19-04-2023، 13:10
به نام خدا
دوستان عزیز به بیش از ۱۰۰۰ بازدید در طی این مدت رسیدیم و واقعا جا داره از همتون تشکر کنم که با وجود کم و کاستی هایی که در داستان وجود داره همچنان همراه من هستید. سپاسگزار شما هستم❤️
پارت نهم
خب به حساب قرار بود با یک نقشه حساب شده و درست و درمون با کمک مژگان و الهام پا در مأموریت به دست آوردن دل خانم اسدی بگذاریم. اما اما اما باید به نکته مهم تری توجه میکردیم و اون این بود که خانم اسدی در حال حاظر سینگله یا نه =)
خب از اونجایی که اعتماد زیادی به مژگان داشتم این مأموریت به وی سپرده شده و قرار شد تا مژگان از خانم اسدی در رابطه با این موضوع پرسش کنه. اما خب این فرایند با کمی تاخیر آغاز شد چرا که خانم اسدی درست روز بعد تصمیم ما به مسافرت رفته و تا یک هفته بعدش پیدایش نشد. بعد از گذشت یک هفته بالاخره توانستیم روز سهشنبه ساعت ۸ صبح ایشان رو پیدا کنیم و مژگان قرار شد که جلو بره و باهاش صحبت کنه، صد البته که به صورت ناشناس بپرسه و اصلا لو نده برای کی میخواد=)). خب شاید بتونم بگم بعد کنکور یکی از پر استرس ترین موقعیت های زندگیم بود چون ممکن بود که همه چیز در آن واحد و در یک لحظه تموم بشه. مژگان بعد حدود ۵ دقیقه برگشت.
فرشاد همتی: خب خب چی شد؟
مژگان سهیلی: هومممممم. گفت که..... سینگله و خب روی کسی هم کراش نداره.
فرشاد همتی: هوففف خوبه خداروشکر پس.
مژگان سهیلی: برای چی گفتی فقط بپرسم سینگله یا نه . میتونستم بگم تویی و نظرشم بپرسم دیگه.
فرشاد همتی: نه نه اینطوری خوب نیست اگه قراره گفته بشه ای.ن باید خودم بگم بدون هیچ واسطه ای.
اون روز بدون هیچ مشکلی و به خوبی و خوشی تموم شد.
اما چیزی که من و مژگان بهش فکر نکرده بودیم این بود که دوره تحصیلی ما پسران کمی داره و در گروه دوستان مژگان تنها پسری که عملا سینگل بود. من بودم=) و به طور ناخواسته انگاری به خانم اسدی گفته بودیم که چه شخصیاش خوشش میاد و این موضوع کاملا با تغییر رفتارش در روز های آینده روشن و روشن تر میشد.
به طور کلی در ترم جدید حداقل در حد سلام و خداحافظی رو عادی سازی کرده بودم ولی .. بعد اون ماجرا حس میکنم به طور واضح فاصله گرفته بود. قبلا اون سلام میکرد و من جواب میدادم و حالا من باید سلام میکردم بدون اینکه بدونم جوابی خواهد بود یا نه.
ارتباطی که کاملا رو به سردی میرفت و من بی عرضه تر از آن بودم که بتوانم آن را سر و سامانش دهم . چند باری عزم خودم را جزم کردم تا باهاش صحبت کنم برای جزوه و سوالات اما خب بازم با بی توجهی رو به رو شدم و واقعا و عمیقا حس کردم که این دختر قطعا از من بدش میاد =).
نمیدونستم که باید چیکار کنم، تجربه ای نداشتم در این مورد پس به سراغ احمقانه ترین ایده ممکن رفتم _اعتراف_ مستقیم.
حدود ۱ و ماه دو هفته از پرسش ما رد میشد و من نه تنها پیشرفتی نکرده بودم بلکه حتی داشتم آهسته آهسته به عقب هم رانده میشدم
پس بعد کلی کلنجار با خودم تصمیم گرفتم که اعتراف کنم حتی با وجود اینکه میدانستم به طور قطع قراره شکست بخورم و رد بشم اما دیگر تحمل نداشتم، استرس زیادی بهم وارد میکرد که خارج از حد تحملم بود، همینطوری هم سرم با کار و افکار آینده ام پر شده بود و مغزم دیکه گنجایش بیشتری نداشت از طرفی بعد گذشت مدتی کلی اما و اگر درباره خانم اسدی در ذهنم شکل گرفته بود که هر کدام به نوعی مشکل ساز بود. اگر فلان باشد چی؟ اگر فلان کند چه؟ اگر فلان جور نباشد؟ باید هرطوری که شده به او نزدیک میشدم و راجب او اطلاعات به دست میارودم و اورا به خوبی میشناختم و تنها راهم برای نزدیک شدن به او این بود که حس خودم را بهش بگم و ازش بخوام که مدتی باهم آشنا بشیم.
موضوع را با مژگان در میان گذاشتم.
مژگان سهیلی: واقعا خوبه بگی ها من از انتظار بدم میاد برو بگو.
فرشاد همتی: خب چقدر برام شانس قائلی؟
مژگان سهیلی: ۳۰ درصد؟
فرشاد همتی: واقعا ۳۰ درصد شانس میدی؟ چه زیاد امید وار شدم.
مژگان سهیلی: زیاده؟ خب ۱۰ تا=)
فرشاد همتی: هرچیبالای ۰ زیاده =)
مژگان سهیلی: کی میخوای بهش بگی؟
فرشاد همتی: فردا میگم دیگه.
مژگان سهیلی: پیام بدی بهتر نیست؟
فرشاد همتی: نه رو در رو بهتره.
مژگان سهیلی: خب باشه خودت میدونی.
چند ساعت بعد
مژگان سهیلی: ببین به نظرم نگو
فرشاد همتی: چرا؟
مژگان سهیلی: آخه این رد میکنه.
فرشاد همتی: میدونم=))
مژگان سهیلی: خب پس مریضی میخوای بگی؟
فرشاد همتی: آره
مژگان سهیلی: پس یه جا تنها باشه بگو.
فرشاد همتی: باشه
اون شب به پایان رسید و صبح روز بعد فرار رسید. بازم یک صبح سه شنبه دیگر.
پایان پارت نهم
ممنون از توجه و همراهی شما
دوستان عزیز به بیش از ۱۰۰۰ بازدید در طی این مدت رسیدیم و واقعا جا داره از همتون تشکر کنم که با وجود کم و کاستی هایی که در داستان وجود داره همچنان همراه من هستید. سپاسگزار شما هستم❤️
پارت نهم
خب به حساب قرار بود با یک نقشه حساب شده و درست و درمون با کمک مژگان و الهام پا در مأموریت به دست آوردن دل خانم اسدی بگذاریم. اما اما اما باید به نکته مهم تری توجه میکردیم و اون این بود که خانم اسدی در حال حاظر سینگله یا نه =)
خب از اونجایی که اعتماد زیادی به مژگان داشتم این مأموریت به وی سپرده شده و قرار شد تا مژگان از خانم اسدی در رابطه با این موضوع پرسش کنه. اما خب این فرایند با کمی تاخیر آغاز شد چرا که خانم اسدی درست روز بعد تصمیم ما به مسافرت رفته و تا یک هفته بعدش پیدایش نشد. بعد از گذشت یک هفته بالاخره توانستیم روز سهشنبه ساعت ۸ صبح ایشان رو پیدا کنیم و مژگان قرار شد که جلو بره و باهاش صحبت کنه، صد البته که به صورت ناشناس بپرسه و اصلا لو نده برای کی میخواد=)). خب شاید بتونم بگم بعد کنکور یکی از پر استرس ترین موقعیت های زندگیم بود چون ممکن بود که همه چیز در آن واحد و در یک لحظه تموم بشه. مژگان بعد حدود ۵ دقیقه برگشت.
فرشاد همتی: خب خب چی شد؟
مژگان سهیلی: هومممممم. گفت که..... سینگله و خب روی کسی هم کراش نداره.
فرشاد همتی: هوففف خوبه خداروشکر پس.
مژگان سهیلی: برای چی گفتی فقط بپرسم سینگله یا نه . میتونستم بگم تویی و نظرشم بپرسم دیگه.
