27-11-2012، 22:55
- امیر خواهش میکنم ازت. باید با هم حرف بزنیم. التماس میکنم امیر.
...
- تو نمیتونی به همین سادگی رو همه چیز پا بذاری. باید پاش وایسی.
...
حالا صدای مریم هر لحظه بلند تر و گریه اش شدید تر شده بود. پیمان همه وجودش چشم شده بود و گوش. گوشهایی که کم کم داشت از چیزهایی که میشنید سوت میکشید. نه قطعا مریم انقدر نمی تونسته احمق باشه اما خوب چراکه نه. وقتی یه دختر ساده چشم و گوش بسته باشی که با سادگی به هر کسی اعتماد کنی، وقتی چشمت تو زرق و برق دنیا بخواد کور بشه انتظاری بیش از اینم نباید ازت بره.
مریم مدتی بود که گوشی رو قطع کرده بود و اشک میریخت و پیمان تنها مثل آدمهای مات زده نگاهش به مریم و فکرش در حال حلاجی حرفاش بود.
- امیر من حامله ام . امیر التماست میکنم کمکم کن. آخه من برم به بابام چی بگم؟ بگم این بچه کیه؟ بگم چه غلطی کردم امیر؟ پس چی شد اون حرفایی که میزدی؟ اون وعده وعیدات. تو که میگفتی خیلی دوسم داری. نمیخوای بگی که تمام حرفای اون شبت فقط برا مجاب کردن من برا تن دادن به خوشگذرونیت بود؟ امیر به قران اگه نیای بگیریم خودم زنگ میزنم و همه چیز رو به کمند میگم. باور کن میگم.
- لعنتی پولتو میخوام چیکار؟
...
دیگه چیزی از حرفای مریم نمی شنید. کلافه و گیج فقط با نگاه مریم رو دنبال میکرد که حالا داشت با کس دیگه ای حرف میزد و هنوز اون اشکا روی صورتش روون بودن. تو یه لحظه دستش به سمت گوشیش رفت و شماره امیر رو گرفت
- امیر کاری که نباید کردی حالا باید پاش وایسی. به کمند همه چیز رو بگو. اون درکت میکنه. باید به مریم کمک کنی. تو پدر اون بچه ای.
- جوک میگی پیمان؟ چه دلیلی داره اصلا. خودش خواست. به زور که وادارش نکردم.
- اما تو میدونستی اون عقلش به این چیزا نمی رسید. میدونستی اون این کاره نبود. تو باید پاش وایسی امیر.
- بس کن پیمان. پای چیش وایسم؟ کمند رو با اینهمه متانت و وقار و خانومی که حتی بعد نامزدیمون تا حالا هم جز صد سال یه بار یه بوسه ازش بیشتر سهمم نبوده ول کنم بیام دختری رو بچسبم که راحت تسلیمم شده؟ من احمق نیستم فکر کردی برا چی دنبالم اومد؟ هان؟ فقط به این امید که فردا زن یه آدمی بشه که دستش به دهنش برسه. من و ساینا سنخیتی با هم نداریم. ساینا هم یکی مثل اینهمه دختر دیگه که تو تمام این سالها باهاشون خوش بودم. خودش مقصره. الانم بهش گفتم بره سقطش کنه هزینه اش رو هم میدم. ولی بمیرمم با همچین آدم بی اراده ای که انقدر راهت پا بده زیر یه سقف زندگی نمی کنم. پس تو هم بی خیال شو.
شماره مریم رو میگیره و منتظر میشه. بعد از شاید هفت یا هشت بار زنگ خوردن گوشی رو بر میداره
- مریم پیمانم. باید باهات صحبت کنم. همین الان. کجایی؟
- قبرستون.
- الان موقع لجبازی نیست پس بگو کجایی؟
- میخوای چیکار؟ چیه؟ امیر جونت زنگ زده چیزی بهت گفته؟
- مریم کار غلط رو خودت کردی. خودت اون وقتی که خودم رو خفه میکردم کر شده بودی پس دلیلی برای متلک گفتن الانت به من نمی بینم. در ضمن من خودم همه حرفات رو شنیدم. همین چند دیقه پیش که به امیر زنگ زده بودی. من همه چیز رو شنیدم. بهتره بگی کجایی تا یه فکری بکنیم.
- مثلا چه فکری؟ که به یه دکتر خوب معرفیم کنی؟
- مریم زبون تلخت رو جلو دارش باش. یه غلطی کردی حالا باید دنبال چاره باشیم پس عین آدم بگو کجایی تا با هم حرف بزنیم.
...
- نمیتونم بکشمش. نمی تونم. اون یه موجود زنده ست. یه بچه سه ماه و نیمه.
- آخه چطور اینهمه مدت نفهمیدی؟
- انقدر که سرم گرم امیر و خوشیم بود. حال خرابی هم نداشتم که بخوام شک کنم.
پیمان با خجالت و سری رو به پایین زمزمه میکنه اما خوب یعنی از روی تغییراتی که تو بدنت هم افتاده بود حدس نزده بودی؟
مریم با صورتی گر گرفته تنها زمزمه کرد نه فکر میکردم خودش درست میشه.
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم. اگه بابام بفهمه می کشتم. مامان دق میکنه.
تو ذهنش اینهمه حماقت مریم رو فحش میداد و زبونش لال شده بود. فکرش کار نمیکرد: بالاخره که چی؟
- خودمو گم و گور میکنم.
