01-04-2023، 16:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 01-04-2023، 16:25، توسط THEDARKNESS.)
به نام خدا
پارت چهارم
خب باید اعتراف کنم قبل از اینکه با دختر ترسناک کلاسمون حرف بزنم هم ازش خوشم میومد درسته ترسناک بود ولی هم زیبا بود، هم باهوش و هم سر سنگین و موجه. حقیقتا بعد از اولین هم کلامی که باهم داشتیم به شدت ناراحت شدم و فکر کردم شاید اصلا فرد درستی نیست و از لحاظ اخلاقی مقداری خرده شیشه دارد(همه ما خرده شیشه رو داریم) از طرفی با موج کلاس هماهنگ نشده بود از طرف دیگه داشت خودشو به دیگران ترجیح میداد. هرچی بود گذشت حداقل تا این زمان هیچ حس عاشقانه ای به این فرد نداشتم و صرفا تا قبل از آن یک حس تحسین واقعی بود.
هفته بعد امتحان میان ترم داشتیم و خب با وجود اینکه هیچ درسی نخونده بودم نمرات قابل توجهی کسب کردم که باعث تحسین من و افزایش نسبی محبوبیت سواستفاده گری من در بین دیگر دانشجو ها بود(محبوبیت سو استفاده گری= نزدیکش بشیم بهمون برسونه با اینکه ازش خوشمون نمیاد) فارغ از این مسائل به امتحان فیزیولوژی اعصاب و غدد رسیدیم، خب برای منی که تجربی بودم امتحان راحتی بوو اما از شانس بد حمید رضا اون ته کلاس کنار من و محمد و بقیه بچه ها جایی گیر نیاورد پس مجبور شد ردیف اول بشینه و درست کنار مبینا اسدی( ازین پس خانم اسدی ذکر میشود) و خب با خودم گفتم اوه کنار اون خودخواه نشسته امکان نداره بهش برسونه و برای اون مقدار زیادی تاسف خوردم. امتحان به پایان رسید و در کمال تعجب نمره حمیدرضا با من برابر شد =) . بعد کلاس با محمد خفتش کردیم و گفتم: عه نامرد تو ازونایی که میگن نخوندن و عین چی خوندن اره؟
حمیدرضا: نه بابا به خدا این خانم اسدی بهم رسوند. دمش گرم هیچی بلد نبودم.
محمد: همین اسدی بهت رسوند؟ واقعا؟ دمش گرم.
فرشاد: واقعا اسدی بهت رسوند؟ روت کراش زده دلیل دیگه ای نداره برسونه.
حمیدرضا: نه بابا کراش چیه. خیلی بچه معرفتی بود این دید هیچی ننوشتم خودش گفت کجارو موندی بهت بگم.
محمد: بابا واقعا دمش گرم.
خب ظاهرا اونطوری هم که فکر میکردم نبود و نامرد نیست اما خب بازم برای نتیجه گیری زود بود و هنوزم ترسناکه =))
امتحانات میان ترم را به سلامت گذراندیم و وارد دوره یکنواختی دانشگاه شده بودیم تا باز به امتحانات پایان ترم برسیم . به طور دقیق بخوام بگم حوصله ام به شدت سر رفته بود، خب کسی که حوصله اش سر میره هر کاری میکنه دیگه برای همین سعی کردم خانم اسدی را بیشتر بشناسم و مقداری درباره اش اطلاعات کسب کنم. بر طبق اطلاعات نا مفیدی که به دست آوردم فقط فهمیدم که ایشان اهل شهر ما نیست و در خوابگاه زندگی میکند و همین و تمام =) . ( قشنگ روی هرچی سرویس و سازمان اطلاعاتی بود رو کم کردم ها)
پیشرفت خاصی در شناخت من نسبت به او حاصل نمیشد و از آن طرف نیز هنوز برایم ترسناک تر از آن بود که بخواهم نزدیکش شوم پس تصمیم گرفتم بیخیال او شوم و به زندگی ام بپردازم.
اما بدون اینکه بخواهم و حواسم باشد گوشه ای از ذهنم را در اختیارش گذاشته بودم و با هربار غیبت در کلاس همیشه نگران و به فکرش بودم چه زمانی که از سر کلاس ریاضی رفت و دوستش به استاد گفت حالش خوب نیست و چه موقعی که روز بعد آن را هم غیبت داشت و من هیچ راه ارتباطی با او نداشتم..
