04-11-2012، 15:16
نگاهش رو روی برگه ها میچرخونه و یکبار دیگه مرتبشون میکنه و بعد با چسب روی پاش میچسبونه و شلوار جینش رو پاش میکنه. حالا دقیقا جای تقلب ها با جای ریش ریش های پاره شده شلوار جین یکیه. روپوشش رو تن میکنه و از در بیرون میره. مدام تو ذهنش ناخوداگاه جای هر تقلب رو مرور میکنه. هر چی سعی میکنه تا لبخند رو لبش بیاد انگار جایی برای لبخند روی لبش نیست. پاش رو روی پدال گاز فشار میده و با آهنگ شادی که توی ضبط میگذاره سعی میکنه به زور شادی و سرخوشی رو به خودش هدیه بده.
....
روی صندلی میشینه و آروم مراقب ها رو زیر نظر میگیره. توی کلاس نشسته و تنها یک مراقب هست. با خیال راحت لبخند میزنه و روی صندلی لم میده و پاهاش رو روی هم میندازه و منتظر تا برگه ها پخش بشه.
لحظه ای بعد سکوت تمام کلاس رو در بر میگیره و زن شروع به قدم زدن میکنه و نانادی برگه سوال ها رو نگاه میکنه. حالا دقیق جای هر سوال رو میدونه و تنها منتظر تا مراقب از جلوش رد و به انتهای کلاس بره و بعد آروم روپوش رو کنار میزنه و پاش رو خم میکنه. با خم شدن پاش قسمت پاره شده شلوار جین از هم باز و برگه چسبیده شده روی پاش معلوم میشه. هنوز شروع به خوندن نکرده همون قدمها تو گوشش میپیچه و ثانیه ای بعد پیمان رو میبینه که بالا سرش ایستاده. نگاهش رو به چشمای وحشی پیمان میدوزه که عصبانیت توش شعله کشیده. پیمان بالا سرش بی حرکت می ایسته و نانادی عصبی منتظر تا از کنارش رد شه و بره.
- پیمان آروم خم میشه و روپوش نیمه برگشته نانادی رو روی پاش میکشه و همونجور با سر خم شده روی برگه نانادی و به شکلی که انگار داره جواب سوالی رو میده، زمزمه میکنه:
- من همین جا ایستادم تا برگه تون رو بدین. کوچکترین تقلبی بکنید برگه رو خط میکشم پس بهتره به فکر تقلب نیفتید. حالا شروع کنید به جواب دادن.
- نانادی با وحشت نگاهش رو برگه میدوزه. شش سوال که پنج سوالش رو باید جواب بده و بالای برگه تاکید شده اگر به شش سوال پاسخ بدین درست ترین جوابتون محاسبه نشده و خط زده میشه. نگاه پر التماسش رو به چشمای پیمان میدوزه اما پیمان نگاهش رو ندیده میگیره و سرش رو به طرفین حرکت میده و روی صندلی خالی مقابل نانادی میشینه و نگاهش رو برگه نانادی میدوزه. نانادی مستاصل چند لحظه برگه رو زیر و رو میکنه و بعد عصبی پاش رو تکون تکون میده و برگه سوال رو روی میز میندازه و خودکارش رو با عصبانیت روش میکوبه و نگاهش رو به پشت صندلی نفر جلویی میدوزه. مغزش خالی خالیه. لحظه ای فکر میکنه از روی نفر جلوییش بنویسه که با به یاد آوردن سوالها و تشریحی بودنشون خود به خود این فکر هم خط میخوره. تصمیم میگیره بی خیال امتحان بشه. از روی صندلیش نیم خیز میشه که پیمان بلند میشه و بالا سرش می ایسته و نگاه پرسانش رو به چشمای عصبی نانادی میدوزه.
- برگه ها رو تو دست و به طرف پیمان میگیره.
- پیمان با عصبانیت: بشین سر جات جواب سوالا رو بنویس.
- هه. چطوری؟
- یعنی انقدر عرضه نداری که امتحانی که دو بار تقلب براش نوشتی رو بتونی حالا بدون تقلب بنویسی؟ پس تو اون مغز چی پر کردن؟
- میخوام برگه مو بدم به شما هم ربطی نداره.
- نمیتونی باید حداقل تا نیم ساعت بعد از شروع امتحان سر جلسه بشینی.
شکست خورده روی صندلی میشینه و پیمان هم آروم برگه ها رو روی میزش میگذاره و :
- سوالا رو با دقت بخون. حواست رو جمع کن. تقلب هایی که نوشتی یادت بیار. مطمئنم کسی که انقدر با هوش باشه که عقلش به چنین راههایی برا تقلب کردن برسه یه کم فکر کنه میتونه سوال ها رو جواب بده. اگه میخوای سر جام بنشونیم و تلافی کنی الان بهترین فرصته. چون من معتقدم عرضه اینکه یه امتحان رو بدون تقلب پاس کنی نداری پس بهم ثابت کن که چرت میگم. اینجوری شک نکن که دفعه بعدی که چشمت منو ببینه میتونی سرت رو بلند کنی و با پوزخند بهم نگاه کنی و این من باشم که از خجالتم سرم رو پایین بگیرم. حالا فکر کن ببین این راه رو ترجیح میدی یا اینکه ورقه سفید بدی و من دفعه بعدی که دیدمت بهت پوزخند بزنم.
لحظه ای تو ذهنش فکر میکنه که چرا باید اصلا این آدم براش مهم باشه که حالا بهش پوزخند بزنه یا نه. که بخواد بهش ثابت کنه که عرضه پاس کردن این امتحان رو داره بدون تقلب یا نه. تو همین گیر و دار صدایی تو وجودش به مبارزه می طلبش. انگار یه تفریح جالب و پر هیجان باشه. ناگهان مغزش شروع به فعالیت میکنه. نانادی الان وقتشه. بنشونش سر جاش. تلافی اون تقلب گرفتنش رو در بیار. تو هیچوقت کم نیاوردی پس الانم کم نمی یاری.
برگه رو دوباره توی دست میگیره و این بار با تمام حواس سوال رو میخونه و تو ذهنش جای جواب روی پاش رو تصور میکنه و آروم آروم نوشته ها رو. انگار مغزش هم از اینکه یه بار به کار گرفته شده به هیجان آمده باشه با سرعت شروع به پردازش اصلاعات میکنه. زمانی به خودش میاد که تنها یک سوال باقی مونده. مغزش واقعا خسته شده.. سرش رو بلند میکنه و آروم دستش رو روی چشماش میکشه که نگاه پیمان رو روی خودش ثابت میبینه. نگاهی که فقط به اون دوخته شده اما انگار جای دیگه ایه. جایی فرسنگ ها دور تر از این زمان و مکان.
....
- اگه سرت از رو برگه ات تکون بخوره به قران تقلبت رو میگیرم و از شرکت اخراجی.
- کافیه فقط نگاهت رو بر گردونی و نبینی.
- اما من می بینم. پس حواست رو جمع کن.
- خواهش میکنم مجبورم. می افتم.
- فقط خفه شو و سرت رو بنداز پایین تا بعد تکلیف رو روشن کنم.
- تو این کار رو نمی کنی.
- مریم قسم میخورم که این کار رو میکنم. خجالت بکش این امتحان در مقابل اون پرونده هایی که تو شرکت باهاشون سر و کار داری آب خوردنه. یه کم مغزت رو به کار بندازی میتونی بنویسی.
- داری لج میکنی. میخوای تلافی کنی.
- روز اولی که تصمیم گرفتم پات رو تو اون خراب شده بذاری فقط به خاطر این بود که دست از تقلب کردن برداری. پس ربطی به هیچی نداره.
- ظاهرا حرفش رو قبول کرده و سرش پایین و مشغول نوشتنه. لبخند خسته و درمونده ای به صورتش میزنه و بعد از چند دیقه از کنارش رد میشه. چیزی تو وجودش فریاد میزنه: بهش اعتماد نکن. اون قابل اعتماد نیست. برگرد. زود باش.
انقدر بی اعتمادش کرده که صدای درونش رو بپذیره. سرش رو بر میگردونه و به سمتش میره. برگ تقلب رو از لای برگه هاش بیرون میکشه و خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و از کنارش با نگاهی تلخ رد میشه.
....
پیمان رو میبینه با نگاهی خشمگین که با دو گام بلند به عقب برگشته و همچون عقاب نگاهش رو روی برگه اش دوخته. هنوز خیره به پیمانه که بالای سرش می ایسته و نگاهش رو به روی پای نانادی و روپوشی که همونجور روی پاش کشیده شده و روی تقلب ها رو پوشونده. پشیمونی تو نگاهش سایه میندازه و سرش رو به طرفین حرکت میده و آروم از کنارش رد میشه و به در کلاس و پشت به نانادی تکیه میده. نه پیمان چطور چنین فکری به مغزت خطور کرد آخه؟ مگه ندیدی چطور سرش توی برگه هاش بود؟ چرا گذاشتی چنین فکری تو ذهنت بیاد؟ این مریم نیست. این دختر اهل دور زدن نیست. اهل کلک نیست. تو افکارش در حال کلنجار رفتنه که نانادی بلند میشه و برگه رو مقابل زن میگیره و ثانیه ای بعد در حالیکه از کنارش رد میشه: ممنونم.