- به فرض گم و گور کردی. اون بچه رو چیکارش میخوای بکنی؟
- تاوان گناهمه. باید نگهش دارم و یه عمر جلو چشمم باشه تا ازش درس عبرت بگیرم و دوباره تکرارش نکنم.
- مریم عاقل باش. بچه بازی که نیست. چطوری میخوای شکمش رو سیر کنی؟ چطوری میخوای براش شناسنامه بگیری؟ انقدر سطحی فکر نکن مریم.
- برو پیمان. خودم حل میکنم مشکلم رو.
- مریم میتونم کمکت کنم. میام خواستگاریت و میگیرمت. اینجوری میتونی براش شناسنامه بگیری و بعد دنیا اودنش هم جدا میشیم. تا اون موقع درست هم تموم شده و ایشالا برا خودت یه جا کار میکنی و زندگیت رو میگذرونی.
- من به دردت نمیخورم. خودتو علاف نکن.
- مریم ببخش که رک حرف میزنم اما منم نگفتم به دردم میخوری فقط گفتم میخوام کمکت کنم.
- احتیاجی به کمکت ندارم. مشکلم رو حل میکنم. خدافظ.
...
مریم رفت و پیمان ساعتها فکر کرد. فردای اون روز دوباره مریم رو گرفت و ازش خواست بیاد دفترش.
- مریم خیلی فکر کردم. آخرین راهی که به ذهنم رسید اینه که با یه وکیل صحبت کردم تو فرانسه. کارات رو انجام میده تا بری اونجا و بچه ات رو هم همونجا دنیا میاری. اونجا میتونی به نام خودت براش شناسنامه بگیری و یه زندگی جدید رو شروع کنی. بهت یه مقدار هم پول میدم که تا جا بیفتی.
- شرط داره؟
- اوف کوتا بیا دختر. اومدم کمکت کنم حالا شرط و شروط برام میذاری؟
- اشتباه نکن. شرطش اینه که این پولایی که خرج میکنی و بهم میدی همه یه قرضه. یه روزی بهت پس میدم.
- خوبه هنوز یه ته چیزی از اون مریم مصممی که روز اول دیدم تو وجودت هست.
....
مریم رفت. تا مدتی پیمان ازش خبر داشت اما بعد انگار نیست شد. حالا درست چهار سال از اون زمان میگذشت و پیمان هر بار که سری به پدر و مادر مریم میزد از آب شدن اونها بیشتر خودش رو ملامت میکرد و پشیمون از اینکه زندگی مریم رو به هوای بهتر کردن از بین برده بود.
نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون میده و از روی صندلی بلند میشه. حالا امروز این دختر مقابلش همون حرفها رو تکرار کرده بود. یعنی داشت دوباره یه بازی جدید تکرار میشد؟ اگر اینجور بود بهتر همین که بی خیال نادیا میشد و حالا که خودش هم اصراری برای بودن و کار کردن با پیمان و تغییر دادن روشش نداشت پیمان هم بی خیالش میشد تا دوباره بعدها چوب یه پشیمونی دیگه رو نخوره. پیمان فراموشش کن. بذار اون نانادی باشه و همونجور که تا الان زندگی کرده بکنه.
با صدای زنگ موبایلش از این عوالم بیرون میاد و نگاهی به صفحه میکنه و با لبخند: سلام کمند جان. شرمنده حال خوشی نداشتم تو رو هم ناراحت کردم.
- این چه حرفیه. من درکت میکنم. میدونم دوباره مریم زنده شده بود برات. فقط زنگ زدم ببینم بهتری؟
- آره آره. ممنونم.
- پیمان؟
- جانم؟
- میخوام باهات یه کم حرف بزنم. حالش رو داری؟
- شما امر بفرمایید. کی کجا؟
- یا تو بیا خونه ما یا من بیام خونه شما.
- مامان اینا مسافرتند. من میام خونه شما. خوبه خانم؟
- ترجیح میدادم من بیام پیش تو. هرچند میدونم باز میخوای عقاید مسخره تو تکرار کنی برام.
پیمان چند لحظه با خودش کلنجار میره و بعد آروم زمزمه میکنه: چرا ترجیح میدی تو بیای؟
- چون میخوام جواب سوالاتو بدم. در مورد امیر . تلفن ساینا. نمیخوام مامان اینا باز با دیدن اشکام ناراحت بشن. این بیچاره ها کم با من غصه نخوردن تو این سالها اما عیبی نداره. مهم نیست. نمیخوام معذبت کنم. زود بیا.
هنوز تلفن رو قطع نکرده صدای پیمان متوقفش میکنه
- کمند. کمند گوشی دستته؟
- آره پیمان. بگو.
- باشه بیا.
- خوشحالم پیمان. ممنون. زود میام. راستی شام نخوردم.
- منم نخوردم. الان راه می افتم از دفتر. سر راه یه چیزی میگیرم
کمند و بابک تو محوطه باغ مانند جلوی ساختمون خونه پیمان کنار استخر روبروی هم نشسته بودن و هر کدوم نگاهشون به جایی خیره بود. هر دو تو فکر بودن. کمند تو فکر اینکه از کجا باید بگه و پیمان تو فکر نادیا.