پایان پارت ۴ ام
از همراهی شما سپاسگزارم و از تاخیر در ارسال پارت ها شرمسار
پارت چهارم
خب باید اعتراف کنم قبل از اینکه با دختر ترسناک کلاسمون حرف بزنم هم ازش خوشم میومد درسته ترسناک بود ولی هم زیبا بود، هم باهوش و هم سر سنگین و موجه. حقیقتا بعد از اولین هم کلامی که باهم داشتیم به شدت ناراحت شدم و فکر کردم شاید اصلا فرد درستی نیست و از لحاظ اخلاقی مقداری خرده شیشه دارد(همه ما خرده شیشه رو داریم) از طرفی با موج کلاس هماهنگ نشده بود از طرف دیگه داشت خودشو به دیگران ترجیح میداد. هرچی بود گذشت حداقل تا این زمان هیچ حس عاشقانه ای به این فرد نداشتم و صرفا تا قبل از آن یک حس تحسین واقعی بود.
هفته بعد امتحان میان ترم داشتیم و خب با وجود اینکه هیچ درسی نخونده بودم نمرات قابل توجهی کسب کردم که باعث تحسین من و افزایش نسبی محبوبیت سواستفاده گری من در بین دیگر دانشجو ها بود(محبوبیت سو استفاده گری= نزدیکش بشیم بهمون برسونه با اینکه ازش خوشمون نمیاد) فارغ از این مسائل به امتحان فیزیولوژی اعصاب و غدد رسیدیم، خب برای منی که تجربی بودم امتحان راحتی بوو اما از شانس بد حمید رضا اون ته کلاس کنار من و محمد و بقیه بچه ها جایی گیر نیاورد پس مجبور شد ردیف اول بشینه و درست کنار مبینا اسدی( ازین پس خانم اسدی ذکر میشود) و خب با خودم گفتم اوه کنار اون خودخواه نشسته امکان نداره بهش برسونه و برای اون مقدار زیادی تاسف خوردم. امتحان به پایان رسید و در کمال تعجب نمره حمیدرضا با من برابر شد =) . بعد کلاس با محمد خفتش کردیم و گفتم: عه نامرد تو ازونایی که میگن نخوندن و عین چی خوندن اره؟
حمیدرضا: نه بابا به خدا این خانم اسدی بهم رسوند. دمش گرم هیچی بلد نبودم.
محمد: همین اسدی بهت رسوند؟ واقعا؟ دمش گرم.
فرشاد: واقعا اسدی بهت رسوند؟ روت کراش زده دلیل دیگه ای نداره برسونه.
حمیدرضا: نه بابا کراش چیه. خیلی بچه معرفتی بود این دید هیچی ننوشتم خودش گفت کجارو موندی بهت بگم.
محمد: بابا واقعا دمش گرم.
خب ظاهرا اونطوری هم که فکر میکردم نبود و نامرد نیست اما خب بازم برای نتیجه گیری زود بود و هنوزم ترسناکه =))
امتحانات میان ترم را به سلامت گذراندیم و وارد دوره یکنواختی دانشگاه شده بودیم تا باز به امتحانات پایان ترم برسیم . به طور دقیق بخوام بگم حوصله ام به شدت سر رفته بود، خب کسی که حوصله اش سر میره هر کاری میکنه دیگه برای همین سعی کردم خانم اسدی را بیشتر بشناسم و مقداری درباره اش اطلاعات کسب کنم. بر طبق اطلاعات نا مفیدی که به دست آوردم فقط فهمیدم که ایشان اهل شهر ما نیست و در خوابگاه زندگی میکند و همین و تمام =) . ( قشنگ روی هرچی سرویس و سازمان اطلاعاتی بود رو کم کردم ها)
پیشرفت خاصی در شناخت من نسبت به او حاصل نمیشد و از آن طرف نیز هنوز برایم ترسناک تر از آن بود که بخواهم نزدیکش شوم پس تصمیم گرفتم بیخیال او شوم و به زندگی ام بپردازم.
اما بدون اینکه بخواهم و حواسم باشد گوشه ای از ذهنم را در اختیارش گذاشته بودم و با هربار غیبت در کلاس همیشه نگران و به فکرش بودم چه زمانی که از سر کلاس ریاضی رفت و دوستش به استاد گفت حالش خوب نیست و چه موقعی که روز بعد آن را هم غیبت داشت و من هیچ راه ارتباطی با او نداشتم..
پایان پارت ۴ ام
از همراهی شما سپاسگزارم و از تاخیر در ارسال پارت ها شرمسار