که باخت باید تیم برنده رو شام مهمون کنه.همه این پیشنهاد رو قبول کردن.
لحظه ی مسابقه همه استرس داشتن.تا نیمه ی اول تیم اونا خوب پیشرفت اما نیمه ی دوم گلی که من زدم باعث شد باهاشون 1-1 مساوی بشیم.دقیقه های اخرم که یکی دیگه از بچه ها گل زد و بازی به نفع ما تموم شد.همه ی بچه ها خوش حال بودن.یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوین.بچه ها واقعا خوشحال بودن.چون این اولین برد ما بود.چه برد خوشمزه ای چون جایزش شام بود
خوشحال و خندون برگشتیم به اتاقامون.بچه های اون تیم خیلی دمغ بدن.حقد دارن چون تعدادمون کم نبود.
ساعتای 8 شب بود که دیگه میخواستیم جیم کنیم از ورزشگاه.هر 2 دقیقه یه نفر از ورزشگاه خارج میشد.یه جوری میرفتیم که کسی شک نکنه!(چقدر این جمله اشناس)
وقتی همه با هم جمع شدیم دور ماشینا هر کسی سوار یه ماشین شد.6 تا ماشین بود و تو هر ماشین 4 نفر نشست.
فکر میکنم از اول رمان کاملا شیرفهم شدین که من خیلی خر شانسم.
بله همونجور که داشتم میگفتم به خاطر اینکه من مثه بز وایستاده بودم و بچه ها رونگا میکردم که یکی یکی دارن میرن سوار ماشینا میشن فقط من موندم.حالا حدس بزنین ماشین کی خالی بود؟
افرین ماشین گودزیلا یا همون چلغوز خودمون خالی بود.
یه نگا به پرشیای سفیدش کردم.باید میرفتم سوار میشدم؟به گورم و گورش بهتر از اینه که دنبال ماشینا بدوم.
رفتم در ماشینش رو وا کردم و عقب نشستم......
.از اینه بهم نگاهی کرد و گفت:هوی من رانندت نیستم رفتی عقب نشستی.
من-مطمئنی؟
کوهیار-یا میای جلو میشینی یا میپری پایین
من-ترجیح میدم پیاده شم
در ماشین رو با شدت بهم زدم و به ماشینه بچه ها که داشت میرفتن نگاه کردم.گندت بزنن کوهیار.
جلو نشستم و رومو کردم اونور
کوهیار خنده ی بلندی کرد و گفت:با من در نیفت خانم خانما
من-اتیشش بزن بریم و اینقدر زر زر اضافی نکن
کوهیار-حواست باشه سواره ماشینه منی ها.درست صحبت کن
حوصلش رو نداشتم واسه همین چیزی بهش نگفتم.اهنگش رو تا جایی که جا داشت زیاد کرد.اگه بشه این بشز اینقدر رو مخ نباشه چقدر خوب میشه.
رسیدیم رستوران.ساکت و اورم از ماشین پیاده شدمونمیدونم باز چه مرگم شده بود؟مثه یک هیئت وارد رستوران شدیم.همه داشتن به ما نگا میکردن.
شام اون شب رو تا جایی که تونستم گرون سفارش دادم.حقشونه بذار یکم اب ازشون بچکه.
شب خیلی خسته بودم.شام خوش مزه ای بود.البته یه مو تو غذای من بود.رستوران خیلی معروف و شیکی بود.اما میدونین که من خیلی خوش شانسم.مشکل از رستوران نبود.
هر کار کردم خوابم نمیبورد واسه همین رفتم ساختمون پشت خوابگاه.ماه امشب باریک بود و نور خیلی کم بود.واسه همین هیجا رو نمیتونستم ببینم.نشستم رو زمین و پشتم رو به دیوار ساختمون تکیه دادم.زانوهام رو بغل کردم.سرم رو تو زانوهام فرو کردم.
صدای نفس عمیقی که شنیدم باعث شد یه متر از جام بپرم.با وحشت به اطرافم نگاه کردم.
یه نفر اروم گفت:نترس منم.....
دوستاش خیلی باهام گرم گرفتن اما کوهیار هیچی نمیگفت فقط بهم خیره شده بود و منتظر بود یه آتو ازم بگیره.
اما کور خونده پسره ی چلغوز.ساندویچی که خواسته بودم اماده شد.رفتم گرفتمش و نشستم یر میز.دوستاش داشتم با ترحم نگام میکردم.معلوم نیس باز این کوهیار چی در گوش این دو تا ساده وز وز کرده که اینا اینجوری نگام میکنن.
سس رو از روی میز برداشتم و ریختم رو ساندویچم و شروع کردم به خوردن.