- اون روز امیر رفت و من موندم و یه دریا سوال. همه بی جواب. تقریبا تا شب هیچ خبری ازش نبود. هوا تازه تاریک شده بود که تلفنم زنگ زد. شماره رو شناختم همون شماره ای بود که همیشه ساینا باهاش به امیر زنگ میزد. تعجب کردم اما بی معطلی گوشی رو جواب دادم. گفتم شاید اتفاقی برای امیر افتاده باشه. وقتی صدای گریون ساینا رو شنیدم یه لحظه ترسیدم اما خیلی زود رفت سر اصل مطلب. اون داشت حرف میزد اما من تقریبا کر شده بودم. همش فکر میکردم داره سر کارم میذاره اما اون لحن پر التماسش، اون اشکاش هیچ کدوم نمیتونست دنبال سر کار گذاشتن من باشه. بهم گفت از اول دوستیش با امیر. از ارتباطشون. رفت و آمداشون. ابراز علاقه های امیر بهش و خودش به اون و آخرش رسید به حاملگیش. نمی دونم اون لحظه وحشتناک ترین خبری بود که میشنیدم. دلم میخواست خودم ساینا رو از روی زمین ور دارم تا ازم نخواد که دست از امیر بکشم. دست از نامزدم. کسی که هر فکری در موردش ممکن بود بکنم الا این. خیانت اونم وقتی هنوز ما با هم نامزد بودیم. تو اوج خوشی و لذت زندگی بودیم. تازه اول خوش خوشانمون بود. زود بود برا دلزدگی و جایگزین کردن. واقعا نمی تونستم درکش کنم. من از امیر دست کشیدم اما میدونم یه روزی تاوان دلایی که شکسته رو باید بده. تو اوج جوونی و شور و اشتیاق شدم گوشه گیر و افسرده. لبم به جای خنده پر بغض شد و چشمام پر اشک. یادته اون شب؟ میخواستم خودمو از همون بالا پرت کنم تا تو اینهمه هفت رنگی این دنیای خاکستری محو بشم. گم بشم اما تو سر رسیدی. نمی دونم از کجا خبر دار شدی. اما ازت ممنونم که اومدی و نذاشتی به خاطر یه آدم بی ارزش زندگیم رو حروم کنم و این هدیه ای که خدا بهم داده بود و از خودم بگیرم و زیر خاک خاموش بشم.
- امیر بهم زنگ زد. گفت بهت زنگ زده اما تو فقط سکوت کردی و تنها صدای نفس های وحشت زده و مایوست رو شنیده. میدونی کمند اون واقعا تو رو دوست داشت. عاشقت بود. اما این زندگی کثیف عادتش شده بود. شنیدی میگن ترک عادت موجب مرض است؟ این دقیقا درد امیر بود. وقتی بهم گفت تو حال درستی نداشتی و ممکنه هر بلایی سر خودت بیاری دیگه نفهمیدم چطور خودم رو به تو رسوندم. یادم بود همیشه عاشق ته دنیا بودی. همیشه از امیر میشنیدم که هر وقت خیلی خوشحالی یا دلت گرفته اونجا تنها جایی که آرومت میکنه. خودم رو مقصر میدونستم. دائم تو مغزم میومد که اگه من مریم رو تو اون شرکت نمی آوردم شاید تو و امیر الان با هم بودین. اون لحظه هم عذاب وجدان آنچنان همه وجودم رو گرفته بود که بی معطلی راه افتادم. همه اش ترسم این بود که بلایی سر خودت بیاری و من دیر برسم و یه عمر.... وقتی بهت رسیدم از همون دور نگاهت رو داشتم میخوندم. از حرکت پاهات. از بی تعادلیت. با هر قدمی که به سمتت می اومدم صدای سنگ ریزه هایی که از زیر پات به اون ته سقوط میکردن بلند تر میشد. درست تو آخرین لحظه
- خیلی احمق بودم پیمان. خیلی. نمیدونم چرا اون موقع فکر میکردم امیر نباشه انگار دنیا نیست. نمیدونم چرا فکر میکردم این یعنی ته خط. هه خیلی بی مغز بودم که به جای مبارزه دنبال ساده ترین راه بودم. داشتم صورت مسئله رو به کل پاک میکردم. اما این تو بودی که به موقع رسیدی و بهم یاد دادی بایستم و مبارزه کنم. تو بودی که بهم این باور رو دادی که از هر شکست باید یه درس گرفت و یه تجربه. باید سعی کرد دوباره بلند شد و از نو شروع کرد. پیمان حالا میخوام من به تو درس بدم. درسایی که خودتم بلدی اما نمی خوای باورشون کنی. تا کی تردید؟ تا کی ترس؟ پیمان زندگی کن. چهار ساله مریم رفته اما تو هنوز تو ذهنت پر از بد بینیه. هنوزم نگاهت نمیخواد نیمه پر لیوان رو ببینه. بسه پیمان. مریم رفت. داره برا خودش زندگی میکنه. یه جا دور از ما. اما تو همه کار براش کردی. چیزی براش کم نذاشتی. باور کن اگه پاک بوده باشه از اشتباهش عبرت گرفته و حالا خوشبخته یه جای این کره خاکی. سعی نکن این دختر رو با مریم مقایسه کنی. سعی نکن باز نیمه خالی لیوان رو نگاه کنی. پیمان این دختر زمین تا آسمون با مریم فرق داره. این دختر سر گرمیش تقلبه. خودت گفتی. پس چرا خودت باور نمی کنی؟ این دختر چیزی کم نداره. دردش بی دردیه. دلش خوشه. سرش گرمه. لبش خندونه. دنبال شیطنت ها و بچگی کردناشه. چی کارش داری؟ نمیدونم اما حس میکنم یه احساسی بهش داری که تا حالا به کسی نداشتی. نمیتونم بفهمم چیه اما نمی خوام باور کنم که داری به چشم مریم می بینیش. هیچوقت نفهمیدم عاشق مریم بودی یا نه و چرا انقدر برات مهم بود اما این دختر... امیدوارم یه حس خوب بهش داشته باشی. بزرگش کن پیمان. بدون ترس و وحشت. بدون اینکه هر حرف و کاریش رو بخوای به مریم ربط بدی. با خنده هاش بخند. با خوشی هاش خوشی کن. تو غم هاش دستش رو بگیر. اما بازم میگم اول با خودت کنار بیا. ببین چرا جذبش شدی. ببین میتونه عشق باشه؟ ببین شاید مثل یه خواهر نداشته میمونه برات. یا یه دوست. نمیدونم خیلی چیزا میتونه باشه. مهم اینه که ببینی کدومه. بعد باهاش قدم هات رو یکی کنی.
