با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش.
سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من كه وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی كه محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من كه پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همین باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید كه باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد.
همان وقت ها بود كه برای اولین بار ثریا و جواد را دیدم. مدتی بود حرف های محمد و امیر و تعریف هایی كه از خاطراتشان با جواد و گردش های مشتركشان می كردند و مقید بودن هر دوشان به این كه در هر شرایطی هفته ای یك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببینم. دوست داشتم بدانم جواد كیست و شخصیتش چگونه است كه این قدر دوستش دارند و برای همین وقتی محمد گفت: شب جمعه خونه جواد این ها دعوت داریم خوشحال شدم. به یاد دارم آن شب از دیدن خانه كوچك و قدیمی آن ها كه توی یكی از محله های نزدیك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خیلی فرق داشت چقدر جا خوردم.
جواد پسری لاغر با قدی متوسط و چهره ای معمولی بود كه در مقابل امیر و محمد با آن قدهای بلند خیلی ریز نقش تر به چشم می آمد و در نگاه اول من از این كه می دیدم این دوست خیلی عزیز برای محمد و امیر این قدر با تصوراتم متفاوت است حیرت كردم. منتها برخورد و لحن جواد آن قدر مهربان و گرم بود كه زود آدم را تحت تاثیر قرار می داد.
محمد و جواد و امیر با سر و صدا و شادمانی مشغول سلام و احوالپرسی بودند كه خواهرش هم برای استقبال تا دم ایوان آمد و من برای اولین بار ثریا را دیدم.
در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطی كبریت بود ولی برخورد گرم و روی باز آنها فضا را عوض می كرد طوری كه آدم به سرعت محیط و اطراف را فراموش می كرد.
ثریا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون این كه زیبا باشد. دوست داشتنی بود و آهنگ قشنگ صدایش ، آدم را مجذوب می كرد. با این كه از من ریز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسی كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خیلی از من بزرگ تر است، در حالی كه ثریا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروی باریكی شدیم كه كنارش اتاقی بود كه ما را به آن راهنمایی كردند.
زیر پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله های طبقه بالا. دو چیز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت می كرد، یكی كوچكی بیش از اندازه و یكی تمیزی. انگار همه جا برق می زد. توی اتاق روی زیر اندازی سفید، خانمی مسن با صورتی بسیار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمی بغل كرد و بوسید كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب می گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ایشالله خوشبخت باشین. ایشاالله خیر هم را ببینین و به پای هم پیر شین. بی خود نبود ترك مارو كرده بودی. آدم عروس به این قشنگی داشته باشه بایدم سراغ از كسی نگیره.
محمد خندان با صمیمیت و مهری فوق العاده كه نشان از آشنایی دیرینه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولی جواد شاهده ، همیشه جویای احوالتون هستم.
جواد با لحنی شوخ گفت: راست می گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور می یاد كوه، حال شمارو می پرسه.
محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتی مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شیر تو، بگذار اون دو تا زن بگیرن، اگه اسم بقیه هم یادشون اومد، اون وقت درسته.
با این كه از زبان امیر و محمد خیلی از خاطرات جمع سه نفره شان شنیده بودم ولی باز هم صمیمیت زیادی كه در رفتارشان موج می زد برایم تازه و نو بود. من جایی ندیده بودم كه محمد این قدر راحت و صمیمی باشد. خصلت همیشگی امیر شیطنت و زود جوشی بود، ولی در مورد محمد نه.
موقع شام كه دیدم محمد هم با امیر برای كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بیش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان می گفتند و می خندیدند و گهگاه ثریا هم با آن ها همراه می شد و من كه تا حالا محمد را این قدر خوشحال و سرحال در جمعی ندیده بودم، سعی می كردم رفتارم عادی باشد.
وقتی خواستم برای كمك بلند شوم، ثریا و زهرا خانم مانع شدند و گفتند: حالا این دفعه نه، این بار پاگشاست، ایشاالله دفعه های بعد.
جواد هم به زور محمد را نشاند و گفت: این بار به خاطر مهناز خانم معافی.
محمد قبول نمی كرد كه زهرا خانم پا در میانی كرد و گفت: بشین مادر، دیگ كه بالا و پایین نگذاشتن. بشین پیش خانمت. هنوز با ما آشنا نشده. غریبی می كنه.
و بعد در حالی كه حواسش به من بود ادامه داد: محمد آقا خدا می دونه چقدر دلم می خواست عروست را ببینم حالا از سرشب آن قدر خوشحالم كه خانمی به این برازندگی نصیبت شده كه توی پوستم نمی گنجم. الهی شكر هر دوتون شانس آوردین . و رو به من اضافه كرد محمد آقام مثل جوادم می مونه، ایشاالله خدا عمر با عزت بهش بده، كه فقط خدا می دونه این جوون چقدر آقاست.
صدای جواد كه سر سفره دعوتمان می كرد حرف زهرا خانم را نیمه تمام گذاشت.