- لبخند گرمش رو روی صورتش میدوزه آروم زمزمه میکنه: خوب دادی؟
- با صداقت سرش رو بالا میگیره و تنها یک کلام نمیدونم اما امیدوارم پاس بشه نمیخوام از دوستام جدا بشم. و از کنارش میگذره.
روی نیمکت پشت دانشکده ادبیات میشینه و چشماش رو میبنده و به نیمکت تکیه میده. احساس خوبی داره. احساسی که خودش هم نمیدونه چیه فقط میدونه خوبه. بعد از چند ماه برای اولین بار حس آرامش رو تو وجودش لمس میکنه و لبخند روی لبش میشینه. از روی نیمکت بلند میشه و سلانه سلانه به سمت درب خروج حرکت میکنه. نگاهش روی تک تک کفش ها با دقت حرکت میکنه. انگار دنبال چیزی باشه. گوش هاش به صداها با دقت گوش میده. دنبال صدای اون قدم های پر قدرته. همون قدم هایی که میدونه متعلق به او نیست اما باز هم در انتظارشه. تو ذهنش هزاران علامت سوال در گردشه. در ماشین رو باز میکنه و با روشن شدن ماشین نگاهش روی ساعت ماشین حرکت میکنه عقربه 11:11 دیقه رو نشون میده. لبخند پهنی روی لبش میشینه و بلند با خودش زمزمه میکنه: خوب ... اممم... آرزو میکنم اون دختره رو ببینم. دلم میخواد بدونم کیه؟ خوب هیشکی هم که نیست بوسش کنیم پس دست مبارک خودمو میبوسم. خوب خودم رو دوست دارم دیگه. نانادی زده به سرت ها. خوب حالا به فرض دیدیش. که چی بشه؟ چه اهمیتی داره؟ خوب حتما مهمه دیگه. میخوام بدونم اون دختر کیه که چشم پیمان راستین گرفتتش. میخوام بدونم از چه تیپ آدمایی خوشش میاد. خوب مثلا دونستی بعدش؟ بعدش؟؟؟؟ نمیدونم. برام یه علامت سوال شده به خدا. آخه آدم عجیبیه. اول ازم تقلب میگیره بعد میاد بیمارستان و گل میاره بعد میاد و میگه بشین درس بخون جای تقلب و بعد میاد بالا سرم وای میسته تا تقلب نکنم بعد .... خوب تو باشی برات عجیب نیست؟ نانادی بهونه نیار بگو گلوت گیر کرده. نه به خدا. اصلا اینجوری نیست. به جان خودم اگه برام فرقی داشته باشه با بابک.... نه خوب با بابک که فرق داره. با مانی.... نه با اونم فرق داره..... نمیدونم. به خدا نمیدونم خودم هم.
....
- مریم به خودت بیا. این راهی که داری میری به هیچ جا نمی رسه. آخه عزیز من چرا انقدر عوض شدی؟ کوش اون دختری که تمام فکر و ذکرش رسوندن پدرش به آرزوهاش بود؟ اینجوری میخوای به جایی برسی؟ خودتو تازگی تو آینه دیدی؟ کوش اون دختر ساده و خانومی که من یه سال پیش تو دانشگاه دیدم؟ کوش اون دختری که نگاه وحشی اش رو تو چشمام دوخته بود و زل زده بود تو چشمام و با غرور بهم میگفت چطور دارن صورتشونو با سیلی سرخ میکنن تا از احدی کمک نگیرن؟ کو اون دختری که با افتخار از سبزی پاک کردن و سرخ کردن برا همسایه ها حرف میزد؟ اون صداقت کجا رفت؟ به خدا که اون لباسای کهنه به صد تای اینا می ارزید. اون صورت ساده و بی آرایشت جلوه ای داشت که اینهمه رنگ و روغن الانت نداره. مریم کج رفتی اما دیر نیست. برگرد. خودم کمکت میکنم.
- ولم کن پیمان. من راضی ام. الان خوشحالم. من این زندگی رو دوست دارم. نمیخوام برگردم. میخوام جلو برم. از این جلو تر. میخوام تمام اون روز ها رو فراموش کنم پس به خاطرم نیارشون.
- د آخه لا مصب داری زندگیت رو نابود میکنی. کوری الان. نمی فهمی داری چه غلطی میکنی.
- چرا؟ چون امیر دوسم داره؟ داری حسودی میکنی؟
- به قران اگه حسودی کنم. از روز اولی که دیدمت خواستم بهت کمک کنم تا به آرزوهات برسی. تا یه روز یکی مثل من بشی. درست همونجوری که اون موقع ها میخواستی. نامردم اگه حتی برا یه ثانیه حسی جز برادری بهت داشتم. حاضرم بازم پشتت باشم و کمکت کنم حتی حاضرم خفه شم و هیچی نگم اما اگه بهم ثابت کنی امیر رو می شناسی. که لیاقتش رو داره. تو نمی فهمی مریم.
- انقدر نگو مریم مریم. من ساینا ام. امیر متنفره از اسم مریم. هی تکرارش نکن.
....
سرش رو توی دستاش میگیره و نگاهش رو به صندلی خالی اتاق رو برو میدوزه. به جای خالی دخترکی که شاید... نه پیمان تو بی تقصیر بودی. تو جز خیر چیزی براش نخواسته بودی. تو فقط میخواستی یه نفر رو تو این دنیای بی در و پیکر نجات بدی. نه من تو کار خدا دخالت کردم. مگه نشنیدی میگن خدا کور رو میشناخت که بهش دو چشم بینا نداد؟ خدا میدونست مریم باید اونجوری زندگی کنه. میدونست که باید برا یه لقمه نون جون بکنه وگرنه... این من بودم که دخالت بیجا کردم و حالا یه عمر باید زجر بکشم. داشت برام کمرنگ میشد. ای خدا چرا دوباره زنده اش کردی؟ این کیه که باز سر راهم گذاشتی؟ اصلا به من چه که داره با زندگیش چه میکنه؟ خوب اینم اینجوریه. لذت میبره تقلب کنه. تو رو سننه؟ بشین سر جات. یه اشتباه رو دو بار تکرار نکن. دست خودم نیست. اون نگاه وادارم کرد. تو که دیدی چطور جلوی خودم رو گرفتم اما خودش گوش نکرد. خودش خواست تا دوباره این صفحه ها ورق بخوره و کتاب برگرده به اول.
صدای زنگ تلفن از این دریای طوفانی به ساحل امن میبرتش.
- سلام استاد پیمان عزیز. خوبی شما؟
- ممنون عزیزم. بد نیستم. شما چطوری؟
- ای .
- مشکلی پیش اومده کمند جان؟
- دلم گرفته.
- میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
- میشه بیام اونجا؟
- نه عزیزم. من تنهام. نمیشه.
- اه. هنوزم این اخلاق گندت رو ترک نکردی؟
- شرط عقله. کاری نکن که بعد پشیمون شی. علاج واقعه رو قبل از وقوع کن.
- کوتا بیا پیمان. نه تو بچه دو ساله ای نه من.
- هوا و هوس سن نمی شناسه. یه لحظه ست. یه آن. درست به اندازه یه چشم رو هم گذاشتن.
- پیمان؟
- جانم؟
- هیچی. قرارمون جای همیشگی.
- نیم ساعت دیگه اونجام.
- بازم مثل همیشه نپرسیدی چی میخواستم بگم که خوردمش.
- حتما درست تر بود که نزنی اون حرف رو. پس خودتم فراموشش کن. بذار دروغ نگفته باشی و واقعا بشه هیچی.
سکوت شب همه جا رو فرا گرفته بود و حالا از اونهمه ازدهام و صدای بوق و همهمه خبری نبود. تنها چیزی که از اون بالا دیده میشد سیل نور بود و زیبایی خیره کننده شهر. لبه بلندی نشسته بود و پاهاشو آویزون کرده بود و تکون تکون میداد. نگاهش خیره به این شهر پر فریب و حواسش توی سالهایی دور قدم میزد. توی قدمهایی که برای اولین و آخرین بار تو زندگیش اومده بود. عشق رو با تمام زیباییش حس کرده بود. باهاش زندگی کرده بود.
با دستی که آروم روی شونه اش قرار میگیره به خودش میاد و آروم صورتش رو به سمت پیمان بر میگردونه و لبخندی پر تشکر روی لبهاش میشینه.
- دختر تو که بازم اینجا نشستی. آخر یه روز از اینجا می افتی پایین ها.
- تازه اونوقت با این شهر و مردمش یکی میشم. اونوقت منم خاکستری میشم. خاکستری بودن بهتر از سفید بودنه.
- بس کن کمند جان. تا کی میخوای خودت رو آزار بدی؟ همزمان کنار کمند میشینه و دستش رو دور شونه کمند میندازه و نگاه خندانش رو به چشماش میدوزه.
باد خنک شهریور ماه با سخامت صورتشون رو نوازش میکنه. کمند از این خنکی کمی جمع تر میشه و دست پیمان تنگ تر.
- سردته؟
- یه کم.
- میخوای بریم؟
- تازه اومدیم.
هر بار که میگی دلت گرفته بهت میگم بیایم همین جا و هر بار هم پشیمون میشم که چرا اینجا رو پیشنهاد دادم.
- پیمان نباید از چیزی فرار کرد. خاطره ها رو باید همیشه به یاد نگه داشت. همه اش تلخ نبود. شیرینی هاشم زیاد بود.
- کمند برا یه شروع دوباره باید بعضی خاطره ها رو حتی خط زد.
- پیمان دلم قهوه میخواد.
- بازم تلخ؟
- یه قهوه تلخ با یه شکلات شیرین. اینجوری بهتره.
دستش رو میگیره و بلند میشن و آهسته شروع میکنن به قدم زدن. هر کس از دور میبینتشون لبخند میزنه. شاید هر دختری به کمند و هر پسری به پیمان حسودی کنه اما هیچکس از دلشون خبر نداره که اگه خبر داشت شاید به تنها چیزی که فکر نمیکرد همین حسادت بود. هر دو محکم قدم بر میداشتن تا سستی درونشون رو پنهان کنند. یک جفت در دل شب که ماه بهشون خیره شده بود و دیدار تازه میکرد.
حالا رو بروی هم توی لابی هتل نشسته بودن و شاید تنها نقطه ارتباطشون نگاه هاشون بود که هر دو روی بخاری که از فنجون قهوه بلند میشد خیره شده بود. کمند تمام تلاشش رو به کار میگیره و با نگاهی خجالت زده و صدایی لرزان رو به پیمان
- پیمان ساینا خوشحال بود؟
پیمان ناگهان به حال پرت میشه و نگاه جستجو گرش روی صورت کمند میچرخه. بالاخره پرسیده بود. بالاخره خواسته بود که بدونه. بالاخره این پیمان سوالی که همیشه دریای سوال پشتش رو با یه هیچی خشک کرده بود از زبونش خارج شده بود.
نگاهش روی صورت کمند و قطره اشکی که آروم در حال روون شدنه ثابت میشه و بعد آروم دستش رو بالا میبره و لحظه ای تو هوا معلق میمونه و دوباره پایین می افته و این بار دستمال کنار فنجان رو بر میداره و به سمت کمند میگیره.
- مریم نه ساینا.
- اما خودش و امیر هر دو ساینا رو دوست داشتن نه مریم.
- میدونی چرا؟
- چیزای مهمتری رو نمی دونم. این که فقط یه اسمه.
- اما همون نقطه شروعه. همون مهمترین چیزه.
- پس تو برام بگو.
- مریم از اون کسی که بود میخواست فرار کنه و امیر از اون کسی که باید براش حرمت قائل میشد. برای همه وجودش. حتی نگاهش. امیر دنبال حرمت نگه داشتن نبود و برای زیر پا گذاشتن چی بهتر از اینکه اول وجود و هویت مریم رو نابود میکرد. مریم دیگه مریم نبود. یه دختر بی هویت بود. بی ریشه. بی نام و نشون. چون شده بود ساینا. یه بی نام و نشون صاحبی نداره. ادعایی روش نیست. یه هاله ست. هاله ای که با یه فوت کردن کنار میره. مثل یه مه که با یه آفتاب باز میشه و گم میشه و دیگه کسی ازش خبر نداره. کسی مرگش رو نمی فهمه.
- دختر قشنگی بود؟
- آدما ذاتشون باید قشنگ باشه. صورت قشنگ مال چند صباحه کمند.
- اگه ذاتش قشنگ نبود که ... حرفش رو میخوره.
آروم با سر انگشتش روی دست کمند رو نوازش میکنه و ناگهان دستش بی حرکت میشه و نگاهش تلخ و با عضلاتی منقبض فنجون قهوه رو محکم میگیره و انگار با خودش حرف بزنه
- اشتباه نکن کمند. ذاتش قشنگ بود. پاک بود. معصوم بود. اما نتونست این پاکی و معصومیت و قشنگی رو حفظ کنه.
پوزخندی به صورت پیمان میزنه و دستش رو روی انگشتای از فشار سفید شده پیمان میگذاره و آروم آروم شلشون میکنه و لحظه ای بعد از روی مبل بلند میشه و بی هیچ حرفی به سمت بیرون میره.
پیمان نگاهش رو به قامت بلند کمند میدوزه و رفتنش رو تماشا میکنه. الان وقت حرف زدن نیست. کمند تنهاییش رو میخواد. بدون حتی حضور پیمان. این حقشه.
کمند به سمت پرتگاه میره. حالا اشک تمام صورتش رو خیس کرده. با نگاهش به رو برو و شهر زیر پاش نگاه میکنه. اینبار جز دود و سیاهی چیزی به چشمش نمی یاد. دیگه خبری از اونهمه نور و زندگی شهر، اون ساختمون های سر به فلک کشیده و مربع های کوچیک پر نور نیست. فقط سیاهیه. پاش قدمی جلوتر میگذاره و خاطرات جلوی چشمش زنده میشه. قدم دوم رو میگذاره و صدای ریزش خاکهای سست لبه زیر گوشش فریاد میزنه و باز همون دست قدرتمند از پشت میگیرتش و به عقب میبره. باز همون خشم و طوفان دو چشم سیاه روی صورتش حرکت میکنه و دستی که باز بالا میره ولی مثل هر بار سریع فرو می افته اما کمند احساس همون اولین و آخرین باری که سیلی روی صورتش خوابیده رو حس میکنه. طعمی که باید تلخ میبود اما شیرین ترین طعم شده بود. درست به شیرینی طعم زنده بودن.
- هنوزم احمقی.
- خسته ام پیمان. خسته.
پیمان روی زمین می شینه و کمند آروم سرش رو روی پای پیمان میگذاره. لا اقل مزیت این احمق بودن داشتن پاهای تو برا گذاشتن سرم و آروم گرفتنه.
- میتونی عاقل باشی و خیلی بیشتر از این رو داشته باشی. میتونی گرمای...
- فقط به خاطر چیزی که تو اسمش رو گذاشتی عذاب وجدان؟ نه پیمان. خودتم میدونی مقصر هیچکس نبود جز خود ساینا.
کمند هیچوقت نتونستم کسی رو جز خودم مقصر اصلی این ماجرا بدونم. هر بار نگاهم به صورت تو افتاد تنها تونستم سرم رو با شرمندگی پایین بگیرم. اگه من پای مریم رو به دفترم باز نمیکردم اگه من حواسم رو بهش میدادم و اولین قدم کجی که برداشت جلوشو میگرفتم اگه
- کوتا بیا پیمان. بسه تو رو خدا. اگه کسی مقصر بوده باشه امیره. حتی نه ساینا.
- یعنی تو واقعا ساینا رو مقصر نمی دونی؟ ازش متنفر نیستی؟
- نه پیمان این چه حرفیه؟ من حتی از دشمنم هم متنفر نیستم. میدونی همه چیز از همون روزی که اون خبر رو از ساینا شنیدم زیر و رو شد. هنوزم باورم نمیشه پیمان. یادته؟ انقدر خبر برام ثقیل بود که تو اون لحظه فکر کردم هیچ راهی جز اینکه خودم نباشم نیست. من فکر کردم با مردن من همه مشکلات حل میشه. تازه اون روز فهمیدم چقدر دروغ تو مغزم پر کرده بود امیر. گاهی اعتماد بیش از حد کار دست آدم میده. اما مگه بی اعتمادی دیده بودم که بخوام بی اعتماد بشم؟ گاهی عشق چشمت رو کور میکنه. اونقدر کور که هیچ چیز رو نمی بینی. منم نمیدیدم. هر بار که با ساینا حرف میزد و به من میگفت اون فقط چون به کمک نیاز داره هواشو دارم من باور میکردم. همیشه دلم میخواست حتی برای یکبار هم که شده از نزدیک ببینمش اما هیچوقت بخت با من یار نبود. بارها وقتی به امیر زنگ میزد صداشو شنیده بودم. اوایل برا امیر مهم نبود که من تلفنش رو جواب بدم. همون موقع ها بود که بارها صدای ساینا رو شنیدم. صدای نرمی داشت. نمیدونم چرا هیچوقت از اینکه به امیر زنگ میزد دلخور و ناراحت نمی شدم. شاید چون همیشه امیر مطمئنم میکرد که اون فقط یه دوسته و این منم که عشق زندگیشم. برام حتی یکبار هم غیر قابل باور نبود لحنش و حرفش. شوخی نبود. ما از وقتی من یه دختر 18 ساله بودم با هم دوست بودیم. اون حتی تو خونه ما رفت و آمد میکرد. اون اواخر هر بار مهمونی بود خونمون امیر هم بود. حتی پدر و مادرش هم بودن. دیگه دلیلی نداشت بخوام بهش شک کنم یا حرفاش رو باور نکنم. همیشه فکر میکردم نصف بیشتر مشکلات خیلی از این دختر پسرای دور و برم با یه شک بیجا و پشت سرش گیر دادن های بیجا ترش شروع میشه. برا همین نمیخواستم منم این اشتباه رو تکرار کنم.
میدونی من امیر رو داشتم. تمام و کمال. لبخندش رو. پشتیبانیش رو. دستای گرمش، نگاهای طوفانیش که عشق توش موج میزد. من یه شونه داشتم که اشکامو روش بریزم و یه آغوش گرم که توش آروم بگیرم. وقتی تو بغلش گم میشدم، وقتی اون دستای پر قدرتش دورم حصار میشد، وقتی آروم زیر گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد، برام از آینده میگفت اعتمادم بهش بیشتر و بیشتر میشد.