- کمند... کمند!!!! تو داری چی میگی کمند؟ هان؟ نکنه فکر کردی من عاشق یه دختر بچه با 15 16 سال اختلاف سنی شدم؟ هان؟
- پیمان بفهم. عشق سن و سال نمی شناسه. سعی نکن دائم دنبال دلیل تراشی برا خودت و احساسات باشی. بذار احساست خودش تصمیم بگیره.
- کمند تو داری اشتباه میکنی. من از اخلاقای اون دختر عصبی میشم. از اینهمه بالا پایین پریدناش. تخص بازی هاش. بچه بودناش. لباس پوشیدنش. اخلاقش. رفتارش. تو چطور تونستی همچین فکری کنی. چه سنخیتی بین من و اون دیدی؟
- کوتا بیا پیمان. یه کم نگاهت رو دقیق تر کن. کیا عاشق میشن؟ کسایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن. عاشق هم میشن تا هم رو تکمیل کنن. اون بچگی کردن رو بهت یاد میده. بی خیال قهقهه زدن. به جزئیات آدما دقیق شدن. پیمان امروز لذت نبردی وقتی با نگاهش دقیقه ها رو خودش و ما زوم کرده بود و با سادگی داشت مقایسه مون میکرد؟ اینهمه سادگی برات لذت بخش نبود؟ تفکر و کارش خنده رو رو لبت نیاورد؟ چرا نمیخوای زندگی کنی پیمان؟ عصا قورت داده بشینی ور دل یکی مثل من که موقع نشستن هزار بار بالا پایین شه که خط اتوی شلوارش به هم نریزه یا روپوشش کج نشه. بشین کنار اون دختر. وقتی با شلوار ورزشیش کنارت قدم زد یه دل سیر بخند و شادی کن. باور کن اونوقت به تیپ احمقانه خودت میخندی. به این کت شلوار مسخره ات که انقدر تو منگنه گذاشتتت. تو نمی تونی بلند بخندی چون کت شلوار تنته. اون میتونه قهقهه بزنه از پله ها سر بخوره چون شلوار گرمکن پاشه.
- از هره جدولای کنار خیابون راه میره.
- دلت نخواسته تو هم از رو اون هره ها راه بری؟ گاهی که داری می افتی دستات رو باز کنی تا تعادلت رو درست کنی؟
- کوله پشتیش خاک خالیه همیشه. انگار پرتش میکنه رو زمین.
- شایدم میذاره زیرش و روش میشینه. به خدا لذت بخشه پیمان. اینجوریه که اون میتونه زندگی رو ساده بگیره اما تو نه.
- اون بچه ست.
- خوب بزرگش کن. برا تو که کار سختی نیست. مگه منو بزرگ نکردی؟
- نمیخوام خودم رو درگیرش کنم. باور کن حسی بهش ندارم. هیچی.
- فکر کن خواهرته. بهش بزرگ شدن رو یاد بده اما بچه بودنش رو ازش نگیر. تو نگاه این دختر اراده ای دیدم که تو کمتر کسی دیدم. پیمان اگه تو استاد من بودی و بهم پیشنهاد یه فرصت میدادی با سر قبول میکردم اما اون محکم جلوت وایساد و زیر بار منت تو نرفت. اما حالا ببین چطور به زانو درت میاره. تماشا کن پیمان. مطمئنم غرق لذت میشی. اونوقت بهت میگم چه حسی بهش پیدا میکنی. اون دختر انقدر خوبی داره که فقط دو تا چشم بینا میخواد تا رو هوا ببرتش.
- کمند چرا پسم میزنی؟ من که تو رو انتخاب کردم.
- پیمان با خودت صادق باش . تو منو انتخاب کردی چون میبینی کسی رو نتونستم جایگزین امیر کنم. و فکر میکنی مقصر تو بودی. اما باور کن عشق خودش باید بیاد نه زورکی بیاریش. تو برا من یه دوست خیلی خوبی اما عشق نه. نمی تونم جور دیگه ای بهت نگاه کنم. اگه تو هم با خودت صادق باشی میبینی تو هم عاشق من نیستی. میخوای منو خوشبخت کنی و تو روزمرگی بمیری. نه پیمان. به خودت فرصت عاشق شدن بده. چشماتو باز کن تا جفت خودت رو پیدا کنی. من و تو فقط همدیگه رو کسل میکنیم. زیادی شبیه همیم. زندگیمون هیجانی نداره. دو تامون نگران خط اتوی لباسامونیم. دلم میخواد یه روز عشق رو تجربه کنی تا بفهمی من چی میگم. اونوقت دیگه از نه گفتنم دلخور نمی شی. خوب حالا ببینم میخوای به ما شام بدی یا بعد اینهمه حرف زدن با دهن کف کرده باید بریم خونمون؟
- شام بهت جوجه کباب میخوام بدم.