کوهی-شهاب جون چنو وقته ساندویچ نخوردی؟
به دوستاش نگا کردم که بازم داشتن مثه احمقا نگام میکردن
من-خیلی وقت نیس...اما تو چند وقته ادم ندیدی؟
کوهیار با نفرت به پوزخندم نگاه کرد و گفت:از وقتی نسلش منقرض شده
من-واسه همینه داری اینجوری منو نگا میکنی؟بهت حق میدم.چون تو روستاتون همش باید گاو و گوسفند ببینی.
حالا دوستاش به جای من به کوهیار خیره شده بودن.
کوهی-چند وقت اونجا زندگی کردی که از اهالیش هم خبر داری؟
من-منکه زندگی نکردم تو برام تعریف کردی.
حالا بهنرین موقع برای انجام نقشم بود.سس سس رو به سمته کوهیارگرفتم و با تمام زورم فشارش دادم.سس های قرمز تو صورت کوهیار پاشیده میشد و من ذوق میکردم
اما نمیدونم یهو چی تو صورتم ریخته شد که حتی نمیتونستم نفس بکشم.چشمام رو باز کردم و قوطی سس سفید رو دست کوهیار دیدم که به سمتم نشونه گرفته.اما من بازم سسم رو ول نکردم.داشتم از سس هایی که تو دهنم میومد خفه میشدم.سس هام تموم شد.ماله کوهیار هم تموم شد.اون از کجا اون قوطی سس رو اورده بود؟
رویه میز افتضاحی به بار اومده بود که حد نداشت.یه ترکیبه رنگ صورتی بوجود اومده بود که تمام میز رو پر کرده بود.لباسای من و کوهیار پر شده بود.دو تا دوستاش هم از روی صندلیاشون پاشده بودن و ایستاده بودن.همه زل زده بودن به ما.به کوهیار نگاه کردم.اونم داشت به من نگا میکرد.میخواست دهنش رو باز کنه که چیزی بگه اما صدای عصبانی محبی بهش اجازه نداد.
محبی-شما دوتا همین الان میرین تو دفتر من.
پشت سر محبی وارد دفترش شدیم.یهویی محبی زد زیر خنده و به ما نگا کرد.
نگاهی به کوهیار انداختم و اونم به من.هر دو با هم زدیم زیر خندهواینقدر که صورتامون داغون شده بود.
محبی-شما دوتا چه قدر بامزه اید.تا به خال همچین چیزی تو عمرم ندیده بودم
محبی بی وقفه میخندید.حالا ما فقط داشتیم بهش نگاه میکردیم.
در گوش کوهیار اروم گفتم:طفلی خیلی وقته نخندیده
کوهی-نزن تو ذوقه بچه بذار راحت بخنده
بعد از چند دقیقه بهمون گفت که ناراحت از دفتر بریم بیرون و به همه بگین که اون مارو کلی دعوا کرده.با کوهیار اومدیم از دفترش بیرون و به سمته اتاقای خودمون به راه افتادیم.
لباسام رو عوض کردم.و نشستم رو تخت.تو اینه ی روبروم خیره شدم به خودم.رژ لبام پاک شده بود.دوباره شده بودن همون لبای صورتی خودم.مردمک های مشکی چشمام برق میزد.چشمایی که نه ریز بودن نه خیلی درشت.اما به خاطر کشیده بودنشون خیلی خوشگل به نظر میومدن.به موهام نگاه کردم.وای تا اینا بلند بشن من پیر شدم.اگه برام خواستگار بیاد و من جواب بدم اونوقت روز عروسیم مجبور میشم کلاه گیس بذارم بعد همه به هم میگن عروس کچل بوده کلاه گیس گذاشت براش
محکم زدن تو گوش خودم و به خودم بد وبیراه گفتم.خاک بر سرت شیرین مثه این عقب مونده ها داری به ملاه گیس فکر میکنی.
از وقتی با این کوهی سر و کله میزنم پاک عقلم رو از دست دادم.یه زنگ به بهنوش زدم و ازش خواستم بیاد دنبالم.از ورزشگاه اومدم بیرون و منتظر بچه ها شدم
اما یه سری صداهایی میشنیدم واسه همین خیلی کنجکاو شدن ببینم کیه.کله ی گندم رو تکون میدادم تا ببینم گیرنده هام صدا رو از کجا دارن دریافت میکنن.
یکم اونور تر کوهیار رو دیدم که داره با گوشیش صحبت میکنه.
کوهیار-خواهش میکنم فقط یه روز با من بیا بیرون
-........
کوهیار-اما اخه منکه همیشه اونجوری نیستم
-.......
کوهیار-دیوونه من دوست دارم
با خودم فکر میکردم این کیه که کوهیار داره بهش میگه دوست دارم؟؟اما صدای بوق اهن قراضه ی نسیم باعث شد کوهیار هیکل ناقص منو ببینه که دارم با تمام وجود فضولی میکنم.....
رنگ صورت کوهیار هی عوض میشد.باز این خاصیت افتاب پرستیش گل کرد.قدم به قدم عقب میرفتم و اونم قدم به قدم جلو میومد.