اون شب بدترین شب زندگیم بود. امیر اون روز کلافه بود. کلافگی ای که برای اولین بار تو تمام حرکاتش مشهود بود. هر چی ازش پرسیدم جوابش یک کلام بود. تو نگران نباش. بعد از ظهر بود که ساینا بهش زنگ زد. برای اولین بار میدیم که نگاهش وحشیه. نگاهی پر خشم که تو تنم لرزی انداخت که شک دارم هیچوقت از ذهنم بیرون بره. صداش ناخوداگاه عصبی و بلند بود. ترسیده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم یه گوشه و آروم بشینم و سکوت کنم. تلفن رو که قطع کرد برای اولین و آخرین بار شرمندگی رو تو نگاهش دیدم. از نگاهم فرار میکرد. فکر کردم چون جلو من صداش بلند شده شرمنده ست. رفتم کنارش و آروم دستم رو روی بازوش گذاشتم و بهش لبخند زدم. شاید منتظر بود ازش سوال کنم. اما من هیچوقت به خودم اجازه دخالت کردن تو کارهاش رو نداده بودم. همیشه فکر میکردم اگه چیزی به من ربط داشته باشه و بایستی بدونم خودش بهم میگه. نگاهم رو به صورتش دوختم و تنها کلمه ای که از بین لبهام تکون خورد و بیرون اومد همین کله معروف همیشگیم بود: " امیر؟ "
به عکس تو هر وقت اینجوری صداش میکردم میگفت جونه امیر و وقتی من بهش میگفتم هیچی تا نمی فهمید چی تو دلم بوده ول کن نبود.
اون روز هم همین شد. اما اون روز یه عکس همیشه تنها سکوت کرد. میدونست تو دلم چی بود. اون علامت سوال مال چی بود. اما نخواست بگم تا نخواد جوابی بده. رفت. به همین سادگی. آخرین چیزی که ازش یادمه همون بوسه آرومی بود که روی گونه ام گذاشت و رفت. خوشحالم که لا اقل تو اون آخرین لحظه نخواست باز لبهام رو ببوسه. شاید خودش هم فهمیده بود که آخرین ورق روی میز و تا دقایقی دیگه اون ورق هم رو میشه و نخواست در این حد پست باشه. نمیدونم شاید تعبیر غلطی دارم میکنم. شاید این پستی نباشه. شاید واقعا تمام اون بارها و بارهایی که طعم بوسه هاش رو چشیدم بوسه هایی پاک بودن. اما نه پیمان بذار باهات صادق باشم. تمام اون بوسه ها پاکیش رو برام از دست دادن. احساس کردم تو تمام این سال ها منم یه بازیچه بودم. مثل....مثل...
کمند دیگه تو این دنیا نبود. دیگه اشکی براش نمونده بود و هر چی بود هق هق بود.
- پیمان چرا نذاشتی همه چیز تموم بشه؟ چرا هم خودتو داغون کردی هم منو نگه داشتی؟ که چی رو ببینم؟ این آدمای هفت رنگ رو میخواستی ببینم؟
- کمند همه آدما هفت رنگ نیستن. آدمای یه رنگم پیدا میشن. باور کن کمند. فقط باید نگاهت رو عوض کنی. میدونم سخته ولی نشدنی نیست. کمند سرت رو بالا بگیر.(همزمان سر کمند رو از روی پاش بلند میکنه و اون رو میشونه)
حالا خوب نگاه کن کمند.چی میبینی؟
- یه شهر سیاه.
- دیگه چی میبینی؟
- نور و چراغ.
- نه کمند داری سر سری نگاه میکنی. دقیق نگاه کن. داری یه شهر رو زیر پات میبینی. با کلی قوطی بلند و کوتاه. یه شهر کوچیک که میتونی با گذاشتن تنها یه انگشتت روی هر قسمتیش میلیون ها ساختمون رو تو یه چشم به هم زدن نیست کنی. محو کنی. این قوطی ها همه مثل همند از اینجا. نه بالا و پایین دارن نه فقیر و غنی نه خوب و بد. همه مثل همند همه قوطی اند. قوطی هایی که نقطه های نورانی نشون از خواب و بیدار بودنشون و بودن و نبودنشون میده. میبینی کمند به همین سادگی. معلوم نیست کدوم امیره. کدوم منم. کدوم تویی. هممون هستیم. حتی نمیدونی کدوممون الان هستیم کدوم نیستیم. ما آدمها همینیم. به همین سادگی. ممکنه باشیم یا نباشیم. این تویی که تشخیص میدی الان کدوممون هستیم. کدوممون یه رنگیم کدوممون هفت رنگ. پس نگاهت رو کافیه باز تر کنی. چشمات رو ریز تر کن اینجوری میتونی آدمای یه رنگ رو هم ببینی. خدا بهت چشم داده، عقل داده تا باهاش همین چیزا رو ببینی و اون مرد یه رنگ زندگیت رو پیدا کنی کمند. کمند نگاه کن. ببین کدوم مکعب نورش داره خیرت میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه به شهر زیر پاش و بدون لحظه ای تامل انگشتش رو به سمت پر نور ترین مکعب نشونه میگیره.
- کمند حالا چشم بدوز به همون مکعب.
کمند بعد از چند ثانیه نگاهش رو از روی اون مکعب بر میداره و رو به پیمان: خسته ام کرد. نورش داره آزارم میده.
- کمند بهت یه حق انتخاب دیگه میدم. دوباره نگاه کن. ببین کدوم مکعب اینبار چشمت رو به خودش خیره میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه و این بار بعد از لختی تامل و چند ثانیه گشتن انگشتش بالا میره و روی کم نور ترین مکعب می ایسته.
- نگاهش کن کمند. هر وقت ازش سیر شدی بگو.
چند دیقه ای هر دو خیره به اون مکعب کم نور توی فکر میرند. این سکوت و نگاه طولانی میشه که پیمان همونطور که نگاهش روی مکعب خیره مونده زمزمه میکنه
- کمند اون مکعب اول امیر بود. تو یه نگاه بدون فکر و تامل نگاهت رو به خودش خیره کرد. از خود بیخودت کرد. بهت فرصت حتی ثانیه ای تامل رو نداد. اما خیلی زود افول کرد. اما این مکعب رو راحت انتخاب نکردی. این انتخاب دومت بود. روش فکر کردی. میدونی چرا؟ چون نخواستی دوباره شکست رو تجربه کنی. نخواستی این نگاه هم چشمت رو بزنه. سعی کردی تا مکعبی رو پیدا کنی که بتونی بهش خیره بمونی و از این خیرگی غرق لذت بشی. کمند انگشت تو یا من یا هر کس دیگه ای خیلی راحت و سریع روی این نقطه پر نور، این مکعب خیره کننده می ایسته اما چشممون اون مکعب کم نور رو نمیبینه و همیشه محفوظه. هیچوقت پاک نمیشه اون مکعب. کمند این مکعب همونی که دنبالشی و مطمئن باش ارزش موندن و جنگیدن رو داره. پس بمون و براش بجنگ.
- پیمان ازت ممنونم. تو خیلی خوبی. درست تو اوج تنهاییم تو پیدات شد و بی هیچ منتی پشتم ایستادی و بلندم کردی.
- کمند؟
- بله؟
- مریم اون شب پای تلفن چی گفت؟
نگاه کمند دوباره به دور دستها خیره میشه و اشک روی صورتش بر میگرده. تمام وجودش میلرزه.
پیمان پشیمون از سوالش دست کمند رو میگیره و بلندش میکنه: کمند مسابقه بدیم؟
کمند هنوز تو حال و هوای دیگه ایه که پیمان با لبخند و صدای بلند شروع به شمردن میکنه: کمند یک رو که گفتم میدوییم تا دمه ماشین. هر کی زودتر برسه برنده ست.
کمند تو ذهنش زمزمه میکنه ممنونم پیمان. همیشه میدونی کی باید یه خط قرمز روی همه سوال ها بکشی و صورت مسئله رو به کل پاک کنی. نگاه ممنونش رو به پیمان میدوزه و مثل همیشه هنوز پیمان شروع به شمارش نکرده دویدن رو آغاز میکنه. صدای خنده های بلند پیمان سر زنده اش میکنه
- ای دخترۀ جر زن. بازم جر زنی کردی.
- راستی سر چی؟
- سر یه مشت و مال حسابی. چطوره؟
- تو رو خدا جوک نگو. تو که تو اتاق تنها با من نسکافه نمیخوری میخوای مشت و مالم بدی آقای ماساژور؟
- خوب اینم حرفیه. ولی راه داره ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مطمئن باش نمیذارم ببری. همه سعی خودتو بکن تا ببری. جلوتو نمی گیرم.
