03-11-2012، 11:56
انزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت. بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد. سر شانه های لباس باز بود و بالا تنه اش از روی سینه تا کمر چسبان و از روی کمر دامن پفی بلندی بود که دنباله اش روی زمین می کشید. مروارید و منجوق و ملیله های روی لباس توی نور درخششی خیره کننده داشت و من خودم شاید از همه بیشتر از تماشایش لذت می بردم.
روزی که لباس تمام شد و پوشیدمش، چقدر زری و مریم هلهله کردند و سر و صدا راه انداختند. مادرم و خانم جون غرق لذت و مهر نگاهم می کردند و محترم خانم و فاطمه خانم با تحسین و اشتیاق. محترم خانم با محبتی مادرانه و ذوق زده در حالی که چندین بار مرا بوسید، زنجیر گردنش را به عنوان شاباش گردنم انداخت و مادرم در حالی که قطره اشکی کنار چشم هایش لانه کرده بود، قربان صدقه ام می رفت و اسپند دود می کرد. زری که روی پا بند نبود التماس کنان گفت:
- مامان توروخدا بگذار محمد را صدا کنم.
ولی محترم خانم گفت:
- نه، باشه روز عقد، یکدفعه ذوق کنه.
راست هم می گفت. محمد آن روز واقعاً ذوق کرد. روز عقد وقتی دنبالم آمد به آرایشگاه، من با آرایش و لباس باز از خجالت و اضطراب سرم را پایین انداختم، اما سلام محمد چنان کشیده و بلند و توام با حیرت بود که ناخودآگاه از آهنگ صدایش سر بلند کردم.
وقتی چادر سفیدی که همراهش بود روی سرم انداخت آن قدر پایین آورد که دیگر جایی را نمی دیدم با خنده پرسیدم: «من جایی رو نمی بینم، چطوری راه بیام؟»
او گفت: «تو صورتت را بپوشان، بردنت با من» و دستم را گرفت.
چه احساس آرامشی از گرمای دست هایش که برای اولین بار حسشان می کردم یکباره به جانم ریخت. توی دست های مردانه و قوی او، دست من مثل دست یک بچه بود و او هم درست مثل اینکه بچه ای را راه ببرد، مرا همراه خودش می برد.
دم خانه مان خیلی شلوغ بود. خانه ی ما مجلس زنانه بود و خانه ی آن ها مردانه. همراه محمد که کمکم می کرد وارد خانه شدم و توی دود اسپند و هلهله و سر و صدای زیاد گم شدم. آن قدر دور و برم شلوغ بود و چشم ها و صورت های خندانِ شاد آشنا و ناآشنا دورم را گرفته بود که گیج گیج مثل آدم های توی خواب باورم نمی شد این منم توی این لباس و کنار محمد و نشسته بر سفره ی عقد!
آقا آمد و قرآن را به دست من و محمد دادند. وقتی خطبه را می خواندند خاله به آرامی سر در گوشم گذاشت و گفت «تا سه بار نخوانده بله نگی!» من که چشمم دنبال خانم جون و مادرم بود چه حال عجیبی داشتم، انگار تازه باورم می شد دارم شوهر می کنم و با این کلمات زندگی ام عوض می شود و به قول خانم جون «همه کسِ من می شه محمد»
یک آن فکر کردم اگر محمد عوض شود. اگر بداخلاق شود، اگر دیگر دوستم نداشته باشد، یا اگر اصلاً خودم پشیمان شوم چه؟! مثل کسی که دارد از جایی پرت می شود دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. ناخودآگاه دست محمد را از زیر قرآن محکم گرفتم. می خواستم به کسی پناه ببرم. باز ترسیده بودم. محمد آرام توی گوشم گفت: «چی شده؟» فقط برگشتم و نگاهش کردم. نمی دانم چه حس کرد که تنها آهسته انگشت هایم را فشار داد و من قلبم آرام گرفت. خاله یواش بازویم را فشار داد که یعنی «دفعه ی سومه» و من گفتم: «بله». اما محمد همان بار اول محکم و بلند، بله گفت و صدایش توی هلهله و شلوغی زن ها گم شد.
بدون این که متوجه باشم دست محمد را رها نمی کردم. خانم جون به هوای روبوسی توی گوشم گفت: «ننه این قدر خودتو نچسبون، دستشو ول کن مردم حرف در می آرن» و من متعجب به دست هایمان نگاه کردم. کمی فاصله گرفتم ولی دستش را رها نکردم دیگر مهم نبود، با خودم گفتم «بگذار حرف دربیارن.»
