13-11-2012، 21:54
نانادی وارد کلاس میشه و سلانه سلانه به سمت نیمکت همیشگی شون میره که بابک و سارا رو مشغول خوندن چیزی میبینه و سارا بی وقفه رو به بابک در حال پرسیدن مواد قانونی و بدتر از همه اینها باز این دختره سیریش بهاره بود که درست نشسته بود کنار بابک و سارا و جای خودش. هر چقدر به مغزش فشار میاره یادش نمی یاد که امتحانی داشته باشن بدتر از اون اینکه تازه اول ترم بود پس اینا سرشون رو برا چی تو کتاب کردن؟ نگاه سریعش رو تو کل کلاس میگردونه. خوب همه هم در حال خر زدن نیستن پس شاید اینا باز جو گیر شدن و دارن درس جدید رو دوره میکنند. هنوز تو گیر و دار فکر کردن و کلنجار رفتنه با خودشه که با صدایی سر جاش میخکوب میشه. صدا انقدر آشنا هست که نیازی به حتی یک ثانیه فکر کردن و تمرکز نداشته باشه. ذهنش دوباره شروع به پردازش میکنه اما خالیه خالیه. اطلاعاتی نداره که بخواد پردازش کنه. پس نگاهش رو بی خیال روی صورت پیمان میدوزه و با لبخند و مخصوصا از روی یه لجبازی کودکانه استاد و دکتر و همه چیز رو فاکتور میگیره و :
- آقای راستین فکر کنم اشتباه اومدین. ما الان اینجا کلاس داریم اونم مدنی 3.
پیمان تنها لحظه ای نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و بعد با لبخندی که فقط به یه ابله ممکنه به اون شکل لبخند زد رو به نانادی:
- سرکار خانوم مثل اینکه شما کلا تو همه چیز مستمع آزادین و در مقابل نگاه نادیا که حالا همراه با تعجب رگه هایی از عصبانیت هم توش موج میزنه رو به کلاس میکنه و
- خوب فرصت پاسخگویی تون فقط یک ساعت هست. تعداد سوال ها فقط سه تاست و کتاب قانون آزاده و مجازید در استفاده ازش. مطلب بعدی من دنبال حل قانونی این سه سوال هستم پس برای من داستان نویسی یا عقاید و نظریات شخصی تون رو نمی نویسید البته منظورم از عقاید شخصی عقاید بدون مستند قانونی هست و شما باید برای اثبات جواب هاتون از قانون استفاده کنید با ذکر شماره ماده و نوشتنش. از اونجایی که میبینم با وجود تذکرم باز هم کسانی که نمیخوان تو این آزمون شرکت کنند سر کلاس هستن یکبار دیگه تکرار میکنم دانشجویانی که قصد امتحان دادن ندارن از کلاس بیرون برن. امتحان تا 5 دیقه دیگه شروع میشه پس زودتر آماده بشین.
نانادی اینبار با عصبانیت مقابل بهاره که هنوز در حال ور زدنه قرار میگیره و خشمگین:
- دو دیقه خفه میشی؟ بابک این کیه؟ چی میگه؟ امتحان چیه؟
- فکر نکنم دیگه بتونی توش شرکت کنی نانادی. البته چون از قبل براش آماده نشدی میگم. ایشون دکتر راستین یکی از اساتید جزا و جرم شناسی هستن و بیشتر با بچه های فوق و دکترا کلاس دارن. علاوه بر اون تو بخش مرکز مطالعات جزا و جرم شناسی هستن و گویا اکثر ترم ها از ورودی های سال دومی جدید که تمایل به همکاری داشته باشن و بخوان تو پروژه های تحقیقاتی در این زمینه ها فعالیت کنن یه امتحان میگیرن و سه نفر رو هر ترم میگیرن و جایگزین بچه هایی که فارغ التحصیل میشن یا ایشون به جاهای دیگه معرفیشون میکنند میشن. این امتحان هم جریانش همینه.
انگار دنیا رو رو سرم خراب کردن. نه این برام غیر قابل قبول بود. من امتحان ندم و اونوقت این دختره احمق بهاره بخواد امتحان بده و بزنه و مورد قبول آقا هم قرار بگیره. نه نه. ای لعنت به تو پیمان. لعنت. میمردی دو روز قبل بیای بگی میخوای همچین امتحانی بگیری؟
خوب به فرض میومد میگفت میخواستی چه غلطی کنی الان؟ این رُس میکشه تا یکی رو انتخاب کنه. احمق نیست که خنگ خرفت پیدا کنه. خوب پس گزینه بهاره خانوم خود بخود کنسل میشه پس ریلکس شو عزیزم. برو پایین تا این فیلسوفان بزرگ امتحان میدن و فسفر میسوزونن یه نسکافه و کیک خودت رو مهمون کن و حالش رو ببر. اما خوب یعنی سارا و بابک و ازم داره جدا میکنه؟ خوب آره دیگه. وقتی قبولشون کنه که صد در صد میکنه اونوقت تمام وقت آزادشون میشه مال اون. نا مرد. دوستامم میخوای بگیری؟ کاش منم یه چیزی بارم بود. کاش عرضه داشتم و منم حرفی برا زدن داشتم. هه حالا چی دارم بگم؟ من بدون تقلبام هیچم. هیچ. من به چه دردی میخورم آخه.
داشت با خودش کلنجار میرفت. یاس و نا امیدی تو تک تک سلولای بدنش دیده میشد. خودش نمیدونست اما پیمان نگاه غمگین و مایوسش رو میدید و کاملا زیر نظرش داشت. نگاه هایی که یه لحظه روی همون پسرک اون روزی میچرخید و لحظه بعد روی دختری که کنارش بود. ناگهان نگاه نادیا روی صورت خودش بر میگرده و لحظه ای خیره نگاهش میکنه. نگاهی که قطره اشکی تهش سو سو میزنه.
- آروم زمزمه میکنه: خانوم راد اگر نمیخواید تو امتحان شرکت کنید بهتره بیرون تشریف داشته باشید.
برای بار دوم جلوی این مرد باید سرش رو از خجالت پایین بندازه و حرفی برای گفتن نداشته باشه. نگاهش رو به پیمان میدوزه و تنها زمزمه میکنه:
- میتونم منم یه برگه داشته باشم.
از اینهمه جسارت دختر خوشش میاد. میدونه چیزی نخواهد تونست بنویسه چون همیشه سوال های این امتحان رو اونقدر بالا و سخت طرح میکرد که تنها کسایی رو بر داره که واقعا به دردش بخورن. حتی شده بود خیلی از سالها کسی رو بر نداره. حالا این دختر که تمام زندگیش و تحصیلش با تقلب جلو رفته بود... اما باز هم به احترام درخواستش رو بهش:
- فکر میکنید از پس امتحان بر میاید؟
سرش رو پایین میندازه و:
- نمیخوام امتحان بدم. فقط میخوام سوال ها رو داشته باشم. میشه؟
بدون هیچ حرفی برگه ای به دستش میده:
- میتونید تو کلاس بشینید اگر بخواین. فقط رعایت جلسه رو بکنید.
...
حالا کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته و تنها صدا، صدای به هم خوردن ورق های کتابهای قانون و حرکت خودکار روی برگه هاست.
صدای پیمان بار دیگه سکوت کلاس رو میشکنه:
- دانشجویانی که فکر میکنن خیلی سر در نمیارن از سوال ها میتونن کلاس رو ترک کنند.
با صدور اجازه برای چند لحظه همهمه گنگی تو کلاس میپیچه و بعد آروم تعدادی از دانشجوها کلاس رو ترک میکنند.
نانادی که با اشاره پیمان و اشغال جاش توسط بهاره مجبور شده بود روی صندلی ای که درست کنار میز استاد گذاشته شده بود بنشینه، نگاهش رو به روبرو میدوزه و تو ذهنش تعداد کسایی که هنوز نشستن رو میشمره. حدود 14 نفر. با حسرت نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه که هر دو مشغول نوشتن هستن. لحظه ای بابک که سنگینی نگاهی رو حس کرده سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو با لبخندی کمرنگ به نانادی میدوزه و انگار صداش تو گوش نانادی میپیچه که ازش میخواد برگه رو بخونه. سرش بی اراده روی برگه سوال میچرخه و با دقت شروع به خوندن میکنه. کم کم مغزش کار میکنه: ای یه چیزایی تو ذهنش میچرخه. کاش لا اقل کتاب قانون همراهش بود. شاید میتونست یه چیزی از توش در بیاره. کم کم براش داشت جالب میشد این امتحان که تنها سه تا سوال بود. سه تا سوالی که از همین اتفاقای دور و برش بود و تنها باید کتاب قانونی می بود تا توش بچرخه. نانادی خاک تو سرت. یه قانون هم با خودت نمی یاری. حالا مثلا قانون داشتم چه غلطی میخواستم بکنم؟ خوب لاشو باز میکردی این که این سوالا رو از رو هوا نیاورده وقتی هم میگه با مستند قانونی یعنی که تو یه صفحه این قانون کوفتی جواب این سوالا هست دیگه. آره. راست میگی اما من که قانون ندارم. کاش داشتم. اونوقت لا اقل خیلی بیکار و علافه زیادی نبودم بین اینا. نگاه چطوری مشغولند همشون. خوش به حالشون.
خودکار رو روی کاغذ به حرکت در میاره و شروع به نوشتن میکنه. خوب بالاخره احمق که نیستم یه چیزاییش تابلوست سوالهاش. سرم رو گرمه همونا میکنم که خیلی هم تو چشم نباشم.
غافل از اینکه همین دست به قلم بردنش خودش باعث تو چشم پیمان رفتنش شده بود. براش جالب بود تلاش نادیا. تسلیم ناپذیر بود. پس میتونست به جایی برسه. از برگه امتحانی ای که بدون تقلب نوشته بود و نمره15 ای که گرفته بود مطمئن شده بود که این دختر استعداد زیادی داره که فقط یه تلنگر میخواد برای بیدار شدن و حالا اون باعث این تلنگر شده بود. لبخند روی صورتش میشینه و نگاهش رو به حرکت دستاش میدوزه و کم کم جلو میاد و کنارش پشت میز خودش قرار میگیره. حالا میتونه راحت نوشته های روی برگه نادیا رو بخونه. براش جالبه. نادیا اول خود سوال رو توضیح داده و بعد شروع کرده زیرش استدلال های خودش رو نوشتن. بعضی استدلال هاش کاملا مخالف قانونه و بعضی کاملا مطابقش. نگاه نادیا از روی برگه اش بلند میشه و پیمان نگاهش رو دنبال میکنه. نگاه غمگین و پر حسرت دختر روی کتاب دست اون پسر که حالا دقیقا نامش رو میدونه و اینکه نفر اول کنکور بوده ثابت میشه. براش یه معماست دوستی این دو قطب کاملا مخالف اما این فکر رو از ذهنش بیرون میکنه و دوباره جهت حرکت نادیا رو نگاه میکنه. نادیا دوباره سرش رو بر میگردونه و روی برگه هاش میندازه.
پیمان آروم کیفش رو باز میکنه و کتاب قانونش رو بیرون میاره. کتابی که تقریبا تمام صفحاتش با برگه های نت نویسی شده جدا و مشخص و به نوعی تفکیک مطلب شده. تو ذهنش مطمئنه که برای کسی که تا به حال کتاب قانون باز نکرده حتی پیدا کردن مواد از چنین کتابی هم کار ساده ای نخواهد بود. اما دلش میخواد این فرصت رو به نادیا بده تا ببینه به قولی چند مرده حلاجه. دستش رو دراز میکنه و کتاب رو مقابل نادیا میگیره. نادیا چشماش برقی میزنه که انگار دنیا رو بهش داده باشن. آروم تشکر میکنه و کتاب رو میگیره و باز میکنه.
پیمان بی اراده خنده رو لباش میشینه از حرکات نادیا. با وجود تفکیک مطالب نادیا برگ برگ ورق میزنه کتاب رو و بارها به فهرست کتاب رجوع میکنه و دوباره برمیگرده و به جستجو در بین صفحات. کاملا مشخصه تا به حال یکبار هم این کتاب رو دست نگرفته و حتی ورق نزده. کم کم انگار غلق کتاب دستش اومده باشه جهت دار صفحه ها رو ورق میزنه و لحظه ای بعد در مقابل چشمان حیرت زده پیمان درست زیر سوال اول و جایی که نظری کاملا مخالف ماده قانونی مربوط به اون مبحث نوشته شروع به نوشتن ماده میکنه. پیمان اول فکر میکنه نادیا متوجه این اختلاف بین تحلیلش و متن اون ماده نشده اما ثانیه ای بعد در کمال تعجب میبینه نانادی در حال شماره گذاری کردن دلایل مخالفتش و رد اون ماده هست. تقریبا تو شوک میره.
اما نادیا اصلا تو این دنیا نیست. به قول خودش همچین تو بحر سوال رفته که انگار داره اتم رو میشکافه.
