20-05-2023، 11:18
به نامخدا
پارت ۱۴ام
بعد از اینکه بین این دو نفر نشستم هم زمان از یکی از دوستانم به پارسا پیام دریافت کردم. و مشغول جواب دادن به پارسا شدم، در همین حین خودکارم افتاد و برای برداشتن اون گوشی رو دسته میز گذاشتم و مژگان از بغل دست من رد شد، و خب ازونجایی که نمیتونه فضولی خودشو کنترل کنه و ظاهرا مشکل بینایی هم داره برگشت گفت: اییی داری با پریسا چت میکنی؟؟
فرشاد: پریسا کیه؟
مژگان: همین که داری باهاش چت میکنی دیگه.
فرشاد: کوری؟
مژگان: ها؟
فرشاد: میگم کوری؟ چطوری پارسا رو پریسا خوندی؟
مژگان: برو بابا نوشته پریسا!
فرشاد: بیا ببین نوشته پارسا.
مژگان: خب حالا..
فرشاد: مرگ خب حالا. بیا تلگرام
*تلگرام
فرشاد: خب من الان چطوری جمعش کنم؟
مژگان: خب اشتباه شد دیگهه چیو چطوری جمعش کنی!
فرشاد: من کنار کی نشستم؟
مژگان: کنار محمد =)
فرشاد: سگو ببین اینورمو میگم.
مژگان: اییی واییی ببخشید من ندیدمش اونجا نشسته.
فرشاد: یعنی تو اینو ندیدی؟
مژگان: اگه میدیدم که نمیگفتم واقعا ندیدم. ببخشید.
فرشاد: باشه ممنون. خسته نباشی. =))
خب فکر کنم یک سوتی و گندی زده شده بود مگه نه؟
حالا هرچی انگار نبودش میتونستم بهش نزدیک بشم.
واقعا تمام سعیمو کردم متوجه بشه پریسا نیست و پارسا هستش ولی خب نمیدونم دیگه...
همینطوری روز ها پس از هم دیگر میگذشت و ما با سرعت هرچه تمام تر به پایان ترم نزدیک میشدیم بدون حتی ذره ای پیشرفت.
در اینجا تصمیم گرفتم با استاد روانشناس خود در مورد این موضوع مشورت کنم. خب حقیقتا چیزی که مشخص بود برام این بود که حتی با خودم هم هنوز به نتیجه نرسیدم که آیا این خانم رو مطلقا میخواهم یا خیر. پس تصمیم گرفتم در این مورد با استاد خودم مشورت کنم تا بتوانم به نتیجه ای مطلوب برسم.
پایان پارت ۱۴ام
پارت ۱۴ام
بعد از اینکه بین این دو نفر نشستم هم زمان از یکی از دوستانم به پارسا پیام دریافت کردم. و مشغول جواب دادن به پارسا شدم، در همین حین خودکارم افتاد و برای برداشتن اون گوشی رو دسته میز گذاشتم و مژگان از بغل دست من رد شد، و خب ازونجایی که نمیتونه فضولی خودشو کنترل کنه و ظاهرا مشکل بینایی هم داره برگشت گفت: اییی داری با پریسا چت میکنی؟؟
فرشاد: پریسا کیه؟
مژگان: همین که داری باهاش چت میکنی دیگه.
فرشاد: کوری؟
مژگان: ها؟
فرشاد: میگم کوری؟ چطوری پارسا رو پریسا خوندی؟
مژگان: برو بابا نوشته پریسا!
فرشاد: بیا ببین نوشته پارسا.
مژگان: خب حالا..
فرشاد: مرگ خب حالا. بیا تلگرام
*تلگرام
فرشاد: خب من الان چطوری جمعش کنم؟
مژگان: خب اشتباه شد دیگهه چیو چطوری جمعش کنی!
فرشاد: من کنار کی نشستم؟
مژگان: کنار محمد =)
فرشاد: سگو ببین اینورمو میگم.
مژگان: اییی واییی ببخشید من ندیدمش اونجا نشسته.
فرشاد: یعنی تو اینو ندیدی؟
مژگان: اگه میدیدم که نمیگفتم واقعا ندیدم. ببخشید.
فرشاد: باشه ممنون. خسته نباشی. =))
خب فکر کنم یک سوتی و گندی زده شده بود مگه نه؟
حالا هرچی انگار نبودش میتونستم بهش نزدیک بشم.
واقعا تمام سعیمو کردم متوجه بشه پریسا نیست و پارسا هستش ولی خب نمیدونم دیگه...
همینطوری روز ها پس از هم دیگر میگذشت و ما با سرعت هرچه تمام تر به پایان ترم نزدیک میشدیم بدون حتی ذره ای پیشرفت.
در اینجا تصمیم گرفتم با استاد روانشناس خود در مورد این موضوع مشورت کنم. خب حقیقتا چیزی که مشخص بود برام این بود که حتی با خودم هم هنوز به نتیجه نرسیدم که آیا این خانم رو مطلقا میخواهم یا خیر. پس تصمیم گرفتم در این مورد با استاد خودم مشورت کنم تا بتوانم به نتیجه ای مطلوب برسم.
پایان پارت ۱۴ام