از مراسم عقدم هرچه به یاد دارم انگار پشت مه پنهان است.قوم و خویش های محمد و خودم، غریبه و آشنا، صورت های مربان و خندان و هدیه های مختلف که دست و انگشت ها و گردنم را پر کرده بود، همه مثل فیلمی تند که جزئیاتش یادم نباشد، توی ذهنم، مبهم و تار است. برعکس شب عقد را به وضوح به خاطر دارم. انگار همین دیشب بود. وقتی مهمان ها رفتند، حاج آقا و محترم خانم صورت های ما را بوسیدند، بعد حاج آقا رو به مادرم و خانم جون و آقا جون گفت: «با اجازه شما» و دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت:
- ایشالله که شب عروسیتون هم خودم دست به دستتون بدم. دعا می کنم که به پای هم پیر بشین و من تا زنده ام یک دو جین نوه هایم را ببینم.
بعد سرش را نزدیک آورد و گفت: «فقط یک حرف مونده که خانم جون از قول ما بهتون می گه و ایشالله که رو سفیدمون کنین.» و در حالی که انگار بیشتر منظورش محمد باشد پرسید «باشه آقا؟!» محمد شرمگین گفت: «چشم» و خم شد که دست حاج آقا را ببوسد ولی حاج آقا نگذاشت. محمد را محکم در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و باز دعای خیری کرد و کنار رفت تا محترم خانم و سایرین هم به نوبت از ما خداحافظی کنند.
نمی دانم چرا وقتی آقاجون و مادرم جلو آمدند، و آقاجون خواست صورتم را ببوسد، زدم زیر گریه. هم خوشحال بودم هم غمگین. دلم می خواست از پدر و مادر مهربانم تشکر کنم. با اینکه قرار نبود از آن ها جدا شوم، مثل کسانی که سفری دور در پیش دارند، دلتنگ شده بودم. آقاجون هم در حالی که بغض کرده بود گونه ها و پیشانی ام را بوسید. آرزوی خوشبختی کرد و بعد از اینکه صورت محمد را هم بوسید، دوباره دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت: «فکر کن که من فقط یک چشم دارم که اونم بعد از این دست شما سپردم» و با سرعت رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت و من هیچ وقت نفهمیدم که آن شب آقاجون گریه کرد یا نه؟
مادرم حتی نتوانست حرف بزند، در میان اشک و لبخند چندین بار مرا بوسید و بعد محمد را، و فوری از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه طول کشید تا خانم جون با شوخی هایش و امیر و زری و بقیه با حرف هایشان توانستند جلوی گریه ام را بگیرند. آن ها هم سرانجام خداحافظی کردند و رفتند. آن وقت بود که خانم جون درِ اتاق عقد را بست و گفت:
- محمد آقا مهناز که بچه امه هیچی، شمام مثل امیر بودی و از امروز رسماً شدی پسر ما.
بعد همان طور که دستش را روی دست ما می گذاشت، گفت:
- امیدوارم به حق همین شب عزیز، خیر همدیگه رو ببینین، و سفید بخت باشین. اینم از منِ پیر زن داشته باشین و هیچ وقت نگذارین روتون توی روی هم باز بشه و حرمت هم رو نگه دارین تا همیشه مثل الان برای هم عزیز باشین، مثل من برای اون خدا بیامرز!
بعد از خنده ی هر سه مان خانم جون صحبتش را این طور ادامه داد:
- محمد آقا، گفتم که شما برای ما مثل امیر عزیزی، اما مادر، بین قوم و خویش های ما رسم نیست دختر رو مدت طولانی عقد کرده نگه دارن. منتها حساب شما دیگه جدا بود. حالا بزرگ ترهاتون از من پرروتر پیدا نکردن که این حرف یعنی این شرط رو اول به شما بعد به دختر خودمون بگم. پسرم، مهناز دیگه زن قانونی و شرعی شماست، ولی مادر، از اون جا که قراره دو سال دیگه عروسی کنین.... یعنی می خواستم بگم.... .
چند لحظه ای مکث کرد، بعد صحبتش را ادامه داد:
- آخه می دونی مادر جون.... .
باز ساکت شد. من متحیر مانده بودم که خانم جون چرا این قدر حاشیه می رود، ولی محمد طوری سرش را به زیر انداخته بود که انگار می فهمید و خجالت می کشید. دوباره خانم جون گفت:
- مادر، آخه توی عقد کرده گی اگه.... یعنی می خواستم بگم ایشالله هر وقت عروسی کردین و زنت رو بردی خونه ی خودت.... .