نادیا سوال دوم رو به نیمه نرسیده وقت امتحان تموم میشه. لبخند روی لبش نشسته. به خودش ثابت کرده انقدر ها هم تعطیل نیست. و مهمتر از همه تو اون دقایقی که پیمان درست کنارش ایستاده بوده مثل علاف ها ورقه رو نشسته نگاه کنه و فرصت پوزخند زدن رو به پیمان نداده. خودش نمیدونه چرا اما واقعا براش مهم بود که جلو پیمان کم نیاره. غرق تفکرات خودشه که پیمان مقابلش قرار میگیره و دستش رو برای گرفتن برگه دراز میکنه
نادیا با تعجب نگاهش میکنه و بعد آروم زمزمه میکنه: من که گفتم فقط میخوام برگه سوال رو داشته باشم و قصد و آمادگی امتحان رو ندارم.
- مشکلی نیست. حالا که وقت گذاشتید و نوشتید پس دادنش ضرر نداره.
- اما آخه من فقط یه سوال و نصف سوال بعدی رو نوشتم.
- منم فقط مشتاق به خوندن نظرتون و راه حلی که برای همون میزان نوشتید شدم و برگه رو از نادیا میگیره.
توی دفترش نشسته و در حال نگاه کردن به برگه های دانشجو هاست. حالا از بین تمام برگه ها تنها 4 برگه مقابلشه یه پسر که حالا میدونه اسمش هم بابکه و سه دختر: سارا بانو مجد، مریم حیدری و نادیا راد. برگه ها رو باز میکنه و نگاهش رو یکبار دیگه روی برگه ها میگردونه. برگه بابک رو کنار میگذاره. کاملتر از اونه که بخواد حرفی بزنه. تمام سه سوال با استدلال کامل و قانونی نوشته شده. سوالهایی که واقعا ساده نبودن و هر کسی نمی تونست جواب بده. درسته که ایراداتی داره اما اون ایرادات به جا هست. قطعا هم باید کاملا درست نمیشد پاسخ هاش اما اونقدر استدلال های قوی توش داشته که مجابش کنه. برگه بعدی مریم حیدری که اینم چیزی از برگه بابک نیکنام کم نداره. برگه شو میگذاره کنار. حالا تنها دو برگه مقابلشه یکی برگه دختری به نام سارا بانو که به هر سه سوال پاسخ داده و معلومه تمام تلاشش رو کرده و استدلالاتی که کرده هم در حد خودش خیلی خوبه و حرفی توش نیست. باید انتخابش کنه اما نگاهش میخکوب روی برگه ای مونده که تنها به یک سوال و نصف سوال بعدی جواب داده شده. سوال اول رو میخونه: فرد اظهار میکنه طرف به گوشش سیلی زده و دندانش شکسته. آثار سیلی نیست و دندان شخص هم پر شده بوده آیا شخص باید دادخواست ایراد صدمه بده و آیا مشمول دیه میشه؟ و ... ادامه سوال رو نمیخونه و نگاهش شاید برای چندمین بار روی پاسخ نادیا میگرده
نادیا، اول شخص رو حواله پزشکی قانونی کرده و بعد از اون نوشته دیه داره و باید دادخواست ایراد صدمه بده. بعد در زیر رجوع کرده به قانون و اینکه در قانون چیزی به عنوان پر شدگی نیست و دیه ای هم براش عنوان نشده بلکه اگر دندان میشکست دیه داشت و ... بعد از اون با زبانی که به عکس سه برگه دیگه کاملا عامی بود نوشته بود اگر کسی شهادت بده یا خود فرد اقرار کنه بر اینکه این کار رو کرده و علم قاضی میتونه باعث تعیین دیه از روی ارش و محاسبه بشه. نادیا تفاوت ارش و دیه رو نتونسته تشخیص بده که جایی که تو قانون دیه برای چیزی تعیین نشده باشه ارش محاسبه میشه که تفاوت بین خسارت دیده و سالم هست و برای همین هر دو رو با هم آورده.اما از طرف دیگه پاسخ دادنش درست مثل بچه هاست و کاملا مشخصه که برگه رو نمیخواسته بده چون علم قاضی رو پر رنگ کرده بود و دو طرفش عکس دو تا صورتک که شامل دو چشم و یک دهان باز از خنده بود گذاشته بود و زیرش دوباره با جسارت نوشته بود هر چند تو این دوره زمونه علم قاضی هم بر میگرده به جیبش و تو یه ثانیه میتونه یهو علمش از این رو به اون رو بشه. دختر تحلیل درست و کاملی با زبون عامیانه اش کرده بود اما سرش رو هم با این جواب دادن میتونست به باد بده. بعضی واقعیاتی رو تو تحلیلش آورده بود که یک حقوقدان اصولا چشمش رو روشون میبنده تا وارد سیاست نشه و بحث حقوقی، حقوقی بمونه. با لبخند سوال اول رو رد و به سوال دوم نگاه میکنه
- مرد موی بلند زنش رو دوست نداره و ازش میخواد تا کوتاهشون کنه. زن بهایی به حرف مرد نمیده و مرد زمانیکه زن در خواب هست موهاش رو کوتاه میکنه. حال زن حق شکایت داره یا نه و تحت چه عنوانی و قانونا حکمی وجود داره یا خیر. پیمان از سوال خودش خنده اش میگیره. رسما با اعصاب نادیا انگار بازی کرده باشه سوالش. دخترک آنچنان کوبنده شروع به پاسخ کرده بوده که پیمان ناخوداگاه نگاه جنگل وحشی دخترک جلوی چشمش میاد: دیگه به قانون نرسیده بوده فقط نوشته یه مشت اراجیف. قانونشون میگه خسارت باید بالفعل باشه. بالقوه باشه حق شکایت نداره پس چون منفعتی زایل نشده دیه ای هم بهش تعلق نمیگیره و حق شکایت هم نداره. بعد پشتش نوشته پس اون اعاده حیثیت کوفتی رو برا چی گذاشتن خدا میدونه. آره دیگه زنه برده زر خریدشه خوب خدا رو شکر مو هم که دوباره بلند میشه پس باید خفه شه دختره و بشینه سر جاش. اعاده حیثیت برا این موردا نیست که. دلش میخواست بدونه در نهایت نادیا میخواست به چه نتیجه ای برسه. قطعا به همین سادگی ول کن نبود.
جواب ها در همین حد و تا همین جا هم نشان از زیرکی و باهوشی نادیا بود و پیمان رو برای انتخاب کردنش مجاب کرده بود اما از طرفی نباید حق رو ناحق میکرد. نادیا به هر سه سوال پاسخ نداده بود و تازه نوع بیانش هم به هر کسی شبیه بود الا یه حقوقدان. نمی تونست به همین سادگی هم حق دیگری رو پایمال کنه. نادیا خودش مقصر بود. خودش نخواسته بود تا مثل دوستش باشه. خودش ساده ترین راه رو برای به اتمام رسوندن دانشگاهش انتخاب کرده بود و قطعا این راه از نظر پیمان قابل پذیرش نبود و نمی تونست کسی رو وارد گروه کنه که در نهایت با تقلب میخواست مدرک بگیره. همیشه کسانی رو گرفته بود که در آینده برای خودشون کسی بشن و بهشون افتخار کنه اما واقعا میتونست نادیا هم تو همین دسته قرار بگیره؟ قطعا اون دختر دیگه محق تر بود. اما از نادیا هم نمیتونست بگذره. شاید میتونست درستش کنه. با خودش درگیر بود و تقریبا هیچ قدرتی برای تصمیم گیری بین این دو نفر نداشت. انگار دو تا آدم تو وجودش نشسته بودن و یکی میگفت قبولش کن و دیگری میگفت حقش نیست.
...
نادیا روی نیمکت نشسته بود و با لیوان نسکافه اش بازی میکرد و بابک و سارا با فاصله از نادیا مشغول تماشاش بودن.
- ا ا ا دیدی چه نامردی بود استاده؟ مخصوصا قبلش نگفته بود. مرتیکه. بابک دیدیش. خود نا مردش بود که ازم تقلب گرفت. دیدی چطوری بهم پوزخند زد؟ رسما داشت از کلاس بیرونم میکرد.
- بابک به اینهمه حرص نانادی میخنده و با آرامش: نانادی بسه دیگه. حالا مگه چی بود. چه ارزشی داره اصلا. تو که اهل تحقیق و کار و مطالعه نیستی اصلا دیگه چرا ناله نفرین میکنی؟
- نادیا با ناراحتی نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه و بعد زیر لب: آخه میدونم شماها جفتتون خوب دادین انقدر که خر خونین. اینم انتخابتون میکنه و بعد از من میگیرتتون. اونوقت دیگه هیشکی نیست که وقتای بیکاری بیاد اینجا با من بشینه نسکافه بخوره و بگیم بخندیم.
- سارا رو به نادیا سعی میکنه آرومش کنه : این چه حرفیه نانادی. هیشکی ما رو از هم نمی تونه جدا کنه. ما هیشه با همیم. بهت قول میدم هیچوقت تنهایی نیای اینجا بشینی. حالا بس کن اون لب و لوچه آویزونتو.
- بابک بهش میخنده: اوه حالا خوبه بیچاره کتاب قانونم بهت داد ها. نگا چطور عوض دستت درد نکنه فحشش میدی.
- خوب آخه اون کتاب کوفتی که من تا حالا یه بارم بازش نکرده بودم به چه دردی میخورد؟ ماشالا انقدرم توش نوشته بود که آدم بدتر گیج میشد. تقلباشم به درد نخور بود.
- بابک به قهقهه میخنده: دختر تقلب کدومه. اونا نت برداریه. کلی کمکن اون یادداشت ها که بفهمی چی به چیه. چی کجاست. هی بهت میگم بشین این کتابا رو لا اقل یه ورق بزن.
- اوه بی خیال بابک. حالم گرفته ست. بدترش نکن.
حالا توی ماشینش نشسته و داره به سمت خونه میره در حالیکه هزار جور فکر تو مغزش میچرخه. کفریه اما نمیدونه چرا. دلش میخواست اونم یکی از اون سه نفر بود. براش مهم شده بود درخشیدن جلو چشم پیمان اما چرا خودش هم نمیفهمید. نمیخواست اسمش تو ذهن پیمان به دانشجوی به درد نخور متقلب حک بشه. این اولین باری بود که تقلب یه واژه زشت شده بود. اما جالبیش اینجا بود که فقط جلوی پیمان و برای اون زشت شده بود وگرنه مانی همیشه این واژه رو تو سرش میزد و سر به سرش میگذاشت اما عین خیالش هم نبود. بابک بارها بهش گفته بود که یه کم شیوه شو عوض کنه. یه کم مرور کنه کتابا رو اما همیشه فقط خندیده بود و حالا به حرف بابک رسیده بود که یه روز خودت خودت رو سرزنش میکنی و حسرت میخوری و میگی کاش یه چیزی تو این مغز آکبندم فرو کرده بودم. و حالا اونم چه زود به این نتیجه رسیده بود.
...
سارا با دلهره مدام قدم میزد و بابک از سویی سعی میکرد دلهره سارا رو کم کنه و از طرف دیگه نادیا رو از این بغض و مچاله شدنش گوشه راهرو بیرون بیاره. برای هر کدومشون به نوعی جواب این امتحان شده بود بزرگترین دغدغه. سارا رو باز درک میکرد چون میدونست دلش میخواد همزمان با درسش کار کنه و تجربه خودش رو بیشتر کنه تا در آینده بتونه حرفی برای گفتن داشته باشه و خوب حق هم داشت با اینهمه تلاشی که میکرد. اما نادیا براش یه علامت سوال شده بود. نمیفهمید دردش از چیه واقعا. اینو حتی به خودش هم گفته بود که نانادی اگه دردت تنهایی که من بهت قول میدم از وفت بیکاری با هم بودنمون نزنم و هیچوقت تنها نباشی. اگه دردش انتخاب نشدن بود که خوب باز بارها بهش گفته بود که باید از تقلب دست بکشه و اونم بارها گفته بود فقط میخواد یه مدرک بگیره. پس دیگه دردش چی بود؟ فکرش تنها به یه جا میرفت اونم اینکه برای نانادی این مهمه که تو چشم این استاد باشه. براش مهمه که این استاد دیدش جور دیگه ای باشه. اما چرا؟ مگه اهمیتی هم داشت؟ این که پس فردا میخواست مدرکش رو بگیره و بعدم تموم شه و بره دنبال تفریحش. نگاهش رو به نانادی میدوزه و آروم زیر لب زمزمه میکنه شاید عشق؟؟؟؟ اما انقدر علامت سوال جلوش میاد که بی خیالش میشه و به سمتشون بر میگرده
- پاشین بابا. پاشین دخیل بستین اینجا. بریم یه چیزی بخوریم. حالا این خانوم کریمی یه چیزی گفت. هنوز که خبری نیست. نه کسی اومده نه لیستی آورده نه چیزی رو برد زدن که شما دو تا دخیل بستین به این برد. پاشین هر وقت زدن میایم می بینیم دیگه. بابک هر دو رو بلند میکنه و به سمت پله ها میرن که پیمان همزمان از پله ها بالا میاد. پاهای نانادی ناگهان سست میشه و نگاهش میخکوب روی پیمان. پیمان لحظه ای بهش چشم میدوزه و بعد نگاهش رو به بابک و دختر کناری که حالا با شنیدن نام سارا فهمیده همون نفر رقیب نانادی بوده، بر میگردونه و با سلام بابک به خودش میاد و کوتاه جواب میده و از مقابلشون میگذره و نانادی و سارا هم پشت سرش قدم بر میدارن و بابک هم در پشت. نگاهش به نانادی و قدمهاش دوخته میشه و غم تو نگاهش میشینه و با خودش زمزمه میکنه کاش منو قبول نکرده باشه .
- آقای راستین فکر کنم اشتباه اومدین. ما الان اینجا کلاس داریم اونم مدنی 3.
پیمان تنها لحظه ای نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و بعد با لبخندی که فقط به یه ابله ممکنه به اون شکل لبخند زد رو به نانادی:
- سرکار خانوم مثل اینکه شما کلا تو همه چیز مستمع آزادین و در مقابل نگاه نادیا که حالا همراه با تعجب رگه هایی از عصبانیت هم توش موج میزنه رو به کلاس میکنه و
- خوب فرصت پاسخگویی تون فقط یک ساعت هست. تعداد سوال ها فقط سه تاست و کتاب قانون آزاده و مجازید در استفاده ازش. مطلب بعدی من دنبال حل قانونی این سه سوال هستم پس برای من داستان نویسی یا عقاید و نظریات شخصی تون رو نمی نویسید البته منظورم از عقاید شخصی عقاید بدون مستند قانونی هست و شما باید برای اثبات جواب هاتون از قانون استفاده کنید با ذکر شماره ماده و نوشتنش. از اونجایی که میبینم با وجود تذکرم باز هم کسانی که نمیخوان تو این آزمون شرکت کنند سر کلاس هستن یکبار دیگه تکرار میکنم دانشجویانی که قصد امتحان دادن ندارن از کلاس بیرون برن. امتحان تا 5 دیقه دیگه شروع میشه پس زودتر آماده بشین.
نانادی اینبار با عصبانیت مقابل بهاره که هنوز در حال ور زدنه قرار میگیره و خشمگین:
- دو دیقه خفه میشی؟ بابک این کیه؟ چی میگه؟ امتحان چیه؟
- فکر نکنم دیگه بتونی توش شرکت کنی نانادی. البته چون از قبل براش آماده نشدی میگم. ایشون دکتر راستین یکی از اساتید جزا و جرم شناسی هستن و بیشتر با بچه های فوق و دکترا کلاس دارن. علاوه بر اون تو بخش مرکز مطالعات جزا و جرم شناسی هستن و گویا اکثر ترم ها از ورودی های سال دومی جدید که تمایل به همکاری داشته باشن و بخوان تو پروژه های تحقیقاتی در این زمینه ها فعالیت کنن یه امتحان میگیرن و سه نفر رو هر ترم میگیرن و جایگزین بچه هایی که فارغ التحصیل میشن یا ایشون به جاهای دیگه معرفیشون میکنند میشن. این امتحان هم جریانش همینه.
انگار دنیا رو رو سرم خراب کردن. نه این برام غیر قابل قبول بود. من امتحان ندم و اونوقت این دختره احمق بهاره بخواد امتحان بده و بزنه و مورد قبول آقا هم قرار بگیره. نه نه. ای لعنت به تو پیمان. لعنت. میمردی دو روز قبل بیای بگی میخوای همچین امتحانی بگیری؟
خوب به فرض میومد میگفت میخواستی چه غلطی کنی الان؟ این رُس میکشه تا یکی رو انتخاب کنه. احمق نیست که خنگ خرفت پیدا کنه. خوب پس گزینه بهاره خانوم خود بخود کنسل میشه پس ریلکس شو عزیزم. برو پایین تا این فیلسوفان بزرگ امتحان میدن و فسفر میسوزونن یه نسکافه و کیک خودت رو مهمون کن و حالش رو ببر. اما خوب یعنی سارا و بابک و ازم داره جدا میکنه؟ خوب آره دیگه. وقتی قبولشون کنه که صد در صد میکنه اونوقت تمام وقت آزادشون میشه مال اون. نا مرد. دوستامم میخوای بگیری؟ کاش منم یه چیزی بارم بود. کاش عرضه داشتم و منم حرفی برا زدن داشتم. هه حالا چی دارم بگم؟ من بدون تقلبام هیچم. هیچ. من به چه دردی میخورم آخه.
داشت با خودش کلنجار میرفت. یاس و نا امیدی تو تک تک سلولای بدنش دیده میشد. خودش نمیدونست اما پیمان نگاه غمگین و مایوسش رو میدید و کاملا زیر نظرش داشت. نگاه هایی که یه لحظه روی همون پسرک اون روزی میچرخید و لحظه بعد روی دختری که کنارش بود. ناگهان نگاه نادیا روی صورت خودش بر میگرده و لحظه ای خیره نگاهش میکنه. نگاهی که قطره اشکی تهش سو سو میزنه.
- آروم زمزمه میکنه: خانوم راد اگر نمیخواید تو امتحان شرکت کنید بهتره بیرون تشریف داشته باشید.
برای بار دوم جلوی این مرد باید سرش رو از خجالت پایین بندازه و حرفی برای گفتن نداشته باشه. نگاهش رو به پیمان میدوزه و تنها زمزمه میکنه:
- میتونم منم یه برگه داشته باشم.
از اینهمه جسارت دختر خوشش میاد. میدونه چیزی نخواهد تونست بنویسه چون همیشه سوال های این امتحان رو اونقدر بالا و سخت طرح میکرد که تنها کسایی رو بر داره که واقعا به دردش بخورن. حتی شده بود خیلی از سالها کسی رو بر نداره. حالا این دختر که تمام زندگیش و تحصیلش با تقلب جلو رفته بود... اما باز هم به احترام درخواستش رو بهش:
- فکر میکنید از پس امتحان بر میاید؟
سرش رو پایین میندازه و:
- نمیخوام امتحان بدم. فقط میخوام سوال ها رو داشته باشم. میشه؟
بدون هیچ حرفی برگه ای به دستش میده:
- میتونید تو کلاس بشینید اگر بخواین. فقط رعایت جلسه رو بکنید.
...
حالا کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته و تنها صدا، صدای به هم خوردن ورق های کتابهای قانون و حرکت خودکار روی برگه هاست.
صدای پیمان بار دیگه سکوت کلاس رو میشکنه:
- دانشجویانی که فکر میکنن خیلی سر در نمیارن از سوال ها میتونن کلاس رو ترک کنند.
با صدور اجازه برای چند لحظه همهمه گنگی تو کلاس میپیچه و بعد آروم تعدادی از دانشجوها کلاس رو ترک میکنند.
نانادی که با اشاره پیمان و اشغال جاش توسط بهاره مجبور شده بود روی صندلی ای که درست کنار میز استاد گذاشته شده بود بنشینه، نگاهش رو به روبرو میدوزه و تو ذهنش تعداد کسایی که هنوز نشستن رو میشمره. حدود 14 نفر. با حسرت نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه که هر دو مشغول نوشتن هستن. لحظه ای بابک که سنگینی نگاهی رو حس کرده سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو با لبخندی کمرنگ به نانادی میدوزه و انگار صداش تو گوش نانادی میپیچه که ازش میخواد برگه رو بخونه. سرش بی اراده روی برگه سوال میچرخه و با دقت شروع به خوندن میکنه. کم کم مغزش کار میکنه: ای یه چیزایی تو ذهنش میچرخه. کاش لا اقل کتاب قانون همراهش بود. شاید میتونست یه چیزی از توش در بیاره. کم کم براش داشت جالب میشد این امتحان که تنها سه تا سوال بود. سه تا سوالی که از همین اتفاقای دور و برش بود و تنها باید کتاب قانونی می بود تا توش بچرخه. نانادی خاک تو سرت. یه قانون هم با خودت نمی یاری. حالا مثلا قانون داشتم چه غلطی میخواستم بکنم؟ خوب لاشو باز میکردی این که این سوالا رو از رو هوا نیاورده وقتی هم میگه با مستند قانونی یعنی که تو یه صفحه این قانون کوفتی جواب این سوالا هست دیگه. آره. راست میگی اما من که قانون ندارم. کاش داشتم. اونوقت لا اقل خیلی بیکار و علافه زیادی نبودم بین اینا. نگاه چطوری مشغولند همشون. خوش به حالشون.
خودکار رو روی کاغذ به حرکت در میاره و شروع به نوشتن میکنه. خوب بالاخره احمق که نیستم یه چیزاییش تابلوست سوالهاش. سرم رو گرمه همونا میکنم که خیلی هم تو چشم نباشم.
غافل از اینکه همین دست به قلم بردنش خودش باعث تو چشم پیمان رفتنش شده بود. براش جالب بود تلاش نادیا. تسلیم ناپذیر بود. پس میتونست به جایی برسه. از برگه امتحانی ای که بدون تقلب نوشته بود و نمره15 ای که گرفته بود مطمئن شده بود که این دختر استعداد زیادی داره که فقط یه تلنگر میخواد برای بیدار شدن و حالا اون باعث این تلنگر شده بود. لبخند روی صورتش میشینه و نگاهش رو به حرکت دستاش میدوزه و کم کم جلو میاد و کنارش پشت میز خودش قرار میگیره. حالا میتونه راحت نوشته های روی برگه نادیا رو بخونه. براش جالبه. نادیا اول خود سوال رو توضیح داده و بعد شروع کرده زیرش استدلال های خودش رو نوشتن. بعضی استدلال هاش کاملا مخالف قانونه و بعضی کاملا مطابقش. نگاه نادیا از روی برگه اش بلند میشه و پیمان نگاهش رو دنبال میکنه. نگاه غمگین و پر حسرت دختر روی کتاب دست اون پسر که حالا دقیقا نامش رو میدونه و اینکه نفر اول کنکور بوده ثابت میشه. براش یه معماست دوستی این دو قطب کاملا مخالف اما این فکر رو از ذهنش بیرون میکنه و دوباره جهت حرکت نادیا رو نگاه میکنه. نادیا دوباره سرش رو بر میگردونه و روی برگه هاش میندازه.
پیمان آروم کیفش رو باز میکنه و کتاب قانونش رو بیرون میاره. کتابی که تقریبا تمام صفحاتش با برگه های نت نویسی شده جدا و مشخص و به نوعی تفکیک مطلب شده. تو ذهنش مطمئنه که برای کسی که تا به حال کتاب قانون باز نکرده حتی پیدا کردن مواد از چنین کتابی هم کار ساده ای نخواهد بود. اما دلش میخواد این فرصت رو به نادیا بده تا ببینه به قولی چند مرده حلاجه. دستش رو دراز میکنه و کتاب رو مقابل نادیا میگیره. نادیا چشماش برقی میزنه که انگار دنیا رو بهش داده باشن. آروم تشکر میکنه و کتاب رو میگیره و باز میکنه.
پیمان بی اراده خنده رو لباش میشینه از حرکات نادیا. با وجود تفکیک مطالب نادیا برگ برگ ورق میزنه کتاب رو و بارها به فهرست کتاب رجوع میکنه و دوباره برمیگرده و به جستجو در بین صفحات. کاملا مشخصه تا به حال یکبار هم این کتاب رو دست نگرفته و حتی ورق نزده. کم کم انگار غلق کتاب دستش اومده باشه جهت دار صفحه ها رو ورق میزنه و لحظه ای بعد در مقابل چشمان حیرت زده پیمان درست زیر سوال اول و جایی که نظری کاملا مخالف ماده قانونی مربوط به اون مبحث نوشته شروع به نوشتن ماده میکنه. پیمان اول فکر میکنه نادیا متوجه این اختلاف بین تحلیلش و متن اون ماده نشده اما ثانیه ای بعد در کمال تعجب میبینه نانادی در حال شماره گذاری کردن دلایل مخالفتش و رد اون ماده هست. تقریبا تو شوک میره.
اما نادیا اصلا تو این دنیا نیست. به قول خودش همچین تو بحر سوال رفته که انگار داره اتم رو میشکافه.
نادیا سوال دوم رو به نیمه نرسیده وقت امتحان تموم میشه. لبخند روی لبش نشسته. به خودش ثابت کرده انقدر ها هم تعطیل نیست. و مهمتر از همه تو اون دقایقی که پیمان درست کنارش ایستاده بوده مثل علاف ها ورقه رو نشسته نگاه کنه و فرصت پوزخند زدن رو به پیمان نداده. خودش نمیدونه چرا اما واقعا براش مهم بود که جلو پیمان کم نیاره. غرق تفکرات خودشه که پیمان مقابلش قرار میگیره و دستش رو برای گرفتن برگه دراز میکنه
نادیا با تعجب نگاهش میکنه و بعد آروم زمزمه میکنه: من که گفتم فقط میخوام برگه سوال رو داشته باشم و قصد و آمادگی امتحان رو ندارم.