کوهی-داشتی به حرفای من گوش میکردی؟
من-نه کی گفته؟
کوهی-پس اینجا چه غلتی میکردی؟
در حالی که برگشتم و شروع کردم به دویدن داد زدم:به حرفای تو گوش میکردم
پریدم تو ماشین و در رو قفل کردم و بلند گفتم:برو نسیم...برو که وضعیت رنگین کمونه
نسیم گاز داد و جیغ چرخا بلند شد .کوهیار برام داشت خط و نشون میکشید....فکر نمیکردم از فال گوش واستادن بدش بیاد....نکه خودم خیلی خوشم میومد
نسیم-این کی بود ورپریده
من-کوهیار
بهنوش-دروغ میگی
من-اره شوخیم گل کرده
بهنوش-خفه شو این که خیلی جیگر بود
نسیم-نه بابا شکل بچه غرتی ها بود
من-حالا کی از شماها نظر خواست....برو یه جایی که فاز بده بهم.تا6 هم باید ورزشگاه باشم
نسیم ما رو به یه پارکی برد که توش پرنده پر نمیزد.خاک بر سرش با این سلیقش
من-اینجا که بیشتر دلم میگیره
نسیم-خب حوصله ی شولوغی ندارم
من-با اون پیرزن طفلکه من چیکار کردین؟
نسیم-ما که با اون کاری نداریم اون کله ی مارو میخوره
من-اره جونه خودت...اون نصفه شماس بعد بیاد کله ی خربزه ای شمادوتا رو بخوره؟
بچه ها ساعت 5 منو گذاشتن دم ورزشگاه و خودشون رفتن.تو سالن بدنسازی کوهیار رو ندیدم.بهتر شرش کم.
تو تخت خواب دراز کشیده بودم و به فردا فکر میکردم.قرار بود فردا همه ببرن یه اردویه دسته جمعی.باید کلی نقشه برای کوهیار میکشیدم.جونش رو باید میگرفتم پسره ی غول بیابونی رو.
صبح کسری بیدارم کرد و گفت بچه ها دارن میرن.منم مثه فرفره وسایلام رو جمع کردم و رفتم پایین پیششون.همه سوار اتوبوس شدیم.چقدر بیرون رفتن با پسرا مزخرفه.شایدم اینا اینقدر بی بخارن.همه داشتن یا باهم حرف میزدن یا خواب بودن یا اهنگ گوش میدادن.حالا اگه نصفه همینا دختر بودن اینجا رو سرشون میذاشتن.
کوهیار داشت با تلفنش میحرفید.صندلی جلویی من نشسته بود وصحبتاش رو واضح میشنیدم.
کوهیار-مگه من چمه؟
-.................
کوهیار-بابات قبول میکنه تو باهاش صحبت کن
-.................
کوهیار-خیلی بی معرفتی
وگوشی رو قطع کرد.این کی بود که کوهیار اینقدر دوسش داشت.ای بابا مردم چه شانسایی دارن تو رو خدا نگا پسره داره التماسش رو میکنه اونوقت طرف ناز میاره.خدا شانس بده
یه ساعت تو راه بودیم تا اینکه به اون کوهی که میخواستیم رسیدیم.اطراف همه کوه بود و ما تو دامنه ی یکی از کوه ها که نسبت به جاهای دیگه سرسبز تر بود نشستیم.بچه ها کمک کردن و وسایل رو گذاشتن پایین.
منو کوهیار و یکی دیگه از بچه ها مسول نصب چادرا بودیم.12 چادر بود.
11 تاش رو با موفقیت نصب کردیم اما واسه اخریش یه چیزی قلقکم میداد که یه بلایی سر کوهیار بیارم......