حالا هر دو با تمام قوا میدویدند. پیمان برای مغلوب کردن کمند و کمند به خاطر پیمان. پیمان مرد بزرگی بود و یه عشق پاک کمترین حقش بود. باید عشق رو تجربه میکرد نه با یه عادت زندگی کنه و بدتر از اون یه عادتی که از یه فکر احمقانه زاییده شده. پیمان تو تمام این سالها نخواسته بود بپذیره که مقصر حال و روز امروز کمند اون نیست. همیشه فکر میکرد و این فکر رو بارها به زبون آورده بود که اگه من مریم رو تو اون دفتر نیاورده بودم حالا امیر بود و کمند و یه عشق جاوید. غافل از اینکه اگر کمند نبود یکی دیگه ....
....
روی صندلی میشینه و آروم مراقب ها رو زیر نظر میگیره. توی کلاس نشسته و تنها یک مراقب هست. با خیال راحت لبخند میزنه و روی صندلی لم میده و پاهاش رو روی هم میندازه و منتظر تا برگه ها پخش بشه.
لحظه ای بعد سکوت تمام کلاس رو در بر میگیره و زن شروع به قدم زدن میکنه و نانادی برگه سوال ها رو نگاه میکنه. حالا دقیق جای هر سوال رو میدونه و تنها منتظر تا مراقب از جلوش رد و به انتهای کلاس بره و بعد آروم روپوش رو کنار میزنه و پاش رو خم میکنه. با خم شدن پاش قسمت پاره شده شلوار جین از هم باز و برگه چسبیده شده روی پاش معلوم میشه. هنوز شروع به خوندن نکرده همون قدمها تو گوشش میپیچه و ثانیه ای بعد پیمان رو میبینه که بالا سرش ایستاده. نگاهش رو به چشمای وحشی پیمان میدوزه که عصبانیت توش شعله کشیده. پیمان بالا سرش بی حرکت می ایسته و نانادی عصبی منتظر تا از کنارش رد شه و بره.
- پیمان آروم خم میشه و روپوش نیمه برگشته نانادی رو روی پاش میکشه و همونجور با سر خم شده روی برگه نانادی و به شکلی که انگار داره جواب سوالی رو میده، زمزمه میکنه:
- من همین جا ایستادم تا برگه تون رو بدین. کوچکترین تقلبی بکنید برگه رو خط میکشم پس بهتره به فکر تقلب نیفتید. حالا شروع کنید به جواب دادن.
- نانادی با وحشت نگاهش رو برگه میدوزه. شش سوال که پنج سوالش رو باید جواب بده و بالای برگه تاکید شده اگر به شش سوال پاسخ بدین درست ترین جوابتون محاسبه نشده و خط زده میشه. نگاه پر التماسش رو به چشمای پیمان میدوزه اما پیمان نگاهش رو ندیده میگیره و سرش رو به طرفین حرکت میده و روی صندلی خالی مقابل نانادی میشینه و نگاهش رو برگه نانادی میدوزه. نانادی مستاصل چند لحظه برگه رو زیر و رو میکنه و بعد عصبی پاش رو تکون تکون میده و برگه سوال رو روی میز میندازه و خودکارش رو با عصبانیت روش میکوبه و نگاهش رو به پشت صندلی نفر جلویی میدوزه. مغزش خالی خالیه. لحظه ای فکر میکنه از روی نفر جلوییش بنویسه که با به یاد آوردن سوالها و تشریحی بودنشون خود به خود این فکر هم خط میخوره. تصمیم میگیره بی خیال امتحان بشه. از روی صندلیش نیم خیز میشه که پیمان بلند میشه و بالا سرش می ایسته و نگاه پرسانش رو به چشمای عصبی نانادی میدوزه.
- برگه ها رو تو دست و به طرف پیمان میگیره.
- پیمان با عصبانیت: بشین سر جات جواب سوالا رو بنویس.
- هه. چطوری؟
- یعنی انقدر عرضه نداری که امتحانی که دو بار تقلب براش نوشتی رو بتونی حالا بدون تقلب بنویسی؟ پس تو اون مغز چی پر کردن؟
- میخوام برگه مو بدم به شما هم ربطی نداره.
- نمیتونی باید حداقل تا نیم ساعت بعد از شروع امتحان سر جلسه بشینی.
شکست خورده روی صندلی میشینه و پیمان هم آروم برگه ها رو روی میزش میگذاره و :
- سوالا رو با دقت بخون. حواست رو جمع کن. تقلب هایی که نوشتی یادت بیار. مطمئنم کسی که انقدر با هوش باشه که عقلش به چنین راههایی برا تقلب کردن برسه یه کم فکر کنه میتونه سوال ها رو جواب بده. اگه میخوای سر جام بنشونیم و تلافی کنی الان بهترین فرصته. چون من معتقدم عرضه اینکه یه امتحان رو بدون تقلب پاس کنی نداری پس بهم ثابت کن که چرت میگم. اینجوری شک نکن که دفعه بعدی که چشمت منو ببینه میتونی سرت رو بلند کنی و با پوزخند بهم نگاه کنی و این من باشم که از خجالتم سرم رو پایین بگیرم. حالا فکر کن ببین این راه رو ترجیح میدی یا اینکه ورقه سفید بدی و من دفعه بعدی که دیدمت بهت پوزخند بزنم.
لحظه ای تو ذهنش فکر میکنه که چرا باید اصلا این آدم براش مهم باشه که حالا بهش پوزخند بزنه یا نه. که بخواد بهش ثابت کنه که عرضه پاس کردن این امتحان رو داره بدون تقلب یا نه. تو همین گیر و دار صدایی تو وجودش به مبارزه می طلبش. انگار یه تفریح جالب و پر هیجان باشه. ناگهان مغزش شروع به فعالیت میکنه. نانادی الان وقتشه. بنشونش سر جاش. تلافی اون تقلب گرفتنش رو در بیار. تو هیچوقت کم نیاوردی پس الانم کم نمی یاری.
برگه رو دوباره توی دست میگیره و این بار با تمام حواس سوال رو میخونه و تو ذهنش جای جواب روی پاش رو تصور میکنه و آروم آروم نوشته ها رو. انگار مغزش هم از اینکه یه بار به کار گرفته شده به هیجان آمده باشه با سرعت شروع به پردازش اصلاعات میکنه. زمانی به خودش میاد که تنها یک سوال باقی مونده. مغزش واقعا خسته شده.. سرش رو بلند میکنه و آروم دستش رو روی چشماش میکشه که نگاه پیمان رو روی خودش ثابت میبینه. نگاهی که فقط به اون دوخته شده اما انگار جای دیگه ایه. جایی فرسنگ ها دور تر از این زمان و مکان.
....
- اگه سرت از رو برگه ات تکون بخوره به قران تقلبت رو میگیرم و از شرکت اخراجی.
- کافیه فقط نگاهت رو بر گردونی و نبینی.
- اما من می بینم. پس حواست رو جمع کن.
- خواهش میکنم مجبورم. می افتم.
- فقط خفه شو و سرت رو بنداز پایین تا بعد تکلیف رو روشن کنم.
- تو این کار رو نمی کنی.
- مریم قسم میخورم که این کار رو میکنم. خجالت بکش این امتحان در مقابل اون پرونده هایی که تو شرکت باهاشون سر و کار داری آب خوردنه. یه کم مغزت رو به کار بندازی میتونی بنویسی.
- داری لج میکنی. میخوای تلافی کنی.
- روز اولی که تصمیم گرفتم پات رو تو اون خراب شده بذاری فقط به خاطر این بود که دست از تقلب کردن برداری. پس ربطی به هیچی نداره.
- ظاهرا حرفش رو قبول کرده و سرش پایین و مشغول نوشتنه. لبخند خسته و درمونده ای به صورتش میزنه و بعد از چند دیقه از کنارش رد میشه. چیزی تو وجودش فریاد میزنه: بهش اعتماد نکن. اون قابل اعتماد نیست. برگرد. زود باش.
انقدر بی اعتمادش کرده که صدای درونش رو بپذیره. سرش رو بر میگردونه و به سمتش میره. برگ تقلب رو از لای برگه هاش بیرون میکشه و خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و از کنارش با نگاهی تلخ رد میشه.
....
پیمان رو میبینه با نگاهی خشمگین که با دو گام بلند به عقب برگشته و همچون عقاب نگاهش رو روی برگه اش دوخته. هنوز خیره به پیمانه که بالای سرش می ایسته و نگاهش رو به روی پای نانادی و روپوشی که همونجور روی پاش کشیده شده و روی تقلب ها رو پوشونده. پشیمونی تو نگاهش سایه میندازه و سرش رو به طرفین حرکت میده و آروم از کنارش رد میشه و به در کلاس و پشت به نانادی تکیه میده. نه پیمان چطور چنین فکری به مغزت خطور کرد آخه؟ مگه ندیدی چطور سرش توی برگه هاش بود؟ چرا گذاشتی چنین فکری تو ذهنت بیاد؟ این مریم نیست. این دختر اهل دور زدن نیست. اهل کلک نیست. تو افکارش در حال کلنجار رفتنه که نانادی بلند میشه و برگه رو مقابل زن میگیره و ثانیه ای بعد در حالیکه از کنارش رد میشه: ممنونم.
- لبخند گرمش رو روی صورتش میدوزه آروم زمزمه میکنه: خوب دادی؟
- با صداقت سرش رو بالا میگیره و تنها یک کلام نمیدونم اما امیدوارم پاس بشه نمیخوام از دوستام جدا بشم. و از کنارش میگذره.