- مشکلی نیست. حالا که وقت گذاشتید و نوشتید پس دادنش ضرر نداره.
- اما آخه من فقط یه سوال و نصف سوال بعدی رو نوشتم.
- منم فقط مشتاق به خوندن نظرتون و راه حلی که برای همون میزان نوشتید شدم و برگه رو از نادیا میگیره.
توی دفترش نشسته و در حال نگاه کردن به برگه های دانشجو هاست. حالا از بین تمام برگه ها تنها 4 برگه مقابلشه یه پسر که حالا میدونه اسمش هم بابکه و سه دختر: سارا بانو مجد، مریم حیدری و نادیا راد. برگه ها رو باز میکنه و نگاهش رو یکبار دیگه روی برگه ها میگردونه. برگه بابک رو کنار میگذاره. کاملتر از اونه که بخواد حرفی بزنه. تمام سه سوال با استدلال کامل و قانونی نوشته شده. سوالهایی که واقعا ساده نبودن و هر کسی نمی تونست جواب بده. درسته که ایراداتی داره اما اون ایرادات به جا هست. قطعا هم باید کاملا درست نمیشد پاسخ هاش اما اونقدر استدلال های قوی توش داشته که مجابش کنه. برگه بعدی مریم حیدری که اینم چیزی از برگه بابک نیکنام کم نداره. برگه شو میگذاره کنار. حالا تنها دو برگه مقابلشه یکی برگه دختری به نام سارا بانو که به هر سه سوال پاسخ داده و معلومه تمام تلاشش رو کرده و استدلالاتی که کرده هم در حد خودش خیلی خوبه و حرفی توش نیست. باید انتخابش کنه اما نگاهش میخکوب روی برگه ای مونده که تنها به یک سوال و نصف سوال بعدی جواب داده شده. سوال اول رو میخونه: فرد اظهار میکنه طرف به گوشش سیلی زده و دندانش شکسته. آثار سیلی نیست و دندان شخص هم پر شده بوده آیا شخص باید دادخواست ایراد صدمه بده و آیا مشمول دیه میشه؟ و ... ادامه سوال رو نمیخونه و نگاهش شاید برای چندمین بار روی پاسخ نادیا میگرده
نادیا، اول شخص رو حواله پزشکی قانونی کرده و بعد از اون نوشته دیه داره و باید دادخواست ایراد صدمه بده. بعد در زیر رجوع کرده به قانون و اینکه در قانون چیزی به عنوان پر شدگی نیست و دیه ای هم براش عنوان نشده بلکه اگر دندان میشکست دیه داشت و ... بعد از اون با زبانی که به عکس سه برگه دیگه کاملا عامی بود نوشته بود اگر کسی شهادت بده یا خود فرد اقرار کنه بر اینکه این کار رو کرده و علم قاضی میتونه باعث تعیین دیه از روی ارش و محاسبه بشه. نادیا تفاوت ارش و دیه رو نتونسته تشخیص بده که جایی که تو قانون دیه برای چیزی تعیین نشده باشه ارش محاسبه میشه که تفاوت بین خسارت دیده و سالم هست و برای همین هر دو رو با هم آورده.اما از طرف دیگه پاسخ دادنش درست مثل بچه هاست و کاملا مشخصه که برگه رو نمیخواسته بده چون علم قاضی رو پر رنگ کرده بود و دو طرفش عکس دو تا صورتک که شامل دو چشم و یک دهان باز از خنده بود گذاشته بود و زیرش دوباره با جسارت نوشته بود هر چند تو این دوره زمونه علم قاضی هم بر میگرده به جیبش و تو یه ثانیه میتونه یهو علمش از این رو به اون رو بشه. دختر تحلیل درست و کاملی با زبون عامیانه اش کرده بود اما سرش رو هم با این جواب دادن میتونست به باد بده. بعضی واقعیاتی رو تو تحلیلش آورده بود که یک حقوقدان اصولا چشمش رو روشون میبنده تا وارد سیاست نشه و بحث حقوقی، حقوقی بمونه. با لبخند سوال اول رو رد و به سوال دوم نگاه میکنه
- مرد موی بلند زنش رو دوست نداره و ازش میخواد تا کوتاهشون کنه. زن بهایی به حرف مرد نمیده و مرد زمانیکه زن در خواب هست موهاش رو کوتاه میکنه. حال زن حق شکایت داره یا نه و تحت چه عنوانی و قانونا حکمی وجود داره یا خیر. پیمان از سوال خودش خنده اش میگیره. رسما با اعصاب نادیا انگار بازی کرده باشه سوالش. دخترک آنچنان کوبنده شروع به پاسخ کرده بوده که پیمان ناخوداگاه نگاه جنگل وحشی دخترک جلوی چشمش میاد: دیگه به قانون نرسیده بوده فقط نوشته یه مشت اراجیف. قانونشون میگه خسارت باید بالفعل باشه. بالقوه باشه حق شکایت نداره پس چون منفعتی زایل نشده دیه ای هم بهش تعلق نمیگیره و حق شکایت هم نداره. بعد پشتش نوشته پس اون اعاده حیثیت کوفتی رو برا چی گذاشتن خدا میدونه. آره دیگه زنه برده زر خریدشه خوب خدا رو شکر مو هم که دوباره بلند میشه پس باید خفه شه دختره و بشینه سر جاش. اعاده حیثیت برا این موردا نیست که. دلش میخواست بدونه در نهایت نادیا میخواست به چه نتیجه ای برسه. قطعا به همین سادگی ول کن نبود.
جواب ها در همین حد و تا همین جا هم نشان از زیرکی و باهوشی نادیا بود و پیمان رو برای انتخاب کردنش مجاب کرده بود اما از طرفی نباید حق رو ناحق میکرد. نادیا به هر سه سوال پاسخ نداده بود و تازه نوع بیانش هم به هر کسی شبیه بود الا یه حقوقدان. نمی تونست به همین سادگی هم حق دیگری رو پایمال کنه. نادیا خودش مقصر بود. خودش نخواسته بود تا مثل دوستش باشه. خودش ساده ترین راه رو برای به اتمام رسوندن دانشگاهش انتخاب کرده بود و قطعا این راه از نظر پیمان قابل پذیرش نبود و نمی تونست کسی رو وارد گروه کنه که در نهایت با تقلب میخواست مدرک بگیره. همیشه کسانی رو گرفته بود که در آینده برای خودشون کسی بشن و بهشون افتخار کنه اما واقعا میتونست نادیا هم تو همین دسته قرار بگیره؟ قطعا اون دختر دیگه محق تر بود. اما از نادیا هم نمیتونست بگذره. شاید میتونست درستش کنه. با خودش درگیر بود و تقریبا هیچ قدرتی برای تصمیم گیری بین این دو نفر نداشت. انگار دو تا آدم تو وجودش نشسته بودن و یکی میگفت قبولش کن و دیگری میگفت حقش نیست.
