03-05-2023، 8:14
به نام خدا
پارت یازدهم
اوممممم نمیدونم از کجا بگم ادامشو...
باید بگم در واقع هیچ کار خاصی برای انجام دادن تو دانشگاه نداشتم بخوام صادق باشم تنها دلیلی که ادامه ترم رو میرفتم سر کلاس این بود که بتونم ببینمش. روز های سختیه....
ولی خدارو شکر حداقل ترسناک تر از اونیه که پسری بخواد باهاش صمیمی بشه و بهش نزدیک بشه.
بعد از تصمیم ناموفق برای اقدام به اعتراف واقعا هدف خاصی نداشتم و حتی برای نزدیک شدن بهش هیچ راه حلی نداشتم و تلاش هم نمیکردم. ولی خب دیدم اینطوری نمیشه ادامه داد پس دو هفته بعد روز دوشنبه تصمیم گرفتم که به لیست کارای بیهوده ام چند تا دیگه اضافه کنم.
دوشنبه صبح اول از همه با عجله وارد کلاس شدم تا ببینم تو کلاس نشسته یا نه.
خوشبختانه تو کلاس نبود پس میتونستم نقشه خودمو ادامه بدم.
یک جزوه برداشتم و به طبقه همکف برگشتم و از در پشتی خارج شدم و روی یک نیمکت نشستم. در پشتی به سمت خوابگاه ها قرار دارد و دانشجو های خوابگاهی از اون سمت وارد ساختمون میشدند پس اینطوری من دقیقا سر راهش نشسته بودم....
خب تو ذهنم تصمیم داشتم اونجا بشینم سرم تو جزوه باشه و در حال مطالعه باشم و وقتی که اومد بهش سلام کنم و باهاش خوش و بش کنم=)
یه نقشه کاملا بی عیب.
ولی متأسفانه یکمی زیادی جذب جزوه شدم. شاید دلیلش این بود باید ۸ صبح امتحان میدادم و دیدم خیلی بلد نیستم =))
تا حدود ساعت ۷:۵۰ دقیقه اونجا روی نیمکت نشسته بودم..
تا اینکه جزوه دستم تموم شد و دیدم هنوز نیومده پس با خودم گفتم برم تو کلاس ادامشو بردارم برگردم تا اونم یکم مرور کنم....
و خب جالب اینجا بود وقتی که وارد کلاس شدم اون داخل کلاس نشسته بود =(((
آه لعنتی فکر کنم واقعا زیادی درگیر فرعیات شده بودم =)
خب چه میشه کرد فرصتم سوخته بود.
پس برگشتم سر جام نشستم و امتحانمو دادم و رفتم.
پایان
پارت یازدهم
اوممممم نمیدونم از کجا بگم ادامشو...
باید بگم در واقع هیچ کار خاصی برای انجام دادن تو دانشگاه نداشتم بخوام صادق باشم تنها دلیلی که ادامه ترم رو میرفتم سر کلاس این بود که بتونم ببینمش. روز های سختیه....
ولی خدارو شکر حداقل ترسناک تر از اونیه که پسری بخواد باهاش صمیمی بشه و بهش نزدیک بشه.
بعد از تصمیم ناموفق برای اقدام به اعتراف واقعا هدف خاصی نداشتم و حتی برای نزدیک شدن بهش هیچ راه حلی نداشتم و تلاش هم نمیکردم. ولی خب دیدم اینطوری نمیشه ادامه داد پس دو هفته بعد روز دوشنبه تصمیم گرفتم که به لیست کارای بیهوده ام چند تا دیگه اضافه کنم.
دوشنبه صبح اول از همه با عجله وارد کلاس شدم تا ببینم تو کلاس نشسته یا نه.
خوشبختانه تو کلاس نبود پس میتونستم نقشه خودمو ادامه بدم.
یک جزوه برداشتم و به طبقه همکف برگشتم و از در پشتی خارج شدم و روی یک نیمکت نشستم. در پشتی به سمت خوابگاه ها قرار دارد و دانشجو های خوابگاهی از اون سمت وارد ساختمون میشدند پس اینطوری من دقیقا سر راهش نشسته بودم....
خب تو ذهنم تصمیم داشتم اونجا بشینم سرم تو جزوه باشه و در حال مطالعه باشم و وقتی که اومد بهش سلام کنم و باهاش خوش و بش کنم=)
یه نقشه کاملا بی عیب.
ولی متأسفانه یکمی زیادی جذب جزوه شدم. شاید دلیلش این بود باید ۸ صبح امتحان میدادم و دیدم خیلی بلد نیستم =))
تا حدود ساعت ۷:۵۰ دقیقه اونجا روی نیمکت نشسته بودم..
تا اینکه جزوه دستم تموم شد و دیدم هنوز نیومده پس با خودم گفتم برم تو کلاس ادامشو بردارم برگردم تا اونم یکم مرور کنم....
و خب جالب اینجا بود وقتی که وارد کلاس شدم اون داخل کلاس نشسته بود =(((
آه لعنتی فکر کنم واقعا زیادی درگیر فرعیات شده بودم =)
خب چه میشه کرد فرصتم سوخته بود.
پس برگشتم سر جام نشستم و امتحانمو دادم و رفتم.
پایان