جواد همان طور كه دیس پلو را جلوی ما نگه داشته بود، به شوخی به ثریا گفت: ثریا می خواستی غذا زیاد درست كنی محمد اون وقت ها كه كم می خورد عاشق بود حالا دیگه خیالش راحت شده، اشتهاش باز شده. با خود گفتم پس امیر و محمد قبلا هم این جا غذا خورده اند كه جواب ثریا بر تعجبم اضافه كرد كه با طعنه گفت: مگه پسر حاجی هام عاشق می شن؟
محمد بدون این كه ناراحت شود با شوخی جواب داد: مگه پسر حاجی ها آدم نیستن؟
ثریا با خنده گفت: ببین جواد شاهد باش. دوباره خود محمد آقا داره حرف توی دهن من می گذاره ها. من كی گفتم آدم نیستن. منظورم این بود كه پسر حاجی ها معمولا سرشون توی حساب و كتاب و تجارت و حساب یك قرون دوزاره. حساب یك قرون دوزار كجا و عشق و عاشقی كجا؟
محمد باز هم خندان گفت: خب شاید اون مال پسر حاجی های خالص باشه، من ناخالصی دارم.
امیر فوری گفت: ا، اون خالص ها هم دل دارن، سنگ كه نیستن.
ثریا در جواب در حالی كه سعی می كرد مستقیم به امیر نگاه نكند گفت: اون كه بله،منتها توی عشق اون ها ، حساب بانكی پدر معشوق هاست كه حرف اول رو اگه نزنه لااقل نصف بیش تر حرف رو می زنه . امیر خواست دفاع كند كه زهرا خانم با دلخوری گفت: گفتم شوخی هم می كنین حرمت خونه خدا رو نگه دارین.
جواد گفت: مادر جون ما منظورمون از حاجی اون هایی كه رفتن مكه نیست كه. منظورمون بچه پولدارهاس و چون معمولا اون ها بازاری هستن با انگشت و چشم و ابرو اشاره ای به محمد و امیر كرد و پدرهاشون حاجی، اینو می گیم. مادر من چرا حرص بی خود می خوری؟
معلوم بود زهرا خانم جوش ورده، برای همین بقیه دیگه دنبال شوخی را نگرفتند.
كنایه های آن ها برایم تقریبا بی مفهوم بود می خندیدم ولی از این كه سر در نمی آوردم منظورشان چیست و در ضمن بیش تر از این كه می دیدم محمد با دختری دیگر این قدر راحت حرف می زند، ناراضی بودم. لبخند می زدم خود را خوشحال نشان می دادم ولی در باطن كلافه بودم. مخصوصا در برابر ثریا كه این قدر راحت حرف می زد، بحث می كرد و جواب می داد و به نظر می آمد كه اطلاعات وسیعی دارد،خودم را دست پا چلفتی و معذب احساس می كردم. اعتماد به نفس ثریا و تسلطش بر محیط و اطرافیان و نگاه های تحسین و تایید دیگران برای من با آن ذهن خام و افكار بچگانه رنج آور بود. مثل آدم های ناتوان كه وقتی از چیزی سر در نمی آورند سعی می كنند نفی اش كنند،من هم در وجودم دنبال بهانه ای برای پس زدن و نادیده گرفتن محاسن ثریا می گشتم و از دستش حرصم می گرفت. آن شب وقتی دیر وقت از خانه آنها برمی گشتیم امیر و محمد سر حال و خوشحال حرف می زدند و می خندیدند و از خانواده جواد تعریف می كردند.
ولی من توی فكر بودم. ناخواسته اخم هایم در هم رفته بود و در سكوت به حرف هایشان گوش می دادم. محمد آن قدردر حال و هوای خودش غرق بود كه برای اولین بار متوجه حال من نشد. و همان شب بود كه برخلاف انتظارم كه توی ذهنم همیشه فكر می كردم امیر به زری علاقه دارد،از حال و هوای و نگاه های امیر با تردید و دودلی حس كردم كه نگاه های پر از تحسین امیر به ثریا رنگی از محبت دارد. ولی نمی خواستم قبول كنم،یعنی باورم نمی شد امیر به دختری در شرایط ثریا دل بسته باشد. آن شب همه چیز برایم عجیب و غیر منتظره بود.
موقع خواب در حالی كه سعی می كردم لحن صحبتم معمولی باشد گفتم: فكر نمی كردم این قدر با جواد این ها صمیمی باشی.
محمد در حالی كه معلوم بود هنوز فكرش مشغول است گفت: من كه برایت ازش تعریف كرده بودم.
تو از جواد گفتی نه خانواده اش،راستی اصلا تو چطوری با جواد دوست شدی؟
قصه اش طولانیه، حالا بخواب خسته ای، بعدا برایت می گم.
نه خوابم نمی یاد بگو.