روی نیمکت پشت دانشکده ادبیات میشینه و چشماش رو میبنده و به نیمکت تکیه میده. احساس خوبی داره. احساسی که خودش هم نمیدونه چیه فقط میدونه خوبه. بعد از چند ماه برای اولین بار حس آرامش رو تو وجودش لمس میکنه و لبخند روی لبش میشینه. از روی نیمکت بلند میشه و سلانه سلانه به سمت درب خروج حرکت میکنه. نگاهش روی تک تک کفش ها با دقت حرکت میکنه. انگار دنبال چیزی باشه. گوش هاش به صداها با دقت گوش میده. دنبال صدای اون قدم های پر قدرته. همون قدم هایی که میدونه متعلق به او نیست اما باز هم در انتظارشه. تو ذهنش هزاران علامت سوال در گردشه. در ماشین رو باز میکنه و با روشن شدن ماشین نگاهش روی ساعت ماشین حرکت میکنه عقربه 11:11 دیقه رو نشون میده. لبخند پهنی روی لبش میشینه و بلند با خودش زمزمه میکنه: خوب ... اممم... آرزو میکنم اون دختره رو ببینم. دلم میخواد بدونم کیه؟ خوب هیشکی هم که نیست بوسش کنیم پس دست مبارک خودمو میبوسم. خوب خودم رو دوست دارم دیگه. نانادی زده به سرت ها. خوب حالا به فرض دیدیش. که چی بشه؟ چه اهمیتی داره؟ خوب حتما مهمه دیگه. میخوام بدونم اون دختر کیه که چشم پیمان راستین گرفتتش. میخوام بدونم از چه تیپ آدمایی خوشش میاد. خوب مثلا دونستی بعدش؟ بعدش؟؟؟؟ نمیدونم. برام یه علامت سوال شده به خدا. آخه آدم عجیبیه. اول ازم تقلب میگیره بعد میاد بیمارستان و گل میاره بعد میاد و میگه بشین درس بخون جای تقلب و بعد میاد بالا سرم وای میسته تا تقلب نکنم بعد .... خوب تو باشی برات عجیب نیست؟ نانادی بهونه نیار بگو گلوت گیر کرده. نه به خدا. اصلا اینجوری نیست. به جان خودم اگه برام فرقی داشته باشه با بابک.... نه خوب با بابک که فرق داره. با مانی.... نه با اونم فرق داره..... نمیدونم. به خدا نمیدونم خودم هم.
....
- مریم به خودت بیا. این راهی که داری میری به هیچ جا نمی رسه. آخه عزیز من چرا انقدر عوض شدی؟ کوش اون دختری که تمام فکر و ذکرش رسوندن پدرش به آرزوهاش بود؟ اینجوری میخوای به جایی برسی؟ خودتو تازگی تو آینه دیدی؟ کوش اون دختر ساده و خانومی که من یه سال پیش تو دانشگاه دیدم؟ کوش اون دختری که نگاه وحشی اش رو تو چشمام دوخته بود و زل زده بود تو چشمام و با غرور بهم میگفت چطور دارن صورتشونو با سیلی سرخ میکنن تا از احدی کمک نگیرن؟ کو اون دختری که با افتخار از سبزی پاک کردن و سرخ کردن برا همسایه ها حرف میزد؟ اون صداقت کجا رفت؟ به خدا که اون لباسای کهنه به صد تای اینا می ارزید. اون صورت ساده و بی آرایشت جلوه ای داشت که اینهمه رنگ و روغن الانت نداره. مریم کج رفتی اما دیر نیست. برگرد. خودم کمکت میکنم.
- ولم کن پیمان. من راضی ام. الان خوشحالم. من این زندگی رو دوست دارم. نمیخوام برگردم. میخوام جلو برم. از این جلو تر. میخوام تمام اون روز ها رو فراموش کنم پس به خاطرم نیارشون.
- د آخه لا مصب داری زندگیت رو نابود میکنی. کوری الان. نمی فهمی داری چه غلطی میکنی.
- چرا؟ چون امیر دوسم داره؟ داری حسودی میکنی؟
- به قران اگه حسودی کنم. از روز اولی که دیدمت خواستم بهت کمک کنم تا به آرزوهات برسی. تا یه روز یکی مثل من بشی. درست همونجوری که اون موقع ها میخواستی. نامردم اگه حتی برا یه ثانیه حسی جز برادری بهت داشتم. حاضرم بازم پشتت باشم و کمکت کنم حتی حاضرم خفه شم و هیچی نگم اما اگه بهم ثابت کنی امیر رو می شناسی. که لیاقتش رو داره. تو نمی فهمی مریم.
- انقدر نگو مریم مریم. من ساینا ام. امیر متنفره از اسم مریم. هی تکرارش نکن.
....
سرش رو توی دستاش میگیره و نگاهش رو به صندلی خالی اتاق رو برو میدوزه. به جای خالی دخترکی که شاید... نه پیمان تو بی تقصیر بودی. تو جز خیر چیزی براش نخواسته بودی. تو فقط میخواستی یه نفر رو تو این دنیای بی در و پیکر نجات بدی. نه من تو کار خدا دخالت کردم. مگه نشنیدی میگن خدا کور رو میشناخت که بهش دو چشم بینا نداد؟ خدا میدونست مریم باید اونجوری زندگی کنه. میدونست که باید برا یه لقمه نون جون بکنه وگرنه... این من بودم که دخالت بیجا کردم و حالا یه عمر باید زجر بکشم. داشت برام کمرنگ میشد. ای خدا چرا دوباره زنده اش کردی؟ این کیه که باز سر راهم گذاشتی؟ اصلا به من چه که داره با زندگیش چه میکنه؟ خوب اینم اینجوریه. لذت میبره تقلب کنه. تو رو سننه؟ بشین سر جات. یه اشتباه رو دو بار تکرار نکن. دست خودم نیست. اون نگاه وادارم کرد. تو که دیدی چطور جلوی خودم رو گرفتم اما خودش گوش نکرد. خودش خواست تا دوباره این صفحه ها ورق بخوره و کتاب برگرده به اول.
صدای زنگ تلفن از این دریای طوفانی به ساحل امن میبرتش.
- سلام استاد پیمان عزیز. خوبی شما؟
- ممنون عزیزم. بد نیستم. شما چطوری؟
- ای .
- مشکلی پیش اومده کمند جان؟
- دلم گرفته.
- میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
- میشه بیام اونجا؟
- نه عزیزم. من تنهام. نمیشه.
- اه. هنوزم این اخلاق گندت رو ترک نکردی؟
- شرط عقله. کاری نکن که بعد پشیمون شی. علاج واقعه رو قبل از وقوع کن.
- کوتا بیا پیمان. نه تو بچه دو ساله ای نه من.
- هوا و هوس سن نمی شناسه. یه لحظه ست. یه آن. درست به اندازه یه چشم رو هم گذاشتن.
- پیمان؟
- جانم؟
- هیچی. قرارمون جای همیشگی.
- نیم ساعت دیگه اونجام.
- بازم مثل همیشه نپرسیدی چی میخواستم بگم که خوردمش.
- حتما درست تر بود که نزنی اون حرف رو. پس خودتم فراموشش کن. بذار دروغ نگفته باشی و واقعا بشه هیچی.
سکوت شب همه جا رو فرا گرفته بود و حالا از اونهمه ازدهام و صدای بوق و همهمه خبری نبود. تنها چیزی که از اون بالا دیده میشد سیل نور بود و زیبایی خیره کننده شهر. لبه بلندی نشسته بود و پاهاشو آویزون کرده بود و تکون تکون میداد. نگاهش خیره به این شهر پر فریب و حواسش توی سالهایی دور قدم میزد. توی قدمهایی که برای اولین و آخرین بار تو زندگیش اومده بود. عشق رو با تمام زیباییش حس کرده بود. باهاش زندگی کرده بود.
با دستی که آروم روی شونه اش قرار میگیره به خودش میاد و آروم صورتش رو به سمت پیمان بر میگردونه و لبخندی پر تشکر روی لبهاش میشینه.
- دختر تو که بازم اینجا نشستی. آخر یه روز از اینجا می افتی پایین ها.
- تازه اونوقت با این شهر و مردمش یکی میشم. اونوقت منم خاکستری میشم. خاکستری بودن بهتر از سفید بودنه.
- بس کن کمند جان. تا کی میخوای خودت رو آزار بدی؟ همزمان کنار کمند میشینه و دستش رو دور شونه کمند میندازه و نگاه خندانش رو به چشماش میدوزه.
باد خنک شهریور ماه با سخامت صورتشون رو نوازش میکنه. کمند از این خنکی کمی جمع تر میشه و دست پیمان تنگ تر.
- سردته؟
- یه کم.
- میخوای بریم؟
- تازه اومدیم.
هر بار که میگی دلت گرفته بهت میگم بیایم همین جا و هر بار هم پشیمون میشم که چرا اینجا رو پیشنهاد دادم.
- پیمان نباید از چیزی فرار کرد. خاطره ها رو باید همیشه به یاد نگه داشت. همه اش تلخ نبود. شیرینی هاشم زیاد بود.
- کمند برا یه شروع دوباره باید بعضی خاطره ها رو حتی خط زد.
- پیمان دلم قهوه میخواد.
- بازم تلخ؟
- یه قهوه تلخ با یه شکلات شیرین. اینجوری بهتره.
دستش رو میگیره و بلند میشن و آهسته شروع میکنن به قدم زدن. هر کس از دور میبینتشون لبخند میزنه. شاید هر دختری به کمند و هر پسری به پیمان حسودی کنه اما هیچکس از دلشون خبر نداره که اگه خبر داشت شاید به تنها چیزی که فکر نمیکرد همین حسادت بود. هر دو محکم قدم بر میداشتن تا سستی درونشون رو پنهان کنند. یک جفت در دل شب که ماه بهشون خیره شده بود و دیدار تازه میکرد.
حالا رو بروی هم توی لابی هتل نشسته بودن و شاید تنها نقطه ارتباطشون نگاه هاشون بود که هر دو روی بخاری که از فنجون قهوه بلند میشد خیره شده بود. کمند تمام تلاشش رو به کار میگیره و با نگاهی خجالت زده و صدایی لرزان رو به پیمان
- پیمان ساینا خوشحال بود؟
پیمان ناگهان به حال پرت میشه و نگاه جستجو گرش روی صورت کمند میچرخه. بالاخره پرسیده بود. بالاخره خواسته بود که بدونه. بالاخره این پیمان سوالی که همیشه دریای سوال پشتش رو با یه هیچی خشک کرده بود از زبونش خارج شده بود.
نگاهش روی صورت کمند و قطره اشکی که آروم در حال روون شدنه ثابت میشه و بعد آروم دستش رو بالا میبره و لحظه ای تو هوا معلق میمونه و دوباره پایین می افته و این بار دستمال کنار فنجان رو بر میداره و به سمت کمند میگیره.
- مریم نه ساینا.
- اما خودش و امیر هر دو ساینا رو دوست داشتن نه مریم.
- میدونی چرا؟
- چیزای مهمتری رو نمی دونم. این که فقط یه اسمه.
- اما همون نقطه شروعه. همون مهمترین چیزه.
- پس تو برام بگو.
- مریم از اون کسی که بود میخواست فرار کنه و امیر از اون کسی که باید براش حرمت قائل میشد. برای همه وجودش. حتی نگاهش. امیر دنبال حرمت نگه داشتن نبود و برای زیر پا گذاشتن چی بهتر از اینکه اول وجود و هویت مریم رو نابود میکرد. مریم دیگه مریم نبود. یه دختر بی هویت بود. بی ریشه. بی نام و نشون. چون شده بود ساینا. یه بی نام و نشون صاحبی نداره. ادعایی روش نیست. یه هاله ست. هاله ای که با یه فوت کردن کنار میره. مثل یه مه که با یه آفتاب باز میشه و گم میشه و دیگه کسی ازش خبر نداره. کسی مرگش رو نمی فهمه.
- دختر قشنگی بود؟
- آدما ذاتشون باید قشنگ باشه. صورت قشنگ مال چند صباحه کمند.
- اگه ذاتش قشنگ نبود که ... حرفش رو میخوره.
آروم با سر انگشتش روی دست کمند رو نوازش میکنه و ناگهان دستش بی حرکت میشه و نگاهش تلخ و با عضلاتی منقبض فنجون قهوه رو محکم میگیره و انگار با خودش حرف بزنه
- اشتباه نکن کمند. ذاتش قشنگ بود. پاک بود. معصوم بود. اما نتونست این پاکی و معصومیت و قشنگی رو حفظ کنه.
پوزخندی به صورت پیمان میزنه و دستش رو روی انگشتای از فشار سفید شده پیمان میگذاره و آروم آروم شلشون میکنه و لحظه ای بعد از روی مبل بلند میشه و بی هیچ حرفی به سمت بیرون میره.
پیمان نگاهش رو به قامت بلند کمند میدوزه و رفتنش رو تماشا میکنه. الان وقت حرف زدن نیست. کمند تنهاییش رو میخواد. بدون حتی حضور پیمان. این حقشه.
کمند به سمت پرتگاه میره. حالا اشک تمام صورتش رو خیس کرده. با نگاهش به رو برو و شهر زیر پاش نگاه میکنه. اینبار جز دود و سیاهی چیزی به چشمش نمی یاد. دیگه خبری از اونهمه نور و زندگی شهر، اون ساختمون های سر به فلک کشیده و مربع های کوچیک پر نور نیست. فقط سیاهیه. پاش قدمی جلوتر میگذاره و خاطرات جلوی چشمش زنده میشه. قدم دوم رو میگذاره و صدای ریزش خاکهای سست لبه زیر گوشش فریاد میزنه و باز همون دست قدرتمند از پشت میگیرتش و به عقب میبره. باز همون خشم و طوفان دو چشم سیاه روی صورتش حرکت میکنه و دستی که باز بالا میره ولی مثل هر بار سریع فرو می افته اما کمند احساس همون اولین و آخرین باری که سیلی روی صورتش خوابیده رو حس میکنه. طعمی که باید تلخ میبود اما شیرین ترین طعم شده بود. درست به شیرینی طعم زنده بودن.
- هنوزم احمقی.
- خسته ام پیمان. خسته.
پیمان روی زمین می شینه و کمند آروم سرش رو روی پای پیمان میگذاره. لا اقل مزیت این احمق بودن داشتن پاهای تو برا گذاشتن سرم و آروم گرفتنه.
- میتونی عاقل باشی و خیلی بیشتر از این رو داشته باشی. میتونی گرمای...
- فقط به خاطر چیزی که تو اسمش رو گذاشتی عذاب وجدان؟ نه پیمان. خودتم میدونی مقصر هیچکس نبود جز خود ساینا.
کمند هیچوقت نتونستم کسی رو جز خودم مقصر اصلی این ماجرا بدونم. هر بار نگاهم به صورت تو افتاد تنها تونستم سرم رو با شرمندگی پایین بگیرم. اگه من پای مریم رو به دفترم باز نمیکردم اگه من حواسم رو بهش میدادم و اولین قدم کجی که برداشت جلوشو میگرفتم اگه
- کوتا بیا پیمان. بسه تو رو خدا. اگه کسی مقصر بوده باشه امیره. حتی نه ساینا.
- یعنی تو واقعا ساینا رو مقصر نمی دونی؟ ازش متنفر نیستی؟
- نه پیمان این چه حرفیه؟ من حتی از دشمنم هم متنفر نیستم. میدونی همه چیز از همون روزی که اون خبر رو از ساینا شنیدم زیر و رو شد. هنوزم باورم نمیشه پیمان. یادته؟ انقدر خبر برام ثقیل بود که تو اون لحظه فکر کردم هیچ راهی جز اینکه خودم نباشم نیست. من فکر کردم با مردن من همه مشکلات حل میشه. تازه اون روز فهمیدم چقدر دروغ تو مغزم پر کرده بود امیر. گاهی اعتماد بیش از حد کار دست آدم میده. اما مگه بی اعتمادی دیده بودم که بخوام بی اعتماد بشم؟ گاهی عشق چشمت رو کور میکنه. اونقدر کور که هیچ چیز رو نمی بینی. منم نمیدیدم. هر بار که با ساینا حرف میزد و به من میگفت اون فقط چون به کمک نیاز داره هواشو دارم من باور میکردم. همیشه دلم میخواست حتی برای یکبار هم که شده از نزدیک ببینمش اما هیچوقت بخت با من یار نبود. بارها وقتی به امیر زنگ میزد صداشو شنیده بودم. اوایل برا امیر مهم نبود که من تلفنش رو جواب بدم. همون موقع ها بود که بارها صدای ساینا رو شنیدم. صدای نرمی داشت. نمیدونم چرا هیچوقت از اینکه به امیر زنگ میزد دلخور و ناراحت نمی شدم. شاید چون همیشه امیر مطمئنم میکرد که اون فقط یه دوسته و این منم که عشق زندگیشم. برام حتی یکبار هم غیر قابل باور نبود لحنش و حرفش. شوخی نبود. ما از وقتی من یه دختر 18 ساله بودم با هم دوست بودیم. اون حتی تو خونه ما رفت و آمد میکرد. اون اواخر هر بار مهمونی بود خونمون امیر هم بود. حتی پدر و مادرش هم بودن. دیگه دلیلی نداشت بخوام بهش شک کنم یا حرفاش رو باور نکنم. همیشه فکر میکردم نصف بیشتر مشکلات خیلی از این دختر پسرای دور و برم با یه شک بیجا و پشت سرش گیر دادن های بیجا ترش شروع میشه. برا همین نمیخواستم منم این اشتباه رو تکرار کنم.
میدونی من امیر رو داشتم. تمام و کمال. لبخندش رو. پشتیبانیش رو. دستای گرمش، نگاهای طوفانیش که عشق توش موج میزد. من یه شونه داشتم که اشکامو روش بریزم و یه آغوش گرم که توش آروم بگیرم. وقتی تو بغلش گم میشدم، وقتی اون دستای پر قدرتش دورم حصار میشد، وقتی آروم زیر گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد، برام از آینده میگفت اعتمادم بهش بیشتر و بیشتر میشد.