ز کوهیار خواستم بره تویه چادر و چادر رو از داخل نگه داره.اما اون میگفت نیازی برای این کار نیست
من-من یه عمر تو کوه زندگی کردم.من میگم باید چیکار کنیم
کیارش-کوهیار برو تو چادر دیگه حتما یه چیزی میدونه که میگه
کوهیار کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و رفت تویه چادر ایستاد.از کیارش خواستم برام چوب بیاره.اونم به این هوا دک کردم.چون دور و برم خلوت بود کسی چیزی نمیفهمید
چوبی که نزدیکم بود رو برداشتم و اروم چادر رو جمع کردم.با یه حرکت خیلی ساده کوهیار تو چادر گیر افتاد.شروع کرد به داد وبیداد.چوب رو به بدنش کشیدم تا پشت پاهاش پاهاش روپیدا کنم.چوب رو بردم عقب و با سرعت زدم به پشت زانوهاش.این ته بی رحمی بود.مطمئنن اگه بیرون از چادر بود من اینجوری وای نمیستادم بهش بخندم.ناله ی ارومش رو شنیدم.اما توجه نکردم و چوب رو انداختم و از اونجا دور شدم.کیارش رو از دور دیدم که داره به سمته کوهیار میره.چوب هایه اطرافم رو برداشتم و خودم رو کیارش رسوندم
کیارش کوهیار رو از چادر بیرون کشید.دوباره افتاب پرست شده بود.صورتش بنفش شده بود و پشت پاهاش رو جوری گرفته بود که انگاره پاهاش میخوان در برن.خندم رو طوری قورت دادم که به سرفه افتادم
من-کیارش این چرا اینجوری شده؟
کیارش-والا نمیدونم تو پیشش بودی
من-منم رفته بودم چوب جمع کنم
کوهیار ناله ای کرد و به من زل زد و گفت:من این چادر رو به اتیش میکشم که منو اینجوری کرد
کیارش-مگه چی شدی؟
کوهیار-مهم نیست....مهم چادره
کیارش سر از حرفای کوهیار در نیاورد و دیگه پاپیچش نشد.اما من خوب میدونستم چادر کیه.حالا این کج سلیقه نمیتونست منو به یه چیزه دیگه ای غیر از چادر تشبیه کنه؟به چادر نگاه کردم.مچاله شده بود رو زمین.مگه من این شکلیم؟
کار چادر اخری رو هم تموم کردیم و کیارش گفت که ما سه تا تو همین چادر بخوابیم....وقتی چشمم به نیشه باز کوهیار خورد اشهدم رو خوندم و به اسمون نگاه کردم.
با بچه ها والیبال بازی کردیم.اخرایه بازی کوهیار توپ رو از عمد کوبوند تو سر من.چون هم تیمیم بود فکر نمیکردم قراره توپ فورود بیاد تو سر من.چون بازیش خوب بود.
همه ی بچه ها دورم جمع شده بودن و کوهیار مسخره هم هی میگفت:حالا که کاری نشده
فکر میکردم با اون ضربه ای که من به پاش زدم تا چند روز نتونه از جاش جم بخوره.ولی ککش هم نگزدید.اینقدر که سگ جونه.
تا نهار نزدیک اتیش نشسته بودم و والیبال بچه ها رو نگا میکردم.چون سرم خیلی درد میکرد.چقدر اونجا به خودم فشار اوردم تا گریه نکنم.
همه ی اون فشارا باعث شد یه ربع دنبال دسشویی بگردم.محبی کنارم نشست و درباره ی مسابقات و امتیازات و از این جور چیزا باهام حرفید.چه مرد خوش صحبتیه.واسه نهار بچه ها کباب درست کردن.گندشون بزنه با اون کباب درست کردنشون.
اینقدر مثافت کاری کردن که دلم نمیومد حتی بهش ناخونک بزنم.اما از اونجایی که در نقش شهاب پلشت بودم مجبور بودم یه کباب رو به زور نوشابه بخورم.
اما بعدش همش هوق میزدم.عجب ضایع بازی در اوردم چون همه به من نگاه میکردن.
بعد از نهار همه رو زمین نشستیم و گول یا پوچ بازی کردیم.از اونجایی که من دکترای این بازی رو از خارج گرفته بودم همش تیم ما برنده میشد.همه ی بچه ها روهم شاید 25 نفر میشدیم.تعدادمون اونقدری بود که تو بازی خر تو خر بشه و همه تقلب کنن.
بازی که تموم شد هرکی یه کاری کرد.منم رفتم تو چادر خوئمون تا کپم رو بذارم.
بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.ساعت 10 شود.اینقدر خوابیدم؟
از تو چادر اومدم بیرون و بچه ها رو دیدم که دور اتیش جمع شدن.هر چی نزدیک تر میشدم صدای قشنگتری میشنیدم.یکی از بچه ها ساز دهنی تو دستش بود و اهنگ خیلی قشنگی رو میزد.
کیارش بهم اشاره کرد که کنارش بشینم.پیشش نشستم و کیارش یکم از پنوش رو به من داد و دنه داغش رو چسبوند به من.به یاشار که ساز دهنی رو با مهارت خاصی میزد خیره شدم.
با چشم دنباله کوهیار گشتم که نگام تو نگاش گره خورد و اون دهنش رو برام کج کرد.منم چشمام رو لوچ کردم و صورتم رو واسش تکون دادم.طرف راستم کنار دوستش نشسته بود.اهنگ یاشار خیلی سوزناک بود.خمیازه ای کشیدم.کاشکی به جای ساز دهنی تنبک میزد!!
اینجوری بچه ها هم به یاد دوست دخترایه رنگ و وارنگشون از خود بی خود نمیشدن.اهنگ که تموم شد همه واسش دست زدن.میخواست یه اهنگ دیگه بزنه که من برای دفاع از جونه خودمم که شده گفتم:بیاین یه بازی بکنیم....موافقید؟
همه گفتن اره بگو ببینیم چیه
من-یه بطری رو میذارم وسط و یه نفر میچرخونش.سر بطری به طرفه هر کی که افتاد اون میشه نوکر و تهش میشه شاه.شاه باید به نوکرش یه دستور بده.و نوکرش هم باید هر چی که ازش خواسته شده انجام بده
همه ی بچه ها خوششون اومد.بطری نوشابه رو برداشتم و چرخوندمش.من شدم شاه و یکی از بچه ها شد نوکرم.