بالاخره با اصرار من آرام و شمرده انگار در خیال خودش غرق شد و مثل یك قصه گو شروع كرد:
من جواد این ها رو خیلی ساله كه می شناسم. تقریبا از دوازده سالگیم. نمی دونم یادت هست ما تابستونا با بابا می رفتیم بازار؟ اون موقع جواد سیزده سالش بود و همراه پدرش آقا اسدالله می آمد بازار.آقا اسدالله باربر بود. با اون جثه لاغر و ضعیف ، فرش ها رو كول می گرفت و این طرف و آن طرف می برد. آقا جون به خاطر چشم و دل پاكیش خیلی آقا اسدالله رو دوست داشت. من مدت ها اصلا جواد رو نمی دیدم،یعنی منظورم اینه كه چون مثلا پسر صاحب حجره بودم به جواد مثل اشیای مغازه نگاه می كردم، مثل فرش های آقا جون!
یادمه هر روز ظهر آقا جون از ما می پرسید كه ناهار چی می خوریم. بعد سفارش غذا می داد و یكی رو می فرستاد غذا بگیره. جواد و باباش ظهر كه می شد پشت مغازه غذاشون رو می خوردن،باورت می شه من حتی یك بار هم به فكرم نرسیده بود اون ها ناهار چی می خورن.
یك روز آقا جون نزدیك ظهر با مهدی رفت دنبال یك كاری و خیلی دیر كرد. سر ظهر بود و من گرسنه،آقا اسدالله پرسید: آقا چی ناهار بگیرم؟
گفتم نمی دونم باید آقا جون بیاد. آقا اسدالله با مهربونی گفت: ما یك لقمه ناهار ناقابل همراهمون هست. شما بفرمایین تا حاجی بیاد. قبول نكردم ولی دلم برای نون خالی هم ضعف می رفت.
اون ها مثل هر روز رفتن و بقچه شون رو باز كردن و من حیرون پشت میز آقا جون منتظر نشستم.
چند دقیقه بعد جواد با خجالت اومد و گفت: محمد آقا شاید اومدن حاج آقا طول بكشه یك لقمه از این بخورین ته دلتون رو بگیره.
آن قدر مهربون و با صفا گفت كه رویم نشد قبول كنم. باورت نمی شه مهناز دو تا سیب زمینی پخته بود كه رویش گلپر ریخته بودن، روی یك تكه نان، بعد از صبح تا ظهر كه جواد با اون جسم ریزه ومیزه اش كار كرده بود،ناهارش این بود. از همه عجیب تر این بود كه اون نون و سیب زمینی به دهن من از چلو كباب هر روزه خوشمزه تر بود. اینم خاصیت های گرسنگی است كه من تا اون روز نمی شناختم. این اولین جرقه انسانیت بود كه جواد باعث شد توی ذهن من زده بشه.
فردای اون روز كه آقا جون فرستاد غذا گرفتن، نا خود آگاه یاد كار دیروز جواد افتادم و این دفعه من پا شدم غذامو بردم پیش جواد و باباش.
من با تعجب گفتم: یعنی آقا جون به این مهربونی یك تعارف به اون ها نمی كرد؟
محمد با دلخوری گفت: ای بابا مهناز،تو باید باشی و ببینی تا بفهمی توی محیط كار و بازار و روابط آدم ها چه خبره. آقا جون تازه در فهم و شعور سرآمد شكم سیرهاست آقا جون كمك می كرد، خرج دوا و درمان زنش رو می داد. كمك كرد تا آقا اسدالله خونه بخره، واسه درس و مدرسه بچه هاش هم همین طور ولی نه بیش تر!
می دونی من یك چیزی از آدم ها فهمیدم اونم اینه كه شكم كه سیر می شه، چشم ها كور می شه و گوش ها كر، و میزان این كری و كوری هم، ارتباط مستقیم با دو چیز داره، یكی میزان سیری، دیگری انسانیت طرف. منظورم رو می فهمی؟
ببین همین بابای من و تو كه جزو خوب ها و انسان های شریف و با رحم هستن اندازه همه توانشون كه كمك نمی كنند. اگر همه داراها اندازه توانشون كمك می كردند به خدا دیگه آقا اسدالله و زهرا خانمی پیدا نمی شد یا آدم مستحق و محتاجی. بیش تر داراها یا به قول ثریا حاج آقاها،بستگی به واجدانشون یك سقفی برای كمك در نظر گرفتن. یكی آن قدر می ده كه فقط وجدانش راضی باشه. دیگه كاری نداره كه گرهی از كار كسی باز می شه یا نه؟ یكی از روی چشم و همچشمی ، یكی برای اسم در كردن، بعضی ها هم هر وقت میلشون بكشه و دلشون بخواد و خلاصه این وسط ، كسی كه بخواد با تمام توان و برای از میان برداشتن مشكل كار كنه، انگشت شماره. خاصیت وجودی آدم فراموشیه و اولین چیزی كه آدم ها فراموش می كنن همون نیاز و سختی و درموندگی هاشونه. برای همینه كه با همه سختی كه هر كس ممكنه توی زندگیش بكشه تا به بی نیازی برسه، اولین چیزی هم كه فراموش می كنه، همونه حال گذشته خودشه و حال فعلی عده زیادی از مردم. اینه كه درك و همدردی رو از آدم ها می گیره. هر قدر نیازمندی و تنگنای زندگی آدمو هوشیار می كنه، بی نیازی باعث كوری ذهن و كرختیش می شه. تو الان ثریا رو ببین، مگه چند سالشه ؟ دختری به این سن، فكر می كنی چرا این قدر ذهنش باز و فهمیده ست؟
من كه حسادت به دلم نیش می زد، با كنایه گفتم: به خاطر طعنه هایش می گی فهمیده س؟
محمد انگار منظور كنایه آمیزم را نفهمیده باشد، فوری گفت: اون طعنه نمی زنه. حقایقی رو كه توی زندگیش فهمیده به شوخی بیان می كنه . تو خودتو جای اون بگذار. ببین ثریا وقتی كوچیك بوده همراه مادرش بوده كه توی خونه های مردم كار می كرده. فرق دارا و ندار، نیاز و بی نیازی، خواستن و نداشتن رو با تموم وجود حس كرده و شناخته. این میون شاید معدودی انسان های مهربون و فهمیده رو هم دیده، ولی اكثریت همون فراموشكارهایی بودن كه برایت گفتم. این حرف هاش هم برداشت های تلخی است كه اون از زندگی داشته.