اون شب بدترین شب زندگیم بود. امیر اون روز کلافه بود. کلافگی ای که برای اولین بار تو تمام حرکاتش مشهود بود. هر چی ازش پرسیدم جوابش یک کلام بود. تو نگران نباش. بعد از ظهر بود که ساینا بهش زنگ زد. برای اولین بار میدیم که نگاهش وحشیه. نگاهی پر خشم که تو تنم لرزی انداخت که شک دارم هیچوقت از ذهنم بیرون بره. صداش ناخوداگاه عصبی و بلند بود. ترسیده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم یه گوشه و آروم بشینم و سکوت کنم. تلفن رو که قطع کرد برای اولین و آخرین بار شرمندگی رو تو نگاهش دیدم. از نگاهم فرار میکرد. فکر کردم چون جلو من صداش بلند شده شرمنده ست. رفتم کنارش و آروم دستم رو روی بازوش گذاشتم و بهش لبخند زدم. شاید منتظر بود ازش سوال کنم. اما من هیچوقت به خودم اجازه دخالت کردن تو کارهاش رو نداده بودم. همیشه فکر میکردم اگه چیزی به من ربط داشته باشه و بایستی بدونم خودش بهم میگه. نگاهم رو به صورتش دوختم و تنها کلمه ای که از بین لبهام تکون خورد و بیرون اومد همین کله معروف همیشگیم بود: " امیر؟ "
به عکس تو هر وقت اینجوری صداش میکردم میگفت جونه امیر و وقتی من بهش میگفتم هیچی تا نمی فهمید چی تو دلم بوده ول کن نبود.
اون روز هم همین شد. اما اون روز یه عکس همیشه تنها سکوت کرد. میدونست تو دلم چی بود. اون علامت سوال مال چی بود. اما نخواست بگم تا نخواد جوابی بده. رفت. به همین سادگی. آخرین چیزی که ازش یادمه همون بوسه آرومی بود که روی گونه ام گذاشت و رفت. خوشحالم که لا اقل تو اون آخرین لحظه نخواست باز لبهام رو ببوسه. شاید خودش هم فهمیده بود که آخرین ورق روی میز و تا دقایقی دیگه اون ورق هم رو میشه و نخواست در این حد پست باشه. نمیدونم شاید تعبیر غلطی دارم میکنم. شاید این پستی نباشه. شاید واقعا تمام اون بارها و بارهایی که طعم بوسه هاش رو چشیدم بوسه هایی پاک بودن. اما نه پیمان بذار باهات صادق باشم. تمام اون بوسه ها پاکیش رو برام از دست دادن. احساس کردم تو تمام این سال ها منم یه بازیچه بودم. مثل....مثل...
کمند دیگه تو این دنیا نبود. دیگه اشکی براش نمونده بود و هر چی بود هق هق بود.
- پیمان چرا نذاشتی همه چیز تموم بشه؟ چرا هم خودتو داغون کردی هم منو نگه داشتی؟ که چی رو ببینم؟ این آدمای هفت رنگ رو میخواستی ببینم؟
- کمند همه آدما هفت رنگ نیستن. آدمای یه رنگم پیدا میشن. باور کن کمند. فقط باید نگاهت رو عوض کنی. میدونم سخته ولی نشدنی نیست. کمند سرت رو بالا بگیر.(همزمان سر کمند رو از روی پاش بلند میکنه و اون رو میشونه)
حالا خوب نگاه کن کمند.چی میبینی؟
- یه شهر سیاه.
- دیگه چی میبینی؟
- نور و چراغ.
- نه کمند داری سر سری نگاه میکنی. دقیق نگاه کن. داری یه شهر رو زیر پات میبینی. با کلی قوطی بلند و کوتاه. یه شهر کوچیک که میتونی با گذاشتن تنها یه انگشتت روی هر قسمتیش میلیون ها ساختمون رو تو یه چشم به هم زدن نیست کنی. محو کنی. این قوطی ها همه مثل همند از اینجا. نه بالا و پایین دارن نه فقیر و غنی نه خوب و بد. همه مثل همند همه قوطی اند. قوطی هایی که نقطه های نورانی نشون از خواب و بیدار بودنشون و بودن و نبودنشون میده. میبینی کمند به همین سادگی. معلوم نیست کدوم امیره. کدوم منم. کدوم تویی. هممون هستیم. حتی نمیدونی کدوممون الان هستیم کدوم نیستیم. ما آدمها همینیم. به همین سادگی. ممکنه باشیم یا نباشیم. این تویی که تشخیص میدی الان کدوممون هستیم. کدوممون یه رنگیم کدوممون هفت رنگ. پس نگاهت رو کافیه باز تر کنی. چشمات رو ریز تر کن اینجوری میتونی آدمای یه رنگ رو هم ببینی. خدا بهت چشم داده، عقل داده تا باهاش همین چیزا رو ببینی و اون مرد یه رنگ زندگیت رو پیدا کنی کمند. کمند نگاه کن. ببین کدوم مکعب نورش داره خیرت میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه به شهر زیر پاش و بدون لحظه ای تامل انگشتش رو به سمت پر نور ترین مکعب نشونه میگیره.
- کمند حالا چشم بدوز به همون مکعب.
کمند بعد از چند ثانیه نگاهش رو از روی اون مکعب بر میداره و رو به پیمان: خسته ام کرد. نورش داره آزارم میده.
- کمند بهت یه حق انتخاب دیگه میدم. دوباره نگاه کن. ببین کدوم مکعب اینبار چشمت رو به خودش خیره میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه و این بار بعد از لختی تامل و چند ثانیه گشتن انگشتش بالا میره و روی کم نور ترین مکعب می ایسته.
- نگاهش کن کمند. هر وقت ازش سیر شدی بگو.
چند دیقه ای هر دو خیره به اون مکعب کم نور توی فکر میرند. این سکوت و نگاه طولانی میشه که پیمان همونطور که نگاهش روی مکعب خیره مونده زمزمه میکنه
- کمند اون مکعب اول امیر بود. تو یه نگاه بدون فکر و تامل نگاهت رو به خودش خیره کرد. از خود بیخودت کرد. بهت فرصت حتی ثانیه ای تامل رو نداد. اما خیلی زود افول کرد. اما این مکعب رو راحت انتخاب نکردی. این انتخاب دومت بود. روش فکر کردی. میدونی چرا؟ چون نخواستی دوباره شکست رو تجربه کنی. نخواستی این نگاه هم چشمت رو بزنه. سعی کردی تا مکعبی رو پیدا کنی که بتونی بهش خیره بمونی و از این خیرگی غرق لذت بشی. کمند انگشت تو یا من یا هر کس دیگه ای خیلی راحت و سریع روی این نقطه پر نور، این مکعب خیره کننده می ایسته اما چشممون اون مکعب کم نور رو نمیبینه و همیشه محفوظه. هیچوقت پاک نمیشه اون مکعب. کمند این مکعب همونی که دنبالشی و مطمئن باش ارزش موندن و جنگیدن رو داره. پس بمون و براش بجنگ.
- پیمان ازت ممنونم. تو خیلی خوبی. درست تو اوج تنهاییم تو پیدات شد و بی هیچ منتی پشتم ایستادی و بلندم کردی.
- کمند؟
- بله؟
- مریم اون شب پای تلفن چی گفت؟
نگاه کمند دوباره به دور دستها خیره میشه و اشک روی صورتش بر میگرده. تمام وجودش میلرزه.
پیمان پشیمون از سوالش دست کمند رو میگیره و بلندش میکنه: کمند مسابقه بدیم؟
کمند هنوز تو حال و هوای دیگه ایه که پیمان با لبخند و صدای بلند شروع به شمردن میکنه: کمند یک رو که گفتم میدوییم تا دمه ماشین. هر کی زودتر برسه برنده ست.
کمند تو ذهنش زمزمه میکنه ممنونم پیمان. همیشه میدونی کی باید یه خط قرمز روی همه سوال ها بکشی و صورت مسئله رو به کل پاک کنی. نگاه ممنونش رو به پیمان میدوزه و مثل همیشه هنوز پیمان شروع به شمارش نکرده دویدن رو آغاز میکنه. صدای خنده های بلند پیمان سر زنده اش میکنه
- ای دخترۀ جر زن. بازم جر زنی کردی.
- راستی سر چی؟
- سر یه مشت و مال حسابی. چطوره؟
- تو رو خدا جوک نگو. تو که تو اتاق تنها با من نسکافه نمیخوری میخوای مشت و مالم بدی آقای ماساژور؟
- خوب اینم حرفیه. ولی راه داره ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مطمئن باش نمیذارم ببری. همه سعی خودتو بکن تا ببری. جلوتو نمی گیرم.
حالا هر دو با تمام قوا میدویدند. پیمان برای مغلوب کردن کمند و کمند به خاطر پیمان. پیمان مرد بزرگی بود و یه عشق پاک کمترین حقش بود. باید عشق رو تجربه میکرد نه با یه عادت زندگی کنه و بدتر از اون یه عادتی که از یه فکر احمقانه زاییده شده. پیمان تو تمام این سالها نخواسته بود بپذیره که مقصر حال و روز امروز کمند اون نیست. همیشه فکر میکرد و این فکر رو بارها به زبون آورده بود که اگه من مریم رو تو اون دفتر نیاورده بودم حالا امیر بود و کمند و یه عشق جاوید. غافل از اینکه اگر کمند نبود یکی دیگه ....