08-05-2023، 13:40
به نام خدا
پارت دوازدهم
ایده ای برای اینکه بتونم به خانم اسدی نزدیک بشم نداشتم از طرفی رابطه ام با یکی از اساتید هم شکر آب شده بود و عملا نه حوصله داشتم نه اعصاب واقعا واقعا مثب یک پیر مرد غر غرو شده بودم یکی که حتی حوصله خودش رو هم نداره. باید صادق باشم اگر، اگر تنها فقط برای دیدن خانم اسدی نبود دیگه پامو تو دانشگاه نمیذاشتم و تا امتحانات پایان ترم تو هیچ کلاسی شرکت نمیکردم اصلا حوصله بچه ها ، اساتید و جو کلاس هارو نداشتم. زندگی واقعا داشت سخت میگذشت دلم میخواست به طور کامل از همشون فاصله بگیرم و یه مدت طولانی تنها باشم، اما از طرفی افکارم نمیگذارند که بخواهم از خانم اسدی فاصله بگیرم تمام فکر من پر شده بود از خانم اسدی. انگیزه زیادی برای درس خوندن نداشتم، یعنی اصلا درس نمیخوندم واقع افتضاح بود، فقط و فقط به اون دختر که کاملا دور از دسترس من بود فکر میکردم و روز ها را بدون هیچ کار مفیدی شب میکردم.
همانطور که گفتم محمد ۲ سال از ما بزرگ تر بود و خب تجربه بیشتری داشت پس تصمیم گرفتم دلو به دریا بزنم و باهاش کمی مشورت کنم.
ماجرارو براش تعریف کردم.
محمد: ای عوضی پس برای این بود که کلاستو عوض نکردی و با ما نموندی؟
فرشاد: آره دیگه دیگه دیگه...
محمد: مورد سختیه به این راحتی ها نمیشه بهش نزدیک شد.
فرشاد: زحمت کشیدی خودم میدونم.
نظرت چیه.. برم مستقیم بهش بگم؟
محمد: نکنی ها. قشنگ میشوره و پهنت میکنه.
فرشاد: چرا خببب. چیز بدی که نیستت.
محمد: داداش تو این دختر رو با این وجنات و سرسنگینی رو با هرکسی یکی میکنی؟ نکن سعی کن کم کم بهش نزدیک بشی.
*
محمد چند مورد راه برای نزدیک شدن بهش بهم پیشنهاد داد که خب زیاد مورد قبولم واقع نشد و تصمیم گرفتم از این راه وارد نشم.
وای تصمیم گرفتم همیشه جلو چشمش باشم . نمیتونم باهاش حرف بزنم ولی خب حداقل میتونم نزدیکش باشم که..
تصمیم قطعی خودمو گرفتم همیشه بشین سر راهش....
پایان
پارت دوازدهم
ایده ای برای اینکه بتونم به خانم اسدی نزدیک بشم نداشتم از طرفی رابطه ام با یکی از اساتید هم شکر آب شده بود و عملا نه حوصله داشتم نه اعصاب واقعا واقعا مثب یک پیر مرد غر غرو شده بودم یکی که حتی حوصله خودش رو هم نداره. باید صادق باشم اگر، اگر تنها فقط برای دیدن خانم اسدی نبود دیگه پامو تو دانشگاه نمیذاشتم و تا امتحانات پایان ترم تو هیچ کلاسی شرکت نمیکردم اصلا حوصله بچه ها ، اساتید و جو کلاس هارو نداشتم. زندگی واقعا داشت سخت میگذشت دلم میخواست به طور کامل از همشون فاصله بگیرم و یه مدت طولانی تنها باشم، اما از طرفی افکارم نمیگذارند که بخواهم از خانم اسدی فاصله بگیرم تمام فکر من پر شده بود از خانم اسدی. انگیزه زیادی برای درس خوندن نداشتم، یعنی اصلا درس نمیخوندم واقع افتضاح بود، فقط و فقط به اون دختر که کاملا دور از دسترس من بود فکر میکردم و روز ها را بدون هیچ کار مفیدی شب میکردم.
همانطور که گفتم محمد ۲ سال از ما بزرگ تر بود و خب تجربه بیشتری داشت پس تصمیم گرفتم دلو به دریا بزنم و باهاش کمی مشورت کنم.
ماجرارو براش تعریف کردم.
محمد: ای عوضی پس برای این بود که کلاستو عوض نکردی و با ما نموندی؟
فرشاد: آره دیگه دیگه دیگه...
محمد: مورد سختیه به این راحتی ها نمیشه بهش نزدیک شد.
فرشاد: زحمت کشیدی خودم میدونم.
نظرت چیه.. برم مستقیم بهش بگم؟
محمد: نکنی ها. قشنگ میشوره و پهنت میکنه.
فرشاد: چرا خببب. چیز بدی که نیستت.
محمد: داداش تو این دختر رو با این وجنات و سرسنگینی رو با هرکسی یکی میکنی؟ نکن سعی کن کم کم بهش نزدیک بشی.
*
محمد چند مورد راه برای نزدیک شدن بهش بهم پیشنهاد داد که خب زیاد مورد قبولم واقع نشد و تصمیم گرفتم از این راه وارد نشم.
وای تصمیم گرفتم همیشه جلو چشمش باشم . نمیتونم باهاش حرف بزنم ولی خب حداقل میتونم نزدیکش باشم که..
تصمیم قطعی خودمو گرفتم همیشه بشین سر راهش....
پایان