نمی دانم چرا تعریف های محمد از او، مثل خاری به قلبم فرو می رفت و احساسی ناخوشایند به قلبم چنگ می زد.
محمد ادامه داد: خلاصه دوستی من و جواد كم كم ریشه دار شد. جواد دریچه ای بود رو به دنیایی كه من ازش بی خبر بودم. شنیدن حسرت ها و آرزوهای جواد و مقایسه زندگی اون با خودم و جوانمردی هایی كه از آقا اسدالله و خود جواد و مادرش دیدم، باعث علاقه ام به اون ها شد تا الان كه می بینی.
و چون جواد استعداد زیادی برای درس خواندن داشت با همدیگه درس خوندن هم باعث نزدیكی بیش ترمون شد. بی چاره آقا اسدالله آرزویش این بود جواد به جایی برسه، ولی درست همون سالی كه جواد، دانشگاه قبول شد، آقا اسدالله ریه هایش عفونی شد و فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
خدا رو شكر ، زهرا خانم مونده كه یك نفس راحت بكشه و لااقل یكخورده از آرزوهایش رو برآورده ببینه. مخصوصا حالا كه ثریا هم دانشگاه می ره. الان روزهای خوشبختی و راحتی اون هاست كه دیگه آقا اسدالله نیست.
حرف هایش برایم مثل داستانی قشنگ بود . جواد و مادرش و آقا اسدالله را دوست داشتم، ولی در مورد ثریا، احقانه فكر می كردم. كاش جواد خواهر نداشت، یا دست كم چنین خواهری نداشت.
آدم وقتی جوان است و خام و مثل من، احمق، فكر می كند كامل بودن یكی، دلیل ناقص بودن خودش است و همین فكر باعث می شد نظر خوبی به ثریا نداشته باشم.
احساس كردم محمد منتظر است حرفی بزنم. پرسیدم: پس تو چرا برای عقد مون دعوتشون نكردی؟
خوب الان جواد این ها خیلی سعی كردن از گذشته شون دور بشن و خودشون رو بالا بكشن. حق دارن كه دوست نداشته باشن با كسانی كه شاید اون ها رو به چشم قدیم نگاه می كنن، رفت و آمد داشته باشن. البته تا حالا هیچ وقت جواد مستقیم اینو نگفته، ولی خودم خوب می شناسمش. برای عقد هم دعوتشون كردم اون ها مریضی زهرا خانم رو بهانه آوردن منم اصرار نكردم، همین.
من كه فكر ثریا رهایم نمی كرد ، یكهو بی مقدمه گفتم:
چه خواهر خوبی داره .
خیلی راحت گفت: آره واقعا، من مثل زری دوستش دارم، خیلی دختر ماهیه.
در حالی كه سعی می كردم لحنم معمولی باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابیشه؟
یكدفعه از جا پرید نیم خیز شد و در حالی كه توی تاریكی صورتش را نزدیك چشم هایم آورده بود گفت: باز توی اون سر كوچولیت چه خبره؟!
با حرص گفتم : سر من كوچولو نیست . و پشتم را به او كردم، ولی صدای رعد و برق یكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توی بغلش قایم كردم.
خندان گفت: آهان، اینم جریمه ت كه دیگه بی خودی بد اخلاقی نكنی. آسمون جای من تنبیهت كرد.
آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجیح دادم قضیه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكری پوچ توی ذهنم زده شده بود ، بدون این كه خودم بدانم كه روزی این جرقه ، آتشی خواهد شد به دامن هستی و زندگی ام.
توجه : فصل 2 نسخه ی 1 رمان دالان بهشت فقط همین قسمت را داشت . بقیه اش را در رمان دالان بهشت ( فصل 3 ) { نسخه ی 1 } بخوانید
سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من كه وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی كه محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من كه پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همین باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید كه باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد.