فرشاد همتی: نه نه اینطوری خوب نیست اگه قراره گفته بشه ای.ن باید خودم بگم بدون هیچ واسطه ای.
اون روز بدون هیچ مشکلی و به خوبی و خوشی تموم شد.
اما چیزی که من و مژگان بهش فکر نکرده بودیم این بود که دوره تحصیلی ما پسران کمی داره و در گروه دوستان مژگان تنها پسری که عملا سینگل بود. من بودم=) و به طور ناخواسته انگاری به خانم اسدی گفته بودیم که چه شخصیاش خوشش میاد و این موضوع کاملا با تغییر رفتارش در روز های آینده روشن و روشن تر میشد.
به طور کلی در ترم جدید حداقل در حد سلام و خداحافظی رو عادی سازی کرده بودم ولی .. بعد اون ماجرا حس میکنم به طور واضح فاصله گرفته بود. قبلا اون سلام میکرد و من جواب میدادم و حالا من باید سلام میکردم بدون اینکه بدونم جوابی خواهد بود یا نه.
ارتباطی که کاملا رو به سردی میرفت و من بی عرضه تر از آن بودم که بتوانم آن را سر و سامانش دهم . چند باری عزم خودم را جزم کردم تا باهاش صحبت کنم برای جزوه و سوالات اما خب بازم با بی توجهی رو به رو شدم و واقعا و عمیقا حس کردم که این دختر قطعا از من بدش میاد =).
نمیدونستم که باید چیکار کنم، تجربه ای نداشتم در این مورد پس به سراغ احمقانه ترین ایده ممکن رفتم _اعتراف_ مستقیم.
حدود ۱ و ماه دو هفته از پرسش ما رد میشد و من نه تنها پیشرفتی نکرده بودم بلکه حتی داشتم آهسته آهسته به عقب هم رانده میشدم
پس بعد کلی کلنجار با خودم تصمیم گرفتم که اعتراف کنم حتی با وجود اینکه میدانستم به طور قطع قراره شکست بخورم و رد بشم اما دیگر تحمل نداشتم، استرس زیادی بهم وارد میکرد که خارج از حد تحملم بود، همینطوری هم سرم با کار و افکار آینده ام پر شده بود و مغزم دیکه گنجایش بیشتری نداشت از طرفی بعد گذشت مدتی کلی اما و اگر درباره خانم اسدی در ذهنم شکل گرفته بود که هر کدام به نوعی مشکل ساز بود. اگر فلان باشد چی؟ اگر فلان کند چه؟ اگر فلان جور نباشد؟ باید هرطوری که شده به او نزدیک میشدم و راجب او اطلاعات به دست میارودم و اورا به خوبی میشناختم و تنها راهم برای نزدیک شدن به او این بود که حس خودم را بهش بگم و ازش بخوام که مدتی باهم آشنا بشیم.
موضوع را با مژگان در میان گذاشتم.
مژگان سهیلی: واقعا خوبه بگی ها من از انتظار بدم میاد برو بگو.
فرشاد همتی: خب چقدر برام شانس قائلی؟
مژگان سهیلی: ۳۰ درصد؟
فرشاد همتی: واقعا ۳۰ درصد شانس میدی؟ چه زیاد امید وار شدم.
مژگان سهیلی: زیاده؟ خب ۱۰ تا=)
فرشاد همتی: هرچیبالای ۰ زیاده =)
مژگان سهیلی: کی میخوای بهش بگی؟
فرشاد همتی: فردا میگم دیگه.
مژگان سهیلی: پیام بدی بهتر نیست؟
فرشاد همتی: نه رو در رو بهتره.
مژگان سهیلی: خب باشه خودت میدونی.
چند ساعت بعد
مژگان سهیلی: ببین به نظرم نگو
فرشاد همتی: چرا؟
مژگان سهیلی: آخه این رد میکنه.
فرشاد همتی: میدونم=))
مژگان سهیلی: خب پس مریضی میخوای بگی؟
فرشاد همتی: آره
مژگان سهیلی: پس یه جا تنها باشه بگو.
فرشاد همتی: باشه
اون شب به پایان رسید و صبح روز بعد فرار رسید. بازم یک صبح سه شنبه دیگر.
پایان پارت نهم
ممنون از توجه و همراهی شما