امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان وحشتناک(یکمی)

#10
تا یجاش درست بود اونم جشن گرفتن جن در زیرزمین مامانم قبلآ میگفت وقتی بچه بوده تو یکی از اتاقا ججنا جمع میشدن و جشن میکردن وقتی پدر بزرگم میرفت یهو قیب میشدن اصن که حمله نمی کردن یه بار هم میگفت تو چراگاه اسبشون جنا با اسبا بازی می کردن موهای اسب ها رو می بافتن مثل اینکه جشن عروسی بوده صبح پا میشدن می دیدن که اسب ها اینقدر خستن که نمیشه راه برن
↖↯↯ﺳﻌــــﯽ ﻧﮑــــــﻦ ﻣـــــــــﻨﻮ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯽ…
ﺧﯿــــــــــــﻠﯽ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ✘ﻣـــــــــــﻦ✘
ﺩﻭﺭﻩ ﺩﯾـــــﺪﻥ..↯↯⇧⇩
↙↯↯ﮔــﻔﺘﻢ ﺩﺭﺟــﺮﯾﺎﻥ ﺑﺎﺷــﯽ..!!✘✘✘
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان وحشتناک(یکمی) - AsAsma ark - 10-06-2022، 8:10


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان