12-06-2023، 13:18
به نام خدا
پارت 17 ام
از شنبه به فکر این بودم که روز سه شنبه باید چیکار کنم.
چطوری برم جلو و باهاش حرف بزنم و سر صحبت رو باز کنم؟ واقعا موضوع خسته کننده ای هستش یرای فکر کردن روح و روان آدم رو فرسوده میکنه....
در همین افکار بودم که به ناگهان با این نتیجه رسیدم که خب من تو چی خوبم؟
یکی از اون ها آشپزی بود(آره پسرم و آشپزیم خوبه) پس تصمیم گرفتم که یک کیک درست کنم و هرطوری که شده به خورد کراش ترسناکم بدمش =)
روز دوشنبه حوالی ساعت ۸ شب دست به کار شدم رفتم آرد و تخم مرع و شیر و وانیل و بکینگ پودر و شکلات خریدم و مشغول آماده سازی کیک شدم بدون اینکه فکر کنم چطوری قراره این کیک رو بهش بدم بخوره =)))
بعد حدود ۱ ساعت کیک آماده بود و اونو با شکلات و ترافل رنگی تزئین کردم. انصافا کیک خوشگلی شده بود.
ولی متأسفانه یکم خمیر شده بود =((((((
بعد اینکه کیک آماده شد یک عکس برای الهام صابری فرستادم با این مضمون که توهم بلدی ازین کیکا درست کنی؟
الهام صابری: نه بلد نیستم. چه خوشگل شده. آقا منم میخوام.
فرشاد همتی: یاد بگیر. شرمنده صاحب داره
الهام صابری: یکم بیار دیگه.
فرشاد: نه.
الهام صابری: باشه باشه یادت باشه آقا فرشاد.
فرشاد: باشه الهام خانم باشه. یادم میمونه.
و به این ترتیب مکالمه ما پایان یافت..
در حال طراحی نقشه بودم که بدون جلب توجه و طوری که ضایع نباشه بهش کیک بدم پس بعد کلی طراحی نقشه به این نتیجه رسیدم که بهترين راه اینه که وقتی تنها هستیم بهش کیک تعارف کنم. و برای همین باید زودتر میرفتم سر کلاس تا احتمال تنهاییمون بالا تر بره..
اما خب ممکن بود از من زود تر هم بیان یا اصلا اون دیر بیاد.
پس باید چیکار میکردم؟ بهترین راه تایم استراحت بین کلاسی بود حتی اگه با دوستاش می بود میتونستم هم به خودش تعارف کنم هم دوستاش پس عیب چندانی نداشت...
خب تصمیم گرفته شد.
پس به رخت خواب رفتم و خوابیدم.
*روز سه شنبه
روز موعود بود با کلی کلنجار رفتن با مادرم خودمو ساعت ۲ و نیم به دانشگاه رسوندم نیم ساعت قبل از برگزاری کلاس.
متأسفانه به محض ورود به کلاس دختری که ردیف اخر نشسته بود جلب توجه کرد... هوم غریبه بود اشنا نبود پس هنوزم میشد به نقشه ۱ امید داشت... تا اینکه متوجه شدیم شماره کلاس عوض شده! وقتی به کلاس بعدی رفتیم اونجا شلوغ بود و پر ادم.... بله عزیزان نقشه شماره یک به فنا رفت...
هنوز نیومده سر کلاس و من به شدت دلشوره داشتم. تا اینکه رفیق همیشه همراهش وارد کلاس شد و من از خوشحالی پر در آوردم ولی..... خودش نبود..=))
خودش اصلا نبود=)))
خودش نبود_ میفهمید نبود=))
زحماتم برای ۴ امین بار به فنا رفته بود ...
اصلا فکر کنم کائنات خیلی به شدت مخالف این کراشه باشن.
هرچی هرچی آخرشم نیومد .
پس به الهام صابری زنگ زدم و گفتم: کجایی؟ قرار بود ساعت ۵ دانشگاه باشی!
الهام صابری: مگه تا ۶ و نیم کلاس ندارین؟ من الان خونم تا اون موقع میام.
فرشاد: باشه بیا . راستی اون تیکه کیکی که هم میخواستی همراهمه...=)
الهام صابری: عه باشه اوکی میام.
گذشت و گذشت و ساعت ۶ و نیم شد..
فرشاد: الو سلام کجایی؟
الهام: اوم حالم خوب نبود اومدیم بازار.
فرشاد: خسته نباشی.___. شما با من قرار نداشتی؟
الهام: وای ببخشید ببین تو هم بیا سمت ما کیک رو هم بیار.
فرشاد: حوصله ندارم میرم خونه بعدا باز کیک درست کردم بهت میدم.
الهام: باشه برو.. فعلا
فرشاد: فعلا..
و اینگونه پرونده کراش من تا امتحانات بسته شد...