همان وقت ها بود كه برای اولین بار ثریا و جواد را دیدم. مدتی بود حرف های محمد و امیر و تعریف هایی كه از خاطراتشان با جواد و گردش های مشتركشان می كردند و مقید بودن هر دوشان به این كه در هر شرایطی هفته ای یك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببینم. دوست داشتم بدانم جواد كیست و شخصیتش چگونه است كه این قدر دوستش دارند و برای همین وقتی محمد گفت: شب جمعه خونه جواد این ها دعوت داریم خوشحال شدم. به یاد دارم آن شب از دیدن خانه كوچك و قدیمی آن ها كه توی یكی از محله های نزدیك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خیلی فرق داشت چقدر جا خوردم.
جواد پسری لاغر با قدی متوسط و چهره ای معمولی بود كه در مقابل امیر و محمد با آن قدهای بلند خیلی ریز نقش تر به چشم می آمد و در نگاه اول من از این كه می دیدم این دوست خیلی عزیز برای محمد و امیر این قدر با تصوراتم متفاوت است حیرت كردم. منتها برخورد و لحن جواد آن قدر مهربان و گرم بود كه زود آدم را تحت تاثیر قرار می داد.
محمد و جواد و امیر با سر و صدا و شادمانی مشغول سلام و احوالپرسی بودند كه خواهرش هم برای استقبال تا دم ایوان آمد و من برای اولین بار ثریا را دیدم.
در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطی كبریت بود ولی برخورد گرم و روی باز آنها فضا را عوض می كرد طوری كه آدم به سرعت محیط و اطراف را فراموش می كرد.
ثریا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون این كه زیبا باشد. دوست داشتنی بود و آهنگ قشنگ صدایش ، آدم را مجذوب می كرد. با این كه از من ریز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسی كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خیلی از من بزرگ تر است، در حالی كه ثریا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروی باریكی شدیم كه كنارش اتاقی بود كه ما را به آن راهنمایی كردند.
زیر پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله های طبقه بالا. دو چیز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت می كرد، یكی كوچكی بیش از اندازه و یكی تمیزی. انگار همه جا برق می زد. توی اتاق روی زیر اندازی سفید، خانمی مسن با صورتی بسیار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمی بغل كرد و بوسید كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب می گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ایشالله خوشبخت باشین. ایشاالله خیر هم را ببینین و به پای هم پیر شین. بی خود نبود ترك مارو كرده بودی. آدم عروس به این قشنگی داشته باشه بایدم سراغ از كسی نگیره.
محمد خندان با صمیمیت و مهری فوق العاده كه نشان از آشنایی دیرینه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولی جواد شاهده ، همیشه جویای احوالتون هستم.
جواد با لحنی شوخ گفت: راست می گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور می یاد كوه، حال شمارو می پرسه.
محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتی مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شیر تو، بگذار اون دو تا زن بگیرن، اگه اسم بقیه هم یادشون اومد، اون وقت درسته.
با این كه از زبان امیر و محمد خیلی از خاطرات جمع سه نفره شان شنیده بودم ولی باز هم صمیمیت زیادی كه در رفتارشان موج می زد برایم تازه و نو بود. من جایی ندیده بودم كه محمد این قدر راحت و صمیمی باشد. خصلت همیشگی امیر شیطنت و زود جوشی بود، ولی در مورد محمد نه.
موقع شام كه دیدم محمد هم با امیر برای كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بیش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان می گفتند و می خندیدند و گهگاه ثریا هم با آن ها همراه می شد و من كه تا حالا محمد را این قدر خوشحال و سرحال در جمعی ندیده بودم، سعی می كردم رفتارم عادی باشد.
وقتی خواستم برای كمك بلند شوم، ثریا و زهرا خانم مانع شدند و گفتند: حالا این دفعه نه، این بار پاگشاست، ایشاالله دفعه های بعد.
جواد هم به زور محمد را نشاند و گفت: این بار به خاطر مهناز خانم معافی.
محمد قبول نمی كرد كه زهرا خانم پا در میانی كرد و گفت: بشین مادر، دیگ كه بالا و پایین نگذاشتن. بشین پیش خانمت. هنوز با ما آشنا نشده. غریبی می كنه.
و بعد در حالی كه حواسش به من بود ادامه داد: محمد آقا خدا می دونه چقدر دلم می خواست عروست را ببینم حالا از سرشب آن قدر خوشحالم كه خانمی به این برازندگی نصیبت شده كه توی پوستم نمی گنجم. الهی شكر هر دوتون شانس آوردین . و رو به من اضافه كرد محمد آقام مثل جوادم می مونه، ایشاالله خدا عمر با عزت بهش بده، كه فقط خدا می دونه این جوون چقدر آقاست.
صدای جواد كه سر سفره دعوتمان می كرد حرف زهرا خانم را نیمه تمام گذاشت.