- به. بگو رفت تا نصفه شب دیگه
...
- تو نمیتونی به همین سادگی رو همه چیز پا بذاری. باید پاش وایسی.
...
حالا صدای مریم هر لحظه بلند تر و گریه اش شدید تر شده بود. پیمان همه وجودش چشم شده بود و گوش. گوشهایی که کم کم داشت از چیزهایی که میشنید سوت میکشید. نه قطعا مریم انقدر نمی تونسته احمق باشه اما خوب چراکه نه. وقتی یه دختر ساده چشم و گوش بسته باشی که با سادگی به هر کسی اعتماد کنی، وقتی چشمت تو زرق و برق دنیا بخواد کور بشه انتظاری بیش از اینم نباید ازت بره.
مریم مدتی بود که گوشی رو قطع کرده بود و اشک میریخت و پیمان تنها مثل آدمهای مات زده نگاهش به مریم و فکرش در حال حلاجی حرفاش بود.
- امیر من حامله ام . امیر التماست میکنم کمکم کن. آخه من برم به بابام چی بگم؟ بگم این بچه کیه؟ بگم چه غلطی کردم امیر؟ پس چی شد اون حرفایی که میزدی؟ اون وعده وعیدات. تو که میگفتی خیلی دوسم داری. نمیخوای بگی که تمام حرفای اون شبت فقط برا مجاب کردن من برا تن دادن به خوشگذرونیت بود؟ امیر به قران اگه نیای بگیریم خودم زنگ میزنم و همه چیز رو به کمند میگم. باور کن میگم.
- لعنتی پولتو میخوام چیکار؟
...
دیگه چیزی از حرفای مریم نمی شنید. کلافه و گیج فقط با نگاه مریم رو دنبال میکرد که حالا داشت با کس دیگه ای حرف میزد و هنوز اون اشکا روی صورتش روون بودن. تو یه لحظه دستش به سمت گوشیش رفت و شماره امیر رو گرفت
- امیر کاری که نباید کردی حالا باید پاش وایسی. به کمند همه چیز رو بگو. اون درکت میکنه. باید به مریم کمک کنی. تو پدر اون بچه ای.
- جوک میگی پیمان؟ چه دلیلی داره اصلا. خودش خواست. به زور که وادارش نکردم.
- اما تو میدونستی اون عقلش به این چیزا نمی رسید. میدونستی اون این کاره نبود. تو باید پاش وایسی امیر.
- بس کن پیمان. پای چیش وایسم؟ کمند رو با اینهمه متانت و وقار و خانومی که حتی بعد نامزدیمون تا حالا هم جز صد سال یه بار یه بوسه ازش بیشتر سهمم نبوده ول کنم بیام دختری رو بچسبم که راحت تسلیمم شده؟ من احمق نیستم فکر کردی برا چی دنبالم اومد؟ هان؟ فقط به این امید که فردا زن یه آدمی بشه که دستش به دهنش برسه. من و ساینا سنخیتی با هم نداریم. ساینا هم یکی مثل اینهمه دختر دیگه که تو تمام این سالها باهاشون خوش بودم. خودش مقصره. الانم بهش گفتم بره سقطش کنه هزینه اش رو هم میدم. ولی بمیرمم با همچین آدم بی اراده ای که انقدر راهت پا بده زیر یه سقف زندگی نمی کنم. پس تو هم بی خیال شو.
شماره مریم رو میگیره و منتظر میشه. بعد از شاید هفت یا هشت بار زنگ خوردن گوشی رو بر میداره
- مریم پیمانم. باید باهات صحبت کنم. همین الان. کجایی؟
- قبرستون.
- الان موقع لجبازی نیست پس بگو کجایی؟
- میخوای چیکار؟ چیه؟ امیر جونت زنگ زده چیزی بهت گفته؟
- مریم کار غلط رو خودت کردی. خودت اون وقتی که خودم رو خفه میکردم کر شده بودی پس دلیلی برای متلک گفتن الانت به من نمی بینم. در ضمن من خودم همه حرفات رو شنیدم. همین چند دیقه پیش که به امیر زنگ زده بودی. من همه چیز رو شنیدم. بهتره بگی کجایی تا یه فکری بکنیم.
- مثلا چه فکری؟ که به یه دکتر خوب معرفیم کنی؟
- مریم زبون تلخت رو جلو دارش باش. یه غلطی کردی حالا باید دنبال چاره باشیم پس عین آدم بگو کجایی تا با هم حرف بزنیم.
...
- نمیتونم بکشمش. نمی تونم. اون یه موجود زنده ست. یه بچه سه ماه و نیمه.
- آخه چطور اینهمه مدت نفهمیدی؟
- انقدر که سرم گرم امیر و خوشیم بود. حال خرابی هم نداشتم که بخوام شک کنم.
پیمان با خجالت و سری رو به پایین زمزمه میکنه اما خوب یعنی از روی تغییراتی که تو بدنت هم افتاده بود حدس نزده بودی؟
مریم با صورتی گر گرفته تنها زمزمه کرد نه فکر میکردم خودش درست میشه.
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم. اگه بابام بفهمه می کشتم. مامان دق میکنه.
تو ذهنش اینهمه حماقت مریم رو فحش میداد و زبونش لال شده بود. فکرش کار نمیکرد: بالاخره که چی؟
- خودمو گم و گور میکنم.
- به فرض گم و گور کردی. اون بچه رو چیکارش میخوای بکنی؟
- تاوان گناهمه. باید نگهش دارم و یه عمر جلو چشمم باشه تا ازش درس عبرت بگیرم و دوباره تکرارش نکنم.