...
نادیا روی نیمکت نشسته بود و با لیوان نسکافه اش بازی میکرد و بابک و سارا با فاصله از نادیا مشغول تماشاش بودن.
- ا ا ا دیدی چه نامردی بود استاده؟ مخصوصا قبلش نگفته بود. مرتیکه. بابک دیدیش. خود نا مردش بود که ازم تقلب گرفت. دیدی چطوری بهم پوزخند زد؟ رسما داشت از کلاس بیرونم میکرد.
- بابک به اینهمه حرص نانادی میخنده و با آرامش: نانادی بسه دیگه. حالا مگه چی بود. چه ارزشی داره اصلا. تو که اهل تحقیق و کار و مطالعه نیستی اصلا دیگه چرا ناله نفرین میکنی؟
- نادیا با ناراحتی نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه و بعد زیر لب: آخه میدونم شماها جفتتون خوب دادین انقدر که خر خونین. اینم انتخابتون میکنه و بعد از من میگیرتتون. اونوقت دیگه هیشکی نیست که وقتای بیکاری بیاد اینجا با من بشینه نسکافه بخوره و بگیم بخندیم.
- سارا رو به نادیا سعی میکنه آرومش کنه : این چه حرفیه نانادی. هیشکی ما رو از هم نمی تونه جدا کنه. ما هیشه با همیم. بهت قول میدم هیچوقت تنهایی نیای اینجا بشینی. حالا بس کن اون لب و لوچه آویزونتو.
- بابک بهش میخنده: اوه حالا خوبه بیچاره کتاب قانونم بهت داد ها. نگا چطور عوض دستت درد نکنه فحشش میدی.
- خوب آخه اون کتاب کوفتی که من تا حالا یه بارم بازش نکرده بودم به چه دردی میخورد؟ ماشالا انقدرم توش نوشته بود که آدم بدتر گیج میشد. تقلباشم به درد نخور بود.
- بابک به قهقهه میخنده: دختر تقلب کدومه. اونا نت برداریه. کلی کمکن اون یادداشت ها که بفهمی چی به چیه. چی کجاست. هی بهت میگم بشین این کتابا رو لا اقل یه ورق بزن.
- اوه بی خیال بابک. حالم گرفته ست. بدترش نکن.
حالا توی ماشینش نشسته و داره به سمت خونه میره در حالیکه هزار جور فکر تو مغزش میچرخه. کفریه اما نمیدونه چرا. دلش میخواست اونم یکی از اون سه نفر بود. براش مهم شده بود درخشیدن جلو چشم پیمان اما چرا خودش هم نمیفهمید. نمیخواست اسمش تو ذهن پیمان به دانشجوی به درد نخور متقلب حک بشه. این اولین باری بود که تقلب یه واژه زشت شده بود. اما جالبیش اینجا بود که فقط جلوی پیمان و برای اون زشت شده بود وگرنه مانی همیشه این واژه رو تو سرش میزد و سر به سرش میگذاشت اما عین خیالش هم نبود. بابک بارها بهش گفته بود که یه کم شیوه شو عوض کنه. یه کم مرور کنه کتابا رو اما همیشه فقط خندیده بود و حالا به حرف بابک رسیده بود که یه روز خودت خودت رو سرزنش میکنی و حسرت میخوری و میگی کاش یه چیزی تو این مغز آکبندم فرو کرده بودم. و حالا اونم چه زود به این نتیجه رسیده بود.
...
سارا با دلهره مدام قدم میزد و بابک از سویی سعی میکرد دلهره سارا رو کم کنه و از طرف دیگه نادیا رو از این بغض و مچاله شدنش گوشه راهرو بیرون بیاره. برای هر کدومشون به نوعی جواب این امتحان شده بود بزرگترین دغدغه. سارا رو باز درک میکرد چون میدونست دلش میخواد همزمان با درسش کار کنه و تجربه خودش رو بیشتر کنه تا در آینده بتونه حرفی برای گفتن داشته باشه و خوب حق هم داشت با اینهمه تلاشی که میکرد. اما نادیا براش یه علامت سوال شده بود. نمیفهمید دردش از چیه واقعا. اینو حتی به خودش هم گفته بود که نانادی اگه دردت تنهایی که من بهت قول میدم از وفت بیکاری با هم بودنمون نزنم و هیچوقت تنها نباشی. اگه دردش انتخاب نشدن بود که خوب باز بارها بهش گفته بود که باید از تقلب دست بکشه و اونم بارها گفته بود فقط میخواد یه مدرک بگیره. پس دیگه دردش چی بود؟ فکرش تنها به یه جا میرفت اونم اینکه برای نانادی این مهمه که تو چشم این استاد باشه. براش مهمه که این استاد دیدش جور دیگه ای باشه. اما چرا؟ مگه اهمیتی هم داشت؟ این که پس فردا میخواست مدرکش رو بگیره و بعدم تموم شه و بره دنبال تفریحش. نگاهش رو به نانادی میدوزه و آروم زیر لب زمزمه میکنه شاید عشق؟؟؟؟ اما انقدر علامت سوال جلوش میاد که بی خیالش میشه و به سمتشون بر میگرده
- پاشین بابا. پاشین دخیل بستین اینجا. بریم یه چیزی بخوریم. حالا این خانوم کریمی یه چیزی گفت. هنوز که خبری نیست. نه کسی اومده نه لیستی آورده نه چیزی رو برد زدن که شما دو تا دخیل بستین به این برد. پاشین هر وقت زدن میایم می بینیم دیگه. بابک هر دو رو بلند میکنه و به سمت پله ها میرن که پیمان همزمان از پله ها بالا میاد. پاهای نانادی ناگهان سست میشه و نگاهش میخکوب روی پیمان. پیمان لحظه ای بهش چشم میدوزه و بعد نگاهش رو به بابک و دختر کناری که حالا با شنیدن نام سارا فهمیده همون نفر رقیب نانادی بوده، بر میگردونه و با سلام بابک به خودش میاد و کوتاه جواب میده و از مقابلشون میگذره و نانادی و سارا هم پشت سرش قدم بر میدارن و بابک هم در پشت. نگاهش به نانادی و قدمهاش دوخته میشه و غم تو نگاهش میشینه و با خودش زمزمه میکنه کاش منو قبول نکرده باشه .