جواد همان طور كه دیس پلو را جلوی ما نگه داشته بود، به شوخی به ثریا گفت: ثریا می خواستی غذا زیاد درست كنی محمد اون وقت ها كه كم می خورد عاشق بود حالا دیگه خیالش راحت شده، اشتهاش باز شده. با خود گفتم پس امیر و محمد قبلا هم این جا غذا خورده اند كه جواب ثریا بر تعجبم اضافه كرد كه با طعنه گفت: مگه پسر حاجی هام عاشق می شن؟
محمد بدون این كه ناراحت شود با شوخی جواب داد: مگه پسر حاجی ها آدم نیستن؟
ثریا با خنده گفت: ببین جواد شاهد باش. دوباره خود محمد آقا داره حرف توی دهن من می گذاره ها. من كی گفتم آدم نیستن. منظورم این بود كه پسر حاجی ها معمولا سرشون توی حساب و كتاب و تجارت و حساب یك قرون دوزاره. حساب یك قرون دوزار كجا و عشق و عاشقی كجا؟
محمد باز هم خندان گفت: خب شاید اون مال پسر حاجی های خالص باشه، من ناخالصی دارم.
امیر فوری گفت: ا، اون خالص ها هم دل دارن، سنگ كه نیستن.
ثریا در جواب در حالی كه سعی می كرد مستقیم به امیر نگاه نكند گفت: اون كه بله،منتها توی عشق اون ها ، حساب بانكی پدر معشوق هاست كه حرف اول رو اگه نزنه لااقل نصف بیش تر حرف رو می زنه . امیر خواست دفاع كند كه زهرا خانم با دلخوری گفت: گفتم شوخی هم می كنین حرمت خونه خدا رو نگه دارین.
جواد گفت: مادر جون ما منظورمون از حاجی اون هایی كه رفتن مكه نیست كه. منظورمون بچه پولدارهاس و چون معمولا اون ها بازاری هستن با انگشت و چشم و ابرو اشاره ای به محمد و امیر كرد و پدرهاشون حاجی، اینو می گیم. مادر من چرا حرص بی خود می خوری؟
معلوم بود زهرا خانم جوش ورده، برای همین بقیه دیگه دنبال شوخی را نگرفتند.
كنایه های آن ها برایم تقریبا بی مفهوم بود می خندیدم ولی از این كه سر در نمی آوردم منظورشان چیست و در ضمن بیش تر از این كه می دیدم محمد با دختری دیگر این قدر راحت حرف می زند، ناراضی بودم. لبخند می زدم خود را خوشحال نشان می دادم ولی در باطن كلافه بودم. مخصوصا در برابر ثریا كه این قدر راحت حرف می زد، بحث می كرد و جواب می داد و به نظر می آمد كه اطلاعات وسیعی دارد،خودم را دست پا چلفتی و معذب احساس می كردم. اعتماد به نفس ثریا و تسلطش بر محیط و اطرافیان و نگاه های تحسین و تایید دیگران برای من با آن ذهن خام و افكار بچگانه رنج آور بود. مثل آدم های ناتوان كه وقتی از چیزی سر در نمی آورند سعی می كنند نفی اش كنند،من هم در وجودم دنبال بهانه ای برای پس زدن و نادیده گرفتن محاسن ثریا می گشتم و از دستش حرصم می گرفت. آن شب وقتی دیر وقت از خانه آنها برمی گشتیم امیر و محمد سر حال و خوشحال حرف می زدند و می خندیدند و از خانواده جواد تعریف می كردند.
ولی من توی فكر بودم. ناخواسته اخم هایم در هم رفته بود و در سكوت به حرف هایشان گوش می دادم. محمد آن قدردر حال و هوای خودش غرق بود كه برای اولین بار متوجه حال من نشد. و همان شب بود كه برخلاف انتظارم كه توی ذهنم همیشه فكر می كردم امیر به زری علاقه دارد،از حال و هوای و نگاه های امیر با تردید و دودلی حس كردم كه نگاه های پر از تحسین امیر به ثریا رنگی از محبت دارد. ولی نمی خواستم قبول كنم،یعنی باورم نمی شد امیر به دختری در شرایط ثریا دل بسته باشد. آن شب همه چیز برایم عجیب و غیر منتظره بود.
موقع خواب در حالی كه سعی می كردم لحن صحبتم معمولی باشد گفتم: فكر نمی كردم این قدر با جواد این ها صمیمی باشی.
محمد در حالی كه معلوم بود هنوز فكرش مشغول است گفت: من كه برایت ازش تعریف كرده بودم.
تو از جواد گفتی نه خانواده اش،راستی اصلا تو چطوری با جواد دوست شدی؟
قصه اش طولانیه، حالا بخواب خسته ای، بعدا برایت می گم.
نه خوابم نمی یاد بگو.