- مریم عاقل باش. بچه بازی که نیست. چطوری میخوای شکمش رو سیر کنی؟ چطوری میخوای براش شناسنامه بگیری؟ انقدر سطحی فکر نکن مریم.
- برو پیمان. خودم حل میکنم مشکلم رو.
- مریم میتونم کمکت کنم. میام خواستگاریت و میگیرمت. اینجوری میتونی براش شناسنامه بگیری و بعد دنیا اودنش هم جدا میشیم. تا اون موقع درست هم تموم شده و ایشالا برا خودت یه جا کار میکنی و زندگیت رو میگذرونی.
- من به دردت نمیخورم. خودتو علاف نکن.
- مریم ببخش که رک حرف میزنم اما منم نگفتم به دردم میخوری فقط گفتم میخوام کمکت کنم.
- احتیاجی به کمکت ندارم. مشکلم رو حل میکنم. خدافظ.
...
مریم رفت و پیمان ساعتها فکر کرد. فردای اون روز دوباره مریم رو گرفت و ازش خواست بیاد دفترش.
- مریم خیلی فکر کردم. آخرین راهی که به ذهنم رسید اینه که با یه وکیل صحبت کردم تو فرانسه. کارات رو انجام میده تا بری اونجا و بچه ات رو هم همونجا دنیا میاری. اونجا میتونی به نام خودت براش شناسنامه بگیری و یه زندگی جدید رو شروع کنی. بهت یه مقدار هم پول میدم که تا جا بیفتی.
- شرط داره؟
- اوف کوتا بیا دختر. اومدم کمکت کنم حالا شرط و شروط برام میذاری؟
- اشتباه نکن. شرطش اینه که این پولایی که خرج میکنی و بهم میدی همه یه قرضه. یه روزی بهت پس میدم.
- خوبه هنوز یه ته چیزی از اون مریم مصممی که روز اول دیدم تو وجودت هست.
....
مریم رفت. تا مدتی پیمان ازش خبر داشت اما بعد انگار نیست شد. حالا درست چهار سال از اون زمان میگذشت و پیمان هر بار که سری به پدر و مادر مریم میزد از آب شدن اونها بیشتر خودش رو ملامت میکرد و پشیمون از اینکه زندگی مریم رو به هوای بهتر کردن از بین برده بود.
نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون میده و از روی صندلی بلند میشه. حالا امروز این دختر مقابلش همون حرفها رو تکرار کرده بود. یعنی داشت دوباره یه بازی جدید تکرار میشد؟ اگر اینجور بود بهتر همین که بی خیال نادیا میشد و حالا که خودش هم اصراری برای بودن و کار کردن با پیمان و تغییر دادن روشش نداشت پیمان هم بی خیالش میشد تا دوباره بعدها چوب یه پشیمونی دیگه رو نخوره. پیمان فراموشش کن. بذار اون نانادی باشه و همونجور که تا الان زندگی کرده بکنه.
با صدای زنگ موبایلش از این عوالم بیرون میاد و نگاهی به صفحه میکنه و با لبخند: سلام کمند جان. شرمنده حال خوشی نداشتم تو رو هم ناراحت کردم.
- این چه حرفیه. من درکت میکنم. میدونم دوباره مریم زنده شده بود برات. فقط زنگ زدم ببینم بهتری؟
- آره آره. ممنونم.
- پیمان؟
- جانم؟
- میخوام باهات یه کم حرف بزنم. حالش رو داری؟
- شما امر بفرمایید. کی کجا؟
- یا تو بیا خونه ما یا من بیام خونه شما.
- مامان اینا مسافرتند. من میام خونه شما. خوبه خانم؟
- ترجیح میدادم من بیام پیش تو. هرچند میدونم باز میخوای عقاید مسخره تو تکرار کنی برام.
پیمان چند لحظه با خودش کلنجار میره و بعد آروم زمزمه میکنه: چرا ترجیح میدی تو بیای؟
- چون میخوام جواب سوالاتو بدم. در مورد امیر . تلفن ساینا. نمیخوام مامان اینا باز با دیدن اشکام ناراحت بشن. این بیچاره ها کم با من غصه نخوردن تو این سالها اما عیبی نداره. مهم نیست. نمیخوام معذبت کنم. زود بیا.
هنوز تلفن رو قطع نکرده صدای پیمان متوقفش میکنه
- کمند. کمند گوشی دستته؟
- آره پیمان. بگو.
- باشه بیا.
- خوشحالم پیمان. ممنون. زود میام. راستی شام نخوردم.
- منم نخوردم. الان راه می افتم از دفتر. سر راه یه چیزی میگیرم
کمند و بابک تو محوطه باغ مانند جلوی ساختمون خونه پیمان کنار استخر روبروی هم نشسته بودن و هر کدوم نگاهشون به جایی خیره بود. هر دو تو فکر بودن. کمند تو فکر اینکه از کجا باید بگه و پیمان تو فکر نادیا.