خانم جون باز ساکت شد، کلافه شده بود. دوباره خواست شروع کند که محمد سرش را بلند کرد. مثل اینکه می خواست به خانم جون کمک کند، خیلی آهسته گفت:
- بله، خانم جون متوجه شدم! چشم حتماً.
من هاج و واج محمد و خانم جون را نگاه می کردم و سر از حرف های بی سر و ته آن ها در نمی آوردم، ولی خانم جون نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش، خدا عمرت بده مادر، ببین چه کارهایی به من گیس سفید واگذارمی کنند ها.» و بعد با زحمت از جا بلند شد و گفت: «پس من دیگه خاطر جمع از طرف شما قول بدم؟!» و محمد که جواب داد «مطمئن باشین» خانم جونبا همان لحن شیرینش گفت: «مطمئن که اگه نبودیم مادر، بچه مون رو نمی سپردیم دست شما! حاج آقام گفت که از پسر من خاطرجمع باشین، منتها هیچ کس رو از من رو سفت تر پیدا نکردن» و بعد هم خنده کنان صورت ها ما را بوسید و به خدا سپرد و رفت.
من که هنوز سر در نیاورده بودم با تعجب به محمد گفتم: «شما فهمیدین خانم جون چی می گفت؟!» محمد سرش را بلند کرد، صورتش هنوز سرخی شرم داشت، با تحسین و محبت نگاهم کرد. خندید و سرش را به علامت مثبت بودن جوابم تکان داد، و وقتی پرسش را توی نگاهم دید گفت:« تو هم می فهمی خانم مهناز کاشانی» بعد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و همان طور که دستم توی دستش بود با من حرف می زد.
آن شب تا سپیده ی صبح توی اتاق عقد نشستیم و حرف زدیم و من چقدر زود ترسم از محمد ریخت. احساس می کردم این محمد با آن محمد، برادر زری که در فکر من بود چقدر فرق دارد. محمد حرف می زد و من مشتاق گوش می دادم. آن شب به من گفت که مرا از وقتی عقلش رسیده دوست داشته. می گفت: «اوایل، وقتی بچه بودم، فقط دوست داشتم مواظبت باشم، اما نمی دونستم چرا. بعد کم کم که بزرگتر شدم و تو بزرگتر شدی، فهمیدم چرا.» برایم از خاطره هایش می گفت و من ذوق زده و با شور و شوق گوش می دادم. از روزهایی می گفت که اصلاً خودم به یاد نداشتم و چقدر لذت می بردم وقتی احساسش را نسبت به خودم از زبان او می شنیدم.
آن شب محمد بود و صدای گرم و خوش آهنگ و حرف های شیرینش و من مبهوت آن همه عشق بودم که یکباره قلبم را در خود غرق می کرد.
صدای اذان که بلند شد هیچ کدام باورمان نمی شد، من با حیرت در حالی که با عجله از جایم بلند می شدم گفتم: «وای محمد صبح شد.» دیگر راحت می گفتم «محمد». برادر زری از من دور شده بود. محمد شوهرم بود که کنارم بود و چقدر دوستش داشتم. محمد گفت:
- کجا می ری؟
- برم لباسمو عوض کنم، الان همه بیدار می شن.
- صبر کن مهناز.
برگشتم.
- بگذار یک خورده دیگه توی لباست ببینمت بعد برو.
خندان پرسیدم:
- از عصر تا حالا ندیدی؟
- نه، تا حالا فقط صورتتو نگاه می کردم.
با طعنه گفتم:
- صورتمم تو این همه سال ندیده بودی؟!
- صورت مهناز رو چرا، صورت زن خودمو نه!
با دست هایم دامنم را گرفتم که از جلوی پایم کنار برود. گفت: «خانم کوچولو، نخوری زمین.» خندان دویدم. چقدر مهرش در دلم جا باز کرده بود. پس خانم جون راست می گفت «صیغه رو که می خونن، آدم عاشق و شیدا می شه؟!»
وارد اتاقم که شدم، نگاهم به خودم توی آینه افتاد. به نظرم آمد چقدر قیافه ام عوض شده و فکر کردم راستی راستی خیلی خوشگل شده ام. چند لحظه محو تماشا شدم، ولی صدای در اتاق خانم جون که آمد، دوباره یاد محمد افتادم. با عجله لباسم را عوض کردم، ته مانده های آرایش صورتم را هم با پنبه پاک کردم. احساس کردم موهایم از ریشه درد گرفته. سنجاق های موهایم را هم باز کردم و با زحمت بالاخره شانه شان کردم. بدون آرایش چقدر صورتم کم سن و سال تر بود.