بالاخره با اصرار من آرام و شمرده انگار در خیال خودش غرق شد و مثل یك قصه گو شروع كرد:
من جواد این ها رو خیلی ساله كه می شناسم. تقریبا از دوازده سالگیم. نمی دونم یادت هست ما تابستونا با بابا می رفتیم بازار؟ اون موقع جواد سیزده سالش بود و همراه پدرش آقا اسدالله می آمد بازار.آقا اسدالله باربر بود. با اون جثه لاغر و ضعیف ، فرش ها رو كول می گرفت و این طرف و آن طرف می برد. آقا جون به خاطر چشم و دل پاكیش خیلی آقا اسدالله رو دوست داشت. من مدت ها اصلا جواد رو نمی دیدم،یعنی منظورم اینه كه چون مثلا پسر صاحب حجره بودم به جواد مثل اشیای مغازه نگاه می كردم، مثل فرش های آقا جون!
یادمه هر روز ظهر آقا جون از ما می پرسید كه ناهار چی می خوریم. بعد سفارش غذا می داد و یكی رو می فرستاد غذا بگیره. جواد و باباش ظهر كه می شد پشت مغازه غذاشون رو می خوردن،باورت می شه من حتی یك بار هم به فكرم نرسیده بود اون ها ناهار چی می خورن.
یك روز آقا جون نزدیك ظهر با مهدی رفت دنبال یك كاری و خیلی دیر كرد. سر ظهر بود و من گرسنه،آقا اسدالله پرسید: آقا چی ناهار بگیرم؟
گفتم نمی دونم باید آقا جون بیاد. آقا اسدالله با مهربونی گفت: ما یك لقمه ناهار ناقابل همراهمون هست. شما بفرمایین تا حاجی بیاد. قبول نكردم ولی دلم برای نون خالی هم ضعف می رفت.
اون ها مثل هر روز رفتن و بقچه شون رو باز كردن و من حیرون پشت میز آقا جون منتظر نشستم.
چند دقیقه بعد جواد با خجالت اومد و گفت: محمد آقا شاید اومدن حاج آقا طول بكشه یك لقمه از این بخورین ته دلتون رو بگیره.
آن قدر مهربون و با صفا گفت كه رویم نشد قبول كنم. باورت نمی شه مهناز دو تا سیب زمینی پخته بود كه رویش گلپر ریخته بودن، روی یك تكه نان، بعد از صبح تا ظهر كه جواد با اون جسم ریزه ومیزه اش كار كرده بود،ناهارش این بود. از همه عجیب تر این بود كه اون نون و سیب زمینی به دهن من از چلو كباب هر روزه خوشمزه تر بود. اینم خاصیت های گرسنگی است كه من تا اون روز نمی شناختم. این اولین جرقه انسانیت بود كه جواد باعث شد توی ذهن من زده بشه.
فردای اون روز كه آقا جون فرستاد غذا گرفتن، نا خود آگاه یاد كار دیروز جواد افتادم و این دفعه من پا شدم غذامو بردم پیش جواد و باباش.
من با تعجب گفتم: یعنی آقا جون به این مهربونی یك تعارف به اون ها نمی كرد؟
محمد با دلخوری گفت: ای بابا مهناز،تو باید باشی و ببینی تا بفهمی توی محیط كار و بازار و روابط آدم ها چه خبره. آقا جون تازه در فهم و شعور سرآمد شكم سیرهاست آقا جون كمك می كرد، خرج دوا و درمان زنش رو می داد. كمك كرد تا آقا اسدالله خونه بخره، واسه درس و مدرسه بچه هاش هم همین طور ولی نه بیش تر!
می دونی من یك چیزی از آدم ها فهمیدم اونم اینه كه شكم كه سیر می شه، چشم ها كور می شه و گوش ها كر، و میزان این كری و كوری هم، ارتباط مستقیم با دو چیز داره، یكی میزان سیری، دیگری انسانیت طرف. منظورم رو می فهمی؟
ببین همین بابای من و تو كه جزو خوب ها و انسان های شریف و با رحم هستن اندازه همه توانشون كه كمك نمی كنند. اگر همه داراها اندازه توانشون كمك می كردند به خدا دیگه آقا اسدالله و زهرا خانمی پیدا نمی شد یا آدم مستحق و محتاجی. بیش تر داراها یا به قول ثریا حاج آقاها،بستگی به واجدانشون یك سقفی برای كمك در نظر گرفتن. یكی آن قدر می ده كه فقط وجدانش راضی باشه. دیگه كاری نداره كه گرهی از كار كسی باز می شه یا نه؟ یكی از روی چشم و همچشمی ، یكی برای اسم در كردن، بعضی ها هم هر وقت میلشون بكشه و دلشون بخواد و خلاصه این وسط ، كسی كه بخواد با تمام توان و برای از میان برداشتن مشكل كار كنه، انگشت شماره. خاصیت وجودی آدم فراموشیه و اولین چیزی كه آدم ها فراموش می كنن همون نیاز و سختی و درموندگی هاشونه. برای همینه كه با همه سختی كه هر كس ممكنه توی زندگیش بكشه تا به بی نیازی برسه، اولین چیزی هم كه فراموش می كنه، همونه حال گذشته خودشه و حال فعلی عده زیادی از مردم. اینه كه درك و همدردی رو از آدم ها می گیره. هر قدر نیازمندی و تنگنای زندگی آدمو هوشیار می كنه، بی نیازی باعث كوری ذهن و كرختیش می شه. تو الان ثریا رو ببین، مگه چند سالشه ؟ دختری به این سن، فكر می كنی چرا این قدر ذهنش باز و فهمیده ست؟
من كه حسادت به دلم نیش می زد، با كنایه گفتم: به خاطر طعنه هایش می گی فهمیده س؟
محمد انگار منظور كنایه آمیزم را نفهمیده باشد، فوری گفت: اون طعنه نمی زنه. حقایقی رو كه توی زندگیش فهمیده به شوخی بیان می كنه . تو خودتو جای اون بگذار. ببین ثریا وقتی كوچیك بوده همراه مادرش بوده كه توی خونه های مردم كار می كرده. فرق دارا و ندار، نیاز و بی نیازی، خواستن و نداشتن رو با تموم وجود حس كرده و شناخته. این میون شاید معدودی انسان های مهربون و فهمیده رو هم دیده، ولی اكثریت همون فراموشكارهایی بودن كه برایت گفتم. این حرف هاش هم برداشت های تلخی است كه اون از زندگی داشته.