- اون روز امیر رفت و من موندم و یه دریا سوال. همه بی جواب. تقریبا تا شب هیچ خبری ازش نبود. هوا تازه تاریک شده بود که تلفنم زنگ زد. شماره رو شناختم همون شماره ای بود که همیشه ساینا باهاش به امیر زنگ میزد. تعجب کردم اما بی معطلی گوشی رو جواب دادم. گفتم شاید اتفاقی برای امیر افتاده باشه. وقتی صدای گریون ساینا رو شنیدم یه لحظه ترسیدم اما خیلی زود رفت سر اصل مطلب. اون داشت حرف میزد اما من تقریبا کر شده بودم. همش فکر میکردم داره سر کارم میذاره اما اون لحن پر التماسش، اون اشکاش هیچ کدوم نمیتونست دنبال سر کار گذاشتن من باشه. بهم گفت از اول دوستیش با امیر. از ارتباطشون. رفت و آمداشون. ابراز علاقه های امیر بهش و خودش به اون و آخرش رسید به حاملگیش. نمی دونم اون لحظه وحشتناک ترین خبری بود که میشنیدم. دلم میخواست خودم ساینا رو از روی زمین ور دارم تا ازم نخواد که دست از امیر بکشم. دست از نامزدم. کسی که هر فکری در موردش ممکن بود بکنم الا این. خیانت اونم وقتی هنوز ما با هم نامزد بودیم. تو اوج خوشی و لذت زندگی بودیم. تازه اول خوش خوشانمون بود. زود بود برا دلزدگی و جایگزین کردن. واقعا نمی تونستم درکش کنم. من از امیر دست کشیدم اما میدونم یه روزی تاوان دلایی که شکسته رو باید بده. تو اوج جوونی و شور و اشتیاق شدم گوشه گیر و افسرده. لبم به جای خنده پر بغض شد و چشمام پر اشک. یادته اون شب؟ میخواستم خودمو از همون بالا پرت کنم تا تو اینهمه هفت رنگی این دنیای خاکستری محو بشم. گم بشم اما تو سر رسیدی. نمی دونم از کجا خبر دار شدی. اما ازت ممنونم که اومدی و نذاشتی به خاطر یه آدم بی ارزش زندگیم رو حروم کنم و این هدیه ای که خدا بهم داده بود و از خودم بگیرم و زیر خاک خاموش بشم.
- امیر بهم زنگ زد. گفت بهت زنگ زده اما تو فقط سکوت کردی و تنها صدای نفس های وحشت زده و مایوست رو شنیده. میدونی کمند اون واقعا تو رو دوست داشت. عاشقت بود. اما این زندگی کثیف عادتش شده بود. شنیدی میگن ترک عادت موجب مرض است؟ این دقیقا درد امیر بود. وقتی بهم گفت تو حال درستی نداشتی و ممکنه هر بلایی سر خودت بیاری دیگه نفهمیدم چطور خودم رو به تو رسوندم. یادم بود همیشه عاشق ته دنیا بودی. همیشه از امیر میشنیدم که هر وقت خیلی خوشحالی یا دلت گرفته اونجا تنها جایی که آرومت میکنه. خودم رو مقصر میدونستم. دائم تو مغزم میومد که اگه من مریم رو تو اون شرکت نمی آوردم شاید تو و امیر الان با هم بودین. اون لحظه هم عذاب وجدان آنچنان همه وجودم رو گرفته بود که بی معطلی راه افتادم. همه اش ترسم این بود که بلایی سر خودت بیاری و من دیر برسم و یه عمر.... وقتی بهت رسیدم از همون دور نگاهت رو داشتم میخوندم. از حرکت پاهات. از بی تعادلیت. با هر قدمی که به سمتت می اومدم صدای سنگ ریزه هایی که از زیر پات به اون ته سقوط میکردن بلند تر میشد. درست تو آخرین لحظه
- خیلی احمق بودم پیمان. خیلی. نمیدونم چرا اون موقع فکر میکردم امیر نباشه انگار دنیا نیست. نمیدونم چرا فکر میکردم این یعنی ته خط. هه خیلی بی مغز بودم که به جای مبارزه دنبال ساده ترین راه بودم. داشتم صورت مسئله رو به کل پاک میکردم. اما این تو بودی که به موقع رسیدی و بهم یاد دادی بایستم و مبارزه کنم. تو بودی که بهم این باور رو دادی که از هر شکست باید یه درس گرفت و یه تجربه. باید سعی کرد دوباره بلند شد و از نو شروع کرد. پیمان حالا میخوام من به تو درس بدم. درسایی که خودتم بلدی اما نمی خوای باورشون کنی. تا کی تردید؟ تا کی ترس؟ پیمان زندگی کن. چهار ساله مریم رفته اما تو هنوز تو ذهنت پر از بد بینیه. هنوزم نگاهت نمیخواد نیمه پر لیوان رو ببینه. بسه پیمان. مریم رفت. داره برا خودش زندگی میکنه. یه جا دور از ما. اما تو همه کار براش کردی. چیزی براش کم نذاشتی. باور کن اگه پاک بوده باشه از اشتباهش عبرت گرفته و حالا خوشبخته یه جای این کره خاکی. سعی نکن این دختر رو با مریم مقایسه کنی. سعی نکن باز نیمه خالی لیوان رو نگاه کنی. پیمان این دختر زمین تا آسمون با مریم فرق داره. این دختر سر گرمیش تقلبه. خودت گفتی. پس چرا خودت باور نمی کنی؟ این دختر چیزی کم نداره. دردش بی دردیه. دلش خوشه. سرش گرمه. لبش خندونه. دنبال شیطنت ها و بچگی کردناشه. چی کارش داری؟ نمیدونم اما حس میکنم یه احساسی بهش داری که تا حالا به کسی نداشتی. نمیتونم بفهمم چیه اما نمی خوام باور کنم که داری به چشم مریم می بینیش. هیچوقت نفهمیدم عاشق مریم بودی یا نه و چرا انقدر برات مهم بود اما این دختر... امیدوارم یه حس خوب بهش داشته باشی. بزرگش کن پیمان. بدون ترس و وحشت. بدون اینکه هر حرف و کاریش رو بخوای به مریم ربط بدی. با خنده هاش بخند. با خوشی هاش خوشی کن. تو غم هاش دستش رو بگیر. اما بازم میگم اول با خودت کنار بیا. ببین چرا جذبش شدی. ببین میتونه عشق باشه؟ ببین شاید مثل یه خواهر نداشته میمونه برات. یا یه دوست. نمیدونم خیلی چیزا میتونه باشه. مهم اینه که ببینی کدومه. بعد باهاش قدم هات رو یکی کنی.