وقتی برگشتم، دیدم محمد سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم هایش را بسته. به نظر می آمد در آرامش کامل و راحت خوابیده. فکر کردم از خستگی خوابش برده. پاورچین نزدیکش شدم تا از کنار دستش کتش را بردارم و بیندازم رویش. با این که تابستان بود، ولی نسیم صبح هوای اتاق را کاملاً خنک کرده بود. همین که خواستم کت را بیندازم رویش، چشم هایش نیمه باز شد. سرش را از پشتی برداشت و خندید. نمی دانم چرا؟ به خاطر گرمی لبخندش بود یا محبت بی نهایت چشم هایش که به من می خندید، تمام وجودم گرم می شد.
- ببخشید بیدارت کردم! فکر کردم خوابی، خواستم سردت نشه.
محمد انگار اصلاً حرفم را نشنیده باشد، صاف نشست و همان طور که خیره نگاه می کرد، گفت:
- چقدر خوشگل تر شدی. حیف صورت به این قشنگی نیست که رویش نقاشی می کنن؟!
- دلت می آد؟! معلومه که اون طوری آدم خوشگل تره.
- نه هیچم این طور نیست. اگه قراره من خوشم بیاد و دوست داشته باشم که من صورتتو این طوری دوست دارم، ولی اگه غیر از اینه که هیچ.
حرفش تمام شد و نگاهمان توی چشم های هم ماند. مستقیم که توی چشم هایم نگاه می کرد قلبم فرو می ریخت. انگار جریان خون توی تنم سریع تر می شد، گُر می گرفتم. دوباره احساس کردم گرمم شده. موهایم را با انگشت هایم زدم پشت گوش هایم و همان طور که کتش توی بغلم بود، گفتم:
- برم برایت جانماز بیارم نمازت رو بخونی.
- نه، یکخورده دیگه پیشم بمون. برای نماز می رم خونه خودمون.
بی اختیار یکدفعه گفتم: «نه».
-نه؟! چرا؟!
نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. عجیب بود، در عرض یک شب همه چیز چقدر فرق کرده بود، یا من فرق کرده بودم؟! انگار چیزی مثل آهنربای قوی مرا به طرفش می کشید. حسی که نمی توان بیانش کرد. درمانده فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید:
- مهناز، نه، چی؟
- نرو.
- چرا؟!
- مگه نماز رو همین جا نمی شه خوند؟
باخنده گفت:
- نه، تو که باشی حواسم پرت می شه.
هم حرصم گرفت که چرا برای او سخت نیست که از من دور شود، هم خواستم خودم را لوس کنم. رویم را برگرداندم و گفتم: «باشه. اگه این طوریه من می رم که حواستون پرت نشه». خودم هم باورم نمی شد این منم؟ این قدر راحت مثل اینکه سال هاست زن و شوهریم سر به سر محمد می گذاشتم؟
صدایم زد: «مهناز؟» شنیدم، ولی جواب ندادم و همان طور به سمت در رفتم. دوباره که صدایم کرد، همزمان بازویم را هم گرفت و نگهم داشت. دوباره صدایم زد. نمی دانم چرا صدایم که می زد تمام وجودم به طرفش پر می کشید. با زحمت به روی خودم نیاوردم. به طرف خودش برم گرداند. سرم را بلند نکردم. «مهناز؟!» دستش زیر چانه ام برد و صورتم را بالا گرفت.
- رسم شما این طوریه که مهمون رو با قهر کردن نگه دارن؟!
در حالی که هنوز به جای چشم هایش به گردنش نگاه می کردم، گفتم:
- نه مهمونی که نخواد پیش ما بمونه به زور نگه نمی داریم.
هیچ نگفت، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم، بالاخره طاقت نیاوردم. نگاهش کردم ببینم چرا ساکت است، که باز نگاهم به چشم هایش که نزدیک صورتم بود، افتاد. چند ثانیه با دقت نگاهم کرد، بعد ناگهان سرش را پایین آورد. وقتی سرش را دوباره بالا گرفت نگاهش چنان ملتهب و سرشار از محبتی ناب و سوزان بود که نفسم به شماره افتاد. شاید هیچ کس باور نکند، ولی با اینکه سن هردومان کم بود، با این که محمد در اوج جوانی بود، ولی نه تماس دستانش، شهوانی بود، نه حالت نگاهش. احساس می کردی یک دنیا محبت با ظرافت در آغوشت گرفته، مثل کسی که گرانبهاترین شی دنیا را در آغوش بگیرد.