نمی دانم چرا تعریف های محمد از او، مثل خاری به قلبم فرو می رفت و احساسی ناخوشایند به قلبم چنگ می زد.
محمد ادامه داد: خلاصه دوستی من و جواد كم كم ریشه دار شد. جواد دریچه ای بود رو به دنیایی كه من ازش بی خبر بودم. شنیدن حسرت ها و آرزوهای جواد و مقایسه زندگی اون با خودم و جوانمردی هایی كه از آقا اسدالله و خود جواد و مادرش دیدم، باعث علاقه ام به اون ها شد تا الان كه می بینی.
و چون جواد استعداد زیادی برای درس خواندن داشت با همدیگه درس خوندن هم باعث نزدیكی بیش ترمون شد. بی چاره آقا اسدالله آرزویش این بود جواد به جایی برسه، ولی درست همون سالی كه جواد، دانشگاه قبول شد، آقا اسدالله ریه هایش عفونی شد و فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
خدا رو شكر ، زهرا خانم مونده كه یك نفس راحت بكشه و لااقل یكخورده از آرزوهایش رو برآورده ببینه. مخصوصا حالا كه ثریا هم دانشگاه می ره. الان روزهای خوشبختی و راحتی اون هاست كه دیگه آقا اسدالله نیست.
حرف هایش برایم مثل داستانی قشنگ بود . جواد و مادرش و آقا اسدالله را دوست داشتم، ولی در مورد ثریا، احقانه فكر می كردم. كاش جواد خواهر نداشت، یا دست كم چنین خواهری نداشت.
آدم وقتی جوان است و خام و مثل من، احمق، فكر می كند كامل بودن یكی، دلیل ناقص بودن خودش است و همین فكر باعث می شد نظر خوبی به ثریا نداشته باشم.
احساس كردم محمد منتظر است حرفی بزنم. پرسیدم: پس تو چرا برای عقد مون دعوتشون نكردی؟
خوب الان جواد این ها خیلی سعی كردن از گذشته شون دور بشن و خودشون رو بالا بكشن. حق دارن كه دوست نداشته باشن با كسانی كه شاید اون ها رو به چشم قدیم نگاه می كنن، رفت و آمد داشته باشن. البته تا حالا هیچ وقت جواد مستقیم اینو نگفته، ولی خودم خوب می شناسمش. برای عقد هم دعوتشون كردم اون ها مریضی زهرا خانم رو بهانه آوردن منم اصرار نكردم، همین.
من كه فكر ثریا رهایم نمی كرد ، یكهو بی مقدمه گفتم:
چه خواهر خوبی داره .
خیلی راحت گفت: آره واقعا، من مثل زری دوستش دارم، خیلی دختر ماهیه.
در حالی كه سعی می كردم لحنم معمولی باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابیشه؟
یكدفعه از جا پرید نیم خیز شد و در حالی كه توی تاریكی صورتش را نزدیك چشم هایم آورده بود گفت: باز توی اون سر كوچولیت چه خبره؟!
با حرص گفتم : سر من كوچولو نیست . و پشتم را به او كردم، ولی صدای رعد و برق یكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توی بغلش قایم كردم.
خندان گفت: آهان، اینم جریمه ت كه دیگه بی خودی بد اخلاقی نكنی. آسمون جای من تنبیهت كرد.
آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجیح دادم قضیه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكری پوچ توی ذهنم زده شده بود ، بدون این كه خودم بدانم كه روزی این جرقه ، آتشی خواهد شد به دامن هستی و زندگی ام.
توجه : فصل 2 نسخه ی 1 رمان دالان بهشت فقط همین قسمت را داشت . بقیه اش را در رمان دالان بهشت ( فصل 3 ) { نسخه ی 1 } بخوانید