27-06-2023، 10:34
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-07-2023، 11:36، توسط THEDARKNESS.)
به نام خدا
پارت ۱۸ ام
اول از همه بابت تاخیر عذر خواهم فصل امتحانات و درگیری ها شده.
بعد از گذشتن یک هفته امتحانات پایان ترم آغاز شد و من این بار هم سعی کردم خوب به نظر برسم و باز هم با تیشرت سبز د شلوار لی آبی و کمی تغییرات در اصلاح صورت به دانشگاه رفتم. خب خداروشکر واکنش های خیلی مثبتی گرفتم و واقعا ازم تعریف کردن که خود این باعث اعتماد به نفس کاذب میشد =))
خب بگذریم دلم میخواست اولین کسی که میبینم اون باشه ولی خب بعد کلی ضد حال خوردن در آخر امتحان و بعد تموم شدن امتحان بود که دیدمش.. و البته فقط دیدمش =) نشد باهاش صحبت کنم و هم صحبت بشم و با شکست تمام به خونه برگشتم.
ولی خب امتحانات بود هنوز کلییی فرصت داشتم.
شروع کردم به خوندن، ولی مگه میشد؟ تمام فکر و حواسم پیش اون بود مطمئنم این ترم معدل الف نمیشم با این وضع درس خوندن تمام وقت به جای درس خوندن فکرم پیش اون بود و تمام...
آخه به خودت بیا مرد این چه وضعشه...
خلاصه که چیز زیادی رو نخونده بودم و از اون طرف هم دو تا امتحان تو یک روز داشتم باید یه جوری میخوندم. تا ساعت ۸ صبح بیدار بودم و یک کله خوندم.. طوری که قشنگ قاطی کرده بودم دیگه... و خب مطمئن بودم این بی خوابی ها یک جا خودشو نشون میده چون تو کل طول امتحانات قرار نبود خواب خوبی داشته باشم.
ساعت ۹و نیم صبح خودمو به زور به دانشگاه رسوندم و ساعت ۱۰ هم مشغول حل سوالات شدم و نیم ساعت بعدشم از امتحان زدم بیرون حقیقتا حال و حوصله تقلب رسوندن رو نداشتم پس فقط زدن بیرون. بیرون که رفتم دیدم فرد مورد نظر یک گوشه ایستاده و تنها است. موقعیت خوبی بود. ولی خب کی جرات داشت بره جلو.....
اره نرفتم جلو =(
جلو نرفتم و تا خود ساعت ۵ که امتحان بعدی بود داشتم به خودم فحش میدادمممم.
ساعت پنج هم امتحان ساده ای بود و زود زدم بیرون این بار ندیدمش و خب از در پشتی ساختمون رفتم بیرون که روی نیمکت لم بدم و بازی کنم..
به محض اینکه از در زدم بیرون باهاش چشم تو چشم شدم ولی تا اومدم بهش سلام کنم دوباره سرشو انداخت پایین تو گوشیش :| تا حدی ضایع شده بودم. اولش تصمیم گرفتم که برم و توجهی نکنم.... ولی خب تا کی ترسو باشم؟
پس با شجاعت هرچه تمام تر به سمتش رفتم ==)))
گفتم: سلام.
خانم اسدی: سلام
فرشاد: امتحان خوب بود؟
خانم اسدی: آره خوب بود.
فرشاد: امتحان صبحی چطور بود؟
خانم اسدی: اونم خوب بود.
فرشاد: برای آمار میخوای چیکار کنی؟
خانم اسدی: نمیدونم هنوز نخوندم.
فرشاد: سخت هم هست.
خانم اسدی: آره سخته. نمیدونم چیکار کنم.
(اینجا از روی عادت های زشت قدیمی سرکی تو گوشیش کشیدم که واقعا خجالت کشیدم از حرکتم.)
فرشاد: که اینطور موفق باشید.
خانم اسدی: همچنین.
( واقعا داره ایگنور میکنه دیگه؟ مگه نه؟ مگه نه؟؟)
رفتم رو نیمکت نشستم و بازی کردم تا اینکه امتحان محمد تموم شد و اومد بیرون و منم رفتم که رفتم...
بعد این ماجرا بود که به این نتیجه رسیدم که ظاهرا هیچ توجهی به شخص من ندارد. پس تصمیم گرفتم که دیگه به دنبال این فرد نباشم. البته که کار آسونی نبود. برای اولین قدم به تمام کسانی که از این موضوع مطلع بودن اعلام کردم که دیگر به دنبال این شخص نخواهم بود. و پس از آن تصمیم گرفتم دیگه سعی کنم به او فکر نکنم....