ادامه دارد ...
توجه : رمان دالان بهشت شامل 48 نسخه است که تمام آن ها به هم ربط دارد
روزی که لباس تمام شد و پوشیدمش، چقدر زری و مریم هلهله کردند و سر و صدا راه انداختند. مادرم و خانم جون غرق لذت و مهر نگاهم می کردند و محترم خانم و فاطمه خانم با تحسین و اشتیاق. محترم خانم با محبتی مادرانه و ذوق زده در حالی که چندین بار مرا بوسید، زنجیر گردنش را به عنوان شاباش گردنم انداخت و مادرم در حالی که قطره اشکی کنار چشم هایش لانه کرده بود، قربان صدقه ام می رفت و اسپند دود می کرد. زری که روی پا بند نبود التماس کنان گفت:
- مامان توروخدا بگذار محمد را صدا کنم.
ولی محترم خانم گفت:
- نه، باشه روز عقد، یکدفعه ذوق کنه.
راست هم می گفت. محمد آن روز واقعاً ذوق کرد. روز عقد وقتی دنبالم آمد به آرایشگاه، من با آرایش و لباس باز از خجالت و اضطراب سرم را پایین انداختم، اما سلام محمد چنان کشیده و بلند و توام با حیرت بود که ناخودآگاه از آهنگ صدایش سر بلند کردم.
وقتی چادر سفیدی که همراهش بود روی سرم انداخت آن قدر پایین آورد که دیگر جایی را نمی دیدم با خنده پرسیدم: «من جایی رو نمی بینم، چطوری راه بیام؟»
او گفت: «تو صورتت را بپوشان، بردنت با من» و دستم را گرفت.
چه احساس آرامشی از گرمای دست هایش که برای اولین بار حسشان می کردم یکباره به جانم ریخت. توی دست های مردانه و قوی او، دست من مثل دست یک بچه بود و او هم درست مثل اینکه بچه ای را راه ببرد، مرا همراه خودش می برد.
دم خانه مان خیلی شلوغ بود. خانه ی ما مجلس زنانه بود و خانه ی آن ها مردانه. همراه محمد که کمکم می کرد وارد خانه شدم و توی دود اسپند و هلهله و سر و صدای زیاد گم شدم. آن قدر دور و برم شلوغ بود و چشم ها و صورت های خندانِ شاد آشنا و ناآشنا دورم را گرفته بود که گیج گیج مثل آدم های توی خواب باورم نمی شد این منم توی این لباس و کنار محمد و نشسته بر سفره ی عقد!
آقا آمد و قرآن را به دست من و محمد دادند. وقتی خطبه را می خواندند خاله به آرامی سر در گوشم گذاشت و گفت «تا سه بار نخوانده بله نگی!» من که چشمم دنبال خانم جون و مادرم بود چه حال عجیبی داشتم، انگار تازه باورم می شد دارم شوهر می کنم و با این کلمات زندگی ام عوض می شود و به قول خانم جون «همه کسِ من می شه محمد»
یک آن فکر کردم اگر محمد عوض شود. اگر بداخلاق شود، اگر دیگر دوستم نداشته باشد، یا اگر اصلاً خودم پشیمان شوم چه؟! مثل کسی که دارد از جایی پرت می شود دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. ناخودآگاه دست محمد را از زیر قرآن محکم گرفتم. می خواستم به کسی پناه ببرم. باز ترسیده بودم. محمد آرام توی گوشم گفت: «چی شده؟» فقط برگشتم و نگاهش کردم. نمی دانم چه حس کرد که تنها آهسته انگشت هایم را فشار داد و من قلبم آرام گرفت. خاله یواش بازویم را فشار داد که یعنی «دفعه ی سومه» و من گفتم: «بله». اما محمد همان بار اول محکم و بلند، بله گفت و صدایش توی هلهله و شلوغی زن ها گم شد.
بدون این که متوجه باشم دست محمد را رها نمی کردم. خانم جون به هوای روبوسی توی گوشم گفت: «ننه این قدر خودتو نچسبون، دستشو ول کن مردم حرف در می آرن» و من متعجب به دست هایمان نگاه کردم. کمی فاصله گرفتم ولی دستش را رها نکردم دیگر مهم نبود، با خودم گفتم «بگذار حرف دربیارن.»