- کمند... کمند!!!! تو داری چی میگی کمند؟ هان؟ نکنه فکر کردی من عاشق یه دختر بچه با 15 16 سال اختلاف سنی شدم؟ هان؟
- پیمان بفهم. عشق سن و سال نمی شناسه. سعی نکن دائم دنبال دلیل تراشی برا خودت و احساسات باشی. بذار احساست خودش تصمیم بگیره.
- کمند تو داری اشتباه میکنی. من از اخلاقای اون دختر عصبی میشم. از اینهمه بالا پایین پریدناش. تخص بازی هاش. بچه بودناش. لباس پوشیدنش. اخلاقش. رفتارش. تو چطور تونستی همچین فکری کنی. چه سنخیتی بین من و اون دیدی؟
- کوتا بیا پیمان. یه کم نگاهت رو دقیق تر کن. کیا عاشق میشن؟ کسایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن. عاشق هم میشن تا هم رو تکمیل کنن. اون بچگی کردن رو بهت یاد میده. بی خیال قهقهه زدن. به جزئیات آدما دقیق شدن. پیمان امروز لذت نبردی وقتی با نگاهش دقیقه ها رو خودش و ما زوم کرده بود و با سادگی داشت مقایسه مون میکرد؟ اینهمه سادگی برات لذت بخش نبود؟ تفکر و کارش خنده رو رو لبت نیاورد؟ چرا نمیخوای زندگی کنی پیمان؟ عصا قورت داده بشینی ور دل یکی مثل من که موقع نشستن هزار بار بالا پایین شه که خط اتوی شلوارش به هم نریزه یا روپوشش کج نشه. بشین کنار اون دختر. وقتی با شلوار ورزشیش کنارت قدم زد یه دل سیر بخند و شادی کن. باور کن اونوقت به تیپ احمقانه خودت میخندی. به این کت شلوار مسخره ات که انقدر تو منگنه گذاشتتت. تو نمی تونی بلند بخندی چون کت شلوار تنته. اون میتونه قهقهه بزنه از پله ها سر بخوره چون شلوار گرمکن پاشه.
- از هره جدولای کنار خیابون راه میره.
- دلت نخواسته تو هم از رو اون هره ها راه بری؟ گاهی که داری می افتی دستات رو باز کنی تا تعادلت رو درست کنی؟
- کوله پشتیش خاک خالیه همیشه. انگار پرتش میکنه رو زمین.
- شایدم میذاره زیرش و روش میشینه. به خدا لذت بخشه پیمان. اینجوریه که اون میتونه زندگی رو ساده بگیره اما تو نه.
- اون بچه ست.
- خوب بزرگش کن. برا تو که کار سختی نیست. مگه منو بزرگ نکردی؟
- نمیخوام خودم رو درگیرش کنم. باور کن حسی بهش ندارم. هیچی.
- فکر کن خواهرته. بهش بزرگ شدن رو یاد بده اما بچه بودنش رو ازش نگیر. تو نگاه این دختر اراده ای دیدم که تو کمتر کسی دیدم. پیمان اگه تو استاد من بودی و بهم پیشنهاد یه فرصت میدادی با سر قبول میکردم اما اون محکم جلوت وایساد و زیر بار منت تو نرفت. اما حالا ببین چطور به زانو درت میاره. تماشا کن پیمان. مطمئنم غرق لذت میشی. اونوقت بهت میگم چه حسی بهش پیدا میکنی. اون دختر انقدر خوبی داره که فقط دو تا چشم بینا میخواد تا رو هوا ببرتش.
- کمند چرا پسم میزنی؟ من که تو رو انتخاب کردم.
- پیمان با خودت صادق باش . تو منو انتخاب کردی چون میبینی کسی رو نتونستم جایگزین امیر کنم. و فکر میکنی مقصر تو بودی. اما باور کن عشق خودش باید بیاد نه زورکی بیاریش. تو برا من یه دوست خیلی خوبی اما عشق نه. نمی تونم جور دیگه ای بهت نگاه کنم. اگه تو هم با خودت صادق باشی میبینی تو هم عاشق من نیستی. میخوای منو خوشبخت کنی و تو روزمرگی بمیری. نه پیمان. به خودت فرصت عاشق شدن بده. چشماتو باز کن تا جفت خودت رو پیدا کنی. من و تو فقط همدیگه رو کسل میکنیم. زیادی شبیه همیم. زندگیمون هیجانی نداره. دو تامون نگران خط اتوی لباسامونیم. دلم میخواد یه روز عشق رو تجربه کنی تا بفهمی من چی میگم. اونوقت دیگه از نه گفتنم دلخور نمی شی. خوب حالا ببینم میخوای به ما شام بدی یا بعد اینهمه حرف زدن با دهن کف کرده باید بریم خونمون؟
- شام بهت جوجه کباب میخوام بدم.
- به. بگو رفت تا نصفه شب دیگه