یکم فکر کردم وبه لباسش نگاه خمصانه ای انداختم.همین دیروز لباسش رو خریده بود و داشت به دوستاش میگفت مه خیلی از لباسه خوشش اومد.کلی هم بولف واسه قیمته بالاش اومد.البته فکر کنم فقط خودش باورش شده بود. گفتم:یقه ی لباست رو جر بده
محسن با تعجب بهم خیره شد و گفت:چی؟
من-نوکر جان اگه انجام ندی مجبور میشم بگم شلوارت رو هم جر بده
محسن با تردید به لباسش خیره شد و گفت:نمیشه یه چیزه دیگه بگی؟
من-گفتم که شلوارت رو جر بده
شلوارش از لباسش خوشگل تر بود.واسه همین لباسش رو انتخاب کرد
یقه ی لباسش رو گرفت و از وسط با تمام زورش جرش داد.صدای جر خوردن لباسش باعث شد همه بهش بخندن.چقدر ناراحت شده بود.به درک.این محسن خالی بند هرچی بکشه حقشه
5 دور گذشت .همه ی بچه ها عقده هاشون رو روی هم خالی میکردن.دورششم بود.همه به بطری چشم دوخته بودیم.
که یهویی اسمون پاره شد و شانس قلنبه ی من افتاد رو فرق سرم
کوهیار شاه شد و بنده ی حقیر هم نوکرش.کوهیار با غرور به من نگاه کرد و خنده ی بلندی کرد.همه چشم به دهنش دوخته بودیم که ببینیم عالی جناب چی امر میفرمایند
کوهیار-اممممم.....خب بذار ببینم.....
نگاه وحشتناکش رو به چشمای پر اضطراب من دوخت و گفت:شورت و شلوارت رو در بیار
اب چشمام خشک شد و مردمکام موند روی دهن کوهیار.الهی خودم با همین دستای خوش ترکیبم کفنت کنم.حالا چه گلی به سره کچلم بگیرم؟شیرین مغز اکبندت رو بکار بگیر.یه کاری بکون.
باید برای اولین بار تو زندگیم یه کار + انجام میدادم.شیرین بجنب دیگه.مغزم از شدت هیجان نمیتونس کار کنه.بیا اینم از مغز بی خاصیت من.
از جام بلند شدم و یه جیغ نمیدونم ابی یا قرمز شایدم سبز کشیدم و بلند داد میزدم:عقرب....عقرب.....فرار کنید
همه از جاشون بلند شده بودن الا کوهیار.برگشتم و بهش نگاه کردم.چقدر عوضیه.با یه لبخند مسخره داشت بهم نگاه میکرد.فقط اون میدونست چه چرتی گفتم!!!!
همچنان ادامه داره.......
فکر نمیکردن اینقدر پسرا ترسو باشن.یه جیغایی میکشیدن که بیا و ببین.همه رفتن تو چادراشون و دیگه هم بر نگشتن.رفتم تو چادر خودمون و پیشه کیارش نشستم.کیارش داشت از دوس دختر جدیدش تعریف میکرد که خانمی از سر و روش میریزه.
یا خودم فکر کردم که اون اگه خانم بود نمیومد با تو یا هر کس دیگه ای دوس بشه.کوهیار هم وارد چادر شد و باز از اون لبخندای کج و کولش رو تحویله من داد.
سه تایی نشسته بودیم و به در دیوار نه نه چادر که در ودیوار نداره....به پارچه های چادر نگاه میکردیم.
من-بچه ها میاین زنگ بزنیم دخترا رو سر کار بذاریم؟
کیارش یا به حالت لوسی گفت:نکن این کار رو باهاشون گناه دارن
منو کوهیار بهم نگاهی انداختیم و دوتایی زدیم زیر خنده.تو لیسته شماره هام گشتم دنبال پایه ترین دختری که سراغ داشتم.اهان خودشه.فریبا.کی از اون بهتر
من-کوهیار یادداشت کن....اسمه دختره نازنینه
کوهیار شماره ی فریبا یا همون نازنین رو وارد گوشیش کرد و زنگ زد بهش.زد رو ایفون.بعد از چند دقیقه فریبا گوشی رو برداشت.کوهیار تا جایی که جا داشت با فریبا لاس زد.دیگه حالم داشت بهم میخورد.
با اشاره ازش خواستم تمومش کنه.کوهیار هم با چند تا فحش اب دار به فریبای بدبخت تلفن رو قطع کرد.بعدش به دو نفر دیگه هم زنگیدیم و ایندفعه سرکارشون میذاشتیم.
