11-04-2023، 0:25
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-04-2023، 21:27، توسط THEDARKNESS.)
به نام خدا
پارت ششم
با پایان امتحانات و شروع تعطیلات میان ترم مشکل جدیدی در راه رسیدن به مراد دل من پدیدار شد و اون مشکل هم مشکل انتخاب واحد برای ترم جدید و استرس اینکه آیا باز هم میتوانم همه کلاس های خودمو باهاش مشترک داشته باشم یا نه. ولی خب تنها دل خوشی من این بود حداقل یکیش که مشترک میشه جوش نزن و اینطوری به خودمم دلداری میدادم. ( و جالبه اصلا به این فکر نیافتم که از الهام صابری بخوام تا چارت تحصیلی فرد مورد نظر رو ازش بگیره و دیگه استرس این موضوع رو نداشته باشم.)
با هر بدبختی که بود انتخاب واحد را با سایت ضعیف دانشگاه انجام دادیم، متأسفانه به خاطر افتادن چند تن از دوستان در یک درس نتوانستم کلاس هایم را با آنها هماهنگ کنم و بجز ۳ کلاس، ساعت مشترک دیگری با دوستانم نداشتم. خب این میتونست یه انگيزه باشه برای اینکه منم در حذف و اضافه ساعت کلاس های خودم را تغییر دهم. اما همه چیز تحت تاثیر عامل قدرتمند تری قرار گرفت.
خب شاید نباید اینطوری بگم ولی وقتی وارد اولین کلاس شدم و مبینا را داخل کلاس دیدم به شدت ذوق زده شدم و خوشحال و این خوشحالی و ذوق زدگی زمانی به حد مرگ رسید که... بله تمامی کلاس های درسی ما مشترک بود =))( یعنی خدا خواست خدا بود؟) به شدت از این اتفاق خوشحال بودم و از طرف دیگر باید جواب سینجین های دوستانم را در جهت عدم تغییر ساعت های کلاسی میدادم که با این جمله تموم شد از یکی خوشم اومده ) خب حالا به فضولی های بعدش نمیپردازم تا وقتتون رو بیشتر از این نگیرم.
اما باید به مشکل اساسی پرداخت . عدم توانایی من ود برقراری ارتباط با مبینا. مبینا دختری نبود که راحت اجازه بده بهش نزدیک بشی و جفت و جور بشی و خب همونطور که مشخصه برای من ترسناک تر از اون چیزی بود که یک مکالمه ساده و معمولی رو بدون دلیل باهاش شروع کنم. برگردیم به اتفاقات هفته اول ترم جدید خب خوشبختانه کلاس های هفته اول دانشگاه کاملا لق و پق هستند و آدمای زیادی نمیرن سر کلاس و این یک فرصت عالی بود برای من که بتونم به خانم اسدی نزدیک تر بشم. هرچند که نتونستم. روز یک شنبه بدون هیچ عملی گذشت و تنها تغییر آن نسبت به ترم پیش این بود که باهم سلام و خداحافظی داشتیم ، خب بازم این خودش یه پیشرفت محسوب میشد. روز دوشنبه هم به منوال روز قبل بود، بدون تغییری. و یان ناامید کننده بود. پس عزم خودم را جزم کردم تا بتوانم سه شنبه که آخرین کلاس ما در ان هفته بود با اون حرف بزنم و بتونم خودمو بهش نزدیک کنم و خب از حق نگذریم خدا هم فرصتش بهم داد ولی من گند زدممممم. روز سه شنبه وارد کلاس که شدم کاملا خالی بود خب ساعت ۷ و نیم صبح بود و قابل پیش بینی. بعد از گذشت چند دقیقه خانم اسدی وارد کلاس شد و یادم نیست که تونستم بهش سلام کنم یا نه=(
بعد از ورودش به کلاس بوی خیلی خوبی را همراه خودش آورد احتمالا بوی عطرش بود، عطر دل انگیزی داشت. حداقل با همین موضوع میشد باهاش صحبت کرد ولی مگه من میتونستمم=( انگار لال شده بودم هیچ گونه حرکتی نداشتم در کل آن نیم ساعتی که با خانم اسدی تو کلاس تنها نشسته بودم . یعنی واقعا از خودم نا امید شدم. بعد از چند دقیقه دو تا دیگه از دخترای کلاس وارد شدند و خب با من صميمي تر بودند تا خانم اسدی پس سما قاسمی و ساحل ایمانی برای خوش بش به سمت من آمدن و اینگونه خلوت ما به پایان رسید.
ولی هنوز روز تموم نشده بود و یک کلاس دیگه فرصت داشتم پس باید فکری میکردم تا بتوانم به نتیجه برسم.
پایان پارت ششم
پارت ششم
با پایان امتحانات و شروع تعطیلات میان ترم مشکل جدیدی در راه رسیدن به مراد دل من پدیدار شد و اون مشکل هم مشکل انتخاب واحد برای ترم جدید و استرس اینکه آیا باز هم میتوانم همه کلاس های خودمو باهاش مشترک داشته باشم یا نه. ولی خب تنها دل خوشی من این بود حداقل یکیش که مشترک میشه جوش نزن و اینطوری به خودمم دلداری میدادم. ( و جالبه اصلا به این فکر نیافتم که از الهام صابری بخوام تا چارت تحصیلی فرد مورد نظر رو ازش بگیره و دیگه استرس این موضوع رو نداشته باشم.)
با هر بدبختی که بود انتخاب واحد را با سایت ضعیف دانشگاه انجام دادیم، متأسفانه به خاطر افتادن چند تن از دوستان در یک درس نتوانستم کلاس هایم را با آنها هماهنگ کنم و بجز ۳ کلاس، ساعت مشترک دیگری با دوستانم نداشتم. خب این میتونست یه انگيزه باشه برای اینکه منم در حذف و اضافه ساعت کلاس های خودم را تغییر دهم. اما همه چیز تحت تاثیر عامل قدرتمند تری قرار گرفت.
خب شاید نباید اینطوری بگم ولی وقتی وارد اولین کلاس شدم و مبینا را داخل کلاس دیدم به شدت ذوق زده شدم و خوشحال و این خوشحالی و ذوق زدگی زمانی به حد مرگ رسید که... بله تمامی کلاس های درسی ما مشترک بود =))( یعنی خدا خواست خدا بود؟) به شدت از این اتفاق خوشحال بودم و از طرف دیگر باید جواب سینجین های دوستانم را در جهت عدم تغییر ساعت های کلاسی میدادم که با این جمله تموم شد از یکی خوشم اومده ) خب حالا به فضولی های بعدش نمیپردازم تا وقتتون رو بیشتر از این نگیرم.
اما باید به مشکل اساسی پرداخت . عدم توانایی من ود برقراری ارتباط با مبینا. مبینا دختری نبود که راحت اجازه بده بهش نزدیک بشی و جفت و جور بشی و خب همونطور که مشخصه برای من ترسناک تر از اون چیزی بود که یک مکالمه ساده و معمولی رو بدون دلیل باهاش شروع کنم. برگردیم به اتفاقات هفته اول ترم جدید خب خوشبختانه کلاس های هفته اول دانشگاه کاملا لق و پق هستند و آدمای زیادی نمیرن سر کلاس و این یک فرصت عالی بود برای من که بتونم به خانم اسدی نزدیک تر بشم. هرچند که نتونستم. روز یک شنبه بدون هیچ عملی گذشت و تنها تغییر آن نسبت به ترم پیش این بود که باهم سلام و خداحافظی داشتیم ، خب بازم این خودش یه پیشرفت محسوب میشد. روز دوشنبه هم به منوال روز قبل بود، بدون تغییری. و یان ناامید کننده بود. پس عزم خودم را جزم کردم تا بتوانم سه شنبه که آخرین کلاس ما در ان هفته بود با اون حرف بزنم و بتونم خودمو بهش نزدیک کنم و خب از حق نگذریم خدا هم فرصتش بهم داد ولی من گند زدممممم. روز سه شنبه وارد کلاس که شدم کاملا خالی بود خب ساعت ۷ و نیم صبح بود و قابل پیش بینی. بعد از گذشت چند دقیقه خانم اسدی وارد کلاس شد و یادم نیست که تونستم بهش سلام کنم یا نه=(
بعد از ورودش به کلاس بوی خیلی خوبی را همراه خودش آورد احتمالا بوی عطرش بود، عطر دل انگیزی داشت. حداقل با همین موضوع میشد باهاش صحبت کرد ولی مگه من میتونستمم=( انگار لال شده بودم هیچ گونه حرکتی نداشتم در کل آن نیم ساعتی که با خانم اسدی تو کلاس تنها نشسته بودم . یعنی واقعا از خودم نا امید شدم. بعد از چند دقیقه دو تا دیگه از دخترای کلاس وارد شدند و خب با من صميمي تر بودند تا خانم اسدی پس سما قاسمی و ساحل ایمانی برای خوش بش به سمت من آمدن و اینگونه خلوت ما به پایان رسید.
ولی هنوز روز تموم نشده بود و یک کلاس دیگه فرصت داشتم پس باید فکری میکردم تا بتوانم به نتیجه برسم.
پایان پارت ششم