پایان
این داستان ادامه دارد..
پارت 17 ام
از شنبه به فکر این بودم که روز سه شنبه باید چیکار کنم.
چطوری برم جلو و باهاش حرف بزنم و سر صحبت رو باز کنم؟ واقعا موضوع خسته کننده ای هستش یرای فکر کردن روح و روان آدم رو فرسوده میکنه....
در همین افکار بودم که به ناگهان با این نتیجه رسیدم که خب من تو چی خوبم؟
یکی از اون ها آشپزی بود(آره پسرم و آشپزیم خوبه) پس تصمیم گرفتم که یک کیک درست کنم و هرطوری که شده به خورد کراش ترسناکم بدمش =)
روز دوشنبه حوالی ساعت ۸ شب دست به کار شدم رفتم آرد و تخم مرع و شیر و وانیل و بکینگ پودر و شکلات خریدم و مشغول آماده سازی کیک شدم بدون اینکه فکر کنم چطوری قراره این کیک رو بهش بدم بخوره =)))
بعد حدود ۱ ساعت کیک آماده بود و اونو با شکلات و ترافل رنگی تزئین کردم. انصافا کیک خوشگلی شده بود.
ولی متأسفانه یکم خمیر شده بود =((((((
بعد اینکه کیک آماده شد یک عکس برای الهام صابری فرستادم با این مضمون که توهم بلدی ازین کیکا درست کنی؟
الهام صابری: نه بلد نیستم. چه خوشگل شده. آقا منم میخوام.
فرشاد همتی: یاد بگیر. شرمنده صاحب داره
الهام صابری: یکم بیار دیگه.
فرشاد: نه.
الهام صابری: باشه باشه یادت باشه آقا فرشاد.
فرشاد: باشه الهام خانم باشه. یادم میمونه.
و به این ترتیب مکالمه ما پایان یافت..
در حال طراحی نقشه بودم که بدون جلب توجه و طوری که ضایع نباشه بهش کیک بدم پس بعد کلی طراحی نقشه به این نتیجه رسیدم که بهترين راه اینه که وقتی تنها هستیم بهش کیک تعارف کنم. و برای همین باید زودتر میرفتم سر کلاس تا احتمال تنهاییمون بالا تر بره..
اما خب ممکن بود از من زود تر هم بیان یا اصلا اون دیر بیاد.
پس باید چیکار میکردم؟ بهترین راه تایم استراحت بین کلاسی بود حتی اگه با دوستاش می بود میتونستم هم به خودش تعارف کنم هم دوستاش پس عیب چندانی نداشت...
خب تصمیم گرفته شد.
پس به رخت خواب رفتم و خوابیدم.
*روز سه شنبه
روز موعود بود با کلی کلنجار رفتن با مادرم خودمو ساعت ۲ و نیم به دانشگاه رسوندم نیم ساعت قبل از برگزاری کلاس.
متأسفانه به محض ورود به کلاس دختری که ردیف اخر نشسته بود جلب توجه کرد... هوم غریبه بود اشنا نبود پس هنوزم میشد به نقشه ۱ امید داشت... تا اینکه متوجه شدیم شماره کلاس عوض شده! وقتی به کلاس بعدی رفتیم اونجا شلوغ بود و پر ادم.... بله عزیزان نقشه شماره یک به فنا رفت...
هنوز نیومده سر کلاس و من به شدت دلشوره داشتم. تا اینکه رفیق همیشه همراهش وارد کلاس شد و من از خوشحالی پر در آوردم ولی..... خودش نبود..=))
خودش اصلا نبود=)))
خودش نبود_ میفهمید نبود=))
زحماتم برای ۴ امین بار به فنا رفته بود ...
اصلا فکر کنم کائنات خیلی به شدت مخالف این کراشه باشن.
هرچی هرچی آخرشم نیومد .
پس به الهام صابری زنگ زدم و گفتم: کجایی؟ قرار بود ساعت ۵ دانشگاه باشی!
الهام صابری: مگه تا ۶ و نیم کلاس ندارین؟ من الان خونم تا اون موقع میام.
فرشاد: باشه بیا . راستی اون تیکه کیکی که هم میخواستی همراهمه...=)
الهام صابری: عه باشه اوکی میام.
گذشت و گذشت و ساعت ۶ و نیم شد..
فرشاد: الو سلام کجایی؟
الهام: اوم حالم خوب نبود اومدیم بازار.
فرشاد: خسته نباشی.___. شما با من قرار نداشتی؟
الهام: وای ببخشید ببین تو هم بیا سمت ما کیک رو هم بیار.
فرشاد: حوصله ندارم میرم خونه بعدا باز کیک درست کردم بهت میدم.
الهام: باشه برو.. فعلا
فرشاد: فعلا..
و اینگونه پرونده کراش من تا امتحانات بسته شد...
پایان
این داستان ادامه دارد..