از مراسم عقدم هرچه به یاد دارم انگار پشت مه پنهان است.قوم و خویش های محمد و خودم، غریبه و آشنا، صورت های مربان و خندان و هدیه های مختلف که دست و انگشت ها و گردنم را پر کرده بود، همه مثل فیلمی تند که جزئیاتش یادم نباشد، توی ذهنم، مبهم و تار است. برعکس شب عقد را به وضوح به خاطر دارم. انگار همین دیشب بود. وقتی مهمان ها رفتند، حاج آقا و محترم خانم صورت های ما را بوسیدند، بعد حاج آقا رو به مادرم و خانم جون و آقا جون گفت: «با اجازه شما» و دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت:
- ایشالله که شب عروسیتون هم خودم دست به دستتون بدم. دعا می کنم که به پای هم پیر بشین و من تا زنده ام یک دو جین نوه هایم را ببینم.
بعد سرش را نزدیک آورد و گفت: «فقط یک حرف مونده که خانم جون از قول ما بهتون می گه و ایشالله که رو سفیدمون کنین.» و در حالی که انگار بیشتر منظورش محمد باشد پرسید «باشه آقا؟!» محمد شرمگین گفت: «چشم» و خم شد که دست حاج آقا را ببوسد ولی حاج آقا نگذاشت. محمد را محکم در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و باز دعای خیری کرد و کنار رفت تا محترم خانم و سایرین هم به نوبت از ما خداحافظی کنند.
نمی دانم چرا وقتی آقاجون و مادرم جلو آمدند، و آقاجون خواست صورتم را ببوسد، زدم زیر گریه. هم خوشحال بودم هم غمگین. دلم می خواست از پدر و مادر مهربانم تشکر کنم. با اینکه قرار نبود از آن ها جدا شوم، مثل کسانی که سفری دور در پیش دارند، دلتنگ شده بودم. آقاجون هم در حالی که بغض کرده بود گونه ها و پیشانی ام را بوسید. آرزوی خوشبختی کرد و بعد از اینکه صورت محمد را هم بوسید، دوباره دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت: «فکر کن که من فقط یک چشم دارم که اونم بعد از این دست شما سپردم» و با سرعت رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت و من هیچ وقت نفهمیدم که آن شب آقاجون گریه کرد یا نه؟
مادرم حتی نتوانست حرف بزند، در میان اشک و لبخند چندین بار مرا بوسید و بعد محمد را، و فوری از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه طول کشید تا خانم جون با شوخی هایش و امیر و زری و بقیه با حرف هایشان توانستند جلوی گریه ام را بگیرند. آن ها هم سرانجام خداحافظی کردند و رفتند. آن وقت بود که خانم جون درِ اتاق عقد را بست و گفت:
- محمد آقا مهناز که بچه امه هیچی، شمام مثل امیر بودی و از امروز رسماً شدی پسر ما.
بعد همان طور که دستش را روی دست ما می گذاشت، گفت:
- امیدوارم به حق همین شب عزیز، خیر همدیگه رو ببینین، و سفید بخت باشین. اینم از منِ پیر زن داشته باشین و هیچ وقت نگذارین روتون توی روی هم باز بشه و حرمت هم رو نگه دارین تا همیشه مثل الان برای هم عزیز باشین، مثل من برای اون خدا بیامرز!
بعد از خنده ی هر سه مان خانم جون صحبتش را این طور ادامه داد:
- محمد آقا، گفتم که شما برای ما مثل امیر عزیزی، اما مادر، بین قوم و خویش های ما رسم نیست دختر رو مدت طولانی عقد کرده نگه دارن. منتها حساب شما دیگه جدا بود. حالا بزرگ ترهاتون از من پرروتر پیدا نکردن که این حرف یعنی این شرط رو اول به شما بعد به دختر خودمون بگم. پسرم، مهناز دیگه زن قانونی و شرعی شماست، ولی مادر، از اون جا که قراره دو سال دیگه عروسی کنین.... یعنی می خواستم بگم.... .
چند لحظه ای مکث کرد، بعد صحبتش را ادامه داد:
- آخه می دونی مادر جون.... .
باز ساکت شد. من متحیر مانده بودم که خانم جون چرا این قدر حاشیه می رود، ولی محمد طوری سرش را به زیر انداخته بود که انگار می فهمید و خجالت می کشید. دوباره خانم جون گفت:
- مادر، آخه توی عقد کرده گی اگه.... یعنی می خواستم بگم ایشالله هر وقت عروسی کردین و زنت رو بردی خونه ی خودت.... .
خانم جون باز ساکت شد، کلافه شده بود. دوباره خواست شروع کند که محمد سرش را بلند کرد. مثل اینکه می خواست به خانم جون کمک کند، خیلی آهسته گفت:
- بله، خانم جون متوجه شدم! چشم حتماً.