این داستان ادامه دارد.
پایان
پارت ۱۸ ام
اول از همه بابت تاخیر عذر خواهم فصل امتحانات و درگیری ها شده.
بعد از گذشتن یک هفته امتحانات پایان ترم آغاز شد و من این بار هم سعی کردم خوب به نظر برسم و باز هم با تیشرت سبز د شلوار لی آبی و کمی تغییرات در اصلاح صورت به دانشگاه رفتم. خب خداروشکر واکنش های خیلی مثبتی گرفتم و واقعا ازم تعریف کردن که خود این باعث اعتماد به نفس کاذب میشد =))
خب بگذریم دلم میخواست اولین کسی که میبینم اون باشه ولی خب بعد کلی ضد حال خوردن در آخر امتحان و بعد تموم شدن امتحان بود که دیدمش.. و البته فقط دیدمش =) نشد باهاش صحبت کنم و هم صحبت بشم و با شکست تمام به خونه برگشتم.
ولی خب امتحانات بود هنوز کلییی فرصت داشتم.
شروع کردم به خوندن، ولی مگه میشد؟ تمام فکر و حواسم پیش اون بود مطمئنم این ترم معدل الف نمیشم با این وضع درس خوندن تمام وقت به جای درس خوندن فکرم پیش اون بود و تمام...
آخه به خودت بیا مرد این چه وضعشه...
خلاصه که چیز زیادی رو نخونده بودم و از اون طرف هم دو تا امتحان تو یک روز داشتم باید یه جوری میخوندم. تا ساعت ۸ صبح بیدار بودم و یک کله خوندم.. طوری که قشنگ قاطی کرده بودم دیگه... و خب مطمئن بودم این بی خوابی ها یک جا خودشو نشون میده چون تو کل طول امتحانات قرار نبود خواب خوبی داشته باشم.
ساعت ۹و نیم صبح خودمو به زور به دانشگاه رسوندم و ساعت ۱۰ هم مشغول حل سوالات شدم و نیم ساعت بعدشم از امتحان زدم بیرون حقیقتا حال و حوصله تقلب رسوندن رو نداشتم پس فقط زدن بیرون. بیرون که رفتم دیدم فرد مورد نظر یک گوشه ایستاده و تنها است. موقعیت خوبی بود. ولی خب کی جرات داشت بره جلو.....
اره نرفتم جلو =(
جلو نرفتم و تا خود ساعت ۵ که امتحان بعدی بود داشتم به خودم فحش میدادمممم.
ساعت پنج هم امتحان ساده ای بود و زود زدم بیرون این بار ندیدمش و خب از در پشتی ساختمون رفتم بیرون که روی نیمکت لم بدم و بازی کنم..
به محض اینکه از در زدم بیرون باهاش چشم تو چشم شدم ولی تا اومدم بهش سلام کنم دوباره سرشو انداخت پایین تو گوشیش :| تا حدی ضایع شده بودم. اولش تصمیم گرفتم که برم و توجهی نکنم.... ولی خب تا کی ترسو باشم؟
پس با شجاعت هرچه تمام تر به سمتش رفتم ==)))
گفتم: سلام.
خانم اسدی: سلام
فرشاد: امتحان خوب بود؟
خانم اسدی: آره خوب بود.
فرشاد: امتحان صبحی چطور بود؟
خانم اسدی: اونم خوب بود.
فرشاد: برای آمار میخوای چیکار کنی؟
خانم اسدی: نمیدونم هنوز نخوندم.
فرشاد: سخت هم هست.
خانم اسدی: آره سخته. نمیدونم چیکار کنم.
(اینجا از روی عادت های زشت قدیمی سرکی تو گوشیش کشیدم که واقعا خجالت کشیدم از حرکتم.)
فرشاد: که اینطور موفق باشید.
خانم اسدی: همچنین.
( واقعا داره ایگنور میکنه دیگه؟ مگه نه؟ مگه نه؟؟)
رفتم رو نیمکت نشستم و بازی کردم تا اینکه امتحان محمد تموم شد و اومد بیرون و منم رفتم که رفتم...
بعد این ماجرا بود که به این نتیجه رسیدم که ظاهرا هیچ توجهی به شخص من ندارد. پس تصمیم گرفتم که دیگه به دنبال این فرد نباشم. البته که کار آسونی نبود. برای اولین قدم به تمام کسانی که از این موضوع مطلع بودن اعلام کردم که دیگر به دنبال این شخص نخواهم بود. و پس از آن تصمیم گرفتم دیگه سعی کنم به او فکر نکنم....
این داستان ادامه دارد.
پایان