وای که چقدر سرکار گذاشتن دخترا اونم از نوعه لوسشون حال میده.
ساعت 12 بود و همون خسته بودیم.با اینکه عین خرس خوابیده بودم اما بازم میخواستم بخوابم.من وسط کیارش و کوهیار گیر کرده بودم.کیارش که داش به دوس دختر مونگولش اس میزد.کوهیار هم دستش رو گذاشته بود زیر سرش و به بالای چادر خیره شده بود.(منظور همون سقفه)
خیلی دوس داشتم بدونم اون کسی که کوهیار بهش میگفت دوسش داره کیه؟چرا دختره اینقدر عشوه شتری واسش میاد؟
صبح با صدای چه چه بلبل از خواب بیدار شدم.میگم چه چه بلبل فکر نکنین بالای چادرمون بلبل نشسته مجانی واسمون کنسرت گذاشته ها....نه....
با دست دنبال عامل صدا میگشتم که دستم محکم خورد رو صورت کوهیار و اونم بیدار شد.تو جام نیم خیز شدم و گوشی وامونده ی کیارش رو دیدم که داره زنگ میخوره.
من-الووووو
یه دختره بیکار و علاف با صدای مزخرف و لوسی گفت:کیارش جوووونم خودتی؟
من-اره بنال
دختره-جاااان؟چیزی گفتی؟
من-اره گفتم نفله بنال
دختره-با من درست صحبت کن
من-ساعت 8 صبح زنگیدی و ناز و عشوه میای و منو از کار وزندگی انداختی اونوقت میخوای قربون و صدقت برم؟
دختره مثلن داشت گریه میکرد...خر خودتی...من این ترفندا رو کهنه کردم...الان تو داری با یه ریش سفید میحرفی....
من-زر زر نکن واسه من
دختره-همه چی بین ما تموم شد کیارش
من-قربون دهنت....حرفه دلم رو گفتی....عزت زیاد
تماس رو قطع کردم و شماره ی دختره رو پاک کردم و دوباره سر جام دراز کشیدم
کله ی کوهیار روی صورتم ظاهر شد که باعث شد از جام بپرم و محکم بخورم به صورتش...اخی گفتم و که اون سرش ناپیدا
من-چه خبرته؟
کوهیار-خودت چه خبرته.مگه نفهمیدی من بیدارم؟
من-اگرم فهمیده باشم تو غلت کردی کلتو کشیدی رو صورتم
کوهیار-دهن منو باز نکن
من-خوب شد گفتی.نکنه تازه از خواب بیدار شدی ممکنه اینجا رو بو برداره
کیارش داری کشید و گفت-خفه شید دیگه.نمیذارن دو دقیقه ادم بخوابه
سر جام دراز کشیدم و پشتم رو کردم به کوهیار.
پسره ی احمق
کوهیار-حالا کی بود؟
من-منت کشی ممنوع
کوهیا-چی به خودت میگیری سریع...گفتم کی بود؟
من-دوس دختر ننرش بود که دیگه با هم بهم زدن به سلامتی
کوهیار-امیدورام کیارش چیزی نفهمه
برگشتم طزفش و گفتم:برا چی؟
کوهیار-منت کشی ممنوع
من-گمشو جواب منو بده
کوهیار-چون دختره هرزه بوده.کیارشم کلی بهش پول داده تا یه هفته باهاش باشه.اونوقت تو با اون بهم میزنی؟
با تعجب به چهره ی مظلوم کیارش تو خواب نگاه کردم.عجب کثافتیه.به قیافش نمیخوره.
من-به درک.حالا مگه چی شده؟
از سره جام بلند شدم و رفتم بیرون.بیشتریا بیدار بودن.همه دور هم نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن.فردا صبح راه میوفتادیم.این اردو هم فقط واسه یه ان تراک بود.
تا باشه از این ان تراک ها که من هی توش گند بالا بیارم.
از چادر تا جای بچه ها صلوات میفرستادم تا کیارش چیزی نفهمه.یا حداقل اون چلغوز گالنش رو باز نکنه چیزی بهش بگه.
بچه ها منو که دیدن سلاماشون رو به سمتم شلیک کردن.یا باید جاخالی میدادم یا اینکه جوابشونرو بلدتر از خودشون بدم.از اونجایی مه روحیم خیلی لطیفه راه دوم رو انتخاب کردم.
برام جا باز کردن و من نشستم به صبحونه خوردن.صبحونه که تموم شد قرار شد یه دست فوتبال بزنیم تو رگ.
بازم من گند زدم به تیم.ای بخشکی شانس.باز من اومدم خوب بازی کنم تر زدم تو بازی
تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
البته اگه ریختن یه لیوان اب بالایه سر من و نرسیدن نهار فقط به من و دوبار افتادن به خاطر زیر لنگی بچه هارو اتفاق خاصی ندونیم....اره هیچ اتفاقی نیوفتاد
شب شده بودو من به خاطر اینکه ظهر خیلی خوابیدم دیگه خوابم نمیبرد.کوهیار هنوز برنگشته بود تو چادر و من کنجکاو شده بودم که بدونم کجاس
هیکل ناقصم رو از تو چادر کشیدم بیرون و گیرنده هام رو بکار انداختم.مردمکام به سمته اتیش زوم شدن و مغز اک بندم چلغوز رو تشخیص داد.
تنها نشسته بود و داشت با گوشیش صحبت میکرد.خسته شدم از بس مچ اینو موقع صحبت با گوشیش گرفتم.نمیشد صحنه های هیجانی تری میبودن؟مثه....یا وقتی داره با دوس دخترش.....استغفرلا(شیرین چشم و گوش بچه ها رو وا نکن)
کوهیار-خسته شدم دیگه
-............
کوهیار-اخه چرا مشکلت رو بهم نمیگی
-............
کوهیار-باشه خدافظ
گوشیش رو قطع کرد و نفسش رو با حرص داد بیرون.تی شرت راه راه قرمز و خاکستریم باعث شد سردم بشه.دستام رو دور خودم حلقه کردم و نزدیک کوهیار شدم.
دستم رو گذاشتم رو شونش.برگشت به سمتم نگاه کرد و لبخند خسته ای زد
من-هی اینجا چیکار میکنی پسر؟
کوهیار-خوابم نمیبورد
من-منم همینطور
کنارش رو کنده چوب روبروی اتیش نشستم و به کوه های اطرافم نگاه کردم.
کوهیار-چرا اینجایی؟
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار-اونو که میدونم میگم چرا اینجایی
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار- خر نشو دیگه میگم چرا اینجایی؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و جملمو تند گفتم
چون خوابم نمیبورد
کوهیار حرصش در اومده بود.اما معلوم بود حوصله ی کل کل نداره.به من چه که اون تو اتش بسه.من باید کرم خودمو بریزم
کوهیار-چرا بین این پسرایی؟
من-چون خوابم....
کوهیار-جونه من
خنده ای کردم و لهاف رو از روی شونه ی کوهیار به سمته خودم کشیدم و نصفش رو دور خودم کشیدم.چون لهاف کوچیک بود مجبور بودم خودم رو به کوهیار بچسبونم.اونم حرفی نزد پس منم به روی خودم نیوردم
من-چون رقابت با جنس تو رو دوس دارم
کوهیار-اسمت چیه؟
من-خانوم خوشگله
کوهیار-نمیخوای بگی؟
من-اسمم زیاد مهم نیس.یه روز بت میگم
کوهیار-هرجور راحتی
چند دقیقه ساکت شدیم و دیگه طاقت نیوردم واسه همین گفتم:تا حالا تو زندگیت عاشق شدی؟
کوهیار نگاهی بهم انداخت و دوباره به بازی با دستاش مشغول شد.بعد چند ثانیه گفت:
چرا این سوال رو ازم میپرسی؟
من-دلیلی نداره.فقط میخوام بدونم
کوهیار-دلیلش اون تلفنا که نیس
من-امممم....نه...حالا چراطفره میری؟جواب منو بده
کوهیار-شاید
من-اونم دوست داره؟
کوهیار-نمیدونم
نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم.شاید دوس نداشته باشه جواب بده.
نمیدونم چند دقیقه شده بود.اما هیچکدوممون حرف نمیزدیم و تو دنیای خودمون بودیم.کم کم خمیازه هام شروع شد.از جام بلند شدم و شبخیر ارومی به کوهیار گفتم و به سمته چادر رفتم.حالا دیگه کاملا مطمئن شدم که یه نفر رو دوس داره.اما چرا دختره دوسش نداره؟خل دیوونه.
خودم رو گذاشتم جای اون دختره.کوهیار همه چیش خوب بود.فقط مشکلش این بود که تیپش داغون بود.از داغونم اون ور تر.
از این شانه به اون شانه شدم.اما بازم خوابم نمیبرد.اینقدر به فوتبال فکر کرده بودم خوابم پریده بود.محبی بهم گفت اگه همینجوری پیش برم منو تو تیم رام نمیده.شایدم ذخیره بذارتم.اون لحظه خیلی بهم ریختم.این همه سعی و تلاش همش باد هوا؟؟!!
کیارش صبح بیدارم کرد و گفت که میخوایم حرکت کنیم.بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.وسایل که چه عرض کنم....گوشیم بود و اِم پی تِریم.
چادر ها رو با کمک بچه ها جمع کردیم و منتظر اتوبوس شدیم.وقتی اتوبوس اومد توقع داشتم همه هجوم بیارن به سمته در تا برن اون ته جا بگیرن.اما همه در کمال ارامش سوار میشدن.نه هول دادنی بود نه فحشی و نه افتادنی.تو راه بچه ها اهنگ گذاشتن و من رفتم وسط رقصیدم.
چون میدونستم الان همه با خودشون میگن با اینکه پسره ولی چقدر قشنگ میرقصه!!
وقتی رسیدیم ساعت 10 شده بود.خسته و کوفته رفتم تو اتاقم.باید یه فکری واسه این فوتبال میکردم.اگه منو به مسابقه نبرن من داغون میشم.
چند روز همینطور میگذشت و من هیچ پیشرفتی تو کارم نداشتم.منو کوهیار از هر فرصتی واسه ضایع کردن هم استفاده میکردیم.
چند بار دیگه هم میدیدم که با اون دختره میحرفه اما اون دختره بازم واسش ناز میکرد.
قبل شروع مسابقه ی بین دو تیم دور از چشم مربی دو تیم با هم مسابقه گذاشتیم اون تیمی که باخت باید تیم برنده رو شام مهمون کنه.همه این پیشنهاد رو قبول کردن.
لحظه ی مسابقه همه استرس داشتن.تا نیمه ی اول تیم اونا خوب پیشرفت اما نیمه ی دوم گلی که من زدم باعث شد باهاشون 1-1 مساوی بشیم.دقیقه های اخرم که یکی دیگه از بچه ها گل زد و بازی به نفع ما تموم شد.همه ی بچه ها خوش حال بودن.یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوین.بچه ها واقعا خوشحال بودن.چون این اولین برد ما بود.چه برد خوشمزه ای چون جایزش شام بود
خوشحال و خندون برگشتیم به اتاقامون.بچه های اون تیم خیلی دمغ بدن.حقد دارن چون تعدادمون کم نبود.
ساعتای 8 شب بود که دیگه میخواستیم جیم کنیم از ورزشگاه.هر 2 دقیقه یه نفر از ورزشگاه خارج میشد.یه جوری میرفتیم که کسی شک نکنه!(چقدر این جمله اشناس)
وقتی همه با هم جمع شدیم دور ماشینا هر کسی سوار یه ماشین شد.6 تا ماشین بود و تو هر ماشین 4 نفر نشست.
فکر میکنم از اول رمان کاملا شیرفهم شدین که من خیلی خر شانسم.
بله همونجور که داشتم میگفتم به خاطر اینکه من مثه بز وایستاده بودم و بچه ها رونگا میکردم که یکی یکی دارن میرن سوار ماشینا میشن فقط من موندم.حالا حدس بزنین ماشین کی خالی بود؟
افرین ماشین گودزیلا یا همون چلغوز خودمون خالی بود.
یه نگا به پرشیای سفیدش کردم.باید میرفتم سوار میشدم؟به گورم و گورش بهتر از اینه که دنبال ماشینا بدوم.
رفتم در ماشینش رو وا کردم و عقب نشستم......
.از اینه بهم نگاهی کرد و گفت:هوی من رانندت نیستم رفتی عقب نشستی.
من-مطمئنی؟
کوهیار-یا میای جلو میشینی یا میپری پایین
من-ترجیح میدم پیاده شم
در ماشین رو با شدت بهم زدم و به ماشینه بچه ها که داشت میرفتن نگاه کردم.گندت بزنن کوهیار.
جلو نشستم و رومو کردم اونور
کوهیار خنده ی بلندی کرد و گفت:با من در نیفت خانم خانما
من-اتیشش بزن بریم و اینقدر زر زر اضافی نکن
کوهیار-حواست باشه سواره ماشینه منی ها.درست صحبت کن
حوصلش رو نداشتم واسه همین چیزی بهش نگفتم.اهنگش رو تا جایی که جا داشت زیاد کرد.اگه بشه این بشز اینقدر رو مخ نباشه چقدر خوب میشه.
رسیدیم رستوران.ساکت و اورم از ماشین پیاده شدمونمیدونم باز چه مرگم شده بود؟مثه یک هیئت وارد رستوران شدیم.همه داشتن به ما نگا میکردن.
شام اون شب رو تا جایی که تونستم گرون سفارش دادم.حقشونه بذار یکم اب ازشون بچکه.
شب خیلی خسته بودم.شام خوش مزه ای بود.البته یه مو تو غذای من بود.رستوران خیلی معروف و شیکی بود.اما میدونین که من خیلی خوش شانسم.مشکل از رستوران نبود.
هر کار کردم خوابم نمیبورد واسه همین رفتم ساختمون پشت خوابگاه.ماه امشب باریک بود و نور خیلی کم بود.واسه همین هیجا رو نمیتونستم ببینم.نشستم رو زمین و پشتم رو به دیوار ساختمون تکیه دادم.زانوهام رو بغل کردم.سرم رو تو زانوهام فرو کردم.
صدای نفس عمیقی که شنیدم باعث شد یه متر از جام بپرم.با وحشت به اطرافم نگاه کردم.
یه نفر اروم گفت:نترس منم.....