من هاج و واج محمد و خانم جون را نگاه می کردم و سر از حرف های بی سر و ته آن ها در نمی آوردم، ولی خانم جون نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش، خدا عمرت بده مادر، ببین چه کارهایی به من گیس سفید واگذارمی کنند ها.» و بعد با زحمت از جا بلند شد و گفت: «پس من دیگه خاطر جمع از طرف شما قول بدم؟!» و محمد که جواب داد «مطمئن باشین» خانم جونبا همان لحن شیرینش گفت: «مطمئن که اگه نبودیم مادر، بچه مون رو نمی سپردیم دست شما! حاج آقام گفت که از پسر من خاطرجمع باشین، منتها هیچ کس رو از من رو سفت تر پیدا نکردن» و بعد هم خنده کنان صورت ها ما را بوسید و به خدا سپرد و رفت.
من که هنوز سر در نیاورده بودم با تعجب به محمد گفتم: «شما فهمیدین خانم جون چی می گفت؟!» محمد سرش را بلند کرد، صورتش هنوز سرخی شرم داشت، با تحسین و محبت نگاهم کرد. خندید و سرش را به علامت مثبت بودن جوابم تکان داد، و وقتی پرسش را توی نگاهم دید گفت:« تو هم می فهمی خانم مهناز کاشانی» بعد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و همان طور که دستم توی دستش بود با من حرف می زد.
آن شب تا سپیده ی صبح توی اتاق عقد نشستیم و حرف زدیم و من چقدر زود ترسم از محمد ریخت. احساس می کردم این محمد با آن محمد، برادر زری که در فکر من بود چقدر فرق دارد. محمد حرف می زد و من مشتاق گوش می دادم. آن شب به من گفت که مرا از وقتی عقلش رسیده دوست داشته. می گفت: «اوایل، وقتی بچه بودم، فقط دوست داشتم مواظبت باشم، اما نمی دونستم چرا. بعد کم کم که بزرگتر شدم و تو بزرگتر شدی، فهمیدم چرا.» برایم از خاطره هایش می گفت و من ذوق زده و با شور و شوق گوش می دادم. از روزهایی می گفت که اصلاً خودم به یاد نداشتم و چقدر لذت می بردم وقتی احساسش را نسبت به خودم از زبان او می شنیدم.
آن شب محمد بود و صدای گرم و خوش آهنگ و حرف های شیرینش و من مبهوت آن همه عشق بودم که یکباره قلبم را در خود غرق می کرد.
صدای اذان که بلند شد هیچ کدام باورمان نمی شد، من با حیرت در حالی که با عجله از جایم بلند می شدم گفتم: «وای محمد صبح شد.» دیگر راحت می گفتم «محمد». برادر زری از من دور شده بود. محمد شوهرم بود که کنارم بود و چقدر دوستش داشتم. محمد گفت:
- کجا می ری؟
- برم لباسمو عوض کنم، الان همه بیدار می شن.
- صبر کن مهناز.
برگشتم.
- بگذار یک خورده دیگه توی لباست ببینمت بعد برو.
خندان پرسیدم:
- از عصر تا حالا ندیدی؟
- نه، تا حالا فقط صورتتو نگاه می کردم.
با طعنه گفتم:
- صورتمم تو این همه سال ندیده بودی؟!
- صورت مهناز رو چرا، صورت زن خودمو نه!
با دست هایم دامنم را گرفتم که از جلوی پایم کنار برود. گفت: «خانم کوچولو، نخوری زمین.» خندان دویدم. چقدر مهرش در دلم جا باز کرده بود. پس خانم جون راست می گفت «صیغه رو که می خونن، آدم عاشق و شیدا می شه؟!»
وارد اتاقم که شدم، نگاهم به خودم توی آینه افتاد. به نظرم آمد چقدر قیافه ام عوض شده و فکر کردم راستی راستی خیلی خوشگل شده ام. چند لحظه محو تماشا شدم، ولی صدای در اتاق خانم جون که آمد، دوباره یاد محمد افتادم. با عجله لباسم را عوض کردم، ته مانده های آرایش صورتم را هم با پنبه پاک کردم. احساس کردم موهایم از ریشه درد گرفته. سنجاق های موهایم را هم باز کردم و با زحمت بالاخره شانه شان کردم. بدون آرایش چقدر صورتم کم سن و سال تر بود.
وقتی برگشتم، دیدم محمد سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم هایش را بسته. به نظر می آمد در آرامش کامل و راحت خوابیده. فکر کردم از خستگی خوابش برده. پاورچین نزدیکش شدم تا از کنار دستش کتش را بردارم و بیندازم رویش. با این که تابستان بود، ولی نسیم صبح هوای اتاق را کاملاً خنک کرده بود. همین که خواستم کت را بیندازم رویش، چشم هایش نیمه باز شد. سرش را از پشتی برداشت و خندید. نمی دانم چرا؟ به خاطر گرمی لبخندش بود یا محبت بی نهایت چشم هایش که به من می خندید، تمام وجودم گرم می شد.
- ببخشید بیدارت کردم! فکر کردم خوابی، خواستم سردت نشه.
محمد انگار اصلاً حرفم را نشنیده باشد، صاف نشست و همان طور که خیره نگاه می کرد، گفت:
- چقدر خوشگل تر شدی. حیف صورت به این قشنگی نیست که رویش نقاشی می کنن؟!
- دلت می آد؟! معلومه که اون طوری آدم خوشگل تره.
- نه هیچم این طور نیست. اگه قراره من خوشم بیاد و دوست داشته باشم که من صورتتو این طوری دوست دارم، ولی اگه غیر از اینه که هیچ.
حرفش تمام شد و نگاهمان توی چشم های هم ماند. مستقیم که توی چشم هایم نگاه می کرد قلبم فرو می ریخت. انگار جریان خون توی تنم سریع تر می شد، گُر می گرفتم. دوباره احساس کردم گرمم شده. موهایم را با انگشت هایم زدم پشت گوش هایم و همان طور که کتش توی بغلم بود، گفتم:
- برم برایت جانماز بیارم نمازت رو بخونی.
- نه، یکخورده دیگه پیشم بمون. برای نماز می رم خونه خودمون.
بی اختیار یکدفعه گفتم: «نه».
-نه؟! چرا؟!
نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. عجیب بود، در عرض یک شب همه چیز چقدر فرق کرده بود، یا من فرق کرده بودم؟! انگار چیزی مثل آهنربای قوی مرا به طرفش می کشید. حسی که نمی توان بیانش کرد. درمانده فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید:
- مهناز، نه، چی؟
- نرو.
- چرا؟!
- مگه نماز رو همین جا نمی شه خوند؟
باخنده گفت:
- نه، تو که باشی حواسم پرت می شه.
هم حرصم گرفت که چرا برای او سخت نیست که از من دور شود، هم خواستم خودم را لوس کنم. رویم را برگرداندم و گفتم: «باشه. اگه این طوریه من می رم که حواستون پرت نشه». خودم هم باورم نمی شد این منم؟ این قدر راحت مثل اینکه سال هاست زن و شوهریم سر به سر محمد می گذاشتم؟
صدایم زد: «مهناز؟» شنیدم، ولی جواب ندادم و همان طور به سمت در رفتم. دوباره که صدایم کرد، همزمان بازویم را هم گرفت و نگهم داشت. دوباره صدایم زد. نمی دانم چرا صدایم که می زد تمام وجودم به طرفش پر می کشید. با زحمت به روی خودم نیاوردم. به طرف خودش برم گرداند. سرم را بلند نکردم. «مهناز؟!» دستش زیر چانه ام برد و صورتم را بالا گرفت.
- رسم شما این طوریه که مهمون رو با قهر کردن نگه دارن؟!
در حالی که هنوز به جای چشم هایش به گردنش نگاه می کردم، گفتم:
- نه مهمونی که نخواد پیش ما بمونه به زور نگه نمی داریم.
هیچ نگفت، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم، بالاخره طاقت نیاوردم. نگاهش کردم ببینم چرا ساکت است، که باز نگاهم به چشم هایش که نزدیک صورتم بود، افتاد. چند ثانیه با دقت نگاهم کرد، بعد ناگهان سرش را پایین آورد. وقتی سرش را دوباره بالا گرفت نگاهش چنان ملتهب و سرشار از محبتی ناب و سوزان بود که نفسم به شماره افتاد. شاید هیچ کس باور نکند، ولی با اینکه سن هردومان کم بود، با این که محمد در اوج جوانی بود، ولی نه تماس دستانش، شهوانی بود، نه حالت نگاهش. احساس می کردی یک دنیا محبت با ظرافت در آغوشت گرفته، مثل کسی که گرانبهاترین شی دنیا را در آغوش بگیرد.
ادامه دارد ...
توجه : رمان دالان بهشت شامل 48 نسخه است که تمام آن ها